عبارات مورد جستجو در ۱۷۸۴ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۶۳۳
ای باد صبحدم خبر دلستان بگوی
وصف جمال آن بت نامهربان بگوی
بگذار مشک و بوی سر زلف او بیار
یاد شکر مکن سخنی زآن دهان بگوی
بستم به عشق موی میانش کمر چو مور
گر وقت بینی این سخن اندر میان بگوی
با بلبلان سوخته بال ضمیر من
پیغام آن دو طوطی شکرفشان بگوی
دانم که باز بر سر کویش گذر کنی
گر بشنود حدیث منش در نهان بگوی
کای دل ربوده از بر من حکم از آن توست
گر نیز گوییم به مثل ترک جان بگوی
هر لحظه راز دل جهدم بر سر زبان
دل میتپد که عمر بشد وارهان بگوی
سر دل از زبان نشود هرگز آشکار
گر دل موافقت نکند کای زبان بگوی
ای باد صبح دشمن سعدی مراد یافت
نزدیک دوستان وی این داستان بگوی
وصف جمال آن بت نامهربان بگوی
بگذار مشک و بوی سر زلف او بیار
یاد شکر مکن سخنی زآن دهان بگوی
بستم به عشق موی میانش کمر چو مور
گر وقت بینی این سخن اندر میان بگوی
با بلبلان سوخته بال ضمیر من
پیغام آن دو طوطی شکرفشان بگوی
دانم که باز بر سر کویش گذر کنی
گر بشنود حدیث منش در نهان بگوی
کای دل ربوده از بر من حکم از آن توست
گر نیز گوییم به مثل ترک جان بگوی
هر لحظه راز دل جهدم بر سر زبان
دل میتپد که عمر بشد وارهان بگوی
سر دل از زبان نشود هرگز آشکار
گر دل موافقت نکند کای زبان بگوی
ای باد صبح دشمن سعدی مراد یافت
نزدیک دوستان وی این داستان بگوی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۳۴
ای که به حسن قامتت سرو ندیدهام سهی
گر همه دشمنی کنی از همه دوستان بهی
جور بکن که حاکمان جور کنند بر رهی
شیر که پایبند شد تن بدهد به روبهی
از نظرت کجا رود ور برود تو همرهی
رفت و رها نمیکنی آمد و ره نمیدهی
شاید اگر نظر کنی ای که ز دردم آگهی
ور نکنی اثر کند دود دل سحرگهی
سعدی و عمرو زید را هیچ محل نمینهی
وین همه لاف میزنیم از دهل میان تهی
گر همه دشمنی کنی از همه دوستان بهی
جور بکن که حاکمان جور کنند بر رهی
شیر که پایبند شد تن بدهد به روبهی
از نظرت کجا رود ور برود تو همرهی
رفت و رها نمیکنی آمد و ره نمیدهی
شاید اگر نظر کنی ای که ز دردم آگهی
ور نکنی اثر کند دود دل سحرگهی
سعدی و عمرو زید را هیچ محل نمینهی
وین همه لاف میزنیم از دهل میان تهی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۳۷
ندانم از من خسته جگر چه میخواهی
دلم به غمزه ربودی دگر چه میخواهی
اگر تو بر دل آشفتگان ببخشایی
ز روزگار من آشفتهتر چه میخواهی
به هرزه عمر من اندر سر هوای تو شد
جفا ز حد بگذشت ای پسر چه میخواهی
ز دیده و سر من آن چه اختیار تو است
به دیده هر چه تو گویی به سر چه میخواهی
شنیدهام که تو را التماس شعر رهیست
تو کان شهد و نباتی شکر چه میخواهی
به عمری از رخ خوب تو بردهام نظری
کنون غرامت آن یک نظر چه میخواهی
دریغ نیست ز تو هر چه هست سعدی را
وی آن کند که تو گویی دگر چه میخواهی
دلم به غمزه ربودی دگر چه میخواهی
اگر تو بر دل آشفتگان ببخشایی
ز روزگار من آشفتهتر چه میخواهی
به هرزه عمر من اندر سر هوای تو شد
جفا ز حد بگذشت ای پسر چه میخواهی
ز دیده و سر من آن چه اختیار تو است
به دیده هر چه تو گویی به سر چه میخواهی
شنیدهام که تو را التماس شعر رهیست
تو کان شهد و نباتی شکر چه میخواهی
به عمری از رخ خوب تو بردهام نظری
