عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۱۴ - صبر فرمودن اعرابی زن خود را و فضیلت صبر و فقر بیان کردن با زن
شوی گفتش چند جویی دخل و کشت
خود چه ماند از عمر، افزون‌تر گذشت
عاقل اندر بیش و نقصان ننگرد
زان که هر دو همچو سیلی بگذرد
خواه صاف و خواه سیل تیره‌رو
چون نمی‌پاید، دمی از وی مگو
اندرین عالم هزاران جانور
می‌زید خوش‌عیش، بی‌زیر و زبر
شکر می‌گوید خدا را فاخته
بر درخت و برگ شب ناساخته
حمد می‌گوید خدا را عندلیب
کاعتماد رزق بر توست ای مجیب
باز دست شاه را کرده نوید
از همه مردار ببریده امید
هم چنین از پشه گیری تا به پیل
شد عیال الله و حق نعم المعیل
این همه غم‌ها که اندر سینه‌هاست
از بخار و گرد بود و باد ماست
این غمان بیخ‌کن چون داس ماست
این چنین شد وان چنان وسواس ماست
دان که هر رنجی ز مردن پاره‌‌یی‌ست
جزو مرگ از خود بران گر چاره‌‌یی‌ست
چون ز جزو مرگ نتوانی گریخت
دان که کلش بر سرت خواهند ریخت
جزو مرگ ار گشت شیرین مر تو را
دان که شیرین می‌کند کل را خدا
دردها از مرگ می‌آید رسول
از رسولش رو مگردان ای فضول
هرکه شیرین می‌زید، او تلخ مرد
هرکه او تن را پرستد، جان نبرد
گوسفندان را ز صحرا می‌کشند
آن که فربه‌تر، مر آن را می‌کشند
شب گذشت و صبح آمد ای تمر
چند گیری این فسانه‌ی زر ز سر؟
تو جوان بودی و قانع‌تر بدی
زر طلب گشتی، خود اول زر بدی
رز بدی پر میوه، چون کاسد شدی؟
وقت میوه پختنت فاسد شدی؟
میوه‌ات باید که شیرین‌تر شود
چون رسن تابان نه واپس‌تر رود
جفت مایی، جفت باید هم‌صفت
تا برآید کارها با مصلحت
جفت باید بر مثال همدگر
در دو جفت کفش و موزه درنگر
گر یکی کفش از دو تنگ آید به پا
هر دو جفتش کار ناید مر تو را
جفت در، یک خرد وان دیگر بزرگ؟
جفت شیر بیشه دیدی هیچ گرگ؟
راست ناید بر شتر جفت جوال
آن یکی خالی و این پر مال‌مال
من روم سوی قناعت دل‌قوی
تو چرا سوی شناعت می‌روی؟
مرد قانع از سر اخلاص و سوز
زین نسق می‌گفت با زن، تا به روز
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۳۶ - سپردن عرب هدیه را یعنی سبو را به غلامان خلیفه
آن سبوی آب را در پیش داشت
تخم خدمت را در آن حضرت بکاشت
گفت این هدیه بدان سلطان برید
سایل شه را ز حاجت واخرید
آب شیرین و سبوی سبز و نو
زآب بارانی که جمع آمد به گو
خنده می‌آمد نقیبان را از آن
لیک پذرفتند آن را همچو جان
زان که لطف شاه خوب باخبر
کرده بود اندر همه ارکان اثر
خوی شاهان در رعیت جا کند
چرخ اخضر خاک را خضرا کند
شه چو حوضی دان، حشم چون لوله‌ها
آب از لوله روان در گوله‌ها
چون که آب جمله از حوضی‌ست پاک
هر یکی آبی دهد خوش ذوقناک
ور در آن حوض آب شور است و پلید
هر یکی لوله همان آرد پدید
زان که پیوسته‌ست هر لوله به حوض
خوض کن در معنی این حرف، خوض
لطف شاهنشاه جان بی‌وطن
چون اثر کرده‌ست اندر کل تن؟
لطف عقل خوش‌نهاد خوش‌نسب
چون همه تن را در آرد در ادب؟
عشق شنگ بی‌قرار بی‌سکون
چون در آرد کل تن را در جنون؟
لطف آب بحر کو چون کوثر است
سنگ‌ریز‌ش جمله در و گوهر است
هر هنر کاستا بدان معروف شد
جان شاگردان بدان موصوف شد
پیش استاد اصولی هم اصول
خواند آن شاگرد چست با حصول
پیش استاد فقیه آن فقه‌خوان
فقه خواند نه اصول اندر بیان
پیش استادی که او نحوی بود
جان شاگردش از او نحوی شود
باز استادی که او محو ره است
جان شاگردش ازو محو شه است
زین همه انواع دانش روز مرگ
دانش فقر است ساز راه و برگ
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۳۷ - حکایت ماجرای نحوی و کشتیبان
آن یکی نحوی به کشتی در نشست
رو به کشتیبان نهاد آن خودپرست
گفت هیچ از نحو خواندی؟ گفت لا
گفت نیم عمر تو شد در فنا
دل‌شکسته گشت کشتیبان ز تاب
لیک آن دم کرد خامش از جواب
باد کشتی را به گردابی فکند
گفت کشتیبان بدان نحوی بلند
هیچ دانی آشنا کردن؟ بگو
گفت نی، ای خوش‌جواب خوب‌رو
گفت کل عمرت ای نحوی فناست
زان که کشتی غرق این گرداب‌هاست
محو می‌باید نه نحو این‌جا بدان
گر تو محوی، بی‌خطر در آب ران
آب دریا مرده را بر سر نهد
ور بود زنده ز دریا کی رهد؟
چون بمردی تو ز اوصاف بشر
بحر اسرارت نهد بر فرق سر
ای که خلقان را تو خر می‌خوانده‌یی
این زمان چون خر برین یخ مانده‌یی
گر تو علامه‌ی زمانی در جهان
نک فنای این جهان بین، وین زمان
مرد نحوی را از آن در دوختیم
تا شما را نحو محو آموختیم
فقه فقه و نحو نحو و صرف صرف
در کم آمد یابی ای یار شگرف
آن سبوی آب دانش‌های ماست
وان خلیفه دجلهٔ علم خداست
ما سبوها پر به دجله می‌بریم
گرنه خر دانیم خود را ما خریم
باری، اعرابی بدان معذور بود
کو ز دجله غافل و بس دور بود
بلکه از دجله اگر واقف بدی
آن سبو را بر سر سنگی زدی
گر ز دجله با خبر بودی چو ما
او نبردی آن سبو را جا به جا
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۴۹ - گفتن مهمان یوسف علیه‌السلام کی آینه‌ای آوردمت کی تا هر باری کی در وی نگری روی خوب خویش را بینی مرا یاد کنی
گفت یوسف هین بیاور ارمغان
او ز شرم این تقاضا زد فغان
