عبارات مورد جستجو در ۱۳۳ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶
گم شدم در خود نمی‌دانم کجا پیدا شدم
شبنمی بودم ز دریا غرقه در دریا شدم
سایه‌ای بودم از اول بر زمین افتاده خوار
راست کان خورشید پیدا گشت ناپیدا شدم
زآمدن بس بی نشانم وز شدن بس بی خبر
گوئیا یکدم برآمد کامدم من یا شدم
می‌مپرس از من سخن زیرا که چون پروانه‌ای
در فروغ شمع روی دوست ناپروا شدم
در ره عشقش چو دانش باید و بی دانشی
لاجرم در عشق هم نادان و هم دانا شدم
چون همه تن دیده می‌بایست بود و کور گشت
این عجایب بین که چون بینا و نابینا شدم
خاک بر فرقم اگر یک ذره دارم آگهی
تا کجاست آنجا که من سرگشته‌دل آنجا شدم
چون دل عطار بیرون دیدم از هر دو جهان
من ز تاثیر دل او بی دل و شیدا شدم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱
چه خواهی کرد قرایی و طامات
تماشا کرد خواهی در خرابات
زمانی با غریبان نرد بازم
زمانی گرد سازم با لباسات
گهی شه رخ نهم بر نطع شطرنج
گهی شه پیل خواهم گاه شهمات
گهی همچون لبک در نالش آیم
گهی با ساتکینی در مناجات
گهی رخ را نهاده بر زمین پست
گهی نعره کشیده در سماوات
چنان گشتم ز مستی و خرابی
که نشناسم عبارات از اشارات
نه مطرب را شناسم از موذن
نه دستان را شناسم از تحیات
شنیدم من که شاهی بنده را گفت
که تو عبد منی پیش آر حاجات
همی گفت ای سنایی توبه ننیوش
که من باشم بپاهم در مناجات
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹
یارب چه بود آن تیرگی و آن راه دور و نیمشب
وز جان من یکبارگی برده غم جانان طرب
گردون چو روی عاشقان در لولو مکنون نهان
گیتی چو روی دلبران پوشیده از عنبر سلب
روی سما گوهر نگار آفاق را چهره چو قار
آسوده طبع روزگار از شورش و جنگ حلب
اجرام چرخ چنبری چون لعبتان بربری
پیدا سهیل و مشتری خورشید روشن محتجب
این اختران در وی مقیم از لمع چون در یتیم
این راجع و آن مستقیم این ثابت و آن منقلب
محکم عنان در چنگ من سوی نگار آهنگ من
بسپرده ره شبرنگ من گاهی سریع و گه خبب
باد بهاری خویش او ناورد و جولان کیش او
صحرا و دریا پیش او چون مهره پیش بوالعجب
از نعل او پر مه زمین و ز گام او کوته زمین
وز هنگ او آگه زمین وز طبع او خالی غضب
آهو سرین ضرغام بر کیوان منش خورشید فر
خارا دل و سندان جگر رویین سم و آهن عصب
در راه چو شبرنگ جم با شیر بوده در اجم
آمخته جولان در عجم خورده ربیع اندر عرب
در منزل «سلما» و «می » گشتم همی ناخورده می
تن همچو اندر آب نی دل همچو بر آتش قصب
آمد به گوشم هر زمان آواز خضر از هر مکان
کایزد تعالی را بخوان در قعر قاع مرتهب
خسته دل من در حزن گفتی مر الاتعجلن
چون گفتمی با دیده من «انا صببنا الماء صب»
راهی چنان بگذاشتم باغ ارم پنداشتم
از صبر تخمی کاشتم آمد ببر بعدالتعب
روز آمده درمان من آسوده از غم جان من
از خیمهٔ جانان من آمد به گوش من شغب
آواز اسب من شنید آن ماهپیش من دوید
وصل آمد و هجران پرید آمد نشاط و شد کرب
باوی نشستم می به دست او بت بدو من بت پرست
از عشق او من گشته مست او مست بذر آب عنب
هم ناز دیدم هم بلا هم درد دیدم هم دوا
هم خوف دیدم هم رجا هم خار دیدم هم رطب
گه دست یازیدم همی زلفش ترازیدم همی
گه نرد بازیدم همی یک بوسه بود و یک ندب
بر من همی کرد او ثنا خندان همی گفت او مرا
بر خوان مدیح او کجا المدح فیه قد وجب
