عبارات مورد جستجو در ۵۴ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
حبس شدن بهار بار دیگر
دشمن بنده بود «‌درک‌هی‌»
دل ز من کنده بود «‌درگاهی‌»
بهرمن تیغ کینه آخته بود
لیک نیکو مرا شناخته بود
زان به حبسم فزون‌تر از یک ماه
با همه دشمنی نداشت نگاه
هست بیگانه «‌آیرم‌» با من
نیست با من نه دوستی نی دشمن
مار بهتر ز دشمن خانه
دشمن خانه به ز بیگانه
دشمن خانه روز بدبختی
بنهد دشمنی و سرسختی
چون که آرد ز دوستی‌ها یاد
خواهد از دست‌، تیغ کینه نهاد
لیک بیگانه را خیال تو نیست
در پی شادی و ملال تو نیست
خاصه بیگانه‌ای که میر بود
در دلش کی غم اسیر بود
او چه داند به کس چه می گذرد
به اسیر قفس چه می‌‎گذرد
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
خاتمهٔ کتاب شهید بلخی
بود روزی شهید بنشسته
درکتبخانه در به رخ بسته
نسخها چیده از یمین و یسار
بود سرگرم سیر آن گلزار
ناگه آمد ز در، گرانجانی
خشک‌ مغزی‌، عظیم نادانی
گفت با شیخ‌، کای ستوده لقا
از چه ایدر نشسته‌ای تنها
شیخ برداشت از مطالعه سر
وز شکرخنده ربخت گنج گهر
کفت آری چو خواجه پیدا شد
بنده تنها نبود و تنها شد
هرکرا نور معرفت به سرست
گرچه‌تنهاست‌یک‌جهان‌بشرست
وان که را مغز بی‌فروغ و بهاست
در میان هزارکس تنهاست
ثمر عمر، عقل و تجربت است
تجربت بیخ علم و معرفت است
این همه علم‌ها که مشتهرند
حاصل زندگانی بشرند
در کتب حرف‌ها که انبارست
جوهر و مایه‌های اعمارست
عمرها را اگر عیارستی
صفحهٔ علم پیلوارستی
هرکتابی کش از خرد بهریست
نقد عمری و حاصل دهریست
بر نادان کتاب‌، کانایی است
زی حردمند، جان دانایی است
پیش او عقده بر زبان دارد
پیش این زنده است و جان دارد
هرکرا با کتاب کار افتاد
عمرش‌از شصت تا هزار افتاد
وان که‌ در خلوتش کتب‌ خوانیست
خاطرش فارغ از پریشانی است
هرکه شد باکتاب یار و ندیم
یاد نارد ز دوستان قدیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۴
روح چون تن پرور افتد عاقبت تن می شود
آب در آهن چو لنگر کرد آهن می شود
عشق چون خورشید بر ذرات باشد مهربان
عید پروانه است هر شمعی که روشن می شود
میوه شیرین اگر پیدا شود در سرو و بید
عافیت پیدا درین فیروزه گلشن می شود
تیره بختی کار صیقل می کند با اهل دل
اختر آیینه روشندل ز گلخن می شود
می شود ابر بلا دست حمایت بر سرم
بر چراغ بخت من فانوس دامن می شود
عشق شورانگیز غفلت را ز سر وا می کند
بیقراری خواب سنگین را فلاخن می شود
گر کنم پهلو تهی صائب ز زاهد دور نیست
هر که با کودن نشیند زود کودن می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴۳
ز باده توبه در ایام نوبهار مکن
به اختیار، پشیمانی اختیار مکن
به استخاره اگر توبه کرده ای زاهد
به استخاره دگر زینهار کار مکن
وصال ساغر و مینا قران سعدین است
برای خوردن می ساعت اختیار مکن
زمین شور بود برق دانه امید
به مجلسی که در او نیست می گذار مکن
به پای خم می نارس به کام خویش رسید
سفر ز کوی خرابات زینهار مکن
اگر چه عشق بود کار مردم بیکار
به غیر عشق توجه به هیچ کار مکن
چو روزگار به ناسازی تو ساخته است
تو نیز شکوه ز اوضاع روزگار مکن
ز چشم شور بساط جهان نمکزارست
چو لاله داغ نهان خود آشکار مکن
رسد چو قطره به دریا یکی هزار شود
