عبارات مورد جستجو در ۳۸ گوهر پیدا شد:
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶ - در مدح سلطان محمدبن سلطان محمود گوید
مرا سلامت روی تو باد ای سرهنگ
چه باشدار بسلامت نباشد این دل تنگ
دلم به عشق تو در سختی و عنا خو کرد
چنانکه آینه زنگ خورده اندر زنگ
ازین گریستن آنست امید من که مگر
به اشک من دل تو نرم گردد ای سرهنگ
به آب چشمه نگشت ایچ سنگ نرم و مرا
به آب چشم همی نرم کردباید سنگ
سخن ندانم گفتن همی ز تنگدلی
چنین درشت سخن گشته ام به صلح و به جنگ
ببرد سنگ من این انده فراق ومرا
امیر عالم عادل ستوده است به سنگ
جمال دولت عالی محمد محمود
سر فضایل و روی محامد و فرهنگ
شهی که دولت او از شرنگ شهد کند
چنانکه هیبت شمشیر او ز شهد شرنگ
سموم خشمش اگر بر فتد به کشور روم
نسیم لطفش اگر بگذرد به کشور زنگ
ز ساج باز ندانند رومیان را لون
ز عاج باز ندانند زنگیان را رنگ
چو گور تنگ شود بر عدو جهان فراخ
در آن زمان که بر اسبش کشیده باشد تنگ
جهان گشاید و کین توزد و عدو شکرد
به تیغ تیز و کمان بلند و تیر خدنگ
مخالفان قوی دست چیره پیش امیر
اسیر گردد چون بر زمین خشک نهنگ
مخالفان چو کلنگند و او چو باز سپید
شکار باز بود، ورچه مه ز باز، کلنگ
هزار یک زان کاندر سرشت او هنرست
نگار و نقش همانا که نیست در ار تنگ
همیشه عادت او را به نیکوییست ولوع
چنانکه همت اورا به برتری آهنگ
بلند همتش ار گرددی بصورت باز
بپایش اندر ماه و ستاره بودی زنگ
جهان بخدمت او میل دارد و نه شگفت
که خدمتش طلبد هر که هوش دارد و هنگ
بدان امید که روزی بدست گیرد شاه
چو پهنه گهر آگین شده ست هفت اورنگ
کسی که چنگ زد اندر خجسته خدمت او
خجسته بخت شد و کام خویش کرد به چنگ
چومن هزار فزونست و صد هزار فزون
ز فر خدمت او کرده کار خویش چو چنگ
بسا کسا که گرفتار تنگدستی بود
زبر و بخشش او سیم و زر نهاده به تنگ
بزرگواری وکردار او و بخشش او
ز روی پیران بیرون برد همی آژنگ
بزرگواری جنسیست از فعال امیر
چنانکه هیبت نوعیست از خصال پلنگ
کسیکه مشک به بینی برد نیابد بوی
شم شمایل او بشنود ز صد فرسنگ
چووقت حمله بودآفتیست باد شتاب
چو وقت حلم بود رحمتیست کوه درنگ
عیار حلم گرانش پدید نتوان کرد
اگر سپهر ترازو شود، زمین پاسنگ
هزار یک گر ازان ز آسمان در آویزد
چنان بودکه ز کاهی کهی کنندآونگ
عجب ندارم اگر هیچکس نکرد که او
کند بتدبیر از ریگ مرو وادی گنگ
موفقیست که تدبیراو تباه کند
هزار زرق وفسون و هزار حیلت و رنگ
بهیچگونه بر او جادوان حیلت ساز
بکار برد ندانند حیلت و نیرنگ
فصیح تر کس جایی که او سخن گوید
چنان بود ز پلیدی که خورده باشد بنگ
جهان نیاردبا او برابری کردن
که ره نبرد با اسب تیزتک خرلنگ
همی درفشد ازو همچنانکه از پدرش
جمال خسروی و فر شاهی و اورنگ
همیشه تا خورش و صید باز باشد کبک
چنان کجا خورش و صید یوز باشد رنگ
سرای دولت او باد دار ملک زمین
چنانکه خانه ما هست بر فلک خرچنگ
هر رشک مجلس او کارنامه مانی
به رشک محفل او بار نامه ارتنگ
همیشه در بر او دلبران چون شیرین
هماره بر در او کهتران چون هوشنگ
مخالفانش چون بیژن اندر اول کار
ز گه فتاده بچاه سراچه ارژنگ
چه باشدار بسلامت نباشد این دل تنگ
دلم به عشق تو در سختی و عنا خو کرد
چنانکه آینه زنگ خورده اندر زنگ
ازین گریستن آنست امید من که مگر
به اشک من دل تو نرم گردد ای سرهنگ
به آب چشمه نگشت ایچ سنگ نرم و مرا
به آب چشم همی نرم کردباید سنگ
سخن ندانم گفتن همی ز تنگدلی
چنین درشت سخن گشته ام به صلح و به جنگ
ببرد سنگ من این انده فراق ومرا
امیر عالم عادل ستوده است به سنگ
جمال دولت عالی محمد محمود
سر فضایل و روی محامد و فرهنگ
شهی که دولت او از شرنگ شهد کند
چنانکه هیبت شمشیر او ز شهد شرنگ
سموم خشمش اگر بر فتد به کشور روم
نسیم لطفش اگر بگذرد به کشور زنگ
ز ساج باز ندانند رومیان را لون
ز عاج باز ندانند زنگیان را رنگ
چو گور تنگ شود بر عدو جهان فراخ
در آن زمان که بر اسبش کشیده باشد تنگ
جهان گشاید و کین توزد و عدو شکرد
به تیغ تیز و کمان بلند و تیر خدنگ
مخالفان قوی دست چیره پیش امیر
اسیر گردد چون بر زمین خشک نهنگ
مخالفان چو کلنگند و او چو باز سپید
شکار باز بود، ورچه مه ز باز، کلنگ
هزار یک زان کاندر سرشت او هنرست
نگار و نقش همانا که نیست در ار تنگ
همیشه عادت او را به نیکوییست ولوع
چنانکه همت اورا به برتری آهنگ
بلند همتش ار گرددی بصورت باز
بپایش اندر ماه و ستاره بودی زنگ
جهان بخدمت او میل دارد و نه شگفت
که خدمتش طلبد هر که هوش دارد و هنگ
بدان امید که روزی بدست گیرد شاه
چو پهنه گهر آگین شده ست هفت اورنگ
کسی که چنگ زد اندر خجسته خدمت او
خجسته بخت شد و کام خویش کرد به چنگ
چومن هزار فزونست و صد هزار فزون
ز فر خدمت او کرده کار خویش چو چنگ
بسا کسا که گرفتار تنگدستی بود
زبر و بخشش او سیم و زر نهاده به تنگ
بزرگواری وکردار او و بخشش او
ز روی پیران بیرون برد همی آژنگ
بزرگواری جنسیست از فعال امیر
چنانکه هیبت نوعیست از خصال پلنگ
کسیکه مشک به بینی برد نیابد بوی
شم شمایل او بشنود ز صد فرسنگ
چووقت حمله بودآفتیست باد شتاب
چو وقت حلم بود رحمتیست کوه درنگ
عیار حلم گرانش پدید نتوان کرد
اگر سپهر ترازو شود، زمین پاسنگ
هزار یک گر ازان ز آسمان در آویزد
چنان بودکه ز کاهی کهی کنندآونگ
عجب ندارم اگر هیچکس نکرد که او
کند بتدبیر از ریگ مرو وادی گنگ
موفقیست که تدبیراو تباه کند
هزار زرق وفسون و هزار حیلت و رنگ
بهیچگونه بر او جادوان حیلت ساز
بکار برد ندانند حیلت و نیرنگ
فصیح تر کس جایی که او سخن گوید
چنان بود ز پلیدی که خورده باشد بنگ
جهان نیاردبا او برابری کردن
که ره نبرد با اسب تیزتک خرلنگ
همی درفشد ازو همچنانکه از پدرش
جمال خسروی و فر شاهی و اورنگ
همیشه تا خورش و صید باز باشد کبک
چنان کجا خورش و صید یوز باشد رنگ
سرای دولت او باد دار ملک زمین
چنانکه خانه ما هست بر فلک خرچنگ
هر رشک مجلس او کارنامه مانی
به رشک محفل او بار نامه ارتنگ
همیشه در بر او دلبران چون شیرین
هماره بر در او کهتران چون هوشنگ
مخالفانش چون بیژن اندر اول کار
ز گه فتاده بچاه سراچه ارژنگ
جامی : سبحةالابرار
بخش ۳۱ - عقد هشتم در بیان ارادت که عنان قصد از مقاصد مجازی تافتن است و بر باد پای جهد به کعبه مراد حقیقی شتافتن
ای درین دامگه وهم و خیال
مانده در ربقه عادت همه سال
حق که منشور سعادت داده ست
در خلاف آمد عادت داده ست
چند سر در ره عادت باشی
تارک تاج سعادت باشی
کرده ای عادت و خو پرده خویش
باز کن خوی ز خو کرده خویش
دیده کز بهر صنایع باشد
تا دلیل ره صانع باشد
منظر شاهد رعنا سازی
با رخش نرد تماشا بازی
گوش کامد پی قرآن شنوی
تا به فرموده یزدان گروی
روزن بانگ نی و چنگ کنی
به سماع غزل آهنگ کنی
دست دادند که بی رنج و ملال
سازیش آبله از کسب حلال
نه که از جام شوی باده گسار
داریش بر کف دست آبله وار
پات دادند که از راه وفا
آوری رو به صف اهل صفا
نه که دین در ره آفات نهی
پا به میدان خرابات نهی
لب و دندان و زبانت دادند
قوت نطق و بیانت دادند
تا شوی بر نهج صدق و صواب
متکلم به اسالیب خطاب
نه که بیهوده سخن سنج شوی
خلق را مایه صد رنج شوی
آنچه گفتم همه عادات بد است
که نه شایسته دین و خرد است
به کز اینها همه پیوند گشای
آوری روی ارادت به خدای
هست ارادت بر هر آزاده
ترک ما کان علیه العاده
ای خوش آن وقت که بی فکر و نظر
بر زند خواستی از جان تو سر
کوه اگر بر تو کشد تیغ به جنگ
با مرصع کمر از دم پلنگ
دست خود در کمر آری با کوه
در دلت ناید ازو هیچ شکوه
همچو خورشید که نبود میغش
خویش را عور زنی بر تیغش
خون لعل از جگرش بگشایی
نقد کان از کمرش بربایی
بلکه چون کبک نهی پا به سرش
وز لگدکوب کنی پی سپرش
ور رسد بادیه ژرف به پیش
فسحت آن ز دل عارف بیش
گردبادش به فلک سوده کلاه
گشته گوی کلهش قبه ماه
خار آن دشنه بیدادگران
خاک آن تشنه خونین جگران
کوه با صرصر آن ریگ نمای
ریگ چون اخگر سوزان ته پای
به هوایش چو کند مرغ گذر
همچو پروانه فتد سوخته پر
بگذری از سر آن همچو سحاب
از مژه بر تف آن ریزان آب
ور بگیرد ره تو دریایی
قله موج به گردون سایی
جرم سیاره چو گوهر در وی
ماهی چرخ شناور در وی
غوک آن پنجه زنان با خرچنگ
گام اول ز وی و کام نهنگ
زان کنی همچو صبا زود گذار
نکنی لب تر ازان کشتی وار
هر چه القصه شود بند رهت
روی برتابد ازین قبله گهت
یک به یک را ز میان برداری
قدم صدق به جان برداری
تا نهی بزم به خلوتگه راز
