عبارات مورد جستجو در ۱۱۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۲
ای سنگ دل تو جان را دریای پرگهر کن
ای زلف شب مثالش، در نیم شب سحر کن
چنگی که زد دل و جان در عشق بانوا کن
نی‌های ‌بی‌زبان را زان شهد پرشکر کن
چون صد هزار در در سمع و بصر تو داری
یک دامنی از آن در، در کار کور و کر کن
از خون آن جگرها، که بوی عشق دارد
از بهر اهل دل را یک قلیهٔ جگر کن
بس شیوه‌‌ها که کردند جان‌‌ها و ره نبردند
ای چاره ساز جان‌‌ها یک شیوهٔ دگر کن
مرغان آب و گل را پرها به گل فروشد
ای تو همای دولت، پر برفشان، سفر کن
چون دیو ره بپیما، تا بینی آن پری را
وندر بر چو سیمش، تو کار دل چو زر کن
هر چت اشارت آید، چون و چرا رها کن
با خوی تند آن مه، زنهار، سر به سر کن
پای ملخ، که جان است، چون مور پیش او بر
در پیش آن سلیمان، بر هر رهی حشر کن
آبی‌ست تلخ دریا، در زیر گنج گوهر
بگذار آب تلخش، تو زیر او زبر کن
ماری‌ست مهره دارد زان سوی زهر در سر
ورزان که مهره خواهی، از زهر او گذر کن
خواهی درخت طوبی؟ نک شمس حق تبریز
خواهی تو عیش باقی؟ در ظل آن شجر کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۴
از بس که مطرب دل از عشق کرد ناله
آن دلبرم درآمد در کف یکی پیاله
افکند در سر من، آنچ از سرم برآرد
نو کرد عشق ما را باده‌ی هزارساله
می گشت دین و کیشم، من مست وقت خویشم
نی نسیه را شناسم، نی بر کسم حواله
من باغ جان بدادم، چرخشت را خریدم
بر جام می نبشتم این بیع را قباله
ای سخرهٔ زمانه برهم بزن تو خانه
کین کاله بیش ارزد، وان گه چگونه کاله
بربند این دهان را، بگشا دهان جان را
بینی که هر دو عالم گردد یکی نواله
نپذیرد آن نواله جانت چو مست باشد
سرمست خد و خالش کی بنگرد به خاله
جان‌های آسمانی، سرمست شمس تبریز
بگشای چشم و بنگر، پران شده چو ژاله
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۳
گرین سلطان ما را بنده باشی
همه گریند و تو در خنده باشی
وگر غم پر شود اطراف عالم
تو شاد و خرم و فرخنده باشی
وگر چرخ و زمین از هم بدرد
ورای هر دو، جانی زنده باشی
به هفتم چرخ، نوبت پنج داری
چو خیمه‌ی شش جهت برکنده باشی
همه مشتاق دیدار تو باشند
تو صد پرده فروافکنده باشی
چو اندیشه، به جاسوسی اسرار
درون سینه‌ها گردنده باشی
دلا بر چشم خوبان چهره بگشا
که اندیشد که تو شرمنده باشی؟
بدیشان صدقه می‌ده، چون هلالند
تو بدری، از کجا گیرنده باشی؟
اگر خالی شوی از خویش چون نی
چو نی پر از شکر، آکنده باشی
برو، خرقه گرو کن در خرابات
چو سالوسان چرا در ژنده باشی؟
به عشق شمس تبریزی بده جان
که تا چون عشق او، پاینده باشی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۶
ای که جان‌ها خاک پایت، صورت اندیش آمدی
دست بر در نه درآ، در خانهٔ خویش آمدی
نیست بر هستی شکستی، گرد چون انگیختی؟
چون تو پس کردی جهان، چونی چو واپیش آمدی؟
در دو عالم قاعده نیش است، وان گه ذوق نوش
تو ورای هر دو عالم، نوش‌ بی‌نیش آمدی
خویش را ذوقی بود، بیگانه را ذوق نوی
هم قدیمی، هم نوی، بیگانه و خویش آمدی
بر دل و جان قلندر، ریش و مرهم هر دو تو
فقر را ای نور مطلق مرهم و ریش آمدی
کیش هفتاد و دو ملت جمله قربان تواند
تا تو شاهنشاه، باقربان و باکیش آمدی
ای که بر خوان فلک با ماه همکاسه شدی
ماه را یک لقمه کردی، کافتابیش آمدی
عقل و حس مهتاب را کی گز تواند کرد، لیک
داندی خورشید،‌ بی‌گز، کز مهان بیش آمدی
عشق شمس الدین تبریزی، که عید اکبر است
کی تو را قربان کند؟ چون لاغری میش آمدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۰