به جان مضایقه با تیغ آبدار مکن
لباس عاریتی پرده دار ناکامی است
به هر چه از تو جدا گردد افتخار مکن
ز خست شرکا زود می شوی دلگیر
درین زمانه تمنای اعتبار مکن
محیط عشق ندارد کناره ای، صائب
تلاش ساحل ازین بحر بی کنار مکن
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۰۴
بی خبر از غفلت خویش است تا جان در تن است
پای خواب آلود بیدارست تا در دامن است
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۴۴ - نکوهش بروج دوازده گانه
ازین دوازده برجم رسید کار به جان
که رنج دیدم از هر یکی به دیگر سان
حمل سرود نوا شد به من همی شب و روز
چنانکه بختم ازو گشت رنجه و پژمان
بداد ثور بسی شیر اول و آخر
به یک لگد که برو زد بریخت ناگاهان
چو شخص جوزا هر دو شدند جفت به هم
نخست کرت زادند بهر من احزان
همیشه سرطان با من به هر کجا که روم
همی رود کژ و ناچار کژ رود سرطان
اسد بسان اسد سهمگین و خشم آلود
همی بخاید بر من ز کین من دندان
ز سنبله همه داس آمدست قسمت من
اگر چه دانه او هست قسمت دگران
عجب ز میزان دارم از آن که روزی من
به گاه دادن بر سخته می دهد میزان
مرا چو عقرب عقرب همی زند سر نیش
که درد آن نشود به ز دارو و درمان
همیشه قوس به من بر بسان قوس بزه
همی زند به دلم بر زاند هان پیکان
ز جدی هست فزون رنج من از آنکه به دل
چریده سبزه لهوم ز روضه امکان
عجب ز دلو همی آیدم که نوبت من
تهی برآید از چاه و من چنین عطشان
ز حوت خاری جسته ست مر مرا در حلق
که هر زمان کنم از درد او هزار افغان
چنین دوازده دشمن که مر مراست کراست
که با همه ز یکی خویشتن نداشت توان
به حکمشان کم و بیش توانگر و درویش
ز امرشان بد و نیک رعیت و سلطان
بدین دوازده دشمن بگو چگونه زید
اسیر دل شده مسعود سعدبن سلمان
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۹ - تبارک الله ازین بخت و زندگانی من
تبارک الله ازین بخت و زندگانی من
که تا بمیرم زندان بود مرا خانه
اگر شنیدمی از دیگران حکایت خود
همه دروغ نمودی مرا چو افسانه
چو من مهندس دیدی که کردی از سمجی
بخاری و طنبی مستراح و کاشانه
ضعیف چشمم بی آفتاب چون خفاش
همی بسوزم بی شمع همچو پروانه
چو شانه شد جگرم شاخ شاخ ز انده آن
که موی دیدم شاخ سپید در شانه
ازین زمانه من از غبن پشت دست گزم
که بست پایم صد ره به دام بی دانه
چو شیر خایم دندان ز درد و روزی بود
که بود بر من دندان شیر دندانه
زمانه گر نکشد محنت مرا گیتی
که نه سپهر به پهلو فرو برد خانه
چو شادیم ز درمسنگ داده بود فلک
روا بود که کنون غم دهد به پیمانه
من از که دارم امروز امید مهر و وفا
که دوست دشمن گشته ست و خویش بیگانه
از آن عقیم شد این طبع نیک ره به ثنا
که هست مکرمت هر که بینم افسانه
درست و راست چو دیوانگان بر آن گویم
که در تو گیرم ازین روزگار دیوانه
تو خویشتن را مسعود سعد رنجه مدار
اگر نخواهی محنت مباش فرزانه
نکو نگفتی و هرگز نکو نداند گفت
رمیده دیوی ماند میان ویرانه
اگر چه کار به دولت مخنثان دارند
غلام مردان باش و بگوی مردانه
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۰
بهره تو آفرین می شد زسعد مشتری
رقم خصم از نحس کیوان فریه و نفرین بود
جامی : دفتر اول
بخش ۱۴۲ - حکایت بر سبیل تمثیل
