عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
حافظ : قطعات
قطعه شمارهٔ ۲۰
حافظ : قطعات
قطعه شمارهٔ ۲۲
حافظ : قطعات
قطعه شمارهٔ ۲۸
حافظ : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - قصیدهٔ در مدح شاه شیخ ابواسحاق
سپیدهدم که صبا بوی لطف جان گیرد
چمن ز لطف هوا نکته برجنان گیرد
هوا ز نکهت گل در چمن تتق بندد
افق ز عکس شفق رنگ گلستان گیرد
نوای چنگ بدانسان زند صلای صبوح
که پیر صومعه راه در مغان گیرد
نکال شب که کند در قدح سیاهی مشک
در او شرار چراغ سحرگهان گیرد
شه سپهر چو زرین سپر کشد در روی
به تیغ صبح و عمود افق جهان گیرد
به رغم زال سیه شاهباز زرین بال
در این مقرنس زنگاری آشیان گیرد
به بزمگاه چمن رو که خوش تماشایی است
چو لاله کاسهٔ نسرین و ارغوان گیرد
چو شهسوار فلک بنگرد به جام صبوح
که چون به شعشعهٔ مهر خاوران گیرد
محیط شمس کشد سوی خویش در خوشاب
که تا به قبضهٔ شمشیر زرفشان گیرد
صبا نگر که دمادم چو رند شاهدباز
گهی لب گل و گه زلف ضیمران گیرد
ز اتحاد هیولا و اختلاف صور
خرد ز هر گل نو، نقش صد بتان گیرد
من اندر آن که دم کیست این مبارک دم
که وقت صبح در این تیره خاکدان گیرد
چه حالت است که گل در سحر نماید روی
چه شعله است که در شمع آسمان گیرد
چرا به صد غم و حسرت سپهر دایرهشکل
مرا چو نقطهٔ پرگار در میان گیرد
ضمیر دل نگشایم به کس مرا آن به
که روزگار غیور است و ناگهان گیرد
چو شمع هر که به افشای راز شد مشغول
بسش زمانه چو مقراض در زبان گیرد
کجاست ساقی مهروی که من از سر مهر
چو چشم مست خودش ساغر گران گیرد
پیامی آورد از یار و در پیاش جامی
به شادی رخ آن یار مهربان گیرد
نوای مجلس ما چو برکشد مطرب
گهی عراق زند گاهی اصفهان گیرد
فرشتهای به حقیقت سروش عالم غیب
که روضهٔ کرمش نکته بر جنان گیرد
سکندری که مقیم حریم او چون خضر
ز فیض خاک درش عمر جاودان گیرد
جمال چهرهٔ اسلام شیخ ابو اسحاق
که ملک در قدمش زیب بوستان گیرد
گهی که بر فلک سروری عروج کند
نخست پایهٔ خود فرق فرقدان گیرد
چراغ دیدهٔ محمود آنکه دشمن را
ز برق تیغ وی آتش به دودمان گیرد
به اوج ماه رسد موج خون چو تیغ کشد
به تیر چرخ برد حمله چون کمان گیرد
عروس خاوری از شرم رأی انور او
به جای خود بود ار راه قیروان گیرد
ایا عظیم وقاری که هر که بندهٔ توست
ز رفع قدر کمربند توأمان گیرد
رسد ز چرخ عطارد هزار تهنیتت
چو فکرتت صفت امر کن فکان گیرد
مدام در پی طعن است بر حسود و عدوت
سماک رامح از آن روز و شب سنان گیرد
فلک چو جلوهکنان بنگرد سمند تو را
کمینه پایگهش اوج کهکشان گیرد
ملالتی که کشیدی سعادتی دهدت
که مشتری نسق کار خود از آن گیرد
از امتحان تو ایام را غرض آن است
که از صفای ریاضت دلت نشان گیرد
وگرنه پایهٔ عزت از آن بلندتر است
که روزگار بر او حرف امتحان گیرد
مذاق جانش ز تلخی غم شود ایمن
کسی که شکر شکر تو در دهان گیرد
ز عمر برخورد آنکس که در جمیع صفات
نخست بنگرد آنگه طریق آن گیرد
چو جای جنگ نبیند به جام یازد دست
چو وقت کار بود تیغ جانستان گیرد
ز لطف غیب به سختی رخ از امید متاب
که مغز نغز مقام اندر استخوان گیرد
شکر کمال حلاوت پس از ریاضت یافت
نخست در شکن تنگ از آن مکان گیرد
در آن مقام که سیل حوادث از چپ و راست
چنان رسد که امان از میان کران گیرد
چه غم بود به همه حال کوه ثابت را
که موجهای چنان قلزم گران گیرد
اگرچه خصم تو گستاخ میرود حالی
تو شاد باش که گستاخیاش چنان گیرد
که هر چه در حق این خاندان دولت کرد
جزاش در زن و فرزند و خان و مان گیرد
زمان عمر تو پاینده باد کاین نعمت
عطیهای است که در کار انس و جان گیرد
چمن ز لطف هوا نکته برجنان گیرد
هوا ز نکهت گل در چمن تتق بندد
افق ز عکس شفق رنگ گلستان گیرد
نوای چنگ بدانسان زند صلای صبوح
که پیر صومعه راه در مغان گیرد
نکال شب که کند در قدح سیاهی مشک
در او شرار چراغ سحرگهان گیرد
شه سپهر چو زرین سپر کشد در روی
به تیغ صبح و عمود افق جهان گیرد
به رغم زال سیه شاهباز زرین بال
در این مقرنس زنگاری آشیان گیرد