گفت من چند ارمغان جستم تو را
ارمغانی در نظر نامد مرا
حبه‌یی را جانب کان چون برم؟
قطره‌یی را سوی عمان چون برم؟
زیره را من سوی کرمان آورم
گر به پیش تو دل و جان آورم
نیست تخمی کندرین انبار نیست
غیر حسن تو که آن را یار نیست
لایق آن دیدم که من آیینه‌یی
پیش تو آرم چو نور سینه‌یی
تا ببینی روی خوب خود در آن
ای تو چون خورشید شمع آسمان
آینه آوردمت ای روشنی
تا چو بینی روی خود، یادم کنی
آینه بیرون کشید او از بغل
خوب را آیینه باشد مشتغل
آینه‌ی هستی چه باشد؟ نیستی
نیستی بر، گر تو ابله نیستی
هستی اندر نیستی بتوان نمود
مال‌داران بر فقیر آرند جود
آینه‌ی صافی نان خود گرسنه است
سوخته هم آینه‌ی آتش‌زنه است
نیستی و نقص هر جایی که خاست
آینه‌ی خوبی جمله پیشه‌هاست
چون که جامه چست و دوزیده بود
مظهر فرهنگ درزی چون شود؟
ناتراشیده همی باید جذوع
تا دروگر اصل سازد یا فروع
خواجهٔ اشکسته‌بند آن‌جا رود
کندر آن‌جا پای اشکسته بود
کی شود چون نیست رنجور نزار
آن جمال صنعت طب آشکار؟
خواری و دونی مس‌ها برملا
گر نباشد، کی نماید کیمیا؟
نقص‌ها آیینهٔ وصف کمال
وان حقارت آینه‌ی عز و جلال
زان که ضد را ضد کند پیدا یقین
زان که با سرکه پدید است انگبین
هرکه نقص خویش را دید و شناخت
اندر استکمال خود ده اسبه تاخت
زان نمی‌پرد به سوی ذوالجلال
کو گمانی می‌برد خود را کمال
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
از دل و از دیده‌ات بس خون رود
تا ز تو این معجبی بیرون شود
علت ابلیس انا خیری بده‌ست
وین مرض در نفس هر مخلوق هست
گرچه خود را بس شکسته بیند او
آب صافی دان و سرگین زیر جو
چون بشوراند تو را در امتحان
آب سرگین رنگ گردد در زمان
در تک جو هست سرگین ای فتی
گرچه جو صافی نماید مر تو را
هست پیر راه‌دان پر فطن
باغ‌های نفس کل را جوی کن
جوی خود را کی تواند پاک کرد؟
نافع از علم خدا شد علم مرد
کی تراشد تیغ دسته‌ی خویش را؟
رو به جراحی سپار این ریش را
بر سر هر ریش جمع آمد مگس
تا نبیند قبح ریش خویش کس
آن مگس اندیشه‌ها وان مال تو
ریش تو آن ظلمت احوال تو
ور نهد مرهم بر آن ریش تو پیر
آن زمان ساکن شود درد و نفیر
تا که پندارد که صحت یافته‌ست
پرتو مرهم بر آن‌جا تافته‌ست
هین ز مرهم سر مکش ای پشت‌ریش
وان ز پرتو دان، مدان از اصل خویش
مولوی : دفتر دوم
بخش ۵۴ - دانستن پیغامبر علیه السلام کی سبب رنجوری آن شخص گستاخی بوده است در دعا
چون پیمبر دید آن بیمار را
خوش نوازش کرد یار غار را
زنده شد او چون پیمبر را بدید
گوییا آن دم مر او را آفرید
گفت بیماری مرا این بخت داد
کآمد این سلطان بر من بامداد
تا مرا صحت رسید و عافیت
از قدوم این شه بی‌حاشیت
ای خجسته رنج و بیماری و تب
ای مبارک درد و بیداری شب
نک مرا در پیری از لطف و کرم
حق چنین رنجوری‌یی داد و سقم
درد پشتم داد هم تا من ز خواب
برجهم هر نیم‌شب لابد شتاب
تا نخسپم جمله شب چون گاومیش
دردها بخشید حق از لطف خویش
زین شکست، آن رحم شاهان جوش کرد
دوزخ از تهدید من خاموش کرد
رنج گنج آمد، که رحمت‌ها دروست
مغز تازه شد، چو بخراشید پوست
ای برادر موضع تاریک و سرد
صبر کردن بر غم و سستی و درد
چشمهٔ حیوان و جام مستی است
کان بلندی‌ها همه در پستی است
آن بهاران مضمر است اندر خزان
در بهار است آن خزان، مگریز ازان
همره غم باش و با وحشت بساز
می‌طلب در مرگ خود عمر دراز
آنچه گوید نفس تو کین‌جا بد است
مشنوش چون کار او ضد آمده‌ست
تو خلافش کن که از پیغامبران
این چنین آمد وصیت در جهان
مشورت در کارها واجب شود
تا پشیمانی در آخر کم بود
حیله‌ها کردند بسیار انبیا
تا که گردان شد برین سنگ آسیا
نفس می‌خواهد که تا ویران کند
خلق را گمراه و سرگردان کند
گفت امت مشورت با کی کنیم؟
انبیا گفتند با عقل امام
گفت گر کودک درآید یا زنی
کو ندارد عقل و رای روشنی؟
گفت با او مشورت کن، وانچه گفت
تو خلاف آن کن و در راه افت
نفس خود را زن شناس، از زن بتر
زان که زن جزوی‌ست، نفست کل شر
مشورت با نفس خود گر می‌کنی
هرچه گوید، کن خلاف آن دنی
گر نماز و روزه می‌فرمایدت
نفس مکار است، مکری زایدت
مشورت با نفس خویش اندر فعال
هرچه گوید، عکس آن باشد کمال
برنیایی با وی و استیز او
رو بر یاری، بگیر آمیز او
عقل قوت گیرد از عقل دگر
نیشکر کامل شود از نیشکر
من ز مکر نفس دیدم چیزها
کو برد از سحر خود تمییزها
وعده‌ها بدهد تو را تازه به دست
که هزاران بار آن‌ها را شکست
عمر گر صد سال خود مهلت دهد
اوت هر روزی بهانه‌ی نو نهد
گرم گوید وعده‌های سرد را
جادوی مردی ببندد مرد را
ای ضیاء الحق حسام الدین بیا
که نروید بی‌تو از شوره گیا
از فلک آویخته شد پرده‌یی
از پی نفرین دل آزرده‌یی
این قضا را هم قضا داند علاج
عقل خلقان در قضا گیج است گیج
اژدها گشته‌ست آن مار سیاه
آن که کرمی بود، افتاده به راه
اژدها و مار اندر دست تو
شد عصا، ای جان موسیٰ مست تو
حکم خذها لا تخف دادت خدا
تا به دستت اژدها گردد عصا
هین، ید بیضا نما ای پادشاه
صبح نو بگشا ز شب‌های سیاه
دوزخی افروخت در وی دم فسون
ای دم تو از دم دریا فزون