بوی مشکی در جهان افکنده‌یی
مشک را در لامکان افکنده‌یی
صد هزاران غلغله زین بوی مشک
در زمین و آسمان افکنده‌یی
از شعاع نور و نار خویشتن
آتشی در عقل و جان افکنده‌یی
از کمال لعل جان افزای خویش
شورشی در بحر و کان افکنده‌یی
تو نهادی قاعده‌ی عاشق کشی
در دل عاشق کشان افکنده‌یی
صد هزاران روح رومی روی را
در میان زنگیان افکنده‌یی
با یقین پاکشان بسرشته‌یی
چونشان اندر گمان افکنده‌یی؟
چون به دست خویش‌شان کردی خمیر
چونشان در قید نان افکنده‌یی؟
هم شکار و هم شکاری گیر را
زیر این دام گران افکنده‌یی
پردلان را همچو دل بشکسته‌یی
بی‌دلان را در فغان افکنده‌یی
جان سلطان زادگان را بنده‌وار
پیش عقل پاسبان افکنده‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۳
پدید گشت یکی آهویی درین وادی
به چشم آتش افکند، در همه نادی
همه سوار و پیاده، طلب درافتادند
به جهد و جد، نه چون تو که سست افتادی
چو یک دو حمله دویدند، ناپدید شد او
که هیچ بوی نبردی، کسی به استادی
لگام‌‌ها بکشیدند، تا که واگردند
نمود باز بدیشان، فزودشان شادی
چو باز حمله بکردند، باز تک برداشت
که باد در پی او گم کند‌‌ همی‌بادی
برین صفت چو ز حد رفت هر کسی ز هوس
ز هم شدند جدا و بکرد وحادی
یکی به تک دم خرگوش برگرفت غلط
یکی پی بز کوهی و راه بغدادی
گروه گم شده با همدگر دو قسم شدند
یکی به طمع در آهو، یکی به آزادی
جماعتی که بدیشان‌‌ست میل آن آهو
چو گم شدندی، بنمودی آهو آبادی
ازین جماعت قومی که خاص‌تر بودند
به چشم مست بیاموختشان هم اورادی
چو خو و طبع ورا خوب‌تر بدانستند
ز طبع او نشدندی به هیچ رو عادی
جمال خویش چو بنمودشان ز رحمت خود
که اندک اندک گستاخ کردشان هادی
به هر دو روز یکی شکل دیگر آوردی
به شکل‌های عجایب، مثال شیادی
از آن که زهره بدرد دل ضعیفان را
چه تاب دارد خود جان آدمی زادی؟
که آسمان و زمین، بردرد اگر بیند
یکی صفت ز صفت‌های مبدی بادی
که باشد آن که بگفتم؟ خیال شمس الدین
که او مراست خدیو و مجیر‌ بی‌دادی
ز عشق او نتوانم که توبه آرم من
وگر شود به نصیحت هزار عبادی
که اوست اصل بصیرت، پناه عالم کشف
کزو بیابد بنیاد دید بنیادی
ایا جمال، تو را او جمال داد و نمک
ایا کمال، تو از رشک او بیفزادی
حرام باشد یاد کسی به هر دو جهان
ازان گهی که تو اندر ضمیر و دل، یادی
اگر چه طینت تبریز، بس شهان زادی
ولیک چون وی شاهی بگو که کی زادی
کفیل قافیهٔ عمر، سایه‌‌‌اش بادا
ففی الحقیقة منه الدلیل و الحادی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۸
رو، مسلم تو راست‌ بی‌کاری
چون که اندر عنایت یاری
نقش را کار نیست پیش قلم
آن قلم را چه حاجت از یاری؟
همچو بت باش پیش آن بت گر
که همه نقش و رنگ ازو داری
گر بپرسد، چه صورتت باید؟
گو همان صورتی که بنگاری
گر مرا تن کنی، تو جان منی
ور مرا دل کنی، تو دلداری
لطف گل، خار را تو می‌بخشی
چه کند شاخ خار، جز خاری؟
باده ده، باده خواه مان کردی
که حرام است با تو هشیاری
مولوی : ترجیعات
سی‌و دوم
شاهنشه مایی تو و به گلبرگ مایی
هرجا که گریزی، بر ما باز بیایی
گر شخص تو اینجاست من از راه ضمیری
می‌بینمت ای عشوه ده ما که کجایی
آنجا که برستست درخت تو وطن‌ساز
زیرا ز صولست ترا روح‌فزایی
برپایهٔ تخت شه شاهان به سجود آی
تا باز رهد جان تو از ننگ گدایی
ویرانه به جغدان بگذار و سفری کن
بازآ بکه قاف تجلی، که همایی
اینها همه بگذشت بیا، ای شه خوبان
کاستون حیاتی تو، و قندیل سرایی
خوانی بنهادند و دری بازگشادند
مستانه درآ زود، چه موقوف صلایی؟!
