عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۳۰ - سپاه خواستن تور از سلم و کوش
به تو آگهی آمد از هر دوان
خراسان یله کرد و آمد دوان
به جیحون گذر کرد و بیراه و راه
سوی ماورالنّهر شد با سپاه
سپه خواست از کوش و سلم سترگ
ز هر سو بیامد سپاه بزرگ
سپاهی که هامون و دریا و کوه
شد از نعل اسبان ایشان ستوه
سراپرده بر دشت بیکند زد
به مه بر ز خاک سیه بند زد
دو دیده کشیده به راه دراز
که سالار خسرو کی آید فراز
نریمان و قارن ز جیحون گذر
نکردند تا خسرو تاجور
چه فرماید و چون بود رای او
چه آید ز رای دلارای او
خراسان یله کرد و آمد دوان
به جیحون گذر کرد و بیراه و راه
سوی ماورالنّهر شد با سپاه
سپه خواست از کوش و سلم سترگ
ز هر سو بیامد سپاه بزرگ
سپاهی که هامون و دریا و کوه
شد از نعل اسبان ایشان ستوه
سراپرده بر دشت بیکند زد
به مه بر ز خاک سیه بند زد
دو دیده کشیده به راه دراز
که سالار خسرو کی آید فراز
نریمان و قارن ز جیحون گذر
نکردند تا خسرو تاجور
چه فرماید و چون بود رای او
چه آید ز رای دلارای او
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۳۱ - نامه ی قارن و نریمان به فریدون و پاسخ او
نوندی برفت از در پهلوان
که ای شاه بیدار روشنروان
خراسان چو ما تاختن ساختیم
ز تور و سپاهش بپرداختیم
به جیحون رسیدیم و دشمن گذشت
به بیکند بنشست بر ساده دشت
ز کوش و ز سلمش سپاه آمده ست
فرونتر ز ریگ سیاه آمده ست
بدان دشت لشکر گهی ساخته ست
که گردن به گردون برافراخته ست
به فرمان شه چشم داریم ما
کز آن روی لشکر گذاریم ما؟
فریدون فرّخ چنان دید رای
که دارد نریمان بدان مرز پای
شود قارن تیغ زن کینه خواه
سوی آذرآبایگان با سپاه
چو پاسخ بدان نامداران رسید
دل هر یکی رای خسرو گزید
بشد قارن و پهلوان را بماند
همی خاک بر چرخ گردان فشاند
سپاهی که از دست سلم دلیر
بدان مرز بودند چون گرگ و شیر
چو بوی پس اسب او یافتند
چو روباه بد روی برتافتند
ز دشمن تن مرزها کرد پاک
چه مایه به شمشیر او شد هلاک
یکی مرزبان با سپاهی بزرگ
یله کرد پس سلم بر وی سترگ
وزآن جا سوی شام شد با سپاه
ستاره نهان شد ز خاک سیاه
بدان سان گذر کرد بر تازیان
که بر عزم آهو پلنگ ژیان
به فرمان او شد همه کوه و دشت
کس از کام آن نامور برنگشت
سپاهی دگر کرد از آن سو رها
به ایران شد آن تیز چنگ اژدها
وزآن روی چون تور پولاد چنگ
بدید از نریمان بدان سان درنگ
بدانست کاو را به دل رزم نیست
به یادش جز از رامش و بزم نیست
سپاهی که از مرز خاور بدند
هم از روم وز بوم دیگر بدند
بخوبی گُسی کردشان با سپاه
به اسب و ستام و قبا و کلاه
ز بیکند سوی بخارا کشید
نشست از بر تخت و رامش گزید
که ای شاه بیدار روشنروان
خراسان چو ما تاختن ساختیم
ز تور و سپاهش بپرداختیم
به جیحون رسیدیم و دشمن گذشت
به بیکند بنشست بر ساده دشت
ز کوش و ز سلمش سپاه آمده ست
فرونتر ز ریگ سیاه آمده ست
بدان دشت لشکر گهی ساخته ست
که گردن به گردون برافراخته ست
به فرمان شه چشم داریم ما
کز آن روی لشکر گذاریم ما؟
فریدون فرّخ چنان دید رای
که دارد نریمان بدان مرز پای
