عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
ای لب میگون تو هم شکر و هم شراب
وی دل پر خون من هم نمک و هم کباب
خط و لب دلکشت طوطی و شکر ستان
زلف و رخ مهوشت تیره شب و ماهتاب
موی تو و شخص من پر کره و پر شکن
چشم تو و بخت من مست می و مست خواب
گر تو بتیغم زنی کز نظرم دور شو
سایه نگردد جدا ذرهئی از آفتاب
لعل تو در چشم من باده بود در قدح
مهر تو در جان من گنج بود در خراب
صعبتر از درد من در غم هجران او
دوزخیانرا بحشر هیچ نباشد عذاب
ای تن اگر بیدلی سر ز کمندش مپیچ
وی دل اگر عاشقی روی ز مهرش متاب
لعبت چشمم دمی دور نگردد ز اشک
زانکه نگیرد کنار مردم دریا ز آب
روی ز خواجو مپوش ورنه برآرد خروش
بردر دستور شرق آصف گردون جناب
وی دل پر خون من هم نمک و هم کباب
خط و لب دلکشت طوطی و شکر ستان
زلف و رخ مهوشت تیره شب و ماهتاب
موی تو و شخص من پر کره و پر شکن
چشم تو و بخت من مست می و مست خواب
گر تو بتیغم زنی کز نظرم دور شو
سایه نگردد جدا ذرهئی از آفتاب
لعل تو در چشم من باده بود در قدح
مهر تو در جان من گنج بود در خراب
صعبتر از درد من در غم هجران او
دوزخیانرا بحشر هیچ نباشد عذاب
ای تن اگر بیدلی سر ز کمندش مپیچ
وی دل اگر عاشقی روی ز مهرش متاب
لعبت چشمم دمی دور نگردد ز اشک
زانکه نگیرد کنار مردم دریا ز آب
روی ز خواجو مپوش ورنه برآرد خروش
بردر دستور شرق آصف گردون جناب
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹
رفت دوشم نفسی دیدهٔ گریان در خواب
دیدم آن نرگس پرفتنهٔ فتان در خواب
خیمه برصحن چمن زن که کنون در بستان
نتوان رفت ز بوی گل و ریحان در خواب
بود آیا که شود بخت من خسته بلند
کایدم قامت آن سرو خرامان درخواب
ای خوشا با تو صبوحی و ز جام سحری
پاسبان بیخبر افتاده و دربان در خواب
فتنه برخاسته و باده پرستان در شور
شمع بنشسته و چشم خوش مستان درخواب
آیدم زلف تو درخواب و پریشانم ازین
که بود شور و بلا دیدن ثعبان درخواب
صبر ایوب بباید که شبی دست دهد
که رود چشمم از اندیشهٔ کرمان در خواب
بلبل دلشده چون در کف صیاد افتاد
باز بیند چمن و طرف گلستان درخواب
دوش خواجو چو حریفان همه در خواب شدند
نشد از زمزمهٔ مرغ سحرخوان در خواب
دیدم آن نرگس پرفتنهٔ فتان در خواب
خیمه برصحن چمن زن که کنون در بستان
نتوان رفت ز بوی گل و ریحان در خواب
بود آیا که شود بخت من خسته بلند
کایدم قامت آن سرو خرامان درخواب
ای خوشا با تو صبوحی و ز جام سحری
پاسبان بیخبر افتاده و دربان در خواب
فتنه برخاسته و باده پرستان در شور
شمع بنشسته و چشم خوش مستان درخواب
آیدم زلف تو درخواب و پریشانم ازین
که بود شور و بلا دیدن ثعبان درخواب
صبر ایوب بباید که شبی دست دهد
که رود چشمم از اندیشهٔ کرمان در خواب
بلبل دلشده چون در کف صیاد افتاد
باز بیند چمن و طرف گلستان درخواب
دوش خواجو چو حریفان همه در خواب شدند
نشد از زمزمهٔ مرغ سحرخوان در خواب
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵
صبح کز چشم فلک اشک ثریا میریخت
مهر دل آب رخم ز آتش سودا میریخت
آن سهی سرو خرامان ز سر زلف سیاه
دل شوریدهدلان میشد و در پا میریخت
چین گیسوی دوتا را چو پریشان میکرد
مشک در دامن یکتائی والا میریخت
شعر شیرین مرا ماه مغنی میخواند
و آب شکر بلب لعل شکر خا میریخت
در قدمهای خیال تو بدامن هر دم
چشم دریا دل من لل لالا میریخت
قدح از لعل تو هر لحظه حدیثی میراند
وز لب روحفزا راح مصفا میریخت
چون صبا شرح گلستان جمالت میداد
از هوا دامن گل برسرصحرا میریخت
اشک از آنروی ز ما رفت و کناری بگرفت