گر جملهع جهان شمع و می و نوش بگیرد
سودای دگر دارد مخمور خدایی
اندر قفس ار دانه و آبست فراوان
کو طنطنه و دبدبهٔ مرغ هوایی؟
این هم بگذشت، ای که ز تو هیچ گذر نیست
سغراق وفا گیر، که سلطان وفایی
آن ساغر شاهانهٔ مردانه بگردان
تا گردد جانها خوش و جانباز و بقایی
نه باده دلشور و نه افشردهٔ انگور
از دست خدا آمد، وز خنب عطایی
ای چشم من و چشم دو عالم به تو روشن
دادی به یکی ساغرم از مرگ رهایی
ای مست شده و آمده، که زاهد وقتم
ای رنگ رخ و چشم خوشت داده گوایی
جان شاد بدانست که یکتاست درین عشق
هرچند گرو گردد دستار و دو تایی
خندید جهان از نظر و رحمت عامش
بس کن، که به ترجیع بگوییم تمامش
ای مست شده از نظرت اسم و مسما
وی طوطی جان‌گشته ز لبهات شکرخا
ما را چه ازین قصه که گاو آمد و خر رفت
هین وقت لطیفست، از آن عربده بازآ
ای شاه تو شاهی کن و آراسته کن بزم
ای جان و ولی نعمت هر وامق و عذرا
هم دایه جانهایی و هم جوی می و شیر
هم جنت فردوسی و هم سدرهٔ خضرا
جز این بنگوییم، وگر نیز بگوییم
گویند خسیسان که: « محالست و علالا »
خواهی که بگوییم، بده جام صبوحی
تا چرخ برقص آید و صد زهرهٔ زهرا
هرجا ترشی باشد اندر غم دنیا
می‌غرد و می‌پرد از انجای دل ما
برخیز و بخیلانه در خانه فروبند
کانجا که توی خانه شود گلشن و صحرا
این مه ز کجا آمد و این روی چه رویست؟
این نور خدایست تبارک و تعالا
هم قادر و هم فاخر و هم اول و آخر
اول غم و سودا و بخرید بیضا
آن دل که نلرزیدت و آن چشم که نگریست
یارب، خبرش ده تو ازین عیش و تماشا
تا شید برآرد به سر کوه برآید
فریاد برآرد که تمنیت تمنا
نگذاردش آن عشق که سر نیز بخارد
شاباش زهی سلسلهٔ جذب و تقاضا
در شهر چو من گول مگر عشق ندیدست؟
هر لحظه مرا گیرد این عشق ز بالا
هر داد و گرفتی که ز بالاست لطیفست
گر صادق و جدست و گر عشوه و تیبا
هر عشوه که دربان دهدت دفع و بهانه‌ست
گوید: « که برو » هیچ مرو، شاه بخانه‌ست
بر دلبر ما هیچ کسی را مفزایید
مانندهٔ او نیست کسی، ژاژ مخایید
ور زانک شما را خلل و عیب نمودست
آن آینه پاک آمد، معیوب شمایید
بسته‌ست مگر روزن این خانهٔ دنیا
خورشید برآمد، هله، بر بام برآیید
روزن چو گشاده نبود خانه چو گورست
تیشه جهت چیست چو روزن نگشایید؟
آگاه چو نبویت ز آغاز و ز آخر
چون گوی بغلتید که خوش بی‌سر و پایید
تسلیم شده در خم چوگان الهی
گر در طرب و شادی و، گر رهن بلایید
در خنب جهان همچو عصیرید گرفتار
چون نیک بجوشید، ازین خنب برآیید
ای حاجتهایی که عطاخواه شدستید
آخر بخود آیید، شما عین عطایید
در عشق لقایید شب و روز و خبر نیست
ادراک شما را، که شما نور لقایید
جویی عجب و تو ز همه چیز عجبتر
آن بوالعجبانید که شاهید و گدایید
مولوی : دفتر سوم
بخش ۵۳ - داستان مشغول شدن عاشقی به عشق‌نامه خواندن و مطالعه کردن عشق‌نامه درحضور معشوق خویش و معشوق آن را ناپسند داشتن کی طلب الدلیل عند حضور المدلول قبیح والاشتغال بالعلم بعد الوصول الی المعلوم مذموم
آن یکی را یار پیش خود نشاند
نامه بیرون کرد و پیش یار خواند
بیت‌ها در نامه و مدح و ثنا
زاری و مسکینی و بس لابه‌ها
گفت معشوق این اگر بهر من است
گاه وصل این عمر ضایع کردن است
من به پیشت حاضر و تو نامه خوان؟
نیست این باری نشان عاشقان
گفت این‌جا حاضری اما ولیک
من نمی‌یابم نصیب خویش نیک
آن چه می‌دیدم ز تو پارینه سال
نیست این دم گرچه می‌بینم وصال
من ازین چشمه زلالی خورده‌ام
دیده و دل زآب تازه کرده‌ام
چشمه می‌بینم ولیکن آب نی
راه آبم را مگر زد ره‌زنی
گفت پس من نیستم معشوق تو
من به بلغار و مرادت در قتو
عاشقی تو بر من و بر حالتی