شود قارن تیغ زن کینه خواه
سوی آذرآبایگان با سپاه
چو پاسخ بدان نامداران رسید
دل هر یکی رای خسرو گزید
بشد قارن و پهلوان را بماند
همی خاک بر چرخ گردان فشاند
سپاهی که از دست سلم دلیر
بدان مرز بودند چون گرگ و شیر
چو بوی پس اسب او یافتند
چو روباه بد روی برتافتند
ز دشمن تن مرزها کرد پاک
چه مایه به شمشیر او شد هلاک
یکی مرزبان با سپاهی بزرگ
یله کرد پس سلم بر وی سترگ
وزآن جا سوی شام شد با سپاه
ستاره نهان شد ز خاک سیاه
بدان سان گذر کرد بر تازیان
که بر عزم آهو پلنگ ژیان
به فرمان او شد همه کوه و دشت
کس از کام آن نامور برنگشت
سپاهی دگر کرد از آن سو رها
به ایران شد آن تیز چنگ اژدها
وزآن روی چون تور پولاد چنگ
بدید از نریمان بدان سان درنگ
بدانست کاو را به دل رزم نیست
به یادش جز از رامش و بزم نیست
سپاهی که از مرز خاور بدند
هم از روم وز بوم دیگر بدند
بخوبی گُسی کردشان با سپاه
به اسب و ستام و قبا و کلاه
ز بیکند سوی بخارا کشید
نشست از بر تخت و رامش گزید
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۳۲ - کمر بستن منوچهر به کین ایرج
چنین تا برآمد بر این چند سال
منوچهر گردن بیاگند و یال
بسان یکی سرو شد ماه بار
بدو شادمانه دل شهریار
کمربست بر کین ایرج به درد
سپه را همه سالیان گرد کرد
در گنجهای نیا برگشاد
سپه را به دامن همی زر بداد
هزاران هزار و دو سیصد هزار
فراز آمدش کار دیده سوار
از ایران، وز هند، وز نیمروز
هم از تازیان لشکری نیوسوز
به نوروز روزی ببخشیدشان
یکایک به آهن بپوشیدشان
روان شد سپاهش بکردار ابر
چو آشفته پیل چو جنگی هزبر
منوچهر گردن بیاگند و یال
بسان یکی سرو شد ماه بار
بدو شادمانه دل شهریار
کمربست بر کین ایرج به درد
سپه را همه سالیان گرد کرد
در گنجهای نیا برگشاد
سپه را به دامن همی زر بداد
هزاران هزار و دو سیصد هزار
فراز آمدش کار دیده سوار
از ایران، وز هند، وز نیمروز
هم از تازیان لشکری نیوسوز
به نوروز روزی ببخشیدشان
یکایک به آهن بپوشیدشان
روان شد سپاهش بکردار ابر
چو آشفته پیل چو جنگی هزبر
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۳۳ - یاوری خواستن تور و سلم از کوش
به تور آگهی آمد و سلم از اوی
که دارد ز کینه برآن هر دو روی
دل از بزمشان دور شد، سر ز خواب
به رفتن گرفتند هر دو شتاب
به دریا که نامش دمندان نهم
رساند از آن دلفروزی به غم
ز هرگونه گفتند و برخاستند
ز کوش آن زمان یاوری خواستند
فرستادشان کوش چندان سپاه
که بر باد گفتی ببستند راه
شمردند دستورشان هفت بار
ز پیر و جوان، لشکری صد هزار
نبشته بیامد سرافراز کوش
که با لشکری گشنِ پولادپوش
مرا چشم دارید کاینک دمان
رَسَم بی گمانی زمان تا زمان
دل هر دو از شادمانی به جوش
برآمد ز کردار و گفتار کوش
که دارد ز کینه برآن هر دو روی
دل از بزمشان دور شد، سر ز خواب
به رفتن گرفتند هر دو شتاب
به دریا که نامش دمندان نهم
رساند از آن دلفروزی به غم
ز هرگونه گفتند و برخاستند
ز کوش آن زمان یاوری خواستند
فرستادشان کوش چندان سپاه
که بر باد گفتی ببستند راه
شمردند دستورشان هفت بار
