عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۱۱ - بیماری ضحاک و رُستن دو مار از دوش او
شنیدم که ضحّاک چندان بخورد
که آمد سر هر دو کتفش به درد
همی درد خرچنگ خواندش پزشک
یکی سرد بیماری سرد و خشک
به دانش چونامش به تازی کنی
به تازی اگر سرفرازی کنی
................................
................................
شکیبا نبودی ز گوشت شکار
برآمد سر کتف او چون دومار
چو چندی برآمدش فریاد کرد
از او خون دردانه آغاز کرد
پزشکان هشیار دل را بخواند
همه کس ز درمان او خیره ماند
ز بابل گروهی ز جادوفشان
بشد پیش آن خسرو سرکشان
نیاورد درمان او کس بجای
وز آن درد شاه اندر آمد ز پای
ره خواب بر دیدگانش ببست
نه خورد و نه خفت و نه شادان نشست
پزشکان جادوی دست آزمای
بماندند خیره ز کار خدای
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۱۳ - غارت کردن دیهیم سرزمین بهک را
وز آن سوی دیهیم لشکر براند
سپه را به دریا گذر بشاند
به دریا بسی مردم انبوه شد
همه رهگذرگاه چون کوه شد
بهک شاه چون نامه بر خواند، گفت
که با کوش و ضحاک غم باد جفت
که دارد کنون ساز و چندین سپاه
مرا نیز پیدا بود دستگاه
فرستاد نزدیک او ده هزار
به یاری سوار از درِ کارزار
ببردند چیزی که بُد بردنی
هم از خوردنی هم ز گستردنی
برآمد بر این روزگاری دو ماه
بهک را همی تنگ شد دستگاه
نه گاوان بماندند و نه گوسفند
بخوردند یکبارگی کشتمند
به ماچین چنین تنگی آمد پدید
که نه پیر دید و نه برنا شنید
بدان سان به ویرانی آورد روی
که گفتی نبود اندر او رنگ و بوی
نبودش توانایی و دسترس
فزون ز آن کجا داد، بس کرد بس
خورش هم نیامد سپه را ز راه
به درگاه دیهیم رفت آن سپاه
که اکنون ز ماچین نیامد خورش
بباشد سپه را کم از پرورش
بگو تا چه چاره سگالیم و رنگ
اگر کرد خواهی تو ایدر درنگ
چنین گفت با لشکر آن جنگجوی
که ما بازگشتن نداریم روی
خورش هرچه یابید هر جا که هست
به برداشتن مر شما راست دست
چو بشنید لشکر چنین داستان
به تاراج گشتند همداستان
بهک را یکی چاره آمد به دست
درِ چاره یزدان به کس در نبست
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۱۴ - نامه کردن بهک به طیهور و آتبین
چو دید آن که کردند ماچین تباه
یکی نامه کرد او به طیهور شاه
سوی آتبین نامه ای کرد باز
که ای شهریاران گردنفراز
شما سر نهادید یکسر به بزم
چو مردان ندارید آهنگ رزم
سه ماه است کز چین برفته ست کوش
ببرده سواران پولادپوش
سپاهی پراگنده بی برگ و بار
فرستاده نزدیک دریا کنار
شما گر برایشان شبیخون کنید
همه آب دریا پر از خون کنید
که من لشکر خویش را گفته ام
ز هرکس من این راز بنهفته ام
که چون لشکر آید ز دریا برون
ممانید دیر و مرانید خون
همان گه که ایشان نمودند پشت
ندارد جز از باد چیزی به مشت
چو برداشتید آن سپه را ز راه
به چین اندر آرید یکسر سپاه
ز لشکر نبینید دو سال کس
شما را بود کشور چین و بس
که او سال نو گردد آگه از این
وز آن پس به سالی رسد سوی چین
بود کاندرین فر خجسته دو سال
بیاید مرآن هر دوان را زوال
چو نامه بپایان رسانید شاه
به دستور پاکیزه کرد او نگاه
تو را رفت باید بدین کار گفت
که این راز را هم تو داری نهفت
یکی زورق آراست دستور شاه
به دریا درافگند و آمد به راه
کس از لشکر چین برآن راه نه
وز این راز ایشان کس آگاه نه
ز دریا چو بر خشک شد تیزتاب
چنین گفت با باژبان از شتاب
که ما را برِ شاهتان ره کنید
وگرنه بتازید و آگه کنید
سواری همان گه بر شاه شد
ز دستور، طیهور آگاه شد
ز گردان سواری فرستاد پیش
بیاورد دستور را پیش خویش
چو دستور، طیهور شه را بدید
سزاوار او آفرین گسترید
یکی تخت کوچک نهادند پیش
نشاند آن خردمند را پیش خویش
زمین را ببوسید و نامه بداد
همه راز و پیغام او کرد یاد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۱۷ - نامه ی آتبین به شاه طیهور
نویسنده را نامه فرمود و گفت
که با نیکمردان هنر باد جفت
بدین نامه، شاها تو رامش پذیر
که بر ما دگر گشت گردون پیر
فگنده همه دشت پر دشمن است
لب ژرف دریا سر بی تن است
