عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
شب فراق تو گویی شبان پیوسته است
که زلف هرشبی اندرشب دگربسته است
دل از تمام علایق گسسته‌ام که مرا
خیال ابروی او پیش چشم‌، پیوسته است
نه خنجر و نه کمانست ابروان کجش
که در فضیلت رویش دو خط برجسته است
نشاط من ز خط سبز آن پسر باری
چنان بود که فقیری زمردی جسته است
ز سبز برگ خط البته آفتی نرسد
به گلبنی که برو صدهزار گل رسته است
ز دولت سر عشق تو زنده‌ام‌، ورنه
هزار بار فزون مرگم از کمین جسته است
مباش تند و مغاضب که نعمت دو جهان
نتیجهٔ رخ خندان و طبع آهسته است
ز روی درد نگه کن به شعر من‌، کاین شعر
تراوش دل خونین و خاطر خسته است
ارادت ار طلبی معنویتی بنمای
که از علایق صوری فقیر وارسته است
به سربلندی یاران نهاده گردن و باز
به دستگیری ایشان ز پای ننشسته است
گرفته یار ولی هیچ کام نگرفته
شکسته توبه ولی هیچ عهد نشکسته است
نگفته هیچ دروغ ارچه جای آن بوده
نکرده هیچ بدی گرچه می‌توانسته است
«‌بهار» گوی سعادت کسی ربوده به دهر
که‌خواسته‌است‌و توانسته‌است‌و دانسته‌است
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
آن چه شعله است کزان راهگذار می‌آید
یا چه برقیست که دایم به‌نظر می‌آید
ظلماتیست جهانگیرکه چون سیل روان
مژده آب حیاتش ز اثر می‌آید
زادهٔ فکر من است این که پس از چندین قرن
به سفررفته و اکنون زسفر می‌آید
دیده بگشای و در آغوش بگیرش کز مهر
پسری بر سر بالین پدر می‌آید
اگر این فتنه گری زان خط سبز است چه باک
خوش بود فتنه گر از دور قمر می‌آید
پا و سر می‌شکند راه خرابات ولی
مرد وارسته ازبن راه بسر می‌آید
ای دل از کو تهی دست طلب شکوه مدار
صبرکن عاقبت آن نخل به‌بر می‌آید
هرکجا بگذرد آن سرو خرامنده بهار
خاک راهش به نظرکحل بصر می‌آید
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
ای دوست بیا لختی ترک می و ساغرکن
از میکده بیرون شو جان بر لب کوثرکن
مست می وحدت شو پا بر سرکثرت زن
فانی شو و باقی باش تقلید پیمبرکن
کفتار نبی بشنو، اسرار ولی دریاب
چند این در و چند آن در، دریوزه ز حیدرکن
از هرچه جز او بگذر، در هرکه جز او منگر
بر درگه او سر نه‌، در حضرت او سرکن
بالمره مجاهد شو، پیوسته مشاهد باش
گرکام نشد حاصل‌، کن جهد و مکررکن
بر خنگ عمل بنشین در دست طلب بشتاب
جان را به لقا بفروز مس را ز صفا زرکن‌
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
بر سبزه نشست بلبل و قمری
باید می سرخ چون گل حمری
آری ‌می‌ سرخ‌ درخور است ‌از آنک
بر سبزه نشست ‌بلبل و قمری
آن سرخ میئی که گرش بربویی
نشناسیش از بنفشه ی برّی
آن می که سحابش اندرون بینی
رخشنده‌تر از ستاره ی شعری
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
ای تازه بهار نغز و زببایی
اندر خور دیدن و تماشایی
رضوان سر شاخ تازه پیراید
چون تو سر زلف تازه پیرایی
هر دم به دگر طریقه و آیین
رخسارهٔ خوبشتن بیارایی
تا آن که بدین طریقه‌های نو
دل از کف شیخ و شاب بربایی
یک‌دم‌زنشست‌وخاست نشکیبی