با پسر گفت لولیی در ده
نیست چیزی ز نان گندم به
گفت هرگز تو خورده ای بابا
گفت من خود نخورده ام اما
بود جدی مرا کهنسالی
یافته از زمانه اقبالی
دیده بود او کسی حوالی شهر
که گرفتی ز نان گندم بهر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲
دولت موافقان تو را جاه و مال داد
گردون مخالفان تورا گوشمال داد
اختر شناس طالع مسعود تو بدید
ما را نشان فرخی ماه و سال داد
بازی است دولت تو که او را خدای عرش
بر گونهٔ فریشتگان پر و بال داد
دست فلک به چشم عنایت زمانه را
از چشمه‌های عدل تو آب زلال داد
تیغت ز بدسگال برانگیخت رستخیز
تا نامهٔ گنه به کف بدسگال داد
کاری محال کرد که کین تو جست خصم
بر باد داد خویش و سر اندر محال داد
ای شاه شرق عزّ و جلال تو سرمدی است
کین عز و این جلال تو را ذوالجلال داد
می خواه از آن نگار که او را ز بهر تو
بخت بلند خلعت حسن و جمال داد
زلف دراز و خال سیاهش بدید ماه
آمد ز چرخ و بوسه بر آن زلف و خال داد
نظامی عروضی : مقالت سوم: در علم نجوم و غزارت منجم در آن علم
بخش ۴ - حکایت سه - پیشبینی فالگو دربارهٔ ابوریحان
آورده‌اند که درین شش ماه کس حدیث بو ریحان پیش محمود نیارست کرد و از غلامان او یک غلام نامزد بود که او را خدمت همی کرد و بحاجت او بیرون همی‌شد و در می‌آمد روزی این غلام بسر مرغزار غزنین می‌‌گذشت فال گوئی او را بخواند و گفت در طالع تو چند سخن گفتنی همی‌بینم هدیهٔ بده تا ترا بگویم غلام درمی دو بدو داد فال گوی گفت عزیزی از آن تو در رنجی است از امروز تا سه روز دیگر از آن رنج خلاص یابد و خلعت و تشریف پوشد و باز عزیز و مکرم گردد غلامک همی رفت تا بقلعه و بر سبیل بشارت آن حادثه با خواجه بگفت بو ریحان را خنده آمد و گفت ای ابله ندانی که بچنان جایها نباید استاد دو درم بباد دادی گویند خواجهٔ بزرگ احمد حسن میمندی درین شش ماه فرصت همی‌طلبید تا حدیث بو ریحان بگوید آخر در شکارگاه سلطان را خوش طبع یافت سخن را گردان گردان همی‌آورد تا بعلم نجوم آنگاه گفت بیچاره بو ریحان که چنان دو حکم بدان نیکوئی بکرد و بدل خلعت و تشریف بند و زندان یافت محمود گفت خواجه بداند که من این دانسته‌ام و می‌گویند این مرد را در عالم نظیر نیست مگر بو على سینا لکن هر دو حکمش بر خلاف رأی من بود و پادشاهان چون کودک خرد باشند سخن بر وفق رأی ایشان باید گفت تا ازیشان بهره مند باشند آن روز که آن دو حکم بکرد اگر از آن دو حکم او یکی خطا شدی به افتادی اورا، فردا بفرمای تا او را بیرون آرند و اسب و ساخت زر و جبهٔ ملکی و دستار قصب دهند و هزار دینار و غلامی و کنیزکی پس همان روز که فال گوی گفته بود بو ریحان را بیرون آوردند و این تشریف بدین نسخت بوی رسید و سلطان ازو عذر خواست و گفت یا بو ریحان اگر خواهی که از من برخوردار باشی سخن بر مراد من گوی نه بر سلطنت علم خویش بو ریحان از آن پس سیرت بگردانید و این یکی از شرائط خدمت پادشاه است در حق و باطل با او باید بودن و بر وفق کار او را تقریر باید کرد اما چون بو ریحان بخانه رفت و افاضل به تهنیت او آمدند حدیث فال گوی با ایشان بگفت عجب داشتند کس فرستادند و فال گوی را بخواندند سخت لا یعلم بود هیچ چیز نمیدانست بوریحان گفت طالع مولود داری گفت دارم طالع مولود بیاورد و بو ریحان بنگریست سهم الغیب بر حاق درجهٔ طالعش افتاده بود تا هر چه میگفت اگرچه بر عمیا همی گفت بصواب نزدیک بود،