یکی حمله آورد سالارِ کوش
که از نامداران رمانید هوش
بزد خشت سوزنده بر جوشنم
از آن بد نگهداشت یزدان تنم
سرش زخم کردم به یک زخم گرز
رمید از سپهدار یکباره برز
ز دیهیم چون روی برگاشت بخت
سپاهش چو ریزنده برگ درخت
ز پشت تگاور همی ریختند
نبودند صد تن که بگریختند
همه کشته گشتند در کارزار
دگر خسته و بسته بیچاره زار
سپه یافت چندان فزونی و ساز
که هرکس شد از خواسته بی نیاز
از این مایه ور گنج و بار و بنه
چو سالار پرمایه شد یک تنه
یکی بهره از هرچه در خورد شاه
فرستادم اینک بدان بارگاه
ز دریا من آهنگ کردم به چین
ببینم که چون است چندان زمین
یکی بر گرایم یلان را به جنگ
ببینم که پیشم که دارد درنگ
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۱۸ - لشکرکشی آتبین به چین و گرفتن شهر خمدان
چو کشتی روان شد، سپه برکشید
سوی مرز چین لشکر اندر کشید
بفرمود تا پیشرو با سپاه
همی رفت یک منزل از پیش شاه
کسی کاو نیاورد فرمان بجای
سر بخت او اندر آمد ز پای
از آن شهر و کشور برآورد خاک
به تاراج داد آن بر و بوم پاک
بترسید از او مردم چین همه
کجا بی شبان بود یکسر رمه
کس از مرزداران نیامدش پیش
بترسید از او مردم از جان خویش
ز هر سو روان گشت یک ساله باز
ز هر جای گنجی نو آمد فراز
چنان شد سپاه از فزونی و گنج
که شد چارپای از کشیدن به رنج
کسی کاو ز ضحاک برگشته بود
نهان گشته از بیم و سرگشته بود
از این آگهی چاره جوی آمدند
از ایران همه سوی او آمدند
سپاهش فزون شد ز پنجه هزار
نبرده سواران نیزه گزار
همی رفت تا شهر خمدان رسید
کز آن مرز جایی سواری ندید
ز خمدان بزاری برآمد خروش
چو نوشان چنان دید، دستورِ کوش
بزرگان شهر و سپه را بخواند
وز این داستان چند گونه براند
کز این کار دلها مدارید تنگ
که این بی بنان را نباشد درنگ
زمان تا زمان مژده آید ز کوش
شود زهر این شهر یکباره نوش
همانا که باشد فزون از سه ماه
کجا بازگشت او ز درگاه شاه
به دشمن چو آگاهی آید از اوی
بدین مرز بودن نباشدش روی
گریزان شود دشمن از پیش شاه
وگرنه شود با سپاه او تباه
شما ماهیانی درنگ آورید
به دروازه ی شهر جنگ آورید
که در شهرمان خوردنی نیست تنگ
بکوشید باید به نام و به ننگ
که پیروزی از مردمان دور نیست
همان آتبین است، فغفور نیست
که ده باره از بیشه ی چین گریخت
سپاهش همه ترگ و جوشن بریخت
سپه را چو دل داد و رخ رخش کرد
همان روز دروازه ها بخش کرد
فرستاد بر هر دری سه هزار
گزیده سوار از درِ کارزار
به دیوار بر گونه گونه درفش
برافراخت سرخ و سیاه و بنفش
چو آمد به نزدیک شهر آتبین
بپوشید خرگاه روی زمین
همه خیمه ها دیبه و پرنیان
سراپرده ی آتبین در میان
همان گاه برخاست از شهر غو
به دروازه ی شهر شد پیشرو
بغرید کوس و بنالید نای
چو دریا سپاه اندر آمد ز جای
برون آمد از شهر چندان سپاه
که بر باد گفتی ببستند راه
چو دید آن سپاه آتبین خیره ماند
پر اندیشه شد، سروران را بخواند
نه شهر است گفتا یکی کشور است
که چندین بدو اندرون لشکر است
بفرمود پس تا سپه برنشست
سوی نیزه و تیغ بردند دست
برآمد خروش ده و دار و گیر
بنالید نیزه، ببارید تیر
چنان شد چکاچاک شمشیر تیز
که کیوان همی جست راه گریز
چنان میغ پیوست و گرد سپاه
که پیدا نبُد چرخ و از گردماه
ز خون یلان بر زمین جوی شد
به هامون سر سرکشان گوی شد
شد از تیرگی دشت یکسان و کوه
رسید آن سپه را ز خمدان ستوه
بدان سان سپاهش بهم درفتاد
کجا شاخ بر هم زند تند باد
چو دید آتبین آن ستوهی، بجَست
به شمشیر زد دست پس بر نشست
یکی با دلیرن خود حمله کرد
ز گردان خمدان برآورد گرد
چنان برگرفت آن سپه را ز جای
که گفتی ببستندشان دست و پای
چو تیغ وی از تارک آلوده شد
سپه بر در شهر بر دوده شد
بدان حمله افزونتر از دو هزار
تبه شد گریزنده اسب و سوار
فگندند پس خویشتن را به شهر
غم و درد دیدند از آن رزم بهر
نیامد کس از شهر بیرون دگر
سپاهی نگهداشت دیوار و در
گرفت آتبین شهر خمدان حصار
سر راه و بیراه کرد استوار
شب و روز با شهریان جنگ بود
ز بالا همه ناوک و سنگ بود
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۱۹ - نامه ی نوشان به کوش
