عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٧۵ - قصیده در تعریف و تاریخ بنای قصری که نظام الدین یحیی ساخته
حبذا این قصر جانپرور که تا گشت آشکار
کرد پنهان رخ ز شرم او بهشت کردگار
از لطافت هست تا حدی که جفتش در جهان
کس نبیند غیر ازین فیروزه طاق زرنگار
در خوشی آن منزلت دارد که دی مه را در او
عقل کارآگاه نشناسد ز فصل نوبهار
از هوای جانفزای او عجب نآید مرا
گر سخن گوید درو صورت که باشد بر جدار
کی کمال نور مه نقصان گرفتی در خسوف
گر ز عکس جام وی بودی فروغش مستعار
هست بحری پر عجائب کز میان موج او
گوهر شهوار شادی دل افتد بر کنار
باشد از رفعت سپهری زو فروزان گشته مهر
چون بود خسرو در او مسند نشین هنگام بار
خسرو جمشید رتبت داور دارا صفت
آفتاب ملک و ملت سایه پروردگار
شاه یحیی کاندرین شش طاق ایوان سپنج
مثل او ناید پدید از اجتماع هفت و چار
در چنین خرم سرا از گفته ابن یمین
زهره کو تا خوش نوائی برکشد عشاق وار
شرط آداب عبودیت بجا آرد نخست
پس بگوید بی تحاشی پیش تخت شهریار
کای جنابت قبله اقبال اهل روزگار
حمله رستم همه دستانت آید روز کار
تا زمین و آسمان منقاد عزم و حزم تست
آن گرفت آرام دایم وین نمیگیرد قرار
ور نسیم لطف تو بر بیشه شیران وزد
ور سموم قهر تو یابد سوی دریا گذار
در صدف از تاب قهرت در شود دیگر بی آب
کام شیر شرزه گردد ناف آهوی تتار
فتنه را در باغ عدلت ز آرزوی خواب خوش
ناید اندر دیده چیزی جز خیال کو کنار
نفس نامی را ز ابر دستت ار باشد مدد
تا ابد یابد رهائی از تهی دستی چنار
آفتاب و آسمانت خواندمی گر دیدمی
آفتابی بیزوال و آسمانی با وقار
باد عمرت جاودان تا در پناه جاه تو
صاحب اینقصر سازد از خوشی زین صد هزار
صاحب اعظم غیاث ملک و دین دستور شرق
آنکه با بخت جوانش هست رأی پیر یار
و آنکه چون گیرد هوای دل غبار آرزو
هیچکس ننشاند الا ابر دستش آن غبار
حزم هشیارش چنان آئین مستی بر فکند
کز سر نرگس نخواهد شد برون هرگز خمار
سال هجرت چون قدم در ذال و نون و ها نهاد
وز مه شوال عشر اوسط آمد در شمار
بر در و دیوار این خرم سرا ابن یمین
زر نبودش تا فشاند کرد عقد در نثار
صاحبا این قصر عالی تا ابد پاینده باد
تا بعز و دولت و اقبال شاه کامکار
قرنها در مسند عزت بکام دوستان
بگذراند اندرین فرخنده کاخ زرنگار
کرد پنهان رخ ز شرم او بهشت کردگار
از لطافت هست تا حدی که جفتش در جهان
کس نبیند غیر ازین فیروزه طاق زرنگار
در خوشی آن منزلت دارد که دی مه را در او
عقل کارآگاه نشناسد ز فصل نوبهار
از هوای جانفزای او عجب نآید مرا
گر سخن گوید درو صورت که باشد بر جدار
کی کمال نور مه نقصان گرفتی در خسوف
گر ز عکس جام وی بودی فروغش مستعار
هست بحری پر عجائب کز میان موج او
گوهر شهوار شادی دل افتد بر کنار
باشد از رفعت سپهری زو فروزان گشته مهر
چون بود خسرو در او مسند نشین هنگام بار
خسرو جمشید رتبت داور دارا صفت
آفتاب ملک و ملت سایه پروردگار
شاه یحیی کاندرین شش طاق ایوان سپنج
مثل او ناید پدید از اجتماع هفت و چار
در چنین خرم سرا از گفته ابن یمین
زهره کو تا خوش نوائی برکشد عشاق وار
شرط آداب عبودیت بجا آرد نخست
پس بگوید بی تحاشی پیش تخت شهریار
کای جنابت قبله اقبال اهل روزگار
حمله رستم همه دستانت آید روز کار
تا زمین و آسمان منقاد عزم و حزم تست
آن گرفت آرام دایم وین نمیگیرد قرار
ور نسیم لطف تو بر بیشه شیران وزد
ور سموم قهر تو یابد سوی دریا گذار
در صدف از تاب قهرت در شود دیگر بی آب
کام شیر شرزه گردد ناف آهوی تتار
فتنه را در باغ عدلت ز آرزوی خواب خوش
ناید اندر دیده چیزی جز خیال کو کنار
نفس نامی را ز ابر دستت ار باشد مدد
تا ابد یابد رهائی از تهی دستی چنار
آفتاب و آسمانت خواندمی گر دیدمی
آفتابی بیزوال و آسمانی با وقار
باد عمرت جاودان تا در پناه جاه تو
صاحب اینقصر سازد از خوشی زین صد هزار
صاحب اعظم غیاث ملک و دین دستور شرق
آنکه با بخت جوانش هست رأی پیر یار
و آنکه چون گیرد هوای دل غبار آرزو
هیچکس ننشاند الا ابر دستش آن غبار
حزم هشیارش چنان آئین مستی بر فکند
کز سر نرگس نخواهد شد برون هرگز خمار
سال هجرت چون قدم در ذال و نون و ها نهاد
وز مه شوال عشر اوسط آمد در شمار
بر در و دیوار این خرم سرا ابن یمین
زر نبودش تا فشاند کرد عقد در نثار
صاحبا این قصر عالی تا ابد پاینده باد
تا بعز و دولت و اقبال شاه کامکار
قرنها در مسند عزت بکام دوستان
بگذراند اندرین فرخنده کاخ زرنگار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨۵ - قصیده در مدح تاج الدین علی سربداری
عید آمد ای نگار بده جام خوشگوار
کز جام خوشگوار شود کار چون نگار
بگذشت ماه روزه غنیمت شمار عید
زیرا که هست نوبت این نیز برگذار
برخیز و عزم میکده کن ز آنکه بعد ازین
نبود هوای صومعه با طبع سازگار
گر زر نداری آنک بدان آب رز خری
سهلست خیز جامه ببر جام می بیار
نی نی نعوذ بالله ازین کار فارغم
ساغر مده بدست من ای ترک میگسار
تشبیب این قصیده بآئین شاعران
کردم بمی و گرنه گواهست کردگار
کین بنده مدتیست کزین جرم تایبست
از راه اختیار نه از روی اضطرار
خاصه کنون که امر شهنشاه عهد شد
با نهی کردگار درین کار دستیار
شاه جهان که عالم کون و فساد را
آمد بیمن معدلتش باصلاح کار
جان و جهان فضل و کرم تاج ملک و دین
آن همچو تاج سرور شاهان روزگار
تضمین کنم ز گفته استاد انوری
یک بیت آبدارتر از در شاهوار
نی از برای آنکه مرا نیست دسترس
بر مثل آن و بهتر از آن هم هزار بار
اما چو عادتیست که تضمین همی کنند
اشعار یکدگر شعرای سخن گذار
من نیز استعارت بیتی همیکنم
کان هست حسب حال در اطرای شهریار
ای کاینات را بوجود تو افتخار
ای بیش از آفرینش و کم زآفریدگار
همچون بنان و کلک تو دربار و درفشان
باد خزان ندید کس و ابر نوبهار
آن هم بسعی دست تو باشد که روزم رزم
بر فرق خصم تیغ تو گوهر کند نثار
جوشن شود بسان زره بر تن عدوت
از زخم تیر و نیزه تو گاه کارزار
