عبارات مورد جستجو در ۴۳ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
التمثّل فی‌الرؤیاء و تعبیره و هو ثمانون رؤیا عجیبة
خلق تا در جهانِ اسبابند
همه در کشتی‌اند و در خوابند
تا روانشان چه بیند اندر خواب
آنچه پیش آید از ثواب و عقاب
آتشِ تیز تاب خشم بُوَد
چشمهٔ آب نور چشم بُوَد
نردبازی به خواب یا شطرنج
سبب جنگ و غلبه باشد و رنج
آب در خواب روزیست حلال
گر بود پاک و عذب و صاف و زلال
ور بُوَد تیره عیش ناخوش دان
گرچه آبست عین آتش دان
خاک در خواب مایهٔ روزیست
برزگر را دلیل به روزیست
باد اگر گرم یا که سرد بُوَد
هردو گنجور رنج و درد بُوَد
باد اگر هست معتدل در پوست
انده دشمنست و شادی دوست
چیز دادن به مرده اندر خواب
عدم مال باشد و اسباب
گریه در خواب مایهٔ شادیست
بندگی از مذلّت آزادی است
خنده اندوه باشد و اهوال
خامشی بستنِ دل اندر مال
میل آب زیادت از عطشان
علم باشد که نیست سیری ازان
وانکه باشد برهنه اندر خواب
شد فضیحت بسان مست خراب
طبل در خواب راز گردد فاش
بوق در خواب مایهٔ پرخاش
بند و غل توبهٔ نصوح بود
باغ دیدن غذای روح بود
میوه در خواب روزیست از شاه
لیک نندر زمان که اندر گاه
وقت ادراک چون فراز رسد
مرد بیننده زو به ناز رسد
دست خود چون دراز بیند مرد
شود اندر سخا و رادی فرد
ور بود دستهای او کوتاه
کشد از بخل گرد خویش سپاه
دست باشد برادر و خواهر
آنِ چپ دختر و آنِ راست پسر
باشد انگشت همچو فرزندان
نسبت مادر و پدر دندان
دخترانند سینه با پستان
چون شکم مال و نعمت پنهان
جگر و دل به خواب گنج بُوَد
ساق و زانو عنا و رنج بُوَد
مغر مال نهان و پهلو زن
پوست چون ستر در کشیده به تن
هست فرزند آلت تولید
نیک و بد زشت و خوش شقی و سعید
دست شستن ز کار نومیدیست
رقص کردن وقاحت و شیدیست
مئزر و سطل و آلت تغسیل
همه بر خادمان کنند دلیل
وآنکه بربط زند به خواب اندر
زن کند بی‌شک او شتاب اندر
با دگر کس مصارعت کردن
غلبه کردنست و آزردن
وآنکه دارو خورد همی در خواب
رسته گردد ز رنج و درد و عذاب
طیب باشد دو گونه اندر خواب
این یکی راحت آن دگر همه تاب
راحت آن نوع را که در مالند
محنت آن نوع را که برکالند
کز دخان رنج بیشتر باشد
راحتش کمتر از ضرر باشد
مرد بیمار و طیب و جامهٔ نو
بد بود بد ز من نکو بشنو
رقص کردن به خواب در کشتی
بیم غرقست و مایهٔ زشتی
وآنکه در حبس و بند بسته بُوَد
رقص کردن ورا خجسته بُوَد
هرکه بیند ز تن روان شده خون
نعمتی باشد از حساب برون
چون نبیند جراحت این باشد
ور جراحت بود جز این باشد
اندهی صعب یابد از کاری
بسته گردد به دست خونخواری
وآن زنی کش ز فرج خون آید
کودکی مرده زو برون آید
گوشتن بیند به خواب ور بیمار
که خورد زود از او طمع بردار
مستی و بیخودی و شرب شراب
آنکه تازیست بد بُوَد در خواب
وآنکه او پارسی است روزی دان
سرفرازی و نیک روزی دان
شیر در خواب گنج و مال بود
روی نیکو و حلال بُوَد
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی رؤیا النّیّرین والکواکب الخمسة السیّارة
دیدن آفتاب را در خواب
پادشه گفته‌اند از هر باب
ماه مانند رایزن باشد
دگری گفت نه که زن باشد
جرم مریخ یا زحل در خواب
صاحب محنتست و رنج و عذاب
تیر مانندهٔ دبیر آمد
مشتری خازن و وزیر آمد
زهره خود هست مایهٔ آرامش
مایهٔ عیش و کام و آرامش
وآن دگر کوکبان برادر دان
گاه تعبیرشان برادر خوان
همچو یعقوب کین طریق نهاد
راز این علم بر پسر تقریر بگشاد
مهر و ماهش پدر بُد و مادر
کوکبان چون برادران در خور
بس کن از فال و زجر وز تعبیر
در گذر زین که کرده‌ای
کس چو ما دید خیره غمخواران
می‌گذاریم خواب بیداران
خفته بیدار کردن آسانست
غافل و مرده هر دو یکسانست
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۶- ابوحنیف نُعمان بن ثابت الخزّاز، رضی اللّه عنه
ومنهم: امام جهان، و مقتدای خلقان شرف فقها، و عزّ علما ابوحنیفه نعمان بن ثابت الخزّاز، رضی اللّه عنه
وی را اندر عبادت و مجاهدت قدمی درست بوده است و اندر اصول این طریقت شأنی عظیم داشت. و اندر ابتدای احوال قصد عزلت کرد و از جملهٔ خلق تبرا کرد و خواست که از میان خلق بیرون شود؛ که دل از ریاست و جاه خلق پاکیزه کرده بود و مهذب مر حق را استاده. تا شبی در خواب دید که استخوانهای پیغمبر علیه السّلام از لحد او گرد کرد و بعضی را از بعضی اختیار می‌کند. از نهیب آن از خواب درآمد. از یکی از اصحاب محمدبن سیرین بپرسید، او گفت: «تو اندر علم پیغمبر علیه السّلام و حفظ سنت وی به درجتی بزرگ رسی؛ چنان‌که اندر آن متصرف شوی و صحیح از سقیم جدا کنی.» و دیگر بار پیغمبر را علیه السّلام به خواب دید که وی را گفت: «یا باحنیفه، تو را سبب زنده گردانیدن سنت من کرده‌اند. قصد عزلت مکن.»
و وی استاد بسیار کس بود از مشایخ، چون ابراهیم ادهم فُضَیل بن عیاض و داود طایی و بشر حافی و به‌جز از ایشان. رضوان اللّه علیهم اجمعین.
و اندر میان علما رحمهم اللّه مسطور است که به وقت ابوجعفر المنصور تدبیر کردند که از چهارکس یکی را قاضی گردانند: یکی امام اعظم ابوحنیفه، و دیگر سفیان و سدیگر مِسْعر بن کدام، و چهارم شُرَیک، رحمة اللّه علیهم و این هر چهار از فُحول علمای دهر بودند. کس فرستادند تا جمله را آن‌جا حاضر گردانند. اندر راه که می‌رفتند ابوحنیفه رضی اللّه عنه گفت: «من اندر هر یک از ما فراستی بگویم، اندر این رفتن ما؟» گفتند: «صواب آید.» گفت: «من به حیلتی این قضا از خود دفع کنم، و سفیان بگریزد، و مِسْعَر دیوانه سازد خود را و شُریک قاضی شود.»
سفیان از راه بگریخت و به کشتی اندر شد و گفت: «مرا پنهان کنید که سرم بخواهند برید.» به تأویل این خبر که پیغمبر، علیه السّلام، فرمود: «مَنْ جُعِلَ قاضیاً فقد ذُبِحَ بغیرِ سِکّینٍ» ملاح وی را پنهان کرد.
و این هر سه را به نزدیک منصور بردند. نخست ابوحنیفه را رحمة اللّه علیه گفت: «تو را قضا باید کرد.» گفت: «ای امیر، من مردی‌‌ام نه از عرب،از موالی ایشان و سادات عرب به حکم من راضی نباشند.» ابوجعفر گفت: «این کار به نسب تعلق ندارد، این عمل را علم باید و تو مقدم علمای زمانه‌ای.» گفت: «من این کار را نشایم، و اندر این قول که گفتم که نشایم از دو بیرون نباشد: اگر راست گویم، خود گفتم که نشایم، و اگر دروغ گویم، تو روا مدار که دروغ گویی را بیاری و خلیفت خود کنی و اعتماد دِماء و فُروج مسلمانان بر وی کنی و تو خلیفت خدای باشی.» این بگفت و نجات یافت.
آنگاه شُریک را گفتند: «تو را قضا بباید کرد.» گفت: «من مردی سودایی‌‌ام و دماغم خفیف است.» منصور گفت: «معالجت کن خود را عصیده‌های موافق و نبید‌های مثلث، تا عقلت کامل شود.» آنگاه قضا به شُریک دادند، و ابوحنیفهرضی اللّه عنه وی را مهجور کرد و نیز هرگز با وی سخن نگفت.
