عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۱
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۷
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۸
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۳
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۴
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۹
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۲
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۴
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۵
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۷
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۸
میرداماد : مشرقالانوار
بخش ۴ - مناجات
ای کرمت مایه امید من
سرو جوان از تو کهن بید من
یاد توام قوت تن و جان و دل
درد توام مایه درمان دل
مرگ ز تو هستی جاوید من
سایه دیوار تو خورشید من
دیده من خاک درت راست باج
داغ ترا ناصیه من خراج
قافله سالار نویدم توئی
آبده کشت امیدم توئی
پیش تو داروی مداوای من
مایه سود از تو زیانهای من
گر بنوازی تو اگر بفکنی
من نتوانم ز تو بودن غنی
گر دهی ام خواری اگر عزتی
نیست مرا بر در تو حجتی
گوش من و حلقه افکندگی
دوش من و غاشیه بندگی
جز تو ندارم کس و یار دگر
کیست کنون از من کس دارتر
جز تو کسی کس بود آن خواری است
چون تو کسی اینهمه کس داری است
آه که در حکم تو عاصی شدم
تاجر بازار معاصی شدم
روی دلم در عرق معصیت
خون تنم از شفق معصیت
داغ دوصد معصیتم بر جبین
پیش تو چون جبهه نهم بر زمین
دیده دل نایب جیحون کنم
دامن دل دجله ای از خون کنم
ز ابر دو چشم آنقدر اندر سجود
قطره بریزم به کنار وجود
کش به خیال آنکه درآرد دلیر
رویدش اقسام گیاه از ضمیر
بر در جود تو بیارم شفیع
از در اشک اینهمه طفل رضیع
نالش لز آئین بدیع آورم
خواجه کونین شفیع آورم
تا مگر آنجا که کرمهای تست
لطف تو سازد غلط ما درست
در حرم عفو تو تقصیرها
خورده ز غفران تو تشویرها
چشم دلم بر کنف عفو تست
جرم دو عالم علف عفو تست
قطره ای از عفو تو موج بحار
ترسم از الایش مشتی غبار
گنج دل او که به تائید تست
مهر رسول تو و توحید تست
خواجه کونین شفیعی چنین
سهل بود بخشش یک کف زمین
دولت اشراق که در طینتش
خاک رسول تو بد و عترتش
سرو جوان از تو کهن بید من
یاد توام قوت تن و جان و دل
درد توام مایه درمان دل
مرگ ز تو هستی جاوید من
سایه دیوار تو خورشید من
دیده من خاک درت راست باج
داغ ترا ناصیه من خراج
قافله سالار نویدم توئی
آبده کشت امیدم توئی
پیش تو داروی مداوای من
مایه سود از تو زیانهای من
گر بنوازی تو اگر بفکنی
من نتوانم ز تو بودن غنی
گر دهی ام خواری اگر عزتی
نیست مرا بر در تو حجتی
گوش من و حلقه افکندگی
دوش من و غاشیه بندگی
جز تو ندارم کس و یار دگر
کیست کنون از من کس دارتر
جز تو کسی کس بود آن خواری است
چون تو کسی اینهمه کس داری است
آه که در حکم تو عاصی شدم
تاجر بازار معاصی شدم
روی دلم در عرق معصیت
خون تنم از شفق معصیت
داغ دوصد معصیتم بر جبین
پیش تو چون جبهه نهم بر زمین
دیده دل نایب جیحون کنم
دامن دل دجله ای از خون کنم
ز ابر دو چشم آنقدر اندر سجود
قطره بریزم به کنار وجود
کش به خیال آنکه درآرد دلیر
رویدش اقسام گیاه از ضمیر
بر در جود تو بیارم شفیع
از در اشک اینهمه طفل رضیع
نالش لز آئین بدیع آورم
خواجه کونین شفیع آورم