ز پیر و جوان، لشکری صد هزار
نبشته بیامد سرافراز کوش
که با لشکری گشنِ پولادپوش
مرا چشم دارید کاینک دمان
رَسَم بی گمانی زمان تا زمان
دل هر دو از شادمانی به جوش
برآمد ز کردار و گفتار کوش
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۳۴ - کشته شدن تور به دست منوچهر
به دریا نمودند هر دو درنگ
چنین تا در آمد منوچهر تنگ
خروش آمد از هر دو لشکر به کین
بتوفید از آواز گردان زمین
دو لشکر خروشان بدان دشت خون
همانا بود که از ستاره فزون
چهل روزشان رزم پیوسته بود
در و دشت پر کشته و خسته بود
منوچهر و تور اندر آن تیره گرد
بهم باز خوردند روز نبرد
به گردن برآورد گرز نیا
بزد بر سر تورِ پُر کیمیا
تن پیلوارش درآمد به خاک
سر و مغفر و جوشنش گشته چاک
دل سلم ز اندوهش آزرده شد
غریوان بسوی سراپرده شد
همه شب همی با سران رای زد
سرانگشت تشویر بر پای زد
که بر گردد از رزم و گیرد گریز
مگر جان رهاند ز شمشیر تیز
چنین تا در آمد منوچهر تنگ
خروش آمد از هر دو لشکر به کین
بتوفید از آواز گردان زمین
دو لشکر خروشان بدان دشت خون
همانا بود که از ستاره فزون
چهل روزشان رزم پیوسته بود
در و دشت پر کشته و خسته بود
منوچهر و تور اندر آن تیره گرد
بهم باز خوردند روز نبرد
به گردن برآورد گرز نیا
بزد بر سر تورِ پُر کیمیا
تن پیلوارش درآمد به خاک
سر و مغفر و جوشنش گشته چاک
دل سلم ز اندوهش آزرده شد
غریوان بسوی سراپرده شد
همه شب همی با سران رای زد
سرانگشت تشویر بر پای زد
که بر گردد از رزم و گیرد گریز
مگر جان رهاند ز شمشیر تیز
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۳۸ - کشته شدن سلم
بدان سان دوان سوی لشکر شتافت
نشان یکی چوب کشتی بیافت
همه سوخته بود سالار نو
که بازار نو بود و کردار نو
سراسیمه شد شاه نو در رسید
پسِ شاه نو نیز لشکر رسید
به خون برادر گرفتار شد
چو خون کرد ناچار خون خوار شد
چنین گفت مر شاه را رهنمون
که ریزنده خون را بریزند خون
به خون ای پسر تا نیازی تو دست
که بویش گزند است و بارش کیست
به دریا کنارش به دو نیم کرد
دل رومیان را پُر از بیم کرد
نشان یکی چوب کشتی بیافت
همه سوخته بود سالار نو
که بازار نو بود و کردار نو
سراسیمه شد شاه نو در رسید
پسِ شاه نو نیز لشکر رسید
به خون برادر گرفتار شد
چو خون کرد ناچار خون خوار شد
چنین گفت مر شاه را رهنمون
که ریزنده خون را بریزند خون
به خون ای پسر تا نیازی تو دست
که بویش گزند است و بارش کیست
به دریا کنارش به دو نیم کرد
دل رومیان را پُر از بیم کرد
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۳۹ - دادن منشور روم و توران به قارن و شاپور و بازگشت منوچهر به ایران
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۴۰ - گریختن کوش به خاوران
سراسیمه لشکر همی تاخت کوش
ز زخم منوچهر بی فرّ و هوش
ز گرز گران استخوان کوفته
دل و روزگارش بر آشوفته
دل اندیشه ناک از منوچهر شاه
به درگاه خواند آن دلاور سپاه
سوی خاوران رفت و نیرنگ کرد
زمانی مدارا، گهی جنگ کرد
همه مهتران را به فرمانبری
برآورد و کوتاه شد داوری
