عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۷ - و قال ایضآ یمدح الصّدر المعظّم فخر الدّین
روز عیدست بده جام شراب
وقت کارست ، چه داری؟ دریاب
مغزم از بانگ دهل کوفته شد
مرهمش نالۀ چنگست و رباب
مدّتی شد که دهان بربستم
همچو غنچه زشراب و زکباب
وقت آنست که همچون نرگس
بر نداریم سر از مستی و خواب
بار دیگر بزه اندوز شویم
که نمی آید ما را ز ثواب
رفت آن دور که دوران فلک
هرزه می داشت دلم را بعذاب
این زمان گر بچخد با دل من
بدو ساغر دهمش باز جواب
زین سپس دست من و ساغر می
پس ازین کام من و باده ناب
هر کجا شربتی از می بینم
بر سرش خیمه زنم همچو حباب
بیک امشب همه اسباب جهان
عکس مطلق شده است از هر باب
آنکه دی آب نمی خورد نهان
آشکارا خورد امروز شراب
و آنکه دی معتکف مسجد بود
در خرابات فتادست خراب
آبگینه که پیاله ست امروز
دوش قندیل بد اندر محراب
سرده بزم شرابست امروز
آنکه دی بود امام اصحاب
گیرو دار قدحست ای ساقی
هان و هان! موسم شادی دریاب
آن نشاطی گهر گلگون را
که فتادست ز تیری درتاب
خیزو در عرصۀ میدان آرش
تا بگردد که چنین است صواب
پرده از دختر رز بردارید
که نمی زیبدش این سترو حجاب
می که در روزه ز تو فایت شد
بقضا باز خور اکنون بشتاب
در ده آن جام می گلناری
کش بود رنگ گل و بوی گلاب
خاک در چشم غم انداز چو باد
ز آتشی ساخته از آب نقاب
عقل با این همه نا حفظی عیش
در دهان آرد ازین آتش آب
بادۀ همچو زر سرخ کزو
بگریزد غم دل چون سیماب
دست در هم زده کف بر سر او
همچو مرجان زبر لعل مذاب
از پیاله شده رخشنده چنانک
آفتابی ز میان مهتاب
طرب انگیز و لطیف و روشن
چون رخ صاحب فرخنده جناب
صاحب عالم عادل که ببرد
سخنش آب همه درّ خوشاب
آنکه تا دولت بیدار بدست
مثل او خواجه ندیدست بخواب
نزد اوج شرفش چرخ نژند
پیش فیض کرمش نیل سراب
آنکه با هیبت او نخراشد
نای حلقه بره را چنگ ذیاب
ای شده مدحت تو ورد زبان
وی شده منّت تو طوق رقاب
مایۀ حلم تو در جان رقیب
سرعت عزم تو در عهد شباب
چشمۀ آب کرم را اومید
دیده از چاه دولت تو زهاب
صاحب ار زنده شود بر در تو
باشد او نیز یکی از اصحاب
زیر دست تو کرم همچو عنان
پای بوس تو فلک همچو رکاب
پرتو رای تو دیدست از آن
پشت بر مهر کند اصطرلاب
همّت عالی تو دریاییست
که ندیدست سپهرش پایاب
تیر چرخ ار نبود مادح تو
چرخ از خود کند او را پرتاب
سرخ رویست حسودت زیراک
بر رخ از خون جگر کرد خضاب
زحل آن روز شود مقبل نام
کش کنی هندوک خویش خطاب
هر که چون پسته زبان بر تو گشاد
سرخ روی آید همچون عنّاب
هر کجا سیم دهی وقت عطا
باشدش بر سر انگشت حساب
تویی آنکس که بهنگام سخا
بودت در سر انگشت سحاب
احتشام تو و لله الحمد
نیست محتاج بحصر القاب
فخر دین ابن نظام الدّین بس
بیش ازین شرط نباشد اطناب
چه زند پهلو با دست تو بحر
می نترسد که سخایت بعتاب
ناگهان خاک از او برگیرد
وانگهی ناید ازو آب بآب
چون بدریای ثنای تو رسد
کشتی و هم فتد در غرقاب
سپری هم نشود مدحت تو
ور بسازند دو صد باره کتاب
تا که اسباب جهان ساخته است
در جهان ساخته بادت اسباب
خیمۀ دولت و اقبال ترا
در مسامیر ابد بسته طناب