نظامی عروضی : مقالت سوم: در علم نجوم و غزارت منجم در آن علم
بخش ۵ - حکایت چهار - عجوزهٔ نظامی عروضی
این بنده را عجوزه‌ای بود ولادت او در بیست و هشتم صفر سنهٔ احدى عشرة و خمسمایة بود و ماه با آفتاب بود و میان ایشان هیچ بعدی نبود پس سهم السعادة و سهم الغیب بدین علت هر دو بر درجهٔ طالع افتاده بودند و چون سن او بپانزده کشید اورا علم نجوم بیاموختم و در آن باره چنان شد که سؤالهای مشکل ازین علم جواب همی گفت و احکام او بصواب عظیم نزدیک همی آمد و مخدرات روی بوی نهادند و سؤال همی کردند و هر چه گفت بیشتر با فضا برابر افتاد تا یک روز پیر زنی بر او آمد و گفت پسری از آن من چهار سال است تا بسفر است و از وی هیچ خبر ندارم نه از حیات و نه از ممات بنگر تا از زندگان است یا از مردگان آنجا که هست مرا از حال او آگاه کن منجم برخاست و ارتفاع بگرفت و درجهٔ طالع درست کرد و زایجه برکشید و کواکب ثابت کرد و نخستین سخن این بگفت که پسر تو باز آمد پیر زن طیره شد و گفت ای فرزند آمدن او را امید نمیدارم همین قدر بگوی که زنده است یا مرده گفت میگویم که پسرت آمد برو اگر نیامده باشد بازآی تا بگویم که چون است پیر زن بخانه شد پسر آمده بود و بار از دراز گوش فرو می‌گرفتند پسر را در کنار گرفت و دو مقنعه برگرفت و بنزدیک او آورد و گفت راست گفتی پسر من آمد و با هدیه دعاء نیکو کرد اورا آن شب چون بخانه رسیدم و این خبر بشنیدم از وی سؤال کردم که بچه دلیل گفتی و از کدام خانه حکم کردی گفت بدینها نرسیده بودم اما چون صورت طالع تمام کردم مگسی درآمد و بر حرف درجهٔ طالع نشست بدین علت بر باطن من چنان روی نمود که این پسر رسید و چون بگفتم و مادر او استقصا کرد آمدن او بر من چنان محقق گشت که گوئی می بینم که او بار از خر فرو میگیرد مرا شد که آن همه سهم الغیب بر درجهٔ طالع همی کند و این جز از آنجا نیست،
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۵
نام آن کس که ازو زهره من می تابد
آفتابی ست که از برج اسد می تابد
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۸ - گلبن ششم در ذکر بعضی از اصطلاحات عارفین
بر رأی عقلای باانصاف ظاهر است که هر طایفه را از علما و غیره اصطلاحی مخصوص است که در استعمال آن منفردند ودیگران را از آن حظی و نصیبی نیست. لهذا این طایفهٔ عالیه، عبارات و اصطلاحات خاصی دارند که بدون اطلاع و استحضار از آن، درک کلام ایشان متعذر است. کما قال المؤلف:
گفتگوی درویشان بر زبان مرغان است
رازشان کسی داند کش بود سلیمانی
و فقیر سابق بر تألیف این کتاب، رساله‌ای مشتمل بر برخی از اصطلاحات و استعارات ایشان نگاشته و مجمع الاسرار آن را نام گذاشته. اکنون بعضی ازآن را به ترتیب حروف تهجی در این گلبن ذکر می‌نماید که باعث استحضار بی خبران گردد. و فی الجمله لذتی از سخنان حقیقت بنیان ایشان برند. امانت: از اصطلاحات عرفاست و در حدیث آمده است و بعضی گویند امانت طاعت حق است و بعضی گفته‌اند عشق است و بعضی گفته‌اند ولایت است و بعضی گفته‌اند عقل است و بعضی گفته‌اند معنی امانت امامت است.