و این نشان کمال حال وی است مر دو معنی را:یکی صدق فراستش اندر هر یک، و دیگر سپردن راه سلامت و صحت و ملامت و خلق را از خود دور کردن و به جاه ایشان مغرور ناگشتن و این حکایت دلیلی قوی است مر صحت ملامت را که آن چنان سه پیر بزرگوار به حیلت خود را از خلق دور کردند. و امروز جملهٔ علما مر این جنس معاملت را منکرند؛ از آن که با هوی آرمیده‌اند و از طریق حق رمیده، خانهٔ امرا را قبلهٔ خود ساخته و سرای ظالمان را بیت المعمور خود گردانیده و بساط جایران را با «قابَ قوسَیْنِ أوْ ادنی (۹/النّجم)» برابر کرده؛ و هر چه خلاف این معانی بود همه را منکر شوند.
وقتی در حضرت غزنین حرسها اللّه یکی از مدعیان امامت و علم گفته بود که: «مرقعه پوشیدن بدعت است.» من گفتم: «جامهٔ خشیشی و دیبا و دَبیقی، جمله از ابریشم که عین آن مردان را حرام است،از ظالمان بستدن و به الحاح و لجاج از حرام گرد کردن حرامی مطلق، آن را بپوشند و نگویند که بدعت است، چرا جامه‌ای حلال از جایی حلال، به وجهی حلال خریده بدعت بود؟ اگر نه رعونت طبع و ضلالت عقل بر شما سلطانستی، سخن از این سنجیده‌تر گویدی. اما مر زنان را ابریشمینه حلال باشد و دیوانگان را مُباح. اگر بدین هردو مقر آمدید خود را معذور کردید و الّا فنَعوذُ باللّه من عَدَمِ الانصاف.»
و امام اعظم ابوحنیفه رضی اللّه عنه گوید که: چون نوفل بن حیان رضی اللّه عنه را وفات آمد، من به خواب دیدم که قیامتستی و جملهٔ خلق اندر حسابگاهندی. پیغمبر را دیدم علیه السّلام متشمر استاده بر حوض خود، و بر راست و چپ وی مشایخ دیدم ایستاده. پیری را دیدم نیکو روی و بر سر موی سفید گذاشته و خد بر خد پیغمبر نهاده، و اندر برابر وی نوفل را دیدم ایستاده. چون مرا بدید به سوی من آمد و سلام گفت. وی را گفتم: «مرا آب ده.» گفت: «تا از پیغمبر علیه السّلام دستوری خواهم.» پیغمبر علیه السّلام به انگشت اشارت کرد تا مرا آب داد. من از آن آب بخوردم و مر اصحاب خود را بدادم که از آن جام هیچ کم نگشته بود. گفتم: «یا نوفل، بر راست پیغمبر آن پیر کیست؟» گفت: «ابراهیم خلیل الرحمان، و دیگر ابوبکر الصدیق.» همچنین می‌پرسیدم و بر انگشت می‌گرفت تا از هفده کس بپرسیدم، رضوان اللّه علیهم اجمعین. چون بیدار شدم، هفده عدد بر انگشت گرفته داشتم.
و یحیی بن مُعاذ الرازی رضی اللّه عنه گوید: پیغمبر را علیه السّلام به خواب دیدم، گفتمش: «أینَ اَطْلُبکَ؟» قال: «عندَ علمِ ابی حنیفه. مرا به نزد علم ابی حنیفه جوی، رضی اللّه عنه.»
و وی را اندر ورع طُرَف بسیار است و مناقب مشهور، بیش از آن که این کتاب حمل آن کند.
و من که علی بن عثمان الجلابی‌‌ام وفّقنی الله به شام بودم بر سر خاک بلال مؤذن رسول، علیه السّلام خفته. خود را به مکه دیدم اندر خواب، که پیغمبر صلّی اللّه علیه و سلّم از باب بنی شَیبه اندر آمدی و پیری را اندر کنار گرفته؛ چنان‌که اطفال را گیرند بشفقت. من پیش دویدم و بر دست و پایش بوسه دادم و اندر تعجب آن بودم تا آن کیست و آن حالت چیست. وی به حکم اعجاز بر باطن و اندیشهٔ من مشرف شد، مرا گفت: «این، امام تو و اهل دیار توست.» و مرا بدان خواب امیدی بزرگ است با اهل شهرخود.
و درست گشت از این خواب که وی یکی از آن‌ها بوده است که از اوصاف طبع فانی بودند و به احکام شرع باقی و بدان قایم؛ چنان‌که برندهٔ وی پیغمبر بود، علیه السّلام. اگر او خود رفتی باقی الصفه بودی و باقی الصفه یا مُخطی بود یا مُصیب. چون برندهٔ وی پیغمبر بود علیه السّلام فانی الصفه باشد به بقای صفت پیغمبر علیه السّلام و چون بر پیغمبر علیه السّلام خطا صورت نگیرد، بر آن که بدو قایم بود نیز صورت نگیرد . این رمزی لطیف است.
و گویند چون داود طایی رحمة اللّه علیه علم حاصل کرد و مُصدَّر و مقتدا شد، به نزدیک ابوحنیفه رضی اللّه عنه آمد و گفت: «اکنون چه کنم؟» گفت: «علیک بالعَملِ فَإنَّ العلمَ بِلا عملٍ کالجَسدِ بلاروحٍ. بر تو بادا به کار بستن علم، به جهت آن که هر علمی که آن را کاربند نباشند چون تنی باشد که وی را جان نباشد.» اما فَدَیتَک تا علم به عمل مقرون نگردد صافی نشود و روزگار مخلص نه و هر که به علم مجرد قناعت کند وی عالم نباشد؛ که عالم را به مجرد علم قناعت نبود؛ از آن‌چه عین علم متقاضی عمل باشد، چنان‌که عین هدایت مجاهدت تقاضا کند و چنان‌که مشاهدت بی مجاهدت نباشد. علم بی عمل نباشد؛ از آن‌چه علم مواریث عمل باشد و تخریج و گشایش علم با منفعت به برکات عمل بود و به هیچ معنی عمل از علم جدا نتوان کرد، چنان‌که نور آفتاب از عین آن. و اندر ابتدای کتاب اندر علم بابی مختصر بیاورده‌ایم. و باللّه التّوفیق.

جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۷ - اشارت به خوابی که ناظم در اثنای این دیباچه دیده و تعبیر آن چنانچه خود کرده آرمیده
چون رسیدم شب بدینجا زین خطاب
در میان فکرتم بربود خواب
خویش را دیدم به راهی بس دراز
پاک و روشن چون ضمیر اهل راز
نی ز بادش گرد را انگیزشی
نی به خاکش آب را آمیزشی
بود القصه رهی بی گرد و گل
من در آن ره گام زن آسوده دل
ناگه آواز سپاهی پر خروش
از قفا آمد در آن راهم به گوش
بانگ چاووشان دلم از جا ببرد
هوشم از سر قوتم از پا ببرد
چاره می جستم پی دفع گزند
آمد اندر چشمم ایوانی بلند
چون شتابان سوی آن بردم پناه
تا شوم ایمن ز آسیب سپاه
از میانشان والد شاه زمن
آن به نام و صورت و سیرت حسن
بارگیری چرخ رفعت زیر ران
رخ فروزنده چو مهر و مه بر آن
جامه های خسروانی در برش
بسته کافوری عمامه بر سرش
تافت سوی من عنان خندان و شاد
بر من از خنده در راحت گشاد
چون به پیش من رسید آمد فرود
بوسه بر دستم زد و پرسش نمود
خوش شدم زان چاره سازی ها که کرد
شاد ازان مسکین نوازی ها که کرد
در سخن با من بسی گوهر فشاند
لیک از آنها هیچ در گوشم نماند
صبحدم کز روی بستر خاستم
از خرد تعبیر این درخواستم
گفت این لطف و رضا جویی شاه
بر قبول نظم تو آمد گواه
یک نفس زین گفت و گو منشین خموش
چون گرفتی پیش در اتمام کوش
چون شنیدم از وی این تعبیر را
چون قلم بستم میان تحریر را
بو کزان سرچشمه ای کین خواب خاست
آید این تعبیر از آنجا نیز راست
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۳
چون رسیدم شب بدین جا زین خطاب
در میان فکر تم بربود خواب
خویش را دیدم به راهی بس دراز
پاک و روشن چون ضمیر اهل راز
ناگه آواز سپاهی پرخروش
از قفا آمد در آن راهم به گوش
بانگ چاووشان دلم از جا ببرد
هوشم از سر، قوتم از پا ببرد
چاره می‌جستم پی دفع گزند
آمد اندر چشمم ایوانی بلند
چون شتابان سوی او بردم پناه
تا شوم ایمن ز آسیب سپاه،
از میان شان والد شاه زمن
آن به نام و صورت و سیرت حسن
جامه‌های خسروانی در برش
بسته کافوری عمامه بر سرش
تافت سوی من عنان، خندان و شاد
بر من از خنده در راحت گشاد
چون به پیش من رسید آمد فرود
بوسه بر دستم زد و پرسش نمود
خوش شدم ز آن چاره‌سازیهای او
شاد از آن مسکین‌نوازیهای او
در سخن با من بسی گوهر فشاند
لیک ازینها هیچ در گوشم نماند
صبحدم کز روی بستر خاستم
از خرد تعبیر آن درخواستم
گفت: این لطف و رضاجویی زشاه،
بر قبول نظم من آمد گواه
یک نفس زین گفت و گو منشین خموش!