تا مگر آنجا که کرمهای تست
لطف تو سازد غلط ما درست
در حرم عفو تو تقصیرها
خورده ز غفران تو تشویرها
چشم دلم بر کنف عفو تست
جرم دو عالم علف عفو تست
قطره ای از عفو تو موج بحار
ترسم از الایش مشتی غبار
گنج دل او که به تائید تست
مهر رسول تو و توحید تست
خواجه کونین شفیعی چنین
سهل بود بخشش یک کف زمین
دولت اشراق که در طینتش
خاک رسول تو بد و عترتش
میرداماد : اشعار عربی
شمارهٔ ۱ - در نعت خاتم النبیین(ص)
یا عارج المعارج یا سید الرسل
یا هادی الخلایق یا موضح السبل
لولا سراج دینک فی عیهب الظلم
ظلت عقول قاطبه الخلق فی الضلل
من ضوئک استضاء سقراط فی الغیوب
من نورک استنار فلاطون فی المثل
یا زائر الجنان علی سده الرسول
اذانت من شفاهک قبلتها فقل
رمنا نری المدینه مشیا علی العیون
شوقا الی جنابک من ابعد السبل
یا حبیبا عنه قلبی فی الشتغال
لاتسل قد ضاق للصبر المجال
کیف تدری انت رقدان الدلال
ان اشفاری بعینی کالنصال
یا ریاض الوصل یا حی الحبیب
یا رعیدالعیش منکن القریب
من بسجن الهجر مع قلب کئیب
ماله والرکض فی قدس الوصال
هجر کم هامنه لی قلب مریض
وصلکم من این لی هذاالرمیض
ان عندالخلق حالی مستفیض
لا تلومونی فانی فی نکال
ان نارالهجر خلان الوداد
اخرقتنی حیث لم یبق الرماد
هجر کم یا ماله من امتداد
مهجتی یا مالهامن احتمال
للهوی عین بقلبی طافیه
نار عشق کالریاح السافیه
یا رقودا فوق مهد العافیه
هل یری دو محنه منکم ینال
تنبت النیران بعد تربتی
فی الهوی هذا حبیبی دربتی
ما یطیق السمع منکم کربتی
اصدقائی اترکوا اعنی المقال
یا هادی الخلایق یا موضح السبل
لولا سراج دینک فی عیهب الظلم
ظلت عقول قاطبه الخلق فی الضلل
من ضوئک استضاء سقراط فی الغیوب
من نورک استنار فلاطون فی المثل
یا زائر الجنان علی سده الرسول
اذانت من شفاهک قبلتها فقل
رمنا نری المدینه مشیا علی العیون
شوقا الی جنابک من ابعد السبل
یا حبیبا عنه قلبی فی الشتغال
لاتسل قد ضاق للصبر المجال
کیف تدری انت رقدان الدلال
ان اشفاری بعینی کالنصال
یا ریاض الوصل یا حی الحبیب
یا رعیدالعیش منکن القریب
من بسجن الهجر مع قلب کئیب
ماله والرکض فی قدس الوصال
هجر کم هامنه لی قلب مریض
وصلکم من این لی هذاالرمیض
ان عندالخلق حالی مستفیض
لا تلومونی فانی فی نکال
ان نارالهجر خلان الوداد
اخرقتنی حیث لم یبق الرماد
هجر کم یا ماله من امتداد
مهجتی یا مالهامن احتمال
للهوی عین بقلبی طافیه
نار عشق کالریاح السافیه
یا رقودا فوق مهد العافیه
هل یری دو محنه منکم ینال
تنبت النیران بعد تربتی
فی الهوی هذا حبیبی دربتی
ما یطیق السمع منکم کربتی
اصدقائی اترکوا اعنی المقال
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۱
سوگند خوردهایم به موی تو بارها
تا بگذریم در غمت از اختیارها
گفتم که دل به زلف تو گیرد مگر قرار
زان بی خبر که داده به یاد او قرارها
داند کسی که روزش از آن طره گشته شام
بر عاشقان گذشته چسان روزگارها
گیرم مگر که دامنت اندر رهی به کف
چون خاک شدن نشیمن من رهگذارها
شرم آیدم به جان تو کائی مرا به سر
بینی چه کرد عشق تو با جان نثارها
شاید یک اَرزِ حال غریبی کنی سراغ
کز عشق تست در به دراندر دیارها
ز آغاز عمر پیشه ی من بود درد و غم
تا چون بود زعشق تو انجام کارها
تا رو نهادم از غم عشقت به کوه و دشت
شستی زروی سیل سر شکم غبارها
چون میزدم به وادی سرگشتگی قدم
یارا نبود سرکشی از زخم خارها
