عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
ما در دل و جان آتش سودای تو داریم
و اندر دو جهان عشق و تمنای تو داریم
مستیم بحدی که سر از پای ندانیم
شب تابسحر بانگ علالای تو داریم
هرکس بجهان رو بمرادیست، فاما
ما در دو جهان ذوق تماشای تو داریم
شب تا بسحر خواب نداریم و نه آرام
با دل همه شب قصه غمهای تو داریم
زاهد چه شناسد بهمه حال که دایم
در دیده جان نور بجلای تو داریم؟
عقل آمد و با عشق همی گفت که: زنهار!
می گفت بدو عشق: چه پروای تو داریم؟
قاسم ز سر کوی تو هرگز نشود دور
چون در دو جهان رو بتولای تو داریم
و اندر دو جهان عشق و تمنای تو داریم
مستیم بحدی که سر از پای ندانیم
شب تابسحر بانگ علالای تو داریم
هرکس بجهان رو بمرادیست، فاما
ما در دو جهان ذوق تماشای تو داریم
شب تا بسحر خواب نداریم و نه آرام
با دل همه شب قصه غمهای تو داریم
زاهد چه شناسد بهمه حال که دایم
در دیده جان نور بجلای تو داریم؟
عقل آمد و با عشق همی گفت که: زنهار!
می گفت بدو عشق: چه پروای تو داریم؟
قاسم ز سر کوی تو هرگز نشود دور
چون در دو جهان رو بتولای تو داریم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
بسامان آمد احوال دل من
بدیدار تو حل شد مشکل من
بیاری سعادت یار مایی
زهی یاری بخت مقبل من
جنون و عشق و مستی پیشه کردم
زهی سودای طبع عاقل من!
مرا عشق تو رسوای جهان کرد
همین بود از دو عالم حاصل من
طریق عاشقی و آنگه سلامت؟
معاذلله ز فکر باطل من
شدم دریای بی پایان، که هرگز
نبیند هیچ کشتی ساحل من
دلم در جعد مشکین تو گم شد
نمی یابم دل من، وا دل من!
تلالالا، تلا تن تن، تنن تن
منم در هر دو عالم واصل من
چو قاسم از میان برخاست گفتم
که: ای انعام عامت شامل من
بدیدار تو حل شد مشکل من
بیاری سعادت یار مایی
زهی یاری بخت مقبل من
جنون و عشق و مستی پیشه کردم
زهی سودای طبع عاقل من!
مرا عشق تو رسوای جهان کرد
همین بود از دو عالم حاصل من
طریق عاشقی و آنگه سلامت؟
معاذلله ز فکر باطل من
شدم دریای بی پایان، که هرگز
نبیند هیچ کشتی ساحل من
دلم در جعد مشکین تو گم شد
نمی یابم دل من، وا دل من!
تلالالا، تلا تن تن، تنن تن
منم در هر دو عالم واصل من
چو قاسم از میان برخاست گفتم
که: ای انعام عامت شامل من
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
بسودایت سرشت آب و گل من
بدیدار تو حل شد مشکل من
من از آیات مجدم، کس نداند
چه معنی خواهد از من قایل من؟
عنایت های بی علت مدد شد
بسامان آمد احوال دل من
ز رویت پرتوی بر جانم افتاد
بدیدار تو حل شد مشکل من
طلب کردم بسی، تا گشت روشن
بفیض حق ز اشک سایل من
پس از من در هوات، ای سر و سیراب
گل سوری برآید از گل من
بهر جانب که جویی قاسمی را
بکوی عشق یابی منزل من
بدیدار تو حل شد مشکل من
من از آیات مجدم، کس نداند
چه معنی خواهد از من قایل من؟
عنایت های بی علت مدد شد
بسامان آمد احوال دل من
ز رویت پرتوی بر جانم افتاد
بدیدار تو حل شد مشکل من
طلب کردم بسی، تا گشت روشن
بفیض حق ز اشک سایل من
پس از من در هوات، ای سر و سیراب
گل سوری برآید از گل من
بهر جانب که جویی قاسمی را
بکوی عشق یابی منزل من
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