وز فتنه گری دمی نیاسایی
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۹ - قدرت روح
رفیقی داشتم بل اوستادی
که‌صرف ‌صحبتش می گشت اوقات
علوم روح را تدربس می کرد
برین سرگشتهٔ جهل و خرافات
بهم دادیم قولی صادقانه
که از ما هرکه گردد زودتر مات
شب هفتم رفیق خویشتن را
کند در عالم رویا ملاقات
بگوید شمه‌ای از عالم روح
ز راه و رسم پاداش و مجازات
قضا را دوست پیشی جست از من
به مینو رخت بربست از خرابات
شب هفتم به خواب من درآمد
گرفتم دستش از روی مصافات
بگفتم چیست آنجا حال و ما را
چه بایست از عبادات و ریاضات
بگفت اینجا بود روح عوالم
نه شیادی به کار آید نه طامات
حجاب‌صورت‌اینجا برگرفته است
نباشد چشم‌پوشی و مماشات
نیاید احتیالات از ریاکار
نگیرد بر جوانمرد اتهامات
نشاید سفله‌ای را خواند حاتم
نشاید احمقی را خواند سقراط
صفات اینجا تبرز جسته در روح
عیوب اینجا تجسم جسته بالذات
چنان کانجا مساواتی نباشد
در اینجا هم نمی‌باشد مساوات
تفاوت‌های هول‌انگیز ارواح
کند بیننده را در هر نظر مات
بود جان یکی ردف خراطین
بود روح یکی جفت سموات
توانایی روح اینجا بکار است
شود این برتری تنها مراعات
چو روحی مقتدر آید شتابند
به استقبال وی ارواح اموات
به اوج لامکانش برنشانند
به‌سر بر تاجی از فخر و مباهات
مکان و مدت اینجا بالاراده است
نه‌ میعادی‌ است ‌محسوس و نه میقات
بگفتم قدرت روح از چه خیزد
بفرما تاکنم جبران مافات
جوابم گفت یک جو رحم و انصاف
به است از سال‌ها ذکر و مناجات
محبت کن‌، مروت کن‌، کرم کن
به انسان و به حیوان و نباتات
چراکاین هر سه ذیروحند بی‌شک
فرستد روحشان سوی تو سوغات
چو بر افتاده‌ای رحمی نمایی
سروری در نهادت گردد اثبات
همانا آن‌ خوشی‌ سوغات روح است
که بخشندت به عنوان مکافات
بدی را همچنان پاداش باشد
که از امروز نگذارد به فردات
ترحم کن به مخلوق خداوند
که ‌قوت روح رحم است و مواسات
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۷ - صفای هر چمن
خلیل‌زادهٔ آزاده‌ای که دیرگهیست
که حسنت از رخ چون برگ ارغوان پیداست
در آشکار و نهان کام دل بجو ز جهان
که خوبروی جهانی تو تا جهان پیداست
سرین نرم تو از امتحان برآمده خوب
خود امتحان‌ چه که ‌ناکرده‌ امتحان پیداست
زگونهٔ تو به کون تو ره بریم بلی
صفای هر چمن از روی باغبان پیداست
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۳۱ - در دوران گرفتاری
بدتر ز دورویی به جهان منقصتی نیست
وز صدق نکوتر به دو عالم صفتی نیست
آن را که به نزدیک خدا منزلتی هست
غم نیست گرش نزد شهان منزلتی نیست
رحم آر بر آن قوم که در پنجهٔ ظالم
هر روز جز آزردنشان امنیتی نیست
چیزی که در او فایدتی هست بماند
نابود شود آنچه در او فایدتی نیست
گر رتبت والا طلبی علم طلب کن
کز علم برون زیر فلک مرتبتی نیست
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۵۰ - قطعه
در خوردن بشر خاک از بس که حرص دارد
از سنگ قبر هر روز دندان نوگذارد
سنگ مزار عاشق سرپوش نامرادیست
این سنگ را کس ای کاش از جای برندارد
