عبارات مورد جستجو در ۲۶۶ گوهر پیدا شد:
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۰ - تنبیه و موعظت
دریغ روز جوانی و عهد برنایی
نشاط کودکی و عیش خویشتن رایی
سر فروتنی انداخت پیریم در پیش
پس از غرور جوانی و دست بالایی
دریغ بازوی سرپنجگی که برپیچد
ستیز دور فلک ساعد توانایی
زهی زمانهٔ ناپایدار عهد شکن
چه دوستیست که با دوستان نمی‌پایی
که اعتماد کند بر مواهب نعمت
که همچو طفل ببخشی و باز بربایی
به‌زارتر گسلی هر چه خوبتر بندی
تباه‌تر شکنی هر چه خوشتر آرایی
به عمر خویش کسی کامی از توبرنگرفت
که در شکنجهٔ بی‌کامیش نفرسایی
اگر زیادت قدرست در تغیر نفس
نخواستم که به قدر من اندر افزایی
مرا ملامت دیوانگی و سرشغبی
تو را سلامت پیری و پای برجایی
شکوه پیری بگذار و علم و فضل و ادب
کجاست جهل و جوانی و عشق و شیدایی
چو با قضای اجل بر نمی‌توان آمد
تفاوتی نکند گربزی و دانایی
نه آن جلیس انیس از کنار من رفتست
که بعد ازو متصور شود شکیبایی
دریغ خلعت دیبای احسن‌التقویم
بر آستین تنعم، طراز زیبایی
غبار خط معنبر نشسته بر گل روی
چنانکه مشک به ماورد بر سمن سایی
اگر ز باد فنا ای پسر بیندیشی
چو گل به عمر دو روزه غرور ننمایی
زمان رفته نخواهد به گریه بازآمد
نه آب دیده، که گر خون دل بپالایی
همیشه باز نباشد در دو لختی چشم
ضرورتست که روزی به گل براندایی
ندوخت جامهٔ کامی به قد کس گردون
که عاقبت به مصیبت نکرد یکتایی
چو خوان یغما بر هم زند همی ناگاه
زمانه مجلس عیش بتان یغمایی
چو تخم خرما فردات پایمال کنند
وگر به سروری امروز نخل خرمایی
برادران تو بیچاره در ثری رفتند
تو همچنان ز سر کبر بر ثریایی
خیال بسته و بر باد عمر تکیه زده
به پنج روز که در عشرت تمنایی
دماغ پخته که من شیرمرد برناام
برو چو با سگ نفس نبهره بر نایی
اگر بود دلمؤمنچو موم، نرم نهاد
تو موم نیستی ای دل که سنگ خارایی
هر آن زمان که ز تو مردمی برآساید
درست شد به حقیقت که مردم‌آسایی
وگر به جهل برفتی به عذر بازپس آی
که چاره نیست برون از شکسته پیرایی
سخن دراز مکن سعدیا و کوته کن
چو روزگار به پیرانه سر به رعنایی
وگر عنایت و توفیق حق نگیرد دست
به دست سعی تو بادست تا نپیمایی
ببخش بار خدایا بعه فضل و رحمت خویش
که دردمند نوازی و جرم بخشایی
بضاعتی نه سزاوار حضرت آوردیم
مگر به عین عنایت قبول فرمایی
ز درگه کرمت روی ناامیدی نیست
کجا رود مگس از کارگاه حلوایی
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸
ماهی امید عمرم از شست برفت
بیفایده عمرم چو شب مست برفت
عمری که ازو دمی به جانی ارزد
افسوس که رایگانم از دست برفت
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۱۱
رفت آن کم بر تو آبی بود
یا سلام مرا جوابی بود
از سر ناز وز سر خوبی
هر دمی با منت عتابی بود
وعده‌های خوشم همی داد
گویی آن وعده‌ها سرابی بود
روزگار وصال چون بگذشت
گویی آن روزگار خوابی بود
بر کف من ز دست ساقی بزم
هر نفس ساغر شرابی بود
خستهٔ مانده‌ام نمی‌پرسی
که مرا خستهٔ خرابی بود
حبذا آنکه از زکات لبت
عاشقان تو را نصابی بود
سعدیا چون زمان وصل گذشت؟
ای دریغا که چون سرابی بود
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
بنفشه
بنفشه صبحدم افسرد و باغبان گفتش
که بیگه از چمن آزرد و زود روی نهفت
جواب داد که ما زود رفتنی بودیم