حالت اندر دست نبود یا فتی
پس نیم کلی مطلوب تو من
جزو مقصودم تو را اندرزمن
خانهٔ معشوقه‌ام معشوق نی
عشق بر نقد است بر صندوق نی
هست معشوق آن که او یک تو بود
مبتدا و منتهایت او بود
چون بیابی‌اش نمانی منتظر
هم هویدا او بود هم نیز سر
میر احوال است نه موقوف حال
بندهٔ آن ماه باشد ماه و سال
چون بگوید حال را فرمان کند
چون بخواهد جسم‌ها را جان کند
منتها نبود که موقوف است او
منتظر بنشسته باشد حال‌جو
کیمیای حال باشد دست او
دست جنباند شود مس مست او
گر بخواهد مرگ هم شیرین شود
خار و نشتر نرگس و نسرین شود
آن که او موقوف حال است آدمی‌ست
کو به حال افزون و گاهی در کمی‌ست
صوفی ابن الوقت باشد در منال
لیک صافی فارغ است از وقت و حال
حال‌ها موقوف عزم و رای او
زنده از نفخ مسیح‌آسای او
عاشق حالی نه عاشق بر منی
بر امید حال بر من می‌تنی
آن که یک دم کم دمی کامل بود
نیست معبود خلیل آفل بود
وان که آفل باشد و گه آن و این
نیست دلبر لا احب الآفلین
آن که او گاهی خوش و گه ناخوش است
یک زمانی آب و یک دم آتش است
برج مه باشد ولیکن ماه نه
نقش بت باشد ولی آگاه نه
هست صوفی صفاجو ابن وقت
وقت را همچون پدر بگرفته سخت
هست صافی غرق عشق ذوالجلال
ابن کس نه فارغ از اوقات و حال
غرقهٔ نوری که او لم یولد است
لم یلد لم یولد آن ایزد است
رو چنین عشقی بجو گر زنده‌یی
ورنه وقت مختلف را بنده‌یی
منگر اندر نقش زشت و خوب خویش
بنگر اندر عشق و در مطلوب خویش
منگر آن که تو حقیری یا ضعیف
بنگر اندر همت خود ای شریف
تو به هر حالی که باشی می‌طلب
آب می‌جو دایما ای خشک‌لب
کان لب خشکت گواهی می‌دهد
کو به آخر بر سر منبع رسد
خشکی لب هست پیغامی ز آب
که به مات آرد یقین این اضطراب
کین طلب‌کاری مبارک جنبشی‌ست
این طلب در راه حق مانع کشی‌ست
این طلب مفتاح مطلوبات توست
این سپاه و نصرت رایات توست
این طلب همچون خروسی در صیاح
می‌زند نعره که می‌آید صباح
گرچه آلت نیستت تو می‌طلب
نیست آلت حاجت اندر راه رب
هر که را بینی طلب‌کار ای پسر
یار او شو پیش او انداز سر
کز جوار طالبان طالب شوی
وز ظلال غالبان غالب شوی
گر یکی موری سلیمانی بجست
منگر اندر جستن او سست سست
هرچه داری تو ز مال و پیشه‌یی
نه طلب بود اول و اندیشه‌یی؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۴۱ - قصه عشق صوفی بر سفرهٔ تهی
صوفی‌یی بر میخ روزی سفره دید
چرخ می‌زد جامه‌ها را می‌درید
بانگ می‌زد نک نوای بی‌نوا
قحط‌ها و دردها را نک دوا
چون که دود و شور او بسیار شد
هر که صوفی بود با او یار شد
کخ‌کخی و های و هویی می‌زدند
تای چندی مست و بی‌خود می‌شدند
بوالفضولی گفت صوفی را که چیست؟
سفره‌یی آویخته وز نان تهی‌ست
گفت رو رو نقش بی‌معنیستی
تو بجو هستی که عاشق نیستی
عشق نان بی‌نان غذای عاشق است
بند هستی نیست هر کو صادق است
عاشقان را کار نبود با وجود
عاشقان را هست بی‌سرمایه سود
بال نه و گرد عالم می‌پرند
دست نه و گو ز میدان می‌برند
آن فقیری کو ز معنی بوی یافت
دست ببریده همی زنبیل بافت
عاشقان اندر عدم خیمه زدند
چون عدم یک‌رنگ و نفس واحدند
شیرخواره کی شناسد ذوق لوت؟
مر پری را بوی باشد لوت و پوت
آدمی کی بو برد از بوی او
چون که خوی اوست ضد خوی او؟
یابد از بو آن پری بوی‌کش
تو نیابی آن ز صد من لوت خوش
پیش قبطی خون بود آن آب نیل
آب باشد پیش سبطی جمیل
جاده باشد بحر ز اسرائیلیان
غرقه گه باشد ز فرعون عوان
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱
مفشان سر زلف خویش سرمست
دستی بر نه که رفتم از دست
دریاب مرا که طاقتم نیست
انصاف بده که جای آن هست
تا نرگس مست تو بدیدم