بهتر بود ز سیصد الحمد قل هو اله
صاحبدلی کز اخلاص ما را به حق سپارد
ماکودکان خاکیم این خاک مادر ماست
زبن رو بودکه ما را در سینه می‌فشارد
پاداش اشک حسرت کامد ز چشم عاشق
ابریست کز پس مرگ بر تربتش ببارد
در دل ز طاعت حق تخمی جدیدکشتیم
ارجو گل جدیدی زین خاک سر برآرد
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۸۸ - تربت سیدالشهدا(‌ع‌)
حبذا خاک روان‌بخش و زهی تربت پاک
که از او خاک ز افلاک فزون یافته فر
آشناتر به دل خلق که دانش در دل
پاک‌تر در نظر مرد که بینش به نظر
درد را کاین شد درمان چه زیان و چه گزند
رنج را کاین شد دارو چه مقام و چه خطر
گنج اسرار خدائیست همانا که خدای
کرده گنجور وی این خواجهٔ پاکیزه سیر
نایب‌التولیه کزگوهر او فخر بود
آل‌ثابت را چونان که صدف را زگهر
شه دین و شه دنیاش دو فرخ پدرند
آفرین بر پسری کش پدرند این دو پدر
چند از این‌پیش که بگشود «‌وهابی‌» ز ستم
دست بیداد در این خاک که خاکش بر سر
خواست بر باد همی دادن این خاک ولی
آب خود برد و به خود خیره‌برافروخت شرر
گرچه بیداد بسی کرد ولی کیفر یافت
نیک در یابد بیدادگران را کیفر
سید پاک‌نسب ثابت‌ چون دیدکه خصم
این چنین برد به سربا پسرپیغمبر
به میان آمد و بربست میان تا بگشود
ره زوار و بیاراست ز نوساز دگر
زان سپس مشتی بگرفت از آن تربت پاک
که بود داروی بیمار و شفای مضطر
گفت‌از این‌دوده نبایست‌برون‌رفت‌این خاک
کابروئی است که چون او نتوان یافت دگر
به بر خویشتن این خاک بدارید نهان
که زپنهانی پیداست چنین آب خضر
هم ازآن روز سر سلسله ومهتر قوم
بسته در خدمت این تربت پاکندکمر
وندران سلسله می‌بود همی تا به کنون
وزکنون نیز بماناد همی تا محشر
هله این فخر نیاکان پی این نادره گنج
ساخت گنجینه‌ای از سیم بدین زینت و فر
خازن او است بهین دخت عمادالدوله
اشرف‌السلطنه عزت ملک نیک اختر
آن ملک‌زادهٔ آزاده که بر درگه او
به شب و روز ببوسند زمین شمس وقمر
فلک عزت و حشمت نه چنو یافته ماه
شجر عصمت و عفت نه چنو دیده ثمر
باد آن خازن وگنجینه وگنجور به‌جای
تاکه از آب نشان باشد و از خاک اثر
زد رقم از پی تاربخ فنون کلک بهار
نایب‌التولیه آورده در این گنج‌، گهر
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۹۰ - زبان مادر
والدین ار به روی فرزندان
نگشایند از فضایل در
ضرر این جنایت آخر کار
بازگردد به مادر و به پدر
قصهٔ مجرمی است بی‌تقصیر
کرده در وی گناه غیر اثر
صورتی چون قمر دمیده به‌شب
سیرتی چون به شب گرفته قمر
شاخ نیکیش مانده بی‌حاصل
نخل زشتیش گشته بارآور
سالش از بیست ناگذشته هنوز
کرده دزدی ز شصت افزون‌تر
روزی آنجا که بود یلخی شاه
شتر و مادیان و قاطر و خر
حمله‌ای برد و ییش کرد بسی
بختی و ناقه‌، اشهب و استر
راه‌داران شه گرفتندش
ازپس حرب و کوشش منکر
حبس کردند و از پس دو سه روز
حکم قتلش برآمد از محضر
رقم قتل از زبان قلم
برنگردد مگر به قوت زر
هست قانون نوشته بهر عوام
که همه بی کسند و بی‌یاور
امر شد تا به‌دارش آویزند
که گنه کار بود و زشت‌سیر