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۲۹
رشک می‌بردند شهری بر من و احوال من
کرد ضایع کار من این بخت بی اقبال من
طایری بودم من و غوغای بال افشانیی
چشم زخمی آمد و بشکست بر هم بال من
بخت بد این رسم بد بنهاد و رنجاند از منت
ورنه کس هرگز نمی‌رنجیده از افعال من
گشته‌ام آواره سد منزل ز ملک عافیت
می‌دواند همچنان بخت بد از دنبال من
ساده رو وحشی که می‌خواهد به عرض او رسید
آنچه هرگز شرح نتوان کرد یعنی حال من
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۷۷
سبوی باده‌ای گویا به هر پیمانه‌ای خوردی
ندارد یک خم این مستی مگر خمخانه‌ای خوردی
نه دأب آشنایانست با هم رطل پیمودن
تو این می گوییا در صحبت بیگانه‌ای خوردی
نهادی سر به بد مستی و با دستار آشفته
به بازار آمدی خوش بادهٔ رندانه‌ای خوردی
به حکمت باده خور جانان بدان ماند که این باده
به بی باکی چو خود خوردی نه با فرزانه‌ای خوردی
شراب خون دل گرمی ندارد ورنه ای وحشی
تو می‌دانی چه می‌ها دوش از پیمانه‌ای خوردی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶
این خود چه صورت است که من پای‌بست اویم
وین خود چه آفت است که من زیر دست اویم
او زلف را بر غمم، دایم شکسته دارد
من دل شکسته زانم کاندر شکست اویم
هر شب به سیر کویش از کوچهٔ خرابات
نعره زنان برآیم یعنی که مست اویم
یک شب وصال داد مرا قاصد خیال
با آن بلند سرو که چون سایه پست اویم
مانا که صبح صادق غماز بود اگر نه
این فتنه از که خاست که من هم نشست اویم
آوازه شد به شهری و آگاه گشت شاهی
کو عشق‌دان من شد من بت‌پرست اویم
خاقانیم که مرگم از زندگی است خوش‌تر
تا چون که نیست گردم داند که هست اویم
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۶
خاقانی را آنکه بود سلطان هنر
چون شمع بسی نشست بر کرسی زر
اکنون چو چراغ است به کشتن درخور
بر نطع نشسته اشک ریزان در بر
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳۷
هر نیمه شبم تبم مرتب بینی
ناخن چو فلک، عرق چو کوکب بینی
هر چاشتگهم کوفتهٔ تب بینی
از تب خالم آبله بر لب بین
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹
هر زمان آشفته‌دل نامم کند
با دل آشفته در دامم کند
چون شود راز دل من آشکار
بعد ازان پوشیده پیغامم کند
گر به بزم عشق بنشاند مرا
پاسبان خویش بر بامم کند
تا نبیند دیدهٔ من روی غیر
بادهٔ توحید در کامم کند
تا نبینم نیز روی او به خواب
سالها بی‌خواب و آرامم کند
از برای وصف روی خویشتن
شهرهٔ آفاق و ایامم کند
گاه بهتر دارد از خاصان مرا
گاه سرگردان‌تر از عامم کند
گر بخواهد تا: بگردد رای من
روی در لوح الف لامم کند
تا که ننشیند زمانی آتشم
هم نشین بادهٔ خامم کند
چون شود کم عشق من، عشقی دگر
با شراب لعل در جامم کند
از برای آنکه بفریبد مرا
پیش خلق اعزاز و اکرامم کند
چون بخواهد سوختن در دوستی
آزمایشها به دشنامم کند
چشم را گر حیرتی آرد به روی
گوش بر آواز الهامم کند
چون نماند قوتم در پای و گام
دست گیرد زود و در گامم کند
تا نباشم بی‌حدیث آن غزال
در غرلها اوحدی نامم کند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲
که رساند به من شیفتهٔ مسکین حال؟
خبری زان صنم ماهرخ مشکین خال
هر سحر زلف چو شامش، که دلم در کف اوست
در کف باد شمالست، خنک باد شمال!