به بزمگاه چمن رو که خوش تماشایی است
چو لاله کاسهٔ نسرین و ارغوان گیرد
چو شهسوار فلک بنگرد به جام صبوح
که چون به شعشعهٔ مهر خاوران گیرد
محیط شمس کشد سوی خویش در خوشاب
که تا به قبضهٔ شمشیر زرفشان گیرد
صبا نگر که دمادم چو رند شاهدباز
گهی لب گل و گه زلف ضیمران گیرد
ز اتحاد هیولا و اختلاف صور
خرد ز هر گل نو، نقش صد بتان گیرد
من اندر آن که دم کیست این مبارک دم
که وقت صبح در این تیره خاکدان گیرد
چه حالت است که گل در سحر نماید روی
چه شعله است که در شمع آسمان گیرد
چرا به صد غم و حسرت سپهر دایرهشکل
مرا چو نقطهٔ پرگار در میان گیرد
ضمیر دل نگشایم به کس مرا آن به
که روزگار غیور است و ناگهان گیرد
چو شمع هر که به افشای راز شد مشغول
بسش زمانه چو مقراض در زبان گیرد
کجاست ساقی مهروی که من از سر مهر
چو چشم مست خودش ساغر گران گیرد
پیامی آورد از یار و در پیاش جامی
به شادی رخ آن یار مهربان گیرد
نوای مجلس ما چو برکشد مطرب
گهی عراق زند گاهی اصفهان گیرد
فرشتهای به حقیقت سروش عالم غیب
که روضهٔ کرمش نکته بر جنان گیرد
سکندری که مقیم حریم او چون خضر
ز فیض خاک درش عمر جاودان گیرد
جمال چهرهٔ اسلام شیخ ابو اسحاق
که ملک در قدمش زیب بوستان گیرد
گهی که بر فلک سروری عروج کند
نخست پایهٔ خود فرق فرقدان گیرد
چراغ دیدهٔ محمود آنکه دشمن را
ز برق تیغ وی آتش به دودمان گیرد
به اوج ماه رسد موج خون چو تیغ کشد
به تیر چرخ برد حمله چون کمان گیرد
عروس خاوری از شرم رأی انور او
به جای خود بود ار راه قیروان گیرد
ایا عظیم وقاری که هر که بندهٔ توست
ز رفع قدر کمربند توأمان گیرد
رسد ز چرخ عطارد هزار تهنیتت
چو فکرتت صفت امر کن فکان گیرد
مدام در پی طعن است بر حسود و عدوت
سماک رامح از آن روز و شب سنان گیرد
فلک چو جلوهکنان بنگرد سمند تو را
کمینه پایگهش اوج کهکشان گیرد
ملالتی که کشیدی سعادتی دهدت
که مشتری نسق کار خود از آن گیرد
از امتحان تو ایام را غرض آن است
که از صفای ریاضت دلت نشان گیرد
وگرنه پایهٔ عزت از آن بلندتر است
که روزگار بر او حرف امتحان گیرد
مذاق جانش ز تلخی غم شود ایمن
کسی که شکر شکر تو در دهان گیرد
ز عمر برخورد آنکس که در جمیع صفات
نخست بنگرد آنگه طریق آن گیرد
چو جای جنگ نبیند به جام یازد دست
چو وقت کار بود تیغ جانستان گیرد
ز لطف غیب به سختی رخ از امید متاب
که مغز نغز مقام اندر استخوان گیرد
شکر کمال حلاوت پس از ریاضت یافت
نخست در شکن تنگ از آن مکان گیرد
در آن مقام که سیل حوادث از چپ و راست
چنان رسد که امان از میان کران گیرد
چه غم بود به همه حال کوه ثابت را
که موجهای چنان قلزم گران گیرد
اگرچه خصم تو گستاخ میرود حالی
تو شاد باش که گستاخیاش چنان گیرد
که هر چه در حق این خاندان دولت کرد
جزاش در زن و فرزند و خان و مان گیرد
زمان عمر تو پاینده باد کاین نعمت
عطیهای است که در کار انس و جان گیرد
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹
کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود
بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود
بنوش جام صبوحی به ناله دف و چنگ
ببوس غبغب ساقی به نغمه نی و عود
به دور گل منشین بی شراب و شاهد و چنگ
که همچو روز بقا هفتهای بود معدود
شد از خروج ریاحین چو آسمان روشن
زمین به اختر میمون و طالع مسعود
ز دست شاهد نازک عذار عیسی دم
شراب نوش و رها کن حدیث عاد و ثمود
جهان چو خلد برین شد به دور سوسن و گل
ولی چه سود که در وی نه ممکن است خلود
چو گل سوار شود بر هوا سلیمان وار
سحر که مرغ درآید به نغمه داوود
به باغ تازه کن آیین دین زردشتی
کنون که لاله برافروخت آتش نمرود
بخواه جام صبوحی به یاد آصف عهد
وزیر ملک سلیمان عماد دین محمود
بود که مجلس حافظ به یمن تربیتش
هر آنچه میطلبد جمله باشدش موجود
بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود
بنوش جام صبوحی به ناله دف و چنگ
ببوس غبغب ساقی به نغمه نی و عود
به دور گل منشین بی شراب و شاهد و چنگ
که همچو روز بقا هفتهای بود معدود