کنون غرامت آن یک نظر چه میخواهی
دریغ نیست ز تو هر چه هست سعدی را
وی آن کند که تو گویی دگر چه میخواهی
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۴
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۲
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۳
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۴
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۹
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۸
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۴
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۶
سعدی : باب سوم در عشق و مستی و شور
حکایت در معنی تحمل محب صادق
شنیدم که وقتی گدا زادهای
نظر داشت با پادشا زادهای
همی رفت و میپخت سودای خام
خیالش فرو برده دندان به کام
ز میدانش خالی نبودی چو میل
همه وقت پهلوی اسبش چو پیل
دلش خون شد و راز در دل بماند
ولی پایش از گریه در گل بماند
رقیبان خبر یافتندش ز درد
دگر باره گفتندش این جا مگرد
دمی رفت و یاد آمدش روی دوست
دگر خیمه زد بر سر کوی دوست
غلامی شکستش سر و دست و پای
که باری نگفتیمت ایدر میای
دگر رفت و صبر و قرارش نبود
شکیبایی از روی یارش نبود
مگس وارش از پیش شکر بجور
براندندی و بازگشتی بفور
کسی گفتش ای شوخ دیوانه رنگ
عجب صبر داری تو بر چوب و سنگ!
بگفت این جفا بر من از دست اوست
نه شرط است نالیدن از دست دوست
من اینک دم دوستی میزنم
گر او دوست دارد وگر دشمنم
ز من صبر بی او توقع مدار
که با او هم امکان ندارد قرار
نه نیروی صبرم نه جای ستیز
نه امکان بودن نه پای گریز
مگو زین در بارگه سر بتاب
وگر سر چو میخم نهد در طناب
نه پروانه جان داده در پای دوست
به از زنده در کنج تاریک اوست؟
بگفت ار خوری زخم چوگان اوی؟
بگفتا به پایش درافتم چو گوی
بگفتا سرت گر ببرد به تیغ؟
بگفت این قدر نبود از وی دریغ
مرا خود ز سر نیست چندان خبر
که تاج است بر تارکم یا تبر
مکن با من ناشکیبا عتیب
که در عشق صورت نبندد شکیب
چو یعقوبم اردیده گردد سپید
نبرم ز دیدار یوسف امید
یکی را که سر خوش بود با یکی
نیازارد از وی به هر اندکی
رکابش ببوسید روزی جوان
برآشفت و برتافت از وی عنان
بخندید و گفتا عنان برمپیچ
که سلطان عنان برنپیچد ز هیچ
مرا با وجود تو هستی نماند
به یاد توام خودپرستی نماند
گرم جرم بینی مکن عیب من
تویی سر برآورده از جیب من
بدان زهره دستت زدم در رکاب
که خود را نیاوردم اندر حساب
کشیدم قلم در سر نام خویش
نهادم قدم بر سر کام خویش
مرا خود کشد تیر آن چشم مست
چه حاجت که آری به شمشیر دست؟
تو آتش به نی در زن و درگذر
که نه خشک در بیشه ماند نه تر
نظر داشت با پادشا زادهای
همی رفت و میپخت سودای خام
خیالش فرو برده دندان به کام
ز میدانش خالی نبودی چو میل
همه وقت پهلوی اسبش چو پیل
دلش خون شد و راز در دل بماند
ولی پایش از گریه در گل بماند
رقیبان خبر یافتندش ز درد
دگر باره گفتندش این جا مگرد
دمی رفت و یاد آمدش روی دوست
دگر خیمه زد بر سر کوی دوست
غلامی شکستش سر و دست و پای
که باری نگفتیمت ایدر میای
دگر رفت و صبر و قرارش نبود
شکیبایی از روی یارش نبود
مگس وارش از پیش شکر بجور
براندندی و بازگشتی بفور
کسی گفتش ای شوخ دیوانه رنگ
عجب صبر داری تو بر چوب و سنگ!
