عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰
تا دلم در خم آن زلف سمن‌سا افتاد
کار من همچو سر زلف تو در پا افتاد
بسکه دود دل من دوش ز گردون بگذشت
ابر در چشم جهان بین ثریا افتاد
راستی را چو ز بالای توام یاد آمد
ز آه من غلغله در عالم بالا افتاد
چشم دریا دل ما چون ز تموج دم زد
شور در جان خروشنده دریا افتاد
اشکم از دیده از آن روی فتادست کزو
راز پنهان دل خسته بصحرا افتاد
گویدم مردمک دیدهٔ گریان که کنون
کار چشم تو چه اندیشه چو با ما افتاد
بلبل سوخته از بسکه برآورد نفیر
دود دل در جگر لالهٔ حمرا افتاد
کوکب حسن چو گشت از رخ یوسف طالع
تاب در سینهٔ پر مهر زلیخا افتاد
دل خواجو که چو وامق ز جهان فارد گشت
مهره‌ئی بود که در ششدر عذرا افتاد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱
چوعکس روی تو در ساغر شراب افتاد
چه جای تاب که آتش در آفتاب افتاد
بجام باده کنون دست می پرستان گیر
چرا که کشتی دریا کشان درآب افتاد
بسی بکوی خرابات بیخود افتادند
ولی که دید که چون من کسی خراب افتاد
چو کرد مطرب عشاق نوبتی آغاز
خروش و ناله من در دل رباب افتاد
بب چشم قدح کو کسی که دریابد
مرا که خون جگر در دل کباب افتاد
دل رمیدهٔ دعد آنزمان برفت از چنگ
که پرده از رخ رخشندهٔ رباب افتاد
خدنگ چشم تو در جان خاص و عام نشست
کمند زلف تو درحلق شیخ وشاب افتاد
نسیم صبح چودر گیسوی تو تاب افکند
دل شکستهٔ خواجو در اضطراب افتاد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵
بدان ورق که صبا در کف شکوفه نهاد
بدان عرق که سحر بر عذار لاله فتاد
بدان نفس که نسیم بهار چهره گشای
نقاب نسترن و گیسوی بنفشه گشاد
ببرد باری خاک و بحدت آتش
به نقش بندی آب و بعطر سائی باد
به سحر نرگس جادوی دلبر کشمیر
به چین سنبل هندوی لعبت نوشاد
به تاب طره لیلی و شورش مجنون
به شور شکر شیرین و تلخی فرهاد
به قامت تو که شد سرو سرکشش بنده
به خدمت تو که از بنده گشته‌ئی آزاد
به نیم‌شب که مرا همزبان شود خامه
بصبحدم که مرا همنفس بود فریاد
به اشک من که زند دم ز مجمع البحرین
بچشم من که برد آب دجلهٔ بغداد
که آن چه در غم هجر تو می‌کشد خواجو
گمان مبر که بصد سال شرح شاید داد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸
هندوئی را باغبان سوی گلستان می‌فرستد
یا به یاقوت تو سنبل خط ریحان می‌فرستد
یا شب شامی ز روز خاوری رخ می‌نماید
یا خضر خطی بسوی آب حیوان می‌فرستد
جان بجانان می‌فرستادم دلم می‌رفت و می‌گفت
مفلسی نزلی بخلوتگاه سلطان می‌فرستد
می‌رساند رنج و پندارم که راحت می‌رساند
می‌فرستد درد و می‌گویم که درمان می‌فرستد
هر که جانی دارد و در دل ندارد ترک جانان
دل بدلبر می‌سپارد جان بجانان می‌فرستد
با وجودم هر که روی چشم پرخون می‌نماید
زربکان می‌آورد لل بعمان می‌فرستد
همچو خواجو هر که جان در پای جانان می‌فشاند
روح پاکش را ز جنت حور رضوان می‌فرستد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳
توئی که لعل تو دست از عقیق کانی برد