چو آگاه شد قارن از کار او
سپه کرد و شد سوی پیگار او
به دشتی دو لشکر برابر شدند
سوی دسته ی تیغ و خنجر شدند
چو رزم آزمودند یکچند گاه
شکن بود بر قارن رزمخواه
گریزان به روم آمد از دست کوش
نه با مرد زور و نه با اسب توش
وزآن پس ز شاهان با دسترس
چخیدن نیارست با کوش کس
نه قارن دگر شد سوی جنگ او
که سیر آمد از جنگ و نیرنگ او
ز زخم منوچهر بی فرّ و هوش
ز گرز گران استخوان کوفته
دل و روزگارش بر آشوفته
دل اندیشه ناک از منوچهر شاه
به درگاه خواند آن دلاور سپاه
سوی خاوران رفت و نیرنگ کرد
زمانی مدارا، گهی جنگ کرد
همه مهتران را به فرمانبری
برآورد و کوتاه شد داوری
چو آگاه شد قارن از کار او
سپه کرد و شد سوی پیگار او
به دشتی دو لشکر برابر شدند
سوی دسته ی تیغ و خنجر شدند
چو رزم آزمودند یکچند گاه
شکن بود بر قارن رزمخواه
گریزان به روم آمد از دست کوش
نه با مرد زور و نه با اسب توش
وزآن پس ز شاهان با دسترس
چخیدن نیارست با کوش کس
نه قارن دگر شد سوی جنگ او
که سیر آمد از جنگ و نیرنگ او
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۴۲ - تصرف باختر به دست سیاهان مازنداران
پس از بجّه و نوبه مردی درشت
پدید آمد و بختش آمد به مشت
دلیری چو آشفته پیل دژم
همه کار او سرکشی و ستم
جوانی پسندیده و رهنمای
به نیرو و نیرنگ و فرهنگ ورای
مگر نام آن نامور سنجه بود
که دیو دلاورش در پنجه بود
سپاهی دلاور پدیدار کرد
بدیشان تنی چند سالار کرد
یکی پهلوان بود ارندو به نام
نیا نوح پیغمبر و باب حام
تنی چون هیون داشت و چرمی سپید
ز نیروی او بوده بیم و امید
به گفتار نوبی چنان راندند
که دیو سپیدش همی خواندند
به نیروی او اندر آن مرز، مرد
ندیدند هنگام ننگ و نبرد
چو شاخ درختان یکی بال اوی
چو پیل ژیان گردان و یال اوی
دگر دیو دستان و دیو سپید
چو ارژنگ و اولاد و غندی و بید
همه پهلوان و همه نامدار
برآشفت نوبی بدان روزگار
سپاهی فراز آمد از کوه و دشت
که گردون از ایشان همی خیره گشت
سپاهی دوباره هزاران هزار
فراز آمدند از درِ کارزار
به بالا یکایک درخت بلند
همه نامدار و همه زورمند
به پیش اندرون سنجه و باربید
چپ و راست، ارژنگ و دیو سپید
ز نوبه به راه سوان آمدند
چو سیل سپاه روان آمدند
گرفتند سر تا بسر باختر
بپرداختند آن همه بوم و بر
همه مرزداران کشیدند رخت
به جایی که بود استواریش سخت
سیاهان همه مرز بگذاشتند
همه هرچه دیدند برداشتند
به تاراج و خون دست کرده دراز
چنین تا به رقه رسیدند باز
پدید آمد و بختش آمد به مشت
دلیری چو آشفته پیل دژم
همه کار او سرکشی و ستم
جوانی پسندیده و رهنمای
به نیرو و نیرنگ و فرهنگ ورای
مگر نام آن نامور سنجه بود
که دیو دلاورش در پنجه بود
سپاهی دلاور پدیدار کرد
بدیشان تنی چند سالار کرد
یکی پهلوان بود ارندو به نام
نیا نوح پیغمبر و باب حام
تنی چون هیون داشت و چرمی سپید
ز نیروی او بوده بیم و امید
به گفتار نوبی چنان راندند
که دیو سپیدش همی خواندند
به نیروی او اندر آن مرز، مرد
ندیدند هنگام ننگ و نبرد
چو شاخ درختان یکی بال اوی
چو پیل ژیان گردان و یال اوی
