عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۳۵ - در استنجاز وعده دست آور نجنی از زرگری ابوالمفاخر نام
ای خواجه بوالمفاخر زرگر به وعده ها
چشمم چو سیم کرد کف زرپرست تو
زن کرده ایم زینت زن در دکان تست
وز رنج مانده ایم چوماهی به شست تو
گفتی مرا که پای او زنجش به دستم است
این هم درستئی است که آرد شکست تو
تا کی به دست داری آخر بنه ز دست
تا نشکند شد و آمد و خیز و نشست تو
هیچ افتدت که باز دهی تا بزن دهم
کز بهر پای اوست نه از بهر دست تو
چشمم چو سیم کرد کف زرپرست تو
زن کرده ایم زینت زن در دکان تست
وز رنج مانده ایم چوماهی به شست تو
گفتی مرا که پای او زنجش به دستم است
این هم درستئی است که آرد شکست تو
تا کی به دست داری آخر بنه ز دست
تا نشکند شد و آمد و خیز و نشست تو
هیچ افتدت که باز دهی تا بزن دهم
کز بهر پای اوست نه از بهر دست تو
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۴۱ - در حسن صورت و سؤ سیرت غلامی و کیفیت خرید و فروش او گوید
خریدم از در عشرت غلامکی چو نگار
که گاه بیع مرا دست و دل برفت از کار
غلامکی به حدیث جمال فوق الوصف
نداده بر در حسن آفتاب و مه را بار
چو صورتی که نگارد بهین نگارگری
به صد هزار تکلف به خامه بر دیوار
گشاده جبهت و پاکیزه روی و خرم چشم
لطیف خلقت و شیرین زبان و خوش گفتار
نکرده هیچ کس را دو زلف او تمکین
نداده هیچ دلی را دو چشم او زنهار
ز گل نموده جمالش به ماه بر تصویر
ز مشگ کرده دو زلفش بر آفتاب نگار
قیاس نیست نکوئیش را ولیکن هست
از این یکی عجمی غمرسار بی هنجار
ستور عادت،گوساله طبع،گاو سرشت
خرد رمیده، مدهوش رای، ناهشیار
به خیره رائی از خوک خوکتر صد ره
به خامکاری از گاو گاوتر بسیار
گرش بگویم: کفشم بنه، نهد جبه
ورش بگویم: موزه بده، دهد دستار
به نانباش فرستم شود به کفشی گر
به گازرش بدوانم دود بر عصار
حدیث آب کشیدن ز جوی؛ باز آمد
سبو شکسته و تر کرده جامه چندین بار
به مستراح درون یک تنش همی باید
که . . . بشوید و گرنه تبه کند شلوار
هزار بار زیادت شکست کاسه و خوان
شکسته گردد آری به کار دست افزار
گر از قضا به مهمی فرستمش گه صبح
نماز خفتن کرده به من دهد دیدار
یکی دو بار به گرمابه بردمش دیدم
برهنه . . . وبه سر بر نهاده سطل و ازار
ز حال خانه چو پرسم مرا جواب دهد
بسی است خواجه برون و درون تو را گفتار
به مجلس اندر ساقیش چون کنم که مرا
بلند گوید سیکی بگیر و سیل بیار
چه بر خوریم ز پالیز نارسیده اوی
که نیست خربزه او به جایگاه خیار
سه مه بود که خریدم دو ماهه بیمار است
چو زر وزیر وزریر است زرد و زار و نزار
کسان من به تعهد نشسته بر سر او
چو کرکسان که نشینند برسر مردار
به تندرستی در مرده بود نالان گشت
شگفتم آید تا مرده چون بود بیمار
کنون کجابرم این مرده ریگ را که مرا
نه مرد فضل و ادب شد نه اهل بوس و کنار
هزار تیز به ریشش که این فروخت به من
مشعبد آمد قواد جلد دولت یار
اگر حکایت آنت کنم که اندر بیع
چه رنج دیدم از آن قلتبان ناهموار
چنان شود که تو را دل چنان شود در غم
که «چون» نی از تو برآید هزار ناله زار
به روز اول پیش اجل نجیب الدین
که داشته است بهر کار در مرا تیمار
بیامدند سه نخاس چون سه اشتر مرغ
گرفته دست دو منحوس چون دو بوتیمار
چو بوم شوم پی و چون کلاغ بانگ آور
چو زاغ بسته صف و چون کلنگ گشته قطار
سپرده دست به دست نجیب از پی بیع
گرفته ریش گریبان من ز بهر قرار
کشیده دست نجیب و گسسته پنجه من
یکی ز رنج تباه و یکی ز درد فگار
فریب و حیله نخاس و زرق بازرگان
بباخت با من بیچاره چند گونه قمار
به خاکساری نخاس . . . فروش دغل
ز من سبک بدو سرزر گرفت در یک بار
نهان ز عامل و سلطان به سالی اندر شهر
همی زنند مرا کارها چنین دو هزار
مرا چه سود پشیمان شدن که اول روز
دخیل بودم و آن روسبی زنان طرار
بهر دو پای فتد مرغ زیرک اندر دام
بهر دو دست بود مرد ابله اندر کار
بخاصه خواجه این قلتبان کیا حاشا
که جمله لعنت بر «بار» باد و برسر بار
مشنعیست از این مد بری صداع دهی
دروغگوی و تعنت نمای و بدکردار
ز کیسه من اگر چند سودمند شدند
یکی نداد مرا یاوری به یک دینار
به من حریف بر ایشان چگونه سود کنند
که ایمن است ز تلبیس خفتگان بیدار
رسید کار به جائی ز صیدگاه سپهر
که زیر کان را دارند خربطان بشکار
ز مرد خامش باید همی بتر ترسید
کز آب ساکن خیزد نهنگ مردم خوار
بهر چه گفتم دانم که کس نخواهد گفت
مگوی چیزی کت واجب آید استغفار
خدای باد بهر کار با نجیب الدین
کزو شد آسان کار چنین شده دشخوار
صداعها بکشید و غلام را بخرید
بداد خط و زر از کیسه داد مهتروار
منم قوای نان پز شعار شیرین شعر
مراست خاطر خباز شکل گرده شمار
ز بهر نان من است آن گهر صفت گندم
