عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷۶
کسی را کو نسب پاکیزه باشد
به فعل اندر نیاید زو درشتی
کسی را کو به اصل اندر خلل هست
نیاید زو به جز کژی و زشتی
مراد از مردمی آزادمردیست
چه مرد مسجدی و چه کنشتی
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷۹ - از زبان تیر خراس
ای لاف زنی که هر کجا هستی
قصه ز روزن و سرای آری
تا کی سوی من نه از ره غیرت
از بهر نظاره روی و رای آری
پندی بشنو که تا چو مخدومم
مختار شوی گر آن بجای آری
شو راستیی چو من به دست آور
تا چرخ چو من به زیر پای آری
برهٔ بریان هر جا که بود چاکر تست
طبق حلوا داماد و تو او را خسری
خوردنیهای جهان گر به شکم جمع شدند
همه گفتند که ای خواجه تو ما را پدری
ای همه نزهت و شادی و همه راحت و روح
کنیت تو نعم و نام تو شیخ‌الطبری
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۸۰
چون به ملک اندر بر آرد گردی از مردان مرد
داد او را تاج و تخت و ملک عالم بر سری
تا از او فرزند زاید در جهان و وادهد
در مصاف اندر حسام و در نماز انگشتری
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۹۱
خود درشتی گر ببیند کور چشم و کور دل
خواه با او مردمی کن خواه با او کژدمی
هر که از بی‌چشم دارد مردمی و شرم چشم
همچنان باشد که دارد چشم ز ارزن گندمی
مردمی کردن کی آید از خری کز روی طبع
چشم او بی‌مردمست و جسم او بی‌مردمی
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۹۷
اگر بد گمان گشتی ای دوست بر من
نیازارم از تو بدین بدگمانی
ز خود ایمنم زان که عیبی ندارم
ز تو ایمنم زان که عیبی ندانی
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰۰
به خدای ار گل بهار بوی
با کژی خوارتر ز خار بوی
راستان رسته‌اند روز شمار
جهد کن تا تو ز آن شمار بوی
اندر این رسته رستگاری کن
تا در آن رسته رستگاری بوی
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰۱
ای سنایی به گرد شرک مپوی
آنچه گوید مگوی عقل مگوی
خنصر وسطی این دو انگشت است
هر دو از بهر نفس در تک و پوی
از زمانه اگر امان جویی
زو بلندی مجوی پستی جوی
این که گویی تو خرد حاتم راد
وانکه گویی بزرگ سرگین شوی
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۲
اشعث طماع عهد خود جمال قصه خوان
آن که چون او طامعی در بحر و بر صورت نیست
جمریانش ناگهان کشتند و هر فردی که بود
رست از اخذ و جهید آن خر گدای زرپرست
عقل چون تاریخ قتلش خواست از پیر خرد
گفت هر فردی که بود از اشعث طماع رست
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۴ - قطعه
تا رخش طبعم از پی معنی تکاور است
میدان نورد مدحت مقصود قشر است
آن بی‌نماز کعب که جسم پلید او
از خاکروب دیر کشیشان مخمر است
وان حیله ساز شوم که تا زاده مادرش
در مکر و زرق و شید به شیطان برابر است
دستار سرخ اوست عروسانه معجری
وان عقده‌ها نمونه چین‌های معجر است
آن گنبدی که بر سرش از چار خانگیست
چون می‌نهد به خانه قوچی برابر است
از استر چموش فزونست بد رگیش
وزخر به زیر قنتر دوران زبون‌تر است
قنتر کشیده گر سوی بازارش آورند
گویند از امتحان که خریدار این خر است
چون خان و مان سیه شده‌ای از زر حرام
بیعش کند به یک دو سه پولی که در خور است
گر قنترش کنند به حیلت ز سر برون
عذر آورند کاین ز الاغان دیگر است
فی‌الحال فسخ بیع کند مشتری ز خشم
گوید کزین معامله مقصود قنتر است
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۲۲ - وله ایضا
خان حاتم دل جم جاه که جبار جلیل
هرچه از بدو ازل داد باو نیکو داد
از زرو گنج ملوک آن که به صد بنده دهند
آن سخن سنج به یک بنده مدحت گو داد
بود از دولت آن مالک مملوک نواز
هرچه ما بی درمان را ز فواید رو داد
بهر نقدی که درین وقت به از گنجی بود
منت از شاه کشیدیم ولی زر او داد
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۳۱ - وله ایضا
سپهر حوصله آن ابر دست دریا دل
که جیب و دامن پر زر به سایل افشاند
حساب بخشش او در جهان به خلق خدا
به غیر قادر دانا کسی نمی‌داند
در اولم یکی از قابلان لطف چو دید
به تحفه خواست مرا شرمسار گرداند
ولی در آخر کارم چو یافت ناقابل
به آن رسید که آنها که داده بستاند
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۵۳ - قطعه
ای مالک ملک سپه مملکت مدار
در ملک خویش آتش آزار را بکش
بعضی ز کفر پیرو اسلام نیستند
اسلام را مدد کن و کفار را بکش
جمعی ز کینه در پی آزار مردمند
آن دور مردمان دل آزار را بکش
اشرار از شرارهٔ قهر تو امینند
روشن کن این شراره و اشرار را بکش
وی عادل رحیم دل معدلت پناه
در معدلت بکوش و ستمکار را بکش
ما باسگان کوی تو یاریم و غیر غیر
با یار یاری کن و اغیار را بکش
