عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۱۷
چون عیش گدایان به جهان سلطنتی نیست
مجموعتر از ملک رضا مملکتی نیست
گر منزلتی هست کسی را مگر آنست
کاندر نظر هیچکسش منزلتی نیست
هرکس صفتی دارد و رنگی و نشانی
تو ترک صفت کن که ازین به صفتی نیست
پوشیده کسی بینی فردای قیامت
کامروز برهنست و برو عاریتی نیست
آنکس که درو معرفتی هست کدامست؟
آنست که با هیچکسش معرفتی نیست
سنگی و گیاهی که در آن خاصیتی هست
از آدمیی به که درو منفعتی نیست
درویش تو در مصلحت خویش ندانی
خوش باش اگرت نیست که بیمصلحتی نیست
آن دوست نباشد که شکایت کند از دوست
بر خون که دلارام بریزد دیتی نیست
راه ادب اینست که سعدی به تو آموخت
گر گوش بداری به ازین تربیتی نیست
مجموعتر از ملک رضا مملکتی نیست
گر منزلتی هست کسی را مگر آنست
کاندر نظر هیچکسش منزلتی نیست
هرکس صفتی دارد و رنگی و نشانی
تو ترک صفت کن که ازین به صفتی نیست
پوشیده کسی بینی فردای قیامت
کامروز برهنست و برو عاریتی نیست
آنکس که درو معرفتی هست کدامست؟
آنست که با هیچکسش معرفتی نیست
سنگی و گیاهی که در آن خاصیتی هست
از آدمیی به که درو منفعتی نیست
درویش تو در مصلحت خویش ندانی
خوش باش اگرت نیست که بیمصلحتی نیست
آن دوست نباشد که شکایت کند از دوست
بر خون که دلارام بریزد دیتی نیست
راه ادب اینست که سعدی به تو آموخت
گر گوش بداری به ازین تربیتی نیست
سعدی : غزلیات
غزل ۱۸
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
خور و خواب و خشم و شهوت شغب است و جهل و ظلمت
حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت
به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد
که همین سخن بگوید به زبان آدمیت
مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی
که فرشته ره ندارد به مکان آدمیت
اگر این درندهخویی ز طبیعتت بمیرد
همه عمر زنده باشی به روان آدمیت
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت
طیران مرغ دیدی تو ز پایبند شهوت
به در آی تا ببینی طیران آدمیت
نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم
هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
خور و خواب و خشم و شهوت شغب است و جهل و ظلمت
حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت
به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد
که همین سخن بگوید به زبان آدمیت
مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی
که فرشته ره ندارد به مکان آدمیت
اگر این درندهخویی ز طبیعتت بمیرد
همه عمر زنده باشی به روان آدمیت
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت
طیران مرغ دیدی تو ز پایبند شهوت
به در آی تا ببینی طیران آدمیت
نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم
هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت
سعدی : غزلیات
غزل ۱۹
صبحدمی که برکنم، دیده به روشناییت
بر در آسمان زنم، حلقهٔ آشناییت
سر به سریر سلطنت، بنده فرو نیاورد
گر به توانگری رسد، نوبتی از گداییت
پرده اگر برافکنی، وه که چه فتنهها رود
چون پس پرده میرود اینهمه دلرباییت
گوشهٔ چشم مرحمت بر صف عاشقان فکن
تا شب رهروان شود، روز به روشناییت
خلق جزای بد عمل، بر در کبریای تو
عرضه همی دهند و ما، قصهٔ بینواییت
سر ننهند بندگان، بر خط پادشاه اگر
سر ننهد به بندگی، بر خط پادشاییت
وقتی اگر برانیم، بندهٔ دوزخم بکن
کاتش آن فرو کشد، گریهام از جداییت
راه تو نیست سعدیا، کمزنی و مجردی
تا به خیال در بود، پیری و پارساییت
بر در آسمان زنم، حلقهٔ آشناییت
سر به سریر سلطنت، بنده فرو نیاورد
گر به توانگری رسد، نوبتی از گداییت
پرده اگر برافکنی، وه که چه فتنهها رود
چون پس پرده میرود اینهمه دلرباییت
گوشهٔ چشم مرحمت بر صف عاشقان فکن
تا شب رهروان شود، روز به روشناییت