کاب او دمبدم از رهگذر ما میریخت
موج خون دل فرهاد چو میزد بر کوه
ای بسا لعل که در دامن خارا میریخت
عجب ار مملکت مصر نمیرفت برود
زان همه سیل که از چشم زلیخا میریخت
مردم دیدهٔ خواجو چو قدح میپیمود
خون دل بود که در ساغر صهبا میریخت
مهر دل آب رخم ز آتش سودا میریخت
آن سهی سرو خرامان ز سر زلف سیاه
دل شوریدهدلان میشد و در پا میریخت
چین گیسوی دوتا را چو پریشان میکرد
مشک در دامن یکتائی والا میریخت
شعر شیرین مرا ماه مغنی میخواند
و آب شکر بلب لعل شکر خا میریخت
در قدمهای خیال تو بدامن هر دم
چشم دریا دل من لل لالا میریخت
قدح از لعل تو هر لحظه حدیثی میراند
وز لب روحفزا راح مصفا میریخت
چون صبا شرح گلستان جمالت میداد
از هوا دامن گل برسرصحرا میریخت
اشک از آنروی ز ما رفت و کناری بگرفت
کاب او دمبدم از رهگذر ما میریخت
موج خون دل فرهاد چو میزد بر کوه
ای بسا لعل که در دامن خارا میریخت
عجب ار مملکت مصر نمیرفت برود
زان همه سیل که از چشم زلیخا میریخت
مردم دیدهٔ خواجو چو قدح میپیمود
خون دل بود که در ساغر صهبا میریخت
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
کاف و نون جزوی از اوراق کتب خانه ماست
قاف تا قاف جهان حرفی از افسانهٔ ماست
طاق پیروزه که خلوتگه قطب فلک است
کمترین زاویهئی بر در کاشانهٔ ماست
گر چراغ دل ما از نفس سرد بمرد
شمع این طارم نه پنجره پروانهٔ ماست
گنج معنی که طلسم است جهان بر راهش
چون به معنی نگری این دل ویرانهٔ ماست
آب رو ریختهایم از پی یک جرعه شراب
گر چه کوثر نمی از جرعهٔ پیمانهٔ ماست
ما به دیوانگی ار زانک به عالم فاشیم
عقل کل قابل فیض دل دیوانهٔ ماست
آشنائیم به بی خویشی و بیگانه ز خویش
وانک بیگانه نگشت از همه بیگانهٔ ماست
هر کسی را تو اگر زنده به جان میبینی
جان هر زنده دلی زنده به جانانهٔ ماست
گر چه در مذهب ما کعبه و بتخانه یکیست
خواجو از کعبه برون آی که بتخانهٔ ماست
قاف تا قاف جهان حرفی از افسانهٔ ماست
طاق پیروزه که خلوتگه قطب فلک است
کمترین زاویهئی بر در کاشانهٔ ماست
گر چراغ دل ما از نفس سرد بمرد
شمع این طارم نه پنجره پروانهٔ ماست
گنج معنی که طلسم است جهان بر راهش
چون به معنی نگری این دل ویرانهٔ ماست
آب رو ریختهایم از پی یک جرعه شراب
گر چه کوثر نمی از جرعهٔ پیمانهٔ ماست
ما به دیوانگی ار زانک به عالم فاشیم
عقل کل قابل فیض دل دیوانهٔ ماست
آشنائیم به بی خویشی و بیگانه ز خویش
وانک بیگانه نگشت از همه بیگانهٔ ماست
هر کسی را تو اگر زنده به جان میبینی
جان هر زنده دلی زنده به جانانهٔ ماست
گر چه در مذهب ما کعبه و بتخانه یکیست
خواجو از کعبه برون آی که بتخانهٔ ماست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
جمشید بنده در دولتسرای ماست
خورشید شمسهٔ حرم کبریای ماست
جعد عروس ماهرخ حجلهٔ ظفر
گیسوی پرچم علم سدرهسای ماست
آن اطلس سیه که شب تار نام اوست
تاری ز پردهٔ در خلوتسرای ماست
کیوان که هست برهمن دیر شش دری
با آن علو مرتبه مامور رای ماست
گر زیر دست ما بود آفاق دور نیست
کافلاک را چو درنگری زیر پای ماست
بنمای ملکتی که نباشد خللپذیر
ور زانک هست مملکت دیرپای ماست
تا چتر ما همای هوای ممالکست
فر همای سایهٔ پر همای ماست
ما تاج تارک خلفای زمانهایم
وآئینهٔ جمال خلافت لقای ماست
خورشید آتشین رخ گیتی فروز چرخ
عکسی ز جام خاطر گیتی نمای ماست
خواجو سزد که بندهٔ درگاه ما بود
چون شاه هفت کشور گردون گدای ماست
خورشید شمسهٔ حرم کبریای ماست
جعد عروس ماهرخ حجلهٔ ظفر
گیسوی پرچم علم سدرهسای ماست