فراقت از دل من لذت جوانی برد
ز چین زلف تو باد صبا بهر طرفی
نسیم مشک تتاری بارمغانی برد
چه نیکبخت سیاهست خال هندویت
که نیک پی بلب آب زندگانی برد
بساکه جان بلب آمد بانتظار لبت
ولیکن از لب من جان بلب توانی برد
بسا که مردمک چشم من ز خون جگر
بتحفه پیش خیال تو لعل کانی برد
خرد نشان دهان تو در نمی‌یابد
چرا که نام و نشانش ز بی نشانی برد
چو گشت حلقهٔ زلفت خمیده چون چوگان
ز دلبران جهان گوی دلستانی برد
به غمزه نرگس مستت بریخت خون دلم
ولیکن از بر من جان به ناتوانی برد
کمال شوق ز خواجو نگر که دیدهٔ او
سبق ز ابر بهاری بدرفشانی برد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴
سپیده‌دم که صبا دامن سمن بدرد
ز مهر روی تو گل جیب پیرهن بدرد
اگر ز پستهٔ تنگ تو دم زند غنچه
نسیم باد صبا در دمش دهن بدرد
چو در محاوره آید لب گهربارت
عقیق پیرهن لعل بر بدن بدرد
ز وصف کوی تو گر شمه‌ئی نسیم بهار
بباغ عرضه دهد زهرهٔ چمن بدرد
اگر ز مهر تو یک ذره بر سپهر افتد
عروس قصر فلک ستر خویشتن بدرد
مگر ز پرده نیاید نگار من بیرون
وگرنه پردهٔ ناموس مرد و زن بدرد
اگر ز غیرت بلبل صبا خبر یابد
شگفت باشد اگر شقهٔ سمن بدرد
گهی که پرده برافتد ز طلعت شیرین
زمانه پردهٔ فرهاد کوهکن بدرد
بروز حشر چو بوی تو بشنود خواجو
ز خاک مست برون افتد و کفن بدرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵
تاجداری کند آنکس که ز سردر گذرد
ره بمنزل برد آنکو ز سفر در گذرد
کوه سنگین دل اگر قلزم چشمم بیند
موج طوفان سرشکش ز کمر در گذرد
نکند ترک شکر خندهٔ شیرین خسرو
لیک پیش لب شیرین ز شکردر گذرد
دیده دریا دلی از خون دلم می‌بیند
کو تواند که روان از سر زر در گذرد
نتواند که نهد بر سر کوی تو قدم
مگر آنکس که نخست از سر سر در گذرد
باد را بر سر زلف تو اگر باشد دست
بهوایت ز سر سنبل تر در گذرد
خنک آن خسته که در کوی تو بی بیم رقیب
دهدش دست که چون باد سحردر گذرد
چرخ را بر سر میدان محبت هر دم
ناوک آه من از هفت سپر در گذرد
گرقدم پیش نهی در صف عشقش خواجو
تیر دلدوز فراقت ز جگر در گذرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷
ترک من ترک من گرفت و خطا کرد
جامهٔ صبر من برفت و قبا کرد
همچو زلف سیاه سرکش هندو
بر سر آتشم فکند و رها کرد
صبح رویش بدید و سورهٔ والشمس
از سرصدق در دمید و دعا کرد
خط زنگارگون آن بت چین را
هر که مشک تتار خواند خطا کرد
بدرستی که در حدیث نیاید
آنچه غم با دل شکسته ما کرد
آنکه بیرون ازو طبیب نداریم
دردمان کی شنیدئی که دوا کرد
اشک می‌خواست تا برون جهد از چشم
خون دل کام او برفت و روا کرد
چون بروز وصال شکر نکردم
اخترم در شب فراق سزا کرد
نیست برجای خویش مرغ سلیمان
باز گوئی مگر هوای سبا کرد
بر حدیث صبا چگونه نهم دل
زانکه با دست هر سخن که صبا کرد
سرو سیمین من ز صحبت خواجو
گر نه آزاد شد کناره چرا کرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
ماه من دوش سر از جیب ملاحت برکرد
روز روشن ز حیا چادر شب برسر کرد