خلق جزای بد عمل، بر در کبریای تو
عرضه همی دهند و ما، قصهٔ بینواییت
سر ننهند بندگان، بر خط پادشاه اگر
سر ننهد به بندگی، بر خط پادشاییت
وقتی اگر برانیم، بندهٔ دوزخم بکن
کاتش آن فرو کشد، گریهام از جداییت
راه تو نیست سعدیا، کمزنی و مجردی
تا به خیال در بود، پیری و پارساییت
سعدی : غزلیات
غزل ۲۰
دنیی آن قدر ندارد که برو رشک برند
یا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند
نظر آنان که نکردند درین مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحبنظرند
عارفان هر چه ثباتی و بقایی نکند
گر همه ملک جهانست به هیچش نخرند
تا تطاول نپسندی و تکبر نکنی
که خدا را چو تو در ملک بسی جانورند
این سراییست که البته خلل خواهد کرد
خنک آن قوم که در بند سرای دگرند
دوستی با که شنیدی که به سر برد جهان
حق عیانست ولی طایفهای بیبصرند
ای که بر پشت زمینی همه وقت آن تو نیست
دیگران در شکم مادر و پشت پدرند
گوسفندی برد این گرگ معود هر روز
گوسفندان دگر خیره درو مینگرند
آنکه پای از سر نخوت ننهادی بر خاک
عاقبت خاک شد و خلق به دو میگذرند
کاشکی قیمت انفاس بدانندی خلق
تا دمی چند که ماندست غنیمت شمرند
گل بیخار میسر نشود در بستان
گل بیخار جهان مردم نیکو سیرند
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آنست که نامش به نکویی نبرند
یا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند
نظر آنان که نکردند درین مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحبنظرند
عارفان هر چه ثباتی و بقایی نکند
گر همه ملک جهانست به هیچش نخرند
تا تطاول نپسندی و تکبر نکنی
که خدا را چو تو در ملک بسی جانورند
این سراییست که البته خلل خواهد کرد
خنک آن قوم که در بند سرای دگرند
دوستی با که شنیدی که به سر برد جهان
حق عیانست ولی طایفهای بیبصرند
ای که بر پشت زمینی همه وقت آن تو نیست
دیگران در شکم مادر و پشت پدرند
گوسفندی برد این گرگ معود هر روز
گوسفندان دگر خیره درو مینگرند
آنکه پای از سر نخوت ننهادی بر خاک
عاقبت خاک شد و خلق به دو میگذرند
کاشکی قیمت انفاس بدانندی خلق
تا دمی چند که ماندست غنیمت شمرند
گل بیخار میسر نشود در بستان
گل بیخار جهان مردم نیکو سیرند
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آنست که نامش به نکویی نبرند
سعدی : غزلیات
غزل ۲۱
نادر از عالم توحید کسی برخیزد
کز سر هر دو جهان در نفسی برخیزد
آستین کشتهٔ غیرت شود اندر ره عشق
کز پی هر شکری چون مگسی برخیزد
به حوادث متفرق نشوند اهل بهشت
طفل باشد که به بانگ جرسی برخیزد
سنگوش در ره سیلاب کجا دارد پای
هر که زین راه به بادی چو خسی برخیزد
گرچه دوری به روش کوش که در راه خدای
سابقی گردد اگر بازپسی برخیزد
سعدیا دامن اقبال گرفتن کاریست
که نه از پنجهٔ هر بوالهوسی برخیزد
کز سر هر دو جهان در نفسی برخیزد
آستین کشتهٔ غیرت شود اندر ره عشق
کز پی هر شکری چون مگسی برخیزد
به حوادث متفرق نشوند اهل بهشت
طفل باشد که به بانگ جرسی برخیزد
سنگوش در ره سیلاب کجا دارد پای
هر که زین راه به بادی چو خسی برخیزد
گرچه دوری به روش کوش که در راه خدای
سابقی گردد اگر بازپسی برخیزد
سعدیا دامن اقبال گرفتن کاریست
که نه از پنجهٔ هر بوالهوسی برخیزد
سعدی : غزلیات
غزل ۲۲
ذوق شراب انست، وقتی اگر بباشد
هر روز بامدادت، ذوقی دگر بباشد
بیخ مداومت را، روزی شجر بروید
شاخ مواظبت را، وقتی ثمر بباشد
استاد کیمیا را، بسیار سیم باید
در خاک تیره کردن، تا آنکه زر بباشد
بسیار صبر باید، تا آن طبیب دل را
در کوی دردمندان، روزی گذر بباشد
عالم که عارفان را، گوید نظر بدوزید
گر یار ما ببیند، صاحبنظر بباشد
زیرا که پادشاهی، چون بقعهای بگیرد
بنیاد حکم اول، زیر و زبر بباشد
دیوانه را که گویی، هشیار باش و عاقل
بیمست کز نصیحت، دیوانهتر بباشد
