عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امام خمینی : غزلیات
صبح امید
عشقت اندر دلِ ویرانه ما منزل کرد
آشنا آمد و بیگانه مرا زین دل کرد
لبِ چون غنچه گل، بازکن و فاش بگو
سرّ آن نقطه که کار من و دل مشکل کرد
یاد روی تو، غم هر دو جهان از دل برد
صبح امّید، همه ظلمت شب باطل کرد
جان من، گر تو مرا حاصلی از عمر عزیز؟
ثمر عمر جز این نیست که دل حاصل کرد
آشنا گر تویی، از جور رقیبم غم نیست
روی نیکوی تو هر غم ز دلم، زایل کرد
نرود از سر کوی تو چو هندی هرگز
آن مسافر که در این وادی جان منزل کرد
امام خمینی : غزلیات
عشق دلدار
چشم بیمار تو ای می زده، بیمارم کرد
حلقه گیسویت ای یار، گرفتارم کرد
سرو بستانِ نکویی، گل گلزار جمال
غمزه ناکرده، ز خوبان همه بیزارم کرد
همه می‏زدگان هوش خود از کف دادند
ساغر از دست روانبخش تو، هشیارم کرد
چه کنم؟ شیفته‏ام، سوخته‏ام، غمزده‏ام
عشوه ات، واله آن لعل گهر بارم کرد
عشق دلدار چنان کرد که منصورمنش
از دیارم به در آورد و سر دارم کرد
عشقت از مدرسه و حلقه صوفی راندم
بنده حلقه به گوش در خمّارم کرد
باده از ساغرِ لبریز تو، جاویدم ساخت
بوسه از خاک درت، محرم اسرارم کرد
امام خمینی : غزلیات
عشق چاره‌ساز
حدیث عشق تو، باد بهار باز آورد
صبا ز طَرْف چمن، بوی دلنواز آورد
طرب کنان گل از اسرار بوستان می گفت
فسرده جان، خبر از عشق چاره ساز آورد
بنفشه از غم دوریّ یار، نالان بود
فرشته آیه هجران جان‏گداز آورد
هلال از خم ابروی یار، دم می زد
نسیم عطر بهاری، چه سرفراز آورد
امام خمینی : غزلیات
مژده وصل
گره از زلف خم اندر خم دلبر، وا شد
زاهد پیر چو عشّاق جوان رسوا شد
قطره باده ز جام کرمت نوشیدم
جانم از موج غمت، همقدم دریا شد
قصه دوست رها کن که در اندیشه او
آتشی ریخت به جانم که روان فرسا شد
مژده وصل به رندان خرابات رسید
ناگهان غلغله و رقص و طرب بر پا شد
آتشی را که ز عشقش، به دل و جانم زد
جانم از خویش گذر کرد و خلیل آسا شد
امام خمینی : غزلیات
معجز عشق
ناله زد دوست که راز دل او پیدا شد
پیش رندان خرابات چسان رسوا شد
خواستم راز دلم پیش خودم باشد و بس
در میخانه گشودند و چنین غوغا شد
سر خُم را بگشایید که یار آمده است
مژده ای میکده، عیش ازلی بر پا شد
سر زلف تو بنازم که به افشاندن آن
ذرّه خورشید شد و قطره همی دریا شد
لب گشودی و ز می گفتی و میخواره شدی
پیش ساقی، همه اسرار جهان افشا شد
گویی از کوچه میخانه گذر کرده، مسیح
که به درگاه خداوند بلند آوا شد
معجز عشق ندانی تو، زلیخا داند
که برش یوسف محبوب، چنان زیبا شد
امام خمینی : غزلیات
سرود عشق
بهار آمد و گلزار، نور باران شد
چمن ز عشق رُخ یار، لاله افشان شد
سرود عشق ز مرغان بوستان بشنو!
