عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
احمد شاملو : مدایح بیصله
چشمهای ديوار
چشمهای دیوار چشمهای دریچه چشمهای در
چشمهایِ آب چشمهای نسیم چشمهای کوه
چشمهای خیر و چشمهای شر
چشمهای ریجه و رَخت و پَخت
چشمِ دریا و چشمِ ماهی
چشمهای درخت
چشمهای برگ و ریشه
چشمهای برکه و نیزار
چشمِ سنگ و چشمهای شیشه
چشمِ رشک
چشمهای نگرانی
چشمهای اشک
بُهتزده در ما مینگرند
نه ازآنرو که تو را دوست میدارم من
ازآنرو که ما
جهان را دوست میداریم.
۱۱ آذرِ ۱۳۶۸
چشمهایِ آب چشمهای نسیم چشمهای کوه
چشمهای خیر و چشمهای شر
چشمهای ریجه و رَخت و پَخت
چشمِ دریا و چشمِ ماهی
چشمهای درخت
چشمهای برگ و ریشه
چشمهای برکه و نیزار
چشمِ سنگ و چشمهای شیشه
چشمِ رشک
چشمهای نگرانی
چشمهای اشک
بُهتزده در ما مینگرند
نه ازآنرو که تو را دوست میدارم من
ازآنرو که ما
جهان را دوست میداریم.
۱۱ آذرِ ۱۳۶۸
احمد شاملو : در آستانه
ظلماتِ مطلقِ نابینایی
احمد شاملو : حدیث بیقراری ماهان
سراسرِ روز
احمد شاملو : حدیث بیقراری ماهان
زنان و مردانِ سوزان...
احمد شاملو : حدیث بیقراری ماهان
سرودِ ششم
شگفتا
که نبودیم
عشقِ ما
در ما
حضورِمان داد.
پیوندیم اکنون
آشنا
چون خنده با لب و اشک با چشم
واقعهی نخستین دمِ ماضی.
□
غریویم و غوغا
اکنون،
نه کلامی به مثابهِ مصداقی
که صوتی به نشانهی رازی.
□
هزار معبد به یکی شهر...
بشنو:
گو یکی باشد معبد به همه دهر
تا من آنجا برم نماز
که تو باشی.
چندان دخیل مبند که بخشکانیام از شرمِ ناتوانی خویش:
درختِ معجزه نیستم
تنها یکی درختم
نوجی در آبکندی،
و جز اینم هنری نیست
که آشیانِ تو باشم،
تختت و
تابوتت.
□
یادگاریم و خاطره اکنون. ــ
دو پرنده
یادمانِ پروازی
و گلویی خاموش
یادمانِ آوازی.
۹ فروردینِ ۱۳۷۲
که نبودیم
عشقِ ما
در ما
حضورِمان داد.
پیوندیم اکنون
آشنا
چون خنده با لب و اشک با چشم
واقعهی نخستین دمِ ماضی.
□
غریویم و غوغا
اکنون،
نه کلامی به مثابهِ مصداقی
که صوتی به نشانهی رازی.
□
هزار معبد به یکی شهر...
بشنو:
گو یکی باشد معبد به همه دهر
تا من آنجا برم نماز
که تو باشی.
چندان دخیل مبند که بخشکانیام از شرمِ ناتوانی خویش:
درختِ معجزه نیستم
تنها یکی درختم
نوجی در آبکندی،
و جز اینم هنری نیست
که آشیانِ تو باشم،
تختت و
تابوتت.
□
یادگاریم و خاطره اکنون. ــ
دو پرنده
یادمانِ پروازی
و گلویی خاموش
یادمانِ آوازی.
۹ فروردینِ ۱۳۷۲
احمد شاملو : حدیث بیقراری ماهان
شبانه
ــ بیآرزو چه میکنی ای دوست؟
ــ به ملال،
در خود به ملال
با یکی مُرده سخن میگویم.
شب، خامُش اِستاده هوا
وز آخرین هیاهوی پرندگانِ کوچ
دیرگاهها میگذرد.