آن اطلس سیه که شب تار نام اوست
تاری ز پردهٔ در خلوتسرای ماست
کیوان که هست برهمن دیر شش دری
با آن علو مرتبه مامور رای ماست
گر زیر دست ما بود آفاق دور نیست
کافلاک را چو درنگری زیر پای ماست
بنمای ملکتی که نباشد خللپذیر
ور زانک هست مملکت دیرپای ماست
تا چتر ما همای هوای ممالکست
فر همای سایهٔ پر همای ماست
ما تاج تارک خلفای زمانهایم
وآئینهٔ جمال خلافت لقای ماست
خورشید آتشین رخ گیتی فروز چرخ
عکسی ز جام خاطر گیتی نمای ماست
خواجو سزد که بندهٔ درگاه ما بود
چون شاه هفت کشور گردون گدای ماست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲
گرت چو مورچه گرد شکر برآمده است
تو خوش برآی که با جان برابر آمده است
بنوش لعل روان چون زمرد سبزت
نگین خاتم یاقوت احمر آمده است
بگرد چشمهٔ نوش تو سبزه گر بدمید
ترش مشو که نبات از شکر برآمده است
ز خط سبز تو نسخم خوش آمدی و کنون
خط غبار تو خود زان نکوتر آمده است
تو خوش درآ و مشو در خط از من مسکین
که خط بگرد عذار تو خوش درآمده است
شه حبش که ز سرحد شام بیرون راند
کنون بتاختن ملک خاور آمده است
ز سهم ناوک ترکان غمزهات گوئی
که هندوئیست که نزد زره گر آمده است
کند بسنبل گردنکشت زمانه خطاب
که خادمی تو در شان عنبرآمده است
میان مشک و خطت فرق نیست یک سر موی
ولیک موی تو از مشک برسرآمده است
گمان مبر که برفت آب لعلت از خط سبز
که لعل را خط پیروزه زیور آمده است
بیا بدیدهٔ خواجو نگر که خط سیاه
بگرد روی چو ماهت چه در خور آمده است
تو خوش برآی که با جان برابر آمده است
بنوش لعل روان چون زمرد سبزت
نگین خاتم یاقوت احمر آمده است
بگرد چشمهٔ نوش تو سبزه گر بدمید
ترش مشو که نبات از شکر برآمده است
ز خط سبز تو نسخم خوش آمدی و کنون
خط غبار تو خود زان نکوتر آمده است
تو خوش درآ و مشو در خط از من مسکین
که خط بگرد عذار تو خوش درآمده است
شه حبش که ز سرحد شام بیرون راند
کنون بتاختن ملک خاور آمده است
ز سهم ناوک ترکان غمزهات گوئی
که هندوئیست که نزد زره گر آمده است
کند بسنبل گردنکشت زمانه خطاب
که خادمی تو در شان عنبرآمده است
میان مشک و خطت فرق نیست یک سر موی
ولیک موی تو از مشک برسرآمده است
گمان مبر که برفت آب لعلت از خط سبز
که لعل را خط پیروزه زیور آمده است
بیا بدیدهٔ خواجو نگر که خط سیاه
بگرد روی چو ماهت چه در خور آمده است
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
ایکه لبت آب شکر ریختست
بر سمنت مشگ سیه بیختست
نقش ترا خامهٔ نقاش صنع
بر ورق جان من انگیختست
ساقی از آن آب چو آتش بیار
کاتش دل آب رخم ریختست
با تو محالست برآمیختن
گرچه غمت با گلم آمیختست
در سر زلف تو ز آشفتگی
باز بموئی دلم آویختست
خانهٔ دل عشق بتاراج داد
عقل ازین واقعه بگریختست
خون دل از دیدهٔ خواجو مگر
عقد ثریاست که بگسیختست
بر سمنت مشگ سیه بیختست
نقش ترا خامهٔ نقاش صنع
بر ورق جان من انگیختست
ساقی از آن آب چو آتش بیار
کاتش دل آب رخم ریختست
با تو محالست برآمیختن
گرچه غمت با گلم آمیختست
در سر زلف تو ز آشفتگی
باز بموئی دلم آویختست
خانهٔ دل عشق بتاراج داد
عقل ازین واقعه بگریختست
خون دل از دیدهٔ خواجو مگر
عقد ثریاست که بگسیختست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳
کارم از دست دل فرو بستست
عقلم از جام عشق سرمستست
زلف او در تکسرست ولیک
دل شوریده حال من خستست
با دلم کس نمی کند پیوند
بجز از حاجبش که پیوستست
هر کجا در زمانه دلبندیست
دل در آن زلف دلگسل بستست
یا رب این حوری از کدام بهشت
همچو مرغ از چمن برون جستست