پس به کشتنگهش همی شحنه
برد و دادش ز حکم قتل خبر
مادری بیوه داشت خانه‌نشین
بشنید این قضیه از دختر
سر و سینه‌زنان به میدان تاخت
آن کجا بود دست بسته پسر
زان که در زیر دشنهٌ جلاد
بودش افتاده پاره‌ای ز جگر
چون گریبان خود جماعت را
بردرید آن عجوزهٔ مضطر
کوچه دادند مادر او را
کوچه گردان بی‌پدر مادر
بیوه‌ زن رفت و دید معرکه‌ای
که بترسد از او هر آدم نر
پسرش بسته دست و یاز‌یده
هیبت مرگ بردلش خنجر
خوانده قاضی ز نامهٔ عملش
دزدی اسب و اشتر و استر
چوبهٔ دار، گفت کیفر اوست
بهر آسایش گروه بشر
مادرش بانگ الامان برداشت
خاصه بعد از شنیدن کیفر
پسر آنجاکه بودگفت بلند
که بیا مادر عزیز ایدر
صبر میکن به‌مرگ من چونانک
صبر کردی به مردن شوهر
مرگ تلخست و بهرتسکینش
بر لبم نه زبان چون شکر
مادر پیر چانه پیش آورد
به دهانش زبان نمود اندر
پور بدبخت نیش‌ها بفشرد
بر زبان عجوز خاک بسر
زیر دندان زبان مادر کند
ریخت خون از دهان هر دو نفر
مادرش از هوش‌رفت و فرزندنش
گفت با مردم ای مهین معشر
لب به دشنام من میالایید
به حق پاک ایزد داور
پیشتر زان که شرح حال مرا
یک بهٔک بشنوید تا آخر
پدرم بود شخص نوکر باب
مهربان و به خانه نان‌آور
داشتم من دو سال تا او مرد
آیدم صورتش کمی به‌نظر
مادرم ماند با دو طفل صغیر
من و از من بزرگ‌تر خواهر
در همان روزها که می‌رفتم
خرد خردک ز خانه تا دم در
تخم‌مرغی به خفیه دزدیدم
از فروشندهٔ کنارگذر
مادرم دید و بر رخم خندید
نه به من زد طپانچه ونه‌تشر
نه به‌ من گفت کاین عمل دزدیست
شاخ دزدی فضاحت آرد بر
خندهٔ مادر و خموشی او
پسرش را ز راه برد بدر
تا به اینجا کشید کار او را
که شتر دزد‌ گشت و غارت‌گر
لاجرم من زبان مادر را
قطع کردم چو اره شاخهٔ تر
زان که هست این زبان بی‌معنی
قاتل من به معنی دیگر
اگر او عیب کار دزدی را
به من آمخته بود گاه صغر
کی به این کار می‌نهادم پای
کی به این دار می کشیدم سر
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۱۵ - ضلال مبین
دیدم به بصره دخترکی اعجمی نسب
روشن نموده شهر به نور جمال خویش
می‌خواند درس قرآن در پیش شیخ شهر
وز شیخ دل ربوده به غنج و دلال خویش
می‌داد شیخ‌، درس ضلال مبین بدو
و آهنگ ضاد رفته به اوج کمال خویش
دختر نداشت طاقت گفتار حرف ضاد
با آن دهان کوچک غنچه مثال خویش
می‌داد شیخ را به «‌دلال مبین‌» جواب
وان شیخ می‌نمود مکرر مقال خویش
گفتم به شیخ راه ضلال این‌قدر مپوی
کاین شوخ منصرف نشود از خیال خویش
بهتر همان بودکه بمانید هر دوان
او در دلال خویش و تو اندر ضلال خویش
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۴۹ - مونس پدر
ای دختر خوب نازنین من
پروانه ماه مه جبین من
تو بخت منی در آستان من
تو دست منی در آستین من
از مادر مهربان جدا گشتی
گشتی به سویس همنشین من
دیدی پدرت ز رنج نالانست
از روی وفا شدی قرین من
می کوشی و یک‌زمان نه‌ای فارغ
از تسلیت دل غمین من
ای مرهم سینهٔ فکار من
و ای مونس خاطر حزین من
هرچند بهار من ز من دور است
هستی تو بهار دلنشین من
دیدار تو هست لاله‌زار من
