عبارات مورد جستجو در ۴۸۲ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۱
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۵۰
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲۳
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۱۶ - بها
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۸۹
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۱۰۱
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
جز دفع غم ز باده نبوده ست کام ما
گویی چراغ روز سیاه ست جام ما
در خلوتش گذرد نبود باد را مگر
صرصر به خاک راه رساند پیام ما
ای باد صبح! عطری از آن پیرهن بیار
تسکین ز بوی گل نپذیرد مشام ما
هر بار دانه بهر هما افگنیم و مور
آید به دام و دانه رباید ز دام ما
گفتی، چو حال دل شنود مهربان شود
مشکل که پیش دوست توان برد نام ما
از ما به ما پیام و هم از ما به ما سلام
رنج دلی مباد پیام و سلام ما
مقصود ما ز دهر هر آیینه نیستی ست
یا رب که هیچ دوست مبادا به کام ما
غالب به قول حضرت حافظ ز فیض عشق
«ثبت است بر جریده عالم دوام ما»
گویی چراغ روز سیاه ست جام ما
در خلوتش گذرد نبود باد را مگر
صرصر به خاک راه رساند پیام ما
ای باد صبح! عطری از آن پیرهن بیار
تسکین ز بوی گل نپذیرد مشام ما
هر بار دانه بهر هما افگنیم و مور
آید به دام و دانه رباید ز دام ما
گفتی، چو حال دل شنود مهربان شود
مشکل که پیش دوست توان برد نام ما
از ما به ما پیام و هم از ما به ما سلام
رنج دلی مباد پیام و سلام ما
مقصود ما ز دهر هر آیینه نیستی ست
یا رب که هیچ دوست مبادا به کام ما
غالب به قول حضرت حافظ ز فیض عشق
«ثبت است بر جریده عالم دوام ما»
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
نقابدار که آیین رهزنی دارد
جمال یوسفی و فر بهمنی دارد
وفای غیر گرش دلنشین شده ست چه غم
خوشم ز دوست که با دوست دشمنی دارد
چه ذوق رهروی آن را که خارخاری نیست
مرو به کعبه اگر راه ایمنی دارد
به دلفریبی من گرم بحث و سود منست
نگاه تو به زبان تو همفنی دارد
به باده گر بودم میل شاعرم نه فقیه
سخن چه ننگ ز آلوده دامنی دارد
خوشم به بزم ز اکرام خویش و زین غافل
که می نمانده و ساقی فروتنی دارد
نباشدش سخنی کش توان به کاغذ برد
برو که خواجه گهرهای معدنی دارد
بیاورید، گر اینجا بود زباندانی
غریب شهر سخن های گفتنی دارد
مبارکست رفیق ار چنین بود غالب
«ضیای نیر» ما چشم روشنی دارد
جمال یوسفی و فر بهمنی دارد
وفای غیر گرش دلنشین شده ست چه غم
خوشم ز دوست که با دوست دشمنی دارد
چه ذوق رهروی آن را که خارخاری نیست
مرو به کعبه اگر راه ایمنی دارد
به دلفریبی من گرم بحث و سود منست
نگاه تو به زبان تو همفنی دارد
به باده گر بودم میل شاعرم نه فقیه
سخن چه ننگ ز آلوده دامنی دارد
خوشم به بزم ز اکرام خویش و زین غافل
که می نمانده و ساقی فروتنی دارد
نباشدش سخنی کش توان به کاغذ برد
برو که خواجه گهرهای معدنی دارد
بیاورید، گر اینجا بود زباندانی
غریب شهر سخن های گفتنی دارد
مبارکست رفیق ار چنین بود غالب
«ضیای نیر» ما چشم روشنی دارد
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۳ - ملاقات کردن پیران، فرامرز را و سخن گفتن هر دو به صلح
که گر می پذیری درین صیدگاه
کنی سربلندم در این جایگاه
یک امروز و فردا هم اینجا بیا
تو مهمان مایی و ما کدخدا
دو روزه در این دشت با یکدگر
بباشیم با شادی و نوش خور