هله! ای ساقی جانها، بده آن باده رنگین
مگر این فاتحه ما بچشد لذت آمین
برو، ای ناصح و بنشین، نتوانم که نمیرم
بر آن طلعت زیبا، بر آن شیوه شیرین
همه ذرات جهان مظهر حقند، فاما
نشود واقف اسرار مگر چشم خدا بین
برو، ای خواجه عاقل، بنشین گوشه عفت
نکنی فهم معانی، نبری ره بمجانین
هله! ای جان سعادت، نکنی خارق عادت
جعل روی سیه را نبردی سوی بساتین
هله! ای صوفی خلوت،همه میل تو بشهوت
تو و تسبیح و مصلا من و آن طره مشکین
تو وکیلی و کفیلی، تو جلیلی و جمیلی
بجز از عجز نباشد صفت قاسم مسکین
مگر این فاتحه ما بچشد لذت آمین
برو، ای ناصح و بنشین، نتوانم که نمیرم
بر آن طلعت زیبا، بر آن شیوه شیرین
همه ذرات جهان مظهر حقند، فاما
نشود واقف اسرار مگر چشم خدا بین
برو، ای خواجه عاقل، بنشین گوشه عفت
نکنی فهم معانی، نبری ره بمجانین
هله! ای جان سعادت، نکنی خارق عادت
جعل روی سیه را نبردی سوی بساتین
هله! ای صوفی خلوت،همه میل تو بشهوت
تو و تسبیح و مصلا من و آن طره مشکین
تو وکیلی و کفیلی، تو جلیلی و جمیلی
بجز از عجز نباشد صفت قاسم مسکین
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۶
ای آتش سودای تو در جان جهانی
وی از تو بهر گوشه خروشی و فغانی
از درد تو خواهم که دمی زار بگریم
گر زانکه بجانم دهد این آتش امانی
هر کس بجهان مرتبه ای دارد و مالی
ماییم و هوای تو و سودا زده جانی
منعم مکن ار بنگرمت، زانکه نشاید
زان حسن دل افروز تو منع نگرانی
گر بی تو زیانند گروهی و ندانند
در مذهب ما بدتر ازین نیست زیانی
در دوزخ اگر پرتوی از حسن تو تابد
دوزخ شود از پرتو حسن تو جنانی
گر خوان غمت فوت شود از دل قاسم
فریاد بر آرد که: دو صد کاسه بنانی!
وی از تو بهر گوشه خروشی و فغانی
از درد تو خواهم که دمی زار بگریم
گر زانکه بجانم دهد این آتش امانی
هر کس بجهان مرتبه ای دارد و مالی
ماییم و هوای تو و سودا زده جانی
منعم مکن ار بنگرمت، زانکه نشاید
زان حسن دل افروز تو منع نگرانی
گر بی تو زیانند گروهی و ندانند
در مذهب ما بدتر ازین نیست زیانی
در دوزخ اگر پرتوی از حسن تو تابد
دوزخ شود از پرتو حسن تو جنانی
گر خوان غمت فوت شود از دل قاسم
فریاد بر آرد که: دو صد کاسه بنانی!
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۵
تو مرهم دل ریشی و راحت جانی
دوای درد دل بیدلان نکو دانی
کمال حسن ترا گر بصد زبان گویم
بحسن و لطف و ملاحت هزار چندانی
در آن زمان که براندازی از جمال نقاب
نصیب جان و خرد حیرتست و حیرانی
بگوش جمله جهان ذکر خویشتن شنوی
بصد هزار زبان مدح خویشتن خوانی
تبسم تو دلم را بسوخت و گریان ساخت
ترا طراوت بادا! که نار خندانی
توان شنید، اگر عاشقی، بگوش روان
میان مجلس رندان خروش سبحانی
هزار جان و دل قاسمی فدای تو باد!
که شمع مجلس انسی و نور اعیانی
دوای درد دل بیدلان نکو دانی
کمال حسن ترا گر بصد زبان گویم
بحسن و لطف و ملاحت هزار چندانی
در آن زمان که براندازی از جمال نقاب
نصیب جان و خرد حیرتست و حیرانی
بگوش جمله جهان ذکر خویشتن شنوی
بصد هزار زبان مدح خویشتن خوانی
تبسم تو دلم را بسوخت و گریان ساخت
ترا طراوت بادا! که نار خندانی
توان شنید، اگر عاشقی، بگوش روان
میان مجلس رندان خروش سبحانی
هزار جان و دل قاسمی فدای تو باد!