از نرگس مست تو شدم مست
ای ساقی ماه‌روی برخیز
کان آتش تیز توبه بنشست
در ده می کهنه ای مسلمان
کین کافر کهنه توبه بشکست
در بتکده رفت و دست بگشاد
زنار چهار گوشه بربست
دردی بستد بخورد و بفتاد
وز ننگ وجود خویشتن رست
عطار درو نظاره می‌کرد
تا زین قفس فنا برون جست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶
دوش جان دزدیده از دل راه جانان برگرفت
دل خبر یافت و به تک خاست و دل از جان برگرفت
جان چو شد نزدیک جانان دید دل را نزد او
غصه‌ها کردش ز پشت دست دندان برگرفت
ناگهی بادی برآمد مشکبار از پیش و پس
برقع صورت ز پیش روی جانان برگرفت
جان ز خود فانی شد و دل در عدم معدوم گشت
عقل حیلت‌گر به کلی دست ازیشان برگرفت
بی نشان شد جان کدامین جان که گنجی داشت او
گاه پیدایش نهاد و گاه پنهان برگرفت
فرخ آن اقبال باری کاندرین دریای ژرف
ترک جان گفت و سر این نفس حیوان برگرفت
شکر یزدان را که گنج دین درین کنج خراب
بی غم و رنجی دل عطار آسان برگرفت
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸
گر نسیم یوسفم پیدا شود
هر که نابینا بود بینا شود
بس که پیراهن بدرم تا مگر
بویی از پیراهنش پیدا شود
گر برافتد برقع از پیش رخش
زاهد منکر سر غوغا شود
ور برافشاند سر زلف دو تا
دل ز زلفش کافری یکتا شود
هر دلی کز زلف او زنار ساخت
بی‌شک آن دلمؤمنی حقا شود
گر بیابد عقل بوی زلف او
عقل از لایعقلی رسوا شود
از دو عالم فارغ آید تا ابد
هر که او مشغول این سودا شود
گر کسی پرسد که پیش روی او
دل چرا شوریده و شیدا شود
تو جوابش ده که پیش آفتاب
ذره سرگردان و ناپروا شود
ای دل از دریا چرا تنها شدی
از چنین دریا کسی تنها شود
هر که دور افتد ز جای خویشتن
می‌دود تا زودتر آنجا شود
ماهی از دریا چو بر خاک اوفتد
می‌تپد تا چون سوی دریا شود
گر تو بنشینی به بیکاری مدام
کارت ای غافل کجا زیبا شود
گر دل عطار با دریا رسد
گوهری بی‌مثل و بی‌همتا شود
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷
ای خم چرخ از خم ابروی تو
آفتاب و ماه عکس روی تو
تا به کوی عقل و جان کردی گذر
معتکف شد عقل و جان در کوی تو
کی دهد آن را که بویی داده‌ای
هر دو عالم بوی یکتا موی تو
در میان جان و دل پنهان شدی
تا نیاید هیچ‌کس ره سوی تو
چون تویی جان و دلم را جان و دل
من ز جان و دل شدم هندوی تو
عشق تو چندان که می‌سوزد دلم
می نیاید از دلم جز بوی تو
پشت گردانید دایم از دو کون
تا ابد عطار در پهلوی تو
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۸
معشوق ز لب آب حیات انگیزد
پس آتش تب چرا ازو نگریزد
آن را که ز لب دم مسیحا خیزد
آخر به چه زهره تب در او آویزد
خاقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - در وعظ و حسن تخلص به نعت پیغمبر اکرم و تخلص به مدح ناصر الدین ابراهیم
دلا از جان چه برخیزد؟ یکی جویای جانان شو
بلای عشق را گر دوست داری دشمن جان شو
خرد را از سر غیرت قفای خاک پاشان زن
هوا را از بن دندان حریف آب دندان شو
تو را هم کفر و هم ایمان حجاب است ار تو عیاری
نخست از کفر بیرون آی و پس در خون ایمان شو
اگر با خاک پاشانت سواری آرزو باشد
تو از دیوان دیوان خیز و زی قصر سلیمان شو
اگر در پیش کاخ او سواریت آرزو آید
چو طفلان خوابگه بگذار و زی میدان مردان شو
گر او شب رنگ در تازد تو خود را خاک میدان کن
ور او چوگان به کف گیرد تو همچون گوی غلطان شو
تو را یک زخم پیکانش ز بند خود برون آرد
به صد فرسنگ استقبال آ، یک زخم پیکان شو
چو در جایی همه او باش و چون از جای بگذشتی
چه داری آرزو آن کن، چه بینی خوب‌تر آن شو