در خاک خفته است مرا دشمنی چو مار
ثعبان تیغ برکش و آن مار را بکش
از ظلم و جور تشنه به خون دل من است
آن ظالم سیه دل خون‌خوار را بکش
ازرق بود به قول خدا دشمن رسول
آن ازرق منافق غدار را بکش
ور زان که انتقام من از وی نمیکشی
تیغ جفا بکش من بیمار را بکش
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۵۴ - وله ایضا
ای شهسوار عرصه همت که می‌کشند
در راه جود غاشیه‌ات حاتمان به دوش
در جنب همت تو کریمان دیگرند
گندم نمای روکش قلاب جو فروش
با آن که زآتش کرم هیچ به اذلی
هرگز مرا نیامده دیگ طمع به جوش
اما ز عزت جو کمیاب پربها
گر دیدهٔ پهن گوش امید از نوید دوش
چو لطف کن که استر امیدوار من
از انتظار وعده جو شد دراز گوش
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۵۸ - در مدح امین‌الدین فرماید
شهسواری که عرصهٔ گردون
بست حکمش به حلقهٔ فتراک
کامکاری که فارس قدرش
از سمک رخش راند تا به سماک
آصف دهر کش سلیمان وار
خاتم حکم داد ایزد پاک
خلف المصطفی امین‌الدین
زیب ذریت شه لولاک
آن که نسبت به اوج رفعت او
کوتهی کرده پایهٔ ادراک
وانکه نامد نظیر او بوجود
از وجود عناصر و افلاک
در زمانی که غیر فتنه نبود
مقتضای زمانه بی‌باک
به گمان خطای ناشده‌ای
گشت از من نهفته کلفت ناک
دی به ارسال جعبه‌ای نارم
کرد یک باره ز انفعال هلاک
من حیران متهم به گنه
که ز ضعفم زبون‌تر از خاشاک
گرچه زان نار سوختم لیکن
زان گناه نکرده گشتم پاک
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۷۵ - وله ایضا
سرا سروران جد اعلای تو
محمد رسول امین کریم
که از بس به خلق خداوند بود
به نام خود او را رئوف و رحیم
گران سنگ شد لنگر حلم او
به خفت کشیدن ز خضم لعیم
به میراثش اکنون تو را می‌رسد
تحمل باعدا ز خلق عظیم
که از زمرهٔ عترت وی توئی
که ذاتت حلیم است و طبعت سلیم
غرض کز جهالت به خدام تو
که می‌گفت اگر خصم بی‌ترس و بیم
به حملش ز در دور کردی چنان
که شرمنده برتافت روزان حریم
بدان سان که از کعبهٔ دل شود
بلا حول آواره دیو رجیم
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۸۴ - وله ایضا
ای همایون فارس میدان دولت کاورند
کهکشان بهر ستوران تو کاه از کهکشان
گرچه ناچارست بهر هر ستوری کاه و جو
تا به دستور ستور من نیفتد از توان
مرکب من نام جو نشنید هرگز زان سبب
می‌کنم کاه فقط خواهش ز دستور زمان
که به این حیوان رساندن گرچه شغل لازمست
بام اندای منازل هست لازم‌تر از آن
آصفا وقت است تنگ و کاه و در دهها فراخ
خامه در دست تو فرمانبر به تحریک بنان
یک نفس شو ملتفت وز رشحه ریزیهای کلک
زحمت یک ساله کن رفع از من بی‌خانمان
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۹۵ - وله ایضا
زین زمانه شیخ جمال آن که کس ندید
در دهر یک معرف شیرین ادا چو او
چون کرد از کمال رضا وام جان ادا
تاریخش از معرف شیرین ادا بجو
طبعم چو در غمش الف از ب نمی‌شناخت
یک سال اگر کم است دلا عذر او بگو
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۹۷ - در شکایت فرماید
ای بر سبیل حاجت صد محتشم گدایت
وی درکمال حشمت ارباب حاجت از تو
در کوچهٔ ظرافت عمری دواندام از جهل
کردم در آخر اما کسب ظرافت از تو
از مهر من بناحق کردی تمسکی راست
زانسان که اهل حجت کردند حیرت از تو
وین دم به رسم تحصیل دارد کسی که برده
در عرصهٔ سیاست گوی صلابت از تو
ما را نه زر که سازیم او را تسلی از خود
نه شافعی که خواهد یک لحظه مهلت از تو
کو داوری که اکنون گیرد درین میانه
وجه تمسک از من جرم خیانت از تو
اما چه هیچ کس نیست کز وی برآید این کار
عجز و تنزل از ما لطف و مروت از تو
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۹۹ - قطعه
بهر جمعی عیب جویان بستم این احرام دوش
کز تعصب چست بر بندم میان خود به هجو
برنیارم بر مراد دل دمی با دوستان
برنیارم تا دمار از دشمنان خود به هجو
در پس زانوی فکرت چون نشستم تا کنم
در سزای ناسزایان امتحان خود به هجو
رستخیزی بود موقوف همین کز ابر طبع
سردهم سیلی و بگشایم دهان خود بد هجو
شد هیولی قابل صورت ولی رخصت نداد
پاکی طبعم که الایم زبان خود به هجو
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۴ - وله ایضا
ای دل انصاف ده که چون نبود
دور از جور خویش شرمنده
کز پی هم ز گلشن سادات
سه همایون درخت افکنده
اول آن نونهال گلشن جان
که شدی مرده از دمش زنده
گل باغ صفا صفی‌الدین
که رخش بر سمن زدی خنده
پس ضیای زمان و شمس زمین
آن دو نخل بلند و زیبنده
که شد اسباب عیش خرد و بزرگ
از غم فوتشان پراکنده
چون به آئین جد و باب شدند
جنت آرا به ذات فرخنده
تا دو تاریخ آشکار شود
این دو مصراع سزد از بنده
دور از بوستان مصطفوی
یک نهال و دو نخل افکنده