اندکی گل برخ خوب نگارم مانست
صبحدم باد صبا دامن او پر زر کرد
نتوانم که برآرم نفسی بی لب دوست
که قضا جان مرا در لب او مضمر کرد
پسته را با دهن تنگ تو نسبت کردم
رفت در خنده ز شادی مگرش باور کرد
هر زمان سنبل هندوی تو درتاب شود
که خرد نسبتم از بهر چه با عنبرکرد
آبرویم شده بر باد ز بی سیمی بود
سیم اشکست که کار رخ من چون زر کرد
هر میی کز کف ساقی غمت کردم نوش
گوئیا خون جگر بود که در ساغر کرد
دل خواجو که بجان آمده بود از غم عشق
خون شد امروز و سر از چشمهٔ چشمش برکرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴
بی لاله رخان روی بصحرا نتوان کرد
بی سرو قدان میل تماشا نتوان کرد
کام دلم آن پسته دهانست ولیکن
زان پسته دهان هیچ تمنا نتوان کرد
گفتم مرو از دیدهٔ موج افکن ما گفت
پیوسته وطن برلب دریا نتوان کرد
چون لاله دل از مهرتوان سوختن اما
اسرار دل سوخته پیدا نتوان کرد
تا در سر زلفش نکنی جان گرامی
پیش تو حدیث شب یلدا نتوان کرد
آنها که ندانند ترنج از کف خونین
دانند که انکار زلیخا نتوان کرد
از بسکه خورد خون جگر مردم چشمم
دل در سر آن هندوی لالا نتوان کرد
بی خط تو سر نامهٔ سودا نتوان خواند
بی زلف تو سر در سر سودا نتوان کرد
گیسوی تو گر سرکشد او را چه توان گفت
با هندوی کژ طبع محا کا نتوان کرد
هر لحظه پیامی دهدم دیده که خواجو
بی می طلب آب رخ از ما نتوان کرد
از دست مده جام می و روی دلارام
کارام دل از توبه تقاضا نتوان کرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
بر سر کوی تو اندیشهٔ جان نتوان کرد
پیش لعلت صفت زادهٔ کان نتوان کرد
مهر رخسار تو در دل نتوان داشت نهان
که به گل چشمهٔ خورشید نهان نتوان کرد
از میانت سر موئی ز کمر پرسیدم
گفت کان نکتهٔ باریک عیان نتوان کرد
با تو صد سال زبان قلم ار شرح دهد
شمه‌ئی از غم عشق تو بیان نتوان کرد
نوشداروی من از لعل تو می‌فرمایند
بشکر گر چه دوای خفقان نتوان کرد
ناوک غمزه‌ات از جوشن جانم بگذشت
در صف معرکه اندیشهٔ جان نتوان کرد
گر بتیغم بزنی از تو ننالم که ز دوست
زخم شمشیر توان خورد و فغان نتوان کرد
راستی گر چه ببالای تو می‌ماند سرو
نسبت قد تو با سرو روان نتوان کرد
خواجو از دور زمان آنچه ترا پیش آمد
جز بدوران زمان فکرت آن نتوان کرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
سوز غم تو آتشم از جان بر آورد
مهر تو دودم از دل بریان بر آورد
چشم پرآب ما چو ز بحرین دم زند
شور از نهاد قلزم و عمان بر آورد
گردون لاجورد بدور عقیق تو
بس خون لعل کز جگر کان بر آورد
مرغ دلم زعشق گلستان عارضت
هر دم هوا بگیرد و افغان بر آورد
ما را بباد داد و گر آن کفر زلف تست
این مان بتر بود که ز ایمان بر آورد
هر لحظه چشم ترک تو چون کافران مست
خنجر بقصد خون مسلمان بر آورد
با کوه اگر صفت کنم از شوق کازرون
آه از دل شکستهٔ نالان بر آورد
گر اشتیاق کعبه برینسان بود بسی
ما را بگرد کوه و بیابان بر آورد
خواجو چنین که چشمهٔ خونبار چشم تست