بحر مکار است، بنموده کفی
دوزخ است، از مکر بنموده تفی
زان نماید مختصر در چشم تو
تا زبون بینیش، جنبد خشم تو
هم‌چنان که لشکر انبوه بود
مر پیمبر را به چشم اندک نمود
تا بریشان زد پیمبر بی‌خطر
ور فزون دیدی، از آن کردی حذر
آن عنایت بود و اهل آن بدی
احمدا ورنه تو بددل می‌شدی
کم نمود او را و اصحاب ورا
آن جهاد ظاهر و باطن خدا
تا میسر کرد یسریٰ را برو
تا ز عسریٰ او بگردانید رو
کم نمودن مر ورا پیروز بود
که حقش یار و طریق‌آموز بود
آن که حق پشتش نباشد از ظفر
وای اگر گربه‌ش نماید شیر نر
وای اگر صد را یکی بیند ز دور
تا به چالش اندر آید از غرور
زان نماید ذوالفقاری حربه‌یی
زان نماید شیر نر چون گربه‌یی
تا دلیر اندر فتد احمق به جنگ
وندر آردشان بدین حیلت به چنگ
تا به پای خویش باشند آمده
آن فلیوان جانب آتش کده
کاه برگی می‌نماید تا تو زود
پف کنی، کو را برانی از وجود
هین، که آن که کوه‌ها برکنده است
زو جهان گریان و او در خنده است
می‌نماید تا به کعب این آب جو
صد چو عاج ابن عنق شد غرق او
می‌نماید موج خونش تل مشک
می‌نماید قعر دریا خاک خشک
خشک دید آن بحر را فرعون کور
تا درو راند از سر مردی و زور
چون درآید در تک دریا بود
دیدهٔ فرعون کی بینا بود؟
دیده بینا از لقای حق شود
حق کجا هم‌راز هر احمق شود؟
قند بیند، خود شود زهر قتول
راه بیند، خود بود آن بانگ غول
ای فلک در فتنهٔ آخر زمان
تیز می‌گردی، بده آخر زمان
خنجر تیزی تو اندر قصد ما
نیش زهرآلوده‌یی در فصد ما
ای فلک از رحم حق آموز رحم
بر دل موران مزن چون مار زخم
حق آن که چرخهٔ چرخ تو را
کرد گردان بر فراز این سرا
که دگرگون گردی و رحمت کنی
پیش ازان که بیخ ما را برکنی
حق آن که دایگی کردی نخست
تا نهال ما ز آب و خاک رست
حق آن شه که تو را صاف آفرید
کرد چندان مشعله در تو پدید
آن چنان معمور و باقی داشتت
تا که دهری از ازل پنداشتت
شکر دانستیم آغاز تو را
انبیا گفتند آن راز تو را
آدمی داند که خانه حادث است
عنکبوتی نه که در وی عابث است
پشه کی داند که این باغ از کی است؟
کو بهاران زاد و مرگش در دی است
کرم کندر چوب زاید سست‌حال
کی بداند چوب را وقت نهال؟
ور بداند کرم از ماهیتش
عقل باشد، کرم باشد صورتش
عقل خود را می‌نماید رنگ‌ها
چون پری دور است از آن فرسنگ‌ها
از ملک بالاست، چه جای پری
تو مگس‌پری به پستی می‌پری
گرچه عقلت سوی بالا می‌پرد
مرغ تقلیدت به پستی می‌چرد
علم تقلیدی وبال جان ماست
عاریه‌ست و ما نشسته کآن ماست
زین خرد جاهل همی باید شدن
دست در دیوانگی باید زدن
هرچه بینی سود خود، زان می‌گریز
زهر نوش و آب حیوان را بریز
هر که بستاید تو را، دشنام ده
سود و سرمایه به مفلس وام ده
ایمنی بگذار و جای خوف باش
بگذر از ناموس و رسوا باش و فاش
آزمودم عقل دوراندیش را
بعد ازین دیوانه سازم خویش را
مولوی : دفتر دوم
بخش ۵۹ - دوم بار در سخن کشیدن سایل آن بزرگ را تا حال او معلوم‌تر گردد
گفت آن طالب که آخر یک نفس
ای سواره بر نی این سو ران فرس
راند سوی او که هین، زوتر بگو
کاسپ من بس توسن است و تندخو
تا لگد بر تو نکوبد زود باش
از چه می‌پرسی؟ بیانش کن تو فاش
او مجال راز دل گفتن ندید
زو برون شو کرد و در لاغش کشید
گفت می‌خواهم درین کوچه زنی
کیست لایق از برای چون منی؟
گفت سه گونه زن‌اند اندر جهان
آن دو رنج و این یکی گنج روان
آن یکی را چون بخواهی، کل تو راست
وان دگر نیمی تو را، نیمی جداست
وان سیم هیچ او تو را نبود بدان
این شنودی دور شو، رفتم روان
تا تو را اسپم نپراند لگد
که بیفتی، برنخیزی تا ابد
شیخ راند اندر میان کودکان
بانگ زد باری دگر او را جوان
که بیا آخر بگو تفسیر این
این زنان سه نوع گفتی، برگزین
راند سوی او و گفتش بکر، خاص
کل تو را باشد، ز غم یابی خلاص
وان که نیمی آن تو، بیوه بود
وان که هیچ است، آن عیال با ولد
چون ز شوی اولش کودک بود
مهر و کل خاطرش آن سو رود
دور شو تا اسب نندازد لگد
سم اسب توسنم بر تو رسد
های هویی کرد شیخ و باز راند
کودکان را باز سوی خویش خواند
باز بانگش کرد آن سایل بیا
یک سوآلم ماند ای شاه کیا
باز راند این سو بگو زوتر چه بود
که ز میدان آن بچه گویم ربود؟
گفت ای شه با چنین عقل و ادب
این چه شید است؟ این چه فعل است؟ ای عجب
تو ورای عقل کلی در بیان
آفتابی در جنون، چونی نهان؟
گفت این اوباش رایی می‌زنند
تا درین شهر خودم قاضی کنند
دفع می‌گفتم، مرا گفتند نی
نیست چون تو عالمی، صاحب فنی
با وجود تو حرام است و خبیث
که کم از تو در قضا گوید حدیث
در شریعت نیست دستوری که ما
کمتر از تو شه کنیم و پیشوا
زین ضرورت گیج و دیوانه شدم
لیک در باطن همانم که بدم
عقل من گنج است و من ویرانه‌ام
گنج اگر پیدا کنم، دیوانه‌ام
اوست دیوانه که دیوانه نشد
این عسس را دید و در خانه نشد
دانش من جوهر آمد، نه عرض
این بهایی نیست بهر هر غرض
کان قندم، نیستان شکرم
هم ز من می‌روید و من می‌خورم
علم تقلیدی و تعلیمی‌ست آن
کز نفور مستمع دارد فغان
چون پی دانه نه بهر روشنی‌ست
همچو طالب‌علم دنیای دنی‌ست
طالب علم است بهر عام و خاص