رخسار تو هست فرودین من
موی تو خمیده ضیمران من
روی تو شکفته یاسمین من
با مهر تو از فلک ندارم باک
برخیزد اگر فلک به کین من
هرچندکه کودکی‌، بزرگ آمد
قدر تو به چشم تیزبین من
با این خرد وکمال و زیبایی
فرزند منی و جانشین من
خوی تو و روبت ای پری آمد
شایستهٔ مدح و آفرین من
یزدانت جزای خیر فرماید
ای دختر خوب نازنین من
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۵۵ - در سفر استعلاجی سوییس گفته است
تا هست همی خوریم باده
چون‌نیست نمی‌خوربم باده
روزی که بهای می کم آید
آن روزکمی خوریم باده
ما از پی جلب اشتهایی
یا دفع غم‌، خوربم باده
ور جام به ماکند تعارف
زیبا صنمی‌، خوریم باده
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۶۷ - شوخی در پارلمان
دوش گفتم به دست غیب وکیل
کای مثل در بلند فی‌بادی
در کمیسیون خارجه بنویس
نام این بنده را به‌استادی
داد پاسخ‌: سفید خواهم داد
که چنین است شرط آزادی
گفتمش مایهٔ تعجب نیست
تو همیشه سفید می‌دادی
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۱۶ - هدیۀ دوست
ای باد صبا ز روی یاری
وز راه وفا و دوستداری
شو نزد رفیق مهربانم
«‌سبحانقلوف‌» آن عزیز جانم
برگوکه رسید از آن دلفروز
دوکارت به روز عید نوروز
یک کارت ز حضرت شما بود
دیگر ز رفیق با وفا بود
دوکارت به عادت همیشه
همراه دو کارت چار شیشه
یک شیشه شراب زرد جوشان
شامپانی ازو سیاه‌پوشان
یک‌شیشه‌می‌لطیف‌لیکور
دو شیشه عرق به‌رنگ چون در
گفتی توکه چار یار بودند
آلام مرا دوا نمودند
اول زده شد شراب عالی
جای رفقا عموم خالی
لیکورچولطیف بود وشیرین
شد یکسره قسمت خوانین
وان دو دگر از ره مدارا
یک ماه ندیم بود ما را
هر شب سه پیاله بی‌تخلف
یاد تو و یاد سادچیکف
کفارهٔ دوره جوانی
بسیارخوری وکامرانی
می‌، شب تا روز درکشیدن
بطری بطری به‌سرکشیدن
حالا بایست کم بنوشیم
کز سینه و قلب درخروشیم
روزی که الههٔ جوانی
چشمک می‌زد به ما نهانی
بودیم جوان و شاد و مسرور
سرگرم نشاط‌، مست و مغرور
از مستی‌، عالم جوانی
چشمک می زد به ما نهانی
ناخورده شراب‌، مست بودیم
با این‌همه می‌پرست بودیم
امروزکه روزگار پیریست
نوشیدن می شعار پیریست
محروم ز باده و شرابیم
بیش از سه پیاله در عذابیم
گر بیش خورم می از سه گیلاس
بیم است که قلب گیرد آماس
«‌سبحانقلوف‌» آنچه نو فرستاد
یک سلسله تابلو فرستاد
کی راز و نیاز ماند از ما؟
نقش است که بازماند از ما
هر تابلوی ز اوستادی
وز عهدی دور کرده یادی
می خورده شود زخم و شیشه
وین نقش بود بجا همیشه
وانجاکه هنر برآورد دست
بی می همگی شوند سرمست
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۲۴ - جواب به یکی از دوستان
محمد صالح‌، ای فرزانه فرزند
ترا توفیق خواهم از خداوند
وکیل‌الملک‌، بابت‌، مرد دین بود
مسلمانی اصیل و راستین بود
نبود او چون وکیلان کذائی
دمادم گرم دزدی وگدایی
میان او و این جهال مردود
تفاوت از زمین تا آسمان بود
وکیل ملک و ملت بود بابت
طبیعی‌، همچو عم مستطابت
مسلم شد که غمخوار بهاری