مگر بیخ کین از جهان برکنیم
ز دل دوستی در میان آوریم
ابا همدمان باده نوشیم شاد
زکین گذشته نیاریم یاد
دلاور چو گفتار پیران شنید
پیاده شد و آفرین گسترید
چو نزدیک او رفت پیران گرد
بدید آن سرفراز با دستبرد
چو دید آن بر و پیکر دلپذیر
ز دیدار او شد جوان، مرد پیر
بدان حسن و مردی دیدار او
به جان هر کسش شد خریدار او
خوش آمدش گفتار و بالای او
به خوبی سخن گفتن و رای او
ببوسید روی فرامرز شیر
سرافراز پیران گرد دلیر
فرامرز گفتش که ای پهلوان
سزدگر بیایی به روشن روان
نخستین شمایید مهمان ما
که من دوستداری کنم با شما
کنی سربلندم در این جایگاه
یک امروز و فردا هم اینجا بیا
تو مهمان مایی و ما کدخدا
دو روزه در این دشت با یکدگر
بباشیم با شادی و نوش خور
مگر بیخ کین از جهان برکنیم
ز دل دوستی در میان آوریم
ابا همدمان باده نوشیم شاد
زکین گذشته نیاریم یاد
دلاور چو گفتار پیران شنید
پیاده شد و آفرین گسترید
چو نزدیک او رفت پیران گرد
بدید آن سرفراز با دستبرد
چو دید آن بر و پیکر دلپذیر
ز دیدار او شد جوان، مرد پیر
بدان حسن و مردی دیدار او
به جان هر کسش شد خریدار او
خوش آمدش گفتار و بالای او
به خوبی سخن گفتن و رای او
ببوسید روی فرامرز شیر
سرافراز پیران گرد دلیر
فرامرز گفتش که ای پهلوان
سزدگر بیایی به روشن روان
نخستین شمایید مهمان ما
که من دوستداری کنم با شما
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۷۴ - نامه ی کوش به طیهور به مکر و فریب
چو آگاه شد کآتبین شد درست
به طیهور پرداخت و بر چاره جست
یکی نامه فرمود با مهر و داد
نخست از همه نام خود کرد یاد
ز دارای خاور شه شیرگیر
به شاه بسیلا هشومند پیر
بدان ای سرافراز شاه دلیر
که من گشتم از رزم و پر خاش سیر
مرا با تو پرخاش از آن بود و جنگ
که بود آتبین را برِ تو درنگ
همی خواستم کآن سترگ از میان
شود دور و بر تو نیاید زیان
نه ما را بماند دگر دردسر
چنانچون نموده ست بار دگر
از او باز ویران نگردد جهان
ز دریا نیاید برون از نهان
چو کرد او بسیلا و دریا یله
چرا کینه جویم، چه دارم گله؟
مرا تو به جای پدر باش، و من
چو فرزند دارم تن خویشتن
چنان باش با من که شاهان پیش
به هم ساخته همچو پیوند خویش
نیاگان تو نیکدل بوده اند
کسی را به تن رنج ننموده اند
نه نیز از نیاگانت جستند کین
بزرگان ایران و شاهان چین
مرا این درست است و دانم درست
که پرخاش و کین با بسیلا نجست
به مردی و نیکی تو از خویشتن
بگردانی آن بیکران انجمن
ولیکن تو دانی که گر آن سپاه
فرستم که دارند دریا نگاه
برنجد بسیلا، چو رنجید پیش
همان به که پیوند باشیم و خویش
اگر لشکر روی گیتی به جنگ
به دربند آید نیابد درنگ
به نوّی ز سر باز پیمان کنیم
به سوگند دلها گروگان کنیم
که ما بد نخواهیم با یکدگر
بود جان یکی گرچه باشد دو سر
چو جان اندر آید به سوگند و بند
به دل هر دو ایمن شویم از گزند
فرستم بسی ساز و کردار چین
کنم تازه دریا چو بازار چین
چنان کز همه سازما هرچه هست
به شهر بسیلا به آید به دست
تو دانی که من چون شنیدم ز چین
که آواره شد زآن زمین آتبین
سپه باز خواندم همی بی درنگ
ازیرا که با تو مرا نیست جنگ
وگر تو مرا بی بهانه کنی
به یک دخترم شادمانه کنی
به فرمان خویش اندر آری مرا
به فرنزد کهتر شماری مرا
فرستم دو چندان که خواهی ز گنج
وگر جان بخواهی، ندارم به رنج
همه چین کنم زیر فرمان تو
نیارم برون سر ز پیمان تو
فرستمت منشور ماچین به پیش
که آن جا فرستی کس از دست خویش