نه که تا یابد ازین عالم خلاص
همچو موشی هر طرف سوراخ کرد
چون که نورش راند از در گفت برد
چون که سوی دشت و نورش ره نبود
هم در آن ظلمات جهدی می‌نمود
گر خدایش پر دهد، پر خرد
برهد از موشی و چون مرغان پرد
ور نجوید پر، بماند زیر خاک
ناامید از رفتن راه سماک
علم گفتاری که آن بی‌جان بود
عاشق روی خریداران بود
گرچه باشد وقت بحث علم زفت
چون خریدارش نباشد، مرد و رفت
مشتری من خدای‌ست او مرا
می‌کشد بالا که الله اشتریٰ
خون بهای من جمال ذوالجلال
خون بهای خود خورم کسب حلال
این خریداران مفلس را بهل
چه خریداری کند؟ یک مشت گل
گل مخور، گل را مخر، گل را مجو
زان که گل‌خوار است دایم زردرو
دل بخور، تا دایما باشی جوان
از تجلی چهره‌ات چون ارغوان
یارب این بخشش نه حد کار ماست
لطف تو لطف خفی را خود سزاست
دست گیر از دست ما، ما را بخر
پرده را بردار و پرده‌ی ما مدر
باز خر ما را ازین نفس پلید
کاردش تا استخوان ما رسید
از چو ما بیچارگان این بند سخت
کی گشاید؟ ای شه بی‌تاج و تخت
این چنین قفل گران را ای ودود
کی تواند جز که فضل تو گشود؟
ما ز خود سوی تو گردانیم سر
چون تویی از ما به ما نزدیک تر
این دعا هم بخشش و تعلیم توست
گرنه در گلخن گلستان از چه رست؟
در میان خون و روده فهم و عقل
جز ز اکرام تو نتوان کرد نقل
از دو پاره پیه این نور روان
موج نورش می‌زند بر آسمان
گوشت‌پاره که زبان آمد ازو
می‌رود سیلاب حکمت همچو جو
سوی سوراخی که نامش گوش‌هاست
تا به باغ جان که میوه‌ش هوش‌هاست
شاه‌راه باغ جان‌ها شرع اوست
باغ و بستان‌های عالم فرع اوست
اصل و سرچشمه‌ی خوشی آن است آن
زود تجری تحتها الانهار خوان
مولوی : دفتر دوم
بخش ۹۵ - طعن زدن بیگانه در شیخ و جواب گفتن مرید شیخ او را
آن یکی یک شیخ را تهمت نهاد
کو بد است و نیست بر راه رشاد
شارب خمر است و سالوس و خبیث
مر مریدان را کجا باشد مغیث؟
آن یکی گفتش ادب را هوش دار
خرد نبود این چنین ظن بر کبار
دور ازو و دور ازان اوصاف او
که ز سیلی تیره گردد صاف او
این چنین بهتان منه بر اهل حق
کین خیال توست، برگردان ورق
این نباشد، ور بود ای مرغ خاک
بحر قلزم را ز مرداری چه باک؟
نیست دون القلتین و حوض خرد
کی تواند قطره‌ایش از کار برد؟
آتش ابراهیم را نبود زیان
هر که نمرودی‌ست گو می‌ترس ازان
نفس نمرود است و عقل و جان خلیل
روح در عین است و نفس اندر دلیل
این دلیل راه رهرو را بود
کو به هر دم در بیابان گم شود
واصلان را نیست جز چشم و چراغ
از دلیل و راهشان باشد فراغ
گر دلیلی گفت آن مرد وصال
گفت بهر فهم اصحاب جدال
بهر طفل نو پدر تی‌تی کند
گرچه عقلش هندسه‌ی گیتی کند
کم نگردد فضل استاد از علو
گر الف چیزی ندارد گوید او
از پی تعلیم آن بسته‌دهن
از زبان خود برون باید شدن
در زبان او بباید آمدن
تا بیاموزد ز تو او علم و فن
پس همه خلقان چون طفلان وی‌اند
لازم است این پیر را در وقت پند
آن مرید شیخ بد گوینده را
آن به کفر و گمرهی آکنده را
گفت خود را تو مزن بر تیغ تیز
هین مکن با شاه و با سلطان ستیز
حوض با دریا اگر پهلو زند
خویش را از بیخ هستی برکند
نیست بحری کو کران دارد که تا
تیره گردد او ز مردار شما
کفر را حد است و اندازه بدان
شیخ و نور شیخ را نبود کران
پیش بی‌حد هرچه محدود است لاست
کل شیء غیر وجه الله فناست
کفر و ایمان نیست آن‌جایی که اوست
زان که او مغز است، وین دو رنگ و پوست
این فناها پردهٔ آن وجه گشت
چون چراغ خفیه اندر زیر طشت
پس سر این تن حجاب آن سر است
پیش آن سر این سر تن کافر است
کیست کافر؟ غافل از ایمان شیخ
کیست مرده؟ بی‌خبر از جان شیخ
جان نباشد جز خبر در آزمون
هر که را افزون خبر، جانش فزون
جان ما از جان حیوان بیش‌تر
از چه؟ زان رو که فزون دارد خبر
پس فزون از جان ما جان ملک
کو منزه شد ز حس مشترک
وز ملک جان خداوندان دل
باشد افزون تر، تحیر را بهل
زان سبب آدم بود مسجودشان
جان او افزون تر است از بودشان
ورنه بهتر را سجود دون‌تری
امر کردن هیچ نبود در خوری
کی پسندد عدل و لطف کردگار
که گلی سجده کند در پیش خار؟
جان چو افزون شد، گذشت از انتها
شد مطیعش جان جمله چیزها
مرغ و ماهی و پری و آدمی
زان که او بیش است و ایشان در کمی
ماهیان سوزنگر دلقش شوند
سوزنان را رشته‌ها تابع بوند
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۰۲ - تشنیع صوفیان بر آن صوفی کی پیش شیخ بسیار می‌گوید
صوفیان بر صوفی‌یی شنعه زدند
پیش شیخ خانقاهی آمدند
شیخ را گفتند داد جان ما
تو ازین صوفی بجو ای پیشوا
گفت آخر چه گله‌ست ای صوفیان
گفت این صوفی سه خو دارد گران
در سخن بسیارگو همچون جرس
در خورش افزون خورد از بیست کس
ور بخسبد، هست چون اصحاب کهف
صوفیان کردند پیش شیخ زحف
شیخ رو آورد سوی آن فقیر
کی ز هر حالی که هست اوساط گیر
در خبر خیر الامور اوساطها
نافع آمد زاعتدال اخلاط‌ها
گر یکی خلطی فزون شد از عرض
در تن مردم پدید آید مرض
بر قرین خویش مفزا در صفت
کان فراق آرد یقین در عاقبت
نطق موسیٰ بد بر اندازه ولیک
هم فزون آمد ز گفت یار نیک
آن فزونی با خضر آمد شقاق