هر دم معینست که طوفان برآورد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴
چون خط تو گرد رخ گلرنگ بگیرد
سرحد ختن خیل شه زنگ بگیرد
مگذار که رخسار تو کائینه حسنست
از آه جگر سوختگان زنگ بگیرد
بی نرگس مخمور تو در مجلس مستان
هر دم دلم از بادهٔ چون زنگ بگیرد
آهنگ شب از دیده من پرس که هر شب
مرغ سحر از ناله‌ام آهنگ بگیرد
هر دم که شب آهنگ کند ز آتش مهرت
دود دل من راه شباهنگ بگیرد
چون پرتو خورشید رخت بر قمر افتد
از عکس رخت لاله و گل رنگ بگیرد
خون شد دلم از دست سر زلفت و کس نیست
کانصافم از آن هندوی شبرنگ بگیرد
در پستهٔ تنگ تو سخن را نبود جای
الا که درو هر سخنی تنگ بگیرد
خواجو ستم و جور و جفا در دل خوبان
مانندهٔ نقشیست که در سنگ بگیرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶
دلم که حلقهٔ گیسوی یار می‌گیرد
درون حلقه نشستست و مار می‌گیرد
بهر کجا که روم آب دیده می‌بینم
که دامن من شوریده کار می‌گیرد
نگار تا ز من خسته دل کنار گرفت
ز خون دیده کنارم نگار می‌گیرد
غلام آن بت چینم که سرحد ختنش
طلایهٔ سپه زنگبار می‌گیرد
دو چشم آهوی روباه باز صیادش
بغمزه شیر دلانرا شکار می‌گیرد
چو یاد نرگس مست تو می‌کنم بصبوح
مرا ز غایت مستی خمار می‌گیرد
ز مشک چین چه خطا در وجود می‌آید
که خط سبز تو از وی غبار می‌گیرد
سرشک دیده که بر چشم کرده‌ام جایش
چه اوفتاده که از من کنار می‌گیرد
چو دم ز نافهٔ زلف تو می‌زند خواجو
جهان شمامهٔ مشک تتار می‌گیرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
چو ترک مهوشم از خواب مست برخیزد
خروش و ناله ز اهل نشست برخیزد
خیال بادهٔ صافی ز سر برون کردن
کجا ز دست من می پرست برخیزد
چنین که شمع سر افشاند و از قدم ننشست
گمان مبر که کسی را ز دست برخیزد
گهی که شست گشاید هزار نعره زند
نگار صف شکنم را ز شست برخیزد
معینست که آنماه پیکر از سر مهر
کنون که عهد مودت شکست برخیزد
شبی دراز بسا نالهٔ دل مجروح
کزان دو زلف دلاویز پست برخیزد
کسی که خاک شود در لحد پس از صد سال
ببوی آن سر زلف چو شست برخیزد
ز رشک آنک تو با هرکه هست بنشینی
روان من ز سر هر چه هست برخیزد
چو چشم مست تو خواجو به حشر یاد کند
ز خوابگاه عدم نیمه مست برخیزد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳
خطی که بر سمن آن گلعذار بنویسد
بنفشه نسخهٔ آن نوبهار بنویسد
نسیم باد صبا شرح آن خط ریحان
به مشک بر ورق لاله زار بنویسد
بسا رساله که در باب اشک ما دریا
بدیده بر گهر آبدار بنویسد
بروزگار تواند اسیر قید فراق
که شمه‌ئی ز غم روزگار بنویسد
بیاد لعل تو هر لحظه چشم من فصلی
برین دو جلد جواهر نگار بنویسد
سواد خط تو یاقوت اگر دهد دستش
بر آفتاب بخط غبار بنویسد
حدیث خون دلم هر دم ابن مقلهٔ چشم
روان بگرد لب جویبار بنویسد
فلک حکایت خوناب دیدهٔ فرهاد
بلعل بر کمر کوهسار بنویسد
کسی که قصهٔ منصور بشنود خواجو
به خون سوخته بر پای دار بنویسد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵
اسیر قید محبت ز جان نیندیشد