نیست میلی به من آن را که ز میل رخ اوست
میل در میل ز خون دل من مالامال
دل آشفته بجای کس دیگر بستم
که نه اندیشهٔ قربست و نه امید زوال
شوق بوسیدن دستش اگرم پیش برد
به غلط پای بیرون می‌نهم از صف نعال
پیش ازین دیده به امید وصالی میخفت
باز چندیست که در خواب نرفتم ز خیال
بی‌رخ دوست نگوییم که: ماهی سالیست
کانچه بیدوست گذارند نه ماهست و نه سال
حالتی هست دلم را که نمی‌یارم گفت
به ازین کشف نشاید که کنم صورت حال
صبر فرمودی و فرمان تو مقدورم نیست
مطلب صبر جمیل از من مشتاق جمال
اوحدی، نالهٔ بی‌فایده سودی نکند
دوست چون گوش بر احوال تو کردست مثال
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در ستایش اهل رضا و خرسندی
حبذا! مفلسان آواره
جامه و جان پاره در پاره
غم بیشی ز دل به در کرده
به کمی سوی خود نظر کرده
به دلی زنده و تنی مرده
رخت در کوچهٔ ابد برده
با چنان دیدهٔ تر و لب خشک
نفسی خوش زدن چو نافهٔ مشک
دلشان هم شکسته، هم خندان
وز زبان لب گرفته در دندان
آنکه پنهان کند حکایت دوست
لب او وانگهی شکایت دوست؟
راز او را ز خود چه میپوشند؟
چون به مشهور کردنش کوشند
در دل آتش نهاده چون لاله
غنچه‌وش لب به بسته از ناله
دل پر از درد و روی در وادی
بسته بر دوش زاد بی‌زادی
زهر نوشان بی‌ترش رویی
تلخ عیشان بی‌تبه گویی
گر بلایی رسد ز عالم خشم
بر بلای دگر نهند دو چشم
دل خوشند ار چه در گذار استند
تا مبادا که در دیار استند
نفس چون شد مفارق از پیوند
بر تن او چه راحت و چه گزند؟
در خرابی چو گنج پوشیده
جام صد درد و رنج نوشیده
پیش زهرهٔ خروش کراست؟
یاره این فغان و جوش کراست؟
همه گردن نهاده‌اند به حکم
لب ز گفتار بسته، صم بکم
هر که آهنگ این بیان کرده
هیبتش قفل بر زبان کرده
عارفان را بداغ کل لسان
کرده مشغول ازین فسون و فسان
حکمتش راه طعنهٔ چه و چون
بسته بر فهم کند و دانش دون
لب خاصان به مهر خاموشی
تو به گفتار هرزه میکوشی
گر چه باشد در آن حضورت بار
هم طریق ادب نگه میدار
سخن اینجا به راز شاید گفت
کان ببینی که باز شاید گفت
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴
سیه مست جنونم، وادی و منزل نمی‌دانم
کنار دشت را از دامن محمل نمی‌دانم
شکار لاغرم، مشاطگی از من نمی‌آید
نگارین کردن سرپنجهٔ قاتل نمی‌دانم
سپندی را به تعلیم دل من نامزد گردان
که آداب نشست و خاست در محفل نمی‌دانم!
بغیر از عقدهٔ دل کز گشادش عاجزم عاجز
دگر هر عقده کید پیش من، مشکل نمی‌دانم
من آن سیل سبکسیرم که از هر جا که برخیزم
بغیر از بحر بی‌پایان دگر منزل نمی‌دانم
اگر سحر این بود صائب که از کلک تو می‌ریزد
تکلف بر طرف، من سحر را باطل نمی‌دانم!