شد از خروج ریاحین چو آسمان روشن
زمین به اختر میمون و طالع مسعود
ز دست شاهد نازک عذار عیسی دم
شراب نوش و رها کن حدیث عاد و ثمود
جهان چو خلد برین شد به دور سوسن و گل
ولی چه سود که در وی نه ممکن است خلود
چو گل سوار شود بر هوا سلیمان وار
سحر که مرغ درآید به نغمه داوود
به باغ تازه کن آیین دین زردشتی
کنون که لاله برافروخت آتش نمرود
بخواه جام صبوحی به یاد آصف عهد
وزیر ملک سلیمان عماد دین محمود
بود که مجلس حافظ به یمن تربیتش
هر آنچه میطلبد جمله باشدش موجود
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
بُشری اِذِ السّلامةُ حَلَّت بِذی سَلَم
للهِ حمدُ مُعتَرِفٍ غایةَ النِّعَم
آن خوش خبر کجاست که این فتح مژده داد
تا جان فشانمش چو زر و سیم در قدم
از بازگشت شاه در این طرفه منزل است
آهنگ خصم او به سراپرده ی عدم
پیمان شکن هرآینه گردد شکسته حال
انَّ العُهودَ عِندَ مَلیکِ النُّهی ذِمَم
میجست از سحاب امل رحمتی ولی
جز دیدهاش معاینه بیرون نداد نم
در نیل غم فتاد سپهرش به طنز گفت
الآنَ قَد نَدِمتَ و ما یَنفَعُ النَّدَم
ساقی چو یار مه رخ و از اهل راز بود
حافظ بخورد باده و شیخ و فقیه هم
للهِ حمدُ مُعتَرِفٍ غایةَ النِّعَم
آن خوش خبر کجاست که این فتح مژده داد
تا جان فشانمش چو زر و سیم در قدم
از بازگشت شاه در این طرفه منزل است
آهنگ خصم او به سراپرده ی عدم
پیمان شکن هرآینه گردد شکسته حال
انَّ العُهودَ عِندَ مَلیکِ النُّهی ذِمَم
میجست از سحاب امل رحمتی ولی
جز دیدهاش معاینه بیرون نداد نم
در نیل غم فتاد سپهرش به طنز گفت
الآنَ قَد نَدِمتَ و ما یَنفَعُ النَّدَم
ساقی چو یار مه رخ و از اهل راز بود
حافظ بخورد باده و شیخ و فقیه هم
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱
گر چه ما بندگان پادشهیم
پادشاهان ملک صبحگهیم
گنج در آستین و کیسه تهی
جام گیتی نما و خاک رهیم
هوشیار حضور و مست غرور
بحر توحید و غرقه ی گنهیم
شاهد بخت چون کرشمه کند
ماش آیینه ی رخ چو مهیم
شاه بیدار بخت را هر شب
ما نگهبان افسر و کلهیم
گو غنیمت شمار صحبت ما
که تو در خواب و ما به دیده گهیم
شاه منصور واقف است که ما
روی همت به هر کجا که نهیم
دشمنان را ز خون کفن سازیم
دوستان را قبای فتح دهیم
رنگ تزویر پیش ما نبود
شیر سرخیم و افعی سیهیم
وام حافظ بگو که بازدهند
کردهای اعتراف و ما گوهیم
پادشاهان ملک صبحگهیم
گنج در آستین و کیسه تهی
جام گیتی نما و خاک رهیم
هوشیار حضور و مست غرور
بحر توحید و غرقه ی گنهیم
شاهد بخت چون کرشمه کند
ماش آیینه ی رخ چو مهیم
شاه بیدار بخت را هر شب
ما نگهبان افسر و کلهیم
گو غنیمت شمار صحبت ما
که تو در خواب و ما به دیده گهیم
شاه منصور واقف است که ما
روی همت به هر کجا که نهیم
دشمنان را ز خون کفن سازیم
دوستان را قبای فتح دهیم
رنگ تزویر پیش ما نبود
شیر سرخیم و افعی سیهیم
وام حافظ بگو که بازدهند
کردهای اعتراف و ما گوهیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
انا لا اقسم الا برجال صدقونا
انا لا اعشق الا بملاح عشقونا
فصبوا ثم صبینا فاتوا ثم اتینا
لهم الفضل علینا، لم؟ مما سبقونا
ففتحنا حدقات و غنمنا صدقات
و سرقنا سرقات فاذا هم سرقونا
فظفرنا بقلوب و علمنا بغیوب
فسقی الله و سقیا لعیون رمقونا
لحق الفضل، و الا لهتکنا و هلکنا
ففررنا و نفرنا فاذا هم لحقونا
انا، لولای احاذر سخط الله، لقلت
رمق العین لزاما خلقونا خلقونا
فتعرض لشموس مکنت تحت نفوس
و سقونا بکؤوس رزقونا رزقونا
انا لا اعشق الا بملاح عشقونا
فصبوا ثم صبینا فاتوا ثم اتینا
لهم الفضل علینا، لم؟ مما سبقونا
ففتحنا حدقات و غنمنا صدقات
و سرقنا سرقات فاذا هم سرقونا
فظفرنا بقلوب و علمنا بغیوب
فسقی الله و سقیا لعیون رمقونا
لحق الفضل، و الا لهتکنا و هلکنا
ففررنا و نفرنا فاذا هم لحقونا
انا، لولای احاذر سخط الله، لقلت
رمق العین لزاما خلقونا خلقونا
فتعرض لشموس مکنت تحت نفوس
و سقونا بکؤوس رزقونا رزقونا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۰