چون گرفتی پیش، در اتمام کوش!
چون شنیدم از وی این تعبیر را
چون قلم بستم میان، تحریر را
بو کز آن سرچشمه‌ای کین خواب خاست
آید این تعبیر ازینجا نیز راست
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۶ - النوبة الاولى
قوله تعالى: «وَ قالَ الْمَلِکُ» گفت ملک، «إِنِّی أَرى‏ سَبْعَ بَقَراتٍ سِمانٍ» من بخواب دیدم هفت گاو فربه، «یَأْکُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ» و هفت گاو لاغر ایشان را بخورد، «وَ سَبْعَ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ» و هفت خوشه سبز، «وَ أُخَرَ یابِساتٍ» و هفت خوشه خشک، «یا أَیُّهَا الْمَلَأُ» اى گروه خاصّه من «أَفْتُونِی فِی رُءْیایَ» فتوى کنید و پاسخ مرا در خواب من، «إِنْ کُنْتُمْ لِلرُّءْیا تَعْبُرُونَ (۴۳)» اگر چنانست که خواب را سرانجام شناسان‏اید و تعبیر کنندگان.
«قالُوا أَضْغاثُ أَحْلامٍ» گفتند این خواب نادرست است، «وَ ما نَحْنُ بِتَأْوِیلِ الْأَحْلامِ بِعالِمِینَ (۴۴)» و ما بتفسیر چنین خوابها دانا نیستیم.
«وَ قالَ الَّذِی نَجا مِنْهُما» و آن غلام گفت که از آن دو غلام زندانى وى برست، «وَ ادَّکَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ» و یاد آمد پس فراموشى روزگارى، «أَنَا أُنَبِّئُکُمْ بِتَأْوِیلِهِ» من خبر آرم شما را بتعبیر این کار «فَأَرْسِلُونِ (۴۵)» مرا فرستید.
«یُوسُفُ أَیُّهَا الصِّدِّیقُ» یوسف اى راست گوى‏ راست آهنگ، «أَفْتِنا فِی سَبْعِ بَقَراتٍ سِمانٍ» فتوى کن ما را در هفت گاو فربه، «یَأْکُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ» که هفت گاو لاغر آن را مى‏خورند، «وَ سَبْعِ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ» و هفت خوشه سبز، «وَ أُخَرَ یابِساتٍ» و هفت خوشه دیگر خشک، «لَعَلِّی أَرْجِعُ إِلَى النَّاسِ» تا مگر من با آن مردمان گردم، «لَعَلَّهُمْ یَعْلَمُونَ (۴۶)» تا مگر بدانند.
«قالَ تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنِینَ دَأَباً» گفت بکارید هفت سال پیاپى، «فَما حَصَدْتُمْ» هر چه از آن بدروید، «فَذَرُوهُ فِی سُنْبُلِهِ» دانه او را در خوشه او بگذارید، «إِلَّا قَلِیلًا مِمَّا تَأْکُلُونَ (۴۷)» مگر آن اندکى که میخورید.
«ثُمَّ یَأْتِی مِنْ بَعْدِ ذلِکَ سَبْعٌ شِدادٌ» پس آن هفت سال برومند هفت سال خشک سخت آید، «یَأْکُلْنَ ما قَدَّمْتُمْ لَهُنَّ» آنچه نهاده باشید بیش نفقات را در آن خورده آید، «إِلَّا قَلِیلًا مِمَّا تُحْصِنُونَ (۴۸)» مگر چیزى که باز گذارید و بسر آرید تخم را و کشت را.
«ثُمَّ یَأْتِی مِنْ بَعْدِ ذلِکَ عامٌ» پس از آن سالى آید، «فِیهِ یُغاثُ النَّاسُ» که در آن مردمان را باران دهند، «وَ فِیهِ یَعْصِرُونَ (۴۹)» و در آن از تنگى برهند.
«وَ قالَ الْمَلِکُ ائْتُونِی بِهِ» ملک گفت بمن آرید یوسف را «فَلَمَّا جاءَهُ الرَّسُولُ» چون غلام برسولى آمد باو، «قالَ ارْجِعْ إِلى‏ رَبِّکَ» گفت باز گرد با خداوند خویش شو، «فَسْئَلْهُ» پرس ازو که، «ما بالُ النِّسْوَةِ اللَّاتِی قَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ» تا حال آن زنان که دستهاى خویش بریدند چیست، «إِنَّ رَبِّی بِکَیْدِهِنَّ عَلِیمٌ (۵۰)» که خداوند من اللَّه تعالى بآن سازها که ایشان ساختند داناست.
«قالَ ما خَطْبُکُنَّ» گفت کار و بار شما و قصّه شما چه بود، «إِذْ راوَدْتُنَّ یُوسُفَ عَنْ نَفْسِهِ» آن گه که یوسف را از خود با خویشتن خواندید و جستید، «قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ» گفتند پرغست باد خداى را عزّ و جلّ، «ما عَلِمْنا عَلَیْهِ مِنْ سُوءٍ» ما بر یوسف هیچ بدى ندانیم، «قالَتِ امْرَأَةُ الْعَزِیزِ» زن عزیز گفت، «الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ» اکنون پیدا شد راستى، «أَنَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ» من او را با خویشتن خواستم، «وَ إِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِینَ (۵۱)» و یوسف از راست گویانست.
«ذلِکَ لِیَعْلَمَ» این آن راست تا عزیز بداند، «أَنِّی لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَیْبِ» که من باز پس او با او کژى نکردم، «وَ أَنَّ اللَّهَ لا یَهْدِی کَیْدَ الْخائِنِینَ (۵۲)» و اللَّه تعالى نبرد ساز کژان.
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۴۹
به خواب دوش چنان دیدمی که صدر جهان
بخواند پیشم و تشریف داد و زر بخشید
شدم به نزد معبر بگفتم این معنی
جواب داد که این جز به خواب نتوان دید
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
ای خواب که می بینمت از بهر خیالی
حیف است که با دیده تو را نیست وصالی
از رهگذر خواب توان دید خیالت
در آرزوی خواب شدم همچو خیالی
راضی ست به دیدار خیالی ز جمالت
آن دیده که با روی تواش بود مجالی
در باد توام روز و شبم فکر تو باشد
یک دم ز تو خالی نشوم در همه حالی
از غم چو هلالی شده ام تا که ندیدم
ای آب حیات از لب من دور چرایی
دل عذر غمت خواهد گوید که مبادا
کی لایق وصل تو بود مثل همامی
فریاد که از تشنه دریغ است زلالی
ز ابروی تو بر چشمهٔ خورشید هلالی
کز تنگی جایت بود ای دوست ملالی
عمری گذرانیده به سودای محالی
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۲۲
امام الحرمین ابوالمعالی جوینی گفت قدس اللّه روحه العزیز، که چون شیخ بوسعید به نشابور آمد، پدر من او را عظیم منکر بود چنانک پیش او سخن او نتوانستی گفت. یک روز چون از نماز بامداد فارغ شد مرا گفت جامه درپوش تا به زیارت شیخ بوسعید شویم. مرا ازو عجب آمد. پس هر دو برفتیم تا بخانقاه شیخ. چون از در خانقاه در شدیم شیخ گفت: درای ای خلیل خدای به نزدیک حبیب خدای! مرا از آن سخن هم عجب آمد، پدرم درشد، شیخ در صومعه تنها بود، مریدان را آواز داد کی بیایید و مرا بردارید. و شیخ ما در آخر عمر دشوار برتوانستی خاستن، از بس ریاضت کی در اول عهد کرده بود و خود را از پای درآویخته بیشتر برتخت نشستی و پای فرو گذاشتی و بدست بر تخت قوت کردی تا بی‌مدد کسی برخیزد. دو کس بدویدند از مریدان شیخ و او را برگرفتند. شیخ پدرم را در بر گرفت و لحظۀ بنشستند و سخن گفتند چون ساعتی برآمد، استاد امام درآمد و یک زمان حدیث کردند. استاد امام برخاست و برفت. پدرم از پس پشت استاد امام می‌نگریست. شیخ دهان بر گوش پدرم نهاد و چیزی بگفت. پدرم بوسی برران شیخ داد. مرا از آن حرکت تعجب زیادت گشت. پس پدرم برخاست و بیرون آمدیم. چون بخانه رسیدیم از پدر سؤال کردم که مرا امروز از سه حالت تعجب آمد: یکی آنک شیخ بوسعید را منکر بودی و مرا بامداد فرمودی کی برخیز تا بزیارت شیخ رویم. و دوم چون به نزدیک شیخ رفتیم گفت درآی ای خلیل خدای به نزدیک حبیب خدای. سیم چون استاد بیرون رفت تو از پس قفای استاد می‌نگریستی، شیخ چیزی بگوش تو در گفت، تو بوسی برران او نهادی. پدر گفت بدانک من دوش بخواب دیدم کی بموضعی عزیز و متبرّک و جایی خوش می‌گذشتم، شیخ بوسعید را دیدم که در آن جای مجلس می‌گفت و خلق بسیار نشسته، من از غایت انکاری که باوی بود روی از آن موضع بگردانیدم. هاتفی آواز داد کی روی از کسی می‌گردانی که به منزلت حبیب خدای است در زمین! چون بشنیدم مرا غیرت بشریت دامن گرفت با خود اندیشیدم کی اگر او به منزلت حبیب خدایست تا من بمنزلت کی باشم. آواز آمد کی تو بمنزلت خلیل خدایی. من بیدار شدم از آن انکار که مرا با شیخ بود هیچ نمانده بود بلک بعوض هر داوری هزاردوستی پدید آمده بود. امروز به زیارت او شدیم، گفت درآی ای خلیل خدای نزدیک حبیب خدای، باز نمود که من بفراست و کرامت برآنچ تو دوش بخواب دیدۀ اطلاع دارم. چون استاد امام برخاست من بر اثر او می‌نگریستم، بر خاطرم می‌گذشت که اگر شیخ درجۀ حبیب دارد و من درجۀ خلیل، درجۀ استاد امام چیست؟ شیخ دهان بر گوش من نهاد و گفت درجۀ کلیم خدای تعالی. از آن اشراف خاطر او بر ضمایر بندگان ایزد سبحانه و تعالی، تعجب کردم و سر فرو بردم و بوسی برران شیخ دادم. من با پدر گفتم حالت این منزلتها چگونه توانم دانست؟ پدرم این حدیث باسناد درست روایتکرد کی رسول می‌گوید صلعم کی: عُلماءُ اُمَّتی کَاَنْبیاءِ بَنی اِسْرائیل و بعد از آن با پدر به سلام شیخ می‌رفتم.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۳۸