جمال یار ز گلبرگِ سبز، تابان شد
ندا به ساقی سرمستِ گلعذار رسید
که طرْف دشت چو رُخسار سرخِ مستان شد
به غنچه گوی که از روی خویش، پرده فکن
که مرغ دل ز فراق رُخت، پریشان شد
ز حال قلبِ جفا دیده ام، مپرس، مپرس
چو ابر از غم دلدار، اشک ریزان شد
امام خمینی : غزلیات
خضر راه
چه شد که امشب از اینجا گذارگاه تو شد
مگر که آه من خسته، خضر راه تو شد؟
بساط چون تو سلیمان و کلبه درویش
نعوذ باللّه، گویی ز اشتباه تو شد
کنون که آمدی و با چو من صفا کردی
بساط فقر چو کاخ شه از پناه تو شد
شبی که ظلمتش از دود آه من، بُد بیش
چو روز، روشن از نور روی ماه تو شد
بگو به شیخ که امشب بهشت موعود است
نصیب من به عیان، خواه یا نخواه تو شد
تو شاه انجمنِ حُسن و هندی بیدل
هر آنچه هست ز جان، خاک بارگاه تو شد
امام خمینی : غزلیات
جلوه جمال
کوتاه سخن که یار آمد
با گیسوی مُشکبار آمد
بگشود در و نقاب برداشت
بی پرده نگر، نگار آمد
او بود و کسی نبود با او
یکتای و غریب وار آمد
بنشست و ببست در ز اغیار
گویی پی یار غار آمد
من محو جمال بی‏مثالش
او جلوه‏گر از کنار آمد
برداشت حجاب از میانه
تا بر سر میگسار آمد
دنباله صبح لیلة القدر
خور با رُخ آشکار آمد
بگذار چراغ، صبح گردید
خورشید جهانمدار آمد
بگذار قلم، بپیچ دفتر
کوتاه سخن که یار آمد
امام خمینی : غزلیات
لذت عشق
لذت عشق تو را جز عاشق محزون، نداند
رنج لذت‏بخش هجران را بجز مجنون، نداند
تا نگشتی کوهکن، شیرینی هجران ندانی
ناز پرورده، ره آورد دل پر خون نداند
خسرو از شیرینی شیرین، نیابد رنگ و بویی
تا چو فرهاد از درونش، رنگ و بو بیرون نداند
یوسفی باید که در دام زلیخا، دل نبازد
ورنه خورشید و کواکب در برش مفتون نداند
غرق دریا جز خروش موج بی پایان، نبیند
بادیه پیمای عشقت ساحل و هامون نداند
جلوه دلدار را آغاز و انجامی نباشد
عشق بی پایان ما جز آن چرا و چون، نداند
امام خمینی : غزلیات
جام جم
با گلرخان بگویید ما را به خود پذیرند
از عاشقان بیدل، همواره دست گیرند
دردی است در دلِ ما، درمان نمی پذیرد
دستی به عاشقان ده، کز شوقِ دل بمیرند
پا نه به محفلِ ما، تاراج کن دل ما
بنگر به باطل ما، کز آب و گِل خمیرند
سوداگرانِ مرگیم، یاران شاخ و برگیم
رندان پا برهنه، بر حال ما بصیرند
پاکند می‏فروشان، مستانِ دل‏خروشان
بربسته چشم و گوشان، پیران سر به زیرند
بردار جام می را، جم را گذار و کی را
فرزند ماه و دی را، کاینان چو ما اسیرند
امام خمینی : غزلیات
سایه لطف
بوی گل آید از چمن، گویی که یار آنجا بود
در باغ جشنی دلپسند از یاد او، بر پا بود
بر هر دیاری بگذری، بر هر گروهی بنگری
با صد زبان، با صد بیان، در ذکر او غوغا بود
آن سرو دل آرای من، آن روح جان افزای من
در سایه لطفش نشین کاین سایه دل آرا بود
این قفلها را باز کن، از این قفس پرواز کن