اشکِ بیبهانهام آیا
تلخهی این تالاب نیست؟
□
ــ از این گونه
بیاشک
به چه میگریی؟
ــ مگر آن زمستانِ خاموشِ خشک
در من است.
به هر اندازه که بیگانهوار
به شانهبَرَت سَر نهم
سنگباری آشناست
سنگباری آشناست غم.
۲۲ خردادِ ۱۳۷۳
ــ به ملال،
در خود به ملال
با یکی مُرده سخن میگویم.
شب، خامُش اِستاده هوا
وز آخرین هیاهوی پرندگانِ کوچ
دیرگاهها میگذرد.
اشکِ بیبهانهام آیا
تلخهی این تالاب نیست؟
□
ــ از این گونه
بیاشک
به چه میگریی؟
ــ مگر آن زمستانِ خاموشِ خشک
در من است.
به هر اندازه که بیگانهوار
به شانهبَرَت سَر نهم
سنگباری آشناست
سنگباری آشناست غم.
۲۲ خردادِ ۱۳۷۳
احمد شاملو : حدیث بیقراری ماهان
با تخلصِ خونينِ بامداد
مرگ آنگاه پاتابه همیگشود که خروسِ سحرگهی
بانگی همه از بلور سرمیداد ــ
گوش به بانگِ خروسان درسپردم
هم از لحظهی تُردِ میلادِ خویش.
□
مرگ آنگاه پاتابه همیگشود که پوپکِ زردخال
بیشانهی نقره به صحرا سرمینهاد ــ
به چشم، تاجی بهخاکافگنده جُستم
هم از لحظهی نگرانِ میلادِ خویش.
□
مرگ آنگاه پاتابه همیگشود که کبکِ خرامان
خندهی غفلت به دامنه سرمیداد ــ
به درکشیدنِ جامِ قهقهه همت نهادم
هم از لحظهی گریانِ میلادِ خویش.
□
مرگ آنگاه پاتابه همیگشود که درختِ بهارپوش
رختِ غبارآلوده به قامت میآراست ــ
چشمبراهِ خزانِ تلخ نشستم
هم از لحظهی نومیدِ میلادِ خویش.
□
مرگ آنگاه پاتابه همیگشود که هَزارِ سیاهپوش
بر شاخسارِ خزانی ترانهی بدرود ساز میکرد ــ
با تخلصِ سُرخِ بامداد به پایان بردم
لحظهلحظهی تلخِ انتظارِ خویش.
۲۷ آذر ۱۳۷۶
بانگی همه از بلور سرمیداد ــ
گوش به بانگِ خروسان درسپردم
هم از لحظهی تُردِ میلادِ خویش.
□
مرگ آنگاه پاتابه همیگشود که پوپکِ زردخال
بیشانهی نقره به صحرا سرمینهاد ــ
به چشم، تاجی بهخاکافگنده جُستم
هم از لحظهی نگرانِ میلادِ خویش.
□
مرگ آنگاه پاتابه همیگشود که کبکِ خرامان
خندهی غفلت به دامنه سرمیداد ــ
به درکشیدنِ جامِ قهقهه همت نهادم
هم از لحظهی گریانِ میلادِ خویش.
□
مرگ آنگاه پاتابه همیگشود که درختِ بهارپوش
رختِ غبارآلوده به قامت میآراست ــ
چشمبراهِ خزانِ تلخ نشستم
هم از لحظهی نومیدِ میلادِ خویش.
□
مرگ آنگاه پاتابه همیگشود که هَزارِ سیاهپوش
بر شاخسارِ خزانی ترانهی بدرود ساز میکرد ــ
با تخلصِ سُرخِ بامداد به پایان بردم
لحظهلحظهی تلخِ انتظارِ خویش.
۲۷ آذر ۱۳۷۶
سهراب سپهری : شرق اندوه
روانه
چه گذشت ؟
- زنبوری پر زد
- در پهنه...
- وهم. این سو ، آن سو، جویای گلی.
- جویای گلی ، آری ، بی ساقه گلی در پهنه خواب ، نوشابه آن..
- اندوه. اندوه نگاه: بیداری چشم، بی برگی دست.
- نی. سبدی می کن، سفری در باغ.