بمیرم، چو گویی که پیشم بمیر
بدین آرزو گر شوی دستگیر
چو در نامه بنمود این کهتری
نهاد از برش مهر انگشتری
بخواند از بزرگان او سرکشی
سخن ساز مردی و جادووشی
بدو گفت برکش به دریا تو راه
ببر نامه ی من به طیهور شاه
سخن هرچه گوید همه یاد دار
ازآن سان که باید تو پاسخ گزار
فرستاده دریا به یک مه برید
ز دربند چون باژبانش بدید
فرود آمد از دور و زورق بداشت
یکی مرد پرسنده را برگماشت
ز ملّاح پرسید کاین مرد کیست
نشستن بدین مرز از بهر چیست
فرسته چنین پاسخ آورد باز
که پرخاش کمتر کن ای سرفراز
فرستاده ی شاه چینیم، گفت
به دریا بیاییم با رنج جفت
سواری فرستاد سالار بار
به طیهور و آگاه کردش ز کار
برآشفت طیهور و گفت آن چه چیز
مر او را چه کار است با من بنیز
فرستاده را پیش من راه نیست
بتر زو مرا هیچ بدخواه نیست
بدو گفت دستور کای شهریار
همی خوار داری تو دشمن، مدار
فرستاده ی دشمنت را بخوان
سخن گوی با او و بنشان به خوان
که گر غرقه خواهد شدن دشمنت
دو دست اندر آویزد از دامنت
بمان تا شود آبش اندر جهان
پس آن گه ز دستش تو دامن رهان
فرستاده ی شاه را پیش خویش
ببین تا چه دارد از آن تیره کیش
ز دستور چون پند بشنید شاه
پذیره فرستاد لختی سپاه
فرستاده چون اندر آمد به شهر
تنش رنج دریا بسی یافت بهر
سه روزش گرامی همی داشتند
چهارمش ز یتخت بگذاشتند
زمین را ببوسید و نامه بداد
به مُهرش نگه کرد و پس برگشاد
یکایک ز سر تا به پایان بخواند
از آن کار، طیهور خیره بماند
فرستاده را گفت رو بازگرد
برآسای یک هفته از رنج و درد
به طیهور پرداخت و بر چاره جست
یکی نامه فرمود با مهر و داد
نخست از همه نام خود کرد یاد
ز دارای خاور شه شیرگیر
به شاه بسیلا هشومند پیر
بدان ای سرافراز شاه دلیر
که من گشتم از رزم و پر خاش سیر
مرا با تو پرخاش از آن بود و جنگ
که بود آتبین را برِ تو درنگ
همی خواستم کآن سترگ از میان
شود دور و بر تو نیاید زیان
نه ما را بماند دگر دردسر
چنانچون نموده ست بار دگر
از او باز ویران نگردد جهان
ز دریا نیاید برون از نهان
چو کرد او بسیلا و دریا یله
چرا کینه جویم، چه دارم گله؟
مرا تو به جای پدر باش، و من
چو فرزند دارم تن خویشتن
چنان باش با من که شاهان پیش
به هم ساخته همچو پیوند خویش
نیاگان تو نیکدل بوده اند
کسی را به تن رنج ننموده اند
نه نیز از نیاگانت جستند کین
بزرگان ایران و شاهان چین
مرا این درست است و دانم درست
که پرخاش و کین با بسیلا نجست
به مردی و نیکی تو از خویشتن
بگردانی آن بیکران انجمن
ولیکن تو دانی که گر آن سپاه
فرستم که دارند دریا نگاه
برنجد بسیلا، چو رنجید پیش
همان به که پیوند باشیم و خویش
اگر لشکر روی گیتی به جنگ
به دربند آید نیابد درنگ
به نوّی ز سر باز پیمان کنیم
به سوگند دلها گروگان کنیم
که ما بد نخواهیم با یکدگر
بود جان یکی گرچه باشد دو سر
چو جان اندر آید به سوگند و بند
به دل هر دو ایمن شویم از گزند
فرستم بسی ساز و کردار چین
کنم تازه دریا چو بازار چین
چنان کز همه سازما هرچه هست
به شهر بسیلا به آید به دست
تو دانی که من چون شنیدم ز چین
که آواره شد زآن زمین آتبین
سپه باز خواندم همی بی درنگ
ازیرا که با تو مرا نیست جنگ
وگر تو مرا بی بهانه کنی
به یک دخترم شادمانه کنی
به فرمان خویش اندر آری مرا
به فرنزد کهتر شماری مرا
فرستم دو چندان که خواهی ز گنج
وگر جان بخواهی، ندارم به رنج
همه چین کنم زیر فرمان تو
نیارم برون سر ز پیمان تو
فرستمت منشور ماچین به پیش