رای تو در همه اندیشه مصیب
خصم تو در همه احوال مصاب
عید فرخنده بشادی گذران
در جهان هر چه مرادست بیاب
لبت اندر لب جام گلگون
دستت اندر کمر زلف بتاب
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - و قال ایضاً
لبالبست دهانم زماجرایی چند
که جز که با لب خود با کسی نیارم گفت
شکایتی که از ابنای عصر هست مرا
بگویم و نکنم شرم، نی نیارم گفت
زبان زنطق فرو بسته ام بمهر سکوت
نه آنکه طبع ندارم، بلی نیارم گفت
زیم آنکه نماندست دوستی محرم
ز صد هزار غم دل یکی نیارم گفت
بترک شعر بگفتم، چرا؟ از آنکه دروغ
ز حد ببردم و یک راست می نیارم گفت
سزای یک یکشان آنچنان که من دانم
کسی نداند گفتن، ولی نیارم گفت
سخن چگونه توان گفت کاهل این ایّام
سزای مدح نیند و هجی نیارم گفت
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - و قال ایضاً
اگر چه صدر فخرالدّین کریمست
که کمتر بخششش صد گنج باشد
ولیکن تا بنزد او رسیدن
ز دربانش مرا صد رنج باشد
بجز در شهر ری جایی ندیدم
کریمی را که در بان پنج باشد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - وقال ایضاً و یذکر فیه مصالة الصّدر السّعید رکن الدّین مسعود صاعد و صدر الدّین عمر الخجندی
دلا گرمی کنی شادی، چه داری ؟ گاه آن آمد
زمان خوشدلی دریاب که اکنون آن زمان آمد
چو غنچه گر دلی داری قدم از خویش بیرون نه
که از سودای دلتنگی چنین بیرون توان آمد
گذشت آن روز ناکامی که از بس شورش و فتنه
سر از سودا شد آسیمه ، دل از تنگی بجان آمد
دل از اندوه تو بر تو ، چو غنچه رخ بخون شسته
تن اندر خون دل غرقه ، بسان ناردان آمد
غرور جهل و آه اهل دانش برفلک می شد
وزین آنرا عوض سود و از آن اینرا زیان آمد
بهر مجمع که دیدندی یکی از اهل معنی را
زضجرت این بدان گفتی سبک تر کآن گران آمد
سپاهان گر چو دوزخ بود آنگه ز آتش فتنه
کنون باری بحمدالله چو خرّم بوستان آمد
ز دود عود شد چون جیب مجمر دامن گردون
ز زّر و سیم افشانده زمین چون آسمان آمد
شب کینه بروز مهر حامل بود و ما غافل
گل آسودگی پیدا ز خار امتحان آمد
چکید آب حیات از کام اژدرها ، که دانست آن؟
برآمد لاله از آتش ، کرا این درگمان آمد؟
موصّل شد درخت اتّحاد از شاخ پیوندی
وزان میوه لب خندان و طبع شادمان آمد
خلاف ، الحق درختی بود همچون بید بن بی بر
بجای آن چو برکندند ، گلبرگ جوان آمد
قران مشتری با زهره مسعودست در عالم
ز تأثیرش سعادتهای کلّی را نشان آمد
چو باد آنکس که می انگیخت گرد فتنه از هرسو
بفّر خواجگان اکنون چوآب آتش نشان آمد
کسی کو تیر باران کرد چون قوس قزح از کین
کنون از مهر همچون برق از دل زرفشان آمد
چنان تیر ابابیل آنکه سنگ انداختی کنون
چو طوطی در سخن گفتن شکر ریزش عیان آمد
کسی کو چون خزان از شاخ بر می مند درّاعه
بزر پاشی کنون همدست باد مهرگان آمد
چو میخ آن کز خیانت نقب در دیوار و در می زد
بحفظ زر چو مهر امروز معروف جهان آمد
بعیّاری اگر شمشیر وقتی آمد بر سر
زبطّالی کنون در پای چون اهل زمان آمد
قلم را تیغ اگر وقتی ز تیزی سرزنش کردی
کنونش پای می بوسد ، ربس کش مهربان آمد