تو از آن دوست وی را یادگاری
اخیراً شعرها گفتی برایم
طلب کردی شفایم از خدایم
شفایی راکه رنج روح با اوست
نخواهم‌، گرچه‌عمر نوح‌ با اوست
اگر سالی هزاران زنده باشم
هزاران سال جانی کنده باشم
حیات شاعر اندر مردن اوست
بقای خوشه در افشردن اوست
نیابم لذتی در زندگانی
بجز تکرار غم‌های نهانی
به چشمم زبن رسوم احمقانه
نماید زشت سیمای زمانه
به‌ خود پیوسته گویم‌،‌ خوشدل از بخت‌:
مبارکباد این بیماری سخت
که از شر ددان آدمی روی
نجاتم داده و افکنده یکسوی
وظیفه می کشیدم بسته گردن
نمی‌شد با وظیفه پنجه کردن
وظیفه داشت حکم اکل جیفه
مرض برده است تکلیف وظیفه
تن تنها میان عده‌ای دزد
چگونه یابم از وجدان خود مزد
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۳۲ - صخر شرید
سخن صخر شرید است مثل
از پس واقعهٔ ذات اثل
بود از ابطال عرب‌، صخر شرید
پیش از اسلام به‌عهدی‌، نه بعید
بود این صخر از ابناء سلیم
داشت با آل اسد کین قدیم
رفت و راند از اسد اشتر دوهزار
وز پسش خیل اسدکشت سوار
بُد ربیعه پسر ثور زعیم
حمله بردند بر ابناء سلیم
حرب افتاد به دشتی که عرب
دشت ذات الاثلش داد لقب
صخر برگشت و یکی تیغ آهیخت
حرب را با پسر ثور آویخت
پسر ثور زدش نیزه به‌بر
نیزهٔ جان شکر و جوشن در
طعن‌، کاری بُد و جوشن بدرید
سرنیزه به تهیگاه رسید
حلقهٔ جوشن از آن زخم درشت
شد فرو در شکمش چار انگشت
صخر از آن زخم به بستر خوابید
سالی از آن الم آرام ندید
در پرستاری وی همسر و مام
کرده بر خوبشتن آرام حرام
ره‌نوردی مگر از راه رسید
زن او دید و ز حالش پرسید
گفت در رنج و عذابم شب و روز
بی‌ نصیب‌ از خور و خوابم‌ شب‌ و روز
راحتی هست به یأس و به امید
یأس و امّید ازین خانه رمید
به نگردد که دلم شاد شود
نه بمیرد مگر از یاد شود
روز دیگر کسی از راه گذشت
حالش از مادر او جویا گشت
گفت درمان شود انشاء الله
خوش و خندان شود انشاء الله
من نه مادر که کنیز صخرم
برخی جان عزیز صخرم
گرد سرگردم و درمان کنمش
جان ناچیز به قربان کنمش
صخر، آن هر دو سخن بازشنید
مژه تر کرد و ز دل آه کشید
گفت سلمی زن خوشمنظر من
شد ملول از من و از محضر من
لیک مادر ز ملال آزاد است
دل زارش به امیدی شاد است
زن کجا همسر مادر باشد؟
کی مه و مهر برابر باشد؟
آن که زن همسر مادر دارد
وان دو را قدر، برابر دارد
روزش ار تیره شود هست بجا
زن کجا، مادر پر مهر کجا
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۳۳ - زن قاضی ری
با پسرگفت زن قاضی ری
کای پسر، این‌همه غفلت تا کی
گفتمت رنج بری گنج بری
نیم اگر سعی کنی پنج بری
گر به نفع دگران کار کنی
خویش را زبدهٔ اخیار کنی
ورکنی سود خوداز رنج طلب
شهره گردی به‌ یکی گنج طلب
گرچه این شق دوم عیاریست
بهتر از تنبلی و بیعاری است
تو نه خیر دگران پیشه کنی
نه پی خیر خود اندیشه کنی
تو نه عیاری و نز اخیاری
آدمی بی‌هنر و بیعاری
مدرسه رفتن تو وسوسه بود
عیب کار تو ازبن مدرسه بود
ننمودی ز مدیر اصلا ترس
متصل تخمه شکستی سر درس
حالیا بی‌هنری حاصل تست
گر سوادی‌است‌ فقط در دل تست