- باز آمده ام بسیار، و ره آوردم: تیناب تهی.
- سفری دیگر، ای دوست، و به باغی دیگر.
- بدرود.
- بدرود، و به همراهت نیروی هراس.
- زنبوری پر زد
- در پهنه...
- وهم. این سو ، آن سو، جویای گلی.
- جویای گلی ، آری ، بی ساقه گلی در پهنه خواب ، نوشابه آن..
- اندوه. اندوه نگاه: بیداری چشم، بی برگی دست.
- نی. سبدی می کن، سفری در باغ.
- باز آمده ام بسیار، و ره آوردم: تیناب تهی.
- سفری دیگر، ای دوست، و به باغی دیگر.
- بدرود.
- بدرود، و به همراهت نیروی هراس.
سهراب سپهری : آوار آفتاب
برتر از پرواز
دریچه باز قفس بر تازگی باغ ها سر انگیز است.
اما ، بال از جنبش رسته است.
وسوسه چمن ها بیهوده است.
میان پرنده و پرواز ، فراموشی بال و پر است.
در چشم پرنده قطره بینایی است :
ساقه به بالا می رود . میوه فرو می افتد.دگرگونی غمناک است.
نور ، آلودگی است. نوسان ، آلودگی است. رفتن ، آلودگی.
پرنده در خواب بال و پرش تنها مانده است.
چشمانش پرتوی میوه ها را می راند.
سرودش بر زیر وبم شاخه ها پیشی گرفته است.
سرشاری اش قفس را می لرزاند.
نسیم ، هوا را می شکند: دریچه قفس بی تاب است.
اما ، بال از جنبش رسته است.
وسوسه چمن ها بیهوده است.
میان پرنده و پرواز ، فراموشی بال و پر است.
در چشم پرنده قطره بینایی است :
ساقه به بالا می رود . میوه فرو می افتد.دگرگونی غمناک است.
نور ، آلودگی است. نوسان ، آلودگی است. رفتن ، آلودگی.
پرنده در خواب بال و پرش تنها مانده است.
چشمانش پرتوی میوه ها را می راند.
سرودش بر زیر وبم شاخه ها پیشی گرفته است.
سرشاری اش قفس را می لرزاند.
نسیم ، هوا را می شکند: دریچه قفس بی تاب است.
سهراب سپهری : آوار آفتاب
روزنهای به رنگ
در شب تردید من ، برگ نگاه !
می روی با موج خاموشی کجا؟
ریشه ام از هوشیاری خورده آب:
من کجا، خاک فراموشی کجا.
دور بود از سبزه زار رنگ ها
زورق بستر فراز موج خواب.
پرتویی آیینه را لبریز کرد:
طرح من آلوده شد با آفتاب.
اندهی خم شد فراز شط نور:
چشم من در آب می بیند مرا.
سایه ترسی به ره لغزید و رفت.
جویباری خواب می بیند مرا.
در نسیم لغزشی رفتم به راه،
راه، نقش پای من از یاد برد.
سرگذشت من به لب ها ره نیافت:
ریگ باد آورده ای را باد برد.
می روی با موج خاموشی کجا؟
ریشه ام از هوشیاری خورده آب:
من کجا، خاک فراموشی کجا.
دور بود از سبزه زار رنگ ها
زورق بستر فراز موج خواب.
پرتویی آیینه را لبریز کرد:
طرح من آلوده شد با آفتاب.
اندهی خم شد فراز شط نور:
چشم من در آب می بیند مرا.
سایه ترسی به ره لغزید و رفت.
جویباری خواب می بیند مرا.
در نسیم لغزشی رفتم به راه،
راه، نقش پای من از یاد برد.
سرگذشت من به لب ها ره نیافت:
ریگ باد آورده ای را باد برد.
سهراب سپهری : آوار آفتاب
طنین
به روی شط وحشت برگی لرزانم،
ریشه ات را بیاویز.
من از صداها گذشتم.
روشنی را رها کردم.
رویای کلید از دستم افتاد.
کنار راه زمان دراز کشیدم.
ستاره ها در سردی رگ هایم لرزیدند.