با منش هر که دید میگوید
فتنه بنگر که با که بنشستست
عجب از سنبل تو میدارم
که چه شوریدهٔ زبر دستست
دل ریشم چو در غمت خون شد
مردم دیده دست ازو شستست
گرچه بگسستهئی دل از خواجو
بدرستی که عهد نشکستست
عقلم از جام عشق سرمستست
زلف او در تکسرست ولیک
دل شوریده حال من خستست
با دلم کس نمی کند پیوند
بجز از حاجبش که پیوستست
هر کجا در زمانه دلبندیست
دل در آن زلف دلگسل بستست
یا رب این حوری از کدام بهشت
همچو مرغ از چمن برون جستست
با منش هر که دید میگوید
فتنه بنگر که با که بنشستست
عجب از سنبل تو میدارم
که چه شوریدهٔ زبر دستست
دل ریشم چو در غمت خون شد
مردم دیده دست ازو شستست
گرچه بگسستهئی دل از خواجو
بدرستی که عهد نشکستست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳
بستهٔ بند تو از هر دو جهان آزادست
وانکه دل بر تو نبستست دلش نگشادست
عارضت در شکن طره بدان میماند
کافتابیست که در عقدهٔ راس افتادست
زلف هندو صفتت لیلی و عقلم مجنون
لب جانبخش تو شیرین و دلم فرهادست
سرو را گر چه ببالای تو مانندی نیست
بنده با قد تواز سرو سهی آزادست
هیچکس نیست که با هیچکسش میلی نیست
بد نهادست که سر بر قدمی ننهادست
هرگز از چرخ بد اختر نشدم روزی شاد
مادر دهر مرا خود بچه طالع زادست
دل من بیتو جهانیست پر از فتنه و شور
بده آن بادهٔ نوشین که جهان بر بادست
در غمت همنفسی نیست به جز فریادم
چه توان کرد که فریاد رسم فریادست
بیش ازین ناوک بیداد مزن برخواجو
گر چه بیداد تو از روی حقیقت دادست
وانکه دل بر تو نبستست دلش نگشادست
عارضت در شکن طره بدان میماند
کافتابیست که در عقدهٔ راس افتادست
زلف هندو صفتت لیلی و عقلم مجنون
لب جانبخش تو شیرین و دلم فرهادست
سرو را گر چه ببالای تو مانندی نیست
بنده با قد تواز سرو سهی آزادست
هیچکس نیست که با هیچکسش میلی نیست
بد نهادست که سر بر قدمی ننهادست
هرگز از چرخ بد اختر نشدم روزی شاد
مادر دهر مرا خود بچه طالع زادست
دل من بیتو جهانیست پر از فتنه و شور
بده آن بادهٔ نوشین که جهان بر بادست
در غمت همنفسی نیست به جز فریادم
چه توان کرد که فریاد رسم فریادست
بیش ازین ناوک بیداد مزن برخواجو
گر چه بیداد تو از روی حقیقت دادست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰
چو از برگ گلش سنبل دمیدست
ز حسرت در چمن گل پژمریدست
به عشوه توبهٔ شهری شکستست
به غمزه پردهٔ خلقی دریدست
ز روبه بازی چشم چو آهوش
دلم چون آهوی وحشی رمیدست
چه رویست آنکه در اوصاف حسنش
کمال قدرت بیچون پدیدست
چو نقاش ازل نقش تومیبست
ز کلکش نقطه ئی بر گل چکیدست
تو گوئی در کنارت مادر دهر
بشیر بیوفائی پروریدست
ز گلزار جنان رضوان بصد سال
گلی چون عارض خوبت نچیدست
پریشانست زلفت همچو حالم
مگر حال پریشانم شنیدست
مسلمانان چه زلفست آن که خواجو
بدان هندوی کافر بگرویدست
ز حسرت در چمن گل پژمریدست
به عشوه توبهٔ شهری شکستست
به غمزه پردهٔ خلقی دریدست
ز روبه بازی چشم چو آهوش
دلم چون آهوی وحشی رمیدست
چه رویست آنکه در اوصاف حسنش
کمال قدرت بیچون پدیدست
چو نقاش ازل نقش تومیبست
ز کلکش نقطه ئی بر گل چکیدست
تو گوئی در کنارت مادر دهر
بشیر بیوفائی پروریدست
ز گلزار جنان رضوان بصد سال
گلی چون عارض خوبت نچیدست
پریشانست زلفت همچو حالم
مگر حال پریشانم شنیدست
مسلمانان چه زلفست آن که خواجو
بدان هندوی کافر بگرویدست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳
به بوستان جمالت بهار بسیارست
ولیک با گل وصل تو خار بسیارست
مدام چشم تو مخمور و ناتوان خفتست
