عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
دریای بلاخوی جبین دل ماست
خاکستر محنت از زمین دل ماست
بر تیغ تو چون دست نثار افشانیم
جان رقص کنان در آستین دل ماست
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
عشقی که زمن دود بر آورد این است
خون می خورم و بعشق در خورد این است
اندیشه آن نیست که دردی دارم
اندیشه به تو نمیرسد درد این است
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۲
در عشق تو دل بخون من بازی کرد
با چرخ به کینم غمت انبازی کرد
کار دل من عشق تو گفتم سازد
او نیز چو دور چرخ ناسازی کرد
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۱
خورشید همی هراسد از روزن عشق
چاک جگری ندوزد این سوزن عشق
این خانه ز آتش بلا سوخته ام
کم خانه ز آتش است در برزن عشق
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۷
در دیده چو خار گشته خوابم چه کنم؟
در جوی جگر نمانده آبم چه کنم؟
با اینهمه آشنائی این ساقی عشق
از خون جگر دهد شرابم چه کنم؟
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۵
ای خون دل از عشق تو در گردن من
وی خار بلا فشانده پیرامن من
یا ریشه عشق تو کشم از دل خویش
یا ریشه جان کشد غمت از تن من
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۲
چندانکه نمود بیش کوشش دل من
از عشق بجز بلا نشد حاصل من
این شعله که بهر من دل افروخته است
روید چو گیاه بعد مرگ از گل من
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۴
در سینه چودوزخ آتشی کردم من
چون باد سحر هنوز دم سردم من
هرکس که شنید دردم از من بگریخت
گفتی که مگر صورت آن دردم من
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۲
بر پهنه دهر خنگ بیداد مران
از صفحه روزگار جز رنج مخوان
این هستی پنج روزه جاوید مدان
وین عمر که باقی است در اندوه خمان
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۳
یک عمر اسیر درد پنهان بودن
زنجیری نامرد به زندان بودن
در حلقه غم سر بگریبان بودن
بتوان نتوان یار به نادان بودن
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۲
من کیستم از خویش به تنگ آمده ای
دیوانه با خرد به جنگ آمده ای
دوشنبه به کوی یار از رشکم کشت
نالیدن پای دل به سنگ آمده ای
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
یارب نشود بلاکشی محرم هجر
عشق ار چه کشد و لیک داد از غم هجر
پروانه بشعله داد تن را بفراق
او را دو وصل کشت و ما را غم هجر
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
روز ازل که طینت آدم سرشته اند
بر صفحه دلم غم او را نوشته اند
عاشق شدی، هرآینه باید جفا کشید
بر می دهد بلی به زمین هر چه کشته اند
ای زاهدان چو منع من از عشق می کنید
من چون کنم که در گل من این سرشته اند
عشق از برای زینت انسان پدید شد
محروم ازین شرف به یقین دان، فرشته اند
آنها رسیده اند به مقصود کین زمان
دامان غم گرفته و خود را بهشته اند
خون شد دلم در آتش سودایش و هنوز
تا بر سرم چهار ز غم او نوشته اند
در جامه دید چون تن صوفی نگار گفت
باریکتر ازین نخ دیگر نرشته اند
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
ماه من رنجیده شد یا رب گناه من چه بود
من ندانم در ره بخت سیاه من چه بود
گر نمی سوزد دلم در آتش سودای او
هر شبی سوی فلک این دود آه من چه بود
دعوی عشق تو کردم لا نسلم داشتی
این لب خشک و دو چشم تر گواه من چه بود
من نه خود گشتم اسیر عشق آن شوخ این زمان
ای مسلمانان نمی دانم به راه من چه بود
گر سر محبوبی من نیست آن خورشید را
در رخم خندیدن پنهان ماه من چه بود
خلق در کویش بسی بود و من بیچاره هم
گر نه مقصودم بد او هر دم نگاه من چه بود
خلق می پرسند صوفی از چه برگردید یار
چون کنم یاران، نمی دانم گناه من چه بود
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۶
هر که او لعل جانفزای تو دید
گشت آزاد از فراق شدید
در جواب او
دوش دیدم به خواب لحم قدید