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۵۲
مشهود و خفی چو گنج دقیانوسم
پیدا و نهان چو شمع در فانوسم
القصه درین چمن چو بید مجنون
می‌بالم و در ترقی معکوسم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵
این صید هنوز نیم رام است
این کار هنوز ناتمام است
این ماه هنوز نو طلوع است
این نخل هنوز نو قیام است
تیغش رقم حیات بزدود
با آن که هنوز در نیام است
در هفت زمین تزلزل انداخت
سروش که هنوز نوخرام است
یک باره نگشته گرم جولان
کش باره هنوز نو لجام است
در محمل ناز مطمئن نیست
کش ناقه هنوز بی‌زمام است
دیگ هوس ز آتش اوست
در جوش ولی هنوز خام است
لطفش به من از کسان نهانست
این لطف هنوز لطف عام است
دیوان منگار محتشم زود
کاین نظم هنوز بی‌نظام است
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰
دوش سرگرم از وثاق آن کوکب گیتی فروز
نیم شب آمد برون چون افتاب نیم روز
همرهش فوجی ز می‌خواران پر ظرف از شراب
واقف از جمعی ز آگاهان آگاه از رموز
پیش پیش لشگر حسنش پس از صد دور باش
در کمانها تیرهای دل شکاف سینه سوز
پیش روی تابناکش کوههای عقل و صبر
در گداز از بی‌ثباتی‌ها چو برف اندر تموز
چون به راه آثار من ناگه نمود از دود آه
پیش چشم نیم بازش چون گیاه نیم‌سوز
دست مخمورانه‌ای از ناز بردوشم فکند
کامشب از دهشت به دست رعشه دوشم هنوز
محتشم فریاد کز جام غرور آن ترک مست
غافل است از فتنه زائی‌های این چرخ عجوز
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸
رسید نغمه ای از باده‌نوشی تو به گوشم
که چون خم می و چو ننای نی به جوش و خروشم
کجاست نرمی و کیفیتی و نشئه عشقی
که می‌نخورده از آنجا برون برند به دوشم
ز خامکاری تدبیر خود فتاده به خنده
خرد چو دید که آورد آتش تو بجوشم
قیاس حیرتم ای قبله مراد ازین کن
که با هزار زبان در مقابل تو خموشم
قسم به نرگس مردم فریب عشوه فروشت
که آن چه از تو خریدم به عالمی نفروشم
تو بدگمان به من و من برین که راز تو بدخو
بهر لباس که بتوانم به قدر وسع بکوشم
رسیدصاف به درد و به جاست بانگ دهاده
به این گمان که درین بزم من هنوز بهوشم
عجب که ساقی این بزم محتشم به در آرد
به باده تا به ابد ازخمار مستی دوشم
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۴
گفتیم: مگر که اولیاییم، نه‌ایم
یا صوفی صفهٔ صفاییم، نه‌ایم
آراسته ظاهریم و باطن، نه چنان
القصه، چنانکه می‌نماییم، نه‌ایم
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
ز من مپرس که بر من چه حال میگذرد
چو روز وصل توام در خیال میگذرد
جهان برابر چشمم سیاه میگردد
چو در ضمیر من آن زلف و خال میگذرد
اگر هلاک خودم آرزوست منع مکن
مرا که عمر چنین در ملال میگذرد
خیال مهر تو در چشم هر سهی سرویست
که در حوالیش آب زلال میگذرد
ز بوی زلف توام روح تازه میگردد
سپیده‌دم که نسیم شمال میگذرد
من و وصال تو آن فکر و آرزو هیهات
که بر دماغ چه فکر محال میگذرد
غلام و چاکر روی چو ماه توست عبید
وزین حدیث بسی ماه و سال میگذرد
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۱
مهتران جهان همه مردند
مرگ را سر همه فرو کردند
زیر خاک اندرون شدند آنان
که همه کوشک‌ها برآوردند
از هزاران هزار نعمت و ناز
نه به آخر به جز کفن بردند؟
بود از نعمت آن چه پوشیدند
و آن چه دادند و آن چه را خوردند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۵۸
هست ما را نازنین می پرست
گو گهم بریان کند گاهی کباب
نیم شب کامد مرا بیدار کرد
من همان دولت همی دیدم به خواب
بی‌خودی زد راهم از نی تا به صبح
خانه خالی بود و او مست و خراب
آخر شب صبح را کردم غلط
زانکه هم رویش بد و هم ماهتاب
زلف برکف شب همی پنداشتم
کز بنا گوشش برآمد آفتاب
ای چشمه زلال مرو کز برای تو
مردم چنانکه مردم آبی برای آب
زین پیشتر پدیدهٔ من جای آب بود
اکنون ببین که هست همه خون به جای آب