چنگ وحدت ز نوای تو به ساز
ور بود تار ارادت ز تو سست
سازش اندر قدم پیر درست
باز در خواهش او خواهش خویش
روز در افزونیش از کاهش خویش
باش پیش رخش آیینه صاف
بر تراش از دل خود زنگ خلاف
شو سمندر چو فروزد آتش
باش در آتش او خرم و خوش
مانده در ربقه عادت همه سال
حق که منشور سعادت داده ست
در خلاف آمد عادت داده ست
چند سر در ره عادت باشی
تارک تاج سعادت باشی
کرده ای عادت و خو پرده خویش
باز کن خوی ز خو کرده خویش
دیده کز بهر صنایع باشد
تا دلیل ره صانع باشد
منظر شاهد رعنا سازی
با رخش نرد تماشا بازی
گوش کامد پی قرآن شنوی
تا به فرموده یزدان گروی
روزن بانگ نی و چنگ کنی
به سماع غزل آهنگ کنی
دست دادند که بی رنج و ملال
سازیش آبله از کسب حلال
نه که از جام شوی باده گسار
داریش بر کف دست آبله وار
پات دادند که از راه وفا
آوری رو به صف اهل صفا
نه که دین در ره آفات نهی
پا به میدان خرابات نهی
لب و دندان و زبانت دادند
قوت نطق و بیانت دادند
تا شوی بر نهج صدق و صواب
متکلم به اسالیب خطاب
نه که بیهوده سخن سنج شوی
خلق را مایه صد رنج شوی
آنچه گفتم همه عادات بد است
که نه شایسته دین و خرد است
به کز اینها همه پیوند گشای
آوری روی ارادت به خدای
هست ارادت بر هر آزاده
ترک ما کان علیه العاده
ای خوش آن وقت که بی فکر و نظر
بر زند خواستی از جان تو سر
کوه اگر بر تو کشد تیغ به جنگ
با مرصع کمر از دم پلنگ
دست خود در کمر آری با کوه
در دلت ناید ازو هیچ شکوه
همچو خورشید که نبود میغش
خویش را عور زنی بر تیغش
خون لعل از جگرش بگشایی
نقد کان از کمرش بربایی
بلکه چون کبک نهی پا به سرش
وز لگدکوب کنی پی سپرش
ور رسد بادیه ژرف به پیش
فسحت آن ز دل عارف بیش
گردبادش به فلک سوده کلاه
گشته گوی کلهش قبه ماه
خار آن دشنه بیدادگران
خاک آن تشنه خونین جگران
کوه با صرصر آن ریگ نمای
ریگ چون اخگر سوزان ته پای
به هوایش چو کند مرغ گذر
همچو پروانه فتد سوخته پر
بگذری از سر آن همچو سحاب
از مژه بر تف آن ریزان آب
ور بگیرد ره تو دریایی
قله موج به گردون سایی
جرم سیاره چو گوهر در وی
ماهی چرخ شناور در وی
غوک آن پنجه زنان با خرچنگ
گام اول ز وی و کام نهنگ
زان کنی همچو صبا زود گذار
نکنی لب تر ازان کشتی وار
هر چه القصه شود بند رهت
روی برتابد ازین قبله گهت
یک به یک را ز میان برداری
قدم صدق به جان برداری
تا نهی بزم به خلوتگه راز
چنگ وحدت ز نوای تو به ساز
ور بود تار ارادت ز تو سست
سازش اندر قدم پیر درست
باز در خواهش او خواهش خویش
روز در افزونیش از کاهش خویش
باش پیش رخش آیینه صاف
بر تراش از دل خود زنگ خلاف
شو سمندر چو فروزد آتش
باش در آتش او خرم و خوش
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۶۵ - وله فی الامیر الحاجب همان الدّین الیاس
مجلس محترم همام الدّین
ای دلم بستۀ اشارت تو
خاطر تیز ارسطاطالیس
قاصر و عاجز از مهارت تو
دیرها رفت تا که منتظرم
تا که آرد بمن بشارت تو؟
نامه باری همی نویس که جان
برخی آن خط و عبارت تو
گوئیا نیست بر قرار چنان
حال وسواس و استشارت تو
وان دوشنبه بروزه بودن تو
وان هر آدینۀ زیارت تو
وآن بتنها در آبریز شدن
نیم شبها ز بس جسارت تو
آن دیانت کجا رعا کردی؟
که بدزدید آن بصارت تو؟
جامۀ من که بیست بیش ارزید
بعد شش ساله استجارت تو
قصبی شد که شش نمی ارزد
چشم بد دور از تجارت تو
ای دلم بستۀ اشارت تو
خاطر تیز ارسطاطالیس
قاصر و عاجز از مهارت تو
دیرها رفت تا که منتظرم
تا که آرد بمن بشارت تو؟
نامه باری همی نویس که جان
برخی آن خط و عبارت تو
گوئیا نیست بر قرار چنان
حال وسواس و استشارت تو
وان دوشنبه بروزه بودن تو
وان هر آدینۀ زیارت تو
وآن بتنها در آبریز شدن
نیم شبها ز بس جسارت تو
آن دیانت کجا رعا کردی؟
که بدزدید آن بصارت تو؟
جامۀ من که بیست بیش ارزید
بعد شش ساله استجارت تو
قصبی شد که شش نمی ارزد
چشم بد دور از تجارت تو
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۴۵ - ایضا له
نور دین ای که در افاق جهان
خاطر تو به هنر مشهورست
نظم پاکت شکر موزونست
لفظ عذبت کهر منثورست
نرگس از فضلۀ جام لطفت
جرعه یی خورد، از آن مخمورست
آفتاب از تپش خاطر تو
شعله یی یافت از ان محرورست
شرح اخلاق پسندیدة تو
بر ورقهای کرم مسطورست
نور عالم همه از مهر آید
دلم از مهر توزین پر نورست
به دعای تو دلم نزدیکست
صورتم گرچه ز خدمت دورست
اندرین عهد کز انواع محن
هر کراست دلی رنجورست
خاطرم گر نکند نظم سخن
پیش ارباب خرد معذورست
گرچه تقصیر فراوان دارم
عذر تقصیر برین مقصورست
خاطر تو به هنر مشهورست
نظم پاکت شکر موزونست
لفظ عذبت کهر منثورست
نرگس از فضلۀ جام لطفت
جرعه یی خورد، از آن مخمورست
آفتاب از تپش خاطر تو
شعله یی یافت از ان محرورست
شرح اخلاق پسندیدة تو
بر ورقهای کرم مسطورست
نور عالم همه از مهر آید
دلم از مهر توزین پر نورست
به دعای تو دلم نزدیکست
صورتم گرچه ز خدمت دورست
اندرین عهد کز انواع محن
هر کراست دلی رنجورست
خاطرم گر نکند نظم سخن
پیش ارباب خرد معذورست
گرچه تقصیر فراوان دارم
عذر تقصیر برین مقصورست
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۱۸ - وله ایضا
بزرگوارا، خّط و عبارتت ماند
به شاهدی که به رخ بر کشد نقابی خوش
کسی که چاشنیی یافت از عبارت تو
به ذوق او نبود در جهان شرابی خوش
دو دست گوهر بار و شکوه طلعت تو
چو نو بهاران باران و آفتابی خوش
چو خلق فایح تو بر ضمیر من گذرد
ز طبع من مترشّح بود گلابی خوش
پریر، زهره همی گفت، زهره نیست مرا
ز بیم حسبت تو بر زدن زبانی خوش
به بارگاه تو تا من حدیث خویش کنم
شب دراز ببایست و ماهتابی خوش
به ملک و جاه تو آیا چه نقص ره یابد؟
که گردد از تو دل ریش دردیابی خوش
عتابهای تو با بنده ناخوشیها کرد
وگرچه باشدم از تو همه عتابی خوش
نمی شود ز جگر خوردنم عتاب تو سیر
مگر بدست نمی آیدش کبابی خوش
بدان طمع که رضای تو گرددم حاصل
شدست بر دل تنگم همه عذابی خوش
هزار بار مرا عفو کرده یی و هنوز
نگشت طبع تو با من به هیچ با بی خوش
مگر که مدّت ده سال هست یا افزون
که از شماتت اعدا نخوردم آبی خوش
به لفظ شیرین از تو سؤالکی کردم
بدان طمع که کنم از تو اجتذابی خوش
گرفتم آنکه چهل سال آن نه من بودم
که شب نکردم از اندیشة تو خوابی خوش
گرفتم آنکه نه من بوده ام که ساخته ام
ز مدحت تو و اسلاف تو کتابی خوش
چنان قصیده، چو من بنده، در چنان معرض
به چون تو خواجه فرستد، کم از جوابی خوش
به شاهدی که به رخ بر کشد نقابی خوش
کسی که چاشنیی یافت از عبارت تو
به ذوق او نبود در جهان شرابی خوش
دو دست گوهر بار و شکوه طلعت تو
چو نو بهاران باران و آفتابی خوش
چو خلق فایح تو بر ضمیر من گذرد
ز طبع من مترشّح بود گلابی خوش
پریر، زهره همی گفت، زهره نیست مرا
ز بیم حسبت تو بر زدن زبانی خوش
به بارگاه تو تا من حدیث خویش کنم
شب دراز ببایست و ماهتابی خوش
به ملک و جاه تو آیا چه نقص ره یابد؟
که گردد از تو دل ریش دردیابی خوش
عتابهای تو با بنده ناخوشیها کرد
وگرچه باشدم از تو همه عتابی خوش
نمی شود ز جگر خوردنم عتاب تو سیر
مگر بدست نمی آیدش کبابی خوش
بدان طمع که رضای تو گرددم حاصل
شدست بر دل تنگم همه عذابی خوش
هزار بار مرا عفو کرده یی و هنوز
نگشت طبع تو با من به هیچ با بی خوش
مگر که مدّت ده سال هست یا افزون
که از شماتت اعدا نخوردم آبی خوش
به لفظ شیرین از تو سؤالکی کردم
بدان طمع که کنم از تو اجتذابی خوش
گرفتم آنکه چهل سال آن نه من بودم
که شب نکردم از اندیشة تو خوابی خوش
گرفتم آنکه نه من بوده ام که ساخته ام
ز مدحت تو و اسلاف تو کتابی خوش
چنان قصیده، چو من بنده، در چنان معرض
به چون تو خواجه فرستد، کم از جوابی خوش
نجمالدین رازی : باب سیم
فصل دهم
قال الله تعالی: «فوجدا عبدا من عبادنا آتیناه رحمه من عندنا و علمناه من لدنا علما».
و قال النبی صلیالله علیه و سلم: «لایزال طائفه من امتی قائمین علی الحق لایضرهم من خذ لهم».
بدانک حق تعالی خضر را علیه السلام اثبات شیخی و مقتدایی کرد و موسی را علیه الصلوه بمریدی و تعلم علم لدنی بدو فرستاد از استحقاق شیخوخیت او این خبر میدهد که «عبدا من عبادنا الآیه». پنج مرتبه خضر را علیه السلام اثبات میفرماید: اول اختصاص عبدیت حضرت که «من عبادنا» دوم استحقاق قبول حقایق از اتیان حضرت بیواسطه که «آتیناه رحمه» سیم خصوصیت یافت رحمت خاص از مقام عندیت که «رحمه من عندنا» چهارم شرف تعلم علوم از حضرت که «وعلمناه» پنجم دولت یافت علوم لدنی بیواسطه که «من لدنا علما».