تا باد سعادت ز محمد خبر افکند
زان مردی و زان حمله شقاوت سپر افکند
از حال گدا نیست عجب گر شود او پست
تیغ غم تو از سر صد شاه سر افکند
روزی پسر ادهم اندر پی آهو
مانند فلک مرکب شبدیز بر افکند
دادیش یکی شربت کز لذت و بویش
مستیش به سر برشد و از اسپ در افکند
گفتند همه کس به سر کوی تحیر
مسکین پسر ادهم تاج و کمر افکند
از نام تو بود آن که سلیمان به یکی مرغ
در ملکت بلقیس شکوه و ظفر افکند
از یاد تو بود آن که محمد به اشارت
غوغای دو نیمه شدن اندر قمر افکند
زان مردی و زان حمله شقاوت سپر افکند
از حال گدا نیست عجب گر شود او پست
تیغ غم تو از سر صد شاه سر افکند
روزی پسر ادهم اندر پی آهو
مانند فلک مرکب شبدیز بر افکند
دادیش یکی شربت کز لذت و بویش
مستیش به سر برشد و از اسپ در افکند
گفتند همه کس به سر کوی تحیر
مسکین پسر ادهم تاج و کمر افکند
از نام تو بود آن که سلیمان به یکی مرغ
در ملکت بلقیس شکوه و ظفر افکند
از یاد تو بود آن که محمد به اشارت
غوغای دو نیمه شدن اندر قمر افکند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۹
صبح آمد و صحیفه مصقول برکشید
وز آسمان سپیده کافور بردمید
صوفی چرخ خرقه و شال کبود خویش
تا جایگاه ناف به عمدا فرودرید
رومی روز بعد هزیمت چو دست یافت
از تخت ملک زنگی شب را فروکشید
زان سو که ترک شادی و هندوی غم رسید
آمد شدیست دایم و راهیست ناپدید
یا رب سپاه شاه حبش تا کجا گریخت
ناگه سپاه قیصر روم از کجا رسید
زین راه ناپدید معما که بو برد؟
آن کز شراب عشق ازل خورد یا چشید
حیران شدهست شب که که رویش سیاه کرد؟
حیران شدهست روز که خوبش که آفرید؟
حیران شده زمین که چو نیمیش شد گیاه
نیمی دگر چرنده شد و زان همیچرید
نیمیش شد خورنده و نیمیش خوردنی
نیمی حریص پاکی و نیمی دگر پلید
شب مرد و زنده گشت حیات است بعد مرگ
ای غم بکش مرا که حسینم تویی یزید
گوهر مزاد کرد که این را که میخرد؟
کس را بها نبود همو خود ز خود خرید
امروز ساقیا همه مهمان تو شدیم
هر شام قدر شد ز تو هر روز روز عید
درده ز جام باده که یسقون من رحیق
کاندیشه را نبرد جز عشرت جدید
رندان تشنه دل چو به اسراف میخورند
خود را چو گم کنند بیابند آن کلید
پهلوی خم وحدت بگرفتهیی مقام
با نوح و لوط و کرخی و شبلی و بایزید
خاموش کن که جان ز فرح بال میزند
تا آن شراب در سر و رگهای جان دوید
وز آسمان سپیده کافور بردمید
صوفی چرخ خرقه و شال کبود خویش
تا جایگاه ناف به عمدا فرودرید
رومی روز بعد هزیمت چو دست یافت
از تخت ملک زنگی شب را فروکشید
زان سو که ترک شادی و هندوی غم رسید
آمد شدیست دایم و راهیست ناپدید
یا رب سپاه شاه حبش تا کجا گریخت
ناگه سپاه قیصر روم از کجا رسید
زین راه ناپدید معما که بو برد؟
آن کز شراب عشق ازل خورد یا چشید
حیران شدهست شب که که رویش سیاه کرد؟
حیران شدهست روز که خوبش که آفرید؟
حیران شده زمین که چو نیمیش شد گیاه
نیمی دگر چرنده شد و زان همیچرید
نیمیش شد خورنده و نیمیش خوردنی
نیمی حریص پاکی و نیمی دگر پلید
شب مرد و زنده گشت حیات است بعد مرگ
ای غم بکش مرا که حسینم تویی یزید
گوهر مزاد کرد که این را که میخرد؟
کس را بها نبود همو خود ز خود خرید
امروز ساقیا همه مهمان تو شدیم
هر شام قدر شد ز تو هر روز روز عید
درده ز جام باده که یسقون من رحیق
کاندیشه را نبرد جز عشرت جدید
رندان تشنه دل چو به اسراف میخورند
خود را چو گم کنند بیابند آن کلید
پهلوی خم وحدت بگرفتهیی مقام
با نوح و لوط و کرخی و شبلی و بایزید
خاموش کن که جان ز فرح بال میزند
تا آن شراب در سر و رگهای جان دوید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۰
به حارسان نکوروی من خطاب کنید
که چشم بد را از یوسفان به خواب کنید
گهی به خاطر بیگانگان سؤال دهید
گهی دل همه را سخره جواب کنید
و چون شدند همه سخره سؤال و جواب
شما به خلوت ساغر پر از شراب کنید
دلی که نیست در اندیشه سؤال و جواب
وی آفتاب جهان شد بدو شتاب کنید
زنید خاک به چشمی که باد در سر اوست