تو آن مشنو که مرغ شوم خواهد جای ویران را
گرت گنج دل آباد است سوی گنج ویران شو
تو بیرون از حرم زانی که خاقانی است بند تو
ز خاقانی برون آی و ندیم خاص خاقان شو
وگر خواهی کز این منزل امان آن سرا یابی
امانت دار یزدان را نیابت دار حسان شو
رسول کائنات احمد، شفیع خلق، ابوالقاسم
جمال جوهر آدم، کمال گوهر هاشم
به راه عاشقی شرط است راه عقل نارفتن
چو درد عشق پیش آید به صد جان پیشوا رفتن
به کوی عشق هم عشق است رهبر زآن که مردان را
به امر پادشا باید به صدر پادشا رفتن
هوا را راه ده لیکن نه آن راهی که دل خواهد
که نزد عاشقان کفر است بر راه هوا رفتن
به ترکستان اصلی شو برای مردم معنی
به چین صورتی تا کی پی مردم گیا رفتن
دل اندر بند جان نتوان به وصل دوست پیوستن
بت اندر آستین نتوان به درگاه خدا رفتن
طریق عاشقی چبود؟ به دست بی‌خودی خود را
به فتراک عدم بستن، به دنبال فنا رفتن
گه از سوز جگر در سور سر دلبران بودن
گه از راه صفت برخوان اخوان الصفا رفتن
جرس وار ار تو را دردی است، تا کی ناله کردن
نجیب آسا گرت باری است، تا کی راه نارفتن
هنوز اندر بیابان باشی آن ساعت که جانت را
ازین کرخ فنا باید به بغداد بقا رفتن
ز تو تا غایت مقصد چه یک روزه چه صد ساله
چو راهی در میان داری که می‌باید تو را رفتن
اگر نه دشمن خویشی چه می‌باید همه خود را
درون‌سو شسته جان کندن برون‌سو ناروا رفتن
در این منزل ز سربازی پناهی ساز خاقانی
که ره پر لشکر جادوست نتوان بی‌عصا رفتن
به ترک نفس‌گوی از خاصهٔ عشقی که زشت آید
رفیق بولهب بودن، طریق مصطفی رفتن
مدار عالم خلقت، مراد خلقت آدم
قوام مرکز سفلی، امام حضرت اعظم
اگر پای طلب داری قدم در نه که راه اینک
شمار ره نمایان را قلم درکش که ماه اینک
نخست از عاشقی خود را به راه بی‌خودی گم کن
که خود ز آنجا ندا آید که ای گم گشته راه اینک
به سر بازی توان دیدن بساط بارگاه او
اگر داری سر این سر، در آن بارگاه اینک
سری چبود؟ برو درباز آندر کوی وصل او
سری را صد سراست و هر سری را صد کلاه اینک
تو را چون عشق او پذرفت دعوی بر دو عالم کن
که بر تحقیق آن دعوی قبول او گواه اینک
چو دارالملک جانت را به مهر مهر او بینی
مترس از زحمت غوغا به میدان آی، شاه اینک
تو در چاه تحیر مانده وز بهر خلاص تو
خیال او رسن در دست بر بالای چاه اینک
برون تاز اسب همت را، کجا بیرون ازین گنبد
وگر چرب آخورش خواهی هم آب و هم گیاه اینک
بیار آهی که چون از تنگنای لب رها گردد
تو را گویند بر کیوان نگر کایوان ماه اینک
ز صف تفرقه برخیز و بر صف صفا بگذر
که از رندان شاه دل سپاه اندر سپاه اینک
به غفلت گر ز خاقانی گناهی در وجود آمد
به استغفار آن خرده بزرگی عذر خواه اینک
حریف خاص اوادنی محمد کز پی جاهش
سر آهنگان کونینند سرهنگان درگاهش
شهنشاهی که درع شرع هم‌بالای او آمد
قدر دستی که فرق عرش نطع پای او آمد
ز درگاه قدم در تاخت تیغ و نطق همراهش
ازل دستور او گشت و ابد مولای او آمد
ملایک باروار و در لوای عصمت او شد
خلایق با هزاهز در رکاب رای او آمد
به دست لااله افکند شادروان الا الله
که توقیع رسول الله بر طغرای او آمد
تبارک خطبهٔ او کرد و سبحان نوبت او زد
لعمرک تاج او شد، قاب قوسین جای او آمد
کبوتر پردهٔ او داشت، سایه خیمهٔ او شد
زبان کشتهٔ پر زهر هم گویای او آمد
قلم بیگانه بود از دست گوهر بار او لیکن
قدم پیمانهٔ نطق جهان پیمای او آمد
شب خلوت که موجودات بر وی عرضه کرد ایزد
جهان چون ذره‌ای در دیدهٔ بینای او آمد
مهیا کرد پنج ارکان ملت را به چار ارکان
که هر یک جدولی بوده است کز دریای او آمد
کنون جز ناصر الدین کیست کز بهر نیابت را