انجام را آغاز کن کآنجا ز یار آوا بود
این تارها را پاره کن و این دردها را چاره کن
آواره شو، آواره کن از هر چه هستی‏زا بود
بردار این ارقام را، بگذار این اوهام را
بستان ز ساقی جام را، جامی که در آن لا بود
امام خمینی : غزلیات
دریای فنا
کاش، روزی به سر کوی توام منزل بود
که در آن شادی و اندوه، مراد دل بود
کاش، از حلقه زلفت، گرهی در کف بود
که گره بازکن عقده هر مشکل بود
دوش کز هجر تو دلْ حالت ظلمتکده داشت
یاد تو، شمع فروزنده آن محفل بود
دوستان می‏زده و مست و ز هوش افتاده
بی نصیب آنکه در این جمع، چو من عاقل بود
آنکه بشکست همه قید، ظلوم است و جهول
وآنکه از خویش و همه کون و مکان غافل بود
در بر دلشدگان، علمْ حجاب است، حجاب
از حجاب آنکه برون رفت، بحق جاهل بود
عاشق از شوق به دریای فنا غوطه ور است
بیخبر آنکه به ظلمتکده ساحل بود
چون به عشق آمدم از حوزه عرفان، دیدم
آنچه خواندیم و شنیدیم، همه باطل بود
امام خمینی : غزلیات
سلطان عشق
گر سوز عشق در دل ما رخنه گر نبود
سلطان عشق را به سوی ما نظر نبود
جان در هوای دیدن دلدار داده‏ام
باید چه عذر خواست، متاع دگر نبود
آن سر که در وصال رخ او، به باد رفت
گر مانده بود، در نظر یار سر نبود
موسی اگر ندید به شاخ شجر رُخش
بی‏شک درخت معرفتش را ثمر نبود
گر بار عشق را به رضا می‏کشی، چه باک
خاور به جا نبود و یا باختر نبود
بلقیس وار گر در عشقش نمی زدیم
ما را به بارگاه سلیمان، گذر نبود
گر مرغ باغ قدس، به وصلش رسیده بود
در جمع عاشقان تو، بی بال و پر نبود
امام خمینی : غزلیات
کعبه عشق
از دلبرم به بتکده، نام و نشان نبود
در کعبه نیز جلوه‏ای از او عیان نبود
در خانقاه، ذکری از آن گلعذار نیست
در دیر و در کنیسه، کلامی از آن نبود
در مَدْرسِ فقیه به جز قیل و قال نیست
در دادگاه، هیچ از او داستان نبود
در محضر ادیب شدم، بلکه یابمش
دیدم کلام، جز ز معانی بیان نبود
حیرت‏زده شدم به صفوف قلندران
آنجا بجز مدیحتی از قلدران نبود
یک قطره می ز جام تو ای یار دلفریب
آن می دهد که در همه ملک جهان نبود
یک غمزه کرد و ریخت به جان، یک شرر کز آن
در بارگاه قدس برِ قدسیان نبود
امام خمینی : غزلیات
گواه دل
ساغر از دست ظریف تو، گناهی نبود
جز سر کوی تو ای دوست، پناهی نبود
درِ امّید ز هر سوی به رویم بسته است
جز در میکده امّید به راهی نبود
آنکه از باده عشق تو، لبی تازه نمود
ملک هستی بر چشمش پرِ کاهی نبود
گر تو در حلقه رندان نظری ننمایی
به نگاهت، که در آن حلقه، نگاهی نبود
جان فدای صنم باده فروشی که بَرَش
هستی و نیستی و بنده و شاهی نبود
نظری کن که نباشد چو تو صاحبنظری
به مریضی که در او جز غم و آهی نبود
عاشقم، عاشق دلسوخته از دوری یار
در کفم جز دل افسرده گواهی نبود
امام خمینی : غزلیات
زنجیر دل
جز گل روی تو، امّید به جایی نبود