چو نوشان بدید آن که سخت است کار
نهانی برافگند چندین سوار
به نام همه داستان کرد یاد
که دارای چین باد جاوید و شاد
تن دشمن شاه گیتی به بند
دلش دردمند و روانش نژند
چو دانست دشمن که دارای چین
ز چین رفت، لشکر کشید او به کین
مر او را بهک داد از این آگهی
که از شیر شد بیشه ی چین تهی
شب آمد ز دریا برون آتبین
ببارید ناگاه شمشیر کین
بکوشید بیچاره دیهیم سخت
چه سوداست کوشش، کرانیست بخت
سپاه بهک زود بگریختند
به کوشش زمانی نیاویختند
که او گفته بود آن سپه را به راز
که لشکر ببینید و گردید باز
نباید که کس برکشد تیغ جنگ
وگر شب کند، پیش دشمن درنگ
چو آن بد نژادان بدادند پشت
سپهدار دیهیمِ یل را بکشت
ز دیهیمیان نامداری نجَست
وز آن بد نژادان سواری نخَست
کنون شهر خمدان پر از لشکر است
سراپرده ی آتبین بر در است
یکی رزم کردیم بیرون شهر
ببارید بر لشکرم تیغ زهر
برافگند تن بر سپاه آتبین
به تنها سپاهی بکشت او به کین
کنون شهر دارد بدان سان حصار
که رزم است پیوسته روزی دوبار
نیابی تو کاخی که بی ماتم است
بجای چنان شادکامی غم است
اگر شاه دریابد این کار زود
وگر نه برآرند از این شهر دود
فرستادگان راه برتافتند
همه راه چون مرغ بشتافتند
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۲۰ - قحط در شهر خمدان و بتنگ آمدن مردم
همی آتبین داشت خمدان حصار
گه آسایش و گاه در کارزار
به سه ماه شهری به تنگی رسید
خبر زآن به نوشان جنگی رسید
ز بازار و برزن برآمد خروش
که با تو بخورده ست زنهار کوش
زن و مرد و کودک خروشان بُدند
سراسر به درگاه نوشان شدند
که سختی به ما کرد یکباره روی
تو دستور شاهی، یکی چاره جوی
اگر نیز ماهی درنگ آورد
نداریم کس را که جنگ آورد
به شهر اندرون نیست کس تندرست
شد از ناچریدن تن مرد سست
نمانده ست در شهر شیرین و شور
نه در مرد جنگی و بازار، زور
اگر شاه را دشمن است آتبین
ندارد همانا ز ما هیچ کین
که از کین ضحاک و جمشیدیان
سرآید همی مردمان را زمان
گروهی به شمشیر کردند چاک
گروهی به تنگی به دام هلاک
نه کس را به راه خورش دسترس
نه نیرو، نه فریادرس هیچ کس
بترسید نوشان از این گفت و گوی
به نرمی بدان مردمان کرد روی
چنین پاسخ آورد کای مهتران
مدارید از این رنجها دل گران
که من بی گمانم که شه با سپاه
فزونتر بریده ست یک نیمه راه
ز دیهیم چون آگهی یافتم
سوی چاره ی کار بشتافتم
فگندم سوی راه پویان نوند
بدین آگهی پیش شاه بلند
جهاندار ضحاک از این آگهی
زند بر زمین تاج شاهنشهی
نماند که دشمن به نیرو شود
وز او پادشاهی به آهو شود
همان گه سپارد سپاهی به شاه
که دشمن گریزد هم از گرد راه
بود تربی سرکه جایی که آب
نباشد وگرنه نباشدش تاب
چه آتش که گرچه بود سهمناک
توان بی گمان کشتن او را به خاک
فروزنده مهتاب چندان بود
که خورشید تابنده پنهان بود
ز هر دست، دستی دگر برتر است
ابر هر سپاهی یکی مهتر است
وگر خود شما را جز این است رای
من آرم یکی رای دیگر بجای
فرستم سواری بر آتبین
مگر سوی خوبی گراید ز کین
پذیرمش از این شهر یک ساله باز
مگر باز گردد از این شهر باز
ز گفتار او رام شد انجمن
شدند آفرین خوان بدو مرد و زن
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۲۱ - پیام نوشان به آتبین و پاسخ وی
دگر روز نوشان یکی برگزید
که گوید به گفتار و داند شنید
بدو گفت از این شهر بیرون خرام
ز مردم سوی آتبین بر پیام
که شهری همی گوید و لشکری
که تو شهریاری و گندآوری
نه دانش بود شاه را این نشست
که این شهر هرگز نیاید به دست
به ده سال کمتر نگردد خورش
که انبار شاه آید این پرورش
فزون است انبار شاه از هزار
سراسر پر از دانه ی آبدار
اگر شاه ده سال جنگ آورد
وگر روزگاری درنگ آورد
همان است روزی و شادی همان
نیایدش سود از درنگ و زمان
به چین اندرون شهرها دیگر است
کز این شهر دیوارشان کمتر است
که بر در نیاردش کردن درنگ
توانی گشادن مر او را به جنگ
وگر شرم داری همی گشت باز
از ایدر فرستیم یک ساله باز
گر از شاه گیتی نکوهش بود
ز دارای چین هم پژوهش بود
ولیکن روا است پنداشتی