دو چشم آتشی حاسدان پرآب کنید
از آن که هر که جز این آب زندگی باشد
سراب مرگ بود پشت بر سراب کنید
چو زندگی ابد هست اندر آب حیات
به ترک عمر به صد رنگ شیخ و شاب کنید
گداز عاشق در تاب عشق کی ماند؟
به خدمتی که شما از پی ثواب کنید
چو کف جود و سخاوت به لطف بگشاید
نشاید این که شما قصه سحاب کنید
وگر ز تن حشم زنگبار خون آرد
سپاه قیصر رومی شما حراب کنید
به یک نظر چو بکرد او جهان جان معمور
چرا چو جغد حدیث تن خراب کنید؟
که صد هزار اسیرند پیش زنگ از روم
مخنثی چه بود؟ فک آن رقاب کنید
لوای دولت مخدوم شمس دین آمد
گروه بازصفت قصد آن جناب کنید
که چشم بد را از یوسفان به خواب کنید
گهی به خاطر بیگانگان سؤال دهید
گهی دل همه را سخره جواب کنید
و چون شدند همه سخره سؤال و جواب
شما به خلوت ساغر پر از شراب کنید
دلی که نیست در اندیشه سؤال و جواب
وی آفتاب جهان شد بدو شتاب کنید
زنید خاک به چشمی که باد در سر اوست
دو چشم آتشی حاسدان پرآب کنید
از آن که هر که جز این آب زندگی باشد
سراب مرگ بود پشت بر سراب کنید
چو زندگی ابد هست اندر آب حیات
به ترک عمر به صد رنگ شیخ و شاب کنید
گداز عاشق در تاب عشق کی ماند؟
به خدمتی که شما از پی ثواب کنید
چو کف جود و سخاوت به لطف بگشاید
نشاید این که شما قصه سحاب کنید
وگر ز تن حشم زنگبار خون آرد
سپاه قیصر رومی شما حراب کنید
به یک نظر چو بکرد او جهان جان معمور
چرا چو جغد حدیث تن خراب کنید؟
که صد هزار اسیرند پیش زنگ از روم
مخنثی چه بود؟ فک آن رقاب کنید
لوای دولت مخدوم شمس دین آمد
گروه بازصفت قصد آن جناب کنید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۷
ای تو را گردن زده آن تسخرت بر گردنان
ای سیاهی بر سیاهی جان تو از گرد نان
ای تو در آیینه دیده روی خود کور و کبود
تسخر و خنده زده بر آینه چون ابلهان
تسخرت بر آینه نبود، به روی خود بود
زان که رویت هست تسخرگاه هر روشن روان
آن منافق روی ظلمت جان تسخرکن، که خود
جمله سر تا پای تسخر بوده است آن قلتبان
هر که در خون خود آید دست من چه؟ گو درآ
هر که او دزدی کند حق است دار و نردبان
هر که استهزا کند بر خاصگان عشق حق
تیغ قهرش بر سر آید از جلاد قهرمان
ندهدش قهر خدا مهلت که تا یک دم زند
گرچه دارد طاعت اهل زمین و آسمان
عبرت از ابلیس گیرد، آن که نسل آدم است
کو به استهزای آدم شد سیه روی قران
تا که بهتانها نهد آن مظلم تاریک دل
خنبک و مسخرگی و افسوس بر صاحب دلان
احمد مرسل به طعن و سخرهٔ بوجهل بود
موسی عمران به تسخرهای فرعونی چنان
صبرها کردند تا قهر خدا اندر رسید
دود قهر حق برآمدشان ز سقف دودمان
از ملامتهای حسادان جگرها خون شود
درد استهزای ایشان داغها آرد به جان
گر از ایشان درگریزی در مغارهی خلوتی
عشق چون چوگانت آرد همچو گوی اندر میان
تا چشاند مر تو را زهری ز هر افسردهیی
تا کشاند نزد تو از هر حسودی ارمغان
تا بدهست این گوشمال عاشقان بودهست از آنک
در همه وقتی چنین بودهست کار عاشقان
گر تو اندر دین عشقی، بر ملامت دل بنه
وز فسوس و تسخر دشمن مکن رو را گران
عاشقی چون روگری دان یا مثل آهنگری
پس سیه باشد هماره چهرههای روگران
بر رخ روگر سیاهی از پی قزغان بود
وان گهی جمله سیاهی گرد شد بر قازغان
همچنان در عاقبت این روسیاهی عاشقان
جمع گردد بر رخ تسخرکن خنبک زنان
عشق نقشی را حسودان دشمنیها میکنند
خاصه عشق پادشاه نقش ساز کامران
نقش ساز نقش سوز ملک بخش بینظیر
جان فزایی، دلربایی، خوش پناه دو جهان
خاص خاص سر حق و شمس دین بینظیر
فخر تبریز و خلاصهی هستی و نور روان
ای سیاهی بر سیاهی جان تو از گرد نان
ای تو در آیینه دیده روی خود کور و کبود
تسخر و خنده زده بر آینه چون ابلهان
تسخرت بر آینه نبود، به روی خود بود
زان که رویت هست تسخرگاه هر روشن روان
آن منافق روی ظلمت جان تسخرکن، که خود
جمله سر تا پای تسخر بوده است آن قلتبان
هر که در خون خود آید دست من چه؟ گو درآ
هر که او دزدی کند حق است دار و نردبان
هر که استهزا کند بر خاصگان عشق حق
تیغ قهرش بر سر آید از جلاد قهرمان