زهر آبگون حسام تو چون باد وقت کین
آتش فروخت در جگر خصم خاکسار
گردد اسیر مخلب شهباز همتت
سیمرغ زر نگار فلک درگه شکار
باد سموم قهر تو گر بگذرد ببحر
خیزد چو موج زو شر رو چون دخان بخار
نسبت بشمس اگر ببری گاه انتساب
کی شمس را بود بجهانگیری اشتهار
چون خاک اگر چه پست بود حاسدت ولی
گردد بلند مرتبه چون بر شود بدار
از رنج حرص می نرهد حاسدت چو مور
تا شربتی بدو ندهد از لعاب مار
در کار خصم جاه تو چرخ ار شود جهود
با کتفش آفتاب شود پاره غبار
خود را عدوت اگر چه محلی نهد چو صفر
هرگز بهیچ روش نیارند در شمار
بیتی دگر چو آب زر از گفته کمال
چون بود بس مناسب من کردم اختیار
غرق بحار جود تواند عالمی چنانک
جز بنده ز آنمیانه نماندست بر کنار
کردیم با زبان کمال آنچه داشتیم
در دل نهان بحضرت عالیت آشکار
چون دست زرفشان توأم هست پایمرد
دانم که بعد ازین نکشم بار انتظار
با ضعف از آن شد ابن یمین کش یسار نیست
می گیرد از یسار یکی قوت هزار
تا در جهان ز روی طبیعت علی الدوام
گل جفت خار باشد و با مل بود خمار
بادا عدوت را بگه عشرت و نشاط
از مل خمار بهره و از گل نصیب خار
کز جام خوشگوار شود کار چون نگار
بگذشت ماه روزه غنیمت شمار عید
زیرا که هست نوبت این نیز برگذار
برخیز و عزم میکده کن ز آنکه بعد ازین
نبود هوای صومعه با طبع سازگار
گر زر نداری آنک بدان آب رز خری
سهلست خیز جامه ببر جام می بیار
نی نی نعوذ بالله ازین کار فارغم
ساغر مده بدست من ای ترک میگسار
تشبیب این قصیده بآئین شاعران
کردم بمی و گرنه گواهست کردگار
کین بنده مدتیست کزین جرم تایبست
از راه اختیار نه از روی اضطرار
خاصه کنون که امر شهنشاه عهد شد
با نهی کردگار درین کار دستیار
شاه جهان که عالم کون و فساد را
آمد بیمن معدلتش باصلاح کار
جان و جهان فضل و کرم تاج ملک و دین
آن همچو تاج سرور شاهان روزگار
تضمین کنم ز گفته استاد انوری
یک بیت آبدارتر از در شاهوار
نی از برای آنکه مرا نیست دسترس
بر مثل آن و بهتر از آن هم هزار بار
اما چو عادتیست که تضمین همی کنند
اشعار یکدگر شعرای سخن گذار
من نیز استعارت بیتی همیکنم
کان هست حسب حال در اطرای شهریار
ای کاینات را بوجود تو افتخار
ای بیش از آفرینش و کم زآفریدگار
همچون بنان و کلک تو دربار و درفشان
باد خزان ندید کس و ابر نوبهار
آن هم بسعی دست تو باشد که روزم رزم
بر فرق خصم تیغ تو گوهر کند نثار
جوشن شود بسان زره بر تن عدوت
از زخم تیر و نیزه تو گاه کارزار
زهر آبگون حسام تو چون باد وقت کین
آتش فروخت در جگر خصم خاکسار
گردد اسیر مخلب شهباز همتت
سیمرغ زر نگار فلک درگه شکار
باد سموم قهر تو گر بگذرد ببحر
خیزد چو موج زو شر رو چون دخان بخار
نسبت بشمس اگر ببری گاه انتساب
کی شمس را بود بجهانگیری اشتهار
چون خاک اگر چه پست بود حاسدت ولی
گردد بلند مرتبه چون بر شود بدار
از رنج حرص می نرهد حاسدت چو مور
تا شربتی بدو ندهد از لعاب مار
در کار خصم جاه تو چرخ ار شود جهود
با کتفش آفتاب شود پاره غبار
خود را عدوت اگر چه محلی نهد چو صفر
هرگز بهیچ روش نیارند در شمار
بیتی دگر چو آب زر از گفته کمال
چون بود بس مناسب من کردم اختیار
غرق بحار جود تواند عالمی چنانک
جز بنده ز آنمیانه نماندست بر کنار
کردیم با زبان کمال آنچه داشتیم
در دل نهان بحضرت عالیت آشکار
چون دست زرفشان توأم هست پایمرد
دانم که بعد ازین نکشم بار انتظار
با ضعف از آن شد ابن یمین کش یسار نیست
می گیرد از یسار یکی قوت هزار
تا در جهان ز روی طبیعت علی الدوام
گل جفت خار باشد و با مل بود خمار
بادا عدوت را بگه عشرت و نشاط
از مل خمار بهره و از گل نصیب خار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٠٨ - وله ایضاً فی المدح خواجه نظام الدین یحیی
از افق ماه نو عید بفیروز فال
چهره بنمود و جهان کرد منور بجمال
تا ابد طلعت میمونش مبارک بادا
بر سر افراز نکو سیرت پاکیزه خصال
خسرو روی زمین داور و دارای زمان
تاج شاهان جهان سرور بیمثل و همال
شاه یحیی جهانبخش که بحرست کفش
که جنابش بگه موج بود بر نوال
آنکه از بخشش او رشک برد حاتم طی
و آنکه از کوشش او غصه خورد رستم زال
گر بگردی همه آفاق جهان میلامیل
یابی از موهبتش وقت سخا مالامال
شهریارا توئی آنکس که جهانرا بسزا
کدخدائی بتو فرمود خدای متعال
سائلانرا کرم عام تو گفتست جواب
پیشتر از آنکه بگوش تو رسد صیت سؤال
نافذ آنگاه شد احکام قضای فلکی
که ز دیوان تو دادند بامضاش مثال
تا برون شد عسس حزم ترا خواب ز چشم
شبروی می نکند کس بجز از خیل خیال
مرکب عزم ترا توسن گردون گه سیر
راست چون مهره فیروزه بود در دنبال
گر خرد نسبت خورشید برأی تو کند
گردد از ذوق و طرب رقص کنان ذره مثال
تا ببوسد سم یکران ترا بهر شرف
نعل زرین کند از پیکر خود جرم هلال
بحر طبع گهر افشان تو چون موج زند
عرصه فضل و هنر پر شود از عقد لئال
شاه انجم اگر از جمع و شاقانت بود
ملک حسنش ننهد تا بابد رو بزوال
با همه لطف که در طبع هوا فصل بهار
باشد اما چو تو با خصم کنی عزم جدال
تا زند دست قضا بر جگر دشمن تو
خنجر از بید مرتب کند از غنچه نصال
خسروا یک سخن مختصر از بنده شنو
تا کنم عرض که چونست مرا صورت حال
گر قبول تو فتد گوهر بکر فکرم
در صف حور بدین فخر کشد ذیل دلال
شد مطول سخن و مدح تو باقیست هنوز
بعد ازین تا نکشد خاطر عاطر بملال
بر دعا ختم کند ابن یمین مدح ترا
بر دعا ختم ثنا به که کنند اهل مقال
تا بود ناقص و کامل بر دانا بد و نیک
هیچ نقصان مرساناد بتو عین کمال
تا مه و سال مرکب ز شب و روز بود
باد بر ملک تو میمون شب و روز و مه و سال
چهره بنمود و جهان کرد منور بجمال
تا ابد طلعت میمونش مبارک بادا
بر سر افراز نکو سیرت پاکیزه خصال
خسرو روی زمین داور و دارای زمان
تاج شاهان جهان سرور بیمثل و همال
شاه یحیی جهانبخش که بحرست کفش
که جنابش بگه موج بود بر نوال
آنکه از بخشش او رشک برد حاتم طی
و آنکه از کوشش او غصه خورد رستم زال
گر بگردی همه آفاق جهان میلامیل