که شمع مجلس انسی و نور اعیانی
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
گفتن راز چرا عربده پرداز چرا
به نیازی که نفهمیده ای این ناز چرا
دل ما هست اگر مطلبت آزار کسی است
روی دل دادن آیینه غماز چرا
دل اگر می تپد افلاک ز هم می ریزد
در فضای قفس این شوخی پرواز چرا
گرد هرگردش چشم تو دلم می گردد
نه بپرسی که چرا خانه برانداز چرا
گر اسیرانه حدیثی ز تو پرسم چه شود
اینقدر منع نگاه غلط انداز چرا
به نیازی که نفهمیده ای این ناز چرا
دل ما هست اگر مطلبت آزار کسی است
روی دل دادن آیینه غماز چرا
دل اگر می تپد افلاک ز هم می ریزد
در فضای قفس این شوخی پرواز چرا
گرد هرگردش چشم تو دلم می گردد
نه بپرسی که چرا خانه برانداز چرا
گر اسیرانه حدیثی ز تو پرسم چه شود
اینقدر منع نگاه غلط انداز چرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
با تمنای تو بسیار حساب است مرا
درس دل خوانده ام،آیینه کتاب است مرا
از گلستان خمارم گل مستی خندد
دل دیوانه مگر جام شراب است مرا
چشم تر بی تو سرانجام مرا می داند
سرآرام به بالین حباب است مرا
خنده ها از گل همراهی دشمن دارم
با عزیزان چه حساب و چه کتاب است مرا
دل آیینه؟ غفلت چه کند
مزد آگاهی من دفتر خواب است مرا
آرزو بتکده جلوه بیگانگی است
می کنم از تو سؤالی چه جواب است مرا
از تمنای لبت بزم شرابی دارم
آه پر حسرت من دود کباب است مرا
درس دل خوانده ام،آیینه کتاب است مرا
از گلستان خمارم گل مستی خندد
دل دیوانه مگر جام شراب است مرا
چشم تر بی تو سرانجام مرا می داند
سرآرام به بالین حباب است مرا
خنده ها از گل همراهی دشمن دارم
با عزیزان چه حساب و چه کتاب است مرا
دل آیینه؟ غفلت چه کند
مزد آگاهی من دفتر خواب است مرا
آرزو بتکده جلوه بیگانگی است
می کنم از تو سؤالی چه جواب است مرا
از تمنای لبت بزم شرابی دارم
آه پر حسرت من دود کباب است مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
شد ذوق خاکساری اول هوس مرا
بیرون کشید جذبه دام از قفس مرا
ساقی ز ابر شیشه خرابم بهار کو
تا جام می شود ثمر پیشرس مرا
پرواز می کنم که گرفتار گشته ام
بال گشاده است شکار قفس مرا
عمری به خون تپیدم و کس باخبر نشد
از بسکه سوخت در تپش دل نفس مرا
بیجا اسیر رنجه شدی در سفارشم
کی عشق می گذاشت به امید کس مرا
گر نمی داشت غمش تنگ در آغوش مرا
زود می داد به طوفان جنون جوش مرا
گر دراین باغ ادب را ثمری خواهد بود
می رساند به نوایی لب خاموش مرا
گاه مستم ز می حیرت و گه مخمورم
در نظر می کند از بسکه فراموش مرا
آب و رنگ چمنش سایه پرواز من است
حیف نشناخته آن سرو قباپوش مرا
از خیال نگهت باغ و بهاری شده ام
برده هر لحظه به رنگ دگر از هوش مرا
سخن عشقم و افسانه دردم نام است
جای رحم است برآن کس که کند گوش مرا
می شوم آب که آرم به زبان نامش اسیر
داده تعلیم حیا آن لب خاموش مرا
بیرون کشید جذبه دام از قفس مرا
ساقی ز ابر شیشه خرابم بهار کو
تا جام می شود ثمر پیشرس مرا
پرواز می کنم که گرفتار گشته ام
بال گشاده است شکار قفس مرا
عمری به خون تپیدم و کس باخبر نشد
از بسکه سوخت در تپش دل نفس مرا
بیجا اسیر رنجه شدی در سفارشم
کی عشق می گذاشت به امید کس مرا
گر نمی داشت غمش تنگ در آغوش مرا
زود می داد به طوفان جنون جوش مرا