در سوزش فراق تو هر شام تا سحر
بد موی بر تنم همه چون نیش مارها
بیرون دلی ز حلقه ی زلفت یکی کجاست
کاری به دام و بندیش آسان به تارها
مانا به وعده ی تو هنوزم امیدوار
چشم ار چه شد سفید همی ز انتظارها
آن کس که شد زنرگس مستت غرابه نوش
مینشکند ز ساغر و جامش خمارها
خط بر دمید گرد رخت یا کشیدهاند
بر باغ گل ز سبزه ی ریحان حصارها
با طلعت تو فارغم از باغ و گل که هست
شرمنده پیش روی بدیعت بهارها
رفت آنچه بود جز غم روی تو در نظر
ما را بس است یاد تو از یادگارها
داند کمال شعر کجا هر مکدری
شعر صفی است آیت صفوت شعارها
تا بگذریم در غمت از اختیارها
گفتم که دل به زلف تو گیرد مگر قرار
زان بی خبر که داده به یاد او قرارها
داند کسی که روزش از آن طره گشته شام
بر عاشقان گذشته چسان روزگارها
گیرم مگر که دامنت اندر رهی به کف
چون خاک شدن نشیمن من رهگذارها
شرم آیدم به جان تو کائی مرا به سر
بینی چه کرد عشق تو با جان نثارها
شاید یک اَرزِ حال غریبی کنی سراغ
کز عشق تست در به دراندر دیارها
ز آغاز عمر پیشه ی من بود درد و غم
تا چون بود زعشق تو انجام کارها
تا رو نهادم از غم عشقت به کوه و دشت
شستی زروی سیل سر شکم غبارها
چون میزدم به وادی سرگشتگی قدم
یارا نبود سرکشی از زخم خارها
در سوزش فراق تو هر شام تا سحر
بد موی بر تنم همه چون نیش مارها
بیرون دلی ز حلقه ی زلفت یکی کجاست
کاری به دام و بندیش آسان به تارها
مانا به وعده ی تو هنوزم امیدوار
چشم ار چه شد سفید همی ز انتظارها
آن کس که شد زنرگس مستت غرابه نوش
مینشکند ز ساغر و جامش خمارها
خط بر دمید گرد رخت یا کشیدهاند
بر باغ گل ز سبزه ی ریحان حصارها
با طلعت تو فارغم از باغ و گل که هست
شرمنده پیش روی بدیعت بهارها
رفت آنچه بود جز غم روی تو در نظر
ما را بس است یاد تو از یادگارها
داند کمال شعر کجا هر مکدری
شعر صفی است آیت صفوت شعارها
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۳
دل نداد از دست یک مو زلف یار خویش را
تا سیه کرد از کشاکش روزگار خویش را
اختیاری بهر عاشق نیست در فرمان عشق
تا قلم بکشیم بر سر اختیار خویش را
گرفتم تا صبح محشر مست از آن چشم خمار
نشکنم جز با همان ساغر خمار خویش را
خواهم اندر خیل جانبازان نیازندم به نام
بینم اندک چون به راه او نثار خویش را
بیقرار آن زلف مشکین را هر آن بیند به دوش
میدهد بر بیقراریها قرار خویش را
زاهدان از یاد جنّت مست و ما از عشق یار
هر کسی در بوته سنجد عیار خویش را
تیر مژگانت صفی را بر نشان افکند و خست
بازگیر از خاک چو افکندی شکار خویش را
تا سیه کرد از کشاکش روزگار خویش را
اختیاری بهر عاشق نیست در فرمان عشق
تا قلم بکشیم بر سر اختیار خویش را
گرفتم تا صبح محشر مست از آن چشم خمار
نشکنم جز با همان ساغر خمار خویش را
خواهم اندر خیل جانبازان نیازندم به نام
بینم اندک چون به راه او نثار خویش را
بیقرار آن زلف مشکین را هر آن بیند به دوش
میدهد بر بیقراریها قرار خویش را
زاهدان از یاد جنّت مست و ما از عشق یار
هر کسی در بوته سنجد عیار خویش را
تیر مژگانت صفی را بر نشان افکند و خست
بازگیر از خاک چو افکندی شکار خویش را
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۴
بر نثار یار جان اندک بود درویش را
خاصهگر بیند به کام آن ماه مهراندیش را
هست معذور ار چو ما زاهد نشد بی دین و دل
چون ندیداست او بتاب آن زلف کافر کیش را