به خوشه صدف اندر بکشت زار بحار
بدن دکان و خرد دستگاه و طبع تنور
ضمیر هیزم و اندیشه دود و خاطر نار
زمانه حمال ارکان وال و دهر قفیز
ستاره گندم و مه مهر و آسمان انبار
که گاه بیع مرا دست و دل برفت از کار
غلامکی به حدیث جمال فوق الوصف
نداده بر در حسن آفتاب و مه را بار
چو صورتی که نگارد بهین نگارگری
به صد هزار تکلف به خامه بر دیوار
گشاده جبهت و پاکیزه روی و خرم چشم
لطیف خلقت و شیرین زبان و خوش گفتار
نکرده هیچ کس را دو زلف او تمکین
نداده هیچ دلی را دو چشم او زنهار
ز گل نموده جمالش به ماه بر تصویر
ز مشگ کرده دو زلفش بر آفتاب نگار
قیاس نیست نکوئیش را ولیکن هست
از این یکی عجمی غمرسار بی هنجار
ستور عادت،گوساله طبع،گاو سرشت
خرد رمیده، مدهوش رای، ناهشیار
به خیره رائی از خوک خوکتر صد ره
به خامکاری از گاو گاوتر بسیار
گرش بگویم: کفشم بنه، نهد جبه
ورش بگویم: موزه بده، دهد دستار
به نانباش فرستم شود به کفشی گر
به گازرش بدوانم دود بر عصار
حدیث آب کشیدن ز جوی؛ باز آمد
سبو شکسته و تر کرده جامه چندین بار
به مستراح درون یک تنش همی باید
که . . . بشوید و گرنه تبه کند شلوار
هزار بار زیادت شکست کاسه و خوان
شکسته گردد آری به کار دست افزار
گر از قضا به مهمی فرستمش گه صبح
نماز خفتن کرده به من دهد دیدار
یکی دو بار به گرمابه بردمش دیدم
برهنه . . . وبه سر بر نهاده سطل و ازار
ز حال خانه چو پرسم مرا جواب دهد
بسی است خواجه برون و درون تو را گفتار
به مجلس اندر ساقیش چون کنم که مرا
بلند گوید سیکی بگیر و سیل بیار
چه بر خوریم ز پالیز نارسیده اوی
که نیست خربزه او به جایگاه خیار
سه مه بود که خریدم دو ماهه بیمار است
چو زر وزیر وزریر است زرد و زار و نزار
کسان من به تعهد نشسته بر سر او
چو کرکسان که نشینند برسر مردار
به تندرستی در مرده بود نالان گشت
شگفتم آید تا مرده چون بود بیمار
کنون کجابرم این مرده ریگ را که مرا
نه مرد فضل و ادب شد نه اهل بوس و کنار
هزار تیز به ریشش که این فروخت به من
مشعبد آمد قواد جلد دولت یار
اگر حکایت آنت کنم که اندر بیع
چه رنج دیدم از آن قلتبان ناهموار
چنان شود که تو را دل چنان شود در غم
که «چون» نی از تو برآید هزار ناله زار
به روز اول پیش اجل نجیب الدین
که داشته است بهر کار در مرا تیمار
بیامدند سه نخاس چون سه اشتر مرغ
گرفته دست دو منحوس چون دو بوتیمار
چو بوم شوم پی و چون کلاغ بانگ آور
چو زاغ بسته صف و چون کلنگ گشته قطار
سپرده دست به دست نجیب از پی بیع
گرفته ریش گریبان من ز بهر قرار
کشیده دست نجیب و گسسته پنجه من
یکی ز رنج تباه و یکی ز درد فگار
فریب و حیله نخاس و زرق بازرگان
بباخت با من بیچاره چند گونه قمار
به خاکساری نخاس . . . فروش دغل
ز من سبک بدو سرزر گرفت در یک بار
نهان ز عامل و سلطان به سالی اندر شهر
همی زنند مرا کارها چنین دو هزار
مرا چه سود پشیمان شدن که اول روز
دخیل بودم و آن روسبی زنان طرار
بهر دو پای فتد مرغ زیرک اندر دام
بهر دو دست بود مرد ابله اندر کار
بخاصه خواجه این قلتبان کیا حاشا
که جمله لعنت بر «بار» باد و برسر بار
مشنعیست از این مد بری صداع دهی
دروغگوی و تعنت نمای و بدکردار
ز کیسه من اگر چند سودمند شدند
یکی نداد مرا یاوری به یک دینار
به من حریف بر ایشان چگونه سود کنند
که ایمن است ز تلبیس خفتگان بیدار
رسید کار به جائی ز صیدگاه سپهر
که زیر کان را دارند خربطان بشکار
ز مرد خامش باید همی بتر ترسید
کز آب ساکن خیزد نهنگ مردم خوار
بهر چه گفتم دانم که کس نخواهد گفت
مگوی چیزی کت واجب آید استغفار
خدای باد بهر کار با نجیب الدین
کزو شد آسان کار چنین شده دشخوار
صداعها بکشید و غلام را بخرید
بداد خط و زر از کیسه داد مهتروار
منم قوای نان پز شعار شیرین شعر
مراست خاطر خباز شکل گرده شمار
ز بهر نان من است آن گهر صفت گندم
به خوشه صدف اندر بکشت زار بحار
بدن دکان و خرد دستگاه و طبع تنور
ضمیر هیزم و اندیشه دود و خاطر نار
زمانه حمال ارکان وال و دهر قفیز
ستاره گندم و مه مهر و آسمان انبار
لبیبی : قطعات و قصاید به جا مانده
شمارهٔ ۷ - در دیوان مسعود سعد سلمان
مسعود سعد سلمان شاعر نامی در قصیدتی به مطلع:
بنظم و نثر کسی را گر افتخار سزاست
مرا سزاست که امروز نظم و نثر مراست
به استاد لبیبی و مصراعی از شعر وی تضمین کند و گوید:
در این قصیده که گفتم من اقتفا کردم
باوستاد لبیبی که سیدالشعراست
بر آن طریق بنا کردم این قصیده که گفت:
«سخن که نظم کنند آن درست باید و راست »
این متن کاملتر این قصیده است که «امید سروری» در «سفینهٔ ترمذ» گردآمدهٔ «محمد بن یغمور» احتمالاً مربوط به قرن هشتم یا بعد از آن یافت است. به نظر میرسد قصیده خطاب به «عنصری» سروده شده باشد.