بخط خواجه ابوالبرکات کی او گفت کی از خواجه اسمعیل عباس شنیدم کی گفت: بوعثمان حیری از مشایخ نشابور بوده است و نشست او در محلۀ ملقاباد بوده است و مرید شیخ ما. شیخ را در خانقاه خویش در ملقاباد مجلس نهاد و ازو درخواست کی در خانقاه او در هفته یک نوبت مجلس گوید، شیخ اجابت فرمود. بوعثمان گفت شبی بخواب دیدم که شیخ در خانقاه من مجلس می‌گویدی و صاحب شرع مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه در مجلس نشسته بدیگر جانب منبر و شیخ بوی نگاه نمی‌کرد بخاطر من درآمد کی عجب است کی شیخ بصاحب شرع نمی‌نگرد، شیخ در حال روی بمن کرد و گفت لیْسَ هذا وَقْتَ النَّظَرِ اِلی الْاَغْیارِ هذا وَقْتُ الْکَشْفِ والْمُکاشَفَةِ چون مجلس به آخر رسانید روی سوی صاحب شرع کرد و گفت وَلَقَدْ اُوْحِیَ اِلَیْکَ واِلی الَّذینَ مِنْ قَبْلِکَ لَئِنْ اَشْرَکْت لَیَحْبَطَنَّ عَمَلُکَ و صلی اللّه علی محمد و آله اجمعین و دست بر روی فرو آورد و از منبر بزیر آمد. بیدار شدم و متحیر بماندم.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۷۲
به روایتی درست از خواجه امام ابوعلی عثمانی نقلست رضی اللّه عنه کی او گفت از شیخ بوسعید شنیدم کی گفت مصطفی را صلوات اللّه و سلامه علیه بخواب دیدم، تاجی بر سر و کمری بر میان، و امیرالمؤمنین علی رضی اللّه عنه بر زبر سر او ایستاده و ابوالقاسم جنید و ابوبکر شبلی در خدمت وی. من سلام گفتم و سؤال کردم کی: یا رَسولَ اللّه ما تقولُ مِن اولیاء اللّه؟ مصطفی گفت: هذا مِنهُم وَانتَ آخِرهُم فاذا مَضیتَ اَنت لشأنک لامذکراحد بعدک و اَشارَ الی کلِ واحدٍ منهم و جمع کنندۀ کلمات می‌گوید کی من از امام اجل عزالدین محمود ایلباشی طول اللّه عمره شنیدم بطوس کی گفت من از امام عبدالرحیم شنیدم کی گفت من از پدر خویش شنیدم ا زجاهی که او گفت که از شیخ بوسعید بوالخیر شنیدم کی گفت وقتی مصطفی را صلوات اللّه علیه در خواب دیدم که ما را گفت یا باسعید چنانک من آخر پیغامبران بودم تو آخرین جملۀ اولیایی، بعد ازتو هیچ ولی نباشد و انگشتری از دست مبارک خویش بیرون آورد و بمن داد.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۱۰۷
ابوالفضل محمدبن احمد العارف النوقانی گفت کی با شیخ بوسعید در نشابور بگورستان حیره بیرون شدیم بجنازۀ عزیز. چون برابر خاک احمد طابرانی رسید، اسب شیخ بایستاد و چشم شیخ بر خاک احمد طابرانی بماند و یکساعت نیز دران خاک می‌نگریست، پس اسب براند و گفت: احمدالطابرانی یَتَکلّم مَعی.
شیخ گفت بخواب دیدم خویشتن و استاد بوعلی دقاق را و استاد ابوالقسم القشیری را کی نشسته بودیم هر سه، ندایی درآمدی کی برخیزید و هر یکی چیزی قربان کنید. ما هر دوان برخاستیم و آن بجا می‌آوردیم. استاد بوالقسم قشیری هرچند می‌کوشید آن بجای نمی‌توانست آوردن و می‌گریست، اگر آن بجای آوردی در جهان چون او نبودی.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۹
و بعد از وفات شیخ بروزی چند یکی از بزرگان شیخ را بخواب دید بر تخت نشسته و می‌گفت من ثبت نبت هرکه از شما ازین پس بر آنچ می‌رفته است درین حدیث ثبات گیرد و پی افشارد به مراد رسد و کسی دیگر از عزیزان بعد از وفات شیخ ما بمدتی مدید شیخ را بخواب دید کی می‌گفت نان درویشان می‌خورید و کار درویشان نمی‌کنید؟
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۱۷
امام ابوبکر محمدبن احمد الواعظ السرخسی گفت کی از خواجه احمد محمد صوفی شنودم کی گفت درویشی از اصحاب خانقاه من بعد از وفات شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز او را بخواب دید کی شیخ را گفتی ای شیخ تودر دنیا بر سماع و لوعی تمام داشی اکنون حال تو با سماع چیست؟ شیخ او را گفتی:
از لحنهای موصلی و لحن ارغنون
آواز آن نگار مرا بی‌نیاز کرد
چون شیخ این بگفت درویش نعره بزد و ازخواب بیدارگشت و حالتی بر وی پدید آمد، چون ساکن شد از وی حال پرسیدیم، ما را این حکایت برگرفت.
ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
بخش ۱۰ - باب پنجاه و چهارم آنچه در خواب بدین قوم نمایند
قالَ اللّهُ تَعالی لَهُمُ الْبُشری فی الْحَیوةِ الدُّنْیا وَ فی الْآخِرَةِ.
گفته اند که این بشری خوابی نیکو است که مرد بیند یا او را ببینند.
ابودَرْدا گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ از پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ پرسیدم ازین آیت، مرا گفت هیچکس پیش از تو این از من نپرسید این آیت خواب نیکو است که مرد بیند یا او را ببینند.
ابوقتاده گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت رؤیا از خدا بود و دیو نیز نماید چون یکی از شما خوابی بیند که کراهیت دارد بگو، سه بار از دست چپ آب دهن بیفکند و بخدا پناه جوید تا آن او را هیچ زیان ندارد.
عبداللّه رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت هر که مرا بخواب بیند مرا دیده باشد که شیطان خویشتن بر مثال مرا فرا کس نتواند نمود و معنی خبر آنست که آن خواب صدق بود و تأویل وی حق بود.
و بدان که خواب نوعیست از انواع کرامات و حقیقت خواب خاطری بود که به دل درآید و احوالی که صورت بندد اندر وهم و چون در خواب مستغرق نشود جمله حس، صورت بندد آدمی را بوقت بیداری که گوئی آن خواب بحقیقت دیده است و آن تصوّری باشد و اوهامی که در دل ایشان قرار گرفته باشد چون حسّ ازیشان زایل شود، آن وهم، مجرّد گردد از معلومات که بحسّ و ضرورت بود، آن وقت آن حالت بر مرد قوی گردد و ظاهر شود چون بیدار شود آن حال که تصّور کردست آنرا، ضعیف نماید باضافت با حال حسّ در مشاهدت و حصول علم ضروری و مثال این چنین بود چون کسی که در روشنائی چراغ بود بوقت تاریکی شب چون آفتاب برآید نور چراغ را غلبه کند تا ناچیز شود باضافت بانوار آفتاب پس مثال حال خواب همچنان بود که آن مرد که در روشنائی چراغ بود و مثال بیداری همچنان که آفتاب برو برآمده باشد، و آنکس که بیدار شود باز یاد می آورد آنچه او را متصوّر بوده است در حال خواب او.
و خاطرها که به وی درآید بود که از جهت شیطان بود و بود که از اندیشه نفس بود و بود که از فریشته بود و بود که از تعریفی بود از خدای تعالی که در دل تو بیافریند.
و اندر خبر همی آید که راست ترین خواب شما خواب آنکس بود که راست گوی تر باشد.