انسان: به اصطلاح ایشان مرد کامل است نه صورت انسانیه. در حدیث قدسی آمده که الإنْسانُ سِرِّی و أَنَا سِرُّهُ و عرفا گویند هر حیوانی را یک زادن است و آدمی و مرغ را دو زادن. چه مرغ یک بار بیضه می‌نهد و از بیضه مرغی می‌زاید. پس صورت آدمی بیضهٔ اوست و آدمی عبارت از معنی اوست که در قشر بشریت مُکوّن است. و الا حیوان است به صورت انسان قال بایزید اِنْسَلَخْتُ مِنْجِلْدِی کَمَا انْسَلَخَتْالحیَّةُ مِنْجِلْدِهَا «ابر» کنایه از حجاب ربوبیت و عبودیت است.
آئینه: عبارت از هر مظهر، خواه علمی و خواه ذهنی خارجی. پیر مغان: کنایه از حضرت مولانا علیؑاست و به طریق استعاره بر شیخ راهنما استعمال می‌کنند. بزم اشارت به مجلس خاص اهل حق است. تجلی: نور مکاشفه است که بر دل عارف متجلی می‌شود و آن بر چهار قسم است: اول تجلی صوری دویم تجلی نوری سیوم تجلی معنوی چهارم تجلی ذوقی و این تجلیات واقع می‌شود به حسب استعداد متجلی فیه. چنانکه جناب موسی را از صورت درخت و حضرت امام جعفرؑرا از صورت کلام. ترسا و ترسابچه: مرد روحانی را گویند که از صفات ذمیمهٔ نفس رذیله، استخلاص یافته باشد. صاحب گلشن گوید: ز ترسایی غرض تجرید دیدم. تمکین و تلوین: از عبارات این طایفه است. تمکین، صفت اهل حقایق و تلوین صفت ارباب احوال است و جناب شیخ محی الدین گفته که تلویندر نزد من از تمکین اولی است و تمکین نزد ما تمکین در تلوین است.
تواجد و وجد و وجود: تواجد، اظهار وجد است به اختیار. و وجد آن است که در دل بی تکلف وارد شود و آن ثمرهٔ طاعات است ووجود عبارت است از ثبوت سلطان حقیقی در دل، بعد از فنای بشریت به کلی. جمع و تفرقه و جمع الجمع و فرق ثانی: نیز از عبارات ایشان است جمع رسیدن توفیق و لطف است از قِبَل حق و عطای فهم معنی از او وفرق آن است که از قبل عبد باشد از ادای عبودیت. و سؤال بنده را از فرق و جمع چاره نیست. چه هر که را فرق نیست، عبودیت نیست و هر که را جمع نیست، معرفت نیست. ایاک نعبد و اشاره است به فرق و ایاک نستعین اشاره است به جمع و هرگاه بنده به لسان نجوی مخاطبهٔ حق کند، از روی سؤال یا دعا، قائم بود در محل تفرقه. و هرگاه که گوش به خطاب حق کند بدانچه وارد شود از امر و نهی، بنده در مقام جمع باشد. اما جمع الجمع: آن است که غیر حق نبیند و این مقام حضرت خاتم است.