دگر دیو دستان و دیو سپید
چو ارژنگ و اولاد و غندی و بید
همه پهلوان و همه نامدار
برآشفت نوبی بدان روزگار
سپاهی فراز آمد از کوه و دشت
که گردون از ایشان همی خیره گشت
سپاهی دوباره هزاران هزار
فراز آمدند از درِ کارزار
به بالا یکایک درخت بلند
همه نامدار و همه زورمند
به پیش اندرون سنجه و باربید
چپ و راست، ارژنگ و دیو سپید
ز نوبه به راه سوان آمدند
چو سیل سپاه روان آمدند
گرفتند سر تا بسر باختر
بپرداختند آن همه بوم و بر
همه مرزداران کشیدند رخت
به جایی که بود استواریش سخت
سیاهان همه مرز بگذاشتند
همه هرچه دیدند برداشتند
به تاراج و خون دست کرده دراز
چنین تا به رقه رسیدند باز
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۴۵ - لشکر کشی کاووس به مازندران
بدان ره کشیدش فزونی و آز
که لشکر به کشور همی خواند باز
چنان لشکرش بر در انبوه شد
که روی زمین آهن و کوه شد
شمرده برآمد همی هفت بار
ز گردان و گردنکشان صد هزار
ره مرز مازندران برگرفت
سپاهش همه دست بر سر گرفت
همی رفت در پیشِ کاووس، کوش
سپاهش چنان گشن و پولادپوش
از ایران به مصر آمد آن شاه کی
همی بود یک هفته با رود و می
یکی روستا بود دور از گروه
ز رقّه به یک سو میان دو کوه
همی ریف خواندند مردان به نام
بدو اندرون مردمان شادکام
میان دو کوه اندرون است راه
همی دامن کوه سنگ سیاه
درازی آن کوه ده منزل است
همه سنگ خارا، نه خاک و گِل است
برآن راه کاووسِ کی را ببرد
همان لشکر و نامداران گُرد
بدان، تا سرِ راههای سوان
ببندد برآن دشمنان گر توان
چنان تیز لشکر گرفتند راه
که کردند چندان سپاهش تباه
فسونی به کاووس کی بردمید
ز راه سوانش به نوبه کشید
مرآن مرزها کرد ویران و پَست
بسی گوهر و زرش آمد به دست
بکُشتند چندان از آن بی بنان
که ماندند بی شوی و کودک زنان
چو آگه شد شاه مازندران
که آورد کوش آن سپاه گران
.................................
.................................
که لشکر به کشور همی خواند باز
چنان لشکرش بر در انبوه شد
که روی زمین آهن و کوه شد
شمرده برآمد همی هفت بار
ز گردان و گردنکشان صد هزار
ره مرز مازندران برگرفت
سپاهش همه دست بر سر گرفت
همی رفت در پیشِ کاووس، کوش
سپاهش چنان گشن و پولادپوش
از ایران به مصر آمد آن شاه کی
همی بود یک هفته با رود و می
یکی روستا بود دور از گروه
ز رقّه به یک سو میان دو کوه
همی ریف خواندند مردان به نام
بدو اندرون مردمان شادکام
میان دو کوه اندرون است راه
همی دامن کوه سنگ سیاه
درازی آن کوه ده منزل است
همه سنگ خارا، نه خاک و گِل است
برآن راه کاووسِ کی را ببرد
همان لشکر و نامداران گُرد
بدان، تا سرِ راههای سوان
ببندد برآن دشمنان گر توان
چنان تیز لشکر گرفتند راه
که کردند چندان سپاهش تباه
فسونی به کاووس کی بردمید
ز راه سوانش به نوبه کشید
مرآن مرزها کرد ویران و پَست
بسی گوهر و زرش آمد به دست
بکُشتند چندان از آن بی بنان
که ماندند بی شوی و کودک زنان
چو آگه شد شاه مازندران
که آورد کوش آن سپاه گران
.................................
.................................