قصیدهای که مسعود سعد سلمان ذکر او کرد این استاد لبیبی است -رحمة الله علیهما- و آن استاد لبیبی در ایام سامانیان و محمدی سیدالشعر بوده است، خاصه در عصر سلطان محمود -نورالله مرقده
سخن که نظم دهند آن درست باید و راست
طریق نظم درست اندر این زمانه جزاست
سخن که من بنگارم به نظم اگر دگری
به نثر خوب گزارد چنان گزارد راست
ز حسن خالی دارم ز لفظ ناقص پاک
درست و راست ز بایسته نه فزون نه به کاست
مرا سخن به بلندی سماست و معنیها
از او درفشان گویی که آفتاب سماست
به صنعت و به معانی و نازکی و خوشی
یکی قصیدهٔ من ... شعراست
وگر گواهی خواهد یکی بر این دعوی
همین قصیده بدین بدین گفت من بسنده گواست
مرا چه باید گفت این سخن که نیک افتاد
چو آفتاب درفشان ز آسمان پیداست
به صنعت است روان شعر چو جان در تن
بلی و آن دگر کس به سان باد رواست
ایا گروهی کاین شعرها همیخوانیت
به حلق و حنجره گویی که زیر باد دو تاست
مرا به سوی شما آب نیست و مرتبه نیست
سوی شما همه جاه و بزرگی آن کس راست
که شعرهاش چو تعویذهای کالبدیست
درست است نماینده نه درست و نه راست
به شعرهای لبیبی شما نگاه کنیت
که شعرهای لبیبی چه بابت عقلاست
همیشه رغبت اهل هنر به شعر من است
به سوی اوست شما را همیشه میل و رواست
به دستههای ریاحین کی التفات کند
ستور سرزده جایی که دستههای گیاست
مرا بگوی که یک شعر نیک بایسته
کزو مثل زد شاید ز گفتههاش کجاست
نه هر ه نظمی دارد ز گفتهها نیک است
نه هر چه رنگش باشد ز جامهها دیباست
ز مشک و زلف وزآن کاربسته معنیها
چه خوشی و چه شگفتی وزآن چه خواهد خاست
به نظم و نثر سخن را نهایتی باید
کزو مثل زد شاید که زین چه گفت و چه خواست
بر این طریق بگویش که یک دو بیت بگوی
بر این قیاس که من گفتهام گرش یاراست
صفات مشک مگوی و ز زلف یاد مکن
اگر توانی دانم که این قصیده تو راست
جز آن قصیده که از روزگار برنایی
که کار پیر نه چون کار مردم برناست
وگر به خواسته آراسته نشده تن تو
رواست کایزد جان مرا به علم آراست
بدان که بیخردی را درم فزون باشد
به فضل کی آخر برابر داناست
به هیچ حال ابوجهل چون محمد نیست
وگر چه هر دو به نسبت ز آدم و حواست
مرا ز دانش رنج تن است و راحت جان
شناخته مثل است این که خار با خرماست
مرا بیدرمی ویحکا چه طعنه زتی
بدان قدر که بسندهست حال من به نواست
به هیچ وقتی آزار تو نجستم من
تویی که سوی منت سال و ماه قصد جفاست
به طبع دشمن آنی که دانشی دارد
شگفت نیست که ظلمت میشه ضد ضیاست
به شعرت چه عطای بزرگ داد ملک
هنر نه از توست آن پادشا بزرگ عطاست
به سیم خواستن و یافتن چه فخر کنی
تفاخر آن کاو را مکارم است و سخاست
تو هر چه یافتهای من ندانم آن دانم
که نظم و نثر تو یکسر معلل است و خطاست
بنظم و نثر کسی را گر افتخار سزاست
مرا سزاست که امروز نظم و نثر مراست
به استاد لبیبی و مصراعی از شعر وی تضمین کند و گوید:
در این قصیده که گفتم من اقتفا کردم
باوستاد لبیبی که سیدالشعراست
بر آن طریق بنا کردم این قصیده که گفت:
«سخن که نظم کنند آن درست باید و راست »
این متن کاملتر این قصیده است که «امید سروری» در «سفینهٔ ترمذ» گردآمدهٔ «محمد بن یغمور» احتمالاً مربوط به قرن هشتم یا بعد از آن یافت است. به نظر میرسد قصیده خطاب به «عنصری» سروده شده باشد.