یابی از موهبتش وقت سخا مالامال
شهریارا توئی آنکس که جهانرا بسزا
کدخدائی بتو فرمود خدای متعال
سائلانرا کرم عام تو گفتست جواب
پیشتر از آنکه بگوش تو رسد صیت سؤال
نافذ آنگاه شد احکام قضای فلکی
که ز دیوان تو دادند بامضاش مثال
تا برون شد عسس حزم ترا خواب ز چشم
شبروی می نکند کس بجز از خیل خیال
مرکب عزم ترا توسن گردون گه سیر
راست چون مهره فیروزه بود در دنبال
گر خرد نسبت خورشید برأی تو کند
گردد از ذوق و طرب رقص کنان ذره مثال
تا ببوسد سم یکران ترا بهر شرف
نعل زرین کند از پیکر خود جرم هلال
بحر طبع گهر افشان تو چون موج زند
عرصه فضل و هنر پر شود از عقد لئال
شاه انجم اگر از جمع و شاقانت بود
ملک حسنش ننهد تا بابد رو بزوال
با همه لطف که در طبع هوا فصل بهار
باشد اما چو تو با خصم کنی عزم جدال
تا زند دست قضا بر جگر دشمن تو
خنجر از بید مرتب کند از غنچه نصال
خسروا یک سخن مختصر از بنده شنو
تا کنم عرض که چونست مرا صورت حال
گر قبول تو فتد گوهر بکر فکرم
در صف حور بدین فخر کشد ذیل دلال
شد مطول سخن و مدح تو باقیست هنوز
بعد ازین تا نکشد خاطر عاطر بملال
بر دعا ختم کند ابن یمین مدح ترا
بر دعا ختم ثنا به که کنند اهل مقال
تا بود ناقص و کامل بر دانا بد و نیک
هیچ نقصان مرساناد بتو عین کمال
تا مه و سال مرکب ز شب و روز بود
باد بر ملک تو میمون شب و روز و مه و سال
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١١۶ - ایضاً له
حبذا آرامگاهی خوشتر از دار النعیم
وز پری رویان صدف کردار پر در یتیم
همچو چشم و چون دل عاشق پر آب و آتش است
لیک با حر جحیمش هست هم روح و نسیم
معتدل در وی هوا و متسع در وی فضا
محدثست از روی معموری ولی باشد قدیم
از فروغ جامهای روشنش چون جام می
بر زمین او هزاران مهر و مه بینی مقیم
آهک کافوروش اندوده بر آجر همی
خشت زرین را مطلا کرده ئی گوئی بسیم
خسته از بس روح و راحت کاندر و یابد همی
گوئیا در منزل عیسی فرود آمد کلیم
چون درو امراض با صحت مبدل میشود
نیست جز دارالشفائی کرده بنیادش حکیم
از نوادر باشد اینمنزل که در وی حاصلست
هم ثواب اندر عذاب و هم نعیم اندر جحیم
گر چه میگویند در حمام باشد دیو لیک
اندرو ار یار من با من پری باشد ندیم
خیز با ابن یمین ای مه بدین منزل خرام
تا بیابد در جحیم از حسن رخسارت نعیم
وز پری رویان صدف کردار پر در یتیم
همچو چشم و چون دل عاشق پر آب و آتش است
لیک با حر جحیمش هست هم روح و نسیم
معتدل در وی هوا و متسع در وی فضا
محدثست از روی معموری ولی باشد قدیم
از فروغ جامهای روشنش چون جام می
بر زمین او هزاران مهر و مه بینی مقیم
آهک کافوروش اندوده بر آجر همی
خشت زرین را مطلا کرده ئی گوئی بسیم
خسته از بس روح و راحت کاندر و یابد همی
گوئیا در منزل عیسی فرود آمد کلیم
چون درو امراض با صحت مبدل میشود
نیست جز دارالشفائی کرده بنیادش حکیم
از نوادر باشد اینمنزل که در وی حاصلست
هم ثواب اندر عذاب و هم نعیم اندر جحیم
گر چه میگویند در حمام باشد دیو لیک
اندرو ار یار من با من پری باشد ندیم
خیز با ابن یمین ای مه بدین منزل خرام
تا بیابد در جحیم از حسن رخسارت نعیم
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۴٣ - وله ایضاً در تهنیت ورود ملک معز الدین حسین کرت
شاد باش ایدل که خوش آمد بشیراز گرد راه
مژده داد از مقدم میمون شاه دین پناه
خسرو عادل معزالدین و الدنیا حسین
آفتاب ملک و ملت سایه لطف اله
یوسف مصر دل اهل خراسان زینخبر
از حضیض چاه ذلت خیمه زد بر اوج ماه
منت ایزد را که باز آمد بیمن و فرخی
خسروی کز فر او با زیب شد دیهیم و گاه
آنکه پروین چون بنات النعش گردد منتشر
گر کند ناگه بچشم خشم سوی او نگاه
ور بتبدیل طبایع رأی او فرمان دهد
کاه را بینی چو کوه و کوه را بینی چو کاه
بر شه سیارگان گر بندگی دعوی کند
قاضی گردون گردانش نمیخواهد گواه
چون گشاید قفل لعل از درج گوهر در سخن
اهل دانش را فرو بندد بیان او شفاه
قبله اقبال خود دانند شاهان جهان
درگهش را زانسبب سایند بر خاکش جباه
بر رخ ماه دو هفته چیست خط مشکبار
گر عطارد وصف او ننوشت بر رخسار ماه
تا باصلاح مفاسد بست کلک او میان
کس نبیند در جهان جز حال بد خواهش تباه
روز رزم اعدا پیاده رخ چو فرزین مینهند
سوی هر گوشه ز پیش پیل پیکر اسب شاه
شاه چون گیرد عنان و بندگانش در رکاب
خسرو سیاره بینی گرد او ز انجم سپاه
گر بدست او کند دریا تشبه در سخا
اهل دانش را نیفتد گاه تمییز اشتباه
ز آنکه در صورت اگر چه مثل هم باشند لیک
آدمی را باز داند عاقل از مردم گیاه
از چه رو شاهی رسد خورشید را بر اختران
خاک در گاه ار نبوسد بنده وارش هر بگاه
هر که چون گرگین بدستان دم زند در عهد او
زال دوران بفکند چون بیژنش در قعر چاه
گر چه صد ره بیش مالش یافت زو دشمن و لیک
بخت بد نگذاردش یکره که یابد انتباه
شد نهان آئینه گردون گردان زیر زنگ
بس که حسادش بحسرت میکشند از سینه آه
کی نشیند گرد نقصان بر کمال و رتتبش
گر ز بدبختی نباشد حاسد او را نیکخواه
بسکه طبعش دوست دارد عفو جرم از هرکسی
یک شفاعت ناشنیده بگذرد از صد گناه
ای جوانبختی که گردون با علو قدر او
دید قد او ز بار غم چو پیران شد دو تاه
هر که روزی بست بهر بندگی او کمر
شاه انجم را ز سر بر باید ار خواهد کلاه
خلق نیکت شد نگهدار خلایق لاجرم
خالقت میدارد از کید بد اندیشان نگاه
خشگسال اندر زمان دولتت نبود از آنک
ابر چشم دشمنت پیوسته میریزد میاه
خسروا ابن یمین را گر نسیم لطف تو
گردد از راه کرم راحت رسان و رنج کاه
در مدیحت از بلندی شعر بر شعری برد
تا کند منشی گردون در خوی خجلت سیاه
تا بهنگام کتابت هیچ کاتب در جهان
از دوات و از قلم خالی ندارد دستگاه
هر که سر بر خط فرمانت ندارد چون قلم
چشم بادا چون دواتش چشمه آب سیاه
مژده داد از مقدم میمون شاه دین پناه
خسرو عادل معزالدین و الدنیا حسین
آفتاب ملک و ملت سایه لطف اله
یوسف مصر دل اهل خراسان زینخبر
از حضیض چاه ذلت خیمه زد بر اوج ماه