و بدانک خواب بر اقسام است خوابی باشد بغفلت و خوابی بود بعادت و آن خوابی بود نه محمود بلکه معلول بود زیرا که برادر مرگ است و در خبر آمده است که خواب برادر مرگ است و خدای تعالی میگوید وهُوَ اَلَّذی یَتَوفَنکم بِاللَّیْلِ و دیگر جای میگوید اللّهُ یَتَوفَّیَ الاَنْفُسَ حینَ مَوْتِها وَ الَّتی لَمْ تَمُتْ فی مَنامها.
و گفته اند اگر اندر خواب خیر کردی در بهشت خواب بودی.
و گفته اند اندر بهشت خواب بر آدم افتاد عَلَیْهِ السَّلامُ حوّا را از وی بیرون آوردند همه بلاها فرا دیدار آمد.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت آنگه که ابراهیم با اسمعیل عَلَیْهِمَاالسَّلامُ اِنّی اَری فی الْمَنامِ اِنّی اَذْبَحُکَ اسمعیل گفت و این جزاء آنست که بخسبد اگر ترا خواب نبودی پسرت را قربان نفرمودندی و گویند خداوندتعالی بداود عَلَیْهِ السَّلامُ وحی فرستاد که ای داود دروغ گوید هر که دعوی دوستی من کند و چون شب درآید بخسبد.
و خواب ضدّ علم است و برای این گفته است شبلی که اندکی خواب در هزار سال فضیحتی بود.
و شبلی گوید حق تَعالی اطّلاع کرد بر من و گفت هرکه بخسبد غافل بود و هرکه غافل شود محجوب بود و شبلی بعد از آن نمک در چشم کردی تا ویرا خواب نیامدی و اندرین معنی گفته اند:
شعر:
عَجَباً لِلْمُحِبِّ کَیْفَ یَنَامْ
کُلُّ نَوْمٍ عَلَی الْمُحِبِّ حَرَامٌ
و گفته اند خوردن مرید از فاقه بود و خواب وی از غلبه و سخن او از ضرورت.
و گفته اند چون آدم عَلَیْهِ السَّلامُ بحضرت بخفت او را گفتند اینک حوّا، بازو آرام گیر که این جزاء آنست که بحضرت ما بخسبد.
و گفته اند اگر حاضری مخسب که خواب در حضرت بی ادبی باشد و اگر چنانست که غائبی تو خداوند مصیبتی و خداوند مصیبت را خواب نباشد.
و امّا خواب خداوندان مجاهده صدقۀ بود از خدای تعالی برایشان و خدای تعالی مباهات کند با فریشتگان ببندۀ که در سجود بخسبد گوید بنگرید ببندۀ من که جان وی بمحلّ راز گفتن است و تن وی بر بساط عبادت گسترده است.
و گفته اند هر که بطهارت بخسبد جان ویرا دستور باشد تا گرد عرش طواف کند و خدایرا سجود کند و خدای عَزَّوَجَلَّ میگوید وَجَعَلْنا نَوْمَکُمْ سُباتاً.
استاد ابوعلی گوید کسی پیش پیری گله کرد از بسیاری خواب گفت برو شکر کن بر عافیت که بسیار بیمار است اندر آرزوی یک ساعت خواب که تو از آن شکایت میکنی.
و گفته اند بر ابلیس هیچ چیز دشوارتر از خواب عاصی نیست گوید کی بود که بیدار شود تا خدای را معصیت کند.
و گفته اند که نیکوترین حال عاصی را آن وقت بود که بخسبد اگر خیری نکند باری شرّی از وی نیاید.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت شاه کرمانی بیخوابی عادت کرده بود وقتی خواب بر وی غلبه کرد، حق سُبْحَانَهُ وَتَعالی را بخواب دید پس از آن تکلّف میکردی تا بخسبد ویرا گفتند این چیست گفت
شعر:
رَأ َیْتُ سُرورَ قَلْبی فی مَنامی
فَاحْبَبْتُ التَّنَعُسَّ وَالْمَنامَا
شادی دل خویش اندر خواب دیدم بر من دوست گشت از سبب او.
پیری بود ویرا دو شاگرد بود میان ایشان، خلاف افتاد اندر حدیث خواب و بیداری یکی گفت خواب بهترست زیرا که خفته معصیت نکند دیگر گفت بیداری بهتر است که بیداری بر معرفت خدای بود، بحاکم شدند، نزدیک پیر خویش پیر گفت ترا که بتفضیل خواب میگوئی مرگ بهتر از زندگانی و ترا که بتفضیل بیداری میگوئی زندگانی بهتر از مرگ.
مردی بندۀ خرید چون شب درآمد ببنده گفت بستر فرو کن بنده گفت ای خواجه ترا هیچ خداوند هست گفت هست گفت وی بخسبد گفت نه گفت تو شرم نداری که خداوند تو نخسبد و تو بخسبی.
و گویند پسر سعیدِ جُبَیْر پدر را گفت تو چرا نخسبی گفت دوزخ رهانمی کند که بخسبم.
و گویند که دختر مالک دینار پدر را گفت چرا نمی خسبی گفت پدر تو از شبیخون می ترسد.
و گویند ربیع بن خُثَیم فرمان یافت دخترکی از همسایۀ ربیع پدر را گفت که ما هر شب استونی می دیدیم درین سرای همسایۀ ما ربیع، کجا شد پدر گفت این همسایۀ ما ربیع بود که از اوّل شب تا آخر شب ایستاده بود و نماز میکرد دخترک پنداشته بود که آن استونی است بحکم آنک بجز شب بر بام نیامدی.
و گفته اند در خواب معنی ها است که اندر بیداری نیست یکی آنک پیغامبر صَلَواتُ اللّهِ وَسَلامُهُ عَلَیْهِ بخواب ببینند و بیداری نبینند و یاران و سلف صالح و خدای تعالی بخواب ببینند و ببیداری نه و این فضلی بزرگست.
ابوبکر آجُرّی حق سُبْحانَهُ وَ تَعالی را بخواب دید حق تَعالی وی را گفت حاجت خواه ابوبکر گفت یارب همه عاصیان امّت محمّد را بیامرز گفت من اولیترم بدین از تو تو حاجت خویش خواه.
کتّانی گوید پیغامبر را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بخواب دیدم که مرا گفت هرکس که خویشتن را بچیزی بیاراید که خداوندتعالی از آن، خلاف آن داند حق او را دشمن گیرد.
هم کتّانی گوید پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بخواب دیدم گفتم چه دعا کنم تا دل من نمیرد گفت هر روز چهل بار بگوی. یا حَیُّ یا قَیُّومُ یا لااَلهَ اِلّا اَنْتَ.
حسن بن علی سَلامُ اللّهِ عَلَیْها عیسی را عَلَیْهِ السَّلامُ بخواب دید ویرا گفت اگر انگشتری کنم نقش نگین وی چکنم گفت لااِلهَ اِلَّااللّهُ الْمَلِکُ الْحَقُّ الْمُبینُ که این آخر انجیل است.
ابویزید گوید حق سُبْحانَهُ وَ تَعالی را بخواب دیدم گفتم خدایا راه چگونه است بتو گفت نفس دست بدار و بیا.
گویند احمد خضرویه حق را بخواب دید که گفت یا احمد همه مردمان از من آرزوها میخواهند مگر ابویزید که مرا میخواهد.
یحیی بن سعید القَطّان گوید که حق را جَلَّ جَلالُهُ بخواب دیدم گفتم یارب چند خوانم ترا و مرا اجابت نکنی گفت یا یحیی ما آواز تو دوست میداریم.
بشربن الحارث گوید که امیرالمؤمنین علیّ بن ابی طالب را عَلَیْهِ السَّلامُ بخواب دیدم گفتم یاامیرالمؤمنین مرا پندی ده گفت چه نیکو بود شفقت نمودن توانگران بر درویشان برای خدای و نیکوتر از آن تکبّر درویشان بر توانگران بایمنی خدای گفتم یا امیرالمؤمنین زیادت کن این بیتها بگفت:
شعر
قَدْکُنتَ مَیْتاً فَصِرْتَ حَیّاً
وعَنْقَریْبٍ تَصیرُ مَیْتاً
عَزَّ بدارِ الْفَناءِ بَیْتٌ
فَابْنِ بِدارِ البَقَاءِ بَیْتاً
حسن عِصام شیبانی را بخواب دیدند گفتند او را که خدای با تو چه کرد گفت از کریم چه آید مگر کرم.
یکی دیگر را بخواب دیدند از بزرگان از حال او پرسیدند گفت ما را حساب کردند و باریک فرو گرفتند پس منّت برنهادند و آزاد کردند.
حبیب عجمی را بخواب دیدند، او را گفتند توئی حبیب عجمی گفت هیهات آن عُجْمت شد و ما در نعمت بماندیم.
سُفیان ثَوری را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت بر من رحمت کرد، گفتند حال عبداللّه مبارک چیست گفت از جملۀ آنانست که هر روز دوبار بحضرت حق تعالی شود.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت استاد ابوسهل صُعلوکی رَحِمَهُ اللّهُ ابوسهلِ زُجاجی را بخواب دید گفت خدای با تو چه کرد و این ابوسهل بوعید اَبَد بگفتی گفت آنجا کار آسان تر از آنست که ما پنداشتیم.