بانگ سحر برآمد، درویش را خبر شد
رطلی گرانش در ده، تا بیخبر بباشد
ساقی بیار جامی، مطرب بگوی چیزی
لب بر دهان نی نه، تا نیشکر بباشد
امروز قول سعدی، شیرین نمینماید
چون داستان شیرین، فردا سمر بباشد
هر روز بامدادت، ذوقی دگر بباشد
بیخ مداومت را، روزی شجر بروید
شاخ مواظبت را، وقتی ثمر بباشد
استاد کیمیا را، بسیار سیم باید
در خاک تیره کردن، تا آنکه زر بباشد
بسیار صبر باید، تا آن طبیب دل را
در کوی دردمندان، روزی گذر بباشد
عالم که عارفان را، گوید نظر بدوزید
گر یار ما ببیند، صاحبنظر بباشد
زیرا که پادشاهی، چون بقعهای بگیرد
بنیاد حکم اول، زیر و زبر بباشد
دیوانه را که گویی، هشیار باش و عاقل
بیمست کز نصیحت، دیوانهتر بباشد
بانگ سحر برآمد، درویش را خبر شد
رطلی گرانش در ده، تا بیخبر بباشد
ساقی بیار جامی، مطرب بگوی چیزی
لب بر دهان نی نه، تا نیشکر بباشد
امروز قول سعدی، شیرین نمینماید
چون داستان شیرین، فردا سمر بباشد
سعدی : غزلیات
غزل ۲۳
نه هر چه جانورند آدمیتی دارند
بس آدمی که درین ملک نقش دیوارند
سیاه سیم زراندوده چون به بوته برند
خلاف آن به در آید که خلق پندارند
کسان به چشم تو بیقیمتند و کوچک قدر
که پیش اهل بصیرت بزرگ مقدارند
برادران لحد را زبان گفتن نیست
تو گوش باش که با اهل دل به گفتارند
که زینهار به کشی و ناز بر سر خاک
مرو که همچو تو در زیر خاک بسیارند
به خواب و لذت و شهوت گذاشتند حیات
کنون که زیر زمین خفتهاند بیدارند
که التفات کند عذر کاین زمان گویند
کجا به خوشه رسد تخم کاین زمان کارند
هزار جان گرامی فدای اهل نظر
که مال منصب دنیا به هیچ نشمارند
کرا نمیکند این پنجروزه دولت و ملک
که بگذرند و به ابنای دهر بگذارند
طمع مدار ز دنیا سر هوا و هوس
که پر شود مگرش خاک بر سر انبارند
دعای بد نکنم بر بدان که مسکینان
به دست خوی بد خویشتن گرفتارند
به جان زندهدلان سعدیا که ملک وجود
نیرزد آنکه وجودی ز خود بیازارند
بس آدمی که درین ملک نقش دیوارند
سیاه سیم زراندوده چون به بوته برند
خلاف آن به در آید که خلق پندارند
کسان به چشم تو بیقیمتند و کوچک قدر
که پیش اهل بصیرت بزرگ مقدارند
برادران لحد را زبان گفتن نیست
تو گوش باش که با اهل دل به گفتارند
که زینهار به کشی و ناز بر سر خاک
مرو که همچو تو در زیر خاک بسیارند
به خواب و لذت و شهوت گذاشتند حیات
کنون که زیر زمین خفتهاند بیدارند
که التفات کند عذر کاین زمان گویند
کجا به خوشه رسد تخم کاین زمان کارند
هزار جان گرامی فدای اهل نظر
که مال منصب دنیا به هیچ نشمارند
کرا نمیکند این پنجروزه دولت و ملک
که بگذرند و به ابنای دهر بگذارند
طمع مدار ز دنیا سر هوا و هوس
که پر شود مگرش خاک بر سر انبارند
دعای بد نکنم بر بدان که مسکینان
به دست خوی بد خویشتن گرفتارند
به جان زندهدلان سعدیا که ملک وجود
نیرزد آنکه وجودی ز خود بیازارند
سعدی : غزلیات
غزل ۲۴
بیفکن خیمه تا محمل برانند
که همراهان این عالم روانند
زن و فرزند و خویش و یار و پیوند
برادر خواندگان کاروانند
نباید ستن اندر صحبتی دل
که بی ایشان بمانی یا بمانند
نه اول خاک بودست آدمیزاد
به آخر چون بیندیشی همانند
پس آن بهتر که اول و آخر خویش
بیندیشند و قدر خود بدانند
زمین چندی بخورد از خلق و چندی
هنوز از کبر سر بر آسمانند
یکی بر تربتی فریاد میخواند
که اینان پادشاهان جهانند
بگفتم تختهای بر کن ز گوری
ببین تا پادشه یا پاسبانند
بگفتا تخته بر کندن چه حاجت
که میدانم که مشتی استخوانند
نصیحت داروی تلخست و باید
که با جلاب در حلقت چکانند
چنین سقمونیای شکرآلود
ز داروخانهٔ سعدی ستانند
که همراهان این عالم روانند
زن و فرزند و خویش و یار و پیوند
برادر خواندگان کاروانند
نباید ستن اندر صحبتی دل
که بی ایشان بمانی یا بمانند
نه اول خاک بودست آدمیزاد
به آخر چون بیندیشی همانند
پس آن بهتر که اول و آخر خویش
بیندیشند و قدر خود بدانند