منت ایزد را که باز آمد بیمن و فرخی
خسروی کز فر او با زیب شد دیهیم و گاه
آنکه پروین چون بنات النعش گردد منتشر
گر کند ناگه بچشم خشم سوی او نگاه
ور بتبدیل طبایع رأی او فرمان دهد
کاه را بینی چو کوه و کوه را بینی چو کاه
بر شه سیارگان گر بندگی دعوی کند
قاضی گردون گردانش نمیخواهد گواه
چون گشاید قفل لعل از درج گوهر در سخن
اهل دانش را فرو بندد بیان او شفاه
قبله اقبال خود دانند شاهان جهان
درگهش را زانسبب سایند بر خاکش جباه
بر رخ ماه دو هفته چیست خط مشکبار
گر عطارد وصف او ننوشت بر رخسار ماه
تا باصلاح مفاسد بست کلک او میان
کس نبیند در جهان جز حال بد خواهش تباه
روز رزم اعدا پیاده رخ چو فرزین مینهند
سوی هر گوشه ز پیش پیل پیکر اسب شاه
شاه چون گیرد عنان و بندگانش در رکاب
خسرو سیاره بینی گرد او ز انجم سپاه
گر بدست او کند دریا تشبه در سخا
اهل دانش را نیفتد گاه تمییز اشتباه
ز آنکه در صورت اگر چه مثل هم باشند لیک
آدمی را باز داند عاقل از مردم گیاه
از چه رو شاهی رسد خورشید را بر اختران
خاک در گاه ار نبوسد بنده وارش هر بگاه
هر که چون گرگین بدستان دم زند در عهد او
زال دوران بفکند چون بیژنش در قعر چاه
گر چه صد ره بیش مالش یافت زو دشمن و لیک
بخت بد نگذاردش یکره که یابد انتباه
شد نهان آئینه گردون گردان زیر زنگ
بس که حسادش بحسرت میکشند از سینه آه
کی نشیند گرد نقصان بر کمال و رتتبش
گر ز بدبختی نباشد حاسد او را نیکخواه
بسکه طبعش دوست دارد عفو جرم از هرکسی
یک شفاعت ناشنیده بگذرد از صد گناه
ای جوانبختی که گردون با علو قدر او
دید قد او ز بار غم چو پیران شد دو تاه
هر که روزی بست بهر بندگی او کمر
شاه انجم را ز سر بر باید ار خواهد کلاه
خلق نیکت شد نگهدار خلایق لاجرم
خالقت میدارد از کید بد اندیشان نگاه
خشگسال اندر زمان دولتت نبود از آنک
ابر چشم دشمنت پیوسته میریزد میاه
خسروا ابن یمین را گر نسیم لطف تو
گردد از راه کرم راحت رسان و رنج کاه
در مدیحت از بلندی شعر بر شعری برد
تا کند منشی گردون در خوی خجلت سیاه
تا بهنگام کتابت هیچ کاتب در جهان
از دوات و از قلم خالی ندارد دستگاه
هر که سر بر خط فرمانت ندارد چون قلم
چشم بادا چون دواتش چشمه آب سیاه
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۴٨ - ایضاً در مدح مولا محمد بیگ عبدالله قهستانی و امیر ستلمش بیگ
بخلوت با خرد گفتم شبی کای پیر نورانی
توئی کت حل هر مشکل مسلم شد بآسانی
تو آن آئینه قدسی که شد صورتنمای حق
چه باشد از حقایق آن که تحقیقش نمیدانی
کرادانی درین دوران که فیض دست دربارش
بود کشت امانی را نکوتر ز ابر نیسانی
خرد گفتا که در عالم بسی چون گوی سرگردان
بگشتم تا مگر یابم بدور چرخ چوگانی
کریمی نامجوئی را که نزد همت رادش
ثناء ذکر باقی به بود از نعمت فانی
ندیدم در جهان الحق بدین زیب و بدین زینت
مزین هیچ ذاتی را ز جمع انسی و جانی
بجز دارای ملک و دین امیر عالم عادل
محمد بیگ عبدالله مولای قهستانی
جهانگیری قضا قدرت جهانداری قدر مکنت
که میتابد چو نور از مه ز ذاتش فر یزدانی
سپهر از مهر و ماه آرد و قرص ما حضر بر خوان
اگر قدرش رود روزی برین منظر بمهمانی
صبا از آتش طبعش بظلمات ار برد دودی
بخدمت آبحیوانش نهد بر خاک پیشانی
گهی کاندر حدیث آید ز رشک گوهر لفظش
عجب نبود که بگدازد دگر پی در عمانی
چو خصم از بیم جود او زر رخساره وا پوشد
بروی کهربا گون بر فشاند اشک مرجانی
جهاندارا توئی آنکس که داد ایزد ز لطف خود
ترا در مبدء فطرت همه چیزی مکر ثانی
تو آن شاهی که بخشش را چو بگشائی در از همت
همه کان گهر بخشی چه باشد گوهر کانی
ز فرط جود تست آنهم که تیغ از صحبت دستت
کند در وقت کین بر فرق دشمن گوهر افشانی
ز عدلت گشت عالم را چنان جمعیتی پیدا
که جز در زلف مهرویان نبیند کس پریشانی
اگر مسند نشین باشی چو خورشیدی بگردون بر
ورت بینند در میدان بمردی پور دستانی
ترا با اینچنین رائی که آصف زو برد خجلت
شود بیمنت خاتم بکف ملک سلیمانی
خرد را اینقدر قدرت نیامد بس شگفت از تو
که گر خواهی قضای بد زگردون باز گردانی
قدم در ملک دشمن نه که سوی تختگاه او
برسم تاختن چون تو عنان عزم جنبانی
اگر خواهد عدو ورنه نثار خاک پایت را
ز چرخ درفشان پاشد بره یاقوت رمانی
اگر صاحب کمالی هست در عالم توئی اکنون
برینمعنی که میگویم دلیلی هست و برهانی
ترا با عفت و حکمت شجاعت هست و زر پاشی
در اینها منحصر بینم کمال نفس انسانی
بظاهر گر چه محرومم ز عز پایبوس تو
ولی ابن یمین هستت ز جان داعی پنهانی
نمیگردد ز بخت بد دمی غایب ز فریومد
بمعنی گنج آبادست اندر کنج ویرانی
ندارد جز هوای آن که بوسد خاک پای تو
بود کاندر دلش آتش بآب لطف بنشانی
بر آنم من که میدانی تو هم اخلاص من زیرا
ز عنوان نامه تقدیر را مضمون همیخوانی
گرش دولت دهد یاری ازین پس تا بود زنده
بدرگاه محمد بر بپا استد بحسانی
سخن تطویل مییابد برینش میکنم کوته
که شاها تا جهان باشد ترا بادا جهانبانی
توئی کت حل هر مشکل مسلم شد بآسانی
تو آن آئینه قدسی که شد صورتنمای حق
چه باشد از حقایق آن که تحقیقش نمیدانی
کرادانی درین دوران که فیض دست دربارش
بود کشت امانی را نکوتر ز ابر نیسانی
خرد گفتا که در عالم بسی چون گوی سرگردان
بگشتم تا مگر یابم بدور چرخ چوگانی
کریمی نامجوئی را که نزد همت رادش
ثناء ذکر باقی به بود از نعمت فانی
ندیدم در جهان الحق بدین زیب و بدین زینت
مزین هیچ ذاتی را ز جمع انسی و جانی
بجز دارای ملک و دین امیر عالم عادل
محمد بیگ عبدالله مولای قهستانی
جهانگیری قضا قدرت جهانداری قدر مکنت
که میتابد چو نور از مه ز ذاتش فر یزدانی
سپهر از مهر و ماه آرد و قرص ما حضر بر خوان
اگر قدرش رود روزی برین منظر بمهمانی
صبا از آتش طبعش بظلمات ار برد دودی
بخدمت آبحیوانش نهد بر خاک پیشانی
گهی کاندر حدیث آید ز رشک گوهر لفظش
عجب نبود که بگدازد دگر پی در عمانی
چو خصم از بیم جود او زر رخساره وا پوشد
بروی کهربا گون بر فشاند اشک مرجانی