که از جنگ بهتر بود آشتی
و دیگر که دارای چین با سپاه
به نزدیکی، ما کشیده ست راه
زمان تا زمان است کایدر رسد
اگر شاه برگشته باشد سزد
ز ما این سخن شاه را پند باد
به پذیرفتن پند خرسند باد
چو پیغام بشنید پاسخ فزود
کز این گفته شهری نیابند سود
زن و کودک کوش و گنجش بنیز
به من داد باید دگر هیچ چیز
مرا با سپاهی و شهری چه کار
چو از کاخ دشمن برآمد دمار؟
فرستاده زی شهر چون بازگشت
از او کوی و برزن پرآواز گشت
ز پاسخ بترسید مردم همه
فتاد اندر ایشان بسی دمدمه
که این کی توان کرد و کی شاید این
چه گوییم فردا به دارای چین
دگر باره یک ماه کردند جنگ
به سنگ و به زوبین و تیر خدنگ
فراوان ز خمدان و چین کشته شد
ز خون باره ی شهر آغشته شد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۲۳ - پیروزی آتبین بر شهرهای چین
برآمد دگرباره غلغل ز شهر
که مردم ز سختی همی یافت بهر
بدان مرد پیغام دادند باز
سوی آتبین کای شه سرفراز
تو دانی که هستیم ما زیردست
به بازار داریم خاست و نشست
همه بیگناهیم از آزار شاه
هم ایدر فزونند از ما سپاه
دو ساله ز ما باژ بستان و چیز
وز این بر میفزای شاها، بنیز
همه شهر پر لشکر و جوشن است
گر ایوان شهر است اگر برزن است
بدان دسترس نیست ما را که شاه
همی جوید از ما ز بیم سپاه
که این داستان نزد هرکس رواست
که بر چیز خود هر کسی پادشاست
چو بشنید گفتارشان آتبین
پسند آمدش، گشت خشنو بر این
پس آن خواسته بستد و برگرفت
به قصرین و افریقیه رفت تفت
در آن شهر را بود گنجور کوش
سپه بر سر گنج شد سخت کوش
به شمشیر بگشاد پس هر دو شهر
وز آن گنجها شاه برداشت بهر
بماند اندر آن مرز دو سال و نیم
سپاهش توانگر شد از زرّ و سیم
دو ساله ز هر جای بستد خراج
به گردون برافراخت یکباره تاج
همه خواسته برهیون کردبار
فرستاد یکسر به دریا کنار
صد و بیست کشتی پر از بار کرد
پر از جامه ی چین و دینار کرد
فرستاد سوی جزیره همه
بماندند از آن خیره خیره همه
که گر زر به دریا درون ریختی
یکی کوه زرّین برانگیختی
وگر باز کردی ز هم پرنیان
ز رنگ آسمان را رسیدی زیان
وگر برزدی دیبه چین بهم
رسیدی به گاو و به ماهی ستم
وزآن خواسته گشت طیهور شاد
بر آن شیردل آفرین کرد یاد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۲۴ - آگاه شدن کوش از پیروزی آتبین
سواران نوشان چو بشتافتند
به بیت المقدس خبر یافتند
که شاه جهان رفت زی باختر
همان کوش با لشکرش سربسر
از آن جا سوی باختر تاختند
روان از غم و رنج بگداختند
شتابان رسیدند نزیک کوش
نه با مرد کوش و نه با اسب توش
چو پیغام و نامه بدید و بگفت
برآشفت و از غم همه شب نخفت
چو رنگ شب تیره گون پاک شد
ابا نامه نزدیک ضحاک شد
فرستادگان را بر شاه خواند
شنیده همه پیش او باز راند
برآشفت ضحاک و با کوش گفت
که با باد باید که باشی توجفت
ز لشکر بدو داد پانصد هزار
سواران رزم و دلیران کار
بدو داد منشور خاور تمام
شه خاورش گفت در نامه نام
فراوانش بخشید هرگونه چیز
ز دینار، وز تاج و ز تخت نیز
هم از یاره و افسر خسروان
هم از اسب و ساز و سلیح گوان
بدو گفت دشمن بنیرو بود
که دو سال دارای چین او بود
چنان رو که ناگه بر او برزنی
بن و بیخ دشمن همه برکنی
ببوسید روی زمین پیش شاه
وز آن پس برون برد لشکر به راه
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۲۵ - بازگشتن کوش به چین و نبرد با آتبین
چو یک نیمه ره زیر پی کرد کوش
سپاهی گزین کرد پولادپوش
شمار سپه بود خود صد هزار
همه ساخته در خورِ کارزار
بفرمودشان تاختن سوی چین
ز ناگه شدن بر سر آتبین
سپه بر در شهر خمدان شتافت
تهی دید دروازه، دشمن نیافت
در آن شهر یک روز دم بر زدند
شب آمد یکی رای دیگر زدند
چنین یافتند آگهی ز آتبین
که رفته ست بر راه دریای چین
چو تنگ اندر آورد سالارِ کوش
سپاهش چو دریا برآمد بجوش
به رفتن ندیدند چاره دگر
کشیدند بر بارگی بارکر
طلایه چو از دور گرد سپاه
بدید، آگهی برد نزدیک شاه
بزد کوس و لشکر همه برنشست
سوی نیزه و تیغ بردند دست
چنان حمله کردند گردان جنگ
که از روی خورشید بردند رنگ