چه حالتست که او را خمار بسیارست
میم ز لعل دل افروز ده که جانافزاست
وگرنه جام می خوشگوار بسیارست
خط غبار چه حاجت بگرد رخسارت
که از تو بردل ما خود غبار بسیارست
مرا بجای توای یار یار دیگر نیست
ولی ترا چو من خسته یار بسیارست
بروزگار مگر حال دل کنم تقریر
که بردلم ستم روزگار بسیارست
زخون دیدهٔ فرهاد پارههای عقیق
هنوز بر کمر کوهسار بسیارست
صفیر بلبل طبعم شنو وگرنه بباغ
نوای قمری و بانگ هزار بسیارست
چه آبروی بود بر در تو خواجو را
که در ره تو چو او خاکسار بسیارست
ولیک با گل وصل تو خار بسیارست
مدام چشم تو مخمور و ناتوان خفتست
چه حالتست که او را خمار بسیارست
میم ز لعل دل افروز ده که جانافزاست
وگرنه جام می خوشگوار بسیارست
خط غبار چه حاجت بگرد رخسارت
که از تو بردل ما خود غبار بسیارست
مرا بجای توای یار یار دیگر نیست
ولی ترا چو من خسته یار بسیارست
بروزگار مگر حال دل کنم تقریر
که بردلم ستم روزگار بسیارست
زخون دیدهٔ فرهاد پارههای عقیق
هنوز بر کمر کوهسار بسیارست
صفیر بلبل طبعم شنو وگرنه بباغ
نوای قمری و بانگ هزار بسیارست
چه آبروی بود بر در تو خواجو را
که در ره تو چو او خاکسار بسیارست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷
آن نه رویست مگر فتنهٔ دور قمرست
وان نه زلفست و بنا گوش که شام و سحرست
ز آرزوی کمرت کوه گرفتم هیهات
کوه را گرچه ز هر سوی که بینی کمرست
مردم چشمم ارت سرو سهی میخواند
روشنم شد که همان مردم کوته نظرست
اشک را چونکه بصد خون جگر پروردم
حاصلم از چه سبب زو همه خون جگرست
نسبت روی تو با ماه فلک میکردم
چو بدیدم رخ زیبای تو چیز دگرست
حیف باشد که بافسوس جهان میگذرد
مگذر ای جان جهان زانکه جهان برگذرست
اشک خونین مرا کوست جگر گوشهٔ دل
زین صفت خوار مدارید که اصلی گهرست
قصهٔ آتش دل چون به زبان آرم از آنک
شمع اگر فاش شود سر دلش بیم سرست
هر کرا شوق حرم باشد از آن نندیشد
که ره بادیه از خار مغیلان خطرست
گر بشمشیر جفا دور کنی خواجو را
همه سهلست ولی محنت دوری بترست
همه سرمستیش از شور شکر خندهٔ تست
شور طوطی چه عجب گر ز برای شکرست
وان نه زلفست و بنا گوش که شام و سحرست
ز آرزوی کمرت کوه گرفتم هیهات
کوه را گرچه ز هر سوی که بینی کمرست
مردم چشمم ارت سرو سهی میخواند
روشنم شد که همان مردم کوته نظرست
اشک را چونکه بصد خون جگر پروردم
حاصلم از چه سبب زو همه خون جگرست
نسبت روی تو با ماه فلک میکردم
چو بدیدم رخ زیبای تو چیز دگرست
حیف باشد که بافسوس جهان میگذرد
مگذر ای جان جهان زانکه جهان برگذرست
اشک خونین مرا کوست جگر گوشهٔ دل
زین صفت خوار مدارید که اصلی گهرست
قصهٔ آتش دل چون به زبان آرم از آنک
شمع اگر فاش شود سر دلش بیم سرست
هر کرا شوق حرم باشد از آن نندیشد
که ره بادیه از خار مغیلان خطرست
گر بشمشیر جفا دور کنی خواجو را
همه سهلست ولی محنت دوری بترست
همه سرمستیش از شور شکر خندهٔ تست
شور طوطی چه عجب گر ز برای شکرست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰
ترا که نرگس مخمور و زلف مهپوشست
وفا و عهد قدیمت مگر فراموشست
ز شور زلف تو دوشم شبی دراز گذشت
اگر چه زلف سیاهت زیادت از دوشست
بقصد خون دل من کمان ابرو را
کشیده چشم تو پیوسته تا بناگوشست
ز تیره غمزهٔ عاشق کش تو ایمن نیست
و گرنه هندوی زلفت چرا زره پوشست
کنار سبزهٔ سیراب و طرف جوی مجوی
ترا که سبزه براطراف چشمهٔ نوشست
چگونه گوش توان کرد پند صاحب هوش
مرا که قول مغنی هنوز در گوشست
حدیث حسن بهاران ز هوشیاران پرس
چرا که بلبل بیچاره مست و مدهوشست
زبان سوسن آزاد بین که هست دراز