جهاندارا توئی آنکس که داد ایزد ز لطف خود
ترا در مبدء فطرت همه چیزی مکر ثانی
تو آن شاهی که بخشش را چو بگشائی در از همت
همه کان گهر بخشی چه باشد گوهر کانی
ز فرط جود تست آنهم که تیغ از صحبت دستت
کند در وقت کین بر فرق دشمن گوهر افشانی
ز عدلت گشت عالم را چنان جمعیتی پیدا
که جز در زلف مهرویان نبیند کس پریشانی
اگر مسند نشین باشی چو خورشیدی بگردون بر
ورت بینند در میدان بمردی پور دستانی
ترا با اینچنین رائی که آصف زو برد خجلت
شود بیمنت خاتم بکف ملک سلیمانی
خرد را اینقدر قدرت نیامد بس شگفت از تو
که گر خواهی قضای بد زگردون باز گردانی
قدم در ملک دشمن نه که سوی تختگاه او
برسم تاختن چون تو عنان عزم جنبانی
اگر خواهد عدو ورنه نثار خاک پایت را
ز چرخ درفشان پاشد بره یاقوت رمانی
اگر صاحب کمالی هست در عالم توئی اکنون
برینمعنی که میگویم دلیلی هست و برهانی
ترا با عفت و حکمت شجاعت هست و زر پاشی
در اینها منحصر بینم کمال نفس انسانی
بظاهر گر چه محرومم ز عز پایبوس تو
ولی ابن یمین هستت ز جان داعی پنهانی
نمیگردد ز بخت بد دمی غایب ز فریومد
بمعنی گنج آبادست اندر کنج ویرانی
ندارد جز هوای آن که بوسد خاک پای تو
بود کاندر دلش آتش بآب لطف بنشانی
بر آنم من که میدانی تو هم اخلاص من زیرا
ز عنوان نامه تقدیر را مضمون همیخوانی
گرش دولت دهد یاری ازین پس تا بود زنده
بدرگاه محمد بر بپا استد بحسانی
سخن تطویل مییابد برینش میکنم کوته
که شاها تا جهان باشد ترا بادا جهانبانی
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۵٢ - وله
تا زمان باشد کسی را در زمان سروری
از علاءالدین و الدنیا نزیبد برتری
آن عطا پاش خطا پوشی که از رأی صواب
در ممالک شد مسلم بر سران او را سری
آن وزیر شه نشان کالحق بجای خود بود
گر کند در مدح او محمود کار عنصری
مشتری از طالعش گوئی سعادت کسب کرد
کین چنین مشهور عالم شد به نیکو اختری
نور رأیش بشکند بازار تاب آفتاب
معجز موسی برد رونق ز سحر سامری
حاتم طائی و رستم را بگاه بزم و رزم
ایدل ار با او مشابه در تصور آوری
چون ببینی بخشش و کوشش ازو آن هر دو را
از جوانمردان ندانی وز دلیران نشمری
کشتی دریای امر و نهی و حل و عقد را
بادبانی کرده عزم و کرده حزمش لنگری
اوج کیوانرا نگویم آستان قدر اوست
کی بود با ذره تاب آفتاب خاوری
خدمت در گاه او کردن نشان مقبلیست
روی ازو بر تافتن باشد نشان مدبری
خسروا ابن یمین از بندگان خاص تست
مشتکی می بینمش از جور چرخ چنبری
چرخ چوگانی چو گویش مضطرب دارد مدام
صد خلل در کارش آید گر بحالش ننگری
کار او گوهر فروشی و بدین بازار نیست
هیچکس اینجنس را غیر از عطارد مشتری
حاصلش قلبی سیاهست ار چه باشد روز و شب
چشم او در سیم پالائی و رخ در زرگری
بر سر بازار دانش چون نهدد کان چو هست
رونق یلخی فروشان بیشتر از جوهری
در خراسان بودن عیسی دم زینسان که اوست
اینچنین بی رونقی از بی خری یا از خری
دارد از لطف تو نزد شاه امید تربیت
تربیت کن چون بحمدالله بدینها قادری
من چه گویم تربیت چون کن چو داند رأی تو
بهتر از شاهان عالم رسم چاکر پروری
تا نسیم لطف یزدان بشکفاند هر شبی
اندرین نیلوفری گلزار گلهای طری
بزمت از گل چیده ها بادا بنزهت آنچنانک
زو خجالتها برد این گلشن نیلوفری
از علاءالدین و الدنیا نزیبد برتری
آن عطا پاش خطا پوشی که از رأی صواب
در ممالک شد مسلم بر سران او را سری
آن وزیر شه نشان کالحق بجای خود بود
گر کند در مدح او محمود کار عنصری
مشتری از طالعش گوئی سعادت کسب کرد
کین چنین مشهور عالم شد به نیکو اختری
نور رأیش بشکند بازار تاب آفتاب
معجز موسی برد رونق ز سحر سامری
حاتم طائی و رستم را بگاه بزم و رزم
ایدل ار با او مشابه در تصور آوری
چون ببینی بخشش و کوشش ازو آن هر دو را
از جوانمردان ندانی وز دلیران نشمری
کشتی دریای امر و نهی و حل و عقد را
بادبانی کرده عزم و کرده حزمش لنگری
اوج کیوانرا نگویم آستان قدر اوست
کی بود با ذره تاب آفتاب خاوری
خدمت در گاه او کردن نشان مقبلیست
روی ازو بر تافتن باشد نشان مدبری
خسروا ابن یمین از بندگان خاص تست
مشتکی می بینمش از جور چرخ چنبری
چرخ چوگانی چو گویش مضطرب دارد مدام
صد خلل در کارش آید گر بحالش ننگری
کار او گوهر فروشی و بدین بازار نیست
هیچکس اینجنس را غیر از عطارد مشتری
حاصلش قلبی سیاهست ار چه باشد روز و شب
چشم او در سیم پالائی و رخ در زرگری
بر سر بازار دانش چون نهدد کان چو هست
رونق یلخی فروشان بیشتر از جوهری
در خراسان بودن عیسی دم زینسان که اوست
اینچنین بی رونقی از بی خری یا از خری
دارد از لطف تو نزد شاه امید تربیت
تربیت کن چون بحمدالله بدینها قادری
من چه گویم تربیت چون کن چو داند رأی تو
بهتر از شاهان عالم رسم چاکر پروری
تا نسیم لطف یزدان بشکفاند هر شبی
اندرین نیلوفری گلزار گلهای طری
بزمت از گل چیده ها بادا بنزهت آنچنانک
زو خجالتها برد این گلشن نیلوفری
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۵٣ - ایضاً له
چند گاهی زیر طاق گنبد نیلوفری
خار غم را جفت بودم همچو گلبرگ طری
خامه منشی دیوان سعادت مدتی
در مدد کاری من میکرد سعی سرسری
زرگر محنت شبا روزی ز چشم و رخ مرا
گاه بودی سیم پالاگاه کردی زرگری
ز اختلاف دور گردون طالع بد خواه من
منقطع میکرد امید از دولت نیک اختری
وقت صید مرغ امنیت همای همتم
گوشه گیری بود چون زاغ کمان از بی پری
گر چه بود اینها و صد چندین ولیکن باک نیست
چون ز لطف ایزدی بر رغم چرخ چنبری
بر سرم یکبار دیگر سایه رحمت فکند
مظهر نور الهی آفتاب خاوری
اختر برج سعادت آنکه زیبد از شرف
بر مقیمان زمین چون آسمانش سروری
بحر معنی آنکه سلک در الفاطش کند
نو عروس فضل را در گوش و گردن زیوری
قطب اسلام آنکه جن و انس را تسخیر کرد
چون سلیمان و آنگهی بیمنت انگشتری
آستان او که عز پایبوسش یافتست
دارد از ایوان کیوان در جلالت برتری
آنکه خاک پای گردون سایش از روی شرف
شاه انجم را کند بر تارک و سر افسری