ز گرز گران و ز پولاد خشت
پر از موج خون گشت هامون و کشت
گهی چینیان پشت برگاشتند
گهی دشمن از جای برداشتند
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۲۶ - پیروزی آتبین و بردن غنیمتها به دریا
چو انبوه شد رزم و دید آتبین
کجا چیره گشتند گردان چین
بزد ران و شبرنگ را تیز کرد
ز خون گریزنده پرهیز کرد
گروهی دلیران پس پشت او
درفشان یکی تیغ بر دست او
بهم برفگند آن سپه را چنان
که نشناخت دشمن رکاب از عنان
بکشت اندر آن حمله چندان سوار
که خون شد روان چون یکی جویبار
شب آمد ز کشتن کشیدند دست
سپهدار چین باز پستر نشست
از آن رزم بُد آتبین شادکام
ز بهر بزرگان می آورد و جام
به بزم اندرون مهربانی نمود
چو در رزم جوش جوانی نمود
چنین گفت کامروز دادیم داد
و زاین رزم پیروز گشتیم شاد
اگر پیشم آید چنین صد سپاه
چو بی کوش باشد ندارم به کاه
ولیکن چنین است ما را گمان
که آن دیو چهره زمان تا زمان
به ما گر سپاهی گران آورد
از ایران بسی سروران آورد
که داند که چون باشد این کار ِ زار
که پیروز برگردد از کارزار
اگرچه بود تیز جنگی پلنگ
نه هر بار پیروز باشد به جنگ
به سنگ ارچه ماند به سختی سبوی
نه همواره باز آورندش ز جوی
همان به که پیروز و آراسته
به دریا برانیم با خواسته
همانا فزون است کشتی دویست
بدین مرز بودن کنون روی نیست
بزرگان پسندیده دیدند رای
بر او خواندند آفرین خدای
همان شب به کشتی کشیدند بار
به دریا کشیدند با شهریار
روان گشت کشتی به یک ره دویست
تو گفتی به دریا کنون راه نیست
چو خورشید بر دشت لشکر کشید
طلایه نگه کرد و کس را ندید
ز رفتن سپه را چو آگاه کرد
برآن سرکشان رنج کوتاه کرد
سپه تا به نزدیک دریا بتاخت
همی نعره از چرخ برتر فراخت
ز چیزی که بردند، بگذاشتند
از او چینیان بهره برداشتند
بدیشان رسیدند روز دهم
جهانگیر کوش و سپاهش بهم
همی دست بر دست زد از دریغ
کز او آتبین یافت راه گریغ
سپاهش فرود آمد آن جایگاه
برآسود یک روز از رنج راه
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۲۷ - گفتگوی کوش با نوشان
دگر روز دستورش اندر رسید
بسی خوردنی پیش خسرو کشید
زمین را ببوسید و بردش نماز
بپرسیدش از رنج و راه دراز
بدو گفت با آتبین کار تو
نگویی که چون بود پیگار تو
سخنگوی نوشان زبان برگشاد
همه داستان دربدر کرد یاد
گله هرچه کرد از بهک یاد کرد
که بر ما و دیهیم بیداد کرد
یکی کرد با دشمنِ شاه دست
از این بود کز ما سواری نرست
وز ایشان سواری نخَست و نکشت
از ایرا که یکسر بدادند پشت
به خمدان مر او را بهک داد راه
به قصرین به گفتار او شد سپاه
زرایش چو ویران شد آن مرز و بوم
در این مرز برگشت بدخواه شوم
چرا نامه کرد او که من کردم این
کز آن شهر برگشت شاه آتبین
وگرنه همه چین بهم برزدی
نرفتی از آن شهر تا بستدی
چو دشمن به فرمان او گشت باز
نه آن هردوان را یکی بود راز
بدو گفت کوش این سخن رازدار
زبان را از این داستان بازدار
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۲۸ - نامه نوشتن کوش به سوی بهک و پاسخ وی
همان گه یکی نامه فرمود، گفت
به نام خداوند بی یار و جفت
که چندان مرا داد گنج و سپاه
که بدخواه بگریخت از گرد راه
شنیدم کزآن بر تن ایرانیان
چه مایه کشیدی تو رنج و زیان
زیان تو را من بجای آورم
بخوبی به کار تو رای آورم
تو باید که پاینده باشی بجای
وگرنه زیان باز دارد خدای
چو من پیش دریا کنار آمدم
همی آرزو، کارزار آمدم
گریزان شد از پیش، دشمن چه سود
که گرگ رباینده رفت و ربود
تو چون نامه بر خوانی ایدر بسیچ
برآرای لشکر، میآرام هیچ
که ما گرد کشور بخواهیم گشت
همی تا نیایی تو، نتوان گذشت
چو ایدر رسی، چین و دریا کنار
سپارم به تو تا شوی کامگار
کنم با تو پیمان و گیرم گوا
که گر دشمن آید نداری روا
بکوشی به جان و به تن، خواسته
سپاهی کنم با تو آراسته
چو زین گونه پیمان ببندی به دست
دل من ز تیمار دشمن برست
بهک چون شد آگاه از او، هرچه داشت
نهان کرد، خاک از برش برگماشت
چو نامه بدید و سخنها شنود
دژم گشت و بر روی شادی نمود
فرستاده را اسب داد و ستام
خورش خواست، پیشش می آورد و جام