که آن جا فرستی کس از دست خویش
بمیرم، چو گویی که پیشم بمیر
بدین آرزو گر شوی دستگیر
چو در نامه بنمود این کهتری
نهاد از برش مهر انگشتری
بخواند از بزرگان او سرکشی
سخن ساز مردی و جادووشی
بدو گفت برکش به دریا تو راه
ببر نامه ی من به طیهور شاه
سخن هرچه گوید همه یاد دار
ازآن سان که باید تو پاسخ گزار
فرستاده دریا به یک مه برید
ز دربند چون باژبانش بدید
فرود آمد از دور و زورق بداشت
یکی مرد پرسنده را برگماشت
ز ملّاح پرسید کاین مرد کیست
نشستن بدین مرز از بهر چیست
فرسته چنین پاسخ آورد باز
که پرخاش کمتر کن ای سرفراز
فرستاده ی شاه چینیم، گفت
به دریا بیاییم با رنج جفت
سواری فرستاد سالار بار
به طیهور و آگاه کردش ز کار
برآشفت طیهور و گفت آن چه چیز
مر او را چه کار است با من بنیز
فرستاده را پیش من راه نیست
بتر زو مرا هیچ بدخواه نیست
بدو گفت دستور کای شهریار
همی خوار داری تو دشمن، مدار
فرستاده ی دشمنت را بخوان
سخن گوی با او و بنشان به خوان
که گر غرقه خواهد شدن دشمنت
دو دست اندر آویزد از دامنت
بمان تا شود آبش اندر جهان
پس آن گه ز دستش تو دامن رهان
فرستاده ی شاه را پیش خویش
ببین تا چه دارد از آن تیره کیش
ز دستور چون پند بشنید شاه
پذیره فرستاد لختی سپاه
فرستاده چون اندر آمد به شهر
تنش رنج دریا بسی یافت بهر
سه روزش گرامی همی داشتند
چهارمش ز یتخت بگذاشتند
زمین را ببوسید و نامه بداد
به مُهرش نگه کرد و پس برگشاد
یکایک ز سر تا به پایان بخواند
از آن کار، طیهور خیره بماند
فرستاده را گفت رو بازگرد
برآسای یک هفته از رنج و درد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
عالم تمام یک نظر است و ندیده ایم
این مرغ زیر بال و پر است و ندیده ایم
غافل نشسته ایم ز شمشیر باز دهر
گویا به پیش رو سپر است و ندیده ایم
از بس خیال روی تو حیرت فزوده است
چون نور دیده در نظر است و ندیده ایم
ما را حدیث دوست به دست فراق داد
خوش وعده ها که در خبر است و ندیده ایم
آن کس که دست بر سر همیان نهاده است
در زیر بار تا کمر است و ندیده ایم
چون مردم دو چشم در این تکیه گاه، یار
با ما همیشه سر به سر است و ندیده ایم
گردیده ایم جمله ولی روی یار را
از مهر برهنه تر است و ندیده ایم
سوی بت زمانه سعیدا به سهو هم
تا گردنش در آب زر است و ندیده ایم
این مرغ زیر بال و پر است و ندیده ایم
غافل نشسته ایم ز شمشیر باز دهر
گویا به پیش رو سپر است و ندیده ایم
از بس خیال روی تو حیرت فزوده است
چون نور دیده در نظر است و ندیده ایم
ما را حدیث دوست به دست فراق داد
خوش وعده ها که در خبر است و ندیده ایم
آن کس که دست بر سر همیان نهاده است
در زیر بار تا کمر است و ندیده ایم
چون مردم دو چشم در این تکیه گاه، یار
با ما همیشه سر به سر است و ندیده ایم
گردیده ایم جمله ولی روی یار را
از مهر برهنه تر است و ندیده ایم
سوی بت زمانه سعیدا به سهو هم
تا گردنش در آب زر است و ندیده ایم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
ساقی بمن آور قدح پیر مغانرا
تا تازه کند جودت او جوهر جانرا
یک جام بمن بخش از آن خم قدیمی
زان می که کند مست زمین را و زمانرا
زان باده که در نشائه او آب حیاتست
زان باده که او جلوه دهد عین عیانرا
زان باده که تا با نشد ازو طلعت خورشید
زان باده که سرمست کند پیر و جوانرا
قومی که ازین باده چشیدند، درینحال
گفتند بمستی همه اسرار نهانرا
ما را سخن از یار قدیمست درین راه
زین بیش مگویید حدیث حدثانرا