ولیک برخی آزادهئی که خاموشست
دو چشم آهوی شیرافکنش نگر خواجو
که همچو بخت تو در عین خواب خرگوشست
وفا و عهد قدیمت مگر فراموشست
ز شور زلف تو دوشم شبی دراز گذشت
اگر چه زلف سیاهت زیادت از دوشست
بقصد خون دل من کمان ابرو را
کشیده چشم تو پیوسته تا بناگوشست
ز تیره غمزهٔ عاشق کش تو ایمن نیست
و گرنه هندوی زلفت چرا زره پوشست
کنار سبزهٔ سیراب و طرف جوی مجوی
ترا که سبزه براطراف چشمهٔ نوشست
چگونه گوش توان کرد پند صاحب هوش
مرا که قول مغنی هنوز در گوشست
حدیث حسن بهاران ز هوشیاران پرس
چرا که بلبل بیچاره مست و مدهوشست
زبان سوسن آزاد بین که هست دراز
ولیک برخی آزادهئی که خاموشست
دو چشم آهوی شیرافکنش نگر خواجو
که همچو بخت تو در عین خواب خرگوشست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸
بهار روی تو بازار مشتری بشکست
فریب چشم تو ناموس سامری بشکست
رخ تو پردهٔ دیبای ششتری بدرید
لب تو نامزد قند عسکری بشکست
قد تو هوش جهانی بچابکی بربود
خط تو توبهٔ خلقی بدلبری بشکست
چو حسن روی تو آوازه در جهان افکند
دل فرشته و هنگامهٔ پری بشکست
چو شام زلف تو مشاطه از قمر برداشت
رخ تو رونق خورشید خاوری بشکست
دلم ببتکده میرفت پیش ازین لیکن
خلیل ما همه بتهای آزری بشکست
چو برگ نسترن از شاخ ضمیران بنمود
بعشوه گوشهٔ بادام عبهری بشکست
ببرد گوی ز مه طلعتان دور قمر
چو بر قمر سر چوگان عنبری بشکست
بنوک ناوک آه سحرگهی خواجو
طلسم گنبد نه طاق چنبری بشکست
ز بسکه میکند از دیده سیم پالائی
بچهره قیمت بازار زرگری بشکست
فریب چشم تو ناموس سامری بشکست
رخ تو پردهٔ دیبای ششتری بدرید
لب تو نامزد قند عسکری بشکست
قد تو هوش جهانی بچابکی بربود
خط تو توبهٔ خلقی بدلبری بشکست
چو حسن روی تو آوازه در جهان افکند
دل فرشته و هنگامهٔ پری بشکست
چو شام زلف تو مشاطه از قمر برداشت
رخ تو رونق خورشید خاوری بشکست
دلم ببتکده میرفت پیش ازین لیکن
خلیل ما همه بتهای آزری بشکست
چو برگ نسترن از شاخ ضمیران بنمود
بعشوه گوشهٔ بادام عبهری بشکست
ببرد گوی ز مه طلعتان دور قمر
چو بر قمر سر چوگان عنبری بشکست
بنوک ناوک آه سحرگهی خواجو
طلسم گنبد نه طاق چنبری بشکست
ز بسکه میکند از دیده سیم پالائی
بچهره قیمت بازار زرگری بشکست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶
این چنین صورت گر از آب و گلست
چون بمعنی بنگری جان و دلست
نرگسش خونخوارهئی بس دلرباست
سنبلش شوریدهئی بس پر دلست
هندوی زلفش سیه کاری قویست
زنگی خالش سیاهی مقبلست
هر چه گفتم جز ثنایش ضایعست
هر چه جستم جز رضایش باطلست
تا برفت از چشم من بیرون نرفت
زانکه برآن روانش منزلست
خاطرم با یار ودل با کاروان
دیده بر راه و نظر بر محملست
دل کجا آرام گیرد در برم
چون مرا آرام دل مستعجلست
میروم افتان و خیزان در پیش
گر چه ز آب دیده پایم درگلست
من میان بحر بی پایان غریق
آنکه عیبم میکند برساحلست
دوستان گویند خواجو صبر کن
چون کنم کز جان صبوری مشکلست
چون بمعنی بنگری جان و دلست
نرگسش خونخوارهئی بس دلرباست
سنبلش شوریدهئی بس پر دلست
هندوی زلفش سیه کاری قویست
زنگی خالش سیاهی مقبلست
هر چه گفتم جز ثنایش ضایعست
هر چه جستم جز رضایش باطلست
تا برفت از چشم من بیرون نرفت
زانکه برآن روانش منزلست
خاطرم با یار ودل با کاروان
دیده بر راه و نظر بر محملست
دل کجا آرام گیرد در برم
چون مرا آرام دل مستعجلست
میروم افتان و خیزان در پیش
گر چه ز آب دیده پایم درگلست
من میان بحر بی پایان غریق
آنکه عیبم میکند برساحلست
دوستان گویند خواجو صبر کن