گفت رو، تو مکثری، هٰذا فراق
موسیا بسیارگویی، دور شو
ورنه با من گنگ باش و کور شو
ور نرفتی، وز ستیزه شسته‌یی
تو به معنی رفته‌یی، بگسسته‌یی
چون حدث کردی تو ناگه در نماز
گویدت سوی طهارت رو بتاز
ور نرفتی، خشک خنبان می‌شوی
خود نمازت رفت پیشین ای غوی
رو بر آن‌ها که هم‌جفت تواند
عاشقان و تشنهٔ گفت تواند
پاسبان بر خوابناکان برفزود
ماهیان را پاسبان حاجت نبود
جامه‌پوشان را نظر بر گازر است
جان عریان را تجلی زیور است
یا ز عریانان به یک سو باز رو
یا چو ایشان فارغ از تن جامه شو
ور نمی‌توانی که کل عریان شوی
جامه کم کن تا ره اوسط روی
مولوی : دفتر سوم
بخش ۹ - قصهٔ اهل سبا و طاغی کردن نعمت ایشان را و در رسیدن شومی طغیان و کفران در ایشان و بیان فضیلت شکر و وفا
تو نخواندی قصهٔ اهل سبا
یا بخواندی و ندیدی جز صدا
از صدا آن کوه خود آگاه نیست
سوی معنی هوش که را راه نیست
او همی بانگی کند بی‌گوش و هوش
چون خمش کردی تو، او هم شد خموش
داد حق اهل سبا را بس فراغ
صد هزاران قصر و ایوان‌ها و باغ
شکر آن نگزاردند آن بدرگان
در وفا بودند کمتر از سگان
مر سگی را لقمهٔ نانی ز در
چون رسد، بر در همی بندد کمر
پاسبان و حارس در می‌شود
گرچه بر وی جور و سختی می‌رود
هم بر آن در باشدش باش و قرار
کفر دارد کرد غیری اختیار
ور سگی آید غریبی روز و شب
آن سگانش می‌کنند آن دم ادب
که برو آن‌جا که اول منزل است
حق آن نعمت گروگان دل است
می‌گزندش که برو بر جای خویش
حق آن نعمت فرو مگذار بیش
از در دل واهل دل آب حیات
چند نوشیدی و وا شد چشم‌هات؟
بس غذای سکر و وجد و بی‌خودی
از در اهل دلان بر جان زدی
باز این در را رها کردی ز حرص
گرد هر دکان همی گردی ز حرص
بر در آن منعمان چرب‌دیگ
می‌دوی بهر ثرید مرده‌ریگ
چربش این‌جا دان که جان فربه شود
کار نااومید این‌جا به شود
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۱ - باقی قصهٔ اهل سبا
آن سبا زاهل صبا بودند و خام
کارشان کفران نعمت با کرام
باشد آن کفران نعمت در مثال
که کنی با محسن خود تو جدال
که نمی‌باید مرا این نیکوی
من به رنجم زین، چه رنجم می‌شوی؟
لطف کن این نیکوی را دور کن
من نخواهم چشم، زودم کور کن
پس سبا گفتند باعد بیننا
شیننا خیر لنا خذ زیننا
ما نمی‌خواهیم این ایوان و باغ
نه زنان خوب و نه امن و فراغ
شهرها نزدیک همدیگر بد است
آن بیابان است خوش، کان‌جا دد است
یطلب الانسان فی الصیف الشتا
فاذا جاء الشتا انکر ذا
فهو لا یرضی بحال ابدا
لا بضیق لا بعیش رغدا
قتل الانسان ما اکفره
کلما نال هدی انکره
نفس زین‌سان است، زان شد کشتنی
اقتلوا انفسکم گفت آن سنی
خار سه‌سوی است هر چون کش نهی
درخلد، وز زخم او تو کی جهی؟
آتش ترک هوا در خار زن
دست اندر یار نیکوکار زن
چون ز حد بردند اصحاب سبا
که به پیش ما وبا به از صبا
ناصحانشان در نصیحت آمدند
از فسوق و کفر مانع می‌شدند
قصد خون ناصحان می‌داشتند
تخم فسق و کافری می‌کاشتند
چون قضا آید شود تنگ این جهان
از قضا حلوا شود رنج دهان
گفت اذا جاء القضا ضاق الفضا
تحجب الابصار اذ جاء القضا
چشم بسته می‌شود وقت قضا
تا نبیند چشم کحل چشم را
مکر آن فارس چو انگیزید گرد
آن غبارت زاستغاثت دور کرد
سوی فارس رو، مرو سوی غبار
ورنه بر تو کوبد آن مکر سوار
گفت حق آن را که این گرگش بخورد
دید گرد گرگ، چون زاری نکرد؟
او نمی‌دانست گرد گرگ را؟
با چنین دانش چرا کرد او چرا؟
گوسفندان بوی گرگ با گزند
می‌بدانند و به هر سو می‌خزند
مغز حیوانات بوی شیر را
می‌بداند، ترک می‌گوید چرا
بوی شیر خشم دیدی، بازگرد
با مناجات و حذر انباز گرد
وانگشتند آن گروه از گرد گرگ
گرگ محنت بعد گرد آمد سترگ
بردرید آن گوسفندان را به خشم
که ز چوپان خرد بستند چشم
چند چوپانشان بخواند و نامدند
خاک غم در چشم چوپان می‌زدند
که برو، ما از تو خود چوپان‌تریم
چون تبع گردیم؟ هر یک سروریم
طعمهٔ گرگیم و آن یار نه
هیزم ناریم و آن عار نه
حمیتی بد جاهلیت در دماغ
بانگ شومی بر دمنشان کرد زاغ
بهر مظلومان همی کندند چاه
در چه افتادند و می‌گفتند آه
پوستین یوسفان بشکافتند
آنچه می‌کردند یک یک یافتند
کیست آن یوسف؟ دل حق‌جوی تو
چون اسیری بسته اندر کوی تو
جبرییلی را بر استن بسته‌یی
پر و بالش را به صد جا خسته‌یی
پیش او گوساله بریان آوری
که کشی او را به کهدان آوری
که بخور؟ این است ما را لوت و پوت
نیست او را جز لقاء الله قوت
زین شکنجه و امتحان آن مبتلا
می‌کند از تو شکایت با خدا
کی خدا افغان ازین گرگ کهن
گویدش نک وقت آمد، صبر کن
داد تو واخواهم از هر بی‌خبر
داد که‌دهد جز خدای دادگر؟
او همی گوید که صبرم شد فنا
در فراق روی تو یا ربنا
احمدم درمانده در دست یهود
صالحم افتاده در حبس ثمود
ای سعادت‌بخش جان انبیا
یا بکش، یا بازخوانم، یا بیا
با فراقت کافران را نیست تاب
می‌گود یا لیتنی کنت تراب
حال او این است، کو خود زان سو است
چون بود بی‌تو کسی کآن تو است؟
حق همی گوید که آری، ای نزه
لیک بشنو، صبر آر و صبر به
صبح نزدیک است خامش، کم خروش
من همی کوشم پی تو، تو مکوش