واین پنج رکن است که بنای اهلیت شیخی و استعداد مقتدایی بر آن است. شیخ باید که بدین خاصیت مخصوص گردد و بخصال دیگر موصوف شود که شرح آن بیاید انشاءالله تا شیخی و مقتدایی را بشاید.
اول مقام عبدیت است و تا از رق ماسوای حق آزاد نشود اختصاص عبدیت «من عبادنا» نیابد و سالک را تا با خود و سعادت و شقاوت خود پیوند میماند او آزاد نیست. بزرگان گفتهاند: هر آنچ در بند آنی بنده آنی. «والمکاتب عبد ما بقی علیه درهم».
دوم مقام قبول حقایق از اتیان حضرت است بیواسطه و آن میسر نشود تا بکلی از حجب صفات بشری و روحانی خلاص نیابد زیراک هر چ از پس حجب آید بواسطه آید اگرچه بعضی چنان نماید که بیواسطه است. چنانک موسی علیه السلام بیواسطه کلام میشنید و بحقیقت بواسطه نبود گاه شجر واسطه بود که «من الشجره ان یا موسی انی انا الله» و گاه ندا و صوت که «نودی من شاطی الواد الایمن» و تفصیل این هر کس فهم نکند. و معلوم بادا که کلام حق بیحرف و صوت و نداست اما موسی علیه السلام بواسطه حرف و صوت و ندا توانست شنود و اگر بیواسطه توانستی شنود او را حوالت بصحبت خضر نکردندی تا بمصقل «انک لن تستطیع معی صبرا» بقایای آثار صفات انسانی از آینه دل موسی محو کند.
در بدایت نبوت خواجه را علیه السلام چون رفع حجب بکمال نرسیده بود وحی حق بواسطه مییافت که «نزل به الروح الامین علی قلبک» در شب معراج چون کشف القناع حقیقی ببود واسطه از میان بر خاست که «فاوحی الی عبده ما اوحی».
سیم یافت رحمت خاص از مقام عندیت و آن خاص الخاصان را باشد زیراک برخورداران از صفت رحمت سهطایفهاند: عوام و خواص و خاص الخاص عوام و خواص بواسطه یابند و خاص الخاص بیواسطه.
بر خورداری عوام از صفت رحمانیت است و آن مقبول و مردود مییابد از بهر آنک رزق و صحت و شفقت بر عیال کافر و مسلمان راهست و آن از خاصیت صفت رحمانیت است و اگرنه از اثر این رحمت بودی یک شربت آب بهیچ کافر ندادی آنچ فرمود«سبقت رحمتی غضبی» ازین معنی بود و هم ازینجا گفتهاند «یارحمن الدنیا».
و بر خورداری خواص از صفت رحیمی است تا بواسطه قبول دعوت انبیا و متابعت ایشان نعیم هشت بهشت یا بند در آخرت که «نبی عبادی انی انا الغفور الرحیم» و از اینجا گفتهاند که «یارحیم الآخره».
و بر خورداری خاص الخاص از صفت ارحم الراحمینی است بیواسطه چنانک انبیا را بود. ایوب علیه الصلوه فرمود «مسنی الضر وانت ارحم الراحمین» و موسی علیه الصلوه میگفت «رب اغفرلی ولاخی و ادخلنا فی رحمتک و انت ارحم الراحمین» اشارت برحمت بیواسطه است از مقام عندیت که «رحمه من عندنا» و آن از نتیجه تجلی صفات الوهیت و محو آثار بشریت و تخلق با خلاق ربوبیت است.
چهارم تعلم علوم از حضرت بیواسطه و آن وقتی میسر شود که لوح دل را از نقوش علوم روحانی و عقلی و سمعی و بحسی بکل پاک و صافی کند که تا این انواع علوم بر لوح دل مثبت است شاغل دل باشد از استعداد قبول علوم از حضرت بیواسطه موسی را علیه الصلوه اگرچه علم تورات از حضرت حاصل بود لیکن بواسطه الواح بود «و کتبناله فیالالواح» فایده صحبت خضر یکی دیگر آن بود تا دل او شایستگی کتابت حق گیرد و زحمت الواح از میان برخیزد و این مرتبه خواجه را بود علیه الصلوه که فرمود «اوتیت جوامع الکلم» و او را تعلیم قرآن از راه دل کردند نه از صورت کتب که «الرحمن علم القران».
پنجم تعلم علوم لدنی بیواسطه اگرچه تعلم علوم از حضرت بیواسطه تواند بود که باشد اما علوم لدنی نباشد. چنانک در حق داود علیه الصلوه فرمود «و علمناه صنعه لبوس» و علم صنعت زره از علوم لدنی نبود. و علم لدنی بمعرفت ذات و صفات حضرت جلت تعلق دارد که بیواسطه بتعلیم و تعریف حق حاصل آید چنانک خواجه علیه الصلوه میفرمود «عرفت ربی بربی».
و دریافت این علم بدان حاصل شود که مرد از وجود خویش بزاید تا بدین زادن از لدن خویش به لدنی حق رسد چنانک خواجه را علیه الصلوه فرمود «وانک لتلقی القران من لدن حکیم علیم» و عیسی علیه السلام میفرماید «لم یلج ملکوت السموات و الارض من لم یولدمر تین».
و این زادن بدان باشد که چون مرید صادق در ابتدا بر قضیه «والدین جاهدوا فینا» قدم در راه طلب نهد و بکمند جذبات عنایت روی دل از مألوفات طبع و مستلذات نفس بگرداند و متوجه حضرت عزت گردد حضرت عزت بر سنت «لنهدینهم سبلنا» جمال شیخی کامل و اصل در آینه دل او برو عرضه کند سالک نه مجذوب که مجذوبان شیخی را نشایند اگرچه سالک هم مجذوب باشد اما مجذوب سالک دیگرست و مجذوب مطلق دیگر.
و چون مرید صادق جمال شیخی در آینه دل مشاهده کرد در حال بر جمال او عاشق شود و قرار و آرام ازو برخیزد. منشأ این جمله سعادات این عاشقی است و تا مرید بر جمال ولایت شیخ عاشق نشود از تصرف ارادت و اختیار خویش بیرون نتواند آمد و در تصرف ارادت شیخ نتواند رفت. عبارت از مرید آن است که مرید مراد شیخ بود نه مرید مراد خویش. پس وظیفه او این بیت شود. بیت
ای دل اگرت رضای دلبر باید
آن باید کرد و گفتوگو فرماید
گر گوید خون گری مگو کز چه سبب؟
ور گوید جان بده مگو کی باید؟
چون مرید صادق عاشق جمال ولایت شیخ گشت شایستگی قبول تصرف ولایت شیخ درو پدیدآید. درین حال مزید بر مثال بیضهای بود در بیضگی انسانیت و بشریت خویش بند شده و از مرتبه مرغی که عبدیت خاص عبارت از آن است بازمانده چون توفیق تسلیم تصرف ولایت شیخش کرامت کردند بیضه صفت شیخ او را در تصرف پر و بال ولایت خویش گیرد و همت عالی خویش بروگمارد و مراقب حال او گردد تا بتدریج همچنانک تصرف مرغ در بیضه پدید میاید وبیضه را از وجود بیضگی تغیر میدهد و بوجود مرغی مبدل میکند تصرف کیمیای همت شیخ وجود بیضه صفت مرید را مبدل کند بوجود مرغی عبدیت خاص.
ولیکن مرغ صورتی از راه قشر بیضه بظاهر عالم دنیا بیرون میآید که او را از بهر دنیا آفریدهاند اما مرغ معنوی از راه اندرون بدریچه ملکوت بیرون میرود زیراک او را از بهر آن عالم آفریدهاند و چون مرغ صورتی در عالم دنیا بود و آن مرغ که در بیضه تعبیه بود در ملکوت بیضه مستور بود بتصرف آن مرغ از ملکوت بیضه بصورت دنیا آمد اینجا مرغ ولایت شیخ در عالم دنیا نیست. زیراک شیخ نه آن سر و ریش است که خلق میبینند شیخ حقیقی آن معنی است که در مقام عندیت در «مقعد صدق» در زیر قبه حق است که «اولیائی تحت قبایی لایعر فهم غیری» نظر اغیار برو نیفتد این ضعیف گوید. بیت
مردان رهش زنده بجائی دگرند
مرغان هواش ز اشیایی دگرند
منگر تو بدین دیده بدیشان کایشان
بیرون ز دو کون در جهانی دگرند
پس مرغ وجود مرید را که در ملکوت بیضه انسانیت مستور و مودع است تصرف همت شیخ او را هم از دریچه ملکوت بفضای هوای هویت آورد و از صلب ولایت و رحم ارادت در مقام عندیت «فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر» بزاید.
تا اکنون اگر بیضه انسانیت دنیاوی بود اکنون مرغ عبدیت خاص حضرتی گشت. خواجه را علیهالصلوه تا بیضه انسانیت از مرغ عبدالله بوجود نیامده بود احمد میخواند که «یأتی من بعدی اسمه احمد» چون بیضه بوجود آمد و در تصرف پر و بال جبرئیلی پرورش نبوت و رسالت مییافت محمدش خواند که «و ما محمد الا رسول» چون پرورش بکمال رسید و از بیضگی تمام بمرغی پیوست و در مقام «قاب قوسین» پرواز کردن گرفت عبدش خواند که «سبحان الذی اسری بعبده لیلا من المسجد الاحرام». تا بدانی که مرغی مقام عبدیت خاص است.
مع هذا نه هر مرغی درین مقام اگرچه بدرجه مرغی رسیده است شیخی را بشاید. چنانک مرغان صورت نه هر مرغی بیضه بر تواند آورد مرغی باید که چون تصرف مرغ و پرورش او بکمال بیافت دیگر باره یک چندی در تصرف خروه آید و داد تسلیم او بدهد تا تصرف خروه در و بکمال رسد و ازو بیضه پدید آید و آنگه بیضه تمام بریزد و کنگ شود پس او را باز نشانند و بیضهها در زیر او نهند. او را اکنون تصرف در آن مسلم باشد و مقصود بحصول پیوندد.
همچنین مرید صادق چون داد تسلیم ولایت شیخ بکمال بداد و از بیضه وجود خلاص یافت دیگر باره در مقام مرغی تسلیم تصرفات احکام قضا و قدر حق باید بود و مدتی بار تحکمات احکام کشیدن و هستی مرغی خود را بذل تصرفات حکمت قدیم داشتن و وجود خود را فدای احکام ازلی ساختن تا در ازل از وجود او چه خواستهاند از خود همان خواستن حضرت عزت را بتبعیت مرادات وکمالات وجود خود ناطلبیدن که آن حضرت تبعیت را نشاید.