زمین چندی بخورد از خلق و چندی
هنوز از کبر سر بر آسمانند
یکی بر تربتی فریاد میخواند
که اینان پادشاهان جهانند
بگفتم تختهای بر کن ز گوری
ببین تا پادشه یا پاسبانند
بگفتا تخته بر کندن چه حاجت
که میدانم که مشتی استخوانند
نصیحت داروی تلخست و باید
که با جلاب در حلقت چکانند
چنین سقمونیای شکرآلود
ز داروخانهٔ سعدی ستانند
سعدی : غزلیات
غزل ۲۵
اگر خدای نباشد ز بندهای خشنود
شفاعت همه پیغمبران ندارد سود
قضای کن فیکونست حکم بار خدای
بدین سخن سخنی در نمیتوان افزود
نه زنگ عاریتی بود بر دل فرعون
که صیقل ید بیضا سیاهیش نزدود
بخواند و راه ندادش کجا رود بدبخت؟
ببست دیدهٔ مسکین و دیدنش فرمود
نصیب دوزخ اگر طلق بر خود انداید
چنان درو جهد آتش که چوب نفط اندود
قلم به طالع میمون و بخت بد رفتست
اگر تو خشمگنی ای پسر و گر خشنود
گنه نبود و عبادت نبود و بر سر خلق
نبشته بود که ناجیست و آن مأخوذ
مقدرست که از هر کسی چه فعل آید
درخت مقل نه خرما دهد نه شفتالود
به سعی ماشطه اصلاح زشت نتوان کرد
چنانکه شاهدی از روی خوب نتوان سود
سیاه زنگی هرگز شود سپید به آب؟
سپید رومی هرگز شود سیاه به دود؟
سعادتی که نباشد طمع مکن سعدی
که چون نکاشته باشند مشکلست درود
قلم به آمدنی رفت اگر رضا به قضا
دهی وگر ندهی بودنی بخواهد بود
شفاعت همه پیغمبران ندارد سود
قضای کن فیکونست حکم بار خدای
بدین سخن سخنی در نمیتوان افزود
نه زنگ عاریتی بود بر دل فرعون
که صیقل ید بیضا سیاهیش نزدود
بخواند و راه ندادش کجا رود بدبخت؟
ببست دیدهٔ مسکین و دیدنش فرمود
نصیب دوزخ اگر طلق بر خود انداید
چنان درو جهد آتش که چوب نفط اندود
قلم به طالع میمون و بخت بد رفتست
اگر تو خشمگنی ای پسر و گر خشنود
گنه نبود و عبادت نبود و بر سر خلق
نبشته بود که ناجیست و آن مأخوذ
مقدرست که از هر کسی چه فعل آید
درخت مقل نه خرما دهد نه شفتالود
به سعی ماشطه اصلاح زشت نتوان کرد
چنانکه شاهدی از روی خوب نتوان سود
سیاه زنگی هرگز شود سپید به آب؟
سپید رومی هرگز شود سیاه به دود؟
سعادتی که نباشد طمع مکن سعدی
که چون نکاشته باشند مشکلست درود
قلم به آمدنی رفت اگر رضا به قضا
دهی وگر ندهی بودنی بخواهد بود
سعدی : غزلیات
غزل ۲۶
شرف نفس به جودست و کرامت به سجود
هر که این هر دو ندارد عدمش به که وجود
ای که در نعمت و نازی به جهان غره مباش
که محالست در این مرحله امکان خلود
وی که در شدت فقری و پریشانی حال
صبر کن کاین دو سه روزی به سرآید معدود
خاک راهی که برو میگذری ساکن باش
که عیونست و جفونست و خدودست و قدود
این همان چشمهٔ خورشید جهان افروزست
که همی تافت بر آرامگه عاد و ثمود
خاک مصر طرب انگیز نبینی که همان
خاک مصرست ولی بر سر فرعون و جنود
دنیی آن قدر ندارد که بدو رشک برند
ای برادر که نه محسود بماند نه حسود
قیمت خود به مناهی و ملاهی مشکن
گرت ایمان درستست به روز موعود
دست حاجت که بری پیش خداوندی بر
که کریمست و رحیمست و غفورست و ودود
از ثری تا به ثریا به عبودیت او
همه در ذکر و مناجات و قیامند و قعود
کرمش نامتناهی، نعمش بیپایان
هیچ خواهنده ازین در نرود بیمقصود
پند سعدی که کلید در گنج سعد است
نتواند که به جای آورد الا مسعود
هر که این هر دو ندارد عدمش به که وجود
ای که در نعمت و نازی به جهان غره مباش
که محالست در این مرحله امکان خلود
وی که در شدت فقری و پریشانی حال
صبر کن کاین دو سه روزی به سرآید معدود
خاک راهی که برو میگذری ساکن باش
که عیونست و جفونست و خدودست و قدود
این همان چشمهٔ خورشید جهان افروزست
که همی تافت بر آرامگه عاد و ثمود
خاک مصر طرب انگیز نبینی که همان
خاک مصرست ولی بر سر فرعون و جنود
دنیی آن قدر ندارد که بدو رشک برند
ای برادر که نه محسود بماند نه حسود
قیمت خود به مناهی و ملاهی مشکن
گرت ایمان درستست به روز موعود
دست حاجت که بری پیش خداوندی بر