ز بعد چار تن در چار بالش‌های او آمد
سراندازی که تا بود از برای گردن ملت
نظام عقد شرع از کلک گوهر زای او آمد
امام شرع و سلطان طریقت ناصر الدین، آن
که تارایات او آمد نگون شد چتر بد دینان
ابو اسحق ابراهیم کاندر جنب انعامش
به یک ذره نمی‌سنجد سپهر و هفت اجرامش
بدان ژنده که او دارد طراز خلعت است آری
که نفس زندهٔ پخته است زیر ژندهٔ خامش
به طفلی بت شکست از عقل در بتخانهٔ شهوت
برآمد اختر اقبال و دید و هم نشد رامش
بلی در معجز و برهان براهیم این چنین باید
که نه صیدش کند اختر نه دامن گیرد اصنامش
اگر دجال شکلی سنگ زد بر کعبهٔ جاهش
هم‌اکنون ز آفت گردون بگردد نقش ایامش
که بود آن کس که پیل آورد وقتی بر در کعبه
که مرغش سنگ باران کرد و دوزخ شد سرانجامش
گرفتم کآتش ناب است قدح حاسدان در وی
چو آتش نام او داند کجا سوزاند اندامش
من اندر طالعش دیدم سعادت‌ها و می‌دانم
که گر ادریس زنده استی همین گفتی در احکامش
چه باک ار یک جهان خصم است آن کس را که گر خواهد
جهانی نو پدید آرد جهاندار از پی کامش
دریغا گنجهٔ خرم که اکنون جای ماتم شد
که از فر چنین صدری فراق افتاد فرجامش
اگر در جنبش آید باز خاک او عجب نبود
گر این کوه شریعت بود چندین گاه آرامش
نباتش هر زمانی از زبان حال می‌گوید
کس کن ابر ما گم کرد، گم باد از جهان نامش
زهی صدری که خصمت را گیا نفرین همی خواند
نگر تا آنکه جان دارد چه نفرین بر زبان راند
مبارک حضرتا، ایام در ظل تو آساید
مقدس خاطرا، اسلام را رای تو پیراید
روان صاحب الاعراف موقوف است تا محشر
میان دوزخ و فردوس که تا رایت چه فرماید
کسی کز خیل اعدای تو شد، بر روزگار او
قضا خندان همی آید، قدر دندان همی خاید
بفرساید ز سوز دولت تو سد اسکندر
چه باشد جان یاجوجی کز آن آتش نفرساید
حسودان تو گرچه دیگ‌ها پختند، می‌دانم
که در وی نیست آن چیزی که زا شهر شما زاید
حدیث و فعلشان بی‌حرف گویی صفر بر جانش
چو گفتم در دگر جایش دگر گفتن چه می‌باید
عروسان سر کلک تو در پرده شدند از من
مرا هم هدیه‌ای باید که هر یک روی بنماید
من این تحفه طرازیدم به دندان مزدشان آری
عروس آخر چو هدیه دید دانم روی بگشاید
چو یزدان وحی کرد از غیب سوی نحل، می‌شایست
اگر تو سوی خاقانی فرستی نامه‌ای شاید
اگر ذات تو یزدان وار فیض فضل می‌بارد
ضمیرم نیز نحل آسا شفای جان می‌افزاید
به جان تو که گردون را ولیعهد است جاه تو
اگر درعهد تو چون من سخن‌گویی پدید آید
سخن پیرایهٔ کهنه است و طبع من مطرا گر
مرا بنمای استادی کز این سان کهنه آراید
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - وله طاب‌الله ثراه
مردم نشسته فارغ و من در بلای دل
دل دردمند شد، ز که جویم دوای دل؟
از من نشان دل طلبیدند بیدلان
من نیز بیدلم، چه نوازم نوای دل؟
رمزی بگویمت ز دل، ار بشنوی به جان
بگذر ز جان، تا که ببینی لقای دل
دل را، ز هر چه هست، بپرداز و صاف کن
تا هر چه هست بنگری اندر صفای دل
گر در دل تو جای کسی هست غیر او
فارغ نشین، که هیچ نکردی به جای دل
دل عرش مطلقست و برو استوای حق
زین جا درست کن به قیاس استوای دل
بر کرسی وجود تو لوحیست دل ز نور
بروی نبشته سر خدایی خدای دل
گر دل به مذهب تو جزین گوشت پاره نیست
قصاب کوی به ز تو داند بهای دل
دل بختییست بسته بر مهد کبریا
وین عقل و نطق و جان همه زنگ و درای دل
کیخسرو آن کسیست که حال جهان بدید
از نور جام روشن گیتی نمای دل
بیگانه را به خلوت ما در میاورید
تا نشنوند واقعهٔ آشنای دل
چون آفتاب عشق برآید، تو بنگری
جانها چو ذره رقص‌کنان در هوای دل
بگذر به شهر عشق، که بینی هزار جان
دل‌دل‌کنان ز هر سر کویی که: وای دل!