بگفت این جفا بر من از دست اوست
نه شرط است نالیدن از دست دوست
من اینک دم دوستی میزنم
گر او دوست دارد وگر دشمنم
ز من صبر بی او توقع مدار
که با او هم امکان ندارد قرار
نه نیروی صبرم نه جای ستیز
نه امکان بودن نه پای گریز
مگو زین در بارگه سر بتاب
وگر سر چو میخم نهد در طناب
نه پروانه جان داده در پای دوست
به از زنده در کنج تاریک اوست؟
بگفت ار خوری زخم چوگان اوی؟
بگفتا به پایش درافتم چو گوی
بگفتا سرت گر ببرد به تیغ؟
بگفت این قدر نبود از وی دریغ
مرا خود ز سر نیست چندان خبر
که تاج است بر تارکم یا تبر
مکن با من ناشکیبا عتیب
که در عشق صورت نبندد شکیب
چو یعقوبم اردیده گردد سپید
نبرم ز دیدار یوسف امید
یکی را که سر خوش بود با یکی
نیازارد از وی به هر اندکی
رکابش ببوسید روزی جوان
برآشفت و برتافت از وی عنان
بخندید و گفتا عنان برمپیچ
که سلطان عنان برنپیچد ز هیچ
مرا با وجود تو هستی نماند
به یاد توام خودپرستی نماند
گرم جرم بینی مکن عیب من
تویی سر برآورده از جیب من
بدان زهره دستت زدم در رکاب
که خود را نیاوردم اندر حساب
کشیدم قلم در سر نام خویش
نهادم قدم بر سر کام خویش
مرا خود کشد تیر آن چشم مست
چه حاجت که آری به شمشیر دست؟
تو آتش به نی در زن و درگذر
که نه خشک در بیشه ماند نه تر
سعدی : باب سوم در عشق و مستی و شور
حکایت در معنی غلبه وجد و سلطنت عشق
یکی شاهدی در سمرقند داشت
که گفتی بجای سمر قند داشت
جمالی گرو برده از آفتاب
ز شوخیش بنیاد تقوی خراب
تعالی الله از حسن تا غایتی
که پنداری از رحمتست آیتی
همی رفتی و دیدهها در پیش
دل دوستان کرده جان بر خیش
نظر کردی این دوست در وی نهفت
نگه کرد باری بتندی و گفت
که ای خیره سر چند پویی پیم
ندانی که من مرغ دامت نیم؟
گرت بار دیگر ببینم به تیغ
چو دشمن ببرم سرت بی دریغ
کسی گفتش اکنون سر خویش گیر
از این سهل تر مطلبی پیش گیر
نپندارم این کام حاصل کنی
مبادا که جان در سر دل کنی
چو مفتون صادق ملامت شنید
بدرد از درون نالهای برکشید
که بگذار تا زخم تیغ هلاک
بغلطاندم لاشه در خون و خاک
مگر پیش دشمن بگویند و دوست
که این کشته دست و شمشیر اوست
نمیبینم از خاک کویش گریز
به بیداد گو آبرویم بریز
مرا توبه فرمایی ای خودپرست
تو را توبه زین گفت اولی ترست
ببخشای بر من که هرچ او کند
وگر قصد خون است نیکو کند
بسوزاندم هر شبی آتشش
سحر زنده گردم به بوی خوشش
اگر میرم امروز در کوی دوست
قیامت زنم خیمه پهلوی دوست
مده تا توانی در این جنگ پشت
که زندهست سعدی که عشقش بکشت
که گفتی بجای سمر قند داشت
جمالی گرو برده از آفتاب
ز شوخیش بنیاد تقوی خراب
تعالی الله از حسن تا غایتی
که پنداری از رحمتست آیتی
همی رفتی و دیدهها در پیش
دل دوستان کرده جان بر خیش
نظر کردی این دوست در وی نهفت
نگه کرد باری بتندی و گفت
که ای خیره سر چند پویی پیم
ندانی که من مرغ دامت نیم؟
گرت بار دیگر ببینم به تیغ
چو دشمن ببرم سرت بی دریغ
کسی گفتش اکنون سر خویش گیر
از این سهل تر مطلبی پیش گیر