برون کرد آتش حدّت زخاطر سنگ آهن دل
زفرط رقّت از چشمش همه آب روان آمد
بسان جرعه دان آنکو حرامی بود و خون خواره
به ذرّه ردّ مظلمت چون سرمه دان آمد
نه آب اکنون زره پوشد ، نه آتش نیزه برگیرد
چنین کاضداد عالم را ز یکدیگر امان آمد
همی لرزد بخود بر تیغ، گویی برگ بیدستی
همی لرزد بخود بر تیغ، گویی برگ خیزران آمد
بدین شکرانه می مالد سپر برخاک رخساره
که هرچ آمد بروی او ، ز زخم این و آن آمد
خور ارزد تیغ ، از آن بیمست بر رفتن بدیوارش
و گرمه شب روی کردست ، رویش زرد از آن آمد
نکوبد آهن سرد از سبکساری درین دولت
اگر چه گرز را این سرزنش از من گران آمد
پروپای شد آمد نیست اکنون تیر را زان کوه
خمیده پشت و پی کرده ، زعزلت چون کمان آمد
همی چون موم بگذارد زره را آهنین اعضا
زرشک آنکه رونق باردا و طیلسان آمد
بغیبت نیز در جوشن زبان ننهد سنان زین پس
که توقیع خداوندان ، زبان بند سنان آمد
همی نازد دل دولت همی خندد لب ملّت
که یار شافعیّ الوقت نعمان الزّمان آمد
دو فرزانه ، دو دریا دل ، دو فرمان ده ، دو مولانا
که نوک کلکشان سرّ قضا را ترجمان آمد
بهر چ این کرد در خاطر ، قضا هم دست شد با او
بهر چ آن کرد اندیشه ، قدر هم داستان آمد
خم انگشتریّ این، دو دروازۀ عصمت
نگین خاتم او چارسوگاه امان آمد
ستم را پشت می لرزد چو روی عدل این بیند
امل را جان همی نازد ، چو کلک آن روان آمد
شبستان عروس غیبت تجویف دوات این
نگارستان عقل و جان خطی کز آن بنان آمد
معانیّ یکی باریک و روشن همچو ماه نو
سخنهای یکی چون مه بلند و دلستان آمد
عطای این چو صیت آن ، ز مشرق رفته تا مغرب
ضمیر آن چو رای این ، منیر و غیب دان آمد
کند از آستینهاشان گذر بر دامن سائل
هرآن زرکان بمهر غیب اندر جیب کان آمد
چو چشم احول ارچه جنس صورتشان دو می بیند
بمعنی ذاتشان هر دو یکی چون توأمان آمد
بنامیزد ! بنامیزد ! زهی دولت ! زهی همّت!
که هرچ آن ارزو کردند از گردون چنان آمد
گهر در معرض لفظ شما از خویش لافی زد
از آن جایش دل شمشیر و بند ریسمان آمد
هران مشکل که حلّ آن ، خرد را داشت سرگردان
صریر کلکتان بروی بخندید و برآن آمد
چنان شد لازم را یاتتان نصرت که پنداری
که از وی هر سر سوزن ، درفش کاویان آمد
باقبال شما از خون نگشت آلوده انگشتی
جز آن خونی که از انگشت شاخ ارغنون آمد
چنان شد ساخته در چنگ تدبیر شما عالم
که در وی لحن بر بانگ نوای پاسبان آمد
گهر با تیغ در بازار پیدا می نیارد شد
زصیت صلحتان آوازه تا در اصفحان آمد
بیاساید کنون مسجدّ ،سر افرازد کنون منبر
که با توحید سنّت را بیکجا اقتران آمد
نه از دست قلمتان رمح یارد سر برآوردن
نه از سهم زبانتان تیغ یارد با میان آمد
ضعیفان بر قوی زان سان شدند از عدلتان چیره
که جان پردلان محکوم جسم ناتوان آمد
نیاهخت آفتاب اندر هوایش تیغ بر ذرّه
جهانی را که از حزم موالی سایبان آمد
درای کاروان بانگ ارزند بر کوه ، کی یارد؟
کمر بسته ، کشیده تیغ، پیش کاروان آمد
رهی کو گوشه گیری بود مانند زه از خامی
چو قبضه زاشتباک این دو خانه بامیان آمد
سخن بر یکدیگر پیشی همی جویند در طبعم