همان گاه یک پاسخ نامه کرد
که دارای چین باد بی رنج و درد
بدین آمدن شادمانم چنان
که گویی به من داد گردون عنان
ز یزدان بجای آوریدم سپاس
که از مرز چین دور گشت آن هراس
شد آواره دشمن ز شمشیر شاه
درست آمد و برنشست او به گاه
سخنها ز رنج رهی کرد یاد
چو شاه آمد، آن رنجها گشت باد
سرِ شاه باید که باشد بجای
همه رنج بردارد از دل خدای
همه خوار و دشوار کایدر گذشت
چو باد بزان کآن کجا برگذشت
همه رنج، ما را ز دیهیم بود
که در رای و در رزم سستی نمود
سپه را ز دریا پراگنده کرد
ز تاراج گنج خود آگنده کرد
نه اندیشه بودش ز دشمن نه باک
در افگند لشکر به دام هلاک
سر خویشتن نیز بر سر نهاد
بداد آن همه گنج و لشکر به باد
چو از دشمن ایمن شود مرد هوش
چنان دان که خون وی آمد به جوش
ز دشمن بپرهیز باشد کسی
که مغزش خردمایه دارد بسی
دگر مر مرا خواند دارای چین
بیایم، ز پیشش ببوسم زمین
ولیکن پراگنده بودم سپاه
بخوانم، برآرایم از بهر راه
بجای آورم هرچه فرمایدم
وگر نیز جان خواهدم، شایدم
ز ما چین فرستاده ای تیز هوش
شتابان همی رفت تا پیش کوش
ز کار بهک باز گفت آنچه بود
کز آن نامه چون شادمانی فزود
سپه را همی خواند خواهد به در
که آید بر شاه پیروزگر
به آرایش و ساز راه اندر است
به تدبیر دیدار شاه اندر است
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۲۹ - بد گمان شدن و گریختن بهک و کشته شدنش
بهک بدگمان شد ز کردار کوش
به کار اندرون تیزتر کرد هوش
زن و بچّه و هرچه بودش بکار
سراسر فرستاد سوی حصار
سپه برگرفت و به کیماک شد
از او مرز ماچین و چین پاک شد
تن آسان چو نتوان نشستن به جای
فراخ آفریده ست گیتی، خدای
ز رازش چو آگاهی آمد به کوش
مرتو روی آورد مغرس بجوش
بزد کوس و برداشت لشکر ز جای
به زیر اندرش باد شد بادپای
به دریا گذر کرد سیصد هزار
سواران مرد از در کارزار
همی هر که دید از سپاهش بکشت
جهان گشت با شاه ماچین درشت
ز ماچین به کیماک شد شاه زوش
بترسید مردم ز تاراج، کوش
به دارای کیماک پیغام کرد
که دشمن چرا پیشت آرام کرد
اگر بنده ای شاه را بی گمان
ببند آن بداندیش را در زمان
وگر خود ز فرمان من بگذری
ز ما رنج بینی و کیفر بری
فرسته فرستاد و بر پی بتاخت
بدان تاختن کار یکسر بساخت
چو پیغام و نامه به کیماک شد
بقع را دل از بیم او چاک شد
فرستاد پیش بهک مرد راز
که جان را بپرهیز و ره را بساز
که کوش و سپاه اندر آمد به تنگ
نبینم تو را هیچ روی درنگ
نداریم با لشکر کوش پای
هم امشب سر خویش گیرو مپای
بهک چون شب آمد یله کرد شهر
بشد با سپاه و غم و رنج بهر
به کوش آگهی آمد از پس بتاخت
سپاهش همه نیزه ها برفراخت
به نزدیک تبّت به دشمن رسید
بلرزید دشمن چو لشکر بدید
سپاهش گریزان به وی درگذشت
بهک را بماندند تنها به دشت
برآویخت، آن گه گرفتار شد
به شمشیر خونریزش افگار شد
چو مرجان شد از خونش چینی پرند
به دو نیم کرد و به خاکش فگند
صد و بیست مرد از مهان سپاه
گرفتار گشتند بر دست شاه
از آن مرز برگشت و آمد به چین
سپاهی که آورد از ایران زمین
بخوبی به ایران فرستادشان
ز هر گونه ای هدیه ها دادشان
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۳۰ - نامه کردن کوش به سوی ضحّاک و دادن خبر مرگ بهک
فرستاد نامه به ضحاک شاه
که چو من بدین جا کشیدم سپاه
به فرّ شهنشاه گیتی خدای
ز دشمن سواری ندیدم بجای
ز دارای ماچین رسید آن گزند
که بر لشکر ما شکن برفگند
نهان سر یکی کرد با دشمنان
به دریا گذر دادشان چون زنان
چو این را به نزدیک ما شد درست
بدو نامه کردم بخوبی نخست
بخواندمش پیشم، نیامد ز راه
ز دریا بدان سر کشیدم سپاه
یله کرد جای و سپه برگرفت
ز کیماک بر راه تبّت برفت
به نزدیک تبّت رسیدم بدوی
براندم ز خون دلیرانش جوی
به دو نیمه او را فگندم به خاک
ز سمّ سمندم تنش گشت چاک
همه دشمن شاه بادا چنین
به فرّ وی آباد روی زمین
سپاهی نشاندم به دریا کنار
که مرغ اندر آن ره نیابد گذار
اگر دشمن آید به زنهار شاه
گر از تنگی و بند یابد پناه
..............................
..............................