چون کنم کز جان صبوری مشکلست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳
نظری کن اگرت خاطر درویشانست
که جمال تو ز حسن نظر ایشانست
روی ازین بندهٔ بیچارهٔ درویش متاب
زانکه سلطان جهان بندهٔ درویشانست
پند خویشان نکنم گوش که بی خویشتنم
آشنایان غمت را چه غم از خویشانست
بده آن بادهٔ نوشین که ندارم سرخویش
کانکه از خویش کند بیخبرم خویش آنست
حاصل از عمر به جز وصل نکورویان نیست
لیکن اندیشه ز تشویش بد اندیشانست
نکنم ترکش اگر زانکه به تیرم بزند
خنک آن صید که قربان جفا کیشانست
مرهمی بردل خواجو که نهد زانکه طبیب
فارغ از درد دل خستهٔ دل ریشانست
که جمال تو ز حسن نظر ایشانست
روی ازین بندهٔ بیچارهٔ درویش متاب
زانکه سلطان جهان بندهٔ درویشانست
پند خویشان نکنم گوش که بی خویشتنم
آشنایان غمت را چه غم از خویشانست
بده آن بادهٔ نوشین که ندارم سرخویش
کانکه از خویش کند بیخبرم خویش آنست
حاصل از عمر به جز وصل نکورویان نیست
لیکن اندیشه ز تشویش بد اندیشانست
نکنم ترکش اگر زانکه به تیرم بزند
خنک آن صید که قربان جفا کیشانست
مرهمی بردل خواجو که نهد زانکه طبیب
فارغ از درد دل خستهٔ دل ریشانست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲
گل بستان خرد لفظ دلارای منست
بلبل باغ سخن منطق گویای منست
منم آن طوطی خوش نغمه که هنگام سخن
طوطیانرا شکر از لفظ شکر خای منست
بلبل آوای گلستان فلک را همه شب
گوش بر زمزمهٔ نغمه و آوای منست
پیش طبعم که ازو لؤلؤ لالا خیزد
نام لؤلؤ نتوان برد که لالای منست
سخنم زادهٔ جانست و گهر زادهٔ کان
بلکه دریا خجل از طبع گهر زای منست
الف قامتم ارزانکه بصورت نونست
کاف و نون نکته ئی از حرف معمای منست
سخنم سحر حلالست ولی گاه سخن
خجلت بابلیان از ید بیضای منست
گر چه در عالم خاکست مقامم لیکن
برتر از چرخ برین منزل و ماوای منست
چشمهٔ آب حیاتی که خضر تشنهٔ اوست
کمترین قطرهئی از طبع چو دریای منست
گر چه آن ترک ختا هندوی خویشم خواند
ترک مه روی فلک هندوی کرای منست
دولت صدر جهان باد که از دولت او
برتر از صدرنشینان جهان جای منست
چکنم ساغر صهبا که چو خواجو بصبوح
قدح دیدهٔ من ساغر صهبای منست
بلبل باغ سخن منطق گویای منست
منم آن طوطی خوش نغمه که هنگام سخن
طوطیانرا شکر از لفظ شکر خای منست
بلبل آوای گلستان فلک را همه شب
گوش بر زمزمهٔ نغمه و آوای منست
پیش طبعم که ازو لؤلؤ لالا خیزد
نام لؤلؤ نتوان برد که لالای منست
سخنم زادهٔ جانست و گهر زادهٔ کان
بلکه دریا خجل از طبع گهر زای منست
الف قامتم ارزانکه بصورت نونست
کاف و نون نکته ئی از حرف معمای منست
سخنم سحر حلالست ولی گاه سخن
خجلت بابلیان از ید بیضای منست
گر چه در عالم خاکست مقامم لیکن
برتر از چرخ برین منزل و ماوای منست
چشمهٔ آب حیاتی که خضر تشنهٔ اوست
کمترین قطرهئی از طبع چو دریای منست
گر چه آن ترک ختا هندوی خویشم خواند
ترک مه روی فلک هندوی کرای منست
دولت صدر جهان باد که از دولت او
برتر از صدرنشینان جهان جای منست
چکنم ساغر صهبا که چو خواجو بصبوح
قدح دیدهٔ من ساغر صهبای منست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲
بدایت غم عشاق را نهایت نیست
نهایت ره مشتاقرا بدایت نیست
سخن بگوی که پیش لب شکر بارت
حدیث شکر شیرین به جز حکایت نیست
بسی شکایتم از فرقت تو در جانست
وگرنه از غم عشقت مرا شکایت نیست
گرم بتیغ جفا میکشی حیات منست
چرا که قصد حبیبان به جز عنایت نیست
چنین شنیدهام از راویان آیت عشق
که در قرائت دلدادگان روایت نیست
کدام رند خرابات دیدهئی کو را