چرا که زود فسرد آن گلی که زود شکفت
کنون شکسته و هنگام شام، خاک رهم
تو خود مرا سحر از طرف باغ خواهی رفت
غم شکستگیم نیست، زانکه دایهٔ دهر
بروز طفلیم از روزگار پیری گفت
ز نرد زندگی ایمن مشو که طاسک بخت
هزار طاق پدید آرد از پی یک جفت
به جرم یک دو صباحی نشستن اندر باغ
هزار قرن در آغوش خاک باید خفت
خوش آن کسیکه چو گل، یک دو شب به گلشن عمر
نخفت و شبرو ایام هر چه گفت، شنفت
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
بهای جوانی
خمید نرگس پژمرده‌ای ز انده و شرم
چو دید جلوهٔ گلهای بوستانی را
فکند بر گل خودروی دیدهٔ امید
نهفته گفت بدو این غم نهانی را
که بر نکرده سر از خاک، در بسیط زمین
شدم نشانه بلاهای آسمانی را
مرا به سفرهٔ خالی زمانه مهمان کرد
ندیده چشم کس اینگونه میهمانی را
طبیب باد صبا را بگوی از ره مهر
که تا دوا کند این درد ناگهانی را
ز کاردانی دیروز من چه سود امروز
چو کار نیست، چه تاثیر کاردانی را
به چشم خیرهٔ ایام هر چه خیره شدم
ندید دیدهٔ من روی مهربانی را
من از صبا و چمن بدگمان نمیگشتم
زمانه در دلم افکند بدگمانی را
چنان خوشند گل و ارغوان که پنداری
خریده‌اند همه ملک شادمانی را
شکستم و نشد آگاه باغبان قضا
نخوانده بود مگر درس باغبانی را
بمن جوانی خود را بسیم و زر بفروش
که زر و سیم کلید است کامرانی را
جواب داد که آئین روزگار اینست
بسی بلند و پستی است زندگانی را
بکس نداد توانائی این سپهر بلند
که از پیش نفرستاد ناتوانی را
هنوز تازه رسیدی و اوستاد فلک
نگفته بهر تو اسرار باستانی را
در آن مکان که جوانی دمی و عمر شبی است
بخیره میطلبی عمر جاودانی را
نهان هر گل و بهر سبزه‌ای دو صد معنی است
بجز زمانه نداند کس این معانی را
ز گنج وقت، نوائی ببر که شبرو دهر
برایگان برد این گنج رایگانی را
ز رنگ سرخ گل ارغوان مشو دلتنگ
خزان سیه کند آن روی ارغوانی را
گرانبهاست گل اندر چمن ولی مشتاب
بدل کنند به ارزانی این گرانی را
زمانه بر تن ریحان و لاله و نسرین
بسی دریده قباهای پرنیانی را
من و تو را ببرد دزد چرخ پیر، از آنک
ز دزد خواسته بودیم پاسبانی را
چمن چگونه رهد ز آفت دی و بهمن
صبا چه چاره کند باد مهرگانی را
تو زر و سیم نگهدار کاندرین بازار
بسیم و زر نخریده است کس جوانی را
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
گل پنهان
نهفت چهره گلی زیر برگ و بلبل گفت
مپوش روی، بروی تو شادمان شده‌ایم
مسوز زاتش هجران، هزار دستان را
بکوی عشق تو عمری است داستان شده‌ایم
جواب داد، کازین گوشه‌گیری و پرهیز
عجب مدار، که از چشم تو بد نهان شده‌ایم
ز دستبرد حوادث، وجود ایمن نیست
نشسته‌ایم و بر این گنج، پاسبان شده‌ایم
تو گریه می‌کنی و خنده میکند گلزار
ازین گریستن و خنده، بد گمان شده‌ایم
مجال بستن عهدی بما نداد سپهر
سحر، شکفته و هنگام شب خزان شده‌ایم
مباش فتنهٔ زیبائی و لطافت ما
چرا که نامزد باد مهرگان شده‌ایم
نسیم صبحگهی، تا نقاب ما بدرید
برای شکوه ز گیتی، همه دهان شده‌ایم
بکاست آنکه سبکسار شد، ز قیمت خویش
ازین معامله ترسیده و گران شده‌ایم
دو روزه بود، هوسرانی نظربازان
همین بس است، که منظور باغبان شده‌ایم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
جهان از باد نوروزی جوان شد
زهی زیبا که این ساعت جهان شد
شمال صبحدم مشکین نفس گشت