قصیدهای که مسعود سعد سلمان ذکر او کرد این استاد لبیبی است -رحمة الله علیهما- و آن استاد لبیبی در ایام سامانیان و محمدی سیدالشعر بوده است، خاصه در عصر سلطان محمود -نورالله مرقده
سخن که نظم دهند آن درست باید و راست
طریق نظم درست اندر این زمانه جزاست
سخن که من بنگارم به نظم اگر دگری
به نثر خوب گزارد چنان گزارد راست
ز حسن خالی دارم ز لفظ ناقص پاک
درست و راست ز بایسته نه فزون نه به کاست
مرا سخن به بلندی سماست و معنیها
از او درفشان گویی که آفتاب سماست
به صنعت و به معانی و نازکی و خوشی
یکی قصیدهٔ من ... شعراست
وگر گواهی خواهد یکی بر این دعوی
همین قصیده بدین بدین گفت من بسنده گواست
مرا چه باید گفت این سخن که نیک افتاد
چو آفتاب درفشان ز آسمان پیداست
به صنعت است روان شعر چو جان در تن
بلی و آن دگر کس به سان باد رواست
ایا گروهی کاین شعرها همیخوانیت
به حلق و حنجره گویی که زیر باد دو تاست
مرا به سوی شما آب نیست و مرتبه نیست
سوی شما همه جاه و بزرگی آن کس راست
که شعرهاش چو تعویذهای کالبدیست
درست است نماینده نه درست و نه راست
به شعرهای لبیبی شما نگاه کنیت
که شعرهای لبیبی چه بابت عقلاست
همیشه رغبت اهل هنر به شعر من است
به سوی اوست شما را همیشه میل و رواست
به دستههای ریاحین کی التفات کند
ستور سرزده جایی که دستههای گیاست
مرا بگوی که یک شعر نیک بایسته
کزو مثل زد شاید ز گفتههاش کجاست
نه هر ه نظمی دارد ز گفتهها نیک است
نه هر چه رنگش باشد ز جامهها دیباست
ز مشک و زلف وزآن کاربسته معنیها
چه خوشی و چه شگفتی وزآن چه خواهد خاست
به نظم و نثر سخن را نهایتی باید
کزو مثل زد شاید که زین چه گفت و چه خواست
بر این طریق بگویش که یک دو بیت بگوی
بر این قیاس که من گفتهام گرش یاراست
صفات مشک مگوی و ز زلف یاد مکن
اگر توانی دانم که این قصیده تو راست
جز آن قصیده که از روزگار برنایی
که کار پیر نه چون کار مردم برناست
وگر به خواسته آراسته نشده تن تو
رواست کایزد جان مرا به علم آراست
بدان که بیخردی را درم فزون باشد
به فضل کی آخر برابر داناست
به هیچ حال ابوجهل چون محمد نیست
وگر چه هر دو به نسبت ز آدم و حواست
مرا ز دانش رنج تن است و راحت جان
شناخته مثل است این که خار با خرماست
مرا بیدرمی ویحکا چه طعنه زتی
بدان قدر که بسندهست حال من به نواست
به هیچ وقتی آزار تو نجستم من
تویی که سوی منت سال و ماه قصد جفاست
به طبع دشمن آنی که دانشی دارد
شگفت نیست که ظلمت میشه ضد ضیاست
به شعرت چه عطای بزرگ داد ملک
هنر نه از توست آن پادشا بزرگ عطاست
به سیم خواستن و یافتن چه فخر کنی
تفاخر آن کاو را مکارم است و سخاست
تو هر چه یافتهای من ندانم آن دانم
که نظم و نثر تو یکسر معلل است و خطاست
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۲۵ - به شاهد لغت سرواد، بمعنی شعر
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۶۱ - به شاهد لغت ناژ، به معنی درختی مانند سرو
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۶۴ - به شاهد لغت خرانبار، بمعنی آن که جماعتی در کاری جمع شوند و . . .