همی خواهند پنداری زخاطر در بیان آمد
زبان کلک صفرا وی ، سپسد و خشک بد یکچند
بمدح آن سر انگشتان کنون رطب اللّسان آمد
دوات ار داشت از عطت دماغ خشک از سودا
زبحر مدحتان بازش ، نمی اندر دهان آمد
فلک تاریخ دولت زین همایون عهد می گیرد
که در برج شرف خورشید را با مه قرآن آمد
قوی تر گشت رکن ملّت از پشتیّ صدرالدّین
قوام الدین یکایک را بجای پشتوان آمد
باجماع مسلمانان ، دعای هر دو واجب شد
که بوی امن و آسایش زرنگ صلحشان آمد
فریقین ازتوافقشان همی نازند در نعمت
منم کز خوان انعامم نواله استخوان آمد
قوافی گر چه معیوب است در این نظم می شاید
که از بسیاری معنی چو گنج شا یگان آمد
مبارک باد ومیمون باد این تحویل فرخنده
که مبنای صلاح کار هر دو خا ندان آمد
تمتّع بادتان جاوید ازین درّ گرانمایه
که از عصمت چو اندیشه ، ز اندیشه نهان آمد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۸۷ - وله ایضاً
نانیست درین جهان و آبی
از دیدۀ آدمی نهانی
نه گرسنه دیده روی این سیر
نه تشنه از آن دهد نشانی
اسمیست بمانده بی مسمّا
لفظیست از آن سوی معانی
این را صفتست لایذوقون
و آنرا سمتست لن ترانی
دانی که کدام نان و آبست؟
نان تو و آب زندگانی
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۹۰ - وقال ایضاً فی الموعظة والنصیحة
مرادلیست زانواع فکرسودایی
که هیچ گونه رهش نیست سوی دانایی
سرش زدایره بیرون وپایش ازمرکز
چوچرخ مانده معلق ززیربالایی
گهی حوالت دادوستد بطبع کند
گهی بچرخ کند نسبت توانایی
گه ازخیال مُشَعبِداسیربلعجبی
گهی زساده دلی درجوال قرایی
بپای حیرت ازین دربدان همی گردد
گرفته آستینش دست فکرهرجایی
ازین نمط بودش درمحل تفرقه حال
ولی،چوجمع شود درمقام یکتایی
بگوشش ازدرودیوارها همی آید
ندای«انی انا الله» از هویدایی
من ازطریق نصیحت همی دهم پندش
که ای دل،این چه پریشانیست ورسوایی؟
بجز بنور چراغی که شرع افروزد
برون نیاید جانت ز تیه خود رایی
توجهدکن که نهی پایِ عقل برسرنفس
که خاک پای تو گردد سپهر مینایی
حجاب کالبدازپیش جان خود بردار
گر آن نیی که بگل آفتاب اندایی
مخدرات سماوی درو جمال دهند
اگرتوآینۀ دل ز زنگ بزدایی
کلیدکام تودرآستین خویشتن است
ولی چه سود؟تو با خویش برنمی آیی
بدست خویش تبه می کنی توصورت خویش
وگرنه،ساخته اندت چنان که می بایی
زمانه ازتو بگل مهره گوهری بخرید
که قدرآن نشناسدکسی زوالایی
زمانه دادۀ خودیک بیک چوازتو ربود
تونیز دادۀ خودجهد کن که بربایی
بکش زدامن لذات دست کان نر زد
که دامن دل ازاندیشه اش بیالایی
ورای قاف قناعت گزین نشیمن خویش
اگربدعوی عزلت قرین عنقایی
همه جهان راحاجت بسایۀ توبود
چوآفتاب اگرخوکنی به تنهایی
یکی ز خویش برون آی همچونافه ز پوست
اگر زخلق ستوده چو مشک بویایی
بهر نفس که بر آری فرو بری خودرا
اگر چو شمع زانوار دل مصفایی
چوجاه جوی زحرص ارگرفت وگیر کنی
فرودتحت ثری اوفتی زبی جایی
وگرچوآینه روشن دلی ویک رویی
کنند روی برویت بتان یغمایی
بدان سبب که زهر باد ناله درگیری
فتاده دردم ودست زمانه چون نایی
بگاه شهوت و حرصت نظرچنان تیزست
که همچوشمع شدستی اسیر بینایی