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۲ - بقیهٔ داستان رفتن خواجه به دعوت روستایی سوی ده
شد ز حد، هین بازگرد ای یار گرد
روستایی خواجه را بین خانه برد
قصهٔ اهل سبا یک گوشه نه
آن بگو کان خواجه چون آمد به ده؟
روستایی در تملق شیوه کرد
تا که حزم خواجه را کالیوه کرد
از پیام اندر پیام او خیره شد
تا زلال حزم خواجه تیره شد
هم از این‌جا کودکانش در پسند
نرتع و نلعب به شادی می‌زدند
همچو یوسف کش ز تقدیر عجب
نرتع و نلعب ببرد از ظل آب
آن نه بازی، بلکه جان‌بازی‌ست آن
حیله و مکر و دغاسازی‌ست آن
هرچه از یارت جدا اندازد آن
مشنو آن را، کان زیان دارد، زیان
گر بود آن سود صد در صد، مگیر
بهر زر مسکل ز گنجور فقیر
این شنو که چند یزدان زجر کرد
گفت اصحاب نبی را گرم و سرد
زان که بر بانگ دهل در سال تنگ
جمعه را کردند باطل بی‌درنگ
تا نباید دیگران ارزان خرند
زان جلب صرفه ز ما ایشان برند
ماند پیغامبر به خلوت در نماز
با دو سه درویش ثابت، پر نیاز
گفت طبل و لهو و بازرگانی‌یی
چونتان ببرید از ربانی‌یی؟
قد فضضتم نحو قمح هایما
ثم خلیتم نبیا قایما
بهر گندم تخم باطل کاشتید
وان رسول حق را بگذاشتید
صحبت او خیر من لهو است و مال
بین که را بگذاشتی؟ چشمی بمال
خود نشد حرص شما را این یقین
که منم رزاق و خیر الرازقین
آن که گندم را ز خود روزی دهد
کی توکل‌هات را ضایع نهد؟
از پی گندم جدا گشتی از آن
که فرستاده‌ست گندم زآسمان
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۴ - تفسیر ولتعرفنهم فی لحن القول
گفت یزدان مر نبی را در مساق
یک نشانی سهل‌تر زاهل نفاق
گر منافق زفت باشد نغز و هول
وا شناسی مر ورا در لحن و قول
چون سفالین کوزه‌ها را می‌خری
امتحانی می‌کنی ای مشتری
می‌زنی دستی بر آن کوزه چرا؟
تا شناسی از طنین اشکسته را
بانگ اشکسته دگرگون می‌بود
بانگ چاووش است پیشش می‌رود
بانگ می‌آید که تعریفش کند
همچو مصدر فعل تصریفش کند
چون حدیث امتحان رویی نمود
یادم آمد قصهٔ هاروت زود
مولوی : دفتر سوم
بخش ۵۹ - عقول خلق متفاوتست در اصل فطرت و نزد معتزله متساویست تفاوت عقول از تحصیل علم است
اختلاف عقل‌ها در اصل بود
بر وفاق سنیان باید شنود
بر خلاف قول اهل اعتزال
که عقول از اصل دارند اعتدال
تجربه و تعلیم بیش و کم کند
تا یکی را از یکی اعلم کند
باطل است این زان که رای کودکی
که ندارد تجربه در مسلکی
بر دمید اندیشه‌یی زان طفل خرد
پیر با صد تجربه بویی نبرد
خود فزون آن به که آن از فطرت است
تا ز افزونی که جهد و فکرت است
تو بگو داده‌ی خدا بهتر بود
یا که لنگی راهوارانه رود؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۹۶ - پیش رفتن دقوقی رحمة الله علیه به امامت
این سخن پایان ندارد تیز دو
هین نماز آمد دقوقی پیش رو
ای یگانه هین دوگانه بر گزار
تا مزین گردد از تو روزگار
ای امام چشم‌روشن در صلا
چشم روشن باید ایدر پیشوا
در شریعت هست مکروه ای کیا
در امامت پیش کردن کور را
گرچه حافظ باشد و چست و فقیه
چشم روشن به وگر باشد سفیه
کور را پرهیز نبود از قذر
چشم باشد اصل پرهیز و حذر
او پلیدی را نبیند در عبور
هیچ مؤمن را مبادا چشم کور
کور ظاهر در نجاسه‌ی ظاهر است
کور باطن در نجاسات سر است
این نجاسه‌ی ظاهر از آبی رود
آن نجاسه‌ی باطن افزون می‌شود
جز به آب چشم نتوان شستن آن
چون نجاسات بواطن شد عیان
چون نجس خوانده‌ست کافر را خدا
آن نجاست نیست بر ظاهر ورا
ظاهر کافر ملوث نیست زین
آن نجاست هست در اخلاق و دین
این نجاست بویش آید بیست گام
وان نجاست بویش از ری تا به شام
بلکه بویش آسمان‌ها بر رود
بر دماغ حور و رضوان بر شود
این چه می‌گویم به قدر فهم توست
مردم اندر حسرت فهم درست
فهم آب است و وجود تن سبو
چون سبو بشکست ریزد آب ازو
این سبو را پنج سوراخ است ژرف
اندرو نه آب ماند خود نه برف
امر غضوا غضة ابصارکم
هم شنیدی راست ننهادی تو سم
از دهانت نطق فهمت را برد
گوش چون ریگ است فهمت را خورد
هم چنین سوراخ‌های دیگرت
می‌کشاند آب فهم مضمرت
گر ز دریا آب را بیرون کنی
بی‌عوض آن بحر را هامون کنی
بی‌گه است ارنه بگویم حال را
مدخل اعواض را وابدال را
کان عوض‌ها وان بدل‌ها بحر را
از کجا آید ز بعد خرج‌ها
صد هزاران جانور زو می‌خورند
ابرها هم از برونش می‌برند
باز دریا آن عوض‌ها می‌کشد
از کجا دانند اصحاب رشد؟
قصه‌ها آغاز کردیم از شتاب
ماند بی‌مخلص درون این کتاب
ای ضیاء الحق حسام الدین راد
که فلک وارکان چو تو شاهی نزاد
تو به نادر آمدی در جان و دل
ای دل و جان از قدوم تو خجل
چند کردم مدح قوم ما مضیٰ
قصد من زان‌ها تو بودی زاقتضا
خانهٔ خود را شناسد خود دعا
تو به نام هر که خواهی کن ثنا
بهر کتمان مدیح از نا محل
حق نهاده‌ست این حکایات و مثل
گر چنان مدح از تو آمد هم خجل
لیک بپذیرد خدا جهد المقل
حق پذیرد کسره‌یی دارد معاف
کز دو دیده‌ی کور دو قطره کفاف
مرغ و ماهی داند آن ابهام را
که ستودم مجمل این خوش‌نام را
تا برو آه حسودان کم وزد
تا خیالش را به دندان کم گزد
خود خیالش را کجا یابد حسود؟