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۱۰۱ - به شاهد لغت نخکله، بمعنی گوزی ( گردویی) سخت
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
تا جلوه عنان تو برداست هوش ما
دارد سری به حلقه فتراک گوش ما
لب بستر کی به غنچه گشاید در نشاط
باشد کلید فتح زبان خموش ما
ای محتسب رعایت خود را نگاه دار
دست سبوی باده رسیده به دوش ما
ما را هلاک می کنی و خنده می زنی
شهد است خوردن تو زهر است نوش ما
تا پا کشیده ایم ز میخانه سیدا
افتاده رخنه یی به صف می فروش ما
دارد سری به حلقه فتراک گوش ما
لب بستر کی به غنچه گشاید در نشاط
باشد کلید فتح زبان خموش ما
ای محتسب رعایت خود را نگاه دار
دست سبوی باده رسیده به دوش ما
ما را هلاک می کنی و خنده می زنی
شهد است خوردن تو زهر است نوش ما
تا پا کشیده ایم ز میخانه سیدا
افتاده رخنه یی به صف می فروش ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
تیره بختی گفت در گوش خطش راز مرا
کرد روشن عاقبت این سرمه آواز مرا
سیر از خود رفتن من می دهد بوی وداع
کرده اند از نکهت گل بال پرواز مرا
تهمت نقصان پر و بال مرا از کو تهیست
کرده است آسودگی مقراض پرداز مرا
دولت دنیا دل آسوده ام را نقش پاست
سایه بال هما صید است شهباز مرا
از چراغ خانه ام بزم حریفان در گرفت
چرب و نرمی شد زبان شکوه غماز مرا
بی رخت در انجمن چون مرده پروانه ام
شمع خواهد با تو گفت انجام و آغاز مرا
سیدا امروز کلکم اژدهایی می کند
خصم نادان می شمارد سحر اعجاز مرا
کرد روشن عاقبت این سرمه آواز مرا
سیر از خود رفتن من می دهد بوی وداع
کرده اند از نکهت گل بال پرواز مرا
تهمت نقصان پر و بال مرا از کو تهیست
کرده است آسودگی مقراض پرداز مرا
دولت دنیا دل آسوده ام را نقش پاست
سایه بال هما صید است شهباز مرا
از چراغ خانه ام بزم حریفان در گرفت
چرب و نرمی شد زبان شکوه غماز مرا
بی رخت در انجمن چون مرده پروانه ام
شمع خواهد با تو گفت انجام و آغاز مرا
سیدا امروز کلکم اژدهایی می کند
خصم نادان می شمارد سحر اعجاز مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
ز برق تیغ ابرویت فتاد آتش به کشورها
مه نو گشت میل آتشین در چشم اخترها
گرفتار تن خاکیست روح از پستی همت
به دام افتاده است این مرغ از کوتاهی پرها
ندارد مادر از تأدیب فرزند خود آسایش
صدف را سینه پر نم می گذارد حفظ گوهرها
نباشد رونقی در عهد ما کامل عیاران را
نهان در پرده زنگار گردیدند جوهر ها
ز نخل خشک آخر بهره می گیرند حق گویان
به مقصد می رساند واعظان را چوب منبرها
شود احوال من معلوم او از جبهه قاصد
بود مکتوب من منقوش بر بال کبوترها
به جای آب مردم بس که خون یکدگر خوردند
حباب آسا شدند از مغز خالی کاسه سرها
ز ارباب طمع خوان کریمان تخته بندی شد
کشادی نیست بر روی کسی دیگر از این درها
نباشد جز تردد روزیی دنیاپرستان را
به زیر بار ناکامی بمیرند آخر این خرها
به روی اهل عالم سفره خود پهن اگر سازی
شود روز قیامت بر سرت بر پای چادرها
گدازد خون گرمم سیدا مژگان خوبان را
به قتل من چو برگ بید می لرزند خنجرها
مه نو گشت میل آتشین در چشم اخترها
گرفتار تن خاکیست روح از پستی همت
به دام افتاده است این مرغ از کوتاهی پرها
ندارد مادر از تأدیب فرزند خود آسایش
صدف را سینه پر نم می گذارد حفظ گوهرها
نباشد رونقی در عهد ما کامل عیاران را
نهان در پرده زنگار گردیدند جوهر ها
ز نخل خشک آخر بهره می گیرند حق گویان
به مقصد می رساند واعظان را چوب منبرها
شود احوال من معلوم او از جبهه قاصد
بود مکتوب من منقوش بر بال کبوترها
به جای آب مردم بس که خون یکدگر خوردند
حباب آسا شدند از مغز خالی کاسه سرها
ز ارباب طمع خوان کریمان تخته بندی شد
کشادی نیست بر روی کسی دیگر از این درها
نباشد جز تردد روزیی دنیاپرستان را
به زیر بار ناکامی بمیرند آخر این خرها
به روی اهل عالم سفره خود پهن اگر سازی
شود روز قیامت بر سرت بر پای چادرها
گدازد خون گرمم سیدا مژگان خوبان را
به قتل من چو برگ بید می لرزند خنجرها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
گرفتم گوشهای امروز از درها دویدنها
کمان حلقه شد پشت عصایم از خمیدنها
چو گل از سفره ارباب دولت خون دل خوردم
نصیب من نشد چون غنچه غیر از لب گزیدنها
قناعت پیشگان لب تر نمیسازند از دریا
نیفتد ماهی تصویر در دام تپیدنها
به یک پرواز کردن در قفس انداختم خود را
بحمدالله که فارغبالم از بیجا پریدنها
نمیسازد گرانپایی طمع را کنده زانو
حریفان را برد در چاه زندان آرمیدنها
ز کار افتاده است انگشتها چون پنجه شانه
شکسته تا به بازو ستم از دامن کشیدنها