چون یک چندی برین قضیه تسلیم تصرفات بیواسطه ببود بیضههای اسرار و معانی حقایق وعلوم لدنی درو بوجود آمدن گیرد چون صدف بدان در ر و لآلی حامله شود انوار آن حقایق از دریچههای نطق و نظر او پرتو اندازد وجود مستعد مریدان صادق را بیضه صفت قابل تصرف این حدیث گرداند. چون مدت آن همه تمام شود و هنگام قوت تصرف در بیضهها درآید اشارت حق یا اجازت شیخ که صورت اشارت حق است او را بمقام شیخی نصب کند و بترتیب بیضههای وجود مریدان اجازت دهد.
و با این همه شرایط مقام شیخی در حد و حصر نیاید اما باید که با این ارکان که نموده آمد بیست صفت درو موجود باشد بکمال که اگر یک صفت را از آن جمله نقصانی باشد بقدر آن خلل و نقصان مرتبه شیخی باشد.
و از آن بیست صفت یکی علم است که بقدر حاجت ضروری باید که از علم شریعت باخبر باشد تا اگر مریدی بمسألتی ضروری محتاج شود از عهده آن بیرون تواند آمد.
دوم اعتقادست باید که اعتقاد اهل سنت و جماعت دارد و بیدعتی آلوده نباشد تامرید را در بدعتی نیندازد که معامله اهل بدعت منجح و منجی نباشد.
سیم عقل است باید که با عقل دینی عقل معاش دنیاوی بکمال دارد تا در تربیت مرید بشرایط شیخوخیت قیام تواند نمود.
چهارم سخاوت است باید که سخی باشد تا بمایحتاج مرید قیام تواند نمود و مرید را از مأکول و مشروب و ملبوس ضروری فارغ دارد تا بکلی بکاردین مشغول تواند بود.
پنجم شجاعت است باید که شجاع و دلیر و دلاور باشد تا از ملامت خلق و زبان ایشان نیندیشد و مرید را بقول کس رد نکند و او را از حاسدان و بدخواهان نگاه تواند داشت.
ششم عفت است باید که عفیف النفس باشد تا مرید را از وی بد نیفتد و فساد ارادت پدید نیارد که مبتدی بیقوت بود.
هفتم علو همت است باید که بدنیا التفاتی نکند الا بقدر ضرورت اگر چه قوت آن دارد که او را در دنیا مضر نباشد و در جمع مال نکوشد و از مال مرید طمع بریده دارد تا مرید در اعتراض نیفتد و ارادت فاسد نکند چه مرید را هیچ آفت و فتنه و رای اعتراض نیست بر احوال شیخ.
هشتم شفقت است باید که بر مرید مشفق باشد و او را بتدریج بر کار حریص میکند و باری بر وی ننهد که او تحمل نتواند کرد و او را برفق و مدارا در کار آورد و چون مرید در قبض باشد بتصرف ولایت بار قبض ازو بردارد و او را بسط بخشد و اگر در بسط زیادت فرارود قدری قبض بر وی نهد و بسط از وی بستاند و پیوسته از احوال مرید غایب نباشد.
نهم حلم است باید که حلیم و بارکش باشد و بهر چیز زود در خشم نشود و مرید را نرنجاند مگر بقدر ضرورت تأدیب تا مرید نفور نگردد و از دام ارادت نجهد.
دهم عفوست باید که عفو را کار فرماید تا اگر از مرید حرکتی بر مقتضای بشریت در وجود آید از آن درگذرد و از وی درگذارد.
یازدهم حسن خلق است باید که خوشخوی باشد تا مرید را بدرشتخویی نرماند و مرید از وی اخلاق خوب فرا گیرد که نهاد مرید آینه افعال و احوال و اخلاق شیخ باشد.
دوازدهم ایثارست باید که دروی ایثار باشد تا مصالح مرید را بر مصالح خویش ترجیح نهد و حظ خویش بر وی ایثار کند «ویوثرون علی انفسهم و لوکان بهم خصاصه».
سیزدهم کرم است باید که در وی کرم ولایت باشد تا مرید را از کرم ولایت بخشش تواند کرد.
چهاردهم توکل است باید که در وی قوت توکل باشد تا بسبب رزق مرید متاسف نشود و مرید را از خوف اسباب معیشت او رد نکند.
پانزدهم تسلیم است باید که تسلیم غیب باشد تا حق تعالی هر کرا خواهد آورد و هر کرا خواهد برد نه بآمدن مریدان زیادتی حرص نماید و نه برفتن ایشان در کار سست شود و گوید که رنج بیهوده میبرم و خواهد که کنارهای گیرد و بکار خویش مشغول شود و حق ایشان فرو گذارد. بلکه در جمیع احوال مستسلم باشد وآنچ وظیفه بندگی است بجای میآورد و هر کس که بدو پیوست او را آورده حق شناسد و خدمت او خدمت حق داند و هر کس که برود او را برده حق داند و بآمد و شد ایشان فربه و لاغر نشود.
شانزدهم رضا بقضاست باید که بقضای حق رضا دهد و در تربیت مریدان بشرایط شیخی و جهد بندگی قیام نماید باقی بدانچ حق تعالی راند بر مریدان از یافت و نایافت و قبول و رد راضی باشد و بر احکام ازلی اعتراض نکند.
هفدهم وقارست بایدکه بوقار و حرمت با مریدان زندگانی کند تا مرید گستاخ و دلیر نشود و عظم شیخ و وقع او از دل مریدان نشود (که موجب خلل ارادت باشد) بزرگان گفتهاند تعظیم شیخ بیش از تعظیم پدر یابد.
هژدهم سکون است باید که در وی سکونتی باشد تمام و در کارها تعجیل ننماید و بآهستگی در مرید تصرف کند تا مرید از خامی در انکار نیفتد.
نوزدهم ثبات است باید که در کارها ثابتقدم و درست عزیمت باشد و با مرید نیکو عهد بود تابه بیثباتی و بدعهدی حقوق مرید فرو نگذارد و بهر حرکتی همت ازو باز نگیرد.
بیستم هیبت است باید که با هیبت باشد تا مرید را از وی شکوهی و عظمتی و هیبتی در دل بود تا درغیبت و حضور مودب باشد و نفس مرید را از هیبت ولایت شیخ شکستگی و آرامش باشد و شیطان را از سایه و هیبت ولایت شیخ یارای تصرف در مرید نباشد.
پس چون شیخ بدین کمالات و مقامات و کرامات و صفات و اخلاق موصوف و متحلی و متخلق باشد مرید صادق باندک روزگار در پناه دولت ولایت او بمقصدو مقصود رسد.
اما مرید باید که نیز باوصاف مریدی آراسته بود و بشرایط آداب ارادت قیام نماید چنانک شرح آن بیاید انشاءالله تعالی تا نور علی نور بود «یهدیالله لنوره من یشاء» و فضل حق باجهد او قرین باشد که اصل آن است «ذلک فضلالله یوتیه من یشاء» و صلیالله علی محمد و آله اجمعین.
و قال النبی صلیالله علیه و سلم: «لایزال طائفه من امتی قائمین علی الحق لایضرهم من خذ لهم».
بدانک حق تعالی خضر را علیه السلام اثبات شیخی و مقتدایی کرد و موسی را علیه الصلوه بمریدی و تعلم علم لدنی بدو فرستاد از استحقاق شیخوخیت او این خبر میدهد که «عبدا من عبادنا الآیه». پنج مرتبه خضر را علیه السلام اثبات میفرماید: اول اختصاص عبدیت حضرت که «من عبادنا» دوم استحقاق قبول حقایق از اتیان حضرت بیواسطه که «آتیناه رحمه» سیم خصوصیت یافت رحمت خاص از مقام عندیت که «رحمه من عندنا» چهارم شرف تعلم علوم از حضرت که «وعلمناه» پنجم دولت یافت علوم لدنی بیواسطه که «من لدنا علما».
واین پنج رکن است که بنای اهلیت شیخی و استعداد مقتدایی بر آن است. شیخ باید که بدین خاصیت مخصوص گردد و بخصال دیگر موصوف شود که شرح آن بیاید انشاءالله تا شیخی و مقتدایی را بشاید.
اول مقام عبدیت است و تا از رق ماسوای حق آزاد نشود اختصاص عبدیت «من عبادنا» نیابد و سالک را تا با خود و سعادت و شقاوت خود پیوند میماند او آزاد نیست. بزرگان گفتهاند: هر آنچ در بند آنی بنده آنی. «والمکاتب عبد ما بقی علیه درهم».
دوم مقام قبول حقایق از اتیان حضرت است بیواسطه و آن میسر نشود تا بکلی از حجب صفات بشری و روحانی خلاص نیابد زیراک هر چ از پس حجب آید بواسطه آید اگرچه بعضی چنان نماید که بیواسطه است. چنانک موسی علیه السلام بیواسطه کلام میشنید و بحقیقت بواسطه نبود گاه شجر واسطه بود که «من الشجره ان یا موسی انی انا الله» و گاه ندا و صوت که «نودی من شاطی الواد الایمن» و تفصیل این هر کس فهم نکند. و معلوم بادا که کلام حق بیحرف و صوت و نداست اما موسی علیه السلام بواسطه حرف و صوت و ندا توانست شنود و اگر بیواسطه توانستی شنود او را حوالت بصحبت خضر نکردندی تا بمصقل «انک لن تستطیع معی صبرا» بقایای آثار صفات انسانی از آینه دل موسی محو کند.
در بدایت نبوت خواجه را علیه السلام چون رفع حجب بکمال نرسیده بود وحی حق بواسطه مییافت که «نزل به الروح الامین علی قلبک» در شب معراج چون کشف القناع حقیقی ببود واسطه از میان بر خاست که «فاوحی الی عبده ما اوحی».
سیم یافت رحمت خاص از مقام عندیت و آن خاص الخاصان را باشد زیراک برخورداران از صفت رحمت سهطایفهاند: عوام و خواص و خاص الخاص عوام و خواص بواسطه یابند و خاص الخاص بیواسطه.
بر خورداری عوام از صفت رحمانیت است و آن مقبول و مردود مییابد از بهر آنک رزق و صحت و شفقت بر عیال کافر و مسلمان راهست و آن از خاصیت صفت رحمانیت است و اگرنه از اثر این رحمت بودی یک شربت آب بهیچ کافر ندادی آنچ فرمود«سبقت رحمتی غضبی» ازین معنی بود و هم ازینجا گفتهاند «یارحمن الدنیا».
و بر خورداری خواص از صفت رحیمی است تا بواسطه قبول دعوت انبیا و متابعت ایشان نعیم هشت بهشت یا بند در آخرت که «نبی عبادی انی انا الغفور الرحیم» و از اینجا گفتهاند که «یارحیم الآخره».
و بر خورداری خاص الخاص از صفت ارحم الراحمینی است بیواسطه چنانک انبیا را بود. ایوب علیه الصلوه فرمود «مسنی الضر وانت ارحم الراحمین» و موسی علیه الصلوه میگفت «رب اغفرلی ولاخی و ادخلنا فی رحمتک و انت ارحم الراحمین» اشارت برحمت بیواسطه است از مقام عندیت که «رحمه من عندنا» و آن از نتیجه تجلی صفات الوهیت و محو آثار بشریت و تخلق با خلاق ربوبیت است.