که کریمست و رحیمست و غفورست و ودود
از ثری تا به ثریا به عبودیت او
همه در ذکر و مناجات و قیامند و قعود
کرمش نامتناهی، نعمش بیپایان
هیچ خواهنده ازین در نرود بیمقصود
پند سعدی که کلید در گنج سعد است
نتواند که به جای آورد الا مسعود
سعدی : غزلیات
غزل ۲۷
بسیار سالها به سر خاک ما رود
کاین آب چشمه آید و باد صبا رود
این پنجروزه مهلت ایام، آدمی
بر خاک دیگران به تکبر چرا رود؟
ای دوست بر جنازهٔ دشمن چو بگذری
شادی مکن که با تو همین ماجرا رود
دامن کشان که میرود امروز بر زمین
فردا غبار کالبدش در هوا رود
خاکت در استخوان رود ای نفس شوخ چشم
مانند سرمهدان که درو توتیا رود
دنیا حریف سفله و معشوق بیوفاست
چون میرود هر آینه بگذار تا رود
اینست حال تن که تو بینی به زیر خاک
تا جان نازنین که برآید کجا رود
بر سایبان حسن عمل اعتماد نیست
سعدی مگر به سایهٔ لطف خدا رود
یارب مگیر بندهٔ مسکین و دست گیر
کز تو کرم برآید و بر ما خطا رود
کاین آب چشمه آید و باد صبا رود
این پنجروزه مهلت ایام، آدمی
بر خاک دیگران به تکبر چرا رود؟
ای دوست بر جنازهٔ دشمن چو بگذری
شادی مکن که با تو همین ماجرا رود
دامن کشان که میرود امروز بر زمین
فردا غبار کالبدش در هوا رود
خاکت در استخوان رود ای نفس شوخ چشم
مانند سرمهدان که درو توتیا رود
دنیا حریف سفله و معشوق بیوفاست
چون میرود هر آینه بگذار تا رود
اینست حال تن که تو بینی به زیر خاک
تا جان نازنین که برآید کجا رود
بر سایبان حسن عمل اعتماد نیست
سعدی مگر به سایهٔ لطف خدا رود
یارب مگیر بندهٔ مسکین و دست گیر
کز تو کرم برآید و بر ما خطا رود
سعدی : غزلیات
غزل ۲۹
روی در مسجد و دل ساکن خمار چه سود؟
خرقه بر دوش و میان بسته به زنار چه سود؟
هر که او سجده کند پیش بتان در خلوت
لاف ایمان زدنش بر سر بازار چه سود؟
دل اگر پاک بود خانهٔ ناپاک چه باک
سر چو بیمغز بود نغزی دستار چه سود؟
چون طبیعت نبود قابل تدبیر حکیم
قوت ادویه و ناله بیمار چه سود؟
قوت حافظه گر راست نیاید در فکر
عمر اگر صرف شود در سر تکرار چه سود؟
عاشقی راست نیاید به تکبر سعدی
چون سعادت نبود کوشش بسیار چه سود؟
خرقه بر دوش و میان بسته به زنار چه سود؟
هر که او سجده کند پیش بتان در خلوت
لاف ایمان زدنش بر سر بازار چه سود؟
دل اگر پاک بود خانهٔ ناپاک چه باک
سر چو بیمغز بود نغزی دستار چه سود؟
چون طبیعت نبود قابل تدبیر حکیم
قوت ادویه و ناله بیمار چه سود؟
قوت حافظه گر راست نیاید در فکر
عمر اگر صرف شود در سر تکرار چه سود؟
عاشقی راست نیاید به تکبر سعدی
چون سعادت نبود کوشش بسیار چه سود؟
سعدی : غزلیات
غزل ۳۰
هر کسی در حرم عشق تو محرم نشود
هر براهیم به درگاه تو ادهم نشود
با یزیدی و جنیدش بیاید تجرید
ترک و تجرید مشایخ به تو معلم نشود؟
آنچه در سر ضمایر بودش شیخ کبیر
هر کسی در سر اسرار مفهم نشود
تا ز دنیا نکند ترک سلاطین جهان
سالک راه و گزین همه عالم نشود
ترک دنیا نکنی نعمت عقبی طلبی؟
این دو عالم به تو یکجای مسلم نشود
گر خردمندی از اوباش جفایی بیند
شادمان گردد و دیگر به سر غم نشود
سنگ بدگوهر اگر کاسهٔ زرین شکند
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود
سعدیا گر به تو دردست به درمان برسی
هر که دردی نکشد لایق مرهم نشود؟
هر براهیم به درگاه تو ادهم نشود
با یزیدی و جنیدش بیاید تجرید
ترک و تجرید مشایخ به تو معلم نشود؟
آنچه در سر ضمایر بودش شیخ کبیر
هر کسی در سر اسرار مفهم نشود
تا ز دنیا نکند ترک سلاطین جهان
سالک راه و گزین همه عالم نشود
ترک دنیا نکنی نعمت عقبی طلبی؟
این دو عالم به تو یکجای مسلم نشود
گر خردمندی از اوباش جفایی بیند
شادمان گردد و دیگر به سر غم نشود
سنگ بدگوهر اگر کاسهٔ زرین شکند
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود
سعدیا گر به تو دردست به درمان برسی
هر که دردی نکشد لایق مرهم نشود؟