ز اهل روزگار ای سیدا نشنیدهام حرفی
گرانی میکند امروز گوشم از شنیدنها
کمان حلقه شد پشت عصایم از خمیدنها
چو گل از سفره ارباب دولت خون دل خوردم
نصیب من نشد چون غنچه غیر از لب گزیدنها
قناعت پیشگان لب تر نمیسازند از دریا
نیفتد ماهی تصویر در دام تپیدنها
به یک پرواز کردن در قفس انداختم خود را
بحمدالله که فارغبالم از بیجا پریدنها
نمیسازد گرانپایی طمع را کنده زانو
حریفان را برد در چاه زندان آرمیدنها
ز کار افتاده است انگشتها چون پنجه شانه
شکسته تا به بازو ستم از دامن کشیدنها
ز اهل روزگار ای سیدا نشنیدهام حرفی
گرانی میکند امروز گوشم از شنیدنها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
بهر روزی آسمان کردست سرگردان مرا
مور لنگم نیست امیدی ازین دهقان مرا
از متاعم دامن افشان بگذرد نظاره گر
بس که از گرد کسادی پر بود دکان مرا
قسمت من چون هما نبود به غیر از استخوان
کرده این روزی خلاص از منت دوران مرا
می گذارم چون چراغ و آب می گردم چو شمع
هر که چون پروانه می گردد شبی مهمان مرا
تا لب نانی چو گندم روز بی من کرده اند
در گریبان چاک ها افتاده تا دامان مرا
از تبسم پسته را مغز سرآمد از دهان
وقف دندان ندامت شد لب خندان مرا
داغها چون لاله از اعضای من گل کرده است
چاک پیراهن نماید رخنه بستان مرا
گر روم بهر تماشا سوی گلشن چون نسیم
غنچه هم چون بوی سازد در بغل پنهان مرا
گشته ام خلوت نشین از تهمت عریان تنی
چاک پیراهن چو یوسف کرده در زندان مرا
چون فلاخون بسته ام سنگ ملامت بر شکم
کرده مشرف بر سر دیوانگان دوران مرا
می رود ای سیدا از دیده ام دریای خون
خار مژگان می نماید پنجه مرجان مرا
مور لنگم نیست امیدی ازین دهقان مرا
از متاعم دامن افشان بگذرد نظاره گر
بس که از گرد کسادی پر بود دکان مرا
قسمت من چون هما نبود به غیر از استخوان
کرده این روزی خلاص از منت دوران مرا
می گذارم چون چراغ و آب می گردم چو شمع
هر که چون پروانه می گردد شبی مهمان مرا
تا لب نانی چو گندم روز بی من کرده اند
در گریبان چاک ها افتاده تا دامان مرا
از تبسم پسته را مغز سرآمد از دهان
وقف دندان ندامت شد لب خندان مرا
داغها چون لاله از اعضای من گل کرده است
چاک پیراهن نماید رخنه بستان مرا
گر روم بهر تماشا سوی گلشن چون نسیم
غنچه هم چون بوی سازد در بغل پنهان مرا
گشته ام خلوت نشین از تهمت عریان تنی
چاک پیراهن چو یوسف کرده در زندان مرا
چون فلاخون بسته ام سنگ ملامت بر شکم
کرده مشرف بر سر دیوانگان دوران مرا
می رود ای سیدا از دیده ام دریای خون
خار مژگان می نماید پنجه مرجان مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
مکن از بهر روزی پیشه خود بینوایی را
بنه چون کوهکن بر دست خود زورآزمایی را
شود از گوشه گیری نام تو مشهور در عالم
چو عنقا گر کنی مقراض بال خود نمایی را
به درها می دواند آدمی را نفس گردنکش
خریداری نباشد غیر سگ نان گدایی را
به مفلس رو دهد دنیا کند سوداگری پیشه
گدا منعم چو گردد می فروشد آشنایی را
نصیحت می کند با اهل دنیا بیشتر واعظ
نمی گویند مردم بی طمع حرف خدایی را
دل منعم ملایم کردن از هر کس نمی آید
رخ چون سنگ باید جذبه آهن ربایی را
کند روشن طلوع صبح کاذب دعویی خود را
گواهی می دهد مسواک و فش زهد ریایی را
به زیر چرخ آه نارسا را نیست تأثیری
نباشد بهره مندی از نشان تیر هوایی را
مراد از آسمان در خورد کوشش می شود حاصل
دهد خورشید و مه مقدار روزن روشنایی را
ز شاخ آرزو گل چیدن از دستم نمی آید
خدایا دور کن از پنجه من نارسایی را
توکل کرده یی تن پروری را نام ای زاهد
کلید رزق خود تا کی کنی بیدست و پایی را
کفایت می کند سالی صدف را قطره باران
به سایل لذت دیگر بود رزق هوایی را
کند بی قدر و قیمت از خسیسان آرزو کردن
نباشد حاصلی جز زرد رویی کهربایی را
حصار عافیت شد بهر یوسف دامن عصمت
مکن دور از برم یارب لباس پارسایی را
ندیدم عالم آبی که تر گردد لب ساقی
زدم آخر به دریا چون صدف طاس گدایی را
ارسطون قدح هر دم به افلاطون خم گوید
ز طفلان یاد گیر ای ذوفنون حرف هوایی را
به هر کس صاحب احسان کرد جودی برنمی گردد
نخواهد جست ایزد از من این جان عطایی را
به جغد ای سیدا ویرانه بهتر باشد از گلشن
طبیبی نیست جز صحرا مزاج روستایی را
بنه چون کوهکن بر دست خود زورآزمایی را
شود از گوشه گیری نام تو مشهور در عالم
چو عنقا گر کنی مقراض بال خود نمایی را
به درها می دواند آدمی را نفس گردنکش
خریداری نباشد غیر سگ نان گدایی را
به مفلس رو دهد دنیا کند سوداگری پیشه
گدا منعم چو گردد می فروشد آشنایی را
نصیحت می کند با اهل دنیا بیشتر واعظ