حسن بصری اندر مسجد شد تا نماز شام کند و امام، حبیب عجمی بود وی نماز نکرد از پس حبیب ترسید که لحن کند اندر اَلْحَمْد که زبان وی گرفته بود، آن شب بخواب دید که اگر از پس او نماز کردی خدای تعالی هر گناه که در پیش کرده بودی ترا بیامرزیدی.
مالکِ اَنَسَ را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت خدای مرا بیامرزید بآن کلمه که عثمانِ عَفّان رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گفتی چون جنازۀ دیدی سُبْحانَ الْحَیّ الَّذی لایَمُوتُ.
و آن شب که حسن بصریفرمان یافت، بخواب دیدند، درهای آسمان گشوده بودند و منادی ندا میکرد که حسن بصری با خدای خویش آمد و خدای تعالی از وی خشنود شد.
از ابوبکر اِشْکیب شنیدم که گفت استاد ابوسهل صُعْلوکی را بخواب دیدم و حالتی نیکو، گفتم یا استاد بچه یافتی آنچه یافتی گفت بظنّ نیکو بخدای خویش، بظنّ نیکو بخدای خویش، دوبار گفت.
جاحظ را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد این بیت گفت:
فَلا تَکْتُبْبِخَطِّکَ غَیْرَ شَیْءٍ
یَسُرُّکَ فی الْقِیامَةِ اَنْتَراهُ
جنید ابلیس را لَعَنَهُ اللّهُ بخواب دید، برهنه، گفت شرم نداری از مردمان گفت این نه مردمانند، مردمان آنانند که در مسجد شونیزیّه اند، همه تنم بگداختند و جگرم بسوختند جُنید گفت چون بیدار شدم بشتافتم و آنجا شدم جماعتی را دیدم، سرها بر زانو نهاده و در تفکّر چون چشم ایشان بر من افتاد گفتند نگر تا غرّه نشوی بحدیث این پلید.
نصرآبادی را بخواب دیدند بمکّه، پسِ مرگ او ویرا گفتند خدای با تو چه کرد گفت عِتابی بکرد با من چنانک بزرگواران کنند پس ندا کرد یا اباالقاسم پس از وصال انفصال گفتم نه یا ذاالجلال اندر لحد ننهادند مرا تا به اَحَد نرسیدم.
ذوالنّون را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت از وی سه حاجت خواستم بعضی اجابت گردانید امید میدارم دیگران نیز اجابت کند.
شبلی را بخواب دیدند پسِ مرگ و گفتند خدای با تو چه کرد گفت مرا مطالبت نکردند، ببرهان، بر دعویها که من کردم مگر بیک چیز، روزی گفتم هیچ زیان گاری بزرگتر از زیان کردن بهشت نیست و در دوزخ شدن پس مرا گفتند چه زیان گاری است عظیم ترا از زیان کردن آنک از دیدار من باز مانند.
جُرَیْری گفت جنید را بخواب دیدم گفتم خدای با تو چه کرد یا اباالقاسم گفت این همه اشارتها ناپدید شد و آن همه عبارتها همه ناچیز شد و هیچ چیز بکار نیامد مگر آن تسبیحها که بامدادان کردمی.
نِباجی گفت که چیزی آرزو کرد مرا، بخواب دیدم که کسی گوید برطریق انکار نیکو بود که آزاد مرد، خویشتن را در پیش بندگان ذلیل بود و آنچه خواهد از خداوند خویش بیابد.
ابن جلّا گفت در مدینه شدم و فاقۀ عظیم بمن رسیده بود، نزدیک تربت شدم و گفتم یا رسولَ اللّه مهمان توام، بخواب در شدم بخواب دیدم که صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گردۀ بمن داد، نیمۀ بخوردم، در خواب چون بیدار شدم نیمۀ دیگر در دست داشتم.
یکی گوید که رسول را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ بخواب دیدم که گوید ابن عون را زیارت کنید که خدای و رسول، ویرا دوست دارند.
گویند عُتبه الغلام حوری را بخواب دید، بر صورتی نیکو، عتبه را گفت یا عتبه من بر تو عاشقم نگر چیزی نکنی که میان من و تو جدا باز کنند عتبه گفت دنیا را سه طلاق دادم، طلاقی که هرگز رجوع نکنم تا آنگه که بتو آیم و ترا بینم.
از منصور مغربی شنیدم که گفت پیری را دیدم در دیار شام، بزرگ حالت و غالب برو قبض بودی مرا گفتند اگر خواهی که این شیخ با تو گشاده روی باشد چون تو در نزدیک وی شوی برو سلام کن بگو خدای حورالعین روزی تو کند تا او بدین دعا از تو خوش دل شود من گفتم چه سبب راست این گفتند که او حورالعینی را در خواب دیده است و در دل او از آن چیزی هست من نزدیک او شدم و سلام کردم برو، گفتم خدای حورالعینی ترا روزی کناد شیخ را خوش آمد و انبساط بسیار نمود.
ایّوب سَخْتِیانی جنازۀ عاصیی دید، اندر دهلیز سرای پنهان شد تا برو نمازش نباید کرد کسی آن مرده را بخواب دید، گفت خدای با تو چه کرد گفت مرا بیامرزید و گفت ایّوب را بگوی لَوْ اَنْتُمْ تَمْلِکُونَ خَزائِنَ رَحْمَةِ رَبّی اِذاً لَاَمْسَکْتُمْ خَشْیَةَ الْاِنْفاقِ یعنی اگر خزینهای رحمت خدای بر دست شما بودی کسی را ذرّه ئی نصیب نبودی.
و گویند آن شب که مالک دینار بمرد کسی در خواب دید که درهاء آسمان گشاده بودی و کسی می گویدی که مالک دینار از ساکنان بهشت است.
حکایت کنند آن شب که داود طائی فرمان یافت بخواب دیدند درهای آسمان گشاده و همه جهان نور گرفته و فریشتگان بزمین همی آمدند و بآسمان می شدند گفت آنکس که شبی است که داود طائی فرمان یافته است و بهشت را بیاراسته اند از بهر جان او.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ که استاد ابوعلی را بخواب دیدم گفتم خدای با تو چه کرد گفت آمرزش را اینجا بس خطری نیست، کمترین کسی که اینجا آمد فلان کس بود، او را چندین عطا دادند، اندر خواب بر دلم برآمد که آن مرد را که او گفت کسی را بناحق کشته بود.
و گویند کُرزِ وَبْرَه فرمان یافت، در خواب دیدند که گوئی اهل گورستان جمله از گورها برآمده بودندی و برایشان جامهای سپید بودی، نوِ تازه گفتند این چیست ایشان گفتند اهل گورستان را بیاراستند قدوم کُرز را برایشان.
یوسف حسین را در خواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت خدای مرا بیامرزید گفتند بچه چیز گفت بدانک هرگز جدّ را به هزل نیامیختم.
ابوعبداللّهِ زرّاد را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت مرا بپای کرد و بیامرزید هر گناه که بدان اقرار آوردم که کرده بودم، اندر دنیا، مگر یکی که از آن شرم داشتم که یاد کردمی، اندر عرق بازداشت مرا تا آنگه که همه گوشت از روی من بیفتاد گفتند آن چه بود گفت اندر کودکی نگریستم، نیکو روی و مرا خوش آمد شرم داشتم که آن یاد کردمی.
و از ابوسعید شَحّام شنیدم گفت که استاد امام ابوسهل صعلوکی را بخواب دیدم گفتم اَیُّهَاالْشَّیْخُ گفت دست ازین شیخ گفتن بدار، گفتم کجاست آن حالتها که ترا بدان دیدم گفت آنهمه بهیچ کار نیامد گفتم خدای با تو چه کرد گفت مرا بیامرزید بدان مسئلها که پیرزنان از من پرسیدندی.
از ابوبکر رشیدی شنیدم که گفت محمّد طوسیِ معلّم را بخواب دیدم که مرا گفت بوسعید صفّار مُؤ َدَّب را بگو:
وَکُنّا عَلی اَنْلانَحولَ عَن الْهَوی
فَقَدْوَحَیاةِ الْحُبِّ حُلْتُمْوَما حُلْنا
چون بیدار شدم بوسعید صَفّار را بگفتم گفت هر جمعه گور ویرا زیارت کردمی این جمعه نکردم.
کسی گفت پیغامبر را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بخواب دیدم گروهی از درویشان نزدیک او نشسته بودندی دو فریشته از آسمان فرود آمدندی یکی طشتی داشتی و دیگر آب جامۀ، طشت پیش پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بنهاد و دست بشست و فرمود تا ایشان نیز دست بشستند پس طشت پیش من نهادند، فریشتۀ بدان دیگر گفت آب بدست او مکن که او نه از جملۀ ایشانست من گفتم یارَسولَ اللّهِ از تو روایت کرده اند که تو گفتی مرد با آن بود که او را دوست دارد گفت بلی پس گفتم تو را دوست دارم و این همه درویشانرا، پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ آب بر دست او کن که او از ایشانست.