چهارم تعلم علوم از حضرت بیواسطه و آن وقتی میسر شود که لوح دل را از نقوش علوم روحانی و عقلی و سمعی و بحسی بکل پاک و صافی کند که تا این انواع علوم بر لوح دل مثبت است شاغل دل باشد از استعداد قبول علوم از حضرت بیواسطه موسی را علیه الصلوه اگرچه علم تورات از حضرت حاصل بود لیکن بواسطه الواح بود «و کتبناله فیالالواح» فایده صحبت خضر یکی دیگر آن بود تا دل او شایستگی کتابت حق گیرد و زحمت الواح از میان برخیزد و این مرتبه خواجه را بود علیه الصلوه که فرمود «اوتیت جوامع الکلم» و او را تعلیم قرآن از راه دل کردند نه از صورت کتب که «الرحمن علم القران».
پنجم تعلم علوم لدنی بیواسطه اگرچه تعلم علوم از حضرت بیواسطه تواند بود که باشد اما علوم لدنی نباشد. چنانک در حق داود علیه الصلوه فرمود «و علمناه صنعه لبوس» و علم صنعت زره از علوم لدنی نبود. و علم لدنی بمعرفت ذات و صفات حضرت جلت تعلق دارد که بیواسطه بتعلیم و تعریف حق حاصل آید چنانک خواجه علیه الصلوه میفرمود «عرفت ربی بربی».
و دریافت این علم بدان حاصل شود که مرد از وجود خویش بزاید تا بدین زادن از لدن خویش به لدنی حق رسد چنانک خواجه را علیه الصلوه فرمود «وانک لتلقی القران من لدن حکیم علیم» و عیسی علیه السلام میفرماید «لم یلج ملکوت السموات و الارض من لم یولدمر تین».
و این زادن بدان باشد که چون مرید صادق در ابتدا بر قضیه «والدین جاهدوا فینا» قدم در راه طلب نهد و بکمند جذبات عنایت روی دل از مألوفات طبع و مستلذات نفس بگرداند و متوجه حضرت عزت گردد حضرت عزت بر سنت «لنهدینهم سبلنا» جمال شیخی کامل و اصل در آینه دل او برو عرضه کند سالک نه مجذوب که مجذوبان شیخی را نشایند اگرچه سالک هم مجذوب باشد اما مجذوب سالک دیگرست و مجذوب مطلق دیگر.
و چون مرید صادق جمال شیخی در آینه دل مشاهده کرد در حال بر جمال او عاشق شود و قرار و آرام ازو برخیزد. منشأ این جمله سعادات این عاشقی است و تا مرید بر جمال ولایت شیخ عاشق نشود از تصرف ارادت و اختیار خویش بیرون نتواند آمد و در تصرف ارادت شیخ نتواند رفت. عبارت از مرید آن است که مرید مراد شیخ بود نه مرید مراد خویش. پس وظیفه او این بیت شود. بیت
ای دل اگرت رضای دلبر باید
آن باید کرد و گفتوگو فرماید
گر گوید خون گری مگو کز چه سبب؟
ور گوید جان بده مگو کی باید؟
چون مرید صادق عاشق جمال ولایت شیخ گشت شایستگی قبول تصرف ولایت شیخ درو پدیدآید. درین حال مزید بر مثال بیضهای بود در بیضگی انسانیت و بشریت خویش بند شده و از مرتبه مرغی که عبدیت خاص عبارت از آن است بازمانده چون توفیق تسلیم تصرف ولایت شیخش کرامت کردند بیضه صفت شیخ او را در تصرف پر و بال ولایت خویش گیرد و همت عالی خویش بروگمارد و مراقب حال او گردد تا بتدریج همچنانک تصرف مرغ در بیضه پدید میاید وبیضه را از وجود بیضگی تغیر میدهد و بوجود مرغی مبدل میکند تصرف کیمیای همت شیخ وجود بیضه صفت مرید را مبدل کند بوجود مرغی عبدیت خاص.
ولیکن مرغ صورتی از راه قشر بیضه بظاهر عالم دنیا بیرون میآید که او را از بهر دنیا آفریدهاند اما مرغ معنوی از راه اندرون بدریچه ملکوت بیرون میرود زیراک او را از بهر آن عالم آفریدهاند و چون مرغ صورتی در عالم دنیا بود و آن مرغ که در بیضه تعبیه بود در ملکوت بیضه مستور بود بتصرف آن مرغ از ملکوت بیضه بصورت دنیا آمد اینجا مرغ ولایت شیخ در عالم دنیا نیست. زیراک شیخ نه آن سر و ریش است که خلق میبینند شیخ حقیقی آن معنی است که در مقام عندیت در «مقعد صدق» در زیر قبه حق است که «اولیائی تحت قبایی لایعر فهم غیری» نظر اغیار برو نیفتد این ضعیف گوید. بیت
مردان رهش زنده بجائی دگرند
مرغان هواش ز اشیایی دگرند
منگر تو بدین دیده بدیشان کایشان
بیرون ز دو کون در جهانی دگرند
پس مرغ وجود مرید را که در ملکوت بیضه انسانیت مستور و مودع است تصرف همت شیخ او را هم از دریچه ملکوت بفضای هوای هویت آورد و از صلب ولایت و رحم ارادت در مقام عندیت «فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر» بزاید.
تا اکنون اگر بیضه انسانیت دنیاوی بود اکنون مرغ عبدیت خاص حضرتی گشت. خواجه را علیهالصلوه تا بیضه انسانیت از مرغ عبدالله بوجود نیامده بود احمد میخواند که «یأتی من بعدی اسمه احمد» چون بیضه بوجود آمد و در تصرف پر و بال جبرئیلی پرورش نبوت و رسالت مییافت محمدش خواند که «و ما محمد الا رسول» چون پرورش بکمال رسید و از بیضگی تمام بمرغی پیوست و در مقام «قاب قوسین» پرواز کردن گرفت عبدش خواند که «سبحان الذی اسری بعبده لیلا من المسجد الاحرام». تا بدانی که مرغی مقام عبدیت خاص است.
مع هذا نه هر مرغی درین مقام اگرچه بدرجه مرغی رسیده است شیخی را بشاید. چنانک مرغان صورت نه هر مرغی بیضه بر تواند آورد مرغی باید که چون تصرف مرغ و پرورش او بکمال بیافت دیگر باره یک چندی در تصرف خروه آید و داد تسلیم او بدهد تا تصرف خروه در و بکمال رسد و ازو بیضه پدید آید و آنگه بیضه تمام بریزد و کنگ شود پس او را باز نشانند و بیضهها در زیر او نهند. او را اکنون تصرف در آن مسلم باشد و مقصود بحصول پیوندد.
همچنین مرید صادق چون داد تسلیم ولایت شیخ بکمال بداد و از بیضه وجود خلاص یافت دیگر باره در مقام مرغی تسلیم تصرفات احکام قضا و قدر حق باید بود و مدتی بار تحکمات احکام کشیدن و هستی مرغی خود را بذل تصرفات حکمت قدیم داشتن و وجود خود را فدای احکام ازلی ساختن تا در ازل از وجود او چه خواستهاند از خود همان خواستن حضرت عزت را بتبعیت مرادات وکمالات وجود خود ناطلبیدن که آن حضرت تبعیت را نشاید.
چون یک چندی برین قضیه تسلیم تصرفات بیواسطه ببود بیضههای اسرار و معانی حقایق وعلوم لدنی درو بوجود آمدن گیرد چون صدف بدان در ر و لآلی حامله شود انوار آن حقایق از دریچههای نطق و نظر او پرتو اندازد وجود مستعد مریدان صادق را بیضه صفت قابل تصرف این حدیث گرداند. چون مدت آن همه تمام شود و هنگام قوت تصرف در بیضهها درآید اشارت حق یا اجازت شیخ که صورت اشارت حق است او را بمقام شیخی نصب کند و بترتیب بیضههای وجود مریدان اجازت دهد.
و با این همه شرایط مقام شیخی در حد و حصر نیاید اما باید که با این ارکان که نموده آمد بیست صفت درو موجود باشد بکمال که اگر یک صفت را از آن جمله نقصانی باشد بقدر آن خلل و نقصان مرتبه شیخی باشد.
و از آن بیست صفت یکی علم است که بقدر حاجت ضروری باید که از علم شریعت باخبر باشد تا اگر مریدی بمسألتی ضروری محتاج شود از عهده آن بیرون تواند آمد.
دوم اعتقادست باید که اعتقاد اهل سنت و جماعت دارد و بیدعتی آلوده نباشد تامرید را در بدعتی نیندازد که معامله اهل بدعت منجح و منجی نباشد.
سیم عقل است باید که با عقل دینی عقل معاش دنیاوی بکمال دارد تا در تربیت مرید بشرایط شیخوخیت قیام تواند نمود.
چهارم سخاوت است باید که سخی باشد تا بمایحتاج مرید قیام تواند نمود و مرید را از مأکول و مشروب و ملبوس ضروری فارغ دارد تا بکلی بکاردین مشغول تواند بود.
پنجم شجاعت است باید که شجاع و دلیر و دلاور باشد تا از ملامت خلق و زبان ایشان نیندیشد و مرید را بقول کس رد نکند و او را از حاسدان و بدخواهان نگاه تواند داشت.
ششم عفت است باید که عفیف النفس باشد تا مرید را از وی بد نیفتد و فساد ارادت پدید نیارد که مبتدی بیقوت بود.
هفتم علو همت است باید که بدنیا التفاتی نکند الا بقدر ضرورت اگر چه قوت آن دارد که او را در دنیا مضر نباشد و در جمع مال نکوشد و از مال مرید طمع بریده دارد تا مرید در اعتراض نیفتد و ارادت فاسد نکند چه مرید را هیچ آفت و فتنه و رای اعتراض نیست بر احوال شیخ.
هشتم شفقت است باید که بر مرید مشفق باشد و او را بتدریج بر کار حریص میکند و باری بر وی ننهد که او تحمل نتواند کرد و او را برفق و مدارا در کار آورد و چون مرید در قبض باشد بتصرف ولایت بار قبض ازو بردارد و او را بسط بخشد و اگر در بسط زیادت فرارود قدری قبض بر وی نهد و بسط از وی بستاند و پیوسته از احوال مرید غایب نباشد.
نهم حلم است باید که حلیم و بارکش باشد و بهر چیز زود در خشم نشود و مرید را نرنجاند مگر بقدر ضرورت تأدیب تا مرید نفور نگردد و از دام ارادت نجهد.
دهم عفوست باید که عفو را کار فرماید تا اگر از مرید حرکتی بر مقتضای بشریت در وجود آید از آن درگذرد و از وی درگذارد.
یازدهم حسن خلق است باید که خوشخوی باشد تا مرید را بدرشتخویی نرماند و مرید از وی اخلاق خوب فرا گیرد که نهاد مرید آینه افعال و احوال و اخلاق شیخ باشد.
دوازدهم ایثارست باید که دروی ایثار باشد تا مصالح مرید را بر مصالح خویش ترجیح نهد و حظ خویش بر وی ایثار کند «ویوثرون علی انفسهم و لوکان بهم خصاصه».
سیزدهم کرم است باید که در وی کرم ولایت باشد تا مرید را از کرم ولایت بخشش تواند کرد.
چهاردهم توکل است باید که در وی قوت توکل باشد تا بسبب رزق مرید متاسف نشود و مرید را از خوف اسباب معیشت او رد نکند.