ندهدش قهر خدا مهلت که تا یک دم زند
گرچه دارد طاعت اهل زمین و آسمان
عبرت از ابلیس گیرد، آن که نسل آدم است
کو به استهزای آدم شد سیه روی قران
تا که بهتانها نهد آن مظلم تاریک دل
خنبک و مسخرگی و افسوس بر صاحب دلان
احمد مرسل به طعن و سخرهٔ بوجهل بود
موسی عمران به تسخرهای فرعونی چنان
صبرها کردند تا قهر خدا اندر رسید
دود قهر حق برآمدشان ز سقف دودمان
از ملامتهای حسادان جگرها خون شود
درد استهزای ایشان داغها آرد به جان
گر از ایشان درگریزی در مغارهی خلوتی
عشق چون چوگانت آرد همچو گوی اندر میان
تا چشاند مر تو را زهری ز هر افسردهیی
تا کشاند نزد تو از هر حسودی ارمغان
تا بدهست این گوشمال عاشقان بودهست از آنک
در همه وقتی چنین بودهست کار عاشقان
گر تو اندر دین عشقی، بر ملامت دل بنه
وز فسوس و تسخر دشمن مکن رو را گران
عاشقی چون روگری دان یا مثل آهنگری
پس سیه باشد هماره چهرههای روگران
بر رخ روگر سیاهی از پی قزغان بود
وان گهی جمله سیاهی گرد شد بر قازغان
همچنان در عاقبت این روسیاهی عاشقان
جمع گردد بر رخ تسخرکن خنبک زنان
عشق نقشی را حسودان دشمنیها میکنند
خاصه عشق پادشاه نقش ساز کامران
نقش ساز نقش سوز ملک بخش بینظیر
جان فزایی، دلربایی، خوش پناه دو جهان
خاص خاص سر حق و شمس دین بینظیر
فخر تبریز و خلاصهی هستی و نور روان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۶
ساقی اگر کم شد میات، دستار ما بستان گرو
چون می ز داد تو بود، شاید نهادن جان گرو
بس اکدش و بس کدخدا، کز شور میهای خدا
کردهست اندر شهر ما، دکان و خان و مان گرو
آن شاه ابراهیم بین، کادهم بدستش معرفت
مر تخت را و تاج را، کردهست آن سلطان گرو
بوبکر سر کرده گرو، عمر پسر کرده گرو
عثمان جگر کرده گرو، وان بوهریره انبان گرو
پس چه عجب آید تو را، چون با شهان این میکند
گر زان که درویشی کند از بهر می خلقان گرو
آن شاهد فرد احد یک جرعهیی در بت نهد
در عشق آن سنگ سیه کافر کند ایمان گرو
من مست آن میخانه ام، در دام آن دردانه ام
در هیچ دامی پر خود ننهاده چون مرغان گرو
بهر چه لرزی بر گرو، در کار او جان گو برو
جان شد گرو ای کاشکی گشتی دو صد چندان گرو
خامش، رها کن بلبلی، در گلشن آی و درنگر
بلبل نهاده پر و سر پیش گل خندان گرو
چون می ز داد تو بود، شاید نهادن جان گرو
بس اکدش و بس کدخدا، کز شور میهای خدا
کردهست اندر شهر ما، دکان و خان و مان گرو
آن شاه ابراهیم بین، کادهم بدستش معرفت
مر تخت را و تاج را، کردهست آن سلطان گرو
بوبکر سر کرده گرو، عمر پسر کرده گرو
عثمان جگر کرده گرو، وان بوهریره انبان گرو
پس چه عجب آید تو را، چون با شهان این میکند
گر زان که درویشی کند از بهر می خلقان گرو
آن شاهد فرد احد یک جرعهیی در بت نهد
در عشق آن سنگ سیه کافر کند ایمان گرو
من مست آن میخانه ام، در دام آن دردانه ام
در هیچ دامی پر خود ننهاده چون مرغان گرو
بهر چه لرزی بر گرو، در کار او جان گو برو
جان شد گرو ای کاشکی گشتی دو صد چندان گرو
خامش، رها کن بلبلی، در گلشن آی و درنگر
بلبل نهاده پر و سر پیش گل خندان گرو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۲
چه باشد ای برادر یک شب اگر نخسپی؟
چون شمع زنده باشی، همچون شرر نخسپی
درهای آسمان را، شب سخت میگشاید
نیک اختریت باشد، گر چون قمر نخسپی
گر مرد آسمانی، مشتاق آن جهانی
زیر فلک نمانی، جز بر زبر نخسپی
چون لشکر حبش شب، بر روم حمله آرد
باید که همچو قیصر، در کر و فر نخسپی
عیسی روزگاری، سیاح باش در شب
در آب و در گل ای جان تا همچو خر نخسپی
شب رو، که راهها را در شب توان بریدن
گر شهر یار خواهی، اندر سفر نخسپی
در سایهٔ خدایی، خسپند نیک بختان
زنهار ای برادر جای دگر نخسپی
چون از پدر جدا شد یوسف، نه مبتلا شد؟
تو یوسفی، هلا تا جز با پدر نخسپی
زیرا برادرانت دارند قصد جانت
هان تا میان ایشان، جز با حذر نخسپی
تبریز شمس دین را جز ره روی نیابد
گر تو ز ره روانی، بر ره گذر نخسپی
چون شمع زنده باشی، همچون شرر نخسپی
درهای آسمان را، شب سخت میگشاید