گر دراین باغ ادب را ثمری خواهد بود
می رساند به نوایی لب خاموش مرا
گاه مستم ز می حیرت و گه مخمورم
در نظر می کند از بسکه فراموش مرا
آب و رنگ چمنش سایه پرواز من است
حیف نشناخته آن سرو قباپوش مرا
از خیال نگهت باغ و بهاری شده ام
برده هر لحظه به رنگ دگر از هوش مرا
سخن عشقم و افسانه دردم نام است
جای رحم است برآن کس که کند گوش مرا
می شوم آب که آرم به زبان نامش اسیر
داده تعلیم حیا آن لب خاموش مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
مست تو جلوه گر دهد جام جهان نمای را
آینه جنون کند عقل برهنه پای را
گوش ترانه سنج را مجمر بزم دل کند
ذکر تو نغمه گر شود مطرب خوشنوای را
پردگیان کعبه را ساقی دیر می کند
جام فریب اگر دهی لعل سخن سرای را
بخت سیاه بیدلان جامه کعبه می شود
رهزن دین اگر کنی نرگس سرمه سای را
مرد ره توکلی از پی آرزو مرو
حرص به دام استخوان صید کند همای را
هر نفسی که می کشم لخت دلی در آتش است
شعله به داغ می دهد وقت وداع جای را
اشک نیاز می کند صید کبوتر حرم
دانه دام ره مکن آبله های پای را
همچو اسیر هرکه شد پیرو شوق خویشتن
پنبه گوش می کند زمزمه درای را
آینه جنون کند عقل برهنه پای را
گوش ترانه سنج را مجمر بزم دل کند
ذکر تو نغمه گر شود مطرب خوشنوای را
پردگیان کعبه را ساقی دیر می کند
جام فریب اگر دهی لعل سخن سرای را
بخت سیاه بیدلان جامه کعبه می شود
رهزن دین اگر کنی نرگس سرمه سای را
مرد ره توکلی از پی آرزو مرو
حرص به دام استخوان صید کند همای را
هر نفسی که می کشم لخت دلی در آتش است
شعله به داغ می دهد وقت وداع جای را
اشک نیاز می کند صید کبوتر حرم
دانه دام ره مکن آبله های پای را
همچو اسیر هرکه شد پیرو شوق خویشتن
پنبه گوش می کند زمزمه درای را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
شد شیشه خانه باغ دل از جان سخت ما
جز سنگ فتنه یار نیارد درخت ما
بیگانه الفتیم چه دنیا چه آخرت
در خانه وجود و عدم نیست رخت ما
ابر بهار گریه مستانه خودیم
گلهای باغ ما جگر لخت لخت ما
زیر نگین ماست دو عالم گذشتگی
بیزاری کلاه و نمد تاج و تخت ما
گوهر چکد ز شبنم گلزار فقر اسیر
ابر بهار چون نشود پوست تخت ما
جز سنگ فتنه یار نیارد درخت ما
بیگانه الفتیم چه دنیا چه آخرت
در خانه وجود و عدم نیست رخت ما
ابر بهار گریه مستانه خودیم
گلهای باغ ما جگر لخت لخت ما
زیر نگین ماست دو عالم گذشتگی
بیزاری کلاه و نمد تاج و تخت ما
گوهر چکد ز شبنم گلزار فقر اسیر
ابر بهار چون نشود پوست تخت ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
ارغوان زار شفق یک آتش بی دود ما
نرگسستان سحر یک اشک آه آلود ما
سجده ای کز جبهه گرد آستانش می برد
می توان دیدن ز سیمای جبین فرسود ما
عکس ماه نو شود در بحر چون ماهی کباب
ابر نیسان گر شود چشم شرار آلود ما
خاطر نازک نقاب آرزوهای دل است
رنگ گل زنگ است در آیینه مقصود ما
در لباس تیره بختی مشق شهرت کرده است
عنبر سارا ز شرم آه مشک اندود ما
چشم آهو خجلت مژگان سیاهی می کشد
از نگاه گرم او در حلقه های دود ما
قرض نقد جان به جان کندن به جانان می دهند
باز می گویند همت خانه زاد جود ما
پیش بینی دارد از غیرت به دست آینه
بود ما نابود ما منظور ما مردود ما
موج بحر ساده لوحی در چه داند از صدف
شکوه را از شکر نشناسد لب خشنود ما