سعدی : غزلیات
غزل ۳۱
از صومعه رختم به خرابات برآرید
گرد از من و سجادهٔ طامات برآرید
تا خلوتیان سحر از خواب درآیند
مستان صبوحی به مناجات برآرید
آنان که ریاضت کش و سجاده نشینند
گو همچو ملک سر به سماوات برآرید
در باغ امل شاخ عبادت بنشانید
وز بحر عمل در مکافات برآرید
رو ملک دو عالم به می یکشبه بفروش
گو زهد چهل ساله به هیهات برآرید
تا گرد ریا گم شود از دامن سعدی
رختش همه در آب خرابات برآرید
گرد از من و سجادهٔ طامات برآرید
تا خلوتیان سحر از خواب درآیند
مستان صبوحی به مناجات برآرید
آنان که ریاضت کش و سجاده نشینند
گو همچو ملک سر به سماوات برآرید
در باغ امل شاخ عبادت بنشانید
وز بحر عمل در مکافات برآرید
رو ملک دو عالم به می یکشبه بفروش
گو زهد چهل ساله به هیهات برآرید
تا گرد ریا گم شود از دامن سعدی
رختش همه در آب خرابات برآرید
سعدی : غزلیات
غزل ۳۳
ره به خرابات برد، عابد پرهیزگار
سفرهٔ یکروزه کرد، نقد همه روزگار
ترسمت ای نیکنام، پای برآید به سنگ
شیشهٔ پنهان بیار، تا بخوریم آشکار
گر به قیامت رویم، بی خر و بار عمل
به که خجالت بریم، چون بگشایند بار
کان همه ناموس و بانگ، چون درم ناسره
روی طلی کرده داشت، هیچ نبودش عیار
روز قیامت که خلق، طاعت و خیر آورند
ما چه بضاعت بریم، پیش کریم؟ افتقار
کار به تدبیر نیست، بخت به زور آوری
دولت و جاه آن سریست، تا که کند اختیار
بس که خرابات شد، صومعهٔ صوف پوش
بس که کتبخانه گشت، مصطبهٔ دردخوار
مدعی از گفت و گوی، دولت معنی نیافت
راه نبرد از ظلام، ماه ندید از غبار
مطرب یاران بگوی، این غزل دلپذیر
ساقی مجلس بیار، آن قدح غمگسار
گر همه عالم به عیب، در پی ما اوفتد
هر که دلش با یکیست، غم نخورد از هزار
سعدی اگر فعل نیک از تو نیاید همی
بد نبود نام نیک، از عقبت یادگار
سفرهٔ یکروزه کرد، نقد همه روزگار
ترسمت ای نیکنام، پای برآید به سنگ
شیشهٔ پنهان بیار، تا بخوریم آشکار
گر به قیامت رویم، بی خر و بار عمل
به که خجالت بریم، چون بگشایند بار
کان همه ناموس و بانگ، چون درم ناسره
روی طلی کرده داشت، هیچ نبودش عیار
روز قیامت که خلق، طاعت و خیر آورند
ما چه بضاعت بریم، پیش کریم؟ افتقار
کار به تدبیر نیست، بخت به زور آوری
دولت و جاه آن سریست، تا که کند اختیار
بس که خرابات شد، صومعهٔ صوف پوش
بس که کتبخانه گشت، مصطبهٔ دردخوار
مدعی از گفت و گوی، دولت معنی نیافت
راه نبرد از ظلام، ماه ندید از غبار
مطرب یاران بگوی، این غزل دلپذیر
ساقی مجلس بیار، آن قدح غمگسار
گر همه عالم به عیب، در پی ما اوفتد
هر که دلش با یکیست، غم نخورد از هزار
سعدی اگر فعل نیک از تو نیاید همی
بد نبود نام نیک، از عقبت یادگار
سعدی : غزلیات
غزل ۳۴
گناه کردن پنهان به از عبادت فاش
اگر خدای پرستی هواپرست مباش
به عین عجب و تکبر نگه به خلق مکن
که دوستان خدا ممکناند در او باش
برین زمین که تو بینی ملوک طبعانند
که ملک روی زمین پیششان نیرزد لاش
به چشم کوته اغیار درنمیآیند
مثال چشمهٔ خورشید و دیدهٔ خفاش
کرم کنند و نبینند بر کسی منت
قفا خورند و نجویند با کسی پر خاش
ز دیگدان لئیمان چو دود بگریزند
نه دست کفچه کنند از برای کاسهٔ آش
دل از محبت دنیا و آخرت خالی
که ذکر دوست توان کرد یا حساب قماش
به نیکمردی در حضرت خدای، قبول
میان خلق به رندی و لاابالی فاش
قدم زنند بزرگان دین و دم نزنند
که از میان تهی بانگ میکند خشخاش
کمال نفس خردمند نیکبخت آن است
که سر گران نکند بر قلندر قلاش
مقام صالح و فاجر هنوز پیدا نیست
نظر به حسن معادست نه به حسن معاش
اگر ز مغز حقیقت به پوست خرسندی
تو نیز جامهٔ ازرق بپوش و سر بتراش
مراد اهل طریقت لباس ظاهر نیست
کمر به خدمت سلطان ببند و صوفی باش
وز آنچه فیض خداوند بر تو میپاشد
تو نیز در قدم بندگان او میپاش
چو دور دور تو باشد مراد خلق بده
چو دست دست تو باشد درون کس مخراش