حکایت کنند مردی بود دائم می گفتی اَلعافیَةَ اَلْعافِیَةَ، گفتند این چه دعا است گفت من حمّالی کردمی، اندر ابتداءِ کار، روزی پارۀ آرد از آنِ کسی برگرفتم می بردم مانده شدم و جائی بنهادم تا بیاسایم گفتم یارب اگر مرا دو قرص دهی بی رنج، من بدان قناعت کنم دو مرد جنگ میکردند، فراز شدم تا میان ایشان صلح کنم یکی چیزی بر سر من زد و خصم را خواست زد، بر من آمد و روی من خون آلود شد، مردِ سلطان بیامد ایشانرا بگرفت، مرا دید خون آلود و مرا نیز بگرفت پنداشت که خصومت کرده ام، همه بزندان بردند و مدّتی دراز اندر زندان بماندم، هر روز دو قرص به من دادندی، شبی بخواب دیدم که گفتند این دو قرص است که تو خواستی بی رنج و عافیت نخواستی چون بیدار شدم گفتم اَلْعَافِیَةَ اَلْعَافِیَةَ، در وقت درِ زندان بزدند و گفتند کجاست عُمَرِ حمّال و مرا رها کردند.
کتّانی گوید مردی بود از اصحاب ما، ویرا چشم درد بود ویرا گفتند داروی نکنی گفت عزم کرده ام که دارو نکنم تا او خود بشود گفت من بخواب دیدم که گفتند اگر این عزم که تو کردۀ که چشم را دارو نکنم بر اهل دوزخ بودی همه را از آنجا بیرون آوردی.
جنید گوید در خواب دیدم که مردمانرا سخن میگفتمی فریشتۀ بیامدی، مرا گفتی چه چیز بهتر بود از عملها که بنده بدان تقرّب نماید بخداوندتعالی گفتم عملی پنهان، بمیزان شرع، فریشته برگردید و گفت کلامی موفّق است واللّه.
مردی علاءِ زیاد را گفت در خواب دیدم که مرا گفتند که تو از اهل بهشتی گفت مگر شیطان خواست که مرا مغرور کند یکی بیاورد که برابر من بگوید که تو از اهل بهشتی.
عطاء سُلّمی را در خواب دیدند گفتند که تو همیشه اندوهگن بودی در دنیا، خداوند جَلَّ جَلالُهُ با تو چه کرد، گفت واللّه که آن اندوه مرا براحت و شادی ابد رسانید، او را گفتند در کدام درجۀ تو گفت مَعَ الَّذیْنَ اَنْعَمَ اللّهُ عَلَیْهِمْ مِنَ النَبِیّنَ وَالصِّدیقینَ.
اَوْزاعی را بخواب دیدند گفت هیچ درجه ندیدم آنجا برتر از درجۀ علما پس آنگاه درجۀ اندوهگنان.
نِباجی گوید بخواب دیدم که مرا گفتند هر که بر خدای اعتماد کند، بروزی خویش، ویرا خوی نیکو زیادت کنند و تن وی سخی گردد و اندر نماز وسواس نبود ویرا.
زُبَیْده را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت مرا بیامرزید، گفتند بدان نفقه بسیار که اندر راه مکّه کردی، گفت نه گفت مزد آن همه باز خداوندان مال دادند ولیکن مرا بنیّت نیکو بیامرزیدند.
سفیان ثَوْری را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت اوّل قدم بر صراط نهادم و دیگر اندر بهشت.
احمدبن ابی الحَواری گفت کنیزکی بخواب دیدم که هرگز از آن نیکوتر ندیده بودم، روی کنیزک می درخشید گفتم چه نیکوروئی داری گفت یاد داری آن شب که بگریستی گفتم دارم گفت من از آن اشک تو برگرفتم، بروی خویش اندر مالیدم روی من چنین شد که می بینی.
یزیدِ رَقاشی پیغامبر را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بخواب دید، گفت قرآن برخواندی گریستن کو.
بشر حافی را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت مرا بیامرزید و مرا گفت یا بشر شرم نداشتی که از من چندان بترسیدی.
جنید گوید در خواب دیدم که دو فریشته از آسمان بیامدندی یکی ازیشان مرا سؤال کرد که صِدق چیست من گفتم وفا کردن بعهد، آن دیگر گفت راست گفتی، پس باز آسمان شدند.
بوسلیمان دارانی را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت مرا بیامرزید و بر من رحمت کرد و بر من هیچ چیز نبود زیان گارتر از اشارت مردمان.
جنید گوید خویشتن را بخواب دیدم نزد حق تعالی ایستاده، مرا گفت یااباالقاسم این سخنان ترا از کجاست که میگوئی گفتم خدایا نگویم مگر حق گفت راست گوئی.
علیّ بن الموفَّق گوید روزی تفکّر میکردم بسبب عیال و درویشی ایشان بخواب دیدم، رقعۀ برو نبشته، بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ، ای پسرِ موفّق از درویشی می ترسی و چون من خداوندی داری چون شب تاریک شد مردی بیامد و کیسۀ پیش من بنهاد پنج هزار دینار اندر وی گفت بردار ای ضعیف یقین.
ابوبکر کتّانی گوید جوانی را بخواب دیدم که از آن نیکوتر ندیده بودم گفتم تو کئی گفت من یقینم گفتم کجا نشینی. گفت اندر دل اندوهگنان و چون بازنگرستم زنی را دیدم، سیاه که از آن زشتر چیزی ندیده بودم گفتم تو کئی، گفت من خنده، گفتم تو کجا باشی گفت اندر آن دل که اندرو نشاط و شادی باشد چون بیدار شدم نیّت کردم که هرگز نیز نخندم مگر که بر من غلبه کند.
شیخ باعبداللّهِ خفیف گوید رسول را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بخواب دیدم که مرا گفت که هرآنکس که راهی بشناسد بخدای عَزَّوَجَلَّ پس از آن راه باز گردد حق تعالی او را عذاب کند که هیچکس را از عالمیان چنان عذاب نکند.
شبلی را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت تنگ فرا گرفتند مرا چنانک نومید شدم چون مرا دید بدان نومیدی، بر من رحمت کرد.
ابوعثمان مغربی گفت بخواب دیدم که کسی گوید یا با عثمان از خدای عَزَّوَجَلَّ بترس اندر درویشی اگرچه بقدر کنجدی بود.
گویند ابوسعیدِ خَرّاز را پسری بود فرمان یافت، او را در خواب دید گفت ای پسر مرا وصیّتی کن گفت ای پدر با خدای معامله مکن ببد دلی گفتم زیادت کن گفت میان خود و میان خدای تعالی پیراهن در میان مکن گفت بعد از آن سی سال پیراهن نپوشیدم.
گویند کسی بود دعا کرد که یارب آنچه ترا زیان ندارد و ما را از آن منفعت بود از ما باز مدار، بخواب دید که ویرا گفتند آن چیز که ترا زیان دارد و به کارت نیاید دست بدار.
حکایت کنند از ابوالفضل اصفهانی که گفت رسول را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بخواب دیدم گفتم یارَسولَ اللّهِ از خدای تَعالی بخواه تا ایمان از من بازنگیرد گفت آن چیزی است کی ازین پرداخته اند.
حکایت کنند از ابوسعیدِ خَرّاز که او گفت ابلیس را در خواب دیدم، عصا برگرفتم که او را بزنم مرا گفت من از عصای شما نترسم، من از نور دل شما ترسم.
یکی از بزرگان گوید هر شب دعا کردمی، رابعة العَدَوِیَّه را، شبی بخواب دیدم او را، مرا گفتی که آن هدیهای تو هر شب بما می رسد، بر طبقهای نور، سر پوشیده، بمیزرهای نور.
روایت کنند از سَمّاکِ حَرْب که او گفت چشم من پوشیده شد در خواب دیدم که یکی مرا گفت بکنار فرات شو، چشمها در میان آب باز کن، چنان کردم بینا شدم.
بشر حافی را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت چون خدایرا عَزَّوَعلا دیدم، مرا گفت مرحبا یا بشر آن روز که ترا اجل رسید هیچکس نبود بر همه روی زمین، دوستر بر من، از تو.