اگربسی بخوری خاک دردهان مالی
که بس حریص وشکم خار آتش آسایی
ز بهر نانی بگشاده یی دهان چوتنور
وگردمی زپس افتاد ژاژرمی خایی
بنیم جو چو ترازو زبان برون آری
وگرچه سنگ نهی بردل از شکیبایی
همان تهی چشمی اگرربسی بخوری
که جمله چشم ودهان همچوشیر پالایی
فکندگی توچون سفره از پی نانست
چودیگ برسرآتش ز بهرسکبایی
اگر سرود سرایی وگر دعاخوانی
نفس نمیزنی الا که در تقاضایی
توغم مخورزپی رزق،کآنک بی تو ترا
بیافرید،ضمان می کند بدارایی
اگرکنی طلب نانهاده رنجه شوی
وگر بداده قناعت کنی بیاسایی
خروه وار سحرخیز باش تا سروتن
بتاج لعل وقبای چکن بیارایی
بدانک بسته کنی ازطمع ستوری را
شکیل وار میان بسته برسر پایی
زچارطبع توتاچون شکیل دربندی
اگرنبوسی پای خران چرا شایی؟
بسان شمع ازآنی بزندگی درگور
که ازمشیمۀ کن باکفن همی زایی
توزشت رویی وآیینۀ خرد روشن
رواست گرتو بآیینه روی ننمایی
سیاه ماری بینی برآتشی پیچان
نام چهره و زلفش کنی ز شیدایی
دلت به سلسله آویختست درآتش
تو شادمانه بدان خوبی و دلارایی
اگرهمی بتماشابدان روی که بباغ
زگل دورویی بینی، زلاله رعنایی
یکی چونرگس بگشای چشم عقل وبخویش
فرونگر،که توخود سربسر تماشایی
جوی زمال توگرکم کندبرادر تو
اگر توانی،خون دلش بپالایی
زمانه مایۀ عمرتو میبرد دم دم
توهیچ دم نزنی کش درآن بنستایی
زبهرنان شده یی همچو سفره حلقه بگوش
ز بهرگوشت چو معلاق تیز ودروایی
اگرمربی جانی بترک جسم بگوی
که جان فزودن شمعست جسم فرسایی
چو شمع اگربزبان ره نمایی ازدانش
نخست بایدکزخویشتن برون آیی
وگرنه زوددهی جان ببادگرچون شمع
برآوری زهواسرببادپیمایی
حیات باقی خواهی بداد و دادن کوش
که زنده اند فریدون وحاتم طایی
چنین که روی دلت سوی اقچه دوبتیست
نه مرد راه خدایی چنین که پیدایی
اگرنظر بدورویی کنند هردویکیست
چه اقچۀ دوبتی و چه زرحورایی
ببرزصورت ومعنی طلب که ممکن نیست
زنقش طوطی خاصیت شکرخایی
گذشت عهدجوانی،زلهوسیرنیی
رسید نوبت پیری،بتو به نگرایی
کنی سپیدی مویت حواله برسودا
بریش کندن ازآن مولعی چوسودایی
ازآن نخست که پیری ترا بپیراید
توخود ز جلدی پیری همی بپیرایی
سیه گری مکن ازبهر آنکه ناید باز
چو شد بآب سیه روزگار برنایی
لباس عمرچوشدکهنه حاصلی نبود
که رنگرز به خضابش کند مطرایی
کفایت تومرا آنگهی شودمعلوم
که نیم ساعت درعمرخودبیفزایی
تو زیردامن الطاف سایه پروردی
چه مرد ضربت قهری وبی محابایی؟
بسلک حادثه ات درکشند سفته جگر
وگرتوخودچوگهردرپناه دریایی
نه همچوقطره بخاکست بازگشت ترا؟
چوابرگیرکه خود سر برآسمان سایی
نه هم زوال پذیری وزیرخاک شوی؟
خودآفتاب گرفتم ترا بزیبایی
کرایی آخر،وزبهرکیست این تک وپوی؟
چونه خدای و،نه خلق و،نه خویش راشایی
جهانیان که مسلمانی تومی بینند
همی زنند دم کافری وترسایی
برفت عمر دریغا که برنیامد ازو
نه هیچ حاصل دینی،نه کام دنیایی
زتیزگامی عمرست سست پایی من
مگرزمن بستدعمرمن سبک پایی
بسی بریدم و یک قد آرزو بنکرد
لباس هیچ مرادی ز تنگ پهنایی
چوفرق نیست خدایاگناه وطاعت ما
زما برحمت خودهر دو عفو فرمایی
چوآگهی توکه ما شهر بند تقدیریم