نه صورتیست مزخرف عبادت سعدی
چنانکه بر در گرمابه میکند نقاش
که برقعیست مرصع به لعل و مروارید
فرو گذاشته بر روی شاهد جماش
اگر خدای پرستی هواپرست مباش
به عین عجب و تکبر نگه به خلق مکن
که دوستان خدا ممکناند در او باش
برین زمین که تو بینی ملوک طبعانند
که ملک روی زمین پیششان نیرزد لاش
به چشم کوته اغیار درنمیآیند
مثال چشمهٔ خورشید و دیدهٔ خفاش
کرم کنند و نبینند بر کسی منت
قفا خورند و نجویند با کسی پر خاش
ز دیگدان لئیمان چو دود بگریزند
نه دست کفچه کنند از برای کاسهٔ آش
دل از محبت دنیا و آخرت خالی
که ذکر دوست توان کرد یا حساب قماش
به نیکمردی در حضرت خدای، قبول
میان خلق به رندی و لاابالی فاش
قدم زنند بزرگان دین و دم نزنند
که از میان تهی بانگ میکند خشخاش
کمال نفس خردمند نیکبخت آن است
که سر گران نکند بر قلندر قلاش
مقام صالح و فاجر هنوز پیدا نیست
نظر به حسن معادست نه به حسن معاش
اگر ز مغز حقیقت به پوست خرسندی
تو نیز جامهٔ ازرق بپوش و سر بتراش
مراد اهل طریقت لباس ظاهر نیست
کمر به خدمت سلطان ببند و صوفی باش
وز آنچه فیض خداوند بر تو میپاشد
تو نیز در قدم بندگان او میپاش
چو دور دور تو باشد مراد خلق بده
چو دست دست تو باشد درون کس مخراش
نه صورتیست مزخرف عبادت سعدی
چنانکه بر در گرمابه میکند نقاش
که برقعیست مرصع به لعل و مروارید
فرو گذاشته بر روی شاهد جماش
سعدی : غزلیات
غزل ۳۵
هر که با یار آشنا شد گو ز خود بیگانه باش
تکیه بر هستی مکن در نیستی مردانه باش
کی بود جای ملک در خانهٔ صورت پرست
رو چو صورت محو کردی با ملک همخانه باش
پاک چشمان را ز روی خوب دیدن منع نیست
سجده کایزد را بود گو سجده گه بتخانه باش
گر مرید صورتی در صومعه زنار بند
ور مرائی نیستی در میکده فرزانه باش
خانه آبادان درون باید نه بیرون پر نگار
مرد عارف اندرون را گو برون دیوانه باش
عاشقی بر خویشتن چون پیله گرد خویشتن
ورنه بر خود عاشقی جانباز چون پروانه باش
سعدیا قدری ندارد طمطراق خواجگی
چون گهر در سنگ زی چون گنج در ویرانه باش
تکیه بر هستی مکن در نیستی مردانه باش
کی بود جای ملک در خانهٔ صورت پرست
رو چو صورت محو کردی با ملک همخانه باش
پاک چشمان را ز روی خوب دیدن منع نیست
سجده کایزد را بود گو سجده گه بتخانه باش
گر مرید صورتی در صومعه زنار بند
ور مرائی نیستی در میکده فرزانه باش
خانه آبادان درون باید نه بیرون پر نگار
مرد عارف اندرون را گو برون دیوانه باش
عاشقی بر خویشتن چون پیله گرد خویشتن
ورنه بر خود عاشقی جانباز چون پروانه باش
سعدیا قدری ندارد طمطراق خواجگی
چون گهر در سنگ زی چون گنج در ویرانه باش
سعدی : غزلیات
غزل ۳۶
گر مرا دنیا نباشد خاکدانی گو مباش
باز عالی همتم، زاغ آشیانی گو مباش
بز نیم در آخور قسمت، گیاهی گو مرو
سگ نیم بر خوانچهٔ رزق استخوانی گو مباش
گر همه کامم برآید نیم نانی خورده گیر
ور جهان بر من سرآید نیم جانی گو مباش
من سگ اصحاب کهفم بر در مردان مقیم
گرد هر در مینگردم استخوانی گو مباش
چون طمع یکسو نهادم پایمردی گو مخیز
چون زبان اندر کشیدم ترجمانی گو مباش
وه که آتش در جهان زد عشق شورانگیز من
چون من اندر آتش افتادم جهانی گو مباش
در معنی منتظم در ریسمان صورتست
نی چو سوزن تنگ چشمم ریسمانی گو مباش
در بن دیوار درویشی چه خوابت میبرد
سر بنه بر بام دولت نردبانی گو مباش
گر به دوزخ در بمانم خاکساری گو بسوز
ور بهشت اندر نیابم بوستانی گو مباش
من چیم در باغ ریحان، خشک برگی، گو بریز
من کیم در باغ سلطان، پاسبانی، گو مباش
سعدیا درگاه عزت را چه میباید سجود
گرد خاک آلودهای بر آستانی گو مباش
باز عالی همتم، زاغ آشیانی گو مباش
بز نیم در آخور قسمت، گیاهی گو مرو
سگ نیم بر خوانچهٔ رزق استخوانی گو مباش
گر همه کامم برآید نیم نانی خورده گیر
ور جهان بر من سرآید نیم جانی گو مباش