خاک پای اوست آن کحل الجواهر کافتاب
بهر نور چشم خود باشد بجانش مشتری
عقل کل در جستجوی حق بیفتادی ز پا
گر نکردی رأی ملک آرایش او را رهبری
ور نبودی اهل دانش را مربی لطف او
معجر ناهید گشتی طلیسان مشتری
تا مدیح جاه تو گویند ماه و آفتاب
خویشتن را می نمایند ارزقی و انوری
دین پناها در مدیحت خاطر ابن یمین
میکند در کارگاه شاعری صد ساحری
گر بخاک سامری ز ینشعر بوئی بگذرد
ناله های لامساس آید ز جان سامری
تا ز بهر نزهت نظارگان اهل دل
غنچه ها خندان شود در گلشن نیلوفری
دوحه اقبال تو اهل هنر را از کرم
در پناه سایه عالی او میپروری
از نسیم لطف یزدانی و آب زندگی
شاخ او را باد سرسبزی و بیخش را تری
خار غم را جفت بودم همچو گلبرگ طری
خامه منشی دیوان سعادت مدتی
در مدد کاری من میکرد سعی سرسری
زرگر محنت شبا روزی ز چشم و رخ مرا
گاه بودی سیم پالاگاه کردی زرگری
ز اختلاف دور گردون طالع بد خواه من
منقطع میکرد امید از دولت نیک اختری
وقت صید مرغ امنیت همای همتم
گوشه گیری بود چون زاغ کمان از بی پری
گر چه بود اینها و صد چندین ولیکن باک نیست
چون ز لطف ایزدی بر رغم چرخ چنبری
بر سرم یکبار دیگر سایه رحمت فکند
مظهر نور الهی آفتاب خاوری
اختر برج سعادت آنکه زیبد از شرف
بر مقیمان زمین چون آسمانش سروری
بحر معنی آنکه سلک در الفاطش کند
نو عروس فضل را در گوش و گردن زیوری
قطب اسلام آنکه جن و انس را تسخیر کرد
چون سلیمان و آنگهی بیمنت انگشتری
آستان او که عز پایبوسش یافتست
دارد از ایوان کیوان در جلالت برتری
آنکه خاک پای گردون سایش از روی شرف
شاه انجم را کند بر تارک و سر افسری
خاک پای اوست آن کحل الجواهر کافتاب
بهر نور چشم خود باشد بجانش مشتری
عقل کل در جستجوی حق بیفتادی ز پا
گر نکردی رأی ملک آرایش او را رهبری
ور نبودی اهل دانش را مربی لطف او
معجر ناهید گشتی طلیسان مشتری
تا مدیح جاه تو گویند ماه و آفتاب
خویشتن را می نمایند ارزقی و انوری
دین پناها در مدیحت خاطر ابن یمین
میکند در کارگاه شاعری صد ساحری
گر بخاک سامری ز ینشعر بوئی بگذرد
ناله های لامساس آید ز جان سامری
تا ز بهر نزهت نظارگان اهل دل
غنچه ها خندان شود در گلشن نیلوفری
دوحه اقبال تو اهل هنر را از کرم
در پناه سایه عالی او میپروری
از نسیم لطف یزدانی و آب زندگی
شاخ او را باد سرسبزی و بیخش را تری
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
ای ترک بده باده گلفام که عیدست
وز دست مده جام غم انجام که عیدست
از رنج مه روزه چو جستی بسلامت
بزم طرب آرای بهنگام که عیدست
اعلام طرب عاقل اگر می نفرازد
او را ز سر علم کن اعلام که عیدست
می رونق ایام نشاط و طرب آمد
دریاب کنون رونق ایام که عید است
از تلخی می شاید اگر ترک شکر لب
شین ین کندم بار دگر کام که عیدست
ابروی تو چون ماه نوام دوش گه شام
فرمود که می نوش هم از بام که عیدست
ای ابن یمین چند نشینی بدر زهد
برخیز سوی میکده بخرام که عیدست
وز دست مده جام غم انجام که عیدست
از رنج مه روزه چو جستی بسلامت
بزم طرب آرای بهنگام که عیدست
اعلام طرب عاقل اگر می نفرازد
او را ز سر علم کن اعلام که عیدست
می رونق ایام نشاط و طرب آمد
دریاب کنون رونق ایام که عید است
از تلخی می شاید اگر ترک شکر لب
شین ین کندم بار دگر کام که عیدست
ابروی تو چون ماه نوام دوش گه شام
فرمود که می نوش هم از بام که عیدست
ای ابن یمین چند نشینی بدر زهد
برخیز سوی میکده بخرام که عیدست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
دوش چه دانی مرا بی تو چه بر سر گذشت
لشکر غم بر سرم بی حد و بی مر گذشت
در هوس لعل تو در شب همچون شبه
سیم روانم ز جزع بر رخ چون زر گذشت
آب گذشت از سرم بس که بباریدم اشک
در غم عشقت ببین چیست مرا سر گذشت
درد غم عشق او می نپذیرد دوا
رنج مبر ای صبا کار از آن در گذشت
چون دل دیوانگان بسته به زنجیر شد
باد صبا چون بر آن زلف معنبر گذشت
دوش دلم چون خلیل تا سحر و وقت شام
ز آن صنم آذری بر سر آذر گذشت
بر دل ابن یمین گر چه گران بود هجر
لیک به امید وصل دوش سبک تر گذشت
لشکر غم بر سرم بی حد و بی مر گذشت
در هوس لعل تو در شب همچون شبه
سیم روانم ز جزع بر رخ چون زر گذشت
آب گذشت از سرم بس که بباریدم اشک
در غم عشقت ببین چیست مرا سر گذشت
درد غم عشق او می نپذیرد دوا
رنج مبر ای صبا کار از آن در گذشت
چون دل دیوانگان بسته به زنجیر شد
باد صبا چون بر آن زلف معنبر گذشت
دوش دلم چون خلیل تا سحر و وقت شام
ز آن صنم آذری بر سر آذر گذشت
بر دل ابن یمین گر چه گران بود هجر
لیک به امید وصل دوش سبک تر گذشت
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
ساقی بیا که موسم آب چو آتش است
سرد است و می بموسم سرما درون خوش است
بی آب آتشین منشین خاصه موسمی
کز باد تند عالم خاکی مشوش است
می ده بآن نگار که در نرد دلبری
بر کعبتین حسن همه نقش او شش است
هر ناوکی که غمزه خونریز او زند
بر جان عاشقانش گذر تیر آرش است
تیر و کمان و غمزه جادوی او نگر
بس جان و دل بکوش که قربان ترکش است
یا رب چه موسمیست که از تیرگی ابر
صبحش چو شام طره خوبان مهوش است
روی هوا ز کوکبه ابر تیره تن
گوئی مگر گذرگه سیلاب سرکش است
ابن یمین چو عرصه میدان خاک دید
کز ژاله چون سپهر نگون بر منقش است
شاید اگر بصورت تضمین ادا کند
کامروز روز باده و خرگاه و آتش است
سرد است و می بموسم سرما درون خوش است
بی آب آتشین منشین خاصه موسمی
کز باد تند عالم خاکی مشوش است
می ده بآن نگار که در نرد دلبری
بر کعبتین حسن همه نقش او شش است
هر ناوکی که غمزه خونریز او زند
بر جان عاشقانش گذر تیر آرش است
تیر و کمان و غمزه جادوی او نگر
بس جان و دل بکوش که قربان ترکش است
یا رب چه موسمیست که از تیرگی ابر
صبحش چو شام طره خوبان مهوش است
روی هوا ز کوکبه ابر تیره تن
گوئی مگر گذرگه سیلاب سرکش است
ابن یمین چو عرصه میدان خاک دید
کز ژاله چون سپهر نگون بر منقش است
شاید اگر بصورت تضمین ادا کند