درهدایت و توفیقمان توبگشایی
چوبی وسیلت طاعت نخست بخشیدی
بعزتت که بفرجام هم ببخشایی


کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۶۵ - فی الشّکایه
مرا که هیچ نصیبی ز شادمانی نیست
بسی تفاوتم از مرگ و زندگانی نیست
به روزگار جوانی اگر تو را رنگیست
مرا به جز سیبی رنگی از جوانی نیست
ز من فلک عوض عشوه عمر می خواهد
که عشوه نیز درین دور رایگانی نیست
ز ناروایی کارم شکایتست ار نی
در آب چشمم تقصیر از روانی نیست
برای نظم معیشت همیشه در سعیم
چه سود سعی چو تقدیر آسمانی نیست؟
کسی که او را فضلی چنان که باید هست
گمان مبند که کارش چنین که دانی نیست
در آن جهان مگرم بهره یی بود ز هنر
چو هیچگونه مرا کام این جهانی نیست
چو شاعری ز پی عدّت قیامت راست
سزد که حصّة من زین حطام فانی نیست
چو بهترین هنری در زمانه بی هنریست
مرا چه سود که سرمایه جز معانی نیست؟
پس از سه سال سفر از من این که بستاند؟
که جز فسانه مرا هیچ ارمغانی نیست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۱۲ - ایضا له فی صفة الفرس
صوفی نهاد عادت اسبم تو کّلست
قانع بود بهر چه خداداد، می خورد
نه رسم ادّخار شناسد نه جمع لوت
هر چه آیدش بدست بننهاد می خورد
بی زحمت غراره و انبار و توبره
روزیّ خویش از عدم آباد می خورد
زنبیل و دلو کهنه و جاروب و بوریا
هر چ آن بیافت فارغ و آزاد می خورد
هر کاه گل که از نم باران علی الفتوح
از بام و در در آخرش افتاد می خورد
وقتی به ژاژ خایی شاگرد بنده بود
و اکنون بعلم من به از استاد می خورد
دشنام زشت می دهدم زان بهر دو گام
چون حدّ قذف چوبی هشتاد می خورد
چون نیستش ز بی علفی قوّت نهوض
بیچاره تازیانۀ بیداد می خورد
روز و شبش به وعدۀ تو دم همی دهم
وازان دمم که زندگیش باد می خورد
اسبی که انده علفش خاطرم بسوخت
وصفش کجا درین دل ناشاد می خورد
از عشق کاه بر رخ من بوس می دهد
بر یاد سبزه خنجر پولاد می خورد
تا می کند ز وعدۀ کاه و جو تو یاد
ای بس گرسنگس که بدان یاد می خورد


کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۱۵ - وله ایضا
همیشه نعمت دنیا بسوی آن یا زد
که او جزای بدیها به نیکوی سازد
در آن مقام که اسیبی از کسی رسدش
در آن بکوشد کورا بنا بنوا زد
از آن ، درخت چنین سایه دار و بارورست
که میوه بخشد آن را که سنگ اندازد
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۳۴ - ایضا له
صورت به جهان زشت تر از گور نبودی
وان صورت زشتش به مکان تو نکوشد
هرگز به جهان تلخ تر از مرگ نبودی
شیرین شد از آن گه که به حلق تو فروشد
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۳۸ - ایضا له
به ذات خویش اگر چند مرد نیک بود
و لیک صحبت بد نیک را تباه کند
چنانکه مازوکز وی سپید گردد پوست
چو جفت زاج شود عالمی سیاه گند
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۵۵ - وله ایضا
دور گردون با همه کس بد فعالی می کند
خاصه با ما قصدهای لایبالی می کند
نیست از ما منقطع اسباب ناکامی از آنک
جو رها چون دورها هم بر توالی می کند
دست او بالاست، بر وی هیچکس را دست نیست