پیوند دل بدید کسی، کش بریده‌اند
بر قد جان به دست محبت قبای دل
از رای دل گذار نباشد، بهیچ روی
سلطان دلست و سر که بپیچد ز رای دل؟
سرپوش جسم اگر ز سر جان برافکنی
فیض ازل نزول کند در فضای دل
گر در فنای جسم بکوشی بقدر وسع
من عهد می‌کنم به خلود بقای دل
نقد تو زیر سکهٔ معنی کجا نهند؟
چون آهن تو زر نشد از کیمیای دل
چون هیچ دل به دست نیاورده‌ای هنوز
چندین مزن به خوان هوس بر، صلای دل
عمری گدای خرمن دل بوده‌ام به جان
تا گشت دامن دل من پر بلای دل
گر نشنوی حکایت دل، این شگفت نیست
افسرده خود کجا شنود ماجرای دل؟
عالم پر از خروش و صدای دل منست
لیکن ترا به گوش نیاید صدای دل
ناچار حال دل بنماید بهر کسی
چون اوحدی، کسی که بود مبتلای دل
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷
اینجا نماز زنده‌دلان جز نیاز نیست
وآنرا که در نیاز نبینی نماز نیست
مشتاق را بقطع منازل چه حاجتست
کاین ره بپای اهل طریقت دراز نیست
رهبانت ار بدیر مغان راه می‌دهد
آنجا مقام کن که در کعبه باز نیست
گر زانکه راه سوختگان می‌زنی رواست
چیزی بگو بسوز که حاجت بساز نیست
بازار قتل ما که چو نیکو نظر کنی
صیاد صعوه جز نظر شاهباز نیست
دردیکشان جام فنا را ز بی نیاز
جز نیستی بهیچ عطائی نیاز نیست
محمود را رسد که زند کوس سلطنت
کز سلطنت مراد دلش جز ایاز نیست
عشق مجاز در ره معنی حقیقتست
عشق ار چه پیش اهل حقیقت مجاز نیست
آن یار نازنین اگرت تیغ می‌زند
خواجو متاب روی که حاجت بناز نیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸
شمع ما شمعیست کو منظور هر پروانه نیست
گنج ما گنجیست کو در کنج هر ویرانه نیست
هر کرا سودای لیلی نیست مجنون آنکسست
ورنه مجنون را چو نیکو بنگری دیوانه نیست
چشم صورت بین نبیند روی معنی را بخواب
زانکه در هر کان درو در هر صدف دردانه نیست
حاجیانرا کعبه بتخانه‌ست و ایشان بت پرست
ور بینی در حقیقت کعبه جز بتخانه نیست
مرغ وحشی گر ببوی دانه در دام اوفتد
تا چه مرغم زانکه دامی در رهم جز دانه نیست
هر کرا بینی در اینجا مسکن و کاشانه است
جای ما جائیست کانجا مسکن و کاشانه نیست
گر سر شه مات داری پیش اسبش رخ بنه
کانگه پیش شه دم از فرزین زند فرزانه نیست
گفتمش پروای درویشان نمی‌باشد ترا
گفت ازین بگذر که اینها هیچ درویشانه نیست
گر چه باشد در ره جانانه جسم و جان حجاب
جان خواجو جز حریم حضرت جانانه نیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸
طفل بود در نظر پیر عشق
هرکه نگردد سپر تیر عشق
دل چه بود مخزن اسرار شوق
جان که بود شارح تفسیر عشق
هر که ندارد خبری از سماع
کی شنود زمزمهٔ زیر عشق
دم بدم از گوشهٔ میدان جان
می‌شنوم نعرهٔ تکبیر عشق
دایهٔ فطرت مگر آمیختست
خون من سوخته با شیر عشق
تیغ مکش بر سر مقتول مهر
دام منه بر ره نخجیر عشق
ترک خرد گیر که تدبیرعقل
عین جنونست بتقریر عشق
دست من و سلسلهٔ زلف یار
پای من و حلقهٔ زنجیر عشق
سالک مجذوب دلم در سلوک
از نظر تربیت پیر عشق
نرگس جادوی تو دیدن بخواب
فتنه بود خاصه بتعبیر عشق
آب زر از چهرهٔ خواجو برفت
از چه ز خاصیت اکسیر عشق