وه، چنین جز به خواب نتوان دید
روز عید و کلیچه و حلوا
هست بر طالعی که یافت سعید
چون خروسم به ناله و فریاد
تا به من بوی خایگینه رسید
هر که از بوی قلیه جان بدهد
هست در دین لوت خواره شهید
هست واقف ز سر سنبوسه
هر که لبها ز جوش بره گزید
بوی مرغ مسمن آمد دوش
مرغ روحم روان ز تن پرید
دست در سفره چون به نان نرسد
نزد صوفی زهی عذاب شدید
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۳۹ - وله ایضا
ز جور مطبخیان کی ز نان کنم اعراض
که مهر نان نتواند برید، صد مقراض
دلم به گوشه مطبخ چنان گرفته است قرار
که فارغ است ز جنت درین زمان ریاض
چو یافتم ته نان، نانخورش طلب کردم
چو جوهری به کف آمد چه می کنم اعراض
برو طبیب که دل گشته از تو مستغنی
که هست صحن مزعفر دوای این امراض
به مطبخی کشد این دم دگر ز صحبت شیخ
چو نیست دعوتیان را چو او کسی مرتاض
به دیگ کله پز این دم، تو حاضر دم باش
که تا رسد به تو ناگاه فیض از آن فیاض
ز یمن دولت قلیه برنج و نان باشد
تو هر سواد که صوفی ببرده ای به بیاض
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵۶
تا دل به دام زلف سیاه تو مبتلاست
جان رمیده بین که گرفتار صد بلاست
در جواب او
دل در کمند حلقه زنجیر زلبیاست
جانم اسیر گرده نان است، آن کجاست
از خورده های قند چه گویم که این زمان
در دیده های اشک فشانم چو توتیاست
ماقوت اگر شود من بیچاره را خوش است
حلوای تر که مرهم دلهای ریش ماست
آشی که هست قلیه زنگی غلام او
دانی و گرنه با تو بگویم که ماسواست
ای نان گرم از من مسکین سلام گوی
زناج را که آن قد و بالای او بلاست
از پیش مطبخی نروم جانب حکیم
بیمار جوعم و نخوداب این زمان شفاست
سیری ز نان میده و پالوده عسل
اکنون مگو به مذهب صوفی که این خطاست
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۸۵
عاشقی دانی چه باشد، بی دل و جان زیستن
جان به جانان دادن و بر بوی جانان زیستن
در جواب او
نیست امکان در جهان بی قلیه و نان زیستن
زان که هست امر محال امروز بی جان زیستن
خسته جانی دارم از شوق کباب سنگ پخت
خوش بود بیمار را بر بوی درمان زیستن
در غم بریان ز نار جوع سوزم چون کباب
ای دل این ساعت به جانم، چند ازین سان زیستن
قرص گندم را منه بر سفره با نان جوین
زان که دشوارست با کافر مسلمان زیستن
در فراق صحن حلوای برنج و نان گرم
جان به لب آمد بلی تا چند بتوان زیستن
گرده میده مرا آید به دشواری به دست
در جهان بی نان گندم نیست آسان زیستن
بر سر خوان نعم صوفی مدام آسوده باد
تا که انسان را بود از عمر امکان زیستن
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۸۸
آه که بی روی دوست عمر به پایان رسید
وز غم هجران یار نعره به کیوان رسید
در جواب او
آه که از شوق نان عمر به پایان رسید
در غم هجران گذشت، ناله به کیوان رسید
دل پر و معده تهی، منتظرم روز و شب
تا که کسی گویدم دعوت سلطان رسید
جان به لب آمد مرا، در غم بغرای ترب
ناله من از عراق تا به خراسان رسید
آتش سودای گوشت هست مرا در درون
شد جگرم پخته تا دل بر بریان رسید
صحن مزعفر چو گشت در نظر ما عیان
شمع بخندید و گفت دل به بر جان رسید
بر سر آتش کباب زمزمه ای داشت خوش
گفت دل مستمند، مرغ خوش الحان رسید
بر سر خوان نعم گشت پلانی خنک
گفت یکی غم مخور صوفی حیران رسید
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۱۳
یارب این درد جگر سوز مرا درمان کن
چاره کار من بیدل سرگردان کن
در جواب او
یارب این سفره چرمین مرا پر نان کن
معده سوخته ام را تو پر از بریان کن
بهتر از نان و برنج و عسلم چیزی نیست
آنچه بهبود بود از کرم خود آن کن
گشنگی پیش من دلشده دشوار بود
تو کریمی، به کرم فکر من حیران کن
درد جوع است نهان در دل بیچاره من
یارب از نان و عسل درد مرا درمان کن
مطبخی تا بچشم من نمک دیگ ترا
طبق چند پر از قلیه بادنجان کن
گوسفندی بپز از بهر نهاری، زنهار
صوفی دلشده را بار دگر مهمان کن
جان به لب آمده یارب به تمنای کباب
از کرم جمله دشوار مرا آسان کن