لاجرم هر چ آن مراد اوست حالی می کند
با کس او را مهربانی نیست، هر چ او ناکسیست
گر تو از دستش بنالی ور ننالی می کند
هر دم از بهر نثار سمّ اسب هر خری
از سرشک چشم من عقد لالی می کند
گه دواج پرنیان بر سفت سگ می اکند
گه نشست یوز را اطلس نهالی می کند
بوریای کهنه از پهلوی ما دارد دریغ
بهر پشما گند خر ترتیب قالی می کند
قصد جان می دارد اکنون، روزگار لطف بود
آن که می گفتم زیان جاه و مالی می کند
مردمی رفت از جهان آنکس که جوید مردمی
...الی می کند
دور دور سفلگانست و خسیسان جلد باش
وای مسکینی که او قصد معالی می کند
تا سگان را طوق زرّینست و کسوت ششتری
هر کجا شیریست در عالم شکالی می کند
زشت تر کاری در این ایّام نیکو کاریست
نیک بختا، آنکه رای بد سگالی می کند
جاهلی را دست می بوسند اندر دست حکم
فاضلی در پای ماچان پای مالی می کند
هر کجا اشراف نادان در تنعّم یافتی
زیرکی آنجا فغان از بی منالی می کند
هر که او چون سنگ زیرین سینه مالد بر زمین
گنبد گردون خطابش، صدر عالی می کند
یوسفی را می دهد هفده درم گردون بها
گرگ بین کو دعوی صاحب جمالی می کند
کاروان ناجوانمردان فراوان می رسند
از جوانمردان جهان زان عرصه خالی می کند
تا زبان بند هنر شد حرز بازوی ملوک
حق بدست ناطقه ست ارمیل لالی می کند
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۹۶ - وله ایضا
اندیشه بکردم از سپاهان
دوزخ به سه چار چیز خوشتر
انواع عذابهای دوزخ
هست آن و چهار چیز دیگر
تیمار عیال و خرج بسیار
اندیشة دزد و بیم کافر
با این غم و رنج بی نهایت
دارم وطنی بدوزخ اندر
سرمای چنین به زرّ خشکم
می بفروشد هیزم تر
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۰۷ - ایضا له
سر فرازا چرا رها کردی
رسم و آیین سروران دگر؟
نه هر آنکس که چاکریّ تو یافت
رفت در خون چاکران دگر؟
بر فلک گر چه ماه و خورشیدند
نیز هستند اختران دگر
در سرای توصد گران بیشند
بر سرش گیر یک گران دگر
هنر و فضل و شعر یکسونه
هستم آخر چو آن خران دگر
بر من از روزگار جور بسیست
نهم این نیز هم بر آن دگر
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۳۳ - ایضا له
بنا میزد دلی چون شیر دارم
زبانی بر سخنها چیر داردم
تو پنداری به دقت جنگ و کوشش
دلی از زندگانی سیر دارم
ز زخم خنجر و زو بین و ناوک
تنی بسته به صد کفشیر دارم
به نامردی ندارم هر چه دارم
به زخم بازو و شمشیر دارم
بپرهیزد ز زخم او اگر من
زبان خویش پیش شیر دارم
سری کز آسمان بر می فرازم
چرا از بهر دونان زیر دارم؟
ندارم مردمی زین مردمان چشم
که گر این چشم دارم دیر دارم
ز دانش کیسه بر اقبال دوزند
من از وی مایة ادبیر دارم
ز چندین گفته های نغز حاصل
مرا گویی چه داری؟.... دارم
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۳۸ - وله ایضا
صدرا اگر چه تو ز من آزاد و فارغی
داری خبر که بنده ام و بنده زاده ام
افتاده بر گرفتن، از اقسام سروریست
برگیر پس مرا که بدین سان فتاده ام
یکباره در مبند درِ لطف و مردمی
کاخر دهان به مدح تو روزی گشاده ام
بغنود مرغ و ماهی و نغنود چشم من