نیک اختریت باشد، گر چون قمر نخسپی
گر مرد آسمانی، مشتاق آن جهانی
زیر فلک نمانی، جز بر زبر نخسپی
چون لشکر حبش شب، بر روم حمله آرد
باید که همچو قیصر، در کر و فر نخسپی
عیسی روزگاری، سیاح باش در شب
در آب و در گل ای جان تا همچو خر نخسپی
شب رو، که راهها را در شب توان بریدن
گر شهر یار خواهی، اندر سفر نخسپی
در سایهٔ خدایی، خسپند نیک بختان
زنهار ای برادر جای دگر نخسپی
چون از پدر جدا شد یوسف، نه مبتلا شد؟
تو یوسفی، هلا تا جز با پدر نخسپی
زیرا برادرانت دارند قصد جانت
هان تا میان ایشان، جز با حذر نخسپی
تبریز شمس دین را جز ره روی نیابد
گر تو ز ره روانی، بر ره گذر نخسپی
مولوی : دفتر اول
بخش ۴ - از خداوند ولیالتوفیق در خواستن توفیق رعایت ادب در همه حالها و بیان کردن وخامت ضررهای بیادبی
از خدا جوییم توفیق ادب
بیادب محروم گشت از لطف رب
بیادب تنها نه خود را داشت بد
بلکه آتش در همه آفاق زد
مایده از آسمان درمیرسید
بیشری و بیع و بیگفت و شنید
در میان قوم موسی چند کس
بیادب گفتند کو سیر و عدس؟
منقطع شد خوان و نان از آسمان
ماند رنج زرع و بیل و داسمان
باز، عیسی چون شفاعت کرد حق
خوان فرستاد و غنیمت بر طبق
باز گستاخان ادب بگذاشتند
چون گدایان زلهها برداشتند
لابه کرده عیسی ایشان را که این
دایم است و کم نگردد از زمین
بدگمانی کردن و حرص آوری
کفر باشد پیش خوان مهتری
زان گدارویان نادیده ز آز
آن در رحمت بر ایشان شد فراز
ابر بر ناید پی منع زکات
وز زنا افتد وبا اندر جهات
هرچه بر تو آید از ظلمات و غم
آن ز بیباکی و گستاخیست هم
هرکه بیباکی کند در راه دوست
رهزن مردان شد و نامرد اوست
از ادب پرنور گشتهست این فلک
وز ادب معصوم و پاک آمد ملک
بد ز گستاخی کسوف آفتاب
شد عزازیلی ز جرأت رد باب
بیادب محروم گشت از لطف رب
بیادب تنها نه خود را داشت بد
بلکه آتش در همه آفاق زد
مایده از آسمان درمیرسید
بیشری و بیع و بیگفت و شنید
در میان قوم موسی چند کس
بیادب گفتند کو سیر و عدس؟
منقطع شد خوان و نان از آسمان
ماند رنج زرع و بیل و داسمان
باز، عیسی چون شفاعت کرد حق
خوان فرستاد و غنیمت بر طبق
باز گستاخان ادب بگذاشتند
چون گدایان زلهها برداشتند
لابه کرده عیسی ایشان را که این
دایم است و کم نگردد از زمین
بدگمانی کردن و حرص آوری
کفر باشد پیش خوان مهتری
زان گدارویان نادیده ز آز
آن در رحمت بر ایشان شد فراز
ابر بر ناید پی منع زکات
وز زنا افتد وبا اندر جهات
هرچه بر تو آید از ظلمات و غم
آن ز بیباکی و گستاخیست هم
هرکه بیباکی کند در راه دوست
رهزن مردان شد و نامرد اوست
از ادب پرنور گشتهست این فلک
وز ادب معصوم و پاک آمد ملک
بد ز گستاخی کسوف آفتاب
شد عزازیلی ز جرأت رد باب
مولوی : دفتر اول
بخش ۸ - دریافتن آن ولی رنج را و عرض کردن رنج او را پیش پادشاه
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۲ - داستان آن پادشاه جهود کی نصرانیان را میکشت از بهر تعصب
بود شاهی در جهودان ظلمساز
دشمن عیسی و نصرانی گداز
عهد عیسی بود و نوبت آن او
جان موسی او و موسی جان او
شاه احول کرد در راه خدا
آن دو دمساز خدایی را جدا
گفت استاد احولی را کندر آ
زو برون آر از وثاق آن شیشه را
گفت احول زان دو شیشه من کدام
پیش تو آرم؟ بکن شرح تمام
گفت استاد آن دو شیشه نیست، رو
احولی بگذار و افزونبین مشو
گفت ای استا مرا طعنه مزن
گفت استا زان دو، یک را در شکن
چون یک بشکست، هر دو شد ز چشم
مرد احول گردد از میلان و خشم
شیشه یک بود و به چشمش دو نمود
چون شکست او شیشه را، دیگر نبود
خشم و شهوت مرد را احول کند
ز استقامت روح را مبدل کند
چون غرض آمد، هنر پوشیده شد
صد حجاب از دل به سوی دیده شد
چون دهد قاضی به دل رشوت قرار
کی شناسد ظالم از مظلوم زار؟
شاه از حقد جهودانه چنان
گشت احول، کالامان، یا رب امان
صد هزاران مؤمن مظلوم کشت
که پناهم دین موسی را و پشت
دشمن عیسی و نصرانی گداز
عهد عیسی بود و نوبت آن او
جان موسی او و موسی جان او
شاه احول کرد در راه خدا
آن دو دمساز خدایی را جدا