درد عشق است، به غیر تو دوایی نبود
بنده موی توام، دست فشانی نرسد
راهی کوی توام، راهنمایی نبود
حلقه زلف تو زنجیر دل غمگین است
از دلم جز رُخ تو حلقه گشایی نبود
صوفی صافی از این میکده بیرون نرود
که بجز کلبه عشاق صفایی نبود
عاکف کوی بتان باش که در مسلک عشق
بوسه بر گونه دلدار خطایی نبود
خادم پیر مغان باش که در مذهب عشق
جز بت جام به کف، حکمروایی نبود
امام خمینی : غزلیات
روز وصل
غم مخور، ایّام هجران رو به‏پایان می‏رود
این خماری از سر ما می‏گساران می رود
پرده را از روی ماه خویش، بالا می‏زند
غمزه را سر می‏دهد، غم از دل و جان می‏رود
بلبل اندر شاخسار گل هویدا می‏شود
زاغ با صد شرمساری از گلستان می‏رود
محفل از نور رخ او نورافشان می‏شود
هر چه غیر از ذکر یار، از یاد رندان می‏رود
ابرها از نور خورشید رخش پنهان شوند
پرده از رخسار آن سرو خرامان می‏رود
وعده دیدار نزدیک است، یاران مژده باد
روز وصلش می رسد، ایّام هجران می‏رود
امام خمینی : غزلیات
آتش عشق
کیست کآشفته آن زلف چلیپا نشود
دیده ای نیست که بیند تو و شیدا نشود
ناز کن، ناز که دلها همه در بند تواند
غمزه کن، غمزه که دلبر چو تو پیدا نشود
رُخ نما تا همه خوبان خجل از خویش شوند
گر کشی پرده ز رُخ، کیست که رسوا نشود
آتش عشق بیفزا، غمِ دل افزون کن
این دل غمزده نتوان که غم افزا نشود
چاره‏ای نیست، بجز سوختن از آتش عشق
آتشی ده که بیفتد به دل و پا نشود
ذرّه‏ای نیست که از لطف تو هامون نبود
قطره‏ای نیست که از مهر تو دریا نشود
سر به خاک سر کوی تو نهد جان، ای دوست
جان چه باشد که فدای رُخ زیبا نشود؟
امام خمینی : غزلیات
عاشق دلباخته
سر خم باد سلامت که به من راه نمود
ساقی باده به کف، جان من آگاه نمود
خادم درگه میخانه عشّاق شدم
عاشق مست، مرا خادم درگاه نمود
سر و جانم به فدای صنم باده فروش
که به یک جرعه، مرا خسرو جم‏جاه نمود
ماهِ رُخسار فروزنده‏ات ای مایه عیش
بی نیازم به خدا از خور و از ماه نمود
برگ سبزی ز گلستان رُخت بخشودی
فارغم از همه فردوسی(۱) گمراه، نمود
با که گویم غم آن عاشق دلباخته را
که همه راز خود اندر شکم چاه نمود
(۱) منسوب به فردوس به معنی بهشت؛ فردوسی یعنی بهشتی، اهل بهشت.
امام خمینی : غزلیات
با که گویم
با که گویم غم دیوانگی خود، جز یار؟
از که جویم ره میخانه، به غیر از دلدار؟
سرّ عشق است که جز دوست نداند دیگر
می‏نگنجد غم هجران وی، اندر گفتار
نو بهار است، درِ میکده را بگشایید
نتوان بست در میکده در فصل بهار
باده آرید در این فصل، به یاد ساقی
نسزد رفت به گلزار بدین حال خمار
خَم زلفی بگشا، ای صنم باده فروش
حاجت این دل غمگین به سر زلف برآر
روز میلادِ مهین عاشق یار است، امروز
مددی کن، سر خُم را بگشا بر ابرار
حالتی رفت ز دیدار رُخش بر مستان
می‏نگویم به کسی، جز صنم باده گسار