پانزدهم تسلیم است باید که تسلیم غیب باشد تا حق تعالی هر کرا خواهد آورد و هر کرا خواهد برد نه بآمدن مریدان زیادتی حرص نماید و نه برفتن ایشان در کار سست شود و گوید که رنج بیهوده میبرم و خواهد که کنارهای گیرد و بکار خویش مشغول شود و حق ایشان فرو گذارد. بلکه در جمیع احوال مستسلم باشد وآنچ وظیفه بندگی است بجای میآورد و هر کس که بدو پیوست او را آورده حق شناسد و خدمت او خدمت حق داند و هر کس که برود او را برده حق داند و بآمد و شد ایشان فربه و لاغر نشود.
شانزدهم رضا بقضاست باید که بقضای حق رضا دهد و در تربیت مریدان بشرایط شیخی و جهد بندگی قیام نماید باقی بدانچ حق تعالی راند بر مریدان از یافت و نایافت و قبول و رد راضی باشد و بر احکام ازلی اعتراض نکند.
هفدهم وقارست بایدکه بوقار و حرمت با مریدان زندگانی کند تا مرید گستاخ و دلیر نشود و عظم شیخ و وقع او از دل مریدان نشود (که موجب خلل ارادت باشد) بزرگان گفتهاند تعظیم شیخ بیش از تعظیم پدر یابد.
هژدهم سکون است باید که در وی سکونتی باشد تمام و در کارها تعجیل ننماید و بآهستگی در مرید تصرف کند تا مرید از خامی در انکار نیفتد.
نوزدهم ثبات است باید که در کارها ثابتقدم و درست عزیمت باشد و با مرید نیکو عهد بود تابه بیثباتی و بدعهدی حقوق مرید فرو نگذارد و بهر حرکتی همت ازو باز نگیرد.
بیستم هیبت است باید که با هیبت باشد تا مرید را از وی شکوهی و عظمتی و هیبتی در دل بود تا درغیبت و حضور مودب باشد و نفس مرید را از هیبت ولایت شیخ شکستگی و آرامش باشد و شیطان را از سایه و هیبت ولایت شیخ یارای تصرف در مرید نباشد.
پس چون شیخ بدین کمالات و مقامات و کرامات و صفات و اخلاق موصوف و متحلی و متخلق باشد مرید صادق باندک روزگار در پناه دولت ولایت او بمقصدو مقصود رسد.
اما مرید باید که نیز باوصاف مریدی آراسته بود و بشرایط آداب ارادت قیام نماید چنانک شرح آن بیاید انشاءالله تعالی تا نور علی نور بود «یهدیالله لنوره من یشاء» و فضل حق باجهد او قرین باشد که اصل آن است «ذلک فضلالله یوتیه من یشاء» و صلیالله علی محمد و آله اجمعین.
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
چون طلب کردیم فیضی از سحاب رحمتش
خرمن پندار ما را سوخت برق غیرتش
پایهٔ اقبال بالا از علوّ همّت است
هرکه را این پایه باشد آفرین بر همتش
صحبت او را بها عمر است گفتیم ای دریغ
عمر بگذشت و ندانستیم قدر صحبتش
گر دلم رسوای کوی یار شد مکن
چون کند این بود از خوان ارادت قسمتش
ای خیالی کنج تنهایی گزین تا بعد ازاین
غم خوریم و هم به هم گوییم شکر نعمتش
خرمن پندار ما را سوخت برق غیرتش
پایهٔ اقبال بالا از علوّ همّت است
هرکه را این پایه باشد آفرین بر همتش
صحبت او را بها عمر است گفتیم ای دریغ
عمر بگذشت و ندانستیم قدر صحبتش
گر دلم رسوای کوی یار شد مکن
چون کند این بود از خوان ارادت قسمتش
ای خیالی کنج تنهایی گزین تا بعد ازاین
غم خوریم و هم به هم گوییم شکر نعمتش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
پیرانه سر هوای جوانی بسر مراست
وزآن هوا هوای جوانی پسر مراست
یعقوب وش ببیت حزن چشم خونفشان
در شاهراه مصر بیاد پسر مراست
گر آئیم بمهمان جانت بخوان نهم
از خون دل بدست همین ما حضر مراست
ای ترک غمزه سینه مردم مکن هدف
آخر نه دیده وقف بتیر نظر مراست
دلرا هوای گشت و گل و لاله زار نیست
تا داغ عشق لاله رخان بر جگر مراست
از برق خانه سوی بهارم چه منت است
زآه سحر بسینه و دل تا شرر مراست
مهر علیست میوه نخل مراد و بس
از باغ روزگار همین یک ثمر مراست
آشفته زآفتاب قیامت مرا چه غم
تا سایه شهنشه عالم بسر مراست
وزآن هوا هوای جوانی پسر مراست
یعقوب وش ببیت حزن چشم خونفشان
در شاهراه مصر بیاد پسر مراست
گر آئیم بمهمان جانت بخوان نهم
از خون دل بدست همین ما حضر مراست
ای ترک غمزه سینه مردم مکن هدف
آخر نه دیده وقف بتیر نظر مراست
دلرا هوای گشت و گل و لاله زار نیست
تا داغ عشق لاله رخان بر جگر مراست
از برق خانه سوی بهارم چه منت است
زآه سحر بسینه و دل تا شرر مراست
مهر علیست میوه نخل مراد و بس
از باغ روزگار همین یک ثمر مراست
آشفته زآفتاب قیامت مرا چه غم
تا سایه شهنشه عالم بسر مراست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
به چشم همت من عرصه ی زمین تنگ است
گشاده است مرا دست و آستین تنگ است
به جان رسیده ام از محرمان طره ی دوست
که عیش مور ز پهلوی خوشه چین تنگ است
زبان ز عهده ی شکر تو چون برون آید؟
که بر بزرگی نام تو این نگین تنگ است
در آستان تو عرض نیاز خواهم کرد
بساط سجده گشاد و مرا جبین تنگ است
ز جوش سبزه ی خط شد تبسمش دلگیر
فغان که جای ز موران بر انگبین تنگ است
چو موج آب روان گشت سوی پیشانی
در آستین تو از بس که جای چین تنگ است!
به آن امید که گیرم سراغ طره ی او
همیشه خانه ام از جوش شانه بین تنگ است
چو بارگاه سلیمان، بساط طبع سلیم
گشاده است، چه حاصل که این زمین تنگ است
گشاده است مرا دست و آستین تنگ است
به جان رسیده ام از محرمان طره ی دوست
که عیش مور ز پهلوی خوشه چین تنگ است
زبان ز عهده ی شکر تو چون برون آید؟
که بر بزرگی نام تو این نگین تنگ است
در آستان تو عرض نیاز خواهم کرد
بساط سجده گشاد و مرا جبین تنگ است
ز جوش سبزه ی خط شد تبسمش دلگیر
فغان که جای ز موران بر انگبین تنگ است
چو موج آب روان گشت سوی پیشانی
در آستین تو از بس که جای چین تنگ است!
به آن امید که گیرم سراغ طره ی او
همیشه خانه ام از جوش شانه بین تنگ است
چو بارگاه سلیمان، بساط طبع سلیم
گشاده است، چه حاصل که این زمین تنگ است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۵
چندان بر آستان خرابات سر نهم
کآخر قدم بمنزل مقصود بر نهم
هرگز نکردم از صف مسجد ترقیی
کو راه دیر تا قدمی پیشتر نهم
یاد از در دل آمد و من بی خبر از و
شب تا بروز گوش بر آواز در نهم
هر نیم شب که پای نهادم بکوی دوست
هوشم امان نداد که پای دگر نهم
اهلی ز داغ عشق مرا طعنه گر زنی
این داغ غم ز دست توهم بر جگر نهم
کآخر قدم بمنزل مقصود بر نهم
هرگز نکردم از صف مسجد ترقیی
کو راه دیر تا قدمی پیشتر نهم
یاد از در دل آمد و من بی خبر از و
شب تا بروز گوش بر آواز در نهم
هر نیم شب که پای نهادم بکوی دوست
هوشم امان نداد که پای دگر نهم
اهلی ز داغ عشق مرا طعنه گر زنی
این داغ غم ز دست توهم بر جگر نهم
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - در مدح شیخ نجم الدین مسعود گوید
الله الله مگر اینواقعه خواب است و خیال
که مرا بخت رسانید به معراج وصال
یار خود آمد و احوال دلم دید که چیست
که پیامم نه صبا برد بسویشش نه شمال
گرنه خود خضر بسروقت اسیران آید
تشنه بادیه میرد بتمنای زلال
نه همین چهره من شسته شد از ابر کرم
که بشست از رخ امید جهان گرد ملال
در دل چرخ فلک گشت مگر زینت چرخ
که مرا قرعه اقبال در افتاد بفال
بر من این فیض سعادت همه دانی که ز چیست
اثر سایه خورشید زمان بحر کمال
شیخ نجم الحق و الدوله والدین مسعود
اختر برج سعادت فلک عز و جلال
رهبر راهروان ره حق از همه ره
واقف حال فقیران جهان در همه حال
حلم او گر ز ازل سایه فکندی بزمین
خاک محتاج نبودی بگرانی جبال
بسکه از معتدلش بازوی مظلوم قویست
زیر چنگال کبوتر شده شاهین چنگال
ناورد ما در ایام دگر فرزندی
بچنین صورت خوب و بچنین حسن و جمال
آفتاب کرمش گر ز افق تیغ زند
زر کند خاک ره و لعل شود سنگ سفال
ای بلند اختر، از اندیشه ما بیشتری
فهم ما را نبود در سر و کار تو مجال
سر خط عقل بود این که محالست چو تو
مشق ما نیز همین شد که محالست محال
مدعی کی ز ترقی بکمال تو رسد
سبزه شوخ است ولی نگذرد از شاخ نهال
در ترقی است جمال هنرت روز بروز
حسن بختست مآل تو زهی حسن مآل
آنچنان در پی خوشنودی خلقی که بود
راضی از جاه و جلال تو خدا جل جلال
هرکه یابد ز سحاب کرمت یکقطره
همچو دریا شود از مال جهان مالا مال
آن کریمی تو که در عدل و کرم مثل تو نیست
خلق عالم همه خواهان که کنند از تو سوال
کمترین بنده درگاه تو بر قیصر روم
مینویسد بتحکم که بده مال و منال
تو ببزم طرب اسوده دل و همت تو
دشمنان را همه خون ریخته بی جنگ و جدال
دشمن و دوست کمر بست بخدمت برتو
همه در حلقه فرمان تو زنجیر مثال
گر ترازوی خرد قدر تو سنجد باطور
صد بود قاف و قار تو و او یک مثقال
هرکه زد در ره مهر تو بعلت قدمی
رشته سر بر زند اندر قلم پاش چو نال
چهره بخت تو مستغنی از این مدح منست
هیچ منت نبرد صورت خوب از خط و خال
من که در فکر سخن خواب شبم هست حرام
بکر فکرم همه سحرست زهی سحر حلال
اهلی خاک نشین بنده درگاه تو شد
بامید نظری قطع نظر از زر و مال
گر تو را چشم عنایت سوی این بنده بود
صدر بزمش چه تفاوت کند از صف نعال
بدعا ختم کنم قصه خود تا نشود
خاطر نازکت آزرده این قال و مقال
تا فلک گاه سپر پیش نهد از خورشید
گه کمان بر سر چنگ آورد از جرم هلال
که مرا بخت رسانید به معراج وصال
یار خود آمد و احوال دلم دید که چیست
که پیامم نه صبا برد بسویشش نه شمال
گرنه خود خضر بسروقت اسیران آید
تشنه بادیه میرد بتمنای زلال
نه همین چهره من شسته شد از ابر کرم
که بشست از رخ امید جهان گرد ملال
در دل چرخ فلک گشت مگر زینت چرخ
که مرا قرعه اقبال در افتاد بفال