خاک تپید.
هوا موجی زد.
علف ها ریزش رویا را در چشمانم شنیدند:
میان دو دست تمنایم روییدی،
در من تراویدی.
آهنگ تاریک اندامت را شنیدم:
نه صدایم
و نه روشنی.
طنین تنهایی تو هستم،
طنین تاریکی تو.
سکوتم را شنیدی:
بسان نسیمی از روی خودم برخواهم خاست،
درها را خواهم گشود،
در شب جاویدان خواهم وزید.
چشمانت را گشودی :
شب در من فرود آمد.
ریشه ات را بیاویز.
من از صداها گذشتم.
روشنی را رها کردم.
رویای کلید از دستم افتاد.
کنار راه زمان دراز کشیدم.
ستاره ها در سردی رگ هایم لرزیدند.
خاک تپید.
هوا موجی زد.
علف ها ریزش رویا را در چشمانم شنیدند:
میان دو دست تمنایم روییدی،
در من تراویدی.
آهنگ تاریک اندامت را شنیدم:
نه صدایم
و نه روشنی.
طنین تنهایی تو هستم،
طنین تاریکی تو.
سکوتم را شنیدی:
بسان نسیمی از روی خودم برخواهم خاست،
درها را خواهم گشود،
در شب جاویدان خواهم وزید.
چشمانت را گشودی :
شب در من فرود آمد.
سهراب سپهری : حجم سبز
جنبش واژه زیست
پشت کاجستان ، برف.
برف، یک دسته کلاغ.
جاده یعنی غربت.
باد، آواز، مسافر، و کمی میل به خواب.
شاخ پیچک و رسیدن، و حیاط.
من ، و دلتنگ، و این شیشه خیس.
می نویسم، و فضا.
می نویسم ، و دو دیوار ، و چندین گنجشک.
یک نفر دلتنگ است.
یک نفر می بافد.
یک نفر می شمرد.
یک نفر می خواند.
زندگی یعنی : یک سار پرید.
از چه دلتنگ شدی ؟
دلخوشی ها کم نیست : مثلا این خورشید،
کودک پس فردا،
کفتر آن هفته.
یک نفر دیشب مرد
و هنوز ، نان گندم خوب است.
و هنوز ، آب می ریزد پایین ، اسب ها می نوشند.
قطره ها در جریان،
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس.
برف، یک دسته کلاغ.
جاده یعنی غربت.
باد، آواز، مسافر، و کمی میل به خواب.
شاخ پیچک و رسیدن، و حیاط.
من ، و دلتنگ، و این شیشه خیس.
می نویسم، و فضا.
می نویسم ، و دو دیوار ، و چندین گنجشک.
یک نفر دلتنگ است.
یک نفر می بافد.
یک نفر می شمرد.
یک نفر می خواند.
زندگی یعنی : یک سار پرید.
از چه دلتنگ شدی ؟
دلخوشی ها کم نیست : مثلا این خورشید،
کودک پس فردا،
کفتر آن هفته.
یک نفر دیشب مرد
و هنوز ، نان گندم خوب است.
و هنوز ، آب می ریزد پایین ، اسب ها می نوشند.
قطره ها در جریان،
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس.
سهراب سپهری : حجم سبز
روشنی، من، گل، آب
ابری نیست .
بادی نیست.
می نشینم لب حوض:
گردش ماهی ها ، روشنی ، من ، گل ، آب.
پاکی خوشه زیست.
مادرم ریحان می چیند.
نان و ریحان و پنیر ، آسمانی بی ابر ، اطلسی هایی تر.
رستگاری نزدیک : لای گل های حیاط.
نور در کاسه مس ، چه نوازش ها می ریزد!
نردبان از سر دیوار بلند ، صبح را روی زمین می آرد.
پشت لبخندی پنهان هر چیز.
روزنی دارد دیوار زمان ، که از آن ، چهره من پیداست.
چیزهایی هست ، که نمی دانم.
می دانم ، سبزه ای را بکنم خواهم مرد.
می روم بالا تا اوج ، من پرواز بال و پرم.
راه می بینم در ظلمت ، من پرواز فانوسم.