کامروز روز باده و خرگاه و آتش است
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
از روی تو ایمهوش گر پرده بر اندازند
خلقی بهوای دل درپات سر اندازند
تا دامن پاکت را گردی نرسد زیبد
گر پرده دلها را برر رهگذر اندازند
آنها که به پیش دل از عقل سپر سازند
چون حمله برد عشقت جمله سپر اندازند
ترکان کمان ابرو از تیر نظر هر دم
در صید گه جانها صید دگر اندازند
جانرا نرسد چیزی جز آنکه سپر باشد
جائیکه پریرویان تیر نظر اندازند
گر سلسله مشکین از ماه بر اندازی
جانها بهوای تو عشاق براندازند
در حجره دل عشقت چون صدر نشین گردد
رخت خرد ار خواهد ورنی بدر اندازند
خلقی بهوای دل درپات سر اندازند
تا دامن پاکت را گردی نرسد زیبد
گر پرده دلها را برر رهگذر اندازند
آنها که به پیش دل از عقل سپر سازند
چون حمله برد عشقت جمله سپر اندازند
ترکان کمان ابرو از تیر نظر هر دم
در صید گه جانها صید دگر اندازند
جانرا نرسد چیزی جز آنکه سپر باشد
جائیکه پریرویان تیر نظر اندازند
گر سلسله مشکین از ماه بر اندازی
جانها بهوای تو عشاق براندازند
در حجره دل عشقت چون صدر نشین گردد
رخت خرد ار خواهد ورنی بدر اندازند
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
عاشق اول ز سر جان و جهان برخیزد
آنگه اندر پی آن راحت جان برخیزد
جان و جانان نشود هر دو میسر با هم
هر که این می طلبد از سر آن برخیزد
در ره عشق کسی گرم روی داند کرد
که به اول قدم از هر دو جهان برخیزد
مرد سودا نبود بر سر بازار غمش
جز کسی کو ز سر سود و زیان برخیزد
زرفشانی چه بود در نظر سیم بران
مرد باید ز سر نقد روان برخیزد
دایم از بیم دلم بید صفت می لرزد
که مباد از برم آن سرو روان برخیزد
دارد آن رشک پری خاصیت حور بهشت
گر نشیند بر او، پیر، جوان برخیزد
غمزه و ابروی تو تیر و کمان ستم است
آه از آن لحظه که تیرش ز کمان برخیزد
در میان من و او ابن یمین است حجاب
خرم آن روز که این هم ز میان برخیزد
آنگه اندر پی آن راحت جان برخیزد
جان و جانان نشود هر دو میسر با هم
هر که این می طلبد از سر آن برخیزد
در ره عشق کسی گرم روی داند کرد
که به اول قدم از هر دو جهان برخیزد
مرد سودا نبود بر سر بازار غمش
جز کسی کو ز سر سود و زیان برخیزد
زرفشانی چه بود در نظر سیم بران
مرد باید ز سر نقد روان برخیزد
دایم از بیم دلم بید صفت می لرزد
که مباد از برم آن سرو روان برخیزد
دارد آن رشک پری خاصیت حور بهشت
گر نشیند بر او، پیر، جوان برخیزد
غمزه و ابروی تو تیر و کمان ستم است
آه از آن لحظه که تیرش ز کمان برخیزد
در میان من و او ابن یمین است حجاب
خرم آن روز که این هم ز میان برخیزد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
هست وقت عیش ساغر در دهید
آتشین آبی معطر در دهید
ساقیان گلعذار غنچه لب
آب لعل از ساغر زر در دهید
ای حریف مجلس آزادگان
ساقیانرا گو که ساغر در دهید
مطربان زهره آسارا بخوان
گو نوای نیک و در خور در دهید
کهربای چهره را سازیم لعل
آب چون یاقوت احمر در دهید
گر چه هست ابن یمین مست خراب
بی تعلل جام دیگر در دهید
آتشین آبی معطر در دهید
ساقیان گلعذار غنچه لب
آب لعل از ساغر زر در دهید
ای حریف مجلس آزادگان
ساقیانرا گو که ساغر در دهید
مطربان زهره آسارا بخوان
گو نوای نیک و در خور در دهید
کهربای چهره را سازیم لعل
آب چون یاقوت احمر در دهید
گر چه هست ابن یمین مست خراب
بی تعلل جام دیگر در دهید
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
گل بصد ناز در آمد بچمن بار دگر
مست شد بلبل شوریده چو من بار دگر
پیش ازین گر چمن از برگ و نوا هیچ نداشت
درم افشاند برو شاخ سمن بار دگر
از سر سرو سهی نافه بیفتاد مگر
کز چمن خاست دم مشک ختن بار دگر
زعفران کرد مگر تعبیه در غنچه صبا
زآنکه در خنده فتادست دمن بار دگر
از هوا داری طفل چمن است آنکه سحاب
دایه وش کرد لبش تر به دهن بار دگر
در سرم هست که در موسم نوروز کنم
با دل افروز بتی عزم چمن بار دگر
ره بچین سر زلف وی اگر چند خطاست
دل بدو می کشدم حب وطن بار دگر
عزم دارم که درین موسم خرم بصبوح
باده خواهم ز بت سیم ذقن بار دگر
گر چه دانم که بزرگان همه بر ابن یمین
خرده گیرند که شد توبه شکن بار دگر
مست شد بلبل شوریده چو من بار دگر
پیش ازین گر چمن از برگ و نوا هیچ نداشت
درم افشاند برو شاخ سمن بار دگر
از سر سرو سهی نافه بیفتاد مگر
کز چمن خاست دم مشک ختن بار دگر
زعفران کرد مگر تعبیه در غنچه صبا
زآنکه در خنده فتادست دمن بار دگر
از هوا داری طفل چمن است آنکه سحاب
دایه وش کرد لبش تر به دهن بار دگر
در سرم هست که در موسم نوروز کنم
با دل افروز بتی عزم چمن بار دگر
ره بچین سر زلف وی اگر چند خطاست
دل بدو می کشدم حب وطن بار دگر
عزم دارم که درین موسم خرم بصبوح
باده خواهم ز بت سیم ذقن بار دگر
گر چه دانم که بزرگان همه بر ابن یمین
خرده گیرند که شد توبه شکن بار دگر
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
ندانم صبغه الله است یا گلگون شرابست این
چنین رنگین نباشد می مگر لعل مذابست این
ز ابریق ار سوی ساغر روان گردد می روشن
ز بهر دفع دیو غم تو پنداری شهابست این
حباب از روی جام می چو بدرخشد خرد گوید
که بر خورشید رخشنده سهیل تیز تابست این
خوشا در نصفی سیمین می روشن چو آب زر
تو پنداری هلالست آن و در وی آفتابست این
چو روی ساقی مهوش ز تاب می عرق گیرد
زرنگ و بوی پنداری مگر بر گل گلابست این
ز ساقی خواستم آبی شرابی داد گلگونم
بلطفش گفتم ایدلبر شرابست این نه آبست این
بگفت ابن یمین بستان که آبست این ولی در وی
فتاد از روی من عکسی تو پنداری شرابست این
چنین رنگین نباشد می مگر لعل مذابست این
ز ابریق ار سوی ساغر روان گردد می روشن
ز بهر دفع دیو غم تو پنداری شهابست این
حباب از روی جام می چو بدرخشد خرد گوید
که بر خورشید رخشنده سهیل تیز تابست این
خوشا در نصفی سیمین می روشن چو آب زر
تو پنداری هلالست آن و در وی آفتابست این