هزار زاهد صد ساله در حمایت نیست
مباش منکر احوال عاشقان خواجو
که قطع بادیهٔ عشق بی هدایت نیست
نهایت ره مشتاقرا بدایت نیست
سخن بگوی که پیش لب شکر بارت
حدیث شکر شیرین به جز حکایت نیست
بسی شکایتم از فرقت تو در جانست
وگرنه از غم عشقت مرا شکایت نیست
گرم بتیغ جفا میکشی حیات منست
چرا که قصد حبیبان به جز عنایت نیست
چنین شنیدهام از راویان آیت عشق
که در قرائت دلدادگان روایت نیست
کدام رند خرابات دیدهئی کو را
هزار زاهد صد ساله در حمایت نیست
مباش منکر احوال عاشقان خواجو
که قطع بادیهٔ عشق بی هدایت نیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲
بر سر کوی خرابات محبت کوئیست
که مرا بر سر آن کوی نظر بر سوئیست
دهنش یکسر مویست و میانش یک موی
وز میان تن من تا بمیانش موئیست
ابروی او که ز چشمم نرود پیوسته
نه کمانیست که شایستهٔ هر بازوئیست
مرهمی از من مجروح مدارید دریغ
که دلم خستهٔ پیکان کمان ابروئیست
گر من از خوی بد خویش نگردم چه عجب
هر کسی را که در آفاق ببینی خوئیست
ز آتش دوزخم از بهر چه میترسانید
دوزخ آنست که خالی ز بهشتی روئیست
نسخهٔ غالیه یا رایحهٔ گلزارست
نکهت سنبل تر یا نفس گلبوئیست
هر که از زلف دراز تو نگوید سخنی
دست کوته کن ازو زانکه پریشان گوئیست
اگر از کوی تو خواجو بملامت نرود
مکنش هیچ ملامت که ملامت جوئیست
که مرا بر سر آن کوی نظر بر سوئیست
دهنش یکسر مویست و میانش یک موی
وز میان تن من تا بمیانش موئیست
ابروی او که ز چشمم نرود پیوسته
نه کمانیست که شایستهٔ هر بازوئیست
مرهمی از من مجروح مدارید دریغ
که دلم خستهٔ پیکان کمان ابروئیست
گر من از خوی بد خویش نگردم چه عجب
هر کسی را که در آفاق ببینی خوئیست
ز آتش دوزخم از بهر چه میترسانید
دوزخ آنست که خالی ز بهشتی روئیست
نسخهٔ غالیه یا رایحهٔ گلزارست
نکهت سنبل تر یا نفس گلبوئیست
هر که از زلف دراز تو نگوید سخنی
دست کوته کن ازو زانکه پریشان گوئیست
اگر از کوی تو خواجو بملامت نرود
مکنش هیچ ملامت که ملامت جوئیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶
لعل شیرین تو وصفش بر شکر باید نوشت
مهر رخسار تو شرحش بر قمر باید نوشت
ماجرای اشکم از روی تناسب یک بیک
مردم دریا نشین را بر گهر باید نوشت
هر چه در باب در میخانه چشمم نظم داد
گو مغان بر دیر بنویسند اگر باید نوشت
ایکه وصف روی زردم در قلم میآوری
سیم اگر بی وجه میباشد بزر باید نوشت
خونبهای جان شیرین من شوریده حال
برلب یاقوت آن شیرین پسر باید نوشت
از میانش چون سر موئی ندیدم در وجود
هیچ اگر خواهی نوشتن مختصر باید نوشت
هر که گردد کشتهٔ تیغ فراق این داستان
برسر خاکش بخوناب جگر باید نوشت
و آنچه فرهاد از فراق طلعت شیرین کشید
تا بروز حشر بر کوه و کمر باید نوشت
شرح خمریات خواجو جز در دردی فروش
تا نپنداری که برجای دگر باید نوشت
مهر رخسار تو شرحش بر قمر باید نوشت
ماجرای اشکم از روی تناسب یک بیک
مردم دریا نشین را بر گهر باید نوشت
هر چه در باب در میخانه چشمم نظم داد
گو مغان بر دیر بنویسند اگر باید نوشت
ایکه وصف روی زردم در قلم میآوری
سیم اگر بی وجه میباشد بزر باید نوشت
خونبهای جان شیرین من شوریده حال
برلب یاقوت آن شیرین پسر باید نوشت
از میانش چون سر موئی ندیدم در وجود
هیچ اگر خواهی نوشتن مختصر باید نوشت
هر که گردد کشتهٔ تیغ فراق این داستان
برسر خاکش بخوناب جگر باید نوشت
و آنچه فرهاد از فراق طلعت شیرین کشید
تا بروز حشر بر کوه و کمر باید نوشت
شرح خمریات خواجو جز در دردی فروش
تا نپنداری که برجای دگر باید نوشت