وز آن جا سوی شهر خمدان کشید
سپه صد هزار از یلان برگزید
یکی مرد را داد شاور به نام
دلیری هشیوار با رای و کام
به دریا فرستاد و اندرز کرد
مر او را سپهدار آن مرز کرد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۴۲ - پیشکش فرستادنها
به دستور فرمود تا کرد ساز
در گنجهای کهن کرد باز
بیاراست کارش چنانچون سزید
کس آن ساز و آن شادکامی ندید
همان آتبین گنجها برگشاد
سه هفته همی ساز و مهمان نهاد
فرستاد چندان گهر نزد شاه
کز آن خیره گشتند شاه و سپاه
ز بیجاده تاج و ز پیروزه تخت
فرستاد نزد شه نیکبخت
هم از تخت رومی و از پارسی
ز هر جامه صد بار و ده بار، سی
ده استر برایشان، ده از مهد زر
نشانده در او هر یکی صدگهر
ز زیور همه مهدها کرده پر
دو صندوق پر لعل و یاقوت و دُر
که از خسروان جهان آن ندید
که شاه آتبین پیش خسرو کشید
نه جمشید را بود چندان گهر
نه کس گفت هرگز که دیدم دگر
بزرگانِ شه را ز هرگونه چیز
فرستاد، خویشان او را بنیز
همه خواهران فرارنگ را
سپاهی و شهری و فرهنگ را
باندازه، هدیه فرستادشان
گرانمایه تر چیزها دادشان
نماند از بسیلا جوانی دگر
که از شاه نستد کلاه و کمر
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۴۴ - گِله ی طیهور از آتبین
از ایشان دژک گشت سالار کوه
فرع را بخواند از میان گروه
بدو گفت کز بیوفا آتبین
بزودی چه پیش آمدستم، ببین
همی تا ز پیوند بی رنگ بود
همی آتبین هم فرارنگ بود
ز دو خر پیاده بماندم کنون
تو بودی بدین کارها رهنمون
فرع رفت و از باربان بارخواست
ز شاه آتبین نیز دیدار خواست
چو در پیش او رفت و کرد آفرین
بدو گفت کای شهریار زمین
ز تو شاه طیهور رنجو ماند
که از دیدن چهر تو دور ماند
همانا برآمد چهل روز بیش
که تو شهریارا، نرفتیش پیش
چه رنج آید ای شاه، اگر هر دو روز
ببینی تو آن شاخ گیتی فروز
نه هر کس به گلبرگ دارد امید
بیندازد از دست بوینده بید
تو را گر خوش آید به دل دست بند
ز خانه بمانی نباشد پسند
جهان آفرین آن که جان آفرید
شب و روز از این سان جهان آفرید
که باشی همه روز با جام و نام
شب اندر شبستان شوی شادکام
مرا گفت شاه آتبین را بگوی
که یکباره از ما جدایی مجوی
فرارنگ اگر خود نبودی رواست
که دوری ز چهر تو از وی بهاست
خجل شد ز پیغام شاه، آتبین
به کاخ اندر آمد رخان پر ز چین
فرارنگ را بازگفت این سخُن
که طیهور بر ما چه افگند بن
فرارنگ گفت ای سرافراز شاه
تو آزار شاه از بنه خود مخواه
دل او نگه دار و ما خوارتر
به دیدار تو، شه سزاوارتر
همی باش با او همه روزگار
به میدان و چوگان و بزم و شکار
شب اندر به شادی سوی ما خرام
ز روز و ز شب بهره بردارد و کام
بدو آتبین گفت کای ماهچهر
دل سیر گشته ست گویی ز مهر
که از ما جدایی گزینی همی
نخواهی تو ما را که بینی همی
چنین داد پاسخ که آن دل مباد
که از دیدن روی تو نیست شاد
مه آن دیده بیناد گیتی بنیز
که دیدار تو نیست او را عزیز
ولیکن تو دانایی و پرخرد
ز تو کار وارون کی اندر خورد
بزرگان چه گویند بر انجمن
همه بازگردد نکوهش به من
که با دانش و رای شاه آتبین
هوا کرد بر شاه و بر ما گزین
خردمند باید که بیند ز پیش
زبان کسان باز دارد ز خویش
بدانست کاو راست گوید همی
جز از نام نیکی نجوید همی
چو روز آمد، آمد به نزدیک شاه
همی پوزش آراست پیش سپاه
گنهکار چون پوزش آرد پدید
اگرچه دروغ آن بباید شنید
و گر نشنوی بد فزونتر کند
تو را کار کینه زبونتر کند
کند آشکارا نهان دشمنی
ز دشمن که یابد به جان ایمنی
همه روزه با نای و با چنگ بود
چو شب گشت پیش فرارنگ بود
وز آن پس برآن بر نهادند کار
گهی بزم و گه گوی و گاهی شکار
گهی پیش طیهور فرخنده نام
گهی پیش شاه آتبین شادکام
فراوان براین سالیان برکشید
که روزی ز گردون گرانی ندید
چو ضحاک را سال هشتاد ماند
گذر کرد شاهیش و بیداد ماند
شد این پادشاهیش نهصد فزون
سرآمد همه جادوی و فسون
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۴۶ - دیدن شاه آتبین جمشید را در خواب
به خواب اندرون شد شبی سهمناک
روان جهاندار جمشیدِ پاک
چو شمعی بیامد به بالین اوی
ببوسیدن چشم جهان بین اوی
یکی بسته طومار دادش به دست
بدو گفت کایدر تو بس کن نشست
بزودی به ایران زمین گرد باز
به بیگانه بر هیچ مگشای راز
که گاه آمد اکنون که کین پدر
بخواهی ز ضحّاک بیدادگر
چو بیدار شد شاه، با کامداد
نشست و مر این خواب را کرد یاد
چنین داد پاسخ که شاها، درنگ
چرا کرد باید بر این مرز تنگ