من سگ اصحاب کهفم بر در مردان مقیم
گرد هر در مینگردم استخوانی گو مباش
چون طمع یکسو نهادم پایمردی گو مخیز
چون زبان اندر کشیدم ترجمانی گو مباش
وه که آتش در جهان زد عشق شورانگیز من
چون من اندر آتش افتادم جهانی گو مباش
در معنی منتظم در ریسمان صورتست
نی چو سوزن تنگ چشمم ریسمانی گو مباش
در بن دیوار درویشی چه خوابت میبرد
سر بنه بر بام دولت نردبانی گو مباش
گر به دوزخ در بمانم خاکساری گو بسوز
ور بهشت اندر نیابم بوستانی گو مباش
من چیم در باغ ریحان، خشک برگی، گو بریز
من کیم در باغ سلطان، پاسبانی، گو مباش
سعدیا درگاه عزت را چه میباید سجود
گرد خاک آلودهای بر آستانی گو مباش
سعدی : غزلیات
غزل ۴۰
عمرها در سینه پنهان داشتیم اسرار دل
نقطهٔ سر عاقبت بیرون شد از پرگار دل
گر مسلمانی رفیقا دیر و زنارت کجاست
شهوت آتشگاه جانست و هوا زنار دل
آخر ای آیینه جوهر، دیدهای بر خود گمار
صورت حق چند پوشی در پس زنگار دل
این قدر دریاب کاندر خانهٔ خاطر، ملک
نگذرد تا صورت دیوست بر دیوار دل
ملک آزادی نخواهی یافت و استغنای مال
هر دو عالم بندهٔ خود کن به استظهار دل
در نگارستان صورت ترک حفظ نفس گیر
تا شوی در عالم تحقیق برخوردار دل
نی تو را از کار گل امکان همت بیش نیست
با تو ترسم درنگیرد ماجرای کار دل
سعدیا با کر سخن در علم موسیقی خطاست
گوش جان باید که معلومش کند اسرار دل
نقطهٔ سر عاقبت بیرون شد از پرگار دل
گر مسلمانی رفیقا دیر و زنارت کجاست
شهوت آتشگاه جانست و هوا زنار دل
آخر ای آیینه جوهر، دیدهای بر خود گمار
صورت حق چند پوشی در پس زنگار دل
این قدر دریاب کاندر خانهٔ خاطر، ملک
نگذرد تا صورت دیوست بر دیوار دل
ملک آزادی نخواهی یافت و استغنای مال
هر دو عالم بندهٔ خود کن به استظهار دل
در نگارستان صورت ترک حفظ نفس گیر
تا شوی در عالم تحقیق برخوردار دل
نی تو را از کار گل امکان همت بیش نیست
با تو ترسم درنگیرد ماجرای کار دل
سعدیا با کر سخن در علم موسیقی خطاست
گوش جان باید که معلومش کند اسرار دل
سعدی : غزلیات
غزل ۴۱
دوش در صحرای خلوت گوی تنهایی زدم
خیمه بر بالای منظوران بالایی زدم
خرقهپوشان صوامع را دو تایی چاک شد
چون من اندر کوی وحدت گوی تنهایی زدم
عقل کل را آبگینه ریزه در پای اوفتاد
بس که سنگ تجربت بر طاق مینایی زدم
پایمردم عقل بود آنگه که عشقم دست داد
پشت دستی بر دهان عقل سودایی زدم
دیو ناری را سر از سودای مایی شد به باد
پس من خاکی به حکمت گردن مایی زدم
تاب خوردم رشته وار اندر کف خیاط صنع
پس گره بر خبط خود بینی و خود رایی زدم
تا نباید گشتم گرد در کس چون کلید
بر در دل ز آرزو قفل شکیبایی زدم
گر کسی را رغبت دانش بود گو دم مزن
زانکه من دم درکشیدم تا به دانایی زدم
چون صدف پروردم اندر سینه در معرفت
تا به جوهر طعنه بر درهای دریایی زدم
بعد ازین چون مهر مستقبل نگردم جز به امر
پیش ازین گر چون فلک چرخی به رعنایی زدم
کنیت سعدی فرو شستم ز دیوان وجود
پس قدم در حضرت بیچون مولایی زدم
خیمه بر بالای منظوران بالایی زدم
خرقهپوشان صوامع را دو تایی چاک شد
چون من اندر کوی وحدت گوی تنهایی زدم
عقل کل را آبگینه ریزه در پای اوفتاد
بس که سنگ تجربت بر طاق مینایی زدم
پایمردم عقل بود آنگه که عشقم دست داد
پشت دستی بر دهان عقل سودایی زدم
دیو ناری را سر از سودای مایی شد به باد
پس من خاکی به حکمت گردن مایی زدم
تاب خوردم رشته وار اندر کف خیاط صنع
پس گره بر خبط خود بینی و خود رایی زدم
تا نباید گشتم گرد در کس چون کلید
بر در دل ز آرزو قفل شکیبایی زدم
گر کسی را رغبت دانش بود گو دم مزن
زانکه من دم درکشیدم تا به دانایی زدم
چون صدف پروردم اندر سینه در معرفت
تا به جوهر طعنه بر درهای دریایی زدم
بعد ازین چون مهر مستقبل نگردم جز به امر
پیش ازین گر چون فلک چرخی به رعنایی زدم
کنیت سعدی فرو شستم ز دیوان وجود
پس قدم در حضرت بیچون مولایی زدم