من پرواز نورم و شن
و پر از دار و درخت.
پرم از راه ، از پل ، از رود ، از موج.
پرم از سایه برگی در آب:
چه درونم تنهاست.
بادی نیست.
می نشینم لب حوض:
گردش ماهی ها ، روشنی ، من ، گل ، آب.
پاکی خوشه زیست.
مادرم ریحان می چیند.
نان و ریحان و پنیر ، آسمانی بی ابر ، اطلسی هایی تر.
رستگاری نزدیک : لای گل های حیاط.
نور در کاسه مس ، چه نوازش ها می ریزد!
نردبان از سر دیوار بلند ، صبح را روی زمین می آرد.
پشت لبخندی پنهان هر چیز.
روزنی دارد دیوار زمان ، که از آن ، چهره من پیداست.
چیزهایی هست ، که نمی دانم.
می دانم ، سبزه ای را بکنم خواهم مرد.
می روم بالا تا اوج ، من پرواز بال و پرم.
راه می بینم در ظلمت ، من پرواز فانوسم.
من پرواز نورم و شن
و پر از دار و درخت.
پرم از راه ، از پل ، از رود ، از موج.
پرم از سایه برگی در آب:
چه درونم تنهاست.
سهراب سپهری : حجم سبز
ساده رنگ
آسمان، آبیتر،
آب آبیتر.
من در ایوانم، رعنا سر حوض.
رخت میشوید رعنا.
برگها میریزد.
مادرم صبحی میگفت: موسم دلگیری است.
من به او گفتم: زندگانی سیبی است، گاز باید زد با پوست.
زن همسایه در پنجرهاش، تور میبافد، میخواند.
من ودا میخوانم، گاهی نیز
طرح میریزم سنگی، مرغی، ابری.
آفتابی یکدست.
سارها آمدهاند.
تازه لادنها پیدا شدهاند.
من اناری را، میکنم دانه، به دل میگویم:
خوب بود این مردم، دانههای دلشان پیدا بود.
میپرد در چشمم آب انار: اشک میریزم.
مادرم میخندد.
رعنا هم.
آب آبیتر.
من در ایوانم، رعنا سر حوض.
رخت میشوید رعنا.
برگها میریزد.
مادرم صبحی میگفت: موسم دلگیری است.
من به او گفتم: زندگانی سیبی است، گاز باید زد با پوست.
زن همسایه در پنجرهاش، تور میبافد، میخواند.
من ودا میخوانم، گاهی نیز
طرح میریزم سنگی، مرغی، ابری.
آفتابی یکدست.
سارها آمدهاند.
تازه لادنها پیدا شدهاند.
من اناری را، میکنم دانه، به دل میگویم:
خوب بود این مردم، دانههای دلشان پیدا بود.
میپرد در چشمم آب انار: اشک میریزم.
مادرم میخندد.
رعنا هم.
سهراب سپهری : حجم سبز
همیشه
عصر
چند عدد سار
دور شدند از مدار حافظه کاج.
نیکی جسمانی درخت بجا ماند.
عطف اشراق روی شانه من ریخت.
حرف بزن، ای زن شبانه موعود!
زیر همین شاخه های عاطفی باد
کودکی ام را به دست من بسپار.
در وسط این همیشه های سیاه
حرف بزن ، خواهر تکامل خوشرنگ!
خون مرا پر کن از ملایمت هوش .
نبض مرا روی زبری نفس عشق
فاش کن.
روی زمین های محض
راه برو تا صفای باغ اساطیر.
در لبه فرصت تلالو انگور
حرف بزن ، حوری تکلم بدوی !
حزن مرا در مصب دور عبادت
صاف کن.
در همه ماسه های شور کسالت
حنجره آب را رواج بده.
بعد
دیشب شیرین پلک را
روی چمن های بی تموج ادراک
پهن کن.
چند عدد سار
دور شدند از مدار حافظه کاج.
نیکی جسمانی درخت بجا ماند.
عطف اشراق روی شانه من ریخت.
حرف بزن، ای زن شبانه موعود!
زیر همین شاخه های عاطفی باد
کودکی ام را به دست من بسپار.