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۹۶ - نامه فرستادن لهراسپ به نزدیک گشتاسپ گوید
یکی نامه در شهر شیراز شاه
نوشت و روان کرد مردی به راه
به نزدیک گشتاسپ آن شیرگیر
که بودی سرافراز تاج و سریر
که آرد سپه سوی لهراسپ شاه
کند تیره گیتی به ارجاسپ شاه
فرستاد آن نامه شهریار
ببرد و بشد همچو باد بهار
شب تیره خوابید بر تخت شاه
جهان دید از دود آتش سیاه
به بلخ اندرون آتشی برفروخت
تر و خشک و بالا و پستی بسوخت
سه بهره شد آن آتش اندر زمان
یکی بهره ز آن شد سوی اصفهان
صفاهان سراسر ز آتش بسوخت
جهانی ز آتش همه برفروخت
یکی بهره آمد به نزدیک شاه
شد از دود آن شاه را رخ سیاه
که ناگه یکی ابر آمد پدید
بر آتش از آن ابر آبی چکید
فرو مرد آن آتش اندر زمان
وز آن آتش آن شاه شد برکران
سحرگه که از خواب بیدار شد
دل از دست و رنگش ز رخسار شد
طلب کرد جاماسپ را شهریار
که دستور شه بود اختر شمار
ز فرزانه پرسید تعبیر خواب
جهاندیده جاماسب دادش جواب
که شاها یکی کار پیش است سخت
ولیکن سرانجام با ماست بخت
چنین است تعبیر این خواب تو
ز ارجاسپ گردد تبه کار تو
بگیرند ترکان ز تو شهر بلخ
بشه بر کنند آب این شهر تلخ
همه شهر به لخت به غارت برند
بسوزند ایوان کاخ بلند
نه کودک بماند نه مرد و نه پیر
چه کشته چه خسته چه برده اسیر
از ایدر یکی لشکر بیکران
رود بر سر مردم اصفهان
کند اصفهان را ز کین قتل و عام
جدا از پدر پور و و دختر ز مام
بدست سواران خنجر گزار
بماند بسی اندر آن ملک خوار
سیم آتش ای شهریار جهان
چنین می نماید از این اختران
دلیری برون آید از آن سپاه
سر رایتش برکشیده به ماه
ببرد سر ترک بدخواه را
از آن لشکر آرد برون شاه را
ز فرزانه پرسید لهراسب باز
که از گردش چرخ برگوی راز
بدست که باشد مرا خود زمان
بمیرم و یا کشته گردم روان
بدو گفت فرزانه کای شهریار
سرت سبز باد و دلت نوبهار
ز خسرو گذشته سه ده سال راست
که شاهی و ایوان سراسر تو راست
نود سال دیگر به ایران بگاه
نشینی و بنهی بسر تاج شاه
تو را پادشاهی صد و بیست سال
بود ای شهنشاه فرخنده فال
وز آن پس به گشتاسب تاج و سریر
سپاری و گردی تو خود گوشه گیر
بیاید دگر باره ارجاسپ شاه
شود کشته در بلخ لهراسب شاه
چه بشنید شه رخ از آن زرد گرد
دلش ز آن سخنها بیامد بدرد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۴۵ - خواب دیدن آتبین
شبی شادمان خفته بُد آتبین
چنان دید در خواب شاه زمین
که فرزند پیش آمدش چون سروش
سُوار آن که شد کشته بر دست کوش
یکی چوب در دست او داد خشک
همان گاه شد سبز و بویا چو مشک
بکِشت از بر کوه شاه آتبین
فرو برد بیخش به زیر زمین
هم اندر زمان شد درختی بلند
بگسترد از او شاخ و سایه فگند
ببالید تا سر به گردون کشید
ز گردون همانا که افزون کشید
جهان سر بسر زیر سایه گرفت
ز سبزی و از شاخ مایه گرفت
وزآن پس یکی باد نوشین دمید
از آن شاخها برگ بیرون کشید
پراگند گرد جهان چون چراغ
شده روشن از وی همه کوه و راغ
جهان گشت از آن روشنی شادمان
همی گفت هرکس سرآمد غمان
چو از خواب بیدار شد بامداد
بفرمود تا شد برش کامداد
برآورد راز نهان از نهفت
همه خواب یکسر بدو بازگفت
بدو گفت شاها، تو رامش فزای
که یک ره ببخشود ما را خدای
تو را داد در خواب دوشین نشان
که گیتی نماند ز جادو فشان
سر و تاج ضحاک ناهوشیار
به خاک اندر آرد همی روزگار
جهان بازگردد به فرزند تو
شود شاد از او خویش و پیوند تو
سُوار بهشتی که آن چوب خشک
تو را داد بویاتر از عود و مشک
ز پشت تو او را برادر بود
که با تخت شاهی و افسر بود
چو در دست تو سبز شد چوب سخت
جوان گشت خواهد ز فرّ تو بخت
بلندی بود چون نشاندی به کوه
همان پایه داری و فرّ و شکوه
چو سر برکشید و ببالید شاخ
بگیرد به تیغ این جهان فراخ
چو گسترد سایه به گرد جهان
به فرمان شوندت کهان و مهان
مرآن برگها را که همچون چراغ
پراگند بر کشور و کوه و راغ
به فرّ تو باشند شاهانِ داد
همه با دل شاد و با دست راد
زمین هفت کشور به چنگ آورند
فراوان به گیتی درنگ آورند
گزارش چو بشنید از او آتبین
بسی خواند بر دانشش آفرین
بدو گفت کاین خواب من راز دار
ز بیگانه مردم سخن باز دار
فراوانش بخشید هرگونه چیز
ز اسب و ستام و ز دینار نیز
بر این راز بر سالیان برگذشت
بسی نیک و بد نیز بر سر گذشت
غزالی : عنوان چهارم - در معرفت آخرت
فصل نهم
همانا که گویی از ظاهر شرع معلوم است که این اژدرها ببینند به چشم سر، آن اژدرها که در میان جان است دیدنی نیست بدان که این اژدرها دیدنی است، ولکن هم مرده بیند و کسانی که در این عالم باشند نبینند که چیز را که از آن عالم باشد، به چشم این عالم نتوان دید و این اژدرها، مرده را متمثل تا همچنان می بیند که در این جهان می بیند ولکن تو نبینی، چنان که خفته، بسیار بیند که وی را مار می گزد و آن که در بر وی نشسته باشد نبیند و آن مار خفته را موجود است و رنج وی را حاصل و در حق بیدار معدوم است و از آن که بیدار وی را نمی بیند، از رنج وی هیچ چیز کمتر نشود.
و چون خفته به خواب بیند که مار وی را می گزد، آن زخم دشمنی است که بر وی ظفر خواهد یافت و آن رنج روحانی بود و بر دل باشد، ولکن مثال آن چون از این عالم به عاریت خواهند، ماری باشد و باشد که چون آن دشمن بر وی ظفر یابد، گوید، «تعبیر خواب خویش بدیدم» پس گوید، «کاشکی مرا مار بگزیدی و این دشمن بر من کام خویش نراندی» که این عذاب بر دل وی از آنچه که بر تن باشد از مار عظیم تر بود پس اگر گویی که این مار معدوم است و آنچه وی را می گزد خیالی است، بدان که این غلطی عظیم است، بلکه آن مار موجود است.
و معنی موجود «یافته» بود و معنی معدوم «نایافته» بودو هر چه یافته تو شد در خواب و تو آن را می بینی، آن موجود است از حق تو، اگر چه هیچ کس دیگر آن را نتواند دید و هرچه تو آن را نمی بینی، نایافته و ناموجود توست، اگرچه همه خلق آن را می بینند و چون عذاب و سبب عذاب، هر دو مرده و خفته را یافته است، از آن که دیگری نبیند، در آن چه نقصان آید؟
اما این هست که خفته زود بیدار شود و از آن برهد؛ پس آن را خیالی نام کنند، اما مرده در آن بماند که مرگ را آخر نیست، پس با او بماند که مرگ را آخر نیست، پس با او بماند و همچون محسوسات این عالم باشد در ثبات.
و در قرآن و در شریعت نیست که آن مار و کژدم و اژدرها که در گور باشد، بدین چشم ظاهر عموم خلق بتواند دید تا در عالم شهادت باشند، اما اگر کسی که از این عالم دور شود، بدان که بخسبد و حال این مرده وی را کشف کنند، وی را در میان مار و کژدم بیند و انبیاء و اولیا نیز در بیداری بینند که آنچه دیگران را در خواب باشد، ایشان را در بیداری باشد و عالم محسوسات، ایشان را از مشاهده ی کارهای آن جهان حجاب نکند.
پس این اطناب بر آن می رود که گروهی از احمقان، بدان مقدار که در گور نگرند و چیزی نبینند بدین چشم ظاهر، عذاب القبر را انکار کنند و این از آن است که راه فراکار آن جهان ندانند.
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۳ - خواجه حافظ فرماید
دیدم بخواب خوش که بدستم پیاله بود
تعبیر رفت کار بدولت حواله بود
در جواب او
والا بباغ رخت بدیدیم و لاله بود
بر جیب دکمهای درش همچو ژاله بود
آن جرم آل و لالی و گلگون بشاهدی
صد بار به زرنک گل و روی لاله بود
در بزم رخت می همه از رنک قرمزی
و زکله کلاه مغرق پیاله بود
دیدم بپرده شاهد والا که تافته
بر رویش از شرابه مشکین کلاله بود
اطلس عروس میشد و داماد کشته صوف
زابیاری و حریر خطیشان قباله بود
زیر کلاه بود خوش آنیده کله پوش
مانند ماه بدرو زهش همچو هاله بود
تشریفی رسید پس از شش مهم زغیب
و آن خود بقد جامه طفلی سه ساله بود
قاری بخواب دید سقرلاط یکشبی
تعبیر رفت چکمه و ماشا حواله بود
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۸۰
دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود
در جواب او
دیدم به خواب خوش که برنجم نواله بود
تعبیر آن صباح به بریان حواله بود
ای مطبخی طعام ترا نیست لذتی
این لحم بره نیست مگر از گساله بود
ای خرم آن زمان که برای نهار من
در سفره نان، شیر و عسل در پیاله بود
بغرا، مبر به کاچی و دوشاب او تورشک
روزیت گر چه سرکه داغ دو ساله بود
آن دم که گشت معده پر از گرده و عسل
میان دل شکسته به آب چو ژاله بود
در بوستان زخانه حلواگران شهر
بشکفته زلبیای عسل همچو لاله بود
صوفی ز اشتیاق کباب تنور پخت
چون قلیه در گدازش و فریاد و ناله بود