نمی گویند مردم بی طمع حرف خدایی را
دل منعم ملایم کردن از هر کس نمی آید
رخ چون سنگ باید جذبه آهن ربایی را
کند روشن طلوع صبح کاذب دعویی خود را
گواهی می دهد مسواک و فش زهد ریایی را
به زیر چرخ آه نارسا را نیست تأثیری
نباشد بهره مندی از نشان تیر هوایی را
مراد از آسمان در خورد کوشش می شود حاصل
دهد خورشید و مه مقدار روزن روشنایی را
ز شاخ آرزو گل چیدن از دستم نمی آید
خدایا دور کن از پنجه من نارسایی را
توکل کرده یی تن پروری را نام ای زاهد
کلید رزق خود تا کی کنی بیدست و پایی را
کفایت می کند سالی صدف را قطره باران
به سایل لذت دیگر بود رزق هوایی را
کند بی قدر و قیمت از خسیسان آرزو کردن
نباشد حاصلی جز زرد رویی کهربایی را
حصار عافیت شد بهر یوسف دامن عصمت
مکن دور از برم یارب لباس پارسایی را
ندیدم عالم آبی که تر گردد لب ساقی
زدم آخر به دریا چون صدف طاس گدایی را
ارسطون قدح هر دم به افلاطون خم گوید
ز طفلان یاد گیر ای ذوفنون حرف هوایی را
به هر کس صاحب احسان کرد جودی برنمی گردد
نخواهد جست ایزد از من این جان عطایی را
به جغد ای سیدا ویرانه بهتر باشد از گلشن
طبیبی نیست جز صحرا مزاج روستایی را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
آمد بهار و شعله به سنگی نمانده است
در هیچ سینه یی دل تنگی نمانده است
از میکشان به گوش صدایی نمی رسد
بزم رباب و ناله چنگی نمانده است
نام و نشان ز ناله پیر و جوان مجوی
تأثیر در کمان و خدنگی نمانده است
مینای خسرو است پر از باده وصال
ای بیستون به دست تو سنگی نمانده است
دایم چو آفتاب به خود تیغ می کشم
ما را به دیگری سر جنگی نمانده است
کشتی فگنده اند به دریا حبابها
در بحر روزگار نهنگی نمانده است
گلهای نوبهار و جوانی خزان شدند
در باغ و هر بویی و رنگی نمانده است
صحرا و شهر خانه روباه گشته است
در کوه و بیشه شیر و پلنگی نمانده است
بر پا شکستگان نظری کس نمی کند
در هیچ شهر کوری و لنگی نمانده است
ای سیدا ز اهل جهان در زمان ما
ناموس و نام رفته و ننگی نمانده است
در هیچ سینه یی دل تنگی نمانده است
از میکشان به گوش صدایی نمی رسد
بزم رباب و ناله چنگی نمانده است
نام و نشان ز ناله پیر و جوان مجوی
تأثیر در کمان و خدنگی نمانده است
مینای خسرو است پر از باده وصال
ای بیستون به دست تو سنگی نمانده است
دایم چو آفتاب به خود تیغ می کشم
ما را به دیگری سر جنگی نمانده است
کشتی فگنده اند به دریا حبابها
در بحر روزگار نهنگی نمانده است
گلهای نوبهار و جوانی خزان شدند
در باغ و هر بویی و رنگی نمانده است
صحرا و شهر خانه روباه گشته است
در کوه و بیشه شیر و پلنگی نمانده است
بر پا شکستگان نظری کس نمی کند
در هیچ شهر کوری و لنگی نمانده است
ای سیدا ز اهل جهان در زمان ما
ناموس و نام رفته و ننگی نمانده است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
در هیچ سینه یی گل داغی نمانده است
در بزم روزگار چراغی نمانده است
مانند غنچه سر به گریبان کشیده ایم
ما را به سیر باغ دماغی نمانده است
دستی که گل زند به سر بلبلی کجاست
نخل شکوفه دار به باغی نمانده است
از جام اهل جود لبی تر نمی شود
زین باده قطره یی به ایاغی نمانده است
مرغان آرزو همه پرواز کرده اند
در صحن بوستان پر زاغی نمانده است
روشن کنند خلق چو پروانه خون خویش
از بس که روغنی به چراغی نمانده است
ای سیدا کرم ز جهان بس که گم شدست
از هیچ کس امید سراغی نمانده است
در بزم روزگار چراغی نمانده است
مانند غنچه سر به گریبان کشیده ایم
ما را به سیر باغ دماغی نمانده است
دستی که گل زند به سر بلبلی کجاست
نخل شکوفه دار به باغی نمانده است
از جام اهل جود لبی تر نمی شود
زین باده قطره یی به ایاغی نمانده است
مرغان آرزو همه پرواز کرده اند
در صحن بوستان پر زاغی نمانده است
روشن کنند خلق چو پروانه خون خویش
از بس که روغنی به چراغی نمانده است
ای سیدا کرم ز جهان بس که گم شدست
از هیچ کس امید سراغی نمانده است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
در باغ اثر ز ناله بلبل نمانده است
امروز در بساط چمن گل نمانده است
از دست هیچ کس گرهی وا نمی شود
ربطی میان شانه و کاکل نمانده است
مانند سبزه سرو لب جو کند سراغ
آزاده را ز بس که توکل نمانده است
چون دام پاره گوشه نشینان خورند خاک
گیرایی کمند تغافل نمانده است
سیلاب برده خانه ارباب جود را
در جویبار اهل کرم پل نمانده است
آخر کشیده کوه ز فرهاد انتقام
در بزرگان وقت تحمل نمانده است
بلبل ز بیضه سر نکشد از برهنگی
جز جیب پاره در بدن گل نمانده است
امروز ساکنان چمن کوچ کرده اند
بر روی باغ سبزه و سنبل نمانده است