بر من این فیض سعادت همه دانی که ز چیست
اثر سایه خورشید زمان بحر کمال
شیخ نجم الحق و الدوله والدین مسعود
اختر برج سعادت فلک عز و جلال
رهبر راهروان ره حق از همه ره
واقف حال فقیران جهان در همه حال
حلم او گر ز ازل سایه فکندی بزمین
خاک محتاج نبودی بگرانی جبال
بسکه از معتدلش بازوی مظلوم قویست
زیر چنگال کبوتر شده شاهین چنگال
ناورد ما در ایام دگر فرزندی
بچنین صورت خوب و بچنین حسن و جمال
آفتاب کرمش گر ز افق تیغ زند
زر کند خاک ره و لعل شود سنگ سفال
ای بلند اختر، از اندیشه ما بیشتری
فهم ما را نبود در سر و کار تو مجال
سر خط عقل بود این که محالست چو تو
مشق ما نیز همین شد که محالست محال
مدعی کی ز ترقی بکمال تو رسد
سبزه شوخ است ولی نگذرد از شاخ نهال
در ترقی است جمال هنرت روز بروز
حسن بختست مآل تو زهی حسن مآل
آنچنان در پی خوشنودی خلقی که بود
راضی از جاه و جلال تو خدا جل جلال
هرکه یابد ز سحاب کرمت یکقطره
همچو دریا شود از مال جهان مالا مال
آن کریمی تو که در عدل و کرم مثل تو نیست
خلق عالم همه خواهان که کنند از تو سوال
کمترین بنده درگاه تو بر قیصر روم
مینویسد بتحکم که بده مال و منال
تو ببزم طرب اسوده دل و همت تو
دشمنان را همه خون ریخته بی جنگ و جدال
دشمن و دوست کمر بست بخدمت برتو
همه در حلقه فرمان تو زنجیر مثال
گر ترازوی خرد قدر تو سنجد باطور
صد بود قاف و قار تو و او یک مثقال
هرکه زد در ره مهر تو بعلت قدمی
رشته سر بر زند اندر قلم پاش چو نال
چهره بخت تو مستغنی از این مدح منست
هیچ منت نبرد صورت خوب از خط و خال
من که در فکر سخن خواب شبم هست حرام
بکر فکرم همه سحرست زهی سحر حلال
اهلی خاک نشین بنده درگاه تو شد
بامید نظری قطع نظر از زر و مال
گر تو را چشم عنایت سوی این بنده بود
صدر بزمش چه تفاوت کند از صف نعال
بدعا ختم کنم قصه خود تا نشود
خاطر نازکت آزرده این قال و مقال
تا فلک گاه سپر پیش نهد از خورشید
گه کمان بر سر چنگ آورد از جرم هلال
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
ز بس این تن پرستان کرده خم گردن به آسانی
ز جا برخاستن گردیده مشکل از گران جانی
مبر امید خود را نزد ابنای زمان ای دل
که موج بحر نومیدی است ز ایشان چین پیشانی
به هر تار سر زلف تو بستم دل ندانستم
که آخر نیست یک مو حاصل از این جز پریشانی
ز فرمان تو بیرون می رود در آستین دستت
مکش منت ز دوش خویش و تن در ده به فرمانی
دل سنگین او از گریهٔ من نرم خواهد شد
که از آه تر من سبز شد یاقوت رمانی
«بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت»
شبی با این قضا بزم چنین من در غزلخوانی
سعیدا سال ها جان کند تا امشب به کام دل
مرید حافظ شیراز شد از خویش پنهانی
ز جا برخاستن گردیده مشکل از گران جانی
مبر امید خود را نزد ابنای زمان ای دل
که موج بحر نومیدی است ز ایشان چین پیشانی
به هر تار سر زلف تو بستم دل ندانستم
که آخر نیست یک مو حاصل از این جز پریشانی
ز فرمان تو بیرون می رود در آستین دستت
مکش منت ز دوش خویش و تن در ده به فرمانی
دل سنگین او از گریهٔ من نرم خواهد شد
که از آه تر من سبز شد یاقوت رمانی
«بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت»
شبی با این قضا بزم چنین من در غزلخوانی
سعیدا سال ها جان کند تا امشب به کام دل
مرید حافظ شیراز شد از خویش پنهانی
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۸ - به مهربان یاری نگاشته
جانم خاک راهت باد و روانم گرد گذرگاهت، در کجائی و چه جائی چه می دهی و چه می ستانی؟ بختت مهربان است یا سرگران، همراهان یار دلند یا بار دل، از گفته های گهر سفت دو استاد کهن و دو خداوند سخن خواجه و شیخ چه اندوخته و از روان پروران که سخن گستران این روزگارند چه آموخته ای؟ همگنان را با تو آشتی یا جنگ است و ترا با ایشان اندیشه نام یا ننگ؟ بدان فرخ فرگاهت که چرخش خاک درگاه باد به دستور پیشین راه است یا دست آویز بیماری های بربسته خاک گذرگاه، شمارت با ساز و سرود است، یا نماز و درود؟ رشک اندیشان را در آویز و آزار فراز است یا راه آمیز و سازش باز؟ بدخواه دستان دست نیرم نیرو دوستی اندیش است یا بر همان هنجار دیرین و آئین پیش؟ بدان خدای که ما را بندگی داد. و ترا خداوندی گزارش تیمار و خرسندی خواری و ارجمندی کاستی و فزایش بی تابی و آسایش، بلندی و پستی، هشیاری و مستی، هر چه هست بی کاست و فزود نگارش فرمای و همراه هر که دانی و توانی پیش از آنکه سایه خورشید در فراخای شمیران پهن و دراز افتد و سامان دزآشوب و تجریش از جوش خرانبار بیگانه و خویش با رسته رستاخیز انباز آید با بنده خاکسار خویش فرست که روزم از امید سیاه است و دیده از چشمداشت سفید.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۲۷ - به دوستی نوشته
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاق تر شدم
سفری حکم آبشخورم از سمنان رخت اقامت به ری کشید، به دستور اسفار سابقه در جوار مرحوم فاضل خان که مرا مهربان خداوند بود واین بنده خاکسار نیز مملوکی ارادتمند مقامت جستم از سعایت ارباب کید و اصحاب حسد پاک روان و صافی ضمیر شهریاری از وی مکدر بود و خانه و مستغلاتش به ضبط دیوان مقرر. با چهل نفر بسته و پیوسته در طرفی از عمارات خارجه میرزا زین العابدین کاشی منزل داشت. ظرفیت مکان با خویشان کاشانه وفا نکردی تا به زحمت مهمان و بیگانه چه رسد. از باب ضرورت و تشویر دولت حضورش بر خود حرام کردم و بی اجازت و رضای سرکارش به تبدیل مقام فرمود، امشب با تو کاری واجب دارم، اگر تا نیم ساعت از شب گذشته فراغت خواست، البته شرفیاب حضور خواهم گشت، والا فردا صبح دولت دست بوس حاصل خواهد شد. نمیدانم مجال مقالی که قرار بود از باب سرکار سیف الدوله میرزا و کمترین با نواب بهاء الدوله در میان آرند بر زبان آمد یا نه؟ به مرتضی علی قسم می خواهم رابطه ارادت خاکسار و التفات ایشان استوار ماند، والا با وجود بی گناهی سر موئی تزلزل و اندیشه ندارم و مخاصمه با ابنای ملوک عار کس نیست، زهی سعادت آن کوچک که خصم بزرگ دارد، گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف.
ساکن شود بدیدم و مشتاق تر شدم
سفری حکم آبشخورم از سمنان رخت اقامت به ری کشید، به دستور اسفار سابقه در جوار مرحوم فاضل خان که مرا مهربان خداوند بود واین بنده خاکسار نیز مملوکی ارادتمند مقامت جستم از سعایت ارباب کید و اصحاب حسد پاک روان و صافی ضمیر شهریاری از وی مکدر بود و خانه و مستغلاتش به ضبط دیوان مقرر. با چهل نفر بسته و پیوسته در طرفی از عمارات خارجه میرزا زین العابدین کاشی منزل داشت. ظرفیت مکان با خویشان کاشانه وفا نکردی تا به زحمت مهمان و بیگانه چه رسد. از باب ضرورت و تشویر دولت حضورش بر خود حرام کردم و بی اجازت و رضای سرکارش به تبدیل مقام فرمود، امشب با تو کاری واجب دارم، اگر تا نیم ساعت از شب گذشته فراغت خواست، البته شرفیاب حضور خواهم گشت، والا فردا صبح دولت دست بوس حاصل خواهد شد. نمیدانم مجال مقالی که قرار بود از باب سرکار سیف الدوله میرزا و کمترین با نواب بهاء الدوله در میان آرند بر زبان آمد یا نه؟ به مرتضی علی قسم می خواهم رابطه ارادت خاکسار و التفات ایشان استوار ماند، والا با وجود بی گناهی سر موئی تزلزل و اندیشه ندارم و مخاصمه با ابنای ملوک عار کس نیست، زهی سعادت آن کوچک که خصم بزرگ دارد، گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۵۹ - به میرزا اسدالله وزیر خان خانان نگاشته
فدایت شوم، از عهد حرمان تاکنون دو سه ماه فزون است با تکریر ذرایع و تجدید عرایض از صدر حضرت که مطاف صدور باد و دل شکستگان نزدیک و دور را محل اسعاف سرور، از تلاوت کتابی تنزیل آیه روان حلاوت نیافت، و به قرائت خطابی زبور زیور از سواد ناکامی خاطر... بار برائت نجست، مصرع: تا چه در بحمدالله بر رسته صفاست و پیوسته وفا، چون دیگر بستگی های انواع جنس و ابنای انس بنیاد بر شید و زرقی نیست، التزام رقیمه نگاری و اقتحام فراموش کاری را فرق نخواهد بود، اینقدر هست که اگر پاس این کیش کنند و به صدور خطاب و رجوع خدمت منت بر پرستنده خویش نهند، از اندوه چشمداشت گریزی و حصول ارادت پرستان سرکاری است، پیوسه از بسط عنایت و نشر رعایت حضرت بیان ها می آرد و داستان ها می نگارد، نوبه نو دل بند احسانی دیگر است و خاطر مرهون امتنانی دیگر، در ازای آن فضل... روان به کدام سپاس دم زند و به خدای این بذل جز نیاز« ما عرفناک حق معرفتک» بچه عرفان شناخت جوید.
چون سرکار زاید الوصف جمع و ترتیب نظم و نثر سرکار خداوندی یغما را بالفطره لا... طالبند، به قدر بیست سی طغرا نامه پارسی فرهنگ که اصلا با لفظ و لغات تازی امتزاج و ترکیب ندارد و این صنعت در سبک و سنگ متصنعین و مترسلین کاری سخت دشوار است، در ری جسته ام و به مسوده و استکتاب نشسته، انشاء الله هنگام حضور به رسم ره آورد نیاز پیشگاه و ضبط کتاب خواهد شد. حاجی سید میرزا و حسینعلی خان از سرکار عالی دام اقباله به احضار مامور و فیض یاب حضور خواهند گشت این خود بدیهی است سرکار را در حرمت جناب معزی الیه شرط مراغبت و در کار سرکار خان و غیره مراقبت خواهد بود، سپردم به زنهار اسکندری، صاحب اختیارند.