نپندارم این کام حاصل کنی
مبادا که جان در سر دل کنی
چو مفتون صادق ملامت شنید
بدرد از درون نالهای برکشید
که بگذار تا زخم تیغ هلاک
بغلطاندم لاشه در خون و خاک
مگر پیش دشمن بگویند و دوست
که این کشته دست و شمشیر اوست
نمیبینم از خاک کویش گریز
به بیداد گو آبرویم بریز
مرا توبه فرمایی ای خودپرست
تو را توبه زین گفت اولی ترست
ببخشای بر من که هرچ او کند
وگر قصد خون است نیکو کند
بسوزاندم هر شبی آتشش
سحر زنده گردم به بوی خوشش
اگر میرم امروز در کوی دوست
قیامت زنم خیمه پهلوی دوست
مده تا توانی در این جنگ پشت
که زندهست سعدی که عشقش بکشت
سعدی : باب سوم در عشق و مستی و شور
حکایت در معنی عزت محبوب در نظر محب
میان دوعم زاده وصلت فتاد
دو خورشید سیمای مهتر نژاد
یکی را به غایت خوش افتاده بود
دگر نافر و سرکش افتاده بود
یکی خلق و لطفی پریوار داشت
یکی روی در روی دیوار داشت
یکی خویشتن را بیاراستی
دگر مرگ خویش از خدا خواستی
پسر را نشاندند پیران ده
که مهرت بر او نیست مهرش بده
بخندید و گفتا به صد گوسفند
تغابن نباشد رهایی ز بند
به ناخن پری چهره میکند پوست
که هرگز بدین کی شکیبم ز دوست؟
نه صد گوسفندم که سیصد هزار
نباید به نادیدن روی یار
تو را هرچه مشغول دارد ز دوست
اگر راست خواهی دلارامت اوست
یکی پیش شوریده حالی نبشت
که دوزخ تمنا کنی یا بهشت؟
بگفتا مپرس از من این ماجری
پسندیدم آنچ او پسندد مرا
دو خورشید سیمای مهتر نژاد
یکی را به غایت خوش افتاده بود
دگر نافر و سرکش افتاده بود
یکی خلق و لطفی پریوار داشت
یکی روی در روی دیوار داشت
یکی خویشتن را بیاراستی
دگر مرگ خویش از خدا خواستی
پسر را نشاندند پیران ده
که مهرت بر او نیست مهرش بده
بخندید و گفتا به صد گوسفند
تغابن نباشد رهایی ز بند
به ناخن پری چهره میکند پوست
که هرگز بدین کی شکیبم ز دوست؟
نه صد گوسفندم که سیصد هزار
نباید به نادیدن روی یار
تو را هرچه مشغول دارد ز دوست
اگر راست خواهی دلارامت اوست
یکی پیش شوریده حالی نبشت
که دوزخ تمنا کنی یا بهشت؟
بگفتا مپرس از من این ماجری
پسندیدم آنچ او پسندد مرا
سعدی : باب سوم در عشق و مستی و شور
حکایت مجنون و صدق محبت او
به مجنون کسی گفت کای نیک پی
چه بودت که دیگر نیایی به حی؟
مگر در سرت شور لیلی نماند
خیالت دگر گشت و میلی نماند؟
چو بشنید بیچاره بگریست زار
که ای خواجه دستم ز دامن بدار
مرا خود دلی دردمندست ریش
تو نیزم نمک بر جراحت مریش
نه دوری دلیل صبوری بود
که بسیار دوری ضروری بود
بگفت ای وفادار فرخنده خوی
پیامی که داری به لیلی بگوی
بگفتا مبر نام من پیش دوست
که حیف است نام من آن جا که اوست
چه بودت که دیگر نیایی به حی؟
مگر در سرت شور لیلی نماند
خیالت دگر گشت و میلی نماند؟
چو بشنید بیچاره بگریست زار
که ای خواجه دستم ز دامن بدار
مرا خود دلی دردمندست ریش
تو نیزم نمک بر جراحت مریش
نه دوری دلیل صبوری بود
که بسیار دوری ضروری بود
بگفت ای وفادار فرخنده خوی
پیامی که داری به لیلی بگوی