صبای گرم‌رو عنبرفشان شد
تو گویی آب خضر و آب کوثر
ز هر سوی چمن جویی روان شد
چو گل در مهد آمد بلبل مست
به پیش مهد گل نعره‌زنان شد
کجایی ساقیا درده شرابی
که عمرم رفت و دل خون گشت و جان شد
قفس بشکن کزین دام گلوگیر
اگر خواهی شدن اکنون توان شد
چه می‌جویی به نقد وقت خوش باش
چه می‌گوئی که این یک رفت و آن شد
یقین می‌دان که چون وقت اندر آید
تو را هم می‌بباید از میان شد
چو باز افتادی از ره ره ز سر گیر
که همره دور رفت و کاروان شد
بلایی ناگهان اندر پی ماست
دل عطار ازین غم ناگهان شد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰
صبح از پرده به در می‌آید
اثر آه سحر می‌آید
یا کسی مشک ختن می‌بیزد
یا نسیم گل تر می‌آید
خیز ای ساقی و می‌ده به صبوح
که حریف چو شکر می‌آید
پسری کز خط سبزش چو قلم
دل عشاق به سر می‌آید
ای پسر می ده و می نوش که عمر
به سر تو که به سر می‌آید
عمرت این یکدم حالی است تو را
کیست ضامن که دگر می‌آید
تویی و یکدم و آگاه نه‌ای
کز دگر دم چه خبر می‌آید
لیک دانی تو که بی صد غم نیست
هر دمی کان ز تو بر می‌آید
سنگ بر بام فلک زن به صبوح
که فلک بر تو به در می‌آید
داد بستان ز جهانی که درو
بهتر خلق بتر می‌آید
در جهانی که همه بی‌نمکی است
قسم عطار جگر می‌آید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹
صبح بر افراخت علم ای غلام
رنجه کن از لطف قدم ای غلام
خیز که بشکفت گل و یاسمین
تا بنشینیم به هم ای غلام
باده خوریم و ز جهان بگذریم
زانکه جهان شد چو ارم ای غلام
بس که بریزد گل نازک ز باد
ما شده در خاک دژم ای غلام
زین گذران عمر چه نازیم ما
زندگیی ماند و دو دم ای غلام
پس چو چنین است یقین عمر خویش
چند گذاریم به غم ای غلام
این همه خود بگذرد و جان و دل
وا رهد از جور و ستم ای غلام
وقت درآمد که به پشتی تو
باز بر آریم شکم ای غلام
آب نجوییم ز خضر ای پسر
جام نخواهیم ز جم ای غلام
در نگر و خلق جهان را ببین
روی نهاده به عدم ای غلام
چون همه در معرض محو آمدند
محو شوی زود تو هم ای غلام
خود تو یقین دان که نیرزد ز مرگ
جمله جهان نیم درم ای غلام
عاقبت الامر چو مرگ است راه
عمر تو چه بیش و چه کم ای غلام
پس غم عطار درین وقت گل
دفع کن از می به کرم ای غلام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۱
ای روی تو شمع بت‌پرستان
یاقوت تو قوت تنگدستان
زلف تو و صد هزار حلقه
چشم تو و صد هزار دستان
خورشید نهاده چشم بر در
تا تو به درآیی از شبستان
گردون به هزار چشم هر شب
واله شده در تو همچو مستان
آنچ از رخ تو رود در اسلام
هرگز نرود به کافرستان
پیران ره حروف زلفت
ابجد خوانان این دبستان
در عشق تو نیستان که هستند
هستند نه نیستان نه هستان
ممکن نبود به لطف تو خلق
از دینداران و بت‌پرستان
گوی تو که آب خضر بوده است
هر شیر که خورده‌ای ز پستان
ای بر شده بس بلند آخر
به زین نگرید سوی بستان
گلگون جمال در جهان تاز
وز عمر رونده داد بستان
کین گلبن نوبهار عمرت
درهم ریزد به یک زمستان
مشغول مشو به گل که ماراست
پنهان ز تو خفته در گلستان
زخمی زندت به چشم زخمی
گورستانت کند ز بستان
تو گلبن گلستان حسنی
عطار تورا هزاردستان
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴
غلاما خیز و ساقی را خبر کن
که جیش شب گذشت و باده در کن
چو مستان خفته انداز بادهