عبارات مورد جستجو در ۵۱۰ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۱۱ - آمدن شمع بمجلس
خوش آن دل کش بود محفل فروزی
خوش آن محفل که دارد دلفروزی
خوش آن روزی که با یاری سرآید
خوش آن شب کز درت شمعی در آید
درآمد شمع با روی درخشان
تو گویی تیغ زد خورشید رخشان
نهاده همچو شاهان تاج بر سر
روان شد تا فراز کرسی زر
چو کرسی خادمش بر فرش بنهاد
به کرسی پا چو ساق عرش بنهاد
به صورت گر چه شمعش نام بودی
بمعنی شاه ملک شام بودی
چه شمعی چشم بد از روی او دور
بسان حوریان سر تا قدم نور
نگویم شمع، سروی نو رسیده
قبای شمع سان در بر کشیده
ازین گلنار روی نازنینی
لبی با او چو لعل آتشینی
به قد نخلی روان سر تا قدم خوش
چو نخل موم بس موزون و دلکش
از آتش بر سرش تاجی زر اندود
زده مشکین اتاقه بر سر از دود
قدی چون سرو نازی برکشیده
عجب سروی که گل از وی دمیده
رخش گلگون ز تاب نار خوردن
عرق رفته ز رویش تا به دامن
نمودی زیر ده پیراهن او
رگ جان از لطافت در تن او
قدش چون نیشکر شیرین و دلجو
عجب شیرینی دلسوز با او
باین خوش منظری سرو روانی
بدو نظارگی چشم جهانی
خوش آن محفل که دارد دلفروزی
خوش آن روزی که با یاری سرآید
خوش آن شب کز درت شمعی در آید
درآمد شمع با روی درخشان
تو گویی تیغ زد خورشید رخشان
نهاده همچو شاهان تاج بر سر
روان شد تا فراز کرسی زر
چو کرسی خادمش بر فرش بنهاد
به کرسی پا چو ساق عرش بنهاد
به صورت گر چه شمعش نام بودی
بمعنی شاه ملک شام بودی
چه شمعی چشم بد از روی او دور
بسان حوریان سر تا قدم نور
نگویم شمع، سروی نو رسیده
قبای شمع سان در بر کشیده
ازین گلنار روی نازنینی
لبی با او چو لعل آتشینی
به قد نخلی روان سر تا قدم خوش
چو نخل موم بس موزون و دلکش
از آتش بر سرش تاجی زر اندود
زده مشکین اتاقه بر سر از دود
قدی چون سرو نازی برکشیده
عجب سروی که گل از وی دمیده
رخش گلگون ز تاب نار خوردن
عرق رفته ز رویش تا به دامن
نمودی زیر ده پیراهن او
رگ جان از لطافت در تن او
قدش چون نیشکر شیرین و دلجو
عجب شیرینی دلسوز با او
باین خوش منظری سرو روانی
بدو نظارگی چشم جهانی
اهلی شیرازی : صنف اول که تاج است و پیش بر است
برگ هفتم شش تاج است
اهلی شیرازی : صنف چهارم که غلام و پیش برست
برگ ششم هفت غلام است
اهلی شیرازی : صنف هشتم که قماش است و کم براست
برگ ششم هفت قماش
اهلی شیرازی : صنف هشتم که قماش است و کم براست
برگ هفتم شش قماش
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۳ - از قطعات
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۸۴ - وله
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۸ - تمثال آوردن پیران و گفتن حقیقت پیش افراسیاب (و) منع کردن پیران،افراسیاب را برای جنگ بانو گشسب
سپهدار توران دلش تنگ شد
زبانو سوی کینه و جنگ شد
برآراست لشکر پی جنگ کین
چنین گفت پیران دانای چین
که ای نامور پرهنر شهریار
یکی داستان گویمت یاد دار
که از خانه خویش روباه شاد
برون شد یکی روز از بامداد
پی طعمه آمد سوی مرغزار
یکی دنبه ای دید بس خوشگوار
بدو گفت دکان بقال نیست
در این دشت واین دنبه بی قال نیست
همانا که دامی بگسترده اند
به دام اندر آن دنبه آورده اند
برفت وازآن طعمه اندر گذشت
بدید او یکی گرگ در پهن دشت
بگفتش که ای شاه درندگان
یکی طعمه بنمایمت رایگان
یکی دنبه دیدم در این پهن نغز
در او استخوان نیست خود جمله مغز
مرا نیست زین بیشتر دسترس
دهم مر تو را چون بهی تو زکس
دل گرگ چون مایل دنبه بود
دوان گشت همراه روباه زود
چوآمد به نزدیک دنبه فراز
شده تیز از حرص دندان آز
چو دندان برآن دنبه زد شوربخت
به گردن فتادش یکی بند سوخت
تله جست برگردن دنبه زود
شده ماتم گرگ و روباه سود
زدندان روباه روغن روان
تن گرگ بیچاره از غم نوان
کمین آوران چون برون آمدند
برگرگ تازان به خون آمدند
زدندش بسی چوب تا گرگ مرد
مرآن دنبه چرب روباه خورد
سخن را ز روباه منما پسند
مبادا چو گرگ اندر آیی به بند
مبادا که رستم کمین سازدت
وز این تخت شاهی براندازدت
بود بانو آن دنبه همراه تو
که ناگه براندازد این تاج تو
سپهبد چو بشنید ترسید سخت
بلرزید برخود چو شاخ درخت
گرفتش دل از گفت پیران قرار
زدل رفتش اندیشه کارزار
زبیم تهمتن سپهدار گرد
دگر نام بانو به گیتی نبرد
پس آنگاه بانو به صد عز وناز
سوی خانه آمد از آن دشت باز
فرامرز این داستان باز گفت
رخ زال مانند گل برشکفت
براین نیز یک چند بگذشت روز
به بانو بدش مهر گیتی فروز
زبانو سوی کینه و جنگ شد
برآراست لشکر پی جنگ کین
چنین گفت پیران دانای چین
که ای نامور پرهنر شهریار
یکی داستان گویمت یاد دار
که از خانه خویش روباه شاد
برون شد یکی روز از بامداد
پی طعمه آمد سوی مرغزار
یکی دنبه ای دید بس خوشگوار
بدو گفت دکان بقال نیست
در این دشت واین دنبه بی قال نیست
همانا که دامی بگسترده اند
به دام اندر آن دنبه آورده اند
برفت وازآن طعمه اندر گذشت
بدید او یکی گرگ در پهن دشت
بگفتش که ای شاه درندگان
یکی طعمه بنمایمت رایگان
یکی دنبه دیدم در این پهن نغز
در او استخوان نیست خود جمله مغز
مرا نیست زین بیشتر دسترس
دهم مر تو را چون بهی تو زکس
دل گرگ چون مایل دنبه بود
دوان گشت همراه روباه زود
چوآمد به نزدیک دنبه فراز
شده تیز از حرص دندان آز
چو دندان برآن دنبه زد شوربخت
به گردن فتادش یکی بند سوخت
تله جست برگردن دنبه زود
شده ماتم گرگ و روباه سود
زدندان روباه روغن روان
تن گرگ بیچاره از غم نوان
کمین آوران چون برون آمدند
برگرگ تازان به خون آمدند
زدندش بسی چوب تا گرگ مرد
مرآن دنبه چرب روباه خورد
سخن را ز روباه منما پسند
مبادا چو گرگ اندر آیی به بند
مبادا که رستم کمین سازدت
وز این تخت شاهی براندازدت
بود بانو آن دنبه همراه تو
که ناگه براندازد این تاج تو
سپهبد چو بشنید ترسید سخت
بلرزید برخود چو شاخ درخت
گرفتش دل از گفت پیران قرار
زدل رفتش اندیشه کارزار
زبیم تهمتن سپهدار گرد
دگر نام بانو به گیتی نبرد
پس آنگاه بانو به صد عز وناز
سوی خانه آمد از آن دشت باز
فرامرز این داستان باز گفت
رخ زال مانند گل برشکفت
براین نیز یک چند بگذشت روز
به بانو بدش مهر گیتی فروز
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۷۶ - سؤال کردن برهمن
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۷۸ - سؤال کردن برهمن
دگر گفت کای نوجوان برهمن
بپرسم یکی داستان کهن
شنیدی همه خانه سال خورد
درستی فتاده همه زرد زرد
ده ودو دریچه در این کنگره
از این در بدان در درش در شده
ازین در بدان در دواند درست
نگردد زتک دایما هیچ سست
نه راه برون دارد از پنجره
گهی برقرارست و گه بر دره
بدان سان که باشد همی سال وماه
که پوید نیاساید ازتیر راه
بپرسم یکی داستان کهن
شنیدی همه خانه سال خورد
درستی فتاده همه زرد زرد
ده ودو دریچه در این کنگره
از این در بدان در درش در شده
ازین در بدان در دواند درست
نگردد زتک دایما هیچ سست
نه راه برون دارد از پنجره
گهی برقرارست و گه بر دره
بدان سان که باشد همی سال وماه
که پوید نیاساید ازتیر راه
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۴۶ - رفتن فرامرز به باختر زمین
سپه را همه گرد کردو برفت
ره باختر را بسیچید تفت
همی رفت شش ماه بر روی آب
از اندوه رفتن دلش پر شتاب
به ناگه رسیدند نزد زمین
جزیری درو مردم پاک دین
همه پاک دین وهمه پاک رای
پرستنده دادگر یک خدای
چواز پهلوان آگهی یافتند
پذیره از آن مرز بشتافتند
ببردند پیشش بسی خوردنی
همان هرچه بایستنی کردنی
نوازید بسیارشان پهلوان
بیاسود از آنجا به روشن روان
دگر روز چون خسرو اختران
به گردون برآورد رخشان سنان
وزآن جایگه چون نگه کرد شیر
ابا نامور مهتران دلیر
به نزدیک آنجا یکی کوه دید
تو گفتی سپهرش همی برکشید
درآن کو گیا رسته چون آدمین
دو پا در هوا و سراندر زمین
بدین گونه ماننده جانور
بسان گیا رسته بالای سر
چومرغان و چون گاو و چون گوسفند
همه رسته بد پیش کوه بلند
فروان ببردند بهر خورش
بدان سان که تن را بدی پرورش
تناور شدی هرکه خوردی از آن
به دل شاد گشتی به تن،ارغوان
ره باختر را بسیچید تفت
همی رفت شش ماه بر روی آب
از اندوه رفتن دلش پر شتاب
به ناگه رسیدند نزد زمین
جزیری درو مردم پاک دین
همه پاک دین وهمه پاک رای
پرستنده دادگر یک خدای
چواز پهلوان آگهی یافتند
پذیره از آن مرز بشتافتند
ببردند پیشش بسی خوردنی
همان هرچه بایستنی کردنی
نوازید بسیارشان پهلوان
بیاسود از آنجا به روشن روان
دگر روز چون خسرو اختران
به گردون برآورد رخشان سنان
وزآن جایگه چون نگه کرد شیر
ابا نامور مهتران دلیر
به نزدیک آنجا یکی کوه دید
تو گفتی سپهرش همی برکشید
درآن کو گیا رسته چون آدمین
دو پا در هوا و سراندر زمین
بدین گونه ماننده جانور
بسان گیا رسته بالای سر
چومرغان و چون گاو و چون گوسفند
همه رسته بد پیش کوه بلند
فروان ببردند بهر خورش
بدان سان که تن را بدی پرورش
تناور شدی هرکه خوردی از آن
به دل شاد گشتی به تن،ارغوان
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۹۲ - داستان رستم پور زال در هفت ده سالگی و جنگ کردن او با ببر بیان قسمت دوم
سپر در پس پشت خود کرد تنگ
به کف نیزه بگرفت از بهر جنگ
فرو برد پا در هلال رکاب
به زین اندر آمد یل کامیاب
همی راند باره به دشت نبرد
که ناگه بیامد یکی تیره گرد
برون آمد از گرد دیوی به دشت
که از دیدنش آسمان خیره گشت
سرش گنبدی بود و بالا منار
دو دستش بدی چون دو شاخ چنار
لبش خور هندی و حق شاخ شاخ
دهان، چون لب کوره از هم فراخ
دماغش بدی چون تنور آسیاب
دو چشمش بدی مشعل کامیاب
مرو را بدی چون گلیمش دو گوش
سیه چهره نامش گلیمینه گوش
میان را به زنجیر بر بسته تنگ
فروهشته قلابه همچو سنگ
چو آدم همی آمدی سوی جنگ
نبودی به چنگش بجز پاره سنگ
اگر کوه خوردی ز سنگش یکی
ز پا اندر افتاد او بی شکی
بیامد شتابان در آن جایگاه
بایستاد هر سوی کرد او نگاه
سپه دید و مردان بسیار جنگ
ز هر سو سرا پرده رنگ رنگ
بپرسید کاین لشکر و جنگ کیست
سرا پرده و رونق و رنگ کیست
یکی گفت کاین لشکر زال سام
که ببر از نهیبش گذارد کنام
چو بشنید آن دیو از آن نام زال
برآورد بازو برافراشت یال
بینداخت بر لشکرش پاره سنگ
گرفتی همی سنگ دیگر به چنگ
ده و دو تن از مرد کشت و ستور
بدیدند کشواد و قارن ز دور
زجا باد پایان برانگیختند
زپیکار باره برآویختند
برآشفت پتیاره همچون نهنگ
برایشان بینداخت یک پاره سنگ
بزد گردن اسب کشواد گرد
بیفتاد باره همان دم بمرد
ز قلابه، سنگ دگر بر گرفت
ابر اسب قارن بزد بر شگفت
که باره به خاک اندر افتاد پست
گرفت او سبک سنگ دیگر به دست
پراکنده شد لشکر از گرد زال
گریزنده هر یک سراسیمه حال
برانگیخت باره برآمد به جوش
بیامد به نزد گلیمینه گوش
چو پتیاره آن دید از آن بر شگفت
ز قلابه، سنگ دگر بر گرفت
برآورد بر سر فرو کوفت یال
شدش خورد تارک از آن سنگ زال
بیفتاد زال از تکاور سمند
بیفتاد مرکب به خاک نژند
چو دید آن چنان زال غمناک گشت
بغرید پتیاره از پهن دشت
چو برخاست زال از زمین، آن زمان
ز غصه دلش گشت او پر زخون
دگر نیز پتیاره از قهر زال
بزد بر سر زال زر تا به یال
سپر بر سرآورد زال سوار
برآورد پتیاره باره به کار
چو البرز از این گونه احوال دید
سپه را پراکنده بی حال دید
گو گودل و گوسر و گونژاد
گو آهنین دل گو دل نهاد
فرود آمد از باره چون پیل مست
ز دامان، گره بر کمرگاه بست
پیاده یکی جنگ را ساز کرد
برآن دشت پتیاره آواز کرد
چو بشکستی این لشکر و پیل و کوس
نمایی همی ریشخند و فسوس
چو بشنید از و این گلیمینه گوش
چو جوشنده دریا برآمد به جوش
ز قلابه سنگی گرفت آن زمان
زکین سوی البرز کردش روان
به چالاکی البرز شد در شگفت
گران سنگ را در هوا برگرفت
پس آنگه برافراشت بالای سر
زد آن زشت پتیاره را بر کمر
ز زنجیر و قلابه سنگ ها
همه در میانش بشد طوطیا
چو پتیاره آن ضرب البرز دید
چنار قوی را به گل بر کشید
سری پرستیز و دلی پرشتاب
بزد جنگ و بفکند از روی تاب
برافراشت بالای سر آن زمان
بزد بر سر پهلوان جهان
برآشفت پتیاره همچون نهنگ
گرفتش دوال کمرگاه تنگ
همان دم برآورد البرز جوش
گرفتش دو گوش گلیمینه گوش
بپیچید از این پس که خاموش شد
بیفتاد بر خاک و بیهوش شد
چو آن کوه پیکر برآمد ز جای
ابر سینه اش پهلوان کرد جای
ببستش به خم کمند یلی
گو شیرفش پهلو زابلی
به خاکش برآورد بر دوش بر
سوی خیمه بردش گو شیر نر
شگفتی فروماند زال و سپاه
از آن زور و بازوی آن کینه خواه
ندانست کس این دلیر از کجاست
در این دشت، باران جنگش چراست
گو شیر دل پهلو دیوبند
خردمند بیدار و اختر بلند
پس آنگه بیامد به جای نشست
مر او را ببوسید گودرز دست
ثنا خواند بر پهلوان جهان
ز تو باد پشت و پناه کیان
دگر گفت کای پهلوان زمین
که بر تو سزد صد هزار آفرین
ز روی جهان نام تو کم مباد
روان مرا بی تو یک دم مباد
طلسم افکن نره دیوان تویی
فروزنده نام ایران تویی
زبان بر گشاد آنکه دیو پلید
ثنا خواند بر پهلوان چون سزید
چنان زور و بازو که آن دیو دید
بجز بنده کی چاره خود ندید
بدو گفت کای پهلوان جهان
منم بنده تو به هر دو جهان
بکن حلقه نعل اسبم به گوش
که تا زنده ام حلقه باشد به گوش
چنین گفت البرز، بخشیدمت
هم آنگه که بر زیر آوردمت
مگر تو نسازی به من مکر و ریو
وگ نه برآرم دمار از تو دیو
چو نیکویی از پهلوان دید دیو
ز دل کرد آنگه برون مکر و ریو
کمر بست خدمتگری را میان
همی خیره شد او ابر پهلوان
به البرز گفت ای سپهدار شیر
کز ایشان و جمع دلیران دلیر
چه باشد که گویی به من نام خویش
همان منزل و جای و آرام خویش
که من باز دانم که تو کیستی
بدین دشت کین از پی چیستی
بدو گفت منم رستم زال سام
تهمتن مرا باب کردست نام
بدو دیو گفت ای گو نامجوی
چرا آمدستی در این جنگجوی
تهمتن گذشته بدو باز گفت
چو بشنید دیو این سخن بر شکفت
در این حرف بودند کز آن انجمن
بیامد سبک قارن رزمزن
پیام آوریدش ز دستان سام
ابا هدیه و اسب زرین لگام
که این دیو دست توآمد به بند
نه با ماست کو خود مرا هست چند
تو گر باج خواهی ز ایران سپاه
سوی هند بخرام و با من بیاه
جداگونه با ببر جنگ آوریم
هر آن کو سرش زیر سنگ آوریم
اگر ببر را من بسازم تباه
تو رو منزل و باج از من مخواه
ز تو ببر اگر آنگهی یافت نیش
ترا باج آرم از اندازه بیش
چو البرز بشنید خندید و گفت
که با پهلوان آفرین باد جفت
مرا آرزو در دل این بود و بس
و گرنه نخواهیم ما چیز کس
چنین گفت قارن به دستان سام
که راضی شد از هدیه و این پیام
سرا پرده کندند و کردند بار
برفتند تا زان سوی هندبار
بگفتند با شاه هندوستان
که زال آمد از شهر زابلستان
پذیره شدن گرد لشکر بساز
دو منزل بیامد برش پیش باز
ابا هم بدو آشکارا شدند
ابا همدمی با مدارا شدند
ز البرز دستان همی گفت باد
همان رای البرز گفتند باز
سه شب، زال با رای با هم نشست
به روز سیم کوس بر پیل بست
شه هند با لشکری همچو کوه
همان زال با لشکر هم گروه
کشیدند لشکر دو منزل به راه
همه غرق آهن چو کوه سیاه
برفتند جایی که آن ببر بود
خروشان و جوشان و چون ابر بود
بدیدند دشتی پر آتشکده
تر و خشک او جمله آتش زده
بپرسید دستان فرخنده رای
چگونه زده آتش این کوه جای
چرا آتش تیز افروختند
ز بهر چه این دشت را سوختند
بدو گفت شه ای گو شیر مرد
کس از آدمی آتش اینجا نکرد
دم ببر زین گونه آتش زنست
نشانش کنون بر شما روشنست
ازو خیره شد زال و چیزی نگفت
به هم رفت چون غنچه ناشکفت
شنیدند لشکر کشیدند صف
همه نیزه و تیغ و زوبین به کف
پیامی فرستاد به البرز زال
که ای نامور پهلو بی همال
نبرد اول بار، گردن مراست
چو من مانده گشتم پس آنگه تراست
چو بشنید البرز گفتار راست
نبرد اول بار گردن شماست
چنین گفت با دیده بان زال زر
که بر گوی از ببر غران خبر
بدو دیده بان گفت کای کامیاب
بود هفته تا ببر رفته در آب
همان دم که آید ز دریا برون
شما را کنم آشکارا از آن
جهان دیده دستان به همراه رای
دو هفته در آن دشت کردند جای
ولیکن به یک هفته البرز مرد
یکی خانه آهنی ساز کرد
درازی و پنهای او صد کمند
بفرمود تا ساختند ارجمند
همه خنجر آب داده به زهر
نشاند اندر آن پهلو پرهنر
کنارش همه خنجر جان ستان
نشاند آن چنان پهلوان جهان
میانش یکی خانه از بهر خود
بفرمود کردند چونین که بد
بپرداخت استاد از آن خانه دست
زاندیشه و فکر، یک سو نشست
وز آن سو دگر زال سام سوار
همی بود مر ببر را انتظار
زناگه بدیدند دریا شگفت
میانش یکی تیز آتش گرفت
بگفتند با زال ببراست آن
که آتش همی بارد اندر دهان
برآمد به زین زال چون پیل مست
سپه را بفرمود و خود بر نشست
چو ببر آمد از ژرف دریا به در
سوی لشکر آمد دمی پرشرر
ز بس آتش افروخت اندر دهان
در و دشت شد آتشین در زمان
سیلح از کف انداخت یک سر همه
برفتند چون بیم خورده رمه
ز بهر سبک رفتن اندر گریز
یک افکند درع و یکی تیغ تیز
یکی جوشن افکند و دیگر عمود
گریزان و بر کوه رفتند چو دود
بماندند بر جایگه شاه و زال
سپهبد به کینه برافراشت بال
چو با ببر ناورد پای ستیز
عنان را بپیچید و شد در گریز
ابا رای برکه گرفتند جای
بیفشرد در جنگ البرز پای
ز خواهش بیامد چو گودرز پیش
کز این آتش اکنون بپرهیز خویش
شراری به دل بر نهادند دست
مکن روی از ببر جای بد است
پدر آن که با شیر بد هم نبرد
گریزان شد و هیچ کاری نکرد
بخندید البرز گفتا خموش
تو در کوه رو با گلیمینه گوش
نکوش اندر این بحر از آزار من
مشو بار من چون نیی یار من
برو گر کنم روی هامون بنفش
نشانه کنم کاویانی درفش
چو گودرز بشنید گشت او خموش
به که رفت او با گلیمینه گوش
چو ببر اندر آمد در آن رزمگاه
بسی خورد ساز و سلیح سپاه
به سوی تهمتن روان گشت تنگ
تهمتن برآشفت همچون نهنگ
کمان را به قربان گرفته به دست
برآورد تیری به زه بر نشست
سه چوب خدنگ از کمان پی زپی
بزد بر سر ببر آن نازکی
وز آن تیرنامد مرادش به مشت
بدین سان که شد تیر او را نکشت
فرود آمد از بارگی دیوبند
در خانه آهنین برفکند
سوی خانه شد ببر آتش فشان
کشید از نفس خانه را خود کشان
دم آورد آن خانه را خود کشید
درون تا شدش حلق برهم درید
چپ و راست بر حلق او تیغ تیز
نشست و نبودش دگر خود ستیز
دهن همچو غاری شد از هم فراخ
چه ها داشتی اندر آن سنگلاخ
تهمتن کمان را برارنده کرد
صدو شصت تیرش گذارنده کرد
کفش آتش تیر را جمله سوخت
چنانش چپ و راست بر هم بدوخت
بیفتاد بر خاک و زار و نژند
برون شد ز خانه گو دیو بند
بیفشرد بازو به شمشیر تیز
زدش بر شکم چند زخم ستیز
برآمد دوان ببر آتش فشان
ابر سوی دریا همی شد روان
چو البرز دیدش زغم یار گشت
به خود گفت کم رنج بر باد گشت
زفتراک بگشاد پیچان کمند
زجا جست و در گردن او فکند
قدمگاه را بر زمین کرد سخت
به زور خداوند دادار بخت
زدریا پس او روی برگاشتش
به گرز گران بازو افراشتش
چو دانست جانش برآمد زتن
به زین اندر آمد گو پیلتن
وز آن روی، گودرز در اضطراب
که فردا به دستان چه گویم جواب
چه عذر آورم گر پذیرد همی
که تقصیر بر من نگیرد همی
به گودرز گفتا گلیمینه گوش
که چندین به دستان چه داری خروش
بیا تا که ما در بلندی رویم
به کوه و بیابان یکی بنگریم
ببینیم کو را چه آمد به پیش
کزو نوش برباخت زهرش به نیش
بگفتا بلندی رویم ناخوشست
که از ببر، این دشت پرآتشست
مبادا کشیم از سر کوه سر
بسوزیم از آن آتش شعله ور
هم آخر برفتند دل پرنهیب
بر افراز کوه گران از نشیب
بدیدند آن اژدهایی درفش
زده زو شده روی هامون بنفش
شتابان از آن که به زیر آمدند
بر پهلوان دلیر آمدند
از آن روی، دستان خروشان به درد
به دل گفت البرز را ببر خورد
چنین گفت با نامداران هند
نه در روم و چین و نه در هند و سند
به گیتی چو البرز مردی نخاست
چو او نامداری به زور از کجاست
دریغا یل نامور خوار شد
برو روز روشن، شب تار شد
در آن بد که آمد دوان دیده بان
بدو گفت کای نامور پهلوان
مخور غم که اندیشه ها هیچ نیست
که البرز از ببر، دل ریش نیست
دم آتش افشان او گشت سرد
فتاده است بیجان به دشت نبرد
چو بشنید شه این سخن خیره ماند
به البرز یل آفریرن ها بخواند
بدید آن درفش اژدهایی به پای
ستاده برش گرد لشکر نپای
چمان و چران باره پیل تن
خروشان و جوشان و کف بر دهن
که یعنی سپهبد گو شیر نر
ز فیروزی از ببر ببریده سر
فروماند زال زر اندر شگفت
سرانگشت حیرت به دندان گرفت
زبانش دعا کرد بر پهلوان
به دل گفت کاین کاش ببر بیان
بخوردی ورا خوار در انجمن
مگر بازگشتی گزندش به من
نداریم ما نیز از این ننگ یاد
که فردا ز ما باج خواهد ستاد
دریغا که ایران به ننگ اندر است
سر من به کام نهنگ اندر است
ازین بد که آمد گلیمینه گوش
به نزدیک آن پیره سر پر خروش
به دستان چنین گفت کای نیکمرد
چه بد دیده ای تو به البرز مرد
چرا دشمنی تو ایا نیک نام
که این است پور تو رستم به نام
بگفتش سراسر همه شرح حال
از آن گفته بشکفته شد قلب زال
روان شد در آن دم بر پهلوان
ز شوق او رخش همچو باد دمان
رسیدش چو نزدیک آن دیوبند
دو دستش حمایل به گردن فکند
که دارنده ملک ایران تویی
نوازنده ملک ایران تویی
جهانت به کام و فلک یار باد
جهان آفرینت نگهدار باد
به کام تو بادا سپهر بلند
ز چشم بدانت مبادا گزند
پس از آفرین رستم پیلتن
بفرمود تا نامور انجمن
که کندند پوستش همی تافتند
ز بهرش یکی جوشنی ساختند
جهانی از آن پیلتن روشن است
که ببر بیانش همی جوشن است
گشاده دل و نیکخواه آمدند
از آنجا به مهمان شاه آمدند
پس از خوردن شب ورا شاه گفت
حدیثی به رستم چو گل برشکفت
که دارم پس پرده یک دختری
سمن داغ و گل پیرهن دلبری
جمالش هم از ماه نو برتر است
دو ابرویش از ماه هم بهتر است
بیارم اگر زآن پسندش کنی
به هم آبخورارجمندش کنی
تهمتن ازو این سخن چو شنفت
به دامان لطفی برآویخت و گفت
که از وی حیاتم ابر لب رسان
بفرمود تا قاضی آمد چو باد
همان شب نکاح مه و مشتری
ببستند با نیک هم اختری
به شاهین، تذرو جهان پیر شد
تذرو جهان عاقبت زیر شد
تهمتن میان از طلب جای جست
همی از صدف جای گوهر بجست
چو افکند شاهین، تذرو از جهان
ز ساقش کمر کرد اندر میان
به گردن ورا ساعدش زد به طوی
وز آن حوض انداخت ماهی بدوی
الف بر دو شاخ الف لام کرد
کلید زر از نقره خام کرد
زگوهر که چون در صدف گشت پر
از آن داد یزدان یکی دانه در
مر آن دانه در، فرامرز بود
سرافراز و فیروز هر مرز بود
دگر روز دستان ابا آن سپاه
تهمتن که او بود لشکر پناه
سوی شهر ایران گرفتند راه
به ایران رسیدند با آن سپاه
به پایان شد این داستان کهن
دگر از فرامرز بشنو سخن
به کف نیزه بگرفت از بهر جنگ
فرو برد پا در هلال رکاب
به زین اندر آمد یل کامیاب
همی راند باره به دشت نبرد
که ناگه بیامد یکی تیره گرد
برون آمد از گرد دیوی به دشت
که از دیدنش آسمان خیره گشت
سرش گنبدی بود و بالا منار
دو دستش بدی چون دو شاخ چنار
لبش خور هندی و حق شاخ شاخ
دهان، چون لب کوره از هم فراخ
دماغش بدی چون تنور آسیاب
دو چشمش بدی مشعل کامیاب
مرو را بدی چون گلیمش دو گوش
سیه چهره نامش گلیمینه گوش
میان را به زنجیر بر بسته تنگ
فروهشته قلابه همچو سنگ
چو آدم همی آمدی سوی جنگ
نبودی به چنگش بجز پاره سنگ
اگر کوه خوردی ز سنگش یکی
ز پا اندر افتاد او بی شکی
بیامد شتابان در آن جایگاه
بایستاد هر سوی کرد او نگاه
سپه دید و مردان بسیار جنگ
ز هر سو سرا پرده رنگ رنگ
بپرسید کاین لشکر و جنگ کیست
سرا پرده و رونق و رنگ کیست
یکی گفت کاین لشکر زال سام
که ببر از نهیبش گذارد کنام
چو بشنید آن دیو از آن نام زال
برآورد بازو برافراشت یال
بینداخت بر لشکرش پاره سنگ
گرفتی همی سنگ دیگر به چنگ
ده و دو تن از مرد کشت و ستور
بدیدند کشواد و قارن ز دور
زجا باد پایان برانگیختند
زپیکار باره برآویختند
برآشفت پتیاره همچون نهنگ
برایشان بینداخت یک پاره سنگ
بزد گردن اسب کشواد گرد
بیفتاد باره همان دم بمرد
ز قلابه، سنگ دگر بر گرفت
ابر اسب قارن بزد بر شگفت
که باره به خاک اندر افتاد پست
گرفت او سبک سنگ دیگر به دست
پراکنده شد لشکر از گرد زال
گریزنده هر یک سراسیمه حال
برانگیخت باره برآمد به جوش
بیامد به نزد گلیمینه گوش
چو پتیاره آن دید از آن بر شگفت
ز قلابه، سنگ دگر بر گرفت
برآورد بر سر فرو کوفت یال
شدش خورد تارک از آن سنگ زال
بیفتاد زال از تکاور سمند
بیفتاد مرکب به خاک نژند
چو دید آن چنان زال غمناک گشت
بغرید پتیاره از پهن دشت
چو برخاست زال از زمین، آن زمان
ز غصه دلش گشت او پر زخون
دگر نیز پتیاره از قهر زال
بزد بر سر زال زر تا به یال
سپر بر سرآورد زال سوار
برآورد پتیاره باره به کار
چو البرز از این گونه احوال دید
سپه را پراکنده بی حال دید
گو گودل و گوسر و گونژاد
گو آهنین دل گو دل نهاد
فرود آمد از باره چون پیل مست
ز دامان، گره بر کمرگاه بست
پیاده یکی جنگ را ساز کرد
برآن دشت پتیاره آواز کرد
چو بشکستی این لشکر و پیل و کوس
نمایی همی ریشخند و فسوس
چو بشنید از و این گلیمینه گوش
چو جوشنده دریا برآمد به جوش
ز قلابه سنگی گرفت آن زمان
زکین سوی البرز کردش روان
به چالاکی البرز شد در شگفت
گران سنگ را در هوا برگرفت
پس آنگه برافراشت بالای سر
زد آن زشت پتیاره را بر کمر
ز زنجیر و قلابه سنگ ها
همه در میانش بشد طوطیا
چو پتیاره آن ضرب البرز دید
چنار قوی را به گل بر کشید
سری پرستیز و دلی پرشتاب
بزد جنگ و بفکند از روی تاب
برافراشت بالای سر آن زمان
بزد بر سر پهلوان جهان
برآشفت پتیاره همچون نهنگ
گرفتش دوال کمرگاه تنگ
همان دم برآورد البرز جوش
گرفتش دو گوش گلیمینه گوش
بپیچید از این پس که خاموش شد
بیفتاد بر خاک و بیهوش شد
چو آن کوه پیکر برآمد ز جای
ابر سینه اش پهلوان کرد جای
ببستش به خم کمند یلی
گو شیرفش پهلو زابلی
به خاکش برآورد بر دوش بر
سوی خیمه بردش گو شیر نر
شگفتی فروماند زال و سپاه
از آن زور و بازوی آن کینه خواه
ندانست کس این دلیر از کجاست
در این دشت، باران جنگش چراست
گو شیر دل پهلو دیوبند
خردمند بیدار و اختر بلند
پس آنگه بیامد به جای نشست
مر او را ببوسید گودرز دست
ثنا خواند بر پهلوان جهان
ز تو باد پشت و پناه کیان
دگر گفت کای پهلوان زمین
که بر تو سزد صد هزار آفرین
ز روی جهان نام تو کم مباد
روان مرا بی تو یک دم مباد
طلسم افکن نره دیوان تویی
فروزنده نام ایران تویی
زبان بر گشاد آنکه دیو پلید
ثنا خواند بر پهلوان چون سزید
چنان زور و بازو که آن دیو دید
بجز بنده کی چاره خود ندید
بدو گفت کای پهلوان جهان
منم بنده تو به هر دو جهان
بکن حلقه نعل اسبم به گوش
که تا زنده ام حلقه باشد به گوش
چنین گفت البرز، بخشیدمت
هم آنگه که بر زیر آوردمت
مگر تو نسازی به من مکر و ریو
وگ نه برآرم دمار از تو دیو
چو نیکویی از پهلوان دید دیو
ز دل کرد آنگه برون مکر و ریو
کمر بست خدمتگری را میان
همی خیره شد او ابر پهلوان
به البرز گفت ای سپهدار شیر
کز ایشان و جمع دلیران دلیر
چه باشد که گویی به من نام خویش
همان منزل و جای و آرام خویش
که من باز دانم که تو کیستی
بدین دشت کین از پی چیستی
بدو گفت منم رستم زال سام
تهمتن مرا باب کردست نام
بدو دیو گفت ای گو نامجوی
چرا آمدستی در این جنگجوی
تهمتن گذشته بدو باز گفت
چو بشنید دیو این سخن بر شکفت
در این حرف بودند کز آن انجمن
بیامد سبک قارن رزمزن
پیام آوریدش ز دستان سام
ابا هدیه و اسب زرین لگام
که این دیو دست توآمد به بند
نه با ماست کو خود مرا هست چند
تو گر باج خواهی ز ایران سپاه
سوی هند بخرام و با من بیاه
جداگونه با ببر جنگ آوریم
هر آن کو سرش زیر سنگ آوریم
اگر ببر را من بسازم تباه
تو رو منزل و باج از من مخواه
ز تو ببر اگر آنگهی یافت نیش
ترا باج آرم از اندازه بیش
چو البرز بشنید خندید و گفت
که با پهلوان آفرین باد جفت
مرا آرزو در دل این بود و بس
و گرنه نخواهیم ما چیز کس
چنین گفت قارن به دستان سام
که راضی شد از هدیه و این پیام
سرا پرده کندند و کردند بار
برفتند تا زان سوی هندبار
بگفتند با شاه هندوستان
که زال آمد از شهر زابلستان
پذیره شدن گرد لشکر بساز
دو منزل بیامد برش پیش باز
ابا هم بدو آشکارا شدند
ابا همدمی با مدارا شدند
ز البرز دستان همی گفت باد
همان رای البرز گفتند باز
سه شب، زال با رای با هم نشست
به روز سیم کوس بر پیل بست
شه هند با لشکری همچو کوه
همان زال با لشکر هم گروه
کشیدند لشکر دو منزل به راه
همه غرق آهن چو کوه سیاه
برفتند جایی که آن ببر بود
خروشان و جوشان و چون ابر بود
بدیدند دشتی پر آتشکده
تر و خشک او جمله آتش زده
بپرسید دستان فرخنده رای
چگونه زده آتش این کوه جای
چرا آتش تیز افروختند
ز بهر چه این دشت را سوختند
بدو گفت شه ای گو شیر مرد
کس از آدمی آتش اینجا نکرد
دم ببر زین گونه آتش زنست
نشانش کنون بر شما روشنست
ازو خیره شد زال و چیزی نگفت
به هم رفت چون غنچه ناشکفت
شنیدند لشکر کشیدند صف
همه نیزه و تیغ و زوبین به کف
پیامی فرستاد به البرز زال
که ای نامور پهلو بی همال
نبرد اول بار، گردن مراست
چو من مانده گشتم پس آنگه تراست
چو بشنید البرز گفتار راست
نبرد اول بار گردن شماست
چنین گفت با دیده بان زال زر
که بر گوی از ببر غران خبر
بدو دیده بان گفت کای کامیاب
بود هفته تا ببر رفته در آب
همان دم که آید ز دریا برون
شما را کنم آشکارا از آن
جهان دیده دستان به همراه رای
دو هفته در آن دشت کردند جای
ولیکن به یک هفته البرز مرد
یکی خانه آهنی ساز کرد
درازی و پنهای او صد کمند
بفرمود تا ساختند ارجمند
همه خنجر آب داده به زهر
نشاند اندر آن پهلو پرهنر
کنارش همه خنجر جان ستان
نشاند آن چنان پهلوان جهان
میانش یکی خانه از بهر خود
بفرمود کردند چونین که بد
بپرداخت استاد از آن خانه دست
زاندیشه و فکر، یک سو نشست
وز آن سو دگر زال سام سوار
همی بود مر ببر را انتظار
زناگه بدیدند دریا شگفت
میانش یکی تیز آتش گرفت
بگفتند با زال ببراست آن
که آتش همی بارد اندر دهان
برآمد به زین زال چون پیل مست
سپه را بفرمود و خود بر نشست
چو ببر آمد از ژرف دریا به در
سوی لشکر آمد دمی پرشرر
ز بس آتش افروخت اندر دهان
در و دشت شد آتشین در زمان
سیلح از کف انداخت یک سر همه
برفتند چون بیم خورده رمه
ز بهر سبک رفتن اندر گریز
یک افکند درع و یکی تیغ تیز
یکی جوشن افکند و دیگر عمود
گریزان و بر کوه رفتند چو دود
بماندند بر جایگه شاه و زال
سپهبد به کینه برافراشت بال
چو با ببر ناورد پای ستیز
عنان را بپیچید و شد در گریز
ابا رای برکه گرفتند جای
بیفشرد در جنگ البرز پای
ز خواهش بیامد چو گودرز پیش
کز این آتش اکنون بپرهیز خویش
شراری به دل بر نهادند دست
مکن روی از ببر جای بد است
پدر آن که با شیر بد هم نبرد
گریزان شد و هیچ کاری نکرد
بخندید البرز گفتا خموش
تو در کوه رو با گلیمینه گوش
نکوش اندر این بحر از آزار من
مشو بار من چون نیی یار من
برو گر کنم روی هامون بنفش
نشانه کنم کاویانی درفش
چو گودرز بشنید گشت او خموش
به که رفت او با گلیمینه گوش
چو ببر اندر آمد در آن رزمگاه
بسی خورد ساز و سلیح سپاه
به سوی تهمتن روان گشت تنگ
تهمتن برآشفت همچون نهنگ
کمان را به قربان گرفته به دست
برآورد تیری به زه بر نشست
سه چوب خدنگ از کمان پی زپی
بزد بر سر ببر آن نازکی
وز آن تیرنامد مرادش به مشت
بدین سان که شد تیر او را نکشت
فرود آمد از بارگی دیوبند
در خانه آهنین برفکند
سوی خانه شد ببر آتش فشان
کشید از نفس خانه را خود کشان
دم آورد آن خانه را خود کشید
درون تا شدش حلق برهم درید
چپ و راست بر حلق او تیغ تیز
نشست و نبودش دگر خود ستیز
دهن همچو غاری شد از هم فراخ
چه ها داشتی اندر آن سنگلاخ
تهمتن کمان را برارنده کرد
صدو شصت تیرش گذارنده کرد
کفش آتش تیر را جمله سوخت
چنانش چپ و راست بر هم بدوخت
بیفتاد بر خاک و زار و نژند
برون شد ز خانه گو دیو بند
بیفشرد بازو به شمشیر تیز
زدش بر شکم چند زخم ستیز
برآمد دوان ببر آتش فشان
ابر سوی دریا همی شد روان
چو البرز دیدش زغم یار گشت
به خود گفت کم رنج بر باد گشت
زفتراک بگشاد پیچان کمند
زجا جست و در گردن او فکند
قدمگاه را بر زمین کرد سخت
به زور خداوند دادار بخت
زدریا پس او روی برگاشتش
به گرز گران بازو افراشتش
چو دانست جانش برآمد زتن
به زین اندر آمد گو پیلتن
وز آن روی، گودرز در اضطراب
که فردا به دستان چه گویم جواب
چه عذر آورم گر پذیرد همی
که تقصیر بر من نگیرد همی
به گودرز گفتا گلیمینه گوش
که چندین به دستان چه داری خروش
بیا تا که ما در بلندی رویم
به کوه و بیابان یکی بنگریم
ببینیم کو را چه آمد به پیش
کزو نوش برباخت زهرش به نیش
بگفتا بلندی رویم ناخوشست
که از ببر، این دشت پرآتشست
مبادا کشیم از سر کوه سر
بسوزیم از آن آتش شعله ور
هم آخر برفتند دل پرنهیب
بر افراز کوه گران از نشیب
بدیدند آن اژدهایی درفش
زده زو شده روی هامون بنفش
شتابان از آن که به زیر آمدند
بر پهلوان دلیر آمدند
از آن روی، دستان خروشان به درد
به دل گفت البرز را ببر خورد
چنین گفت با نامداران هند
نه در روم و چین و نه در هند و سند
به گیتی چو البرز مردی نخاست
چو او نامداری به زور از کجاست
دریغا یل نامور خوار شد
برو روز روشن، شب تار شد
در آن بد که آمد دوان دیده بان
بدو گفت کای نامور پهلوان
مخور غم که اندیشه ها هیچ نیست
که البرز از ببر، دل ریش نیست
دم آتش افشان او گشت سرد
فتاده است بیجان به دشت نبرد
چو بشنید شه این سخن خیره ماند
به البرز یل آفریرن ها بخواند
بدید آن درفش اژدهایی به پای
ستاده برش گرد لشکر نپای
چمان و چران باره پیل تن
خروشان و جوشان و کف بر دهن
که یعنی سپهبد گو شیر نر
ز فیروزی از ببر ببریده سر
فروماند زال زر اندر شگفت
سرانگشت حیرت به دندان گرفت
زبانش دعا کرد بر پهلوان
به دل گفت کاین کاش ببر بیان
بخوردی ورا خوار در انجمن
مگر بازگشتی گزندش به من
نداریم ما نیز از این ننگ یاد
که فردا ز ما باج خواهد ستاد
دریغا که ایران به ننگ اندر است
سر من به کام نهنگ اندر است
ازین بد که آمد گلیمینه گوش
به نزدیک آن پیره سر پر خروش
به دستان چنین گفت کای نیکمرد
چه بد دیده ای تو به البرز مرد
چرا دشمنی تو ایا نیک نام
که این است پور تو رستم به نام
بگفتش سراسر همه شرح حال
از آن گفته بشکفته شد قلب زال
روان شد در آن دم بر پهلوان
ز شوق او رخش همچو باد دمان
رسیدش چو نزدیک آن دیوبند
دو دستش حمایل به گردن فکند
که دارنده ملک ایران تویی
نوازنده ملک ایران تویی
جهانت به کام و فلک یار باد
جهان آفرینت نگهدار باد
به کام تو بادا سپهر بلند
ز چشم بدانت مبادا گزند
پس از آفرین رستم پیلتن
بفرمود تا نامور انجمن
که کندند پوستش همی تافتند
ز بهرش یکی جوشنی ساختند
جهانی از آن پیلتن روشن است
که ببر بیانش همی جوشن است
گشاده دل و نیکخواه آمدند
از آنجا به مهمان شاه آمدند
پس از خوردن شب ورا شاه گفت
حدیثی به رستم چو گل برشکفت
که دارم پس پرده یک دختری
سمن داغ و گل پیرهن دلبری
جمالش هم از ماه نو برتر است
دو ابرویش از ماه هم بهتر است
بیارم اگر زآن پسندش کنی
به هم آبخورارجمندش کنی
تهمتن ازو این سخن چو شنفت
به دامان لطفی برآویخت و گفت
که از وی حیاتم ابر لب رسان
بفرمود تا قاضی آمد چو باد
همان شب نکاح مه و مشتری
ببستند با نیک هم اختری
به شاهین، تذرو جهان پیر شد
تذرو جهان عاقبت زیر شد
تهمتن میان از طلب جای جست
همی از صدف جای گوهر بجست
چو افکند شاهین، تذرو از جهان
ز ساقش کمر کرد اندر میان
به گردن ورا ساعدش زد به طوی
وز آن حوض انداخت ماهی بدوی
الف بر دو شاخ الف لام کرد
کلید زر از نقره خام کرد
زگوهر که چون در صدف گشت پر
از آن داد یزدان یکی دانه در
مر آن دانه در، فرامرز بود
سرافراز و فیروز هر مرز بود
دگر روز دستان ابا آن سپاه
تهمتن که او بود لشکر پناه
سوی شهر ایران گرفتند راه
به ایران رسیدند با آن سپاه
به پایان شد این داستان کهن
دگر از فرامرز بشنو سخن
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۱ - گفتار در شاهی اسطلیناس
یکی شاه بود اسطلیناس نام
زگنج و زدانش رسیده به کام
به شهری که خوانی همی قسطنات
یکی دیر پا کرده پیش فرات
از آن زرّ و گوهر که او برد کار
بدان دیر، تا کس نداند شمار
ستونی دگر شاه فرمانروا
برآورد سیصد گز اندر هوا
سرش چارسو همچو خوان از رخام
در او ساخته گور آن نیکنام
نهاده در او اسطلیناس شاه
بدان تا هوا دارد او را نگاه
طلسمی بکرده ز بالای گور
ز زرّ گرامی ستام و ستور
یکی دست او را عنان است بهر
دگر دست برداشته سوی شهر
بدان سام که مردم بخواند همی
کس او را جز از شه نداند همی
هر آن کس که دیده ست و داند درست
که گوینده زین بس درستی نجست
زگنج و زدانش رسیده به کام
به شهری که خوانی همی قسطنات
یکی دیر پا کرده پیش فرات
از آن زرّ و گوهر که او برد کار
بدان دیر، تا کس نداند شمار
ستونی دگر شاه فرمانروا
برآورد سیصد گز اندر هوا
سرش چارسو همچو خوان از رخام
در او ساخته گور آن نیکنام
نهاده در او اسطلیناس شاه
بدان تا هوا دارد او را نگاه
طلسمی بکرده ز بالای گور
ز زرّ گرامی ستام و ستور
یکی دست او را عنان است بهر
دگر دست برداشته سوی شهر
بدان سام که مردم بخواند همی
کس او را جز از شه نداند همی
هر آن کس که دیده ست و داند درست
که گوینده زین بس درستی نجست
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۳ - اسکندر در برابر پیکر کوشِ پیل دندان، سالار چین
همی راند یک روز و یک شب سیاه
رسیدند نزدیک سنگی سیاه
بتی بر سر سنگ دید از رخام
به نزدیک او شد شه نیکنام
نبشته چنین یافت بر دست اوی
که این پیکر کوش وارونه خوی
شه پیل دندان و سالار چین
خداوند فرمان و تاج و نگین
یکی کامرانی که اندر جهان
نبیند کس آن کاو بُدند از مهان
نراند کس آن کاو بر انده ست نیز
سرانجام بگذشت و بگذاشت چیز
برفت و به دستش همه باد ماند
خراب آمد و گیتی آباد ماند
گر آگاه گردید از کار من
ز فرمان و نیرو و کردار من
ز رای و ز مردی و گنج و سپاه
ز رزم و ز بزم و ز تخت و کلاه
نباید که بندد دل اندر جهان
که نوش آشکار و شرنگ از نهان
سه پانصد به گیتی بماندم درون
همه شهریاران به تیغم زبون
شکسته به دستم همی شد درست
ز خاک پی اسب من زر برست
ز سندان گذر کرد زوبین من
چنین آمدی باد نوشین من
کنونم فروریخت اندامها
چنین بود خواهد سرانجامها
سکندر فرو ریخت از دیده آب
همی گفت گیتی فسانه ست و خواب
اگر صد بمانیم وگر صد هزار
همین بود خواهد سرانجام کار
مرا کاشک زین دانشی راستان
کسی کردی آگاه از این داستان
بدانستمی کار و کردار کوش
که از سنگ دیدیم دیدار کوش
پر اندیشه ز آن جایگه برگرفت
شب و روز یک ماه دیگر برفت
رسیدند نزدیک سنگی سیاه
بتی بر سر سنگ دید از رخام
به نزدیک او شد شه نیکنام
نبشته چنین یافت بر دست اوی
که این پیکر کوش وارونه خوی
شه پیل دندان و سالار چین
خداوند فرمان و تاج و نگین
یکی کامرانی که اندر جهان
نبیند کس آن کاو بُدند از مهان
نراند کس آن کاو بر انده ست نیز
سرانجام بگذشت و بگذاشت چیز
برفت و به دستش همه باد ماند
خراب آمد و گیتی آباد ماند
گر آگاه گردید از کار من
ز فرمان و نیرو و کردار من
ز رای و ز مردی و گنج و سپاه
ز رزم و ز بزم و ز تخت و کلاه
نباید که بندد دل اندر جهان
که نوش آشکار و شرنگ از نهان
سه پانصد به گیتی بماندم درون
همه شهریاران به تیغم زبون
شکسته به دستم همی شد درست
ز خاک پی اسب من زر برست
ز سندان گذر کرد زوبین من
چنین آمدی باد نوشین من
کنونم فروریخت اندامها
چنین بود خواهد سرانجامها
سکندر فرو ریخت از دیده آب
همی گفت گیتی فسانه ست و خواب
اگر صد بمانیم وگر صد هزار
همین بود خواهد سرانجام کار
مرا کاشک زین دانشی راستان
کسی کردی آگاه از این داستان
بدانستمی کار و کردار کوش
که از سنگ دیدیم دیدار کوش
پر اندیشه ز آن جایگه برگرفت
شب و روز یک ماه دیگر برفت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۲ - فارک و بازماندگانش
به نوک چنین گفت فارک که من
چرا رنجه دارم همی خویشتن
مرا پادشاهی نخواهد رسید
ز دشمن چرا بیم باید کشید
چرا جایگاهی نباشم نهان
نگیرم یکی گوشه ای از جهان؟
همه درد را مایه بیم است و بس
بدان بیم بتّر ندیده ست کس
همه دردها تن گدازد نژند
مگر بیم کآرد روان را گزند
به جایی شوم کِم نیابند نیز
که جان خوشتر از پادشاهی و چیز
دژم گشت نونک ز گفتار اوی
بدو گفت کای شاه آزاده خوی
نخواهم که رانی از این در سخن
چرا جُست خواهی جدایی ز من؟
همی داغ دیگر نهی بر دلم
ز من بگسلی، من ز جان بگسلم
گر از من زمانی تو گردی نهان
جز از تو که باشد مرا در جهان؟
وگر ز آسمانی درآید گزند
چه ایدر، چه بر تیغ کوه بلند
نه بینی همانا ز یزدان گریز
نه با چرخ گردان توانی ستیز
فراوان بگفت و بنالید سخت
بدو ننگرست و بر آراست رخت
ره روم برداشت و شد تا به روم
نهان شد ز کوش و ز ضحّاک شوم
بیاموخت پرهیز فرزند را
همان دوده ی خویش و پیوند را
بدیشان چنین گفت کای مردمان
سر آورد یزدان به ما بر غمان
به بیگانه شهر ایمنی و سپنج
به از پادشاهی که با بیم و گنج
بباشید شادان دل و تندرست
مدارید پند مرا خوار و سست
مگویید کس را که ما خود که ایم
بدین مرز و کشور ز بهر چه ایم
به یزدان پرستی همی روزگار
بسر برد باید که این است کار
جهان چون گذاری، همی بگذرد
خرد دور از آن کس که انده خورد
کرا آرزو جفت و پیوند گشت
به غم خوردن جفت، خرسند گشت
چو فرزند آمد، نباید که بیش
بگردد به پیرامن جفت خویش
به دانش برد رنج بهتر که آز
نگیردش اندازه اندر نیاز
اگر بر جهان پیشدستی کند
نورزدش، ایزد هرستی کند
از آن به که بفریبد او را جهان
وز آن پس کند زیر خاکش نهان
نه ایدر بود جاودانه بجای
نه ز آن سر دهندش بهشت خدای
شب و روز از این سان همی داد پند
چنین تا برآمد بر این سال چند
ز گیتی برون رفت شاه جهان
پراگنده شد تخمش اندر جهان
من از تخم اویم بر این کوهسار
چه بهتر ز خرسندی ای شهریار
فریدون فرّخ نیای من است
کنون سنگ و خاشاک جای من است
بدان سر مرا به پسندد خدای
ز شاهان که بر تخت دارند جای
که صد سال و هشتاد سال است بیش
که من دور گشتم ز خویشان خویش
ز روم آمدم تا به مرز یمن
بدین سان که بینی تو بی انجمن
وز آن جا کشیدم بدین کوهسار
برآوردم این خانه از سنگ خار
همی تا ببار آمد این نو درخت
مرا از خورش سختیی بود سخت
پرستش بُدی پیشه ی من به روز
چو پنهان شدی هور گیتی فروز
گیا بود و بیخ گیا خوردنم
وز آن هر زمان سست گشتی تنم
کنون چون برآور شد این میوه دار
خورش داد از او مر مرا کردگار
سپاسم ز یزدان که او داد راه
همو داردم شهریارا، نگاه
بخوردند از آن میوه شاه و سران
سکندر همی گفت با دیگران
همانا که این خود نه میوه ست خشک
که طعم شکر دارد و بوی مشک
چرا رنجه دارم همی خویشتن
مرا پادشاهی نخواهد رسید
ز دشمن چرا بیم باید کشید
چرا جایگاهی نباشم نهان
نگیرم یکی گوشه ای از جهان؟
همه درد را مایه بیم است و بس
بدان بیم بتّر ندیده ست کس
همه دردها تن گدازد نژند
مگر بیم کآرد روان را گزند
به جایی شوم کِم نیابند نیز
که جان خوشتر از پادشاهی و چیز
دژم گشت نونک ز گفتار اوی
بدو گفت کای شاه آزاده خوی
نخواهم که رانی از این در سخن
چرا جُست خواهی جدایی ز من؟
همی داغ دیگر نهی بر دلم
ز من بگسلی، من ز جان بگسلم
گر از من زمانی تو گردی نهان
جز از تو که باشد مرا در جهان؟
وگر ز آسمانی درآید گزند
چه ایدر، چه بر تیغ کوه بلند
نه بینی همانا ز یزدان گریز
نه با چرخ گردان توانی ستیز
فراوان بگفت و بنالید سخت
بدو ننگرست و بر آراست رخت
ره روم برداشت و شد تا به روم
نهان شد ز کوش و ز ضحّاک شوم
بیاموخت پرهیز فرزند را
همان دوده ی خویش و پیوند را
بدیشان چنین گفت کای مردمان
سر آورد یزدان به ما بر غمان
به بیگانه شهر ایمنی و سپنج
به از پادشاهی که با بیم و گنج
بباشید شادان دل و تندرست
مدارید پند مرا خوار و سست
مگویید کس را که ما خود که ایم
بدین مرز و کشور ز بهر چه ایم
به یزدان پرستی همی روزگار
بسر برد باید که این است کار
جهان چون گذاری، همی بگذرد
خرد دور از آن کس که انده خورد
کرا آرزو جفت و پیوند گشت
به غم خوردن جفت، خرسند گشت
چو فرزند آمد، نباید که بیش
بگردد به پیرامن جفت خویش
به دانش برد رنج بهتر که آز
نگیردش اندازه اندر نیاز
اگر بر جهان پیشدستی کند
نورزدش، ایزد هرستی کند
از آن به که بفریبد او را جهان
وز آن پس کند زیر خاکش نهان
نه ایدر بود جاودانه بجای
نه ز آن سر دهندش بهشت خدای
شب و روز از این سان همی داد پند
چنین تا برآمد بر این سال چند
ز گیتی برون رفت شاه جهان
پراگنده شد تخمش اندر جهان
من از تخم اویم بر این کوهسار
چه بهتر ز خرسندی ای شهریار
فریدون فرّخ نیای من است
کنون سنگ و خاشاک جای من است
بدان سر مرا به پسندد خدای
ز شاهان که بر تخت دارند جای
که صد سال و هشتاد سال است بیش
که من دور گشتم ز خویشان خویش
ز روم آمدم تا به مرز یمن
بدین سان که بینی تو بی انجمن
وز آن جا کشیدم بدین کوهسار
برآوردم این خانه از سنگ خار
همی تا ببار آمد این نو درخت
مرا از خورش سختیی بود سخت
پرستش بُدی پیشه ی من به روز
چو پنهان شدی هور گیتی فروز
گیا بود و بیخ گیا خوردنم
وز آن هر زمان سست گشتی تنم
کنون چون برآور شد این میوه دار
خورش داد از او مر مرا کردگار
سپاسم ز یزدان که او داد راه
همو داردم شهریارا، نگاه
بخوردند از آن میوه شاه و سران
سکندر همی گفت با دیگران
همانا که این خود نه میوه ست خشک
که طعم شکر دارد و بوی مشک
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۵۹ - رای زدن شاه چین با بزرگان
چو مهر از سر کوه بنمود چهر
نهان گشت ماه از درخشنده مهر
بزرگان و دستور را پیش خواند
وزاین در فراوان سخنها براند
که کاری شگفت آمدستم به روی
از آن پیل دندان وارونه خوی
بدانید کآن سال کز چین سپاه
سوی پیلگوشان کشیدم به راه
به تاراج و کشتن چو بشتافتم
یکی خوبرخ دختری یافتم
خجل گشته خورشید و ماه از رخش
شکر یکبارگی پاسخش
پرستش بیاموختند نخست
دلم راه پیمان او بازجست
سر سال شد کودکی را درست
چو دیدمش، گشتم بر او بر درشت
سرو گوش او چون سر پیل بود
دو چشم از کبودیش چون نیل بود
چو دندان پیلان دو دندانش پیش
ز دیدار و چهرش دلم گشت ریش
شب تیره تا روز نگذاشتم
نهانی ز مردمش برداشتم
سوی بیشه بردم فگندمش خوار
بدان تا بدرّدش مردارخوار
بریدم سر مادرش را به تیغ
دریغ آن چنان خوبچهره، دریغ
کنون چون براندیشم از روزگار
جز آن نیست آن دیو چهره سوار
که یزدان مر او را نگهداشته ست
بر این سان به من برْش بگماشته است
بدان تا جهانی بدانند باز
که در کار یزدان نهان است راز
دد و دام و ماهی و مرغ از نهاد
بپرورد مر بچّه را چون بزاد
چو من بچّه را دشمن انگاشتم
بیفگندم و خوار بگذاشتم
ز کارم بیازرد پروردگار
چنین پیشم آورد فرجام کار
به کام اندر آمد سرِ شست او
گرامی پسر کُشته بردست او
مرا با خداوند پرخاش نیست
گنه را جز این هیچ پاداش نیست
نشانی دگر داشت بر کتف راست
که جز من نداند کسی کآن کجاست
نشان است مانند مُهری سیاه
نکرده ست کس در نشانش نگاه
من این راز برکس نکردم پدید
نه از من کس این گفته هرگز شنید
نهان گشت ماه از درخشنده مهر
بزرگان و دستور را پیش خواند
وزاین در فراوان سخنها براند
که کاری شگفت آمدستم به روی
از آن پیل دندان وارونه خوی
بدانید کآن سال کز چین سپاه
سوی پیلگوشان کشیدم به راه
به تاراج و کشتن چو بشتافتم
یکی خوبرخ دختری یافتم
خجل گشته خورشید و ماه از رخش
شکر یکبارگی پاسخش
پرستش بیاموختند نخست
دلم راه پیمان او بازجست
سر سال شد کودکی را درست
چو دیدمش، گشتم بر او بر درشت
سرو گوش او چون سر پیل بود
دو چشم از کبودیش چون نیل بود
چو دندان پیلان دو دندانش پیش
ز دیدار و چهرش دلم گشت ریش
شب تیره تا روز نگذاشتم
نهانی ز مردمش برداشتم
سوی بیشه بردم فگندمش خوار
بدان تا بدرّدش مردارخوار
بریدم سر مادرش را به تیغ
دریغ آن چنان خوبچهره، دریغ
کنون چون براندیشم از روزگار
جز آن نیست آن دیو چهره سوار
که یزدان مر او را نگهداشته ست
بر این سان به من برْش بگماشته است
بدان تا جهانی بدانند باز
که در کار یزدان نهان است راز
دد و دام و ماهی و مرغ از نهاد
بپرورد مر بچّه را چون بزاد
چو من بچّه را دشمن انگاشتم
بیفگندم و خوار بگذاشتم
ز کارم بیازرد پروردگار
چنین پیشم آورد فرجام کار
به کام اندر آمد سرِ شست او
گرامی پسر کُشته بردست او
مرا با خداوند پرخاش نیست
گنه را جز این هیچ پاداش نیست
نشانی دگر داشت بر کتف راست
که جز من نداند کسی کآن کجاست
نشان است مانند مُهری سیاه
نکرده ست کس در نشانش نگاه
من این راز برکس نکردم پدید
نه از من کس این گفته هرگز شنید
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۹۵ - در صفت دو شهر
جهاندیده گوید که اندر جهان
دو جای است هر دو به دریا نهان
که هرگز به خوبی چنان جای نیست
چنان باغهای دلارای نیست
یکی این جزیره که کردیم یاد
که دارد خوشی ارم را نهاد
و دیگر به دریا درون هفت ماه
به کشتی گذر کرد باید به راه
پس آن گاه دریا گذر خم دهد
بر رنج دریا همه غم دهد
به دریا رسی آن که خوانی زره
ز موج اوفتاده گره بر گره
سیاوش گذر چون بر آن مرز کرد
ستورا زان مرز اندرز کرد
یکی کوه بینی ز بالای ابر
بر او بر نه شیر و نه گرگ و نه ببر
همه باغ در باغ و گلزار و خوید
همه راغ پر لاله و شنبلید
در آن شهرها مرد و زن خوبچهر
ستاره فشانده ست گویی سپهر
ولیکن چنان زندگانی کم است
که روز و شبان مویه و ماتم است
اگر بازگویم که این هر دو جای
که آباد کرده ست و چون بود رای
نه باور کند مردم زیردست
نه از دست ایشان توانیم رست
که مردم گمانی برد کآن زمان
که آدم به زیر آمد از آسمان
جهان بود ویران، نبُد آدمی
تو دانستنی دان اگر آدمی
دو جای است هر دو به دریا نهان
که هرگز به خوبی چنان جای نیست
چنان باغهای دلارای نیست
یکی این جزیره که کردیم یاد
که دارد خوشی ارم را نهاد
و دیگر به دریا درون هفت ماه
به کشتی گذر کرد باید به راه
پس آن گاه دریا گذر خم دهد
بر رنج دریا همه غم دهد
به دریا رسی آن که خوانی زره
ز موج اوفتاده گره بر گره
سیاوش گذر چون بر آن مرز کرد
ستورا زان مرز اندرز کرد
یکی کوه بینی ز بالای ابر
بر او بر نه شیر و نه گرگ و نه ببر
همه باغ در باغ و گلزار و خوید
همه راغ پر لاله و شنبلید
در آن شهرها مرد و زن خوبچهر
ستاره فشانده ست گویی سپهر
ولیکن چنان زندگانی کم است
که روز و شبان مویه و ماتم است
اگر بازگویم که این هر دو جای
که آباد کرده ست و چون بود رای
نه باور کند مردم زیردست
نه از دست ایشان توانیم رست
که مردم گمانی برد کآن زمان
که آدم به زیر آمد از آسمان
جهان بود ویران، نبُد آدمی
تو دانستنی دان اگر آدمی
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۱۱ - بیماری ضحاک و رُستن دو مار از دوش او
شنیدم که ضحّاک چندان بخورد
که آمد سر هر دو کتفش به درد
همی درد خرچنگ خواندش پزشک
یکی سرد بیماری سرد و خشک
به دانش چونامش به تازی کنی
به تازی اگر سرفرازی کنی
................................
................................
شکیبا نبودی ز گوشت شکار
برآمد سر کتف او چون دومار
چو چندی برآمدش فریاد کرد
از او خون دردانه آغاز کرد
پزشکان هشیار دل را بخواند
همه کس ز درمان او خیره ماند
ز بابل گروهی ز جادوفشان
بشد پیش آن خسرو سرکشان
نیاورد درمان او کس بجای
وز آن درد شاه اندر آمد ز پای
ره خواب بر دیدگانش ببست
نه خورد و نه خفت و نه شادان نشست
پزشکان جادوی دست آزمای
بماندند خیره ز کار خدای
که آمد سر هر دو کتفش به درد
همی درد خرچنگ خواندش پزشک
یکی سرد بیماری سرد و خشک
به دانش چونامش به تازی کنی
به تازی اگر سرفرازی کنی
................................
................................
شکیبا نبودی ز گوشت شکار
برآمد سر کتف او چون دومار
چو چندی برآمدش فریاد کرد
از او خون دردانه آغاز کرد
پزشکان هشیار دل را بخواند
همه کس ز درمان او خیره ماند
ز بابل گروهی ز جادوفشان
بشد پیش آن خسرو سرکشان
نیاورد درمان او کس بجای
وز آن درد شاه اندر آمد ز پای
ره خواب بر دیدگانش ببست
نه خورد و نه خفت و نه شادان نشست
پزشکان جادوی دست آزمای
بماندند خیره ز کار خدای
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۴۲ - پیشکش فرستادنها
به دستور فرمود تا کرد ساز
در گنجهای کهن کرد باز
بیاراست کارش چنانچون سزید
کس آن ساز و آن شادکامی ندید
همان آتبین گنجها برگشاد
سه هفته همی ساز و مهمان نهاد
فرستاد چندان گهر نزد شاه
کز آن خیره گشتند شاه و سپاه
ز بیجاده تاج و ز پیروزه تخت
فرستاد نزد شه نیکبخت
هم از تخت رومی و از پارسی
ز هر جامه صد بار و ده بار، سی
ده استر برایشان، ده از مهد زر
نشانده در او هر یکی صدگهر
ز زیور همه مهدها کرده پر
دو صندوق پر لعل و یاقوت و دُر
که از خسروان جهان آن ندید
که شاه آتبین پیش خسرو کشید
نه جمشید را بود چندان گهر
نه کس گفت هرگز که دیدم دگر
بزرگانِ شه را ز هرگونه چیز
فرستاد، خویشان او را بنیز
همه خواهران فرارنگ را
سپاهی و شهری و فرهنگ را
باندازه، هدیه فرستادشان
گرانمایه تر چیزها دادشان
نماند از بسیلا جوانی دگر
که از شاه نستد کلاه و کمر
در گنجهای کهن کرد باز
بیاراست کارش چنانچون سزید
کس آن ساز و آن شادکامی ندید
همان آتبین گنجها برگشاد
سه هفته همی ساز و مهمان نهاد
فرستاد چندان گهر نزد شاه
کز آن خیره گشتند شاه و سپاه
ز بیجاده تاج و ز پیروزه تخت
فرستاد نزد شه نیکبخت
هم از تخت رومی و از پارسی
ز هر جامه صد بار و ده بار، سی
ده استر برایشان، ده از مهد زر
نشانده در او هر یکی صدگهر
ز زیور همه مهدها کرده پر
دو صندوق پر لعل و یاقوت و دُر
که از خسروان جهان آن ندید
که شاه آتبین پیش خسرو کشید
نه جمشید را بود چندان گهر
نه کس گفت هرگز که دیدم دگر
بزرگانِ شه را ز هرگونه چیز
فرستاد، خویشان او را بنیز
همه خواهران فرارنگ را
سپاهی و شهری و فرهنگ را
باندازه، هدیه فرستادشان
گرانمایه تر چیزها دادشان
نماند از بسیلا جوانی دگر
که از شاه نستد کلاه و کمر
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۴۵ - خواب دیدن آتبین
شبی شادمان خفته بُد آتبین
چنان دید در خواب شاه زمین
که فرزند پیش آمدش چون سروش
سُوار آن که شد کشته بر دست کوش
یکی چوب در دست او داد خشک
همان گاه شد سبز و بویا چو مشک
بکِشت از بر کوه شاه آتبین
فرو برد بیخش به زیر زمین
هم اندر زمان شد درختی بلند
بگسترد از او شاخ و سایه فگند
ببالید تا سر به گردون کشید
ز گردون همانا که افزون کشید
جهان سر بسر زیر سایه گرفت
ز سبزی و از شاخ مایه گرفت
وزآن پس یکی باد نوشین دمید
از آن شاخها برگ بیرون کشید
پراگند گرد جهان چون چراغ
شده روشن از وی همه کوه و راغ
جهان گشت از آن روشنی شادمان
همی گفت هرکس سرآمد غمان
چو از خواب بیدار شد بامداد
بفرمود تا شد برش کامداد
برآورد راز نهان از نهفت
همه خواب یکسر بدو بازگفت
بدو گفت شاها، تو رامش فزای
که یک ره ببخشود ما را خدای
تو را داد در خواب دوشین نشان
که گیتی نماند ز جادو فشان
سر و تاج ضحاک ناهوشیار
به خاک اندر آرد همی روزگار
جهان بازگردد به فرزند تو
شود شاد از او خویش و پیوند تو
سُوار بهشتی که آن چوب خشک
تو را داد بویاتر از عود و مشک
ز پشت تو او را برادر بود
که با تخت شاهی و افسر بود
چو در دست تو سبز شد چوب سخت
جوان گشت خواهد ز فرّ تو بخت
بلندی بود چون نشاندی به کوه
همان پایه داری و فرّ و شکوه
چو سر برکشید و ببالید شاخ
بگیرد به تیغ این جهان فراخ
چو گسترد سایه به گرد جهان
به فرمان شوندت کهان و مهان
مرآن برگها را که همچون چراغ
پراگند بر کشور و کوه و راغ
به فرّ تو باشند شاهانِ داد
همه با دل شاد و با دست راد
زمین هفت کشور به چنگ آورند
فراوان به گیتی درنگ آورند
گزارش چو بشنید از او آتبین
بسی خواند بر دانشش آفرین
بدو گفت کاین خواب من راز دار
ز بیگانه مردم سخن باز دار
فراوانش بخشید هرگونه چیز
ز اسب و ستام و ز دینار نیز
بر این راز بر سالیان برگذشت
بسی نیک و بد نیز بر سر گذشت
چنان دید در خواب شاه زمین
که فرزند پیش آمدش چون سروش
سُوار آن که شد کشته بر دست کوش
یکی چوب در دست او داد خشک
همان گاه شد سبز و بویا چو مشک
بکِشت از بر کوه شاه آتبین
فرو برد بیخش به زیر زمین
هم اندر زمان شد درختی بلند
بگسترد از او شاخ و سایه فگند
ببالید تا سر به گردون کشید
ز گردون همانا که افزون کشید
جهان سر بسر زیر سایه گرفت
ز سبزی و از شاخ مایه گرفت
وزآن پس یکی باد نوشین دمید
از آن شاخها برگ بیرون کشید
پراگند گرد جهان چون چراغ
شده روشن از وی همه کوه و راغ
جهان گشت از آن روشنی شادمان
همی گفت هرکس سرآمد غمان
چو از خواب بیدار شد بامداد
بفرمود تا شد برش کامداد
برآورد راز نهان از نهفت
همه خواب یکسر بدو بازگفت
بدو گفت شاها، تو رامش فزای
که یک ره ببخشود ما را خدای
تو را داد در خواب دوشین نشان
که گیتی نماند ز جادو فشان
سر و تاج ضحاک ناهوشیار
به خاک اندر آرد همی روزگار
جهان بازگردد به فرزند تو
شود شاد از او خویش و پیوند تو
سُوار بهشتی که آن چوب خشک
تو را داد بویاتر از عود و مشک
ز پشت تو او را برادر بود
که با تخت شاهی و افسر بود
چو در دست تو سبز شد چوب سخت
جوان گشت خواهد ز فرّ تو بخت
بلندی بود چون نشاندی به کوه
همان پایه داری و فرّ و شکوه
چو سر برکشید و ببالید شاخ
بگیرد به تیغ این جهان فراخ
چو گسترد سایه به گرد جهان
به فرمان شوندت کهان و مهان
مرآن برگها را که همچون چراغ
پراگند بر کشور و کوه و راغ
به فرّ تو باشند شاهانِ داد
همه با دل شاد و با دست راد
زمین هفت کشور به چنگ آورند
فراوان به گیتی درنگ آورند
گزارش چو بشنید از او آتبین
بسی خواند بر دانشش آفرین
بدو گفت کاین خواب من راز دار
ز بیگانه مردم سخن باز دار
فراوانش بخشید هرگونه چیز
ز اسب و ستام و ز دینار نیز
بر این راز بر سالیان برگذشت
بسی نیک و بد نیز بر سر گذشت