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۵۷ - خواندن کوش مردمان را به ایزد پرستی
وزآن پس بتان را بدان چهره کرد
که فرزانه او را از آن بهره کرد
چنین گفت پس بر سر انجمن
که از زیردستان ما، مرد و زن
نخستین به یزدان نیایش کنید
پس آن گاه ما را ستایش کنید
که او کردگار است و من شهریار
مرا و شما را بدوی است کار
شدند آن همه کشور ایزد پرست
جهان از کف دیو وارون بجست
ز شاهان، وز مردم لشکری
همان نامه آمد به فرمانبری
که فرزانه او را از آن بهره کرد
چنین گفت پس بر سر انجمن
که از زیردستان ما، مرد و زن
نخستین به یزدان نیایش کنید
پس آن گاه ما را ستایش کنید
که او کردگار است و من شهریار
مرا و شما را بدوی است کار
شدند آن همه کشور ایزد پرست
جهان از کف دیو وارون بجست
ز شاهان، وز مردم لشکری
همان نامه آمد به فرمانبری
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۶۶ - ماهنگ، دارای چین، یا کوش پیشین بنیانگذار چهار طاقی
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۶۷ - ساختن طلسم در افریقیه
به افریقیه اندر دو کوه است باز
یکی پَست بالا و دیگر دراز
بفرمود تا در میان دو کوه
برآورد استاد دانش پژوه
طلسمی دگر ساخت داننده کوش
تو این داستانها به دانش نیوش
به دو روی بر دو مناره بلند
کشیده سر اندر ستاره بلند
یکی زآن صد و شست گز بر شده
یکی سی گز از وی به زیر آمده
از آن بُرجها آب فرمانروا
چهل گز چو طاقی شود بر هوا
به دیگر مناره فرو ریزد آب
برون آید از زیرش اندر شتاب
نهاده برآن آب سی پاره ده
یکایک چو شهری و از شهر مه
گروهی از افریقس آرند یاد
که افریقیه کرد مر او نهاد
یکی پَست بالا و دیگر دراز
بفرمود تا در میان دو کوه
برآورد استاد دانش پژوه
طلسمی دگر ساخت داننده کوش
تو این داستانها به دانش نیوش
به دو روی بر دو مناره بلند
کشیده سر اندر ستاره بلند
یکی زآن صد و شست گز بر شده
یکی سی گز از وی به زیر آمده
از آن بُرجها آب فرمانروا
چهل گز چو طاقی شود بر هوا
به دیگر مناره فرو ریزد آب
برون آید از زیرش اندر شتاب
نهاده برآن آب سی پاره ده
یکایک چو شهری و از شهر مه
گروهی از افریقس آرند یاد
که افریقیه کرد مر او نهاد
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
نجمالدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۶
خسروا بشنو فزونی از چو من کم کاستی
راستی بتوان شنود آخر هم از ناراستی
کی روا دارد خرد آزار حق جستن شها
از برای بیوفایی باطلی کم کاستی
سر بسر دنیا نیرزد موری آزردن از آنک
چون به دست آید اگر پا داردی زیباستی
گر نه دنیا بیوفا بودی و مردم کش چنین
در جهان حاکم کنون هم آدم و حواستی
چون جهان بگرفت اسکندر زدار اهم نداشت
ور جهان داراستی شه در جهان داراستی
خسروا داود شاها ملک اگر باقی بدی
تا ابد ملک سلیمان نبی برجاستی
چون سلیمان شهریاری در زمانه کس نبود
هم به سوی تخته شد و آن تخت کش ماواستی
آن همه شاهان ایرانی و تورانی کجاند
کز نهیب تیغشان بسته کمر جوزاستی
ور نظر کردی به بزم ورزمشان گفتی خرد
کز سپاه و گنج هر شاهی جهان دریاستی
خاک تیره باز گفتی حال هر شه روشنت
تا شدی معلوم رایت خاک اگر گویاستی
آنکه نیکی کرد نام نیک از او باقی بماند
وربدی کردی به گیتی هم به بد رسواستی
بر گرفتی عبرت از حال ملوک باستان
چون شنیدی داستانشان هر که او داناستی
آنچه فردا دید خواهی غافلی امروز هم
باز دیدی عاقلی کش چشم دل بیناستی
هر کسی فردا چو کشت خویشتن خواهد درود
کشت خود امروز بهتر کشتئی گر خواستی
اینکه خلق از کار دنیا گشت نا پروا چنین
ای دریغ ار خلق را با کار دین پرواستی