در وثاق موش طوطی کی غنود؟
آن خیال او بود از احتیال
موی ابروی وی است آن نه هلال
مدح تو گویم برون از پنج و هفت
بر نویس اکنون دقوقی پیش رفت
مولوی : دفتر سوم
بخش ۹۷ - پیش رفتن دقوقی به امامت آن قوم
در تحیات و سلام الصالحین
مدح جمله انبیا آمد عجین
مدح‌ها شد جملگی آمیخته
کوزه‌ها در یک لگن در ریخته
زان که خود ممدوح جز یک بیش نیست
کیش‌ها زین روی جز یک کیش نیست
دان که هر مدحی به نور حق رود
بر صور واشخاص عاریت بود
مدح‌ها جز مستحق را کی کنند؟
لیک بر پنداشت گمره می‌شوند
همچو نوری تافته بر حایطی
حایط آن انوار را چون رابطی
لاجرم چون سایه سوی اصل راند
ضال مه گم کرد و زاستایش بماند
یا ز چاهی عکس ماهی وا نمود
سر به چه در کرد و آن را می‌ستود
در حقیقت مادح ماه است او
گرچه جهل او به عکسش کرد رو
مدح او مه‌راست نه آن عکس را
کفر شد آن چون غلط شد ماجرا
کز شقاوت گشت گم‌ره آن دلیر
مه به بالا بود و او پنداشت زیر
زین بتان خلقان پریشان می‌شوند
شهوت رانده پشیمان می‌شوند
زان که شهوت با خیالی رانده است
وز حقیقت دورتر وا مانده است
با خیالی میل تو چون پر بود
تا بدان پر بر حقیقت بر شود
چون براندی شهوتی پرت بریخت
لنگ گشتی وان خیال از تو گریخت
پر نگه دار و چنین شهوت مران
تا پر میلت برد سوی جنان
خلق پندارند عشرت می‌کنند
بر خیالی پر خود بر می‌کنند
وام‌دار شرح این نکته شدم
مهلتم ده معسرم زان تن زدم
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۲۲ - معجزه خواستن قوم از پیغامبران
قوم گفتند ای گروه مدعی
کو گواه علم طب و نافعی؟
چون شما بسته‌ی همین خواب و خورید
همچو ما باشید در ده می‌چرید
چون شما در دام این آب و گلید
کی شما صیاد سیمرغ دلید؟
حب جاه و سروری دارد بر آن
که شمارد خویش از پیغامبران
ما نخواهیم این چنین لاف و دروغ
کردن اندر گوش و افتادن به دوغ
انبیا گفتند کین زان علت است
مایهٔ کوری حجاب رویت است
دعوی ما را شنیدیت و شما
می‌نبینید این گهر در دست ما
امتحان است این گهر مر خلق را
ماش گردانیم گرد چشمها
هر که گوید کو گوا؟ گفتش گواست
کو نمی‌بیند گهر حبس عماست
آفتابی در سخن آمد که خیز
که بر آمد روز بر جه کم ستیز
تو بگویی آفتابا کو گواه؟
گویدت ای کور از حق دیده خواه
روز روشن هر که او جوید چراغ
عین جستن کوری‌اش دارد بلاغ
ور نمی‌بینی گمانی برده‌یی
که صباح است و تو اندر پرده‌یی
کوری خود را مکن زین گفت فاش
خامش و در انتظار فضل باش
در میان روز گفتن روز کو؟
خویش رسوا کردن است ای روزجو
صبر و خاموشی جذوب رحمت است
وین نشان جستن نشان علت است
انصتوا بپذیر تا بر جان تو
آید از جانان جزای انصتوا
گر نخواهی نکس پیش این طبیب
بر زمین زن زر و سر را ای لبیب
گفت افزون را تو بفروش و بخر
بذل جان و بذل جاه و بذل زر
تا ثنای تو بگوید فضل هو
که حسد آرد فلک بر جاه تو
چون طبیبان را نگه دارید دل
خود ببینید و شوید از خود خجل
دفع این کوری به دست خلق نیست
لیک اکرام طبیبان از هدی‌ست
این طبیبان را به جان بنده شوید
تا به مشک و عنبر آکنده شوید
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۴۵ - بیان آنک ایمان مقلد خوفست و رجا
داعی هر پیشه اومید است و بوک
گرچه گردنشان ز کوشش شد چو دوک
بامدادان چون سوی دکان رود
بر امید و بوک روزی می‌دود
بوک روزی نبودت چون می‌روی؟
خوف حرمان هست تو چونی قوی؟
خوف حرمان ازل در کسب لوت
چون نکردت سست اندر جست و جوت
گویی گرچه خوف حرمان هست پیش
هست اندر کاهلی این خوف بیش
هست در کوشش امیدم بیش تر
دارم اندر کاهلی افزون خطر
پس چرا در کار دین ای بدگمان
دامنت می‌گیرد این خوف زیان؟
یا ندیدی کاهل این بازار ما
در چه سودند انبیا و اولیا؟
زین دکان رفتن چه کانشان رو نمود
اندرین بازار چون بستند سود؟
آتش آن را رام چون خلخال شد
بحر آن را رام شد حمال شد
آهن آن را رام شد چون موم شد
باد آن را بنده و محکوم شد
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۵۵ - استدعاء آن مرد از موسی زبان بهایم با طیور
گفت موسیٰ را یکی مرد جوان
که بیاموزم زبان جانوران
تا بود کز بانگ حیوانات و دد
عبرتی حاصل کنم در دین خود
چون زبان‌های بنی آدم همه
در پی آب است و نان و دمدمه
بوک حیوانات را دردی دگر
باشد از تدبیر هنگام گذر
گفت موسیٰ رو گذر کن زین هوس
کین خطر دارد بسی در پیش و پس
عبرت و بیداری از یزدان طلب
نز کتاب و از مقال و حرف و لب
گرم‌تر شد مرد زان منعش که کرد
گرم‌تر گردد همی از منع مرد
گفت ای موسیٰ چو نور تو بتافت
هر چه چیزی بود چیزی از تو یافت
مر مرا محروم کردن زین مراد
لایق لطفت نباشد ای جواد
این زمان قایم مقام حق تویی
یأس باشد گر مرا مانع شوی
گفت موسی یا رب این مرد سلیم
سخره کرده ستش مگر دیو رجیم؟
گر بیاموزم زیان‌کارش بود
ور نیاموزم دلش بد می‌شود
گفت ای موسیٰ بیاموزش که ما
رد نکردیم از کرم هرگز دعا
گفت یا رب او پشیمانی خورد
دست خاید جامه‌ها را بر درد
نیست قدرت هر کسی را سازوار
عجز بهتر مایهٔ پرهیزگار
فقر ازین رو فخر آمد جاودان
که به تقویٰ ماند دست نارسان