چون سرکار زاید الوصف جمع و ترتیب نظم و نثر سرکار خداوندی یغما را بالفطره لا... طالبند، به قدر بیست سی طغرا نامه پارسی فرهنگ که اصلا با لفظ و لغات تازی امتزاج و ترکیب ندارد و این صنعت در سبک و سنگ متصنعین و مترسلین کاری سخت دشوار است، در ری جسته ام و به مسوده و استکتاب نشسته، انشاء الله هنگام حضور به رسم ره آورد نیاز پیشگاه و ضبط کتاب خواهد شد. حاجی سید میرزا و حسینعلی خان از سرکار عالی دام اقباله به احضار مامور و فیض یاب حضور خواهند گشت این خود بدیهی است سرکار را در حرمت جناب معزی الیه شرط مراغبت و در کار سرکار خان و غیره مراقبت خواهد بود، سپردم به زنهار اسکندری، صاحب اختیارند.
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۴۰ - در مدح سید اجل نقیب النقباء شرف الدین محمدبن علی مرتضی گوید
ای دست برده از همه خوبان به دلبری
وز دست برد تو شده مردان ز دل بری
از رشگ چشم تو است که پیدا نگشت حور
وز شرم روی تو است که پنهان رود پری
عشقت چو بی نیازی هر لحظه برتر است
تا تو چو زندگانی هر روز خوشتری
نامی شنیده ام ز تو سیمرغ وار از آن
چون عندلیب سوخته ام بر گل طری
تو جوهری شدست فراقت ز چشم من
از رخ همی کنم به زر عشق زرگری
جانا جز از من و تو در آفاق دیده نیست
کس عندلیب زرگر و سیمرغ جوهری
خون دل از فراق تو چون باده می خورم
وین باده را تو نیستی ای دوست مشتری
گر اشک باده رنگ همی ریزم از غمت
شاید که جرعه شرط بود در معاشری
من باده خوار خون دل از جام دیده ام
بر یاد نقل آن لب چون لعل شکری
در کین من مگیر به دندان لب ای نگار
گر می نمی خوری ز چه نقلم همی خوری
از هجر تو توانگر وز وصل مفلسم
بس نادرست مفلسی اندر توانگری
هرگز نگوییم چو صراحی که خوش بخند
پیوسته همچو راوق گویی که خون گری
دادم به دست تو دل و نفروختم به تو
تا تو دل از رهی بر میر اجل بری
میر اجل سید سادات عز دین
کش نیست همسری به بزرگی و سروری
فخر زمانه تاج الاسلام صدر دهر
خورشید شرع ذوالحسین اصل مهتری
بوالقاسم اجل شرف الدین مرتضی
کورا عنایت ازلی داد یاوری
آزاده زاده که نبودست در جهان
با جود و جد و جدش کس را برابری
آن سید لطیف که او را مسلم است
اصل بزرگواری و دست سخاگری
پیش دل و کف و همم و حلم آن بزرگ
دریا و ابر و چرخ و زمین کرده چاکری
با پایه ی سیادت و با مایه ی ادب
با کمترین کسی کند از خلق کهتری
گر با هنر کسی متواضع بود بدان
کان از فروتنی بودش نه از فروتری
او باشد ار مقدمه ی فضل در رسد
صبح است اگر طلایه ی خورشید بنگری
منشور نور ظلمت گیسوی عرضه کرد
تا بی دریغ تیغ زنی و در سخنوری
از گوهر مطهر سلجوقیان «و» وحی
با چتر شرع و نوبت دین شاه لشکری
ای یار حق و یاور هر مستحق شده
از جور عام پروری و نام گستری
از بهر این سبب به همه کار در تو را
جبار کرد یاری و اقبال یاوری
یک علم نیست در همه دفتر که تو ز بر
ز انگشت عقل خویش ورق وار نشمری
مانند لوح محفوظ آمد ضمیر تو
کز سر علم جان قلم عقل را سری
تا خشم تو عرض شد و حلم تو جسم گشت
جوهر صفت شدست تو را نفس گوهری
اندر جهان تو اصل جهانی بدان سبب
کز خشم و حلم و دل عرض و جسم و جوهری
هرگز نه ممکن است که چون تو بشر بود
گویی فرشته ای که همه خیر بی شری
از غایت لطافت تو ناورد به هم
گر تو سوار بر مژه ی مور بگذری
گر بر رخ زمین فکنی سایه زحلم
یک باره کوهها به زمینها فرو بری
از رای تو شگفت نیاید فروغ عقل
از آفتاب طرفه نباشد منوری
ای بوده نیک خواه تو بر تخت بخت یاب
وی دیده بدسگال تو ز اختر بد اختری
از نسل مصطفای معلای معظمی
وز پشت مرتضای مزکای صفدری
دشمن چه مردت است که تا در بر و دهانت
منشور احمدی بود و تیغ حیدری
بر عرشت ار زنند سراپرده ی شرف
شاید که تو مشرف «هر» هفت کشوری
از نفس پاک همچو هنر خوب سیرتی
وز لفظ خوب همچو خرد روح پروری
تابان ز تو است نور جوانمردی و سخا
چون فر پادشاهی و مهر پیمبری
تاوانی و غرامتی و باقئیت نیست
در مهتری و مردمی و نیک محضری
فرزند شیر حقی و روباه حلم تو
از خوی گرگ باز کند پوستین دری
بدخواه بادسار رکیب سبک سر است
آری ز باد طرفه نباشد سبک سری
بادت مقدمی بهتر بر همه بشر
تا خصم را بود بخری در مؤخری
نازان و شادمان همه خویشان تو به تو
تا عالم است و آدمی و آدمیگری
وز دست برد تو شده مردان ز دل بری
از رشگ چشم تو است که پیدا نگشت حور
وز شرم روی تو است که پنهان رود پری
عشقت چو بی نیازی هر لحظه برتر است
تا تو چو زندگانی هر روز خوشتری
نامی شنیده ام ز تو سیمرغ وار از آن
چون عندلیب سوخته ام بر گل طری
تو جوهری شدست فراقت ز چشم من
از رخ همی کنم به زر عشق زرگری
جانا جز از من و تو در آفاق دیده نیست
کس عندلیب زرگر و سیمرغ جوهری
خون دل از فراق تو چون باده می خورم
وین باده را تو نیستی ای دوست مشتری
گر اشک باده رنگ همی ریزم از غمت
شاید که جرعه شرط بود در معاشری
من باده خوار خون دل از جام دیده ام
بر یاد نقل آن لب چون لعل شکری
در کین من مگیر به دندان لب ای نگار
گر می نمی خوری ز چه نقلم همی خوری
از هجر تو توانگر وز وصل مفلسم
بس نادرست مفلسی اندر توانگری
هرگز نگوییم چو صراحی که خوش بخند
پیوسته همچو راوق گویی که خون گری
دادم به دست تو دل و نفروختم به تو
تا تو دل از رهی بر میر اجل بری
میر اجل سید سادات عز دین
کش نیست همسری به بزرگی و سروری
فخر زمانه تاج الاسلام صدر دهر
خورشید شرع ذوالحسین اصل مهتری
بوالقاسم اجل شرف الدین مرتضی
کورا عنایت ازلی داد یاوری
آزاده زاده که نبودست در جهان
با جود و جد و جدش کس را برابری
آن سید لطیف که او را مسلم است
اصل بزرگواری و دست سخاگری
پیش دل و کف و همم و حلم آن بزرگ
دریا و ابر و چرخ و زمین کرده چاکری
با پایه ی سیادت و با مایه ی ادب
با کمترین کسی کند از خلق کهتری
گر با هنر کسی متواضع بود بدان
کان از فروتنی بودش نه از فروتری
او باشد ار مقدمه ی فضل در رسد
صبح است اگر طلایه ی خورشید بنگری
منشور نور ظلمت گیسوی عرضه کرد
تا بی دریغ تیغ زنی و در سخنوری
از گوهر مطهر سلجوقیان «و» وحی
با چتر شرع و نوبت دین شاه لشکری
ای یار حق و یاور هر مستحق شده
از جور عام پروری و نام گستری
از بهر این سبب به همه کار در تو را
جبار کرد یاری و اقبال یاوری
یک علم نیست در همه دفتر که تو ز بر
ز انگشت عقل خویش ورق وار نشمری
مانند لوح محفوظ آمد ضمیر تو
کز سر علم جان قلم عقل را سری
تا خشم تو عرض شد و حلم تو جسم گشت
جوهر صفت شدست تو را نفس گوهری
اندر جهان تو اصل جهانی بدان سبب
کز خشم و حلم و دل عرض و جسم و جوهری
هرگز نه ممکن است که چون تو بشر بود
گویی فرشته ای که همه خیر بی شری
از غایت لطافت تو ناورد به هم
گر تو سوار بر مژه ی مور بگذری
گر بر رخ زمین فکنی سایه زحلم
یک باره کوهها به زمینها فرو بری
از رای تو شگفت نیاید فروغ عقل
از آفتاب طرفه نباشد منوری
ای بوده نیک خواه تو بر تخت بخت یاب
وی دیده بدسگال تو ز اختر بد اختری
از نسل مصطفای معلای معظمی
وز پشت مرتضای مزکای صفدری
دشمن چه مردت است که تا در بر و دهانت
منشور احمدی بود و تیغ حیدری
بر عرشت ار زنند سراپرده ی شرف
شاید که تو مشرف «هر» هفت کشوری
از نفس پاک همچو هنر خوب سیرتی
وز لفظ خوب همچو خرد روح پروری
تابان ز تو است نور جوانمردی و سخا
چون فر پادشاهی و مهر پیمبری
تاوانی و غرامتی و باقئیت نیست
در مهتری و مردمی و نیک محضری
فرزند شیر حقی و روباه حلم تو
از خوی گرگ باز کند پوستین دری
بدخواه بادسار رکیب سبک سر است
آری ز باد طرفه نباشد سبک سری
بادت مقدمی بهتر بر همه بشر
تا خصم را بود بخری در مؤخری
نازان و شادمان همه خویشان تو به تو
تا عالم است و آدمی و آدمیگری
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
از عدم جسم خراب و رنگ زرد آورده ام
تحفه یی امروز بهر اهل درد آورده ام
خاطری دارم غبارآلود از رنج سفر
گردبادم پیکری در زیر گرد آورده ام
جانب گلشن مکن تکلیف ای بلبل مرا
نوبهارم لیک با خود آه سرد آورده ام
عاجزم افتاده ام ای چرخ از من کن حذر
لشکری همراه خود بهر نبرد آورده ام
تکیه گاهم سیدا باشد به شاه نقشبند
خویش را در سایه این شیرمرد آورده ام
تحفه یی امروز بهر اهل درد آورده ام
خاطری دارم غبارآلود از رنج سفر
گردبادم پیکری در زیر گرد آورده ام
جانب گلشن مکن تکلیف ای بلبل مرا
نوبهارم لیک با خود آه سرد آورده ام
عاجزم افتاده ام ای چرخ از من کن حذر
لشکری همراه خود بهر نبرد آورده ام
تکیه گاهم سیدا باشد به شاه نقشبند
خویش را در سایه این شیرمرد آورده ام
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۵