شاه اگر کردی نظر در جام جم مانند جم
آنچه ناپیدای خلقستی ورا پیداستی
راستی بتوان شنود آخر هم از ناراستی
کی روا دارد خرد آزار حق جستن شها
از برای بیوفایی باطلی کم کاستی
سر بسر دنیا نیرزد موری آزردن از آنک
چون به دست آید اگر پا داردی زیباستی
گر نه دنیا بیوفا بودی و مردم کش چنین
در جهان حاکم کنون هم آدم و حواستی
چون جهان بگرفت اسکندر زدار اهم نداشت
ور جهان داراستی شه در جهان داراستی
خسروا داود شاها ملک اگر باقی بدی
تا ابد ملک سلیمان نبی برجاستی
چون سلیمان شهریاری در زمانه کس نبود
هم به سوی تخته شد و آن تخت کش ماواستی
آن همه شاهان ایرانی و تورانی کجاند
کز نهیب تیغشان بسته کمر جوزاستی
ور نظر کردی به بزم ورزمشان گفتی خرد
کز سپاه و گنج هر شاهی جهان دریاستی
خاک تیره باز گفتی حال هر شه روشنت
تا شدی معلوم رایت خاک اگر گویاستی
آنکه نیکی کرد نام نیک از او باقی بماند
وربدی کردی به گیتی هم به بد رسواستی
بر گرفتی عبرت از حال ملوک باستان
چون شنیدی داستانشان هر که او داناستی
آنچه فردا دید خواهی غافلی امروز هم
باز دیدی عاقلی کش چشم دل بیناستی
هر کسی فردا چو کشت خویشتن خواهد درود
کشت خود امروز بهتر کشتئی گر خواستی
اینکه خلق از کار دنیا گشت نا پروا چنین
ای دریغ ار خلق را با کار دین پرواستی
شاه اگر کردی نظر در جام جم مانند جم
آنچه ناپیدای خلقستی ورا پیداستی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
دیدم به چشم سر، که سکندر نشسته بود
در چنگ انفعال دلش ریش و خسته بود
آیینه اش ز پای ستوران نمود روی
او دل مثال آینه ز آیینه شسته بود
احوال ملک [و] حشمت دارا ز من بپرس
جم بر زمین فتاده و جامش شکسته بود
دیدم به نقش ساده بتی سجده می نمود
دی زاهدی که نقش به دیوار بسته بود
آخر به زلف یار سعیدا اسیر شد
با آن که صید زیرک از دام جسته بود
در چنگ انفعال دلش ریش و خسته بود
آیینه اش ز پای ستوران نمود روی
او دل مثال آینه ز آیینه شسته بود
احوال ملک [و] حشمت دارا ز من بپرس
جم بر زمین فتاده و جامش شکسته بود
دیدم به نقش ساده بتی سجده می نمود
دی زاهدی که نقش به دیوار بسته بود
آخر به زلف یار سعیدا اسیر شد
با آن که صید زیرک از دام جسته بود
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
سعیدا : مفردات
شمارهٔ ۱
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۷
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۱۱
شاه رستم را درودی میفرستم با سلام
زانکه کس رامثل او فرزند فرزندی نبود
میر رستم، شه محمد، شاه روحانی صفت
رفت ازین ویرانه و تن برد تا دار خلود
دید جنت با هزاران فر و زیب آراسته
میل ازین عالم برید و اندر آن عالم فزود
یا الهی، جان پاکش را بجنت شاد دار
یا غیاث المستغیثین، در خلود و در شهود
روی پنهان کرد و پنهان شد ز ما آن نور چشم
سال اندر هشتصد و سی و سه بد کین رو نمود
با وجود جاه و حرمت علم می جست ازاله
آشنای یار گشت و نور عرفانش ربود
هرکجا ذکر تو میگویند در افواه خلق
قاسم خسته روان میراند از دیده دو رود
زانکه کس رامثل او فرزند فرزندی نبود
میر رستم، شه محمد، شاه روحانی صفت
رفت ازین ویرانه و تن برد تا دار خلود
دید جنت با هزاران فر و زیب آراسته
میل ازین عالم برید و اندر آن عالم فزود
یا الهی، جان پاکش را بجنت شاد دار
یا غیاث المستغیثین، در خلود و در شهود
روی پنهان کرد و پنهان شد ز ما آن نور چشم
سال اندر هشتصد و سی و سه بد کین رو نمود
با وجود جاه و حرمت علم می جست ازاله
آشنای یار گشت و نور عرفانش ربود
هرکجا ذکر تو میگویند در افواه خلق
قاسم خسته روان میراند از دیده دو رود