با وجود آنکه غفلت بود بالینش هنوز
همچو ما بیخواب می گردد شب مولود ما
بیزبانی هم به ذکری می برد نامش اسیر
دارد از حیرت عبادتخانه ای معبود ما
نرگسستان سحر یک اشک آه آلود ما
سجده ای کز جبهه گرد آستانش می برد
می توان دیدن ز سیمای جبین فرسود ما
عکس ماه نو شود در بحر چون ماهی کباب
ابر نیسان گر شود چشم شرار آلود ما
خاطر نازک نقاب آرزوهای دل است
رنگ گل زنگ است در آیینه مقصود ما
در لباس تیره بختی مشق شهرت کرده است
عنبر سارا ز شرم آه مشک اندود ما
چشم آهو خجلت مژگان سیاهی می کشد
از نگاه گرم او در حلقه های دود ما
قرض نقد جان به جان کندن به جانان می دهند
باز می گویند همت خانه زاد جود ما
پیش بینی دارد از غیرت به دست آینه
بود ما نابود ما منظور ما مردود ما
موج بحر ساده لوحی در چه داند از صدف
شکوه را از شکر نشناسد لب خشنود ما
با وجود آنکه غفلت بود بالینش هنوز
همچو ما بیخواب می گردد شب مولود ما
بیزبانی هم به ذکری می برد نامش اسیر
دارد از حیرت عبادتخانه ای معبود ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
دور چشم بد زسوز سینه غمناک ما
بعد مردن گل کند یا رب سپند از خاک ما
بوی گل را در طلسم گلستان پیچیده ایم
راز او را در قفس دارد دل صد چاک ما
بارها از یاد جولان سمندی سوختیم
تا شود روشن چراغ بخت از خاشاک ما
آب و آتش را بهار نورس آمیزش است
شعله ها گل می کند از دیده نمناک ما
با چنین مستی اگر دم می زدیم از زهد خشک
شمع صد میخانه می افروخت از مسواک ما
گاه از استغنا و گاه از مهربانی می کشد
خوب می داند طریق دشمنی بیباک ما
خیر گور خویش ای زاهد چو از ما بگذری
در شب آدینه شمع شیشه زن بر خاک ما
پرده می بندیم بر رخسار بینایی اسیر
گرشود آیینه آن شوخ چشم پاک ما
بعد مردن گل کند یا رب سپند از خاک ما
بوی گل را در طلسم گلستان پیچیده ایم
راز او را در قفس دارد دل صد چاک ما
بارها از یاد جولان سمندی سوختیم
تا شود روشن چراغ بخت از خاشاک ما
آب و آتش را بهار نورس آمیزش است
شعله ها گل می کند از دیده نمناک ما
با چنین مستی اگر دم می زدیم از زهد خشک
شمع صد میخانه می افروخت از مسواک ما
گاه از استغنا و گاه از مهربانی می کشد
خوب می داند طریق دشمنی بیباک ما
خیر گور خویش ای زاهد چو از ما بگذری
در شب آدینه شمع شیشه زن بر خاک ما
پرده می بندیم بر رخسار بینایی اسیر
گرشود آیینه آن شوخ چشم پاک ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
گداخت بر لب حسرت ترانه دل ما
تبسمی کن و بشکن بهانه دل ما
سلم فروخته خرمن به برق ناکامی
دمیدن و ندمیدن ز دانه دل ما
حباب چشمه نزدیک راه تفرقه ایم
خراب سیل غبار است خانه دل ما
ز جوش بلبل و پروانه چون گل از هم ریخت
به شاخسار جنون آشیانه دل ما
که در دل است که درگرد شوق پنهان است
زسجده پاشی ما آستانه دل ما
زساده لوحی حیرت اسیر نومیدیم
که راه گوش نداند فسانه دل ما
تبسمی کن و بشکن بهانه دل ما
سلم فروخته خرمن به برق ناکامی
دمیدن و ندمیدن ز دانه دل ما
حباب چشمه نزدیک راه تفرقه ایم
خراب سیل غبار است خانه دل ما
ز جوش بلبل و پروانه چون گل از هم ریخت
به شاخسار جنون آشیانه دل ما
که در دل است که درگرد شوق پنهان است
زسجده پاشی ما آستانه دل ما
زساده لوحی حیرت اسیر نومیدیم
که راه گوش نداند فسانه دل ما