در وسط این همیشه های سیاه
حرف بزن ، خواهر تکامل خوشرنگ!
خون مرا پر کن از ملایمت هوش .
نبض مرا روی زبری نفس عشق
فاش کن.
روی زمین های محض
راه برو تا صفای باغ اساطیر.
در لبه فرصت تلالو انگور
حرف بزن ، حوری تکلم بدوی !
حزن مرا در مصب دور عبادت
صاف کن.
در همه ماسه های شور کسالت
حنجره آب را رواج بده.
بعد
دیشب شیرین پلک را
روی چمن های بی تموج ادراک
پهن کن.
سهراب سپهری : حجم سبز
ورق روشن وقت
از هجوم روشنایی شیشه های در تکان می خورد.
صبح شد، آفتاب آمد.
چای را خوردیم روی سبزه زار میز.
ساعت نه ابر آمد، نرده ها تر شد.
لحظه های کوچک من زیر لادن ها نهان بودند.
یک عروسک پشت باران بود.
ابرها رفتند.
یک هوای صاف ، یک گنجشک، یک پرواز.
دشمنان من کجا هستند؟
فکر می کردم:
در حضور شمعدانی ها شقاوت آب خواهد شد.
در گشودم:قسمتی از آسمان افتاد در لیوان آب من.
آب را با آسمان خوردم.
لحظه های کوچک من خواب های نقره می دیدند.
من کتابم را گشودم زیر سقف ناپدید وقت.
نیمروز آمد.
بوی نان از آفتاب سفره تا ادراک جسم گل سفر می کرد.
مرتع ادراک خرم بود.
دست من در رنگ های فطری بودن شناور شد:
پرتقالی پوست می کندم.
شهرها در آیینه پیدا بود.
دوستان من کجا هستند؟
روزهاشان پرتقالی باد!
پشت شیشه تا بخواهی شب .
در اتاق من طنینی بود از برخورد انگشتان من با موج،
در اتاق من صدای کاهش مقیاس می آمد.
لحظه های کوچک من تا ستاره فکر می کردند.
خواب روی چشم هایم چیز هایی را بنا می کرد:
یک فضای باز ، شن های ترنم، جای پای دوست ....
صبح شد، آفتاب آمد.
چای را خوردیم روی سبزه زار میز.
ساعت نه ابر آمد، نرده ها تر شد.
لحظه های کوچک من زیر لادن ها نهان بودند.
یک عروسک پشت باران بود.
ابرها رفتند.
یک هوای صاف ، یک گنجشک، یک پرواز.
دشمنان من کجا هستند؟
فکر می کردم:
در حضور شمعدانی ها شقاوت آب خواهد شد.
در گشودم:قسمتی از آسمان افتاد در لیوان آب من.
آب را با آسمان خوردم.
لحظه های کوچک من خواب های نقره می دیدند.
من کتابم را گشودم زیر سقف ناپدید وقت.
نیمروز آمد.
بوی نان از آفتاب سفره تا ادراک جسم گل سفر می کرد.
مرتع ادراک خرم بود.
دست من در رنگ های فطری بودن شناور شد:
پرتقالی پوست می کندم.
شهرها در آیینه پیدا بود.
دوستان من کجا هستند؟
روزهاشان پرتقالی باد!
پشت شیشه تا بخواهی شب .
در اتاق من طنینی بود از برخورد انگشتان من با موج،
در اتاق من صدای کاهش مقیاس می آمد.
لحظه های کوچک من تا ستاره فکر می کردند.
خواب روی چشم هایم چیز هایی را بنا می کرد:
یک فضای باز ، شن های ترنم، جای پای دوست ....
سهراب سپهری : ما هیچ، ما نگاه
اکنون هبوط رنگ
سال میان دو پلک را
ثانیه هایی شبیه راز تولد
بدرقه کردند.
کم کم ، در ارتفاع خیس ملاقات
صومعه نور
ساخته می شد.
حادثه از جنس ترس بود.
ترس
وارد ترکیب سنگ ها می شد.
حنجره ای در ضخامت خنک باد
غربت یک دوست را
زمزمه می کرد.