گفت استاد احولی را کندر آ
زو برون آر از وثاق آن شیشه را
گفت احول زان دو شیشه من کدام
پیش تو آرم؟ بکن شرح تمام
گفت استاد آن دو شیشه نیست، رو
احولی بگذار و افزونبین مشو
گفت ای استا مرا طعنه مزن
گفت استا زان دو، یک را در شکن
چون یک بشکست، هر دو شد ز چشم
مرد احول گردد از میلان و خشم
شیشه یک بود و به چشمش دو نمود
چون شکست او شیشه را، دیگر نبود
خشم و شهوت مرد را احول کند
ز استقامت روح را مبدل کند
چون غرض آمد، هنر پوشیده شد
صد حجاب از دل به سوی دیده شد
چون دهد قاضی به دل رشوت قرار
کی شناسد ظالم از مظلوم زار؟
شاه از حقد جهودانه چنان
گشت احول، کالامان، یا رب امان
صد هزاران مؤمن مظلوم کشت
که پناهم دین موسی را و پشت
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۴ - تلبیس وزیر بانصاری
پس بگویم من به سر نصرانیام
ای خدای رازدان میدانیام
شاه واقف گشت از ایمان من
وز تعصب کرد قصد جان من
خواستم تا دین ز شه پنهان کنم
آن که دین اوست، ظاهر آن کنم
شاه بویی برد از اسرار من
متهم شد پیش شه گفتار من
گفت، گفت تو چو در نان سوزن است
از دل من تا دل تو روزن است
من از آن روزن بدیدم حال تو
حال تو دیدم، ننوشم قال تو
گر نبودی جان عیسی چارهام
او جهودانه بکردی پارهام
بهر عیسی جان سپارم، سر دهم
صد هزاران منتش بر خود نهم
جان دریغم نیست از عیسی ولیک
واقفم بر علم دینش، نیکنیک
حیف میآمد مرا کان دین پاک
در میان جاهلان گردد هلاک
شکر ایزد را و عیسی را که ما
گشتهایم آن کیش حق را رهنما
از جهود و از جهودی رستهایم
تا به زناری میان را بستهایم
دور دور عیسی است ای مردمان
بشنوید اسرار کیش او به جان
کرد با وی شاه آن کاری که گفت
خلق حیران مانده زان مکر نهفت
راند او را جانب نصرانیان
کرد در دعوت شروع او بعد ازان
ای خدای رازدان میدانیام
شاه واقف گشت از ایمان من
وز تعصب کرد قصد جان من
خواستم تا دین ز شه پنهان کنم
آن که دین اوست، ظاهر آن کنم
شاه بویی برد از اسرار من
متهم شد پیش شه گفتار من
گفت، گفت تو چو در نان سوزن است
از دل من تا دل تو روزن است
من از آن روزن بدیدم حال تو
حال تو دیدم، ننوشم قال تو
گر نبودی جان عیسی چارهام
او جهودانه بکردی پارهام
بهر عیسی جان سپارم، سر دهم
صد هزاران منتش بر خود نهم
جان دریغم نیست از عیسی ولیک
واقفم بر علم دینش، نیکنیک
حیف میآمد مرا کان دین پاک
در میان جاهلان گردد هلاک
شکر ایزد را و عیسی را که ما
گشتهایم آن کیش حق را رهنما
از جهود و از جهودی رستهایم
تا به زناری میان را بستهایم
دور دور عیسی است ای مردمان
بشنوید اسرار کیش او به جان
کرد با وی شاه آن کاری که گفت
خلق حیران مانده زان مکر نهفت
راند او را جانب نصرانیان
کرد در دعوت شروع او بعد ازان
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۹ - فهم کردن حاذقان نصاری مکر وزیر را
هرکه صاحب ذوق بود از گفت او
لذتی میدید و تلخی جفت او
نکتهها میگفت او آمیخته
در جلاب قند زهری ریخته
ظاهرش میگفت در ره چست شو
وز اثر میگفت جان را سست شو
ظاهر نقره گر اسپید است و نو
دست و جامه می سیه گردد ازو
آتش ار چه سرخ روی است از شرر
تو ز فعل او سیه کاری نگر
برق اگر نوری نماید در نظر
لیک هست از خاصیت دزد بصر
هرکه جز آگاه و صاحبذوق بود
گفت او در گردن او طوق بود
مدتی شش سال در هجران شاه
شد وزیر اتباع عیسی را پناه
دین و دل را کل بدو بسپرد خلق
پیش امر و حکم او میمرد خلق
لذتی میدید و تلخی جفت او
نکتهها میگفت او آمیخته
در جلاب قند زهری ریخته
ظاهرش میگفت در ره چست شو
وز اثر میگفت جان را سست شو
ظاهر نقره گر اسپید است و نو
دست و جامه می سیه گردد ازو
آتش ار چه سرخ روی است از شرر
تو ز فعل او سیه کاری نگر
برق اگر نوری نماید در نظر
لیک هست از خاصیت دزد بصر
هرکه جز آگاه و صاحبذوق بود
گفت او در گردن او طوق بود
مدتی شش سال در هجران شاه
شد وزیر اتباع عیسی را پناه
دین و دل را کل بدو بسپرد خلق
پیش امر و حکم او میمرد خلق
مولوی : دفتر اول
بخش ۲۰ - پیغام شاه پنهان با وزیر