حال: از عبادات مشهورهٔ ایشان است و به تشدید لام و مراد از حال واردی است که بی اختیار و اجتلاب در دل، نزول کند. از قبض و بسط و شوق و ذوق و غیر آن. گویند حال چون برق خاطف زود بگذرد و باقی نماند و الا حدیث نفس باشد و این معنی را با دقت تناسب است و بعضی به دوام حال قائل شده‌اند. حسن: به اصطلاح ایشان کنایه از نبوّت کلیّه است. خاطر: خطابی است که وارد شود بر ضمایر. گاهی به القای ملَک و آن را الهام گویند و گاهی به القای شیطان و آن را وسواس خوانند و گاهی به القای حق و آن را خاطر دانند. خرابات: مقام فنا و خراباتی اهل فنا را خوانند. خدا واللَّه: هر چیزی را که آدمی دوست دارد و مطلوب او بود به طریق استعاره. قالَ اللّهُ تَعالَی أرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ اِلهَهُ هَوَاهُ قالَ رَسُوْلُ اللّهِ کُلُّ مَقْصُودٍ مَعْبُوْدٌ وکُلُّ مَعْبُودٍ اِلَهٌ حکیم سنایی قُدِّسَ سِرُّه فرماید:
ای هواهای تو خدا انگیز
وی خدایان تو خدا آزار
خال: کنایه از وحدت ذات مطلقه است. خط: عبارت از ظهور تعلق ارواح به اجسام است. خمار و باده فروش: پیران کامل و مرشدان واصل را گویند. دیر مغان: کنایه از مجلس عرفا و اولیاست. ذوق و شرب: هم از عبارات و از ثمرات تجلی و نتایج کشف‌ها، به ذوق و شرب تعبیر کنند. روح: عبارتی است مشهور و در آن اختلاف کرده‌اند. گویند ارواح مودّع است در قالب و او را ترقی است در حالت نوم و مفارقت از بدن و رجوع کند به ابدان و انسان روح و جسد و قول به قدم او خطاست. رند: اشاره است به اولیا و عرفایی که وجود شریف ایشان از غبار کدورات بشریت صافی و پاک گشته است. زلف کنایه است از مرتبهٔ امکانیه از کلیات و جزویات و معقولات و محسوسات و ارواح و اجسام و جواهر و اعراض. مجملاً کنایه از کثرات است. ساقی: کنایه از فیاض مطلق است و در بعضی مواضع مراد از ساقی کوثر است و به طریق استعاره بر مرشد اطلاق شود.
سیمرغ و عنقا و اکسیر و جام جهان نما و آیینه: مراد از انسان کامل است. ساغر: و صراحی و مینا: مراد از دل عارف است و آن را خمخانه و میخانه و میکده گویند. سِرّوُ سِرِّ سِرّ: گفته‌اند که سرّ لطیفه‌ای است مودّع در قالب. چنانکه ارواح آن محل مشاهده است. چنان که ارواح محل محبت است و قلوب محل معارف و گویند سر آن است که ترا بر آن اشراف باشد و سرِّ سرِّ آنچه غیر حق را بر آن اطلاع نبود. سر، الطف است از روح و روح، اشرف از قلب. و گویند: صُدُوْرٌ الأَحْرارِ قُبُرُ الأسْرار. شاهد: کنایه از معشوق است و معنی شاهد حاضر است هرچه در دل سالک است شاهد اوست. اگر در دل غالب، ذکر است مشاهد ذکر و اگر غالب علم است سالک مشاهدهٔ علم خواهد بود. شراب: کنایه از سکر و آن محبت و جذبهٔ حق است. شمع: کنایه از حضور است. صحو و سکر: از حالات اهل معرفت است. صحو به معنی هشیاری و سکر به معنی مستی است. سکر به مثابهٔ غیبت است و صحو رجوع است از سکر به احساس و غیبت مبتدی را باشد و منتهی را نیز باشدو سکر خاصه اصحاب وجد است و هرگاه مکاشفهٔ بنده‌ای به نعت جمال بود، سکر حاصل شود و روح در طرب آید. عارض: عبارت از مظهر انوار وجود است. عشق: کنایه از مقام ولایت مطلقهٔ علویه است. عارفی در بیان کلام معجز نظام آن حضرت که أَنَا عَبْدٌ مِنْعَبِیْدِ مُحَمَّدٍؐگفته است:
آن ربِّ مقتدر که بود عشق نام او
عبد است حسن را بنگر اقتدار حسن
غمزه و کنار و بوسه: فیوضات و جذبات قلبی را گویند و آن حالاتی است که بر دل بر اهل سیر و سلوک وارد شود. غیبت و حضور: غیبت، غایب شدن از احوال دنیاست و حضور، حاضر گشتن به احوال آخرت. فنا و بقا: فنا، زوال خصال ذمیمه است از سالک و بقا، ثبوت خصال حمیده است. قرب و بُعد: قرب، نزدیکی بنده به خدای به طاعت و ترقی از منزلی به منزلی و بُعد، دوری از طاعت و توفیق و تحقیق. قبض و بسط: دو صفت است مثابهٔ خوف و رجاء و آن از جلال و جمال به هم رسد. قلندر کنایه از صاحب مقام اطلاق است حتی از قید اطلاقیه.