بی‌وجود و کچلک باز شدی
در فن مسخره ممتاز شدی
تو مپندار که دایم مادر
هست پیش تو و زنده است پدر
از برای پدرت پای نماند
در ادارات دگر جای نماند
دستگیری نکند نیز کسی
به فقیران ندهد چیزکسی
از قضاگنده خری آنجا بود
چشم فرزند سوی بابا بود
دوخته آن ‌پسرک چشم به خر
چشم پوشیده ز پند مادر
گفت با مام‌، درین لحظه ی چند
که تو بر بنده همی دادی پند
گرچه دایم به تو می‌دادم گوش
برشمردم ز سر دقت و هوش
شصت‌ودوسگ‌مگس‌ازخایهٔ‌خر
پر زد و تاخت به آنجای دگر
من شمردم همه را زود به زود
شصت‌،‌یا شصت‌ودو، یا شصت و سه بود
تا نگویی تو که حیوانم من
خرف و ابله و نادانم من
مادرش کوفت دو دستی به‌سرش
فحش باربد به جد و پدرش
گفت الحق که پسر زادم من
نه پسر، کرهٔ خر زادم من
تف بر آن نطفهٔ ناپاک تو باد
اف بر آن روح خطرناک تو باد
مرده‌شو این شکمم را ببرد
سگ هار این رحمم را بدرد
که به مانند توگه لوله بزاد
نانجیب و خر و سگ‌توله بزاد
شد در آن‌وحشت مادر فرزند
هایهویی ز سر کوچه بلند
تپ‌تپ پای جوانان برخاست
زِر زِر سوت عوانان برخاست
پسرک چشم نمالیده تمام
بود مادر به تماشا، لب بام
تا برد لذتی از منظر چشم
به‌هوا رفت در آن آتش خشم
خر و فرزند و نصیحت بگذاشت
بر لب بام شد و چشم گماشت
از قضا بود در آن کو پسری
پسری شیوه زنی عشوه گری
نانجیبی ز حقیقت عاری
لایق منصبی سردم داری
لیک درکشتن عشاق دلیر
مژه چون ‌تیر و نگه چون شمشیر
سر و زلفی به سیاهی شب قدر
بر و رویی به سفیدی مه بدر
می گدازید به یک چشم زدن
تا درون دل و اعماق بدن
دید زن شوهر خود را درکوی
شده با آن پسرک روی به ‌روی
از خجالت به زحیر افتاده
غلطی کرده و گیر افتاده
پسرک فحش کشیدست بر او
وسط کوچه پریدست بر او
خانم از حرص فرو تاخت ز بام
جست در کوچه زبان پر دشنام
گفت با شوی که ای قاضی ری
آخر این شعبده‌بازی تا کی
گاه زن‌، گاه بچه‌، شرمت کو
از زن و از بچه آزرمت کو
سر پیری بچه‌بازیت چه بود
این‌قدر روده‌درازیت چه بود
تو چه می گفتی با این پسره
با چنین بی ‌سر و پای نکره
شوی خندید و چنین گفت به ‌وی
خانم این چس نفسی‌ها تاکی
دق کنی گر بچه‌ بازی بکنم‌؟
پس بفرما به چه بازی بکنم
گفت و با خنده به منزل درشد
زن هم اندر عقب شوهر شد
هر دو را در نظر آمد ناگاه
طرفه چیزی که نعوذاً بالله
هر دو دیدند در آن گوشه پسر
جسته مردانه به پشت خر نر
خانه از غیر چو خالی دیده
فرصتی جسته خری گاییده
مادر از آن حرکت رفت ز هوش
شوی بگرفت ورا در آغوش
موقع آشتیئی پیدا شد
در میان واسطه‌ای برپا شد
گشت یک ‌مرتبه دلسوز زنش
بوسه‌ها زد به پک و پوز زنش
گفت کمتر صنما ولوله کن
جان من جوش مزن‌، حوصله کن
پسری را که تو باشی مادر
گاه بر بام زنی گاه بدر
پدرش مشغله سازی چون من
شصت ساله بچه‌بازی چون من
کشوری خالی از انواع علوم
مردمی عاری از انصاف و رسوم
دولتی منقلب و بی‌پر و پا
علمایی خرف و بی‌سر و پا
ناظم مدرسه‌ها، لوطی‌ها
درسها ثانی چل طوطی‌ها
وزرایی همگی عشوه‌ پَرست
وکلایی همگی رشوه‌ پَرست
این ‌چنین بار نیاید چه کند؟!