شبها که من عرایس مدح تو زاده ام
چون صبح اگر چه آتش پایم، فسرده ام
چون سایه آن زمان که سوارم پیاده ام
انکار حرمتم نکنند ارچه بیگناه
خونم همی خورند، مگر جام باده ام
شیر نر از زبونی بز بود پیش من
و اکنون اسیر حیلت روباه ماده ام
فرزین شاه بودم بر عرصة مراد
و امروز از تراجع دولت پیاده ام
از بیم آنکه شادی دشمن فزون شود
بر عجز خویش نام قناعت نهاده ام
از تو جفا به نرخ عنایت همی خرم
وین اصل زیر کیست،نگویی که ساده ام
عزل و عمل چو از تو بود هر دو منصب است
لیکن بیا ببین که کجا ایستاده ام
شش ماه از برای رعیّت به روز و شب
بیگار کرده ام من و مرسوم داده ام
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۴۰ - وله ایضا
نسیب و مدح و تقاضا فزون زده قطعه
درین دو روزه به هر خواجه یی فرستادم
کم از جوایی باشد براست یا به دروغ
خدای داند اگر کس به خیر و شر دادم
بسی نکوهش خود می کنم که بیهوده
برین گروه چرا راز خویش بگشادم
هرار...خراندر... زن همه شان
اگر دهند وگرنه چو اندر افتادم
دریغ روز جوانی که در محالاتش
بباد دادم و او نیز داد بر بادم
ز عمر آنچه بهین بود رفت و در همه عمر
بکام خویش یکی روز نیست بر یادم
قیاس آنچه بماندست از آنچه شد می کن
تو گیر خود که رسد زندگی به هفتادم
به عمر مانده اگر شادیست مردم را
من از زمانه به عمر گذشته بس شادم
ز فنّ شعر بیکبارگی شدم بیزار
که آبروی برد هر زمان به بیدادم
اگر هوس بود آن راز سر برون کردم
وگر طمع بود آن را ز دست بنهادم
خدای عزّوجل مان قناعتی بدهاد
که راستی را من زین طمع به فریادم
اگر نه آفت این حرص مرده ریک بود
چه فرق زشت و نکو و خراب و آبادم؟
بپای بر سر هر سفله ایستادن چیست؟
چو از تتّبع لذّات باز ایستادم
چو راستیّ و زبان آوریست پیشة من
چو سرو و سوسن کم زان که بینی آزادم
ازین سپس شرف عرض خود نگه درام
که گو شمال بدین پند داد استادم
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۷۴ - وله ایضا
آه از این زندگیّ ناخوش من
وز دل و خاطر مشوّش من
سپر زخم حادثات شدست
دل پر تیر همچو ترکش من
در همه عصر خویش نشنیدست
بوی راحت دل بلاکش من
طمع خوشدلی ندارم از آنک
روز خوش کرده است شب خوش من
هم عفاالله مردم چشمم
کآبکی میزند بر آتش من
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۷۶ - وله ایضا
بجز از غصّه های مشکل من
چیست از روزگار حاصل من؟
نیک سرگشته ام نمی دانم
که جهان ناخوشست یا دل من
حالی از خون دل نمی گویی
شد سرشته ز خون دل گل من
جان ستاند سپهر و عشوه دهد
نیست انصاف با معامل من
وه که چون در مقام اندیشه
می چکد خون ز حال مشکل من
ز آنهمه رنجهای بی ثمرت
و آن همه سعی های باطل من
گر جهان منزل طرب گردد
سر کوی غمست منزل من
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۸۷ - .له ایضا
آن زن که پریر آمد در عقد نکاحت
بر مدحت او بود زبان در دهن تو
از بس که برو مهر تو می دیدم گفتم
کین زن ز برای تو برید کفن تو
امروزش دیدم خط بیزاری در دست
نفرینش دمادم شده بر جان و تن تو
امساک به معروف نکردیش همانا
معروف با امساک نبودست زن تو