قاسم، همه یارست بجز یار دگر نیست
روشن بود این نکته حریف همه دانرا
تا تازه کند جودت او جوهر جانرا
یک جام بمن بخش از آن خم قدیمی
زان می که کند مست زمین را و زمانرا
زان باده که در نشائه او آب حیاتست
زان باده که او جلوه دهد عین عیانرا
زان باده که تا با نشد ازو طلعت خورشید
زان باده که سرمست کند پیر و جوانرا
قومی که ازین باده چشیدند، درینحال
گفتند بمستی همه اسرار نهانرا
ما را سخن از یار قدیمست درین راه
زین بیش مگویید حدیث حدثانرا
قاسم، همه یارست بجز یار دگر نیست
روشن بود این نکته حریف همه دانرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۹
دوستان فکری به حالم کرده اند
خون خواهشها حلالم کرده اند
معنیم را عین صورت دیده اند
دشمن جان حلالم کرده اند؟
شبنم هوشی به جوش آورده اند
غرق بحر انفعالم کرده اند
خانه زاد خط و خالم دیده اند
محرم بزم وصالم کرده اند
آه از این ترکان کشمیری نسب
طوطی بلبل مقالم کرده اند
خنده شادی نمی سازد مرا
سرخوش از جام ملالم کرده اند
دور گردی بیش می سازد به من
خوش نشین بزم حالم کرده اند
ساغر صورت به دستم داده اند
هر نفس معنی مآلم کرده اند
اخترم را چشم بد بادا سپند
پاره ای دور از وبالم کرده اند
دختر رز تا حرامت کرده ام
هر دو عالم را حلالم کرده اند
کرده ام تا ترک ملتها اسیر
مذهب و مشرب حلالم کرده اند
خون خواهشها حلالم کرده اند
معنیم را عین صورت دیده اند
دشمن جان حلالم کرده اند؟
شبنم هوشی به جوش آورده اند
غرق بحر انفعالم کرده اند
خانه زاد خط و خالم دیده اند
محرم بزم وصالم کرده اند
آه از این ترکان کشمیری نسب
طوطی بلبل مقالم کرده اند
خنده شادی نمی سازد مرا
سرخوش از جام ملالم کرده اند
دور گردی بیش می سازد به من
خوش نشین بزم حالم کرده اند
ساغر صورت به دستم داده اند
هر نفس معنی مآلم کرده اند
اخترم را چشم بد بادا سپند
پاره ای دور از وبالم کرده اند
دختر رز تا حرامت کرده ام
هر دو عالم را حلالم کرده اند
کرده ام تا ترک ملتها اسیر
مذهب و مشرب حلالم کرده اند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۴
حسنش از گلزارها گلزارتر
دیده با حیرت پرستی یار تر
لطف پنهان از تغافل تازه رو
دوستی از دشمنی خونخوار تر
کشته نازم به مژگانم چه کار
گلبن آسودگی بیخارتر
عشق ساقی باده خون میخانه دل
هر که آنجا سست تر هشیارتر
شیشه دل تیشه سختی بیستون
کار ما از کوهکن دشوارتر
دشمنان از دوستان محرمترند
دوستان از دشمنان اغیارتر
بوالهوس کور است و عاشق دوربین
پاره ای این راه ناهموارتر
روشناس سنگ طفلان است اسیر
ناصحا پند تو گوهربارتر
دیده با حیرت پرستی یار تر
لطف پنهان از تغافل تازه رو
دوستی از دشمنی خونخوار تر
کشته نازم به مژگانم چه کار
گلبن آسودگی بیخارتر
عشق ساقی باده خون میخانه دل
هر که آنجا سست تر هشیارتر
شیشه دل تیشه سختی بیستون
کار ما از کوهکن دشوارتر
دشمنان از دوستان محرمترند
دوستان از دشمنان اغیارتر
بوالهوس کور است و عاشق دوربین
پاره ای این راه ناهموارتر
روشناس سنگ طفلان است اسیر
ناصحا پند تو گوهربارتر
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۹۲
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۹۰
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۷۳
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
کینه ی دشمن مرا گفتی چرا در سینه نیست؟
بس که مهر دوست آن جا هست جای کینه نیست!