چو روی ساقی مهوش ز تاب می عرق گیرد
زرنگ و بوی پنداری مگر بر گل گلابست این
ز ساقی خواستم آبی شرابی داد گلگونم
بلطفش گفتم ایدلبر شرابست این نه آبست این
بگفت ابن یمین بستان که آبست این ولی در وی
فتاد از روی من عکسی تو پنداری شرابست این
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
دلا امید آن دارم که روی دلستان بینی
به رغم دشمنان خود را به کوی دوستان بینی
خوش الحان بلبل قدسی به عنف اندر قفس مانده
قفس را بشکن ار خواهی که روی گلستان بینی
درین دوران به جز وصف سهی سروش ز کس مشنو
که با کژ طبعی گردون به گیتی راستان بینی
به جانی گر دهد بوسی بخر ای دل اگر خواهی
در این سودا به انبازی مرا هم داستان بینی
حیات خود در آن دانم که بر خاک درت میرم
که تا چون پا نهی بیرون سرم بر آستان بینی
ولی ابن یمین تا کی بود در بیت احزانت
نیامد وقت آن کو را دمی در بوستان بینی
چه باشد بوستان من به کام دل رخت دیدن
که بستان خوش آن باشد که در وی دلستان بینی
به رغم دشمنان خود را به کوی دوستان بینی
خوش الحان بلبل قدسی به عنف اندر قفس مانده
قفس را بشکن ار خواهی که روی گلستان بینی
درین دوران به جز وصف سهی سروش ز کس مشنو
که با کژ طبعی گردون به گیتی راستان بینی
به جانی گر دهد بوسی بخر ای دل اگر خواهی
در این سودا به انبازی مرا هم داستان بینی
حیات خود در آن دانم که بر خاک درت میرم
که تا چون پا نهی بیرون سرم بر آستان بینی
ولی ابن یمین تا کی بود در بیت احزانت
نیامد وقت آن کو را دمی در بوستان بینی
چه باشد بوستان من به کام دل رخت دیدن
که بستان خوش آن باشد که در وی دلستان بینی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
ساقی قدح می که درو هست صفائی
به ز آن مطلب نزد خرد راهنمائی
می در همه وقتی خوش و خوشتر بزمانی
کز بلبل و گل یافت چمن برگ و نوائی
رخساره بسرخی کند الحق چو عقیقی
در باده لعل ار فکنی کاهربائی
می چیست لطیفی بصفا راحت روحی
در مملکت عقل شهی کامروائی
در دور فلک بر صفت دختر رز نیست
از کار دل غمزدگان بند گشائی
با دختر رز تازه کنم عهد مودت
کز مادر ایام ندیدیم وفائی
گر تیره شد از زنگ غمت آینه دل
چون باده روشن نبود زنگ زدائی
از محنت ایام دل ابن یمین را
دردیست که از باده بهش نیست دوائی
به ز آن مطلب نزد خرد راهنمائی
می در همه وقتی خوش و خوشتر بزمانی
کز بلبل و گل یافت چمن برگ و نوائی
رخساره بسرخی کند الحق چو عقیقی
در باده لعل ار فکنی کاهربائی
می چیست لطیفی بصفا راحت روحی
در مملکت عقل شهی کامروائی
در دور فلک بر صفت دختر رز نیست
از کار دل غمزدگان بند گشائی
با دختر رز تازه کنم عهد مودت
کز مادر ایام ندیدیم وفائی
گر تیره شد از زنگ غمت آینه دل
چون باده روشن نبود زنگ زدائی
از محنت ایام دل ابن یمین را
دردیست که از باده بهش نیست دوائی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٩
باهل خطه فریومد از طریق رضا
مگر به عین عنایت نظر فکند خدا
که آفتاب سپهر کرم بطالع سعد
فکند سایه الطاف خود برین ضعفا
ستوده آصف ایام عز دولت و دین
که زیبدش که کند پادشاهی وزرا
زهی کریم نهادی که بر بسیط زمین
سپهر با همه دیده ندید مثل تو را
توئی که بر چمن جان هر که زنده دلست
ز فیض ابر سخای تو رست مهر گیا
تویی چنان که اگر ذره ای شود موجود
ز عزم و حزم تو در پیکر زمین و سما
زمین شود چو سما بیقرار و سرگردان
سما شود چو زمین با وقار و پا بر جا
گذشت بر دل من یک سخن بخواهم گفت
خدایگان ز ره لطف اگر کند اصغا
سعادت ازلی با عماد دولت و دین
جهان رادی و مردی سپهر جود و سخا
ز بدو فطرت و آغاز آفرینش او
مقارنست و برین حال واقفست و گوا
سعادتی نه همانا که به تواند بود
ز اتفاق ملاقاتت ای خجسته لقا
بکام دل ز جهان داد عیش بستانید
که هست بر گذر این سخت کوش سست وفا
زمان دولت و اقبال مغتنم شمرید
میفکنید از امروز کار بر فردا
مگر ز بخت شما نیز باید ابن یمین
فراغتی که نواند گزارد فرض دعا
چو روزگار که تفریق و جمع شیوه اوست
نمی زند نفسی بی رضای رأی شما
مگر به عین عنایت نظر فکند خدا
که آفتاب سپهر کرم بطالع سعد
فکند سایه الطاف خود برین ضعفا
ستوده آصف ایام عز دولت و دین
که زیبدش که کند پادشاهی وزرا
زهی کریم نهادی که بر بسیط زمین
سپهر با همه دیده ندید مثل تو را
توئی که بر چمن جان هر که زنده دلست
ز فیض ابر سخای تو رست مهر گیا
تویی چنان که اگر ذره ای شود موجود
ز عزم و حزم تو در پیکر زمین و سما
زمین شود چو سما بیقرار و سرگردان
سما شود چو زمین با وقار و پا بر جا
گذشت بر دل من یک سخن بخواهم گفت
خدایگان ز ره لطف اگر کند اصغا
سعادت ازلی با عماد دولت و دین
جهان رادی و مردی سپهر جود و سخا
ز بدو فطرت و آغاز آفرینش او
مقارنست و برین حال واقفست و گوا
سعادتی نه همانا که به تواند بود
ز اتفاق ملاقاتت ای خجسته لقا
بکام دل ز جهان داد عیش بستانید
که هست بر گذر این سخت کوش سست وفا
زمان دولت و اقبال مغتنم شمرید
میفکنید از امروز کار بر فردا
مگر ز بخت شما نیز باید ابن یمین
فراغتی که نواند گزارد فرض دعا
چو روزگار که تفریق و جمع شیوه اوست
نمی زند نفسی بی رضای رأی شما
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢۵
مرا فلک به مواعید می فریفت ولیک
از آن هزار یکی با رهی نکرد وفا
زمانه چند گهی در هوای بوک و مگر
غرور داده به امید ثم خیر مرا
چو زان غرور به جز رنج دل نشد حاصل
ملول گشت ز اصحاب منصب والا
به حسب حال خود اینک به صورت تضمین
بر اهل معرفت این بیت می کنم املا
مرا سخن ز مفاعیل و فاعلات بود
من از کجا سخن سر مملکت ز کجا
از آن هزار یکی با رهی نکرد وفا
زمانه چند گهی در هوای بوک و مگر
غرور داده به امید ثم خیر مرا
چو زان غرور به جز رنج دل نشد حاصل
ملول گشت ز اصحاب منصب والا
به حسب حال خود اینک به صورت تضمین
بر اهل معرفت این بیت می کنم املا
مرا سخن ز مفاعیل و فاعلات بود
من از کجا سخن سر مملکت ز کجا