واعظ ار میدید آن گیسوی مشکین روی دوش
میفکندی پشت گوش افسانههای پیش را
یار اگر باشد به مهر از جور اغیارم چه باک
یالب نوشین او منت پذیریم نیش را
عاشقان را مرهمی خوش تر زلعل یار نیست
ورکه او بازو کند مرهم نخواهم ریش را
شد صفی بیگانه هم از غیر و هم از خویشتن
زان نه او بیگانه را شنعت زند نه خویش را
خاصهگر بیند به کام آن ماه مهراندیش را
هست معذور ار چو ما زاهد نشد بی دین و دل
چون ندیداست او بتاب آن زلف کافر کیش را
واعظ ار میدید آن گیسوی مشکین روی دوش
میفکندی پشت گوش افسانههای پیش را
یار اگر باشد به مهر از جور اغیارم چه باک
یالب نوشین او منت پذیریم نیش را
عاشقان را مرهمی خوش تر زلعل یار نیست
ورکه او بازو کند مرهم نخواهم ریش را
شد صفی بیگانه هم از غیر و هم از خویشتن
زان نه او بیگانه را شنعت زند نه خویش را
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۶
از شهر مه نو سفرم باز روانه است
زین پس به سراغش دل من خانه به خانه است
میبود امیدم که مرا نیست جز او یار
میدیدم اگر چند که بر ناز و بهانه است
میگفت ز دست نکشم زلف دگر باز
غافل شدم از وعده ی خوبان که فسانه است
روزم همه شد شام و نیامد سحری مست
با او چه توان کرد که مخمور شبانه است
این شکوه ز بخت است و ز دوری نه زدلدار
کو در همه آفاق باخلاق یگانه است
گرچه سوی گوشهنشینان نکند باز
بد عهدی از او نیست که از دور زمانه است
این سخت کمانی هم اگر زان خم ابروست
بر تیر قضا هم دل درویش نشانه است
بگشای میان بهر کنارم که بمویت
گر هیچ صفی یسکر مویی بمیانه است
از رنج مگو با من شوریده که دانی
دیدن نتوانم که بگیسوی تو شانه است
تو سوسن آزادی و من پیش تو خاموش
این نیست زبان کاتش عشقم بزبانه است
رفتیم و رسیدیم زهر بحر بساحل
غیر ازبم عشق توکه بیرون ز کرانه است
چون چنگ خر و شد دلم اندر سیر پیری
کان تازه جوانش بنوازد که چغانه است
زین پس به سراغش دل من خانه به خانه است
میبود امیدم که مرا نیست جز او یار
میدیدم اگر چند که بر ناز و بهانه است
میگفت ز دست نکشم زلف دگر باز
غافل شدم از وعده ی خوبان که فسانه است
روزم همه شد شام و نیامد سحری مست
با او چه توان کرد که مخمور شبانه است
این شکوه ز بخت است و ز دوری نه زدلدار
کو در همه آفاق باخلاق یگانه است
گرچه سوی گوشهنشینان نکند باز
بد عهدی از او نیست که از دور زمانه است
این سخت کمانی هم اگر زان خم ابروست
بر تیر قضا هم دل درویش نشانه است
بگشای میان بهر کنارم که بمویت
گر هیچ صفی یسکر مویی بمیانه است
از رنج مگو با من شوریده که دانی
دیدن نتوانم که بگیسوی تو شانه است
تو سوسن آزادی و من پیش تو خاموش
این نیست زبان کاتش عشقم بزبانه است
رفتیم و رسیدیم زهر بحر بساحل
غیر ازبم عشق توکه بیرون ز کرانه است
چون چنگ خر و شد دلم اندر سیر پیری
کان تازه جوانش بنوازد که چغانه است
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۷
از حسرت لعلی که در او آب حیاتست
مردیم و بسی عقل در این واقعه ماتست
بر چشمه حیوان دلم از زلف تو پی برد
با لعل تو ارزد ره اگر بر ظلماتست
ز اشعار من آنانکه لب اندر لب یارند
دانند که شیرینی از آن کان نباتست
از انبته الله نباتاً حسن این راز
شد کشف کز آن شاخ نباتم حسناتست
امروز دل از حقه لعلش نکشد دست
گوئی که بر این دولتم از غیب براتست
ای دوست تو دانی وصفی آنچه بر او رفت