چو طومار، منشور باشد درست
خردمند از این بِه نشانی نجست
که منشور شاهی تو را داد شاه
همی کرد باید تو را ساز راه
به کام مهان گردد اکنون جهان
ز دیوان تهی ماند وز گمرهان
دوبارت نمودند ایدون به خواب
بهانه چه مانده ست؟ ره را شتاب
چنین است خواب و گزارش چنین
در این کار، شاها، سگالش گزین
چه چاره سگالم بدو گفت شاه
که جایی به دریا ندانیم راه
به دریا همی راه دانیم و بس
کجا پیل دندان نشانده ست کس
نهانی نشاید گذشتن بدوی
نه نیز آشکارا شدن هست روی
بدو گفت کشتی بسی ساخته ست
ز کار تو یزدان بپرداخته ست
به کشتی نشینیم هنگام خواب
برانیم جایی به یک ماه از آب
بدین رای خشنو نگشت آتبین
بدو گفت رایی دگر برگزین
تو را راز بر شاه باید گشاد
که بی او چنین رای نتوان نهاد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۴۹ - گفتگوی آتبین و طیهور و پیر ملّاح
دگر روز شد پیش شاه، آتبین
فراوانش بستود و کرد آفرین
چنین گفت کای شهریار دلیر
دل از دیدن تو نگشته ست سیر
ولیکن همی ترسم از روزگار
که پیش اندر آید دگرگونه کار
بمانیم بی نام تا جاودان
بماند جهان هم به دست بدان
شود پادشاهی از این تخمه پاک
همه نام ما بازگردد به خاک
چنین گفت پس آتبین پیش شاه
چرا رفتمی خود بدین ژرف چاه
که ایدر مرا ایمنی هست و کام
شب و روز با شادکامی و جام
به من تافته سایه ی تاجِ شاه
به هر مردمی کرده زی من نگاه
فراوان از این گونه پوزش نمود
سخن پوزش آلود بتوان شنود
بدو گفت طیهور کای نامجوی
ز من بخت یکباره برگاشت روی
چنان بود کامم که تا زنده ام
نماند جدا از تو بیننده ام
که از موبدان سخن کس نراند
که اندر جهان چند خواهیم ماند
چو پیشم نهادی کنون چند چیز
که پاسخ ندارم من آن را بنیز
سگالش چنان کن که از رفتنت
ندارد رگ آگاهی اندر تنت
پس آن پیر ملّاح را پیش خواند
که بر تنش جز پوست چیزی نماند
ز زردی و خشکی چو نالی شده
ز پیری دو تا همچو دالی شده
سر و دست لرزان چو از باد بید
بریده ز خرّم بهاران امید
نه توش و توان و نه نیرو و رگ
نه در دست جنبش نه در پای تگ
ندانست طیهور از آتبین
همی خواند بر هر دوان آفرین
چو بنواخت او را و بنشاخت شاه
بدو گفت کای پیر گشته دو تاه
ز دریا شناسان تویی اوستاد
یکی بر تنت رنج باید نهاد
تنی چند از ایران زمین ایدرند
که هم خویش مایند و هم سرورند
به ایران همی رفت خواهند باز
به راه کُه قاف و راهی دراز
ازیرا که نتوان شد از راه چین
که پرلشکر دشمن است آن زمین
از این راه رو، گر نداری به رنج
که گنج است با رنج و با رنج گنج
گر این مردمان را رسانی به کوه
بیفزایدت پیش هر کس شکوه
به دریا دهم مر تو را مهتری
هَمَت گنج باشد هَمَت برتری
جهاندیده پیر شکسته زبان
به پاسخ چنین گفت کای مرزبان
مرا سال سیصد برآمد فزون
نماند اندر اندام من هیچ خون
توانایی و دانش از من رمید
چگونه توانم همی ره برید
به دانش توان رفت بر راه راست
کند راه گم، هرکه دانش بکاست
ز پیری و درویشی ای شهریار
بتر نیست پتیاره در روزگار
رسیده ست از این هر دو بر من ستم
نه پای و نه دست و نه زرّ و درم
همان چار دختر رسیده به شوی
چو ماه و چو عنبر به روی و به موی
ز درویشی ای خسرو پر خرد
بدیشان همی هیچ کس ننگرد
اگر شهریار این غم از جان من
کند دور و یازد به درمان من
مر آن دختران را بسازد جهیز
ز دریا نترسم نه از رستخیز
از این آب بی بُن برآرم دمار
شوم تازه بر راه دریا گذار
غم دختر و رنج و بی مایگی
به مردم درآرد سبک سایگی
همی سالیان صد بر آمد فزون
که آن راه را من ندیدم که چون
ولیکن به نیروی یزدان پاک
به فرّ شهنشاه بی بیم و باک
مر ایرانیان را به خشکی برم
به دریای زنگارگون بگذرم
بخندید طیهور، گفت اینت مرد!
به پیری کسی این دلیری نکرد
بدو گفت برخیز و اندُه مدار
که ما دختران را بسازیم کار
به دستور فرمود تا کرد ساز
بیاراست آن دختران را جهاز
چو برتافت فرّ مهی بر سرش
ز خواهنده انبوه شد بر درش
ببردند، هر مهتری دختری
بدادی اگر داشتی دیگری
جهاندیده ملّاح بی رنج شد
جوان شد چو بی رنج، با گنج شد
درم کژّها راست دارد همی
درم کارها را برآرد همی
.............................
.............................
وزآن پس بیاراست کشتی چهار
به بالا یکایک بسان حصار
سه کشتی همی خوردنی بار کرد
چهارم درم کرد و دینار کرد
به طیهور داد آن دگر هرچه بود
برآن بر بسی مهربانی فزود
بنه برنهادند و بربست بار
فرستاد یکسر به دریا کنار