از سر باران
تا ته پاییز
تجربه های کبوترانه روان بود.
باران وقتی که ایستاد
منظره اوراق بود.
وسعت مرطوب
از نفس افتاد.
قوس قزح در دهان حوصله ما
آب شد.
ثانیه هایی شبیه راز تولد
بدرقه کردند.
کم کم ، در ارتفاع خیس ملاقات
صومعه نور
ساخته می شد.
حادثه از جنس ترس بود.
ترس
وارد ترکیب سنگ ها می شد.
حنجره ای در ضخامت خنک باد
غربت یک دوست را
زمزمه می کرد.
از سر باران
تا ته پاییز
تجربه های کبوترانه روان بود.
باران وقتی که ایستاد
منظره اوراق بود.
وسعت مرطوب
از نفس افتاد.
قوس قزح در دهان حوصله ما
آب شد.
سهراب سپهری : ما هیچ، ما نگاه
تنهای منظره
کاج های زیادی بلند.
زاغ های زیادی سیاه.
آسمان به اندازه آبی.
سنگچین ها ، تماشا، تجرد.
کوچه باغ فرا رفته تا هیچ.
ناودان مزین به گنجشک.
آفتاب صریح.
خاک خوشنود.
چشم تا کار می کرد
هوش پاییز بود.
ای عجیب قشنگ !
با نگاهی پر از لفظ مرطوب
مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ،
چشم هایی شبیه حیای مشبک ،
پلک های مردد
مثل انگشت های پریشان خواب مسافر !
زیر بیداری بید های لب رود
انس
مثل یک مشت خاکستر محرمانه
روی گرمای ادراک پاشیده می شد.
فکر
آهسته بود.
آرزو دور بود
مثل مرغی که روی درخت حکایت بخواند.
زاغ های زیادی سیاه.
آسمان به اندازه آبی.
سنگچین ها ، تماشا، تجرد.
کوچه باغ فرا رفته تا هیچ.
ناودان مزین به گنجشک.
آفتاب صریح.
خاک خوشنود.
چشم تا کار می کرد
هوش پاییز بود.
ای عجیب قشنگ !
با نگاهی پر از لفظ مرطوب
مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ،
چشم هایی شبیه حیای مشبک ،
پلک های مردد
مثل انگشت های پریشان خواب مسافر !
زیر بیداری بید های لب رود
انس
مثل یک مشت خاکستر محرمانه
روی گرمای ادراک پاشیده می شد.
فکر
آهسته بود.
آرزو دور بود
مثل مرغی که روی درخت حکایت بخواند.
سهراب سپهری : زندگی خوابها
جهنم سرگردان
شب را نوشیده ام
و بر این شاخه های شکسته می گریم.
مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان !
مرا با رنج بودن تنها گذار.
مگذار خواب وجودم را پر پر کنم.
مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم
و به دامن بی تار و پود رویاها بیاویزم.
سپیدی های فریب
روی ستون های بی سایه رجز می خوانند.
طلسم شکسته خوابم را بنگر
بیهوده به زنجیر مروارید چشم آویخته.
او را بگو
تپش جهنمی مست !
او را بگو: نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام.
نوشیده ام که پیوسته بی آرامم.
جهنم سرگردان!
مرا تنها گذار.
و بر این شاخه های شکسته می گریم.
مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان !
مرا با رنج بودن تنها گذار.
مگذار خواب وجودم را پر پر کنم.
مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم
و به دامن بی تار و پود رویاها بیاویزم.
سپیدی های فریب
روی ستون های بی سایه رجز می خوانند.
طلسم شکسته خوابم را بنگر
بیهوده به زنجیر مروارید چشم آویخته.
او را بگو
تپش جهنمی مست !
او را بگو: نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام.
نوشیده ام که پیوسته بی آرامم.
جهنم سرگردان!
مرا تنها گذار.
سهراب سپهری : زندگی خوابها
فانوس خیس
روی علف ها چکیده ام.
من شبنم خواب آلود یک ستاره ام
که روی علف های تاریک چکیده ام.
جایم اینجا نبود.