خر همسایه نگاید چه کند؟!
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۳۴ - بی خبری‌!
گر بدانم که جهان دگری است
وز پس مرگ همانا خبری است
ننهم دل به هوا و هوسی
واندر این نشأه نمانم نفسی
ای دریغا که بشر کور و کرست
وز سرانجام جهان بی‌خبرست
کاش بودی پس مردن چیزی
حشری و نشری و رستاخیزی
پس این قافله جز گردی نیست
بدتر از بی‌خبری دردی نیست
مخبران را ز دلیل امساکست
گفته‌های همه شبهت ناکست
آن که خود نیست ز مشهود آگاه
کی به اسرار نهان جوید راه‌؟
انبیا حرف حکیمانه زدند
وز پی نظم جهان چانه زدند
حکما راست‌ درین بحث‌، خلاف
نسزد کرد چنین کعبه طواف
عارفانی که ز راز آگاهند
جملگی محو فنا فی الله‌اند
همه گویندکه بی‌چون و چرا
نیست موجود دگر غیر خدا
آدمی جزء وجود ازلست
چون وجود ازلی لم‌یزل است
روح یک روح و صور بی‌پایان
وین بدن‌ها همه ‌زنده‌است به‌جان
قطره‌ای آب ز دریا بگسست
عاقبت نیز به دریا پیوست
می‌رسند از دو ره خم در خم
شیخ اشراق و «‌انشتین‌» بهم
تازه‌، این فاتحهٔ بی‌خبری است
تازه‌، باز اول کوری و کری است
من نیم این بدن پر خط و خال
کیستم من‌؟ خرد و عشق و خیال
قوهٔ حافظه با این ابزار
می کند کار به لیل و به نهار
گرم سیرست درین دهر سپنج
می‌برد لذت و می‌بیند رنج
من خود این مشگ پر از باد نیم
من به جز حافظه و یاد نیم
گر بود زنده و گر مرده تنم
تاکه این حافظه باقی است‌، منم
وگر این حافظه از تن برود
من و مایی زتو و من برود
گر رود حافظه بیرون از سر
نتوان گفت که باقی است بشر
شک‌ ندارم که ‌قدیمی است وجود
تا ابد نیز نگردد نابود
گاه پروانه و گه شمع شود
گه پراکنده‌، گهی جمع شود
لیکن ‌این‌ «‌من‌» که بود طفل حیات
یعنی این حافظه و ادراکات
کر به یک عارضه شد دور از تن
نیست باقی من و شخصیت من
و گر این روح بقایی دارد
وین سخن راه به جایی دارد
همچنان کز رحم آمد بیرون
چون ازین نشاه قدم زد بیرون
شعلهٔ حافظه خاموش شود
وانچه دیده است فراموش شود
زندگی‌حاصل این آب و هواست
منحصر درکرهٔ کوچک ماست
زندگانی ز تصادف زاده
واتفاقی است شگرف افتاده
نیست روشن که در اقمار دگر
زین تصادف شده باشند خبر
اولی داشته بی‌چون و چرا
لاجرم خاتمتی هست ورا