نقد جان را رایگان در راه آزادی دهیم
گر به جیب و کیسه ی ما مفلسان نقدینه نیست
گنج عزت کنج عزلت بود آن را دل چو یافت
دیگرش از بی نیازی حاجت گنجینه نیست
خواستم مثبت شوم باشد اگر کابینه خوب
چون بدیدم، دیدم این کابینه آن کابینه نیست
رفت اگر آن شوم، این مرحوم آمد روی کار
الحق این روز عزا کم زان شب آدینه نیست
جود حاتم بخشی این دسته ی صالح نما
کم ز بذل و بخشش آن صالح پیشینه نیست
خوب و بد را صفحه ی طوفان نماید منعکس
زانکه این لوح درخشان کمتر از آیینه نیست
بس که مهر دوست آن جا هست جای کینه نیست!
نقد جان را رایگان در راه آزادی دهیم
گر به جیب و کیسه ی ما مفلسان نقدینه نیست
گنج عزت کنج عزلت بود آن را دل چو یافت
دیگرش از بی نیازی حاجت گنجینه نیست
خواستم مثبت شوم باشد اگر کابینه خوب
چون بدیدم، دیدم این کابینه آن کابینه نیست
رفت اگر آن شوم، این مرحوم آمد روی کار
الحق این روز عزا کم زان شب آدینه نیست
جود حاتم بخشی این دسته ی صالح نما
کم ز بذل و بخشش آن صالح پیشینه نیست
خوب و بد را صفحه ی طوفان نماید منعکس
زانکه این لوح درخشان کمتر از آیینه نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
طوطی که چو من شهره به شیرین سخنی بود
با قند تو لب بسته ز شکر شکنی بود
لعل تو که خاصیت یاقوت روان داشت
دل خون کن مرجان و عقیق یمنی بود
چون غنچه ز غم تنگدل و خون جگرم ساخت
آن گل که جگر گوشه ی نازک بدنی بود
در عشق اگر فقر و غنا نیست مؤثر
پس قسمت فرهاد چرا کوه کنی بود
آلت شدگانی که یکی خانه ندارند
جان بازیشان از چه ز حب الوطنی بود
گر از غم این زندگی تلخ نمردیم
انصاف توان داد که از بی کفنی بود
هم خیر بشر خواهد و هم صلح عمومی
از روز ازل مسلک طوفان علنی بود
با قند تو لب بسته ز شکر شکنی بود
لعل تو که خاصیت یاقوت روان داشت
دل خون کن مرجان و عقیق یمنی بود
چون غنچه ز غم تنگدل و خون جگرم ساخت
آن گل که جگر گوشه ی نازک بدنی بود
در عشق اگر فقر و غنا نیست مؤثر
پس قسمت فرهاد چرا کوه کنی بود
آلت شدگانی که یکی خانه ندارند
جان بازیشان از چه ز حب الوطنی بود
گر از غم این زندگی تلخ نمردیم
انصاف توان داد که از بی کفنی بود
هم خیر بشر خواهد و هم صلح عمومی
از روز ازل مسلک طوفان علنی بود
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۸