بگفتا مبر نام من پیش دوست
که حیف است نام من آن جا که اوست
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹ - تغزل در ستایش شمسالدین محمد جوینی صاحب دیوان
نظر دریغ مدار از من ای مه منظور
که مه دریغ نمیدارد از خلایق نور
به چشم نیک نگه کردهام تو را همه وقت
چرا چو چشم بد افتادهام ز روی تو دور
تو را که درد نبودست جان من همه عمر
چو دردمند بنالد نداریش معذور
تن درست چه داند به خواب نوشین در
که شب چگونه به پایان همی برد رنجور؟
مرا که سحر سخن در همه جهان رفتست
ز سحر چشم تو بیچاره ماندهام مسحور
دو رسته لؤلؤ منظوم در دهان داری
عبارت لب شیرین چو لؤلؤ منثور
اگر نه وعدهٔمؤمنبه آخرت بودی
زمین پارس بهشتست گفتمی و تو حور
تو بر سمندی و بیچارگان اسیر کمند
کنار خانهٔ زین بهرهمند و ما مهجور
تو پارسایی و رندی به هم کنی سعدی
میسرت نشود مست باش یا مستور
چنین سوار درین عرصهٔ ممالک پارس
ملک چگونه نباشد مظفر و منصور؟
اجل و اعظم آفاق شمس دولت و دین
که برد گوی نکو نامی از ملوک و صدور
که مه دریغ نمیدارد از خلایق نور
به چشم نیک نگه کردهام تو را همه وقت
چرا چو چشم بد افتادهام ز روی تو دور
تو را که درد نبودست جان من همه عمر
چو دردمند بنالد نداریش معذور
تن درست چه داند به خواب نوشین در
که شب چگونه به پایان همی برد رنجور؟
مرا که سحر سخن در همه جهان رفتست
ز سحر چشم تو بیچاره ماندهام مسحور
دو رسته لؤلؤ منظوم در دهان داری
عبارت لب شیرین چو لؤلؤ منثور
اگر نه وعدهٔمؤمنبه آخرت بودی
زمین پارس بهشتست گفتمی و تو حور
تو بر سمندی و بیچارگان اسیر کمند
کنار خانهٔ زین بهرهمند و ما مهجور
تو پارسایی و رندی به هم کنی سعدی
میسرت نشود مست باش یا مستور
چنین سوار درین عرصهٔ ممالک پارس
ملک چگونه نباشد مظفر و منصور؟
اجل و اعظم آفاق شمس دولت و دین
که برد گوی نکو نامی از ملوک و صدور
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۷
سعدی : قصاید و قطعات عربی
و له فیالغزل
فاح نشر الحمی و هب النسیم
و ترانی من فرط وجدی اهیم
ان لیل الوصال صبح مضییء
و نهار الفراق لیل بهیم
و وداع النزیل خطب جزیل
و فراق الانیس داء الیم
فتن العابدین صدر رخیم
آه لو کان فیه قلب رحیم
یا وحیدالجمال نفسی وحید
یا عدیم المثال قلبی عدیم
سلوتی عنکم احتمال بعید
وافتضاحی بکم ضلال قدیم
معشر اللائمین من یضللالله
بعید بانه یستقیم
اجهلتم بان نارجحیم
مع ذکرالحبیب روض نعیم
کل من یدعی المحبة فیکم
ثم یخشی الملام فهو ملیم
و ترانی من فرط وجدی اهیم
ان لیل الوصال صبح مضییء
و نهار الفراق لیل بهیم
و وداع النزیل خطب جزیل
و فراق الانیس داء الیم
فتن العابدین صدر رخیم
آه لو کان فیه قلب رحیم
یا وحیدالجمال نفسی وحید
یا عدیم المثال قلبی عدیم
سلوتی عنکم احتمال بعید
وافتضاحی بکم ضلال قدیم
معشر اللائمین من یضللالله
بعید بانه یستقیم
اجهلتم بان نارجحیم
مع ذکرالحبیب روض نعیم
کل من یدعی المحبة فیکم
ثم یخشی الملام فهو ملیم