نجوای نمناک علف ها را می شنوم
جایم اینجا نبود.
فانوس
در گهواره خروشان دریا شست و شو می کند
کجا می رود این فانوس ،
این فانوس دریا پرست پر عطش مست ؟
بر سکوی کاشی افق دور
نگاهم با رقص مه آلود پریان می چرخد.
زمزمه های شب در رگ هایم می روید.
باران پر خزه مستی
بر دیوار تشنه روحم می چکد.
من ستاره چکیده ام.
از چشم نا پیدای خطا چکیده ام:
شب پر خواهش
و پیکر گرم افق عریان بود.
رگه سپید مرمر سبز چمن زمزمه می کرد.
و مهتاب از پلکان نیلی مشرق فرود آمد.
پریان می رقصیدند.
و آبی جامه هاشان با رنگ افق پیوسته بود.
زمزمه های شب مستم می کرد.
پنجره رویا گشوده بود.
و او چون نسیمی به درون وزید.
اکنون روی علف ها هستم
و نسیمی از کنارم می گذرد.
تپش ها خاکستر شده اند.
آبی پوشان نمی رقصند.
فانوس آهسته بالا و پایین می رود.
هنگامی که او از پنجره بیرون می پرید
چشمانش خوابی را گم کرده بود.
جاده نفس نفس می زد.
صخره ها چه هوسناکش بوییدند!
فانوس پر شتاب !
تا کی می لغزی
در پست و بلند جاده کف بر لب پر آهنگ؟
زمزمه های شب پژمرد.
رقص پریان پایان یافت.
کاش اینجا نچکیده بودم!
هنگامی که نسیم پیکر او در تیرگی شب گم شد
فانوس از کنار ساحل براه افتاد.
کاش اینجا- در بستر پر علف تاریکی- نچکیده بودم !
فانوس از من می گریزد.
چگونه برخیزم؟
به استخوان سرد علف ها چسبیده ام.
و دور از من ، فانوس
در گهواره خروشان دریا شست و شو می کند.
من شبنم خواب آلود یک ستاره ام
که روی علف های تاریک چکیده ام.
جایم اینجا نبود.
نجوای نمناک علف ها را می شنوم
جایم اینجا نبود.
فانوس
در گهواره خروشان دریا شست و شو می کند
کجا می رود این فانوس ،
این فانوس دریا پرست پر عطش مست ؟
بر سکوی کاشی افق دور
نگاهم با رقص مه آلود پریان می چرخد.
زمزمه های شب در رگ هایم می روید.
باران پر خزه مستی
بر دیوار تشنه روحم می چکد.
من ستاره چکیده ام.
از چشم نا پیدای خطا چکیده ام:
شب پر خواهش
و پیکر گرم افق عریان بود.
رگه سپید مرمر سبز چمن زمزمه می کرد.
و مهتاب از پلکان نیلی مشرق فرود آمد.
پریان می رقصیدند.
و آبی جامه هاشان با رنگ افق پیوسته بود.
زمزمه های شب مستم می کرد.
پنجره رویا گشوده بود.
و او چون نسیمی به درون وزید.
اکنون روی علف ها هستم
و نسیمی از کنارم می گذرد.
تپش ها خاکستر شده اند.
آبی پوشان نمی رقصند.
فانوس آهسته بالا و پایین می رود.
هنگامی که او از پنجره بیرون می پرید
چشمانش خوابی را گم کرده بود.
جاده نفس نفس می زد.
صخره ها چه هوسناکش بوییدند!
فانوس پر شتاب !
تا کی می لغزی
در پست و بلند جاده کف بر لب پر آهنگ؟
زمزمه های شب پژمرد.
رقص پریان پایان یافت.
کاش اینجا نچکیده بودم!
هنگامی که نسیم پیکر او در تیرگی شب گم شد
فانوس از کنار ساحل براه افتاد.
کاش اینجا- در بستر پر علف تاریکی- نچکیده بودم !
فانوس از من می گریزد.
چگونه برخیزم؟
به استخوان سرد علف ها چسبیده ام.
و دور از من ، فانوس
در گهواره خروشان دریا شست و شو می کند.