گیسو: عبارت از سلسلهٔ اولیاست، کلیسا و کنشت: کنایه است از عالم معنی و شهود. گبر و کافر: عارفی را گویند که یکرنگ وحدت شده باشد. لعل: عبارت است از دل درویشان. لوایح و لوامع و طوالع: از اصطلاحات این طایفه است و این الفاظ متقاربة المعانی باشند و از صفات اصحاب بدایات است که در اوان ترقی رو نماید و بعد از ضیاء شموس معارف دید بیابد. محو و اثبات: محو رفع اوصاف عادات و اثبات، اقامت احکام عبادات است. محاضره و مکاشفه و مشاهده: محاضره، حضور قلب است و به استیلای سلطان ذکر روی می‌نماید و مکاشفه، حضور اوست به نعت بیان و مشاهدهٔ وجود حق است. می و باده: مراد از نشأ ذکر است. نفس به تحریک فاء، ترویج قلوب است به لطایف غیوب و گویند صاحب انفاس ارق واصفی است از صاحب احوال، صاحب وقت مبتدی و صاحب انفاس منتهی و صاحب احوال، متوسط است. وصول: کنایه از نهایت قرب الی اللّه است. شیخ شبستر گوید:
وصال حق ز خلقیت جدایی است
ز خود بیگانه گشتن آشنایی است
ولایت: مشتق است از ولا یعنی دوستی و آن را مراتب است. واردات: و وارد آن است که در دل فرود آید از خاطر محموده بی اقتران عملی از بنده. هو: کنایه از غیب مطلق و یکی از اسماء ذات است. هیبت و انس: مثابه است با قبض و بسط. ولیکن شدت و تهدید در هیبت زیاده است از قبض و انس مثابه است با بسط اما انس اَتَم است. اگرچه اصطلاحات و استعارات این فرقه بسیار است و تفصیل آن را دفتری علی حده باید، ولی بر ناظران روشن آمده که ادراک کلام ایشان موقوف است بر آگاهی از زبان این قوم. کما قال المولوی:
اصطلاحاتی است مر ابدال را
که از آن نبود خبر اقوال را
بنا براین رد کردن قول این طایفه با حمل کردن بر فساد عقیده، بی اطلاع پسندیده نیست و نیز بیشتر کلام این قوم مرموز است و لارَدَّ عَلی الرَمْزِ و از قبیل این که مثال می‌آورند از جهت وحدت و کثرت به موج و بحر و شمس و ظلال و واحد و اعداد و حروف و مداد و شجر و نواه و شمع و مرایا. و امثال این مقالات مشهور و ظاهر این عبارات موجب وقوع در ورطهٔ تمثیل و تشبیه و حلول و اتحاد است. أَعَاذَنَا اللّهُ وإیّاکُمْو سائِرَ المُؤْمنینَ آنچه از این امثله ظاهر می‌شود که خدا همه چیزی شده و یک ذات است که به صورت مختلفه مصور می‌شود.