ز آن طره که در هر سر مویش خطراتست
بازم بهمان زلف دلاویز بود کار
در سلسله زیرا که هنوزم عقباتست
مردیم و بسی عقل در این واقعه ماتست
بر چشمه حیوان دلم از زلف تو پی برد
با لعل تو ارزد ره اگر بر ظلماتست
ز اشعار من آنانکه لب اندر لب یارند
دانند که شیرینی از آن کان نباتست
از انبته الله نباتاً حسن این راز
شد کشف کز آن شاخ نباتم حسناتست
امروز دل از حقه لعلش نکشد دست
گوئی که بر این دولتم از غیب براتست
ای دوست تو دانی وصفی آنچه بر او رفت
ز آن طره که در هر سر مویش خطراتست
بازم بهمان زلف دلاویز بود کار
در سلسله زیرا که هنوزم عقباتست
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۸
دلبر امروز کمربست و بقامت برخاست
مست از خانه برون رفت و قیامت برخاست
سرو ننشست دگر گرچه بگل ماند ز شرم
بتماشای تو ز آندم که بقامت برخاست
آنکه در سایه بالای تو بنشست بخاک
از لحد رقصکنان گاه اقامت برخاست
شمع راز غم عشقت بزبان گفت که سخت
برسرش شلعه غیرت بغرامت برخاست
ایمن از فتنه ایام نگشت آنکه بخواب
چشم مخمور ترا دید و سلامت برخاست
زین که از حسن تو شد غافل و دل باخت بگل
در چمن ناله بلبل بندامت برخاست
باده نوشان همه از لعل تو رفتند زهوش
زان میان عیسی مریم بکرامت برخاست
غنچه را باد صبا پیرهن از رشک درید
زانکه در پیش دهانت بعلامت برخاست
دلق آلوده صفی ز آب خرابات بشوی
چیست پرهیز که زاهد بملامت برخاست
مست از خانه برون رفت و قیامت برخاست
سرو ننشست دگر گرچه بگل ماند ز شرم
بتماشای تو ز آندم که بقامت برخاست
آنکه در سایه بالای تو بنشست بخاک
از لحد رقصکنان گاه اقامت برخاست
شمع راز غم عشقت بزبان گفت که سخت
برسرش شلعه غیرت بغرامت برخاست
ایمن از فتنه ایام نگشت آنکه بخواب
چشم مخمور ترا دید و سلامت برخاست
زین که از حسن تو شد غافل و دل باخت بگل
در چمن ناله بلبل بندامت برخاست
باده نوشان همه از لعل تو رفتند زهوش
زان میان عیسی مریم بکرامت برخاست
غنچه را باد صبا پیرهن از رشک درید
زانکه در پیش دهانت بعلامت برخاست
دلق آلوده صفی ز آب خرابات بشوی
چیست پرهیز که زاهد بملامت برخاست
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
ای صفی معشوقت آخر دیدی اندرخانه بود
بر سراغش گرد عالم گشتنت افسانه بود
شاهدی کآواز او از کعبه میآمد بگوش
عشق بردم بر نشانش مست در میخانه بود
زان بت بیپرده پوشد ار که شیخ شهر چشم
عذر او خواهم من از پیرمغان بیگانه بود
زاهد ار پنداشت با تسبیح او گردد سپهر
بیخبر زان چشم مست و گردش پیمانه بود
روز آدم را سیاه آنخال مشکین کرد و عقل
بر گمان افتاد کان دلبردگی از دانه بود
دود او در سوختن میکرد ظاهر حال شمع
کاین شرر پنهان نه تنها در دل پروانه بود
از صفی جو داری ار گمگشته در راه عشق
زانکه در زنجیر زلفش سالها دیوانه بود
بر سراغش گرد عالم گشتنت افسانه بود
شاهدی کآواز او از کعبه میآمد بگوش
عشق بردم بر نشانش مست در میخانه بود
زان بت بیپرده پوشد ار که شیخ شهر چشم
عذر او خواهم من از پیرمغان بیگانه بود
زاهد ار پنداشت با تسبیح او گردد سپهر
بیخبر زان چشم مست و گردش پیمانه بود
روز آدم را سیاه آنخال مشکین کرد و عقل
بر گمان افتاد کان دلبردگی از دانه بود
دود او در سوختن میکرد ظاهر حال شمع
کاین شرر پنهان نه تنها در دل پروانه بود
از صفی جو داری ار گمگشته در راه عشق
زانکه در زنجیر زلفش سالها دیوانه بود