عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
کس چرا بیهده با مردم عالم باشد
هیچ غم نیست ز تنهایی اگر غم باشد
نگشایند ز پا سلسله، سودا زده را
دل همان به که در آن طره پر خم باشد
نگسلد از پی هم مرحمت ساقی عشق
زهر در شیشه کند باده اگر کم باشد
ساغر غیرتم آن به که نماند بی‌خون
نبود نور در آن دیده بی‌نم باشد
خاک در چشم، اگر اشک علاجش نکند
تا به کی آینه در پیش تو محرم باشد؟
لذت عمر کسی یافت در ایام وصال
که غنیمت شمرد گر همه یک دم باشد
هرکه گردید گدای در میخانه عشق
فارغ از ملک کی و سلطنت جم باشد
ناخن کس نبرد زو سَبَل بهبودی
چشم هر داغ که بر حقه مرهم باشد
سنبل زلف تو از بس که رطوبت دارد
حلقه موی تو چون دیده پر نم باشد
آدمیزاده‌ای از من چه گریزی چو پری
کی پری نیز گریزد اگر آدم باشد
کار شمشیر به سوزن نتوان پوشیدن
حیف باشد که لب زخم فراهم باشد
طاقت محرمی شانه ندارد قدسی
زلف او را بگذارید که درهم باشد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
مبادا کام جان از عیش، تا کام از الم گیرد
فسون عافیت بر دل مخوان، تا خو به غم گیرد
برون آ نیمشب از خانه، تا عالم شود روشن
کسی تا کی سراغ آفتاب از صبحدم گیرد؟
جفا خواهد که از طبع تو آیین جفا جوید
ستم خواهد که از خوی تو تعلیم ستم گیرد
نمی‌دانم که کرد این راه، سر، دانم که هر گامی
ز شوق زخم خارم، دیده پیشی بر قدم گیرد
نهم بر نقش پای خویش دایم دیده در کویش
که شاید رفته‌رفته دیده‌ام جای قدم گیرد
بود کوتاه از دامان مستی دست روشندل
برآرد از دل خود زنگ، چون آیینه نم گیرد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
هیچ دورانی چو عهد بی‌سرانجامی نبود
حیف ازان عمری که در خونابه آشامی نبود
در دل گرمم نماند افزون ز یک دوزخ شرر
هرگزم در عشق خوبان دل به این خامی نبود
غیرتم نگذاشت کو را شهره عالم کنم
گر نکردم خویش را رسوا، ز بدنامی نبود
هیچ نوشی را ندیدم کز عقب نیشی نداشت
آزمودم، هیچ کامی همچو ناکامی نبود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
میگساران را لبت یاد از می گلگون دهد
بی لب لعلت، می گلرنگ طعم خون دهد
نقد دل آورده‌ام، بنما جمال خویش را
تا نبیند دلربایی چون تو، کس دل چون دهد؟
دیده گردد خشک، اگر بر داغ دل مرهم نهم
چشمه را چون لای گیرد، نم کجا بیرون دهد؟
طالع عاشق ندارد یک دعای مستجاب
چند ورد صبحگاهم زحمت گردون دهد؟
از شکاف سینه دل را می‌کنم از خون تهی
صبر آنم کو، که دل از دیده خون بیرون کند؟
از وصال خود مکن منعم، چه کم خواهد شدن
تشنه‌ای را گردم آبی کس از جیحون دهد؟
همچو قدسی شهره‌ام در عشق لیلی‌طلعتان
شهرت من یاد از رسوایی مجنون دهد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
در آتشم از چهره برافروخته‌ای چند
چون شعله ز هم سرکشی آموخته‌ای چند
روشن نشود بخت ز جمعیت داغش
در سینه دلم ساخته با سوخته‌ای چند
ریزند به سر خاک، پی صید ضعیفی
چون دام به هم، چشم تهی دوخته‌ای چند
چون جلد کتابند، بغل کرده پر اجزا
یک حرف ز صد سطر نیاموخته‌ای چند
قدسی مکن از اهل زمان شکوه، چه داری
چشم خوشی از ناخوشی آموخته‌ای چند؟
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
جایی که داغ نیست، ز مرهم چه اعتبار
در پیش آفتاب ز شبنم چه اعتبار
چون اعتبار خلق ز بی‌اعتباری است
از اعتبار مردم عالم چه اعتبار
از ساغر تهی چه تمتع برد کسی
از دیده‌ای که نیست در او نم چه اعتبار
چون راه بیش و کم همه بر شارع فناست
از عشرت زیاد و غم کم چه اعتبار
در کشوری که باب بود جنس اشک و آه
از چشم بی‌نم و دل بی‌غم چه اعتبار
نام خرد کسی نبرد در دیار عشق
از روستا، به شهر معظم چه اعتبار
ما را هوای دلخوشی روزگار نیست
غمدیده را ز خاطر خرم چه اعتبار
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
عشق خواهی، خنده را بر لب کش و دلتنگ باش
آشتی کن با غم و با عافیت در جنگ باش
دشمن خود باش، اما دوست شو با دیگران
بر سر یاران گل و بر شیشه خود سنگ باش
عشق خواهی، بی شکستی کی شود کارت درست
در کف معشوق دل، بر روی عاشق، رنگ باش
پهلوی مجنون رو و فارغ نشین از ننگ و نام