سودای ما زیاده شد از فکرهای پوچ
ما را دگر خیال تخیل نمانده است
امروز گشت سلسله جود منتهی
در دور این گروه تسلسل نمانده است
بر باد رفته گلشن ایام سیدا
خاری در آشیانه بلبل نمانده است
امروز در بساط چمن گل نمانده است
از دست هیچ کس گرهی وا نمی شود
ربطی میان شانه و کاکل نمانده است
مانند سبزه سرو لب جو کند سراغ
آزاده را ز بس که توکل نمانده است
چون دام پاره گوشه نشینان خورند خاک
گیرایی کمند تغافل نمانده است
سیلاب برده خانه ارباب جود را
در جویبار اهل کرم پل نمانده است
آخر کشیده کوه ز فرهاد انتقام
در بزرگان وقت تحمل نمانده است
بلبل ز بیضه سر نکشد از برهنگی
جز جیب پاره در بدن گل نمانده است
امروز ساکنان چمن کوچ کرده اند
بر روی باغ سبزه و سنبل نمانده است
سودای ما زیاده شد از فکرهای پوچ
ما را دگر خیال تخیل نمانده است
امروز گشت سلسله جود منتهی
در دور این گروه تسلسل نمانده است
بر باد رفته گلشن ایام سیدا
خاری در آشیانه بلبل نمانده است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
جود و سخا به مردم عالم نمانده است
نام و نشان ز منزل حاتم نمانده است
یکسان کند به باغ تماشای خار و گل
امروز امتیاز به شبنم نمانده است
از دل می صبوح کدورت نمی برد
خاصیتی که بود به مرهم نمانده است
گلها چو غنچه سر به گریبان کشیده اند
در هیچ سینه یی دل خرم نمانده است
ساغر ز پیش خم به لب خشک می رود
در شیشه ها باده کشان نم نمانده است
باقیست گرد راه به مژگان حاجیان
آبی مگر به چشمه زمزم نمانده است
در خانه های اهل کرم سیدا مرو
آنجا به غیر صورت آدم نمانده است
نام و نشان ز منزل حاتم نمانده است
یکسان کند به باغ تماشای خار و گل
امروز امتیاز به شبنم نمانده است
از دل می صبوح کدورت نمی برد
خاصیتی که بود به مرهم نمانده است
گلها چو غنچه سر به گریبان کشیده اند
در هیچ سینه یی دل خرم نمانده است
ساغر ز پیش خم به لب خشک می رود
در شیشه ها باده کشان نم نمانده است
باقیست گرد راه به مژگان حاجیان
آبی مگر به چشمه زمزم نمانده است
در خانه های اهل کرم سیدا مرو
آنجا به غیر صورت آدم نمانده است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
آن شوخ اگر نمایدش از دور پشت دست
در پیش او نهد به زمین حور پشت دست
خوردم هزار نیش و نشد نوش حاصلم
تا کی نهم به خانه زنبور پشت دست
بر سایلان کریم حقارت نمی کند
دهقان نمی زند به صف مور پشت دست
سیلی خورد طبیب ز بر و از نبض من
داغم زند به مرهم کافور پشت دست
حق گوی را کسی نتواند خموش کرد
کاری نکرد بر لب منصور پشت دست
داری مسیح تا ید بیضا در آستین
پنهان مساز از من رنجور پشت دست
ای سیدا ز جود صدایی نشد بلند
چندان زدم به چینی فغفور پشت دست
در پیش او نهد به زمین حور پشت دست
خوردم هزار نیش و نشد نوش حاصلم
تا کی نهم به خانه زنبور پشت دست
بر سایلان کریم حقارت نمی کند
دهقان نمی زند به صف مور پشت دست
سیلی خورد طبیب ز بر و از نبض من
داغم زند به مرهم کافور پشت دست
حق گوی را کسی نتواند خموش کرد
کاری نکرد بر لب منصور پشت دست
داری مسیح تا ید بیضا در آستین
پنهان مساز از من رنجور پشت دست
ای سیدا ز جود صدایی نشد بلند
چندان زدم به چینی فغفور پشت دست
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
آمد خزان و دور نشاط از پیاله رفت
رنگ از رخ گل و نمک از داغ لاله رفت
در هیچ سینه یی ز محبت اثر نماند
آتش ز سنگ و ماه ز آغوش هاله رفت
از خیرگاه حاتم طی نیست غیر نام
مانند گردباد ز دشت این غزاله رفت
گلچین نکرد گوش به فریاد بلبلان
در روزگار ما اثر از آه و ناله رفت
دریا نداد یک دم آبی حباب را
آخر ز بحر دست تهی این پیاله رفت
ای شیخ بهر زرق ز خلوت برون شدی
بر باد نفس طاعت هفتادساله رفت
ای ذوفنون ز نامه اعمال بی خبر
عمرت به گفتگوی کتاب و رساله رفت
زاهد ز بس که نشاء تقوای خود ندید
آخر به جستجوی شراب و پیاله رفت
ای سیدا سریست به مفلس کریم را
مینا به بزم آمد و سوی پیاله رفت
رنگ از رخ گل و نمک از داغ لاله رفت
در هیچ سینه یی ز محبت اثر نماند
آتش ز سنگ و ماه ز آغوش هاله رفت
از خیرگاه حاتم طی نیست غیر نام
مانند گردباد ز دشت این غزاله رفت
گلچین نکرد گوش به فریاد بلبلان
در روزگار ما اثر از آه و ناله رفت
دریا نداد یک دم آبی حباب را
آخر ز بحر دست تهی این پیاله رفت
ای شیخ بهر زرق ز خلوت برون شدی
بر باد نفس طاعت هفتادساله رفت
ای ذوفنون ز نامه اعمال بی خبر
عمرت به گفتگوی کتاب و رساله رفت
زاهد ز بس که نشاء تقوای خود ندید
آخر به جستجوی شراب و پیاله رفت
ای سیدا سریست به مفلس کریم را
مینا به بزم آمد و سوی پیاله رفت