قتیل ضربت عشق از سنان نیندیشد
غریق بحر مودت ز سیل نگریزد
حریق آتش مهر از دخان نیندیشد
شکار دانهٔ هستی ز دام سر نکشد
مقیم خانهٔ رندی ز خان نیندیشد
ز های و هوی رقیبان چه غم که شبرو عشق
ز های و هوی سگ پاسبان نیندیشد
گرم تو صید شوی گو حسود جان میده
که گرگ چو بره برد از شبان نیندیشد
چو گل نقاب برافکند بلبل سحری
فغان برآرد و از باغبان نیندیشد
ز نوک ناوک چشمت چه غم که در صف عشق
کسی سپه شکند کو ز جان نیندیشد
ترا که غارت دل می‌کنی چه غم ز کسی
که هر که ره زند از کاروان نیندیشد
کرا به جان جهان دسترس بود هیهات
مگر کسی که ز جان و جهان نیندیشد
نسیم باد صبا چون بگل در آویزد
ز شور بلبل فریاد خوان نیندیشد
چه سست مهر طبیبی که درد خواجو را
دوا تواند و زان ناتوان نیندیشد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸
یارش نتوان گفت که از یار بنالد
واندل نبود کز غم دلدار بنالد
گر بند نهد دشمن و گر پند دهد دوست
مشتاق گل آن نیست که از خار بنالد
چون یار بدست آیدت از غیر چه نالی
کان یار نباشد که ز اغیار بنالد
هر سوخته دلرا که زند لاف انا الحق
نبود سر یار ار ز سر دار بنالد
در وصل حرم کی رسد آنکو ز حرامی
در بادیه و وادی خونخوار بنالد
عیبی نبود گر ز جفای تو بنالم
بیمار هر آئینه ز تیمار بنالد
بر گریهٔ من ساغر می گرم بگرید
وز زاری من چنگ سحر زار بنالد
دل در سر زلفت بفغان آمد و رنجور
دوری نبود گر بشب تار بنالد
خواجو چو درین کار نداری سر انکار
آنرا مکن اقرار کز انکار بنالد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰
لب چو بگشود ز تنگ شکرم یاد آمد
چون سخن گفت ز درج گهرم یاد آمد
بجز از نرگس پرخواب و رخ چون خور او
تو مپندار که از خواب و خورم یاد آمد
هر سرشکی که ببارید ز چشمم شب هجر
بر زر از رشتهٔ للی ترم یاد آمد
زلف شبرنگ چو از عارض زیبا برداشت
در شب تیره فروغ قمرم یاد آمد
قامت سرو خرامان چو تصور کردم
راستی از قد آن سیمبرم یاد آمد
نسبت قد بلند تو چو کردم با سرو
سخن مردم کوته نظرم یاد آمد
رخ و زلف و دهن تنگ تو چون کردم یاد
از گل و سنبل و تنگ شکرم یاد آمد
حسن رخسار تو زینگونه که عالم بگرفت
صدمهٔ صیت شه دادگرم یاد آمد
خواجو از پردهٔ عشاق چو برداشت نوا
صبحدم نغمهٔ مرغ سحرم یاد آمد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳
اگر ز پیش برانی مرا که برخواند
وگر مراد نبخشی که از تو بستاند
بدست تست دلم حال او تو می‌دانی
که سوز آتش پروانه شمع می‌داند
چه اوفتاد که آن سرو سیمتن برخاست
خبر برید بدهقان که سرو ننشاند
برفت آنکه بلای دلست و راحت جان
مگر خدای تعالی بلا بگرداند
چراغ مجلس روحانیون فرو میرد
گر او بجلوه گری آستین بر افشاند
تحیتی که فرستاده شد بدان حضرت
گر ابن مقله ببیند در آن فرو ماند
به خون دیده از آن رو نوشته‌ام روشن
که هر کسش که ببیند چو آب برخواند
دبیر سردلم فاش کرد و معذورست
چگونه آتش سوزان به نی بپوشاند
سرشک دیدهٔ خواجو چنین که می‌بینم
اگر بکوه رسد سنگ را بغلتاند