شهر بر دیوانه صحرانشین گو تنگ باش
اهل مجلس را به هر نوعی که باشد، می نواز
بر لب ساقی می و در دست مطرب چنگ باش
باعث اندوه و شادی، اختلاط مردم است
آشنا با کس مشو، فارغ ز صلح و جنگ باش
شوق هرجا مجلس‌آرایی نماید، باده شو
عشق هرگه نغمه‌پردازی کند، آهنگ باش
قرب و بعد آرزو دارند هریک لذتی
در بیابان طلب، گه گام و گه فرسنگ باش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
در بزم طرب، باده نابی نکشیدیم
لب خشک شد و منت آبی نکشیدیم
چون مور ضعیف از عقب شاهسواران
گامی ندویدیم و رکابی نکشیدیم
بر خلد گذشتیم و نکردیم نگاهی
در میکده مردیم و شرابی نکشیدیم
همراه نسیم سحری عمر به سر رفت
از روی گلی، طرف نقابی نکشیدیم
بستیم ز احوال دو عالم لب پرسش
منت ز کس از بهر جوابی نکشیدیم
بر سینه ز بس داغ بهشتی‌صفتان بود
در دوزخ جاوید، عذابی نکشیدیم
قدسی چو شب و روز به رویت نگران بود
در چشمش ازان سرمه خوابی نکشیدیم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
تا شد زبان گره چو جرس، بر فغان زدیم
گویا برای ناله گره بر زبان زدیم
رنگ شکسته، فال محبت بود، ازان
خرمن چو گل به نیت باد خزان زدیم
از هر سری، چو کوه، صدایی بلند شد
انگشت شکوه بر لب کون و مکان زدیم
غیر از حدیث مطرب و می هرچه خوانده شد
در حالت مطالعه‌اش بر کران زدیم
تا دیگران هنر نشمارند عیب ما
دامن به عیب‌جویی خود بر میان زدیم
در کوی یار، عمر به افسانه سر شد
تا قفل خواب بر مژه پاسبان زدیم
هرگز به عشق، ناله ما این اثر نداشت
تیری چو کودکان به غلط بر نشان زدیم
شست آب دیده نقش عمارت ز روزگار
نقش دگر بر آب درین خاکدان زدیم
خوردیم باده کهن از دست نوخطی
آتش ز رشک در دل پیر و جوان زدیم
قدسی ز بی‌نشانی خود چون زنیم لاف؟
بر سینه مهر داغ ز بهر نشان زدیم
قدسی مشهدی : مطالع و متفرقات
شمارهٔ ۱۶
افروختی ز باده و رنگ بتان شکست
یک گل شکفت و رونق صد گلستان شکست
دادی چو دل ز دست، رهایی طمع مدار
عشق آن طلسم نیست که آن را توان شکست
قدسی مشهدی : مطالع و متفرقات
شمارهٔ ۳۹
غم رفت از دل من و از سینه داغ هم
مهتاب نیست کلبه ما را چراغ هم
صد داغ سوختیم و ز دل تیرگی نرفت
روشن نکرد کلبه ما را چراغ هم
قدسی خبر ز قافله طاقتم مپرس
این کاروان گذشته ز ما بی سراغ هم
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
گردون که به دیده خار افکند مرا
آتش به دل فگار افکند مرا
نی شمع به محفلی، نه گل در چمنی
بنگر به چه روزگار افکند مرا
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
از بدنامی چه باک بدنامان را؟
کس چون شکند شکسته‌اندامان را؟
از شعله قهر، عاشقان را چه غم است
اندیشه ز سوختن بود خامان را
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
باید به مدارا طلبید آن مه را
سرعت نبود هنر دل آگه را
زنهار چو انگشت به هنگام شمار
افتان خیزان به سر رسان این ره را
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
با فقر چه قدر، دنیی و عقبی را؟
دارد همه کس مسلم این دعوی را
غالب‌گشتن بر دو جهان از فقر است
اقبال بلند باید این معنی را
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
در حضرت دوست انس جان را چه بقا
باقی همه اوست، این و آن را چه بقا
خرسند به جانی و تسلی به جهان
جان را چه ثبات است و جهان را چه بقا
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
بی پیر، مرید کی شود مست و خراب؟
رهبر بودش گرچه خرد در همه باب
هرچند در آفتاب هم گرم شود
بی گرمی شعله کی به جوش آید آب؟
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
وقت است اگر عنان سپاری به شتاب
با جاذبه شوق چه دریا، چه سراب
بشتاب به سرعتی که در راه رسد
اول قدمت به منزل آخر به رکاب
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
هرچند هنر به کس نخواهد پرداخت
غربت‌زده را ساز هنر باید ساخت
نی گرچه ز خود آه ندارد به جگر
خلقش ز برای خویش خواهند نواخت
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
ایام ز آرزو اگر دست تو بست
زین نکته در لباس، مقصودی هست
بندد سر آستین کودک، مادر
تا در سرما نیاورد بیرون دست