آن هیولی کلی است و اخص مراتب آفرینش است و آنچه از بعضی عبارات ظاهر می‌شود که قوهٔ ساری در جملهٔ عالم و در هرجا مبدء آثار و افعال خاصهٔ آنجاست، آن طبیعت کلیّه است و آنچه از بعضی عبارات موهوم که عالم به تمامی شخصی است معین و او را جانی است چون جان آدمی که وی تصرف می‌کند و آن خدا است، آن نفس کلیّه است. و آنچه از بعضی کلمات ظاهر می‌شود که نوری است کلی، محیط بر جملهٔ ملک و ملکوت که نفس بدان نور بینا می‌شود و استفاده می‌کند از آن کمالات خود را، آن عقل کلی است و این‌ها حجب وجود حق است. کجاست ابراهیم صفتی که در ستاره و ماه و آفتاب نایستدو از این جمله درگذشته گوید: یَا قَوْمِ اِنِّی بَریءٌ مِمّا تُشْرِکُونَ اِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَذی فَطَرَ السَّمواتِ والأرَضَ حَنیفاً وَمَا أَنا مِنَ المُشْرِکِینَ و بعضی سخنان دلالت می‌کند بر این که روح را حجبی چند است که هرگاه آن جمله را قطع نموده، خدا می‌شود و بیشتر کتب هندوان از این معنی خبر می‌دهدو اگر کسی را این اعتقاد است، او ترسای حقیقی است. اگرچه مقلدین بسیار در این طبقه به هم رسیده‌اند و باعث بدنامی قومی نیکنام گردیده‌اند، ولی محققین نیز بسیارند. أللَّهُمَّ ثَبِّتْنا بِالْقَوْلِ الثّابِتِ فی الدُّنْیا وَالآخِرَةِ.
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢١٧
امیر و خواجه منعم کسی تواند بود
که پای همت بر فرق فرقدان دارد
ز راه لطف و کرم بر سر وضیع و شریف
دو دست خویش همه ساله زرفشان دارد
نه آنکه از زر و یاقوت او کله سازد
نه آنکه او کمر لعل بر میان دارد
کسی که نیست در او لطف و مردمی و کرم
مرا از آن چه که صد گنج شایگان دارد
کس آن بود که بنزدیک اهل علم و خرد
که جود بیحد و الطاف بیکران دارد
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۰ - نفاق و بخل
نفاق و بخل در اهل سپاهان
چنان چون تشنگی در ریگ دیدم
بزرگ و خردشان دیدم وزایشان
وفا در سگ کرم در دیگ دیدم
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۴
از چشم تو مرد و زن نفورند نفور
چشمت بکن ای چشم بد از روی تو دور
با چشم کبود و ریش سرخ و رخ زرد
چون گردیدی برو سیاهی مشهور
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی: فی الشرعیّات و ما یتعلق بها
شمارهٔ ۸۳ - الحقیقة
دانستن این حدیث کار دیده است
سرگشته شد آن کس که ازین پرسیده است
رهرو چو تویی و ره تو و منزل تو
اشکال همین است که این پوسیده است
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۳۷ - دیدن آتبین در نجوم و دانستن رازها
سر سال نو هرمز فروردین
در اختر نگه کرد شاه آتبین
ز رازش چنان آگهی داد شاه
که گفتی به فرمان او بود ماه
چنان کامگاری به کار سپهر
که گفتی مر او را نموده ست چهر
شمارش چنان بود و رازش نهفت
که نابوده، مر بودنی باز گفت
به هفت و ده دو نگه کرد شاه
که چون گشت خواهد همی سال و ماه
بزرگی ز پیوند طیهور دید
ز هرچ آرزو کرد بر جای دید
بدان تخمه باز آمده یافت شاه
کلاه بزرگی نه تا دیرگاه
چو شاهی ز پیوند طیهور دید
غم و رنج از آن دودمان دور دید
چو گردون به کام دل خویش یافت
به پیوند طیهور بهتر شتافت
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۱۲
اقبل العید بقدح غلب الدهر و فاز
وسقی الخمر فقد حل لنا الشرب و جاز
عید فرخنده به اقبال رسیدست فراز
باز خواهید می لعل که عید آمد باز
موسم طاب و یوم حسن غرته
واشرب الراح و عاشره بلهو و مجاز
جام می ده به من امروز و مرا غصه مده
عمر کوته تر از آنتس مکن قصه دراز
انما العمر و ما تابعه ظل ضحی
فحذ الحظ من الظل برفق و و فاز
عید خرم نشود تا نکند عیش درو
شاه عادل قزل ارسلان ملک بنده نواز