زان غنا و زان غنی مردود شد
که ز قدرت صبرها بدرود شد
آدمی را عجز و فقر آمد امان
از بلای نفس پر حرص و غمان
آن غم آمد ز آرزوهای فضول
که بدان خو کرده است آن صید غول
آرزوی گل بود گل‌خواره را
گلشکر نگوارد آن بیچاره را
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۰۸ - مثل زدن در رمیدن کرهٔ اسپ از آب خوردن به سبب شخولیدن سایسان
آن که فرموده‌ست او اندر خطاب
کره و مادر همی‌خوردند آب
می‌شخولیدند هر دم آن نفر
بهر اسبان که هلا هین آب خور
آن شخولیدن به کره می‌رسید
سر همی برداشت و از خور می‌رمید
مادرش پرسید کی کره چرا
می‌رمی هر ساعتی زین استقا؟
گفت کره می‌شخولند این گروه
زاتفاق بانگشان دارم شکوه
پس دلم می‌لرزد از جا می‌رود
ز اتفاق نعره خوفم می‌رسد
گفت مادر تا جهان بوده‌ست ازین
کارافزایان بدند اندر زمین
هین تو کار خویش کن ای ارجمند
زود کایشان ریش خود بر می‌کنند
وقت تنگ و می‌رود آب فراخ
پیش ازان کز هجر گردی شاخ شاخ
شهره کاریزی‌ست پر آب حیات
آب کش تا بر دمد از تو نبات
آب خضر از جوی نطق اولیا
می‌خوریم ای تشنهٔ غافل بیا
گر نبینی آب کورانه به فن
سوی جو آور سبو در جوی زن
چون شنیدی کندرین جو آب هست
کور را تقلید باید کار بست
جو فرو بر مشک آب‌اندیش را
تا گران بینی تو مشک خویش را
چون گران دیدی شوی تو مستدل
رست از تقلید خشک آنگاه دل
گر نبیند کور آب جو عیان
لیک داند چون سبو بیند گران
که ز جو اندر سبو آبی برفت
کین سبک بود و گران شد ز آب و زفت
زان که هر بادی مرا در می‌ربود
باد می‌نربایدم ثقلم فزود
مر سفیهان را رباید هر هوا
زان که نبودشان گرانی قویٰ
کشتی‌یی بی‌لنگر آمد مرد شر
که ز باد کژ نیابد او حذر
لنگر عقل است عاقل را امان
لنگری در یوزه کن از عاقلان
او مددهای خرد چون در ربود
از خزینه در آن دریای جود
زین چنین امداد دل پر فن شود
بجهد از دل چشم هم روشن شود
زان که نور از دل برین دیده نشست
تا چو دل شد دیدهٔ تو عاطل است
دل چو بر انوار عقلی نیز زد
زان نصیبی هم به دو دیده دهد
پس بدان کآب مبارک ز آسمان
وحی دل‌ها باشد و صدق بیان
ما چو آن کره هم آب جو خوریم
سوی آن وسواس طاعن ننگریم
پیرو پیغمبرانی ره سپر
طعنهٔ خلقان همه بادی شمر
آن خداوندان که ره طی کرده‌اند
گوش فا بانگ سگان کی کرده‌اند؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۲۱ - بیان آنک طاغی در عین قاهری مقهورست و در عین منصوری ماسور
دزد قهرخواجه کرد و زر کشید
او بدان مشغول خود والی رسید
گر ز خواجه آن زمان بگریختی
کی برو والی حشر انگیختی؟
قاهری دزد مقهوریش بود
زان که قهر او سر او را ربود
غالبی بر خواجه دام او شود
تا رسد والی و بستاند قود
ای که تو بر خلق چیره گشته‌یی
در نبرد و غالبی آغشته‌یی
آن به قاصد منهزم کردستشان
تا تورا در حلقه می‌آرد کشان
هین عنان در کش پی این منهزم
در مران تا تو نگردی منخزم
چون کشانیدت بدین شیوه به دام
حمله بینی بعد ازان اندر زحام
عقل ازین غالب شدن کی گشت شاد؟
چون درین غالب شدن دید او فساد
تیزچشم آمد خرد بینای پیش
که خدایش سرمه کرد از کحل خویش
گفت پیغامبر که هستند از فنون
اهل جنت در خصومت‌ها زبون
از کمال حزم و سوءالظن خویش
نه ز نقص و بد دلی و ضعف کیش
در فره دادن شنیده در کمون
حکمت لولا رجال مومنون
دست‌کوتاهی ز کفار لعین
فرض شد بهر خلاص مؤمنین
قصهٔ عهد حدیبیه بخوان
کف ایدیکم تمامت زان بدان
نیز اندر غالبی هم خویش را
دید او مغلوب دام کبریا
زان نمی‌خندم من از زنجیرتان
که بکردم ناگهان شبگیرتان
زان همی‌خندم که با زنجیر و غل
می‌کشمتان سوی سروستان و گل
ای عجب کز آتش بی‌زینهار
بسته می‌آریمتان تا سبزه‌زار
از سوی دوزخ به زنجیر گران
می‌کشمتان تا بهشت جاودان
هر مقلد را درین ره نیک و بد
هم چنان بسته به حضرت می‌کشد
جمله در زنجیر بیم و ابتلا
می‌روند این ره به غیر اولیا
می‌کشند این راه را بیگاروار
جز کسانی واقف از اسرار کار
جهد کن تا نور تو رخشان شود
تا سلوک و خدمتت آسان شود
کودکان را می‌بری مکتب به زور
زان که هستند از فواید چشم‌کور
چون شود واقف به مکتب می‌دود
جانش از رفتن شکفته می‌شود
می‌رود کودک به مکتب پیچ پیچ
چون ندید از مزد کار خویش هیچ
چون کند در کیسه دانگی دست‌مزد
آن گهان بی‌خواب گردد شب چو دزد
جهد کن تا مزد طاعت در رسد
بر مطیعان آن گهت آید حسد
ائتیا کرها مقلد گشته را
ائتیا طوعا صفا بسرشته را
این محب حق ز بهر علتی
وان دگر را بی‌غرض خود خلتی
این محب دایه لیک از بهر شیر
وان دگر دل داده بهر این ستیر
طفل را از حسن او آگاه نه
غیر شیر او را ازو دلخواه نه
وان دگر خود عاشق دایه بود
بی‌غرض در عشق یک‌رایه بود
پس محب حق به اومید و به ترس
دفتر تقلید می‌خواند به درس
و آن محب حق ز بهر حق کجاست
که ز اغراض و ز علت‌ها جداست؟
گر چنین و گر چنان چون طالب است
جذب حق او را سوی حق جاذب است
گر محب حق بود لغیره
کی ینال دائما من خیره
یا محب حق بود لعینه
لاسواه خائفا من بینه
هر دو را این جست و جوها زان سری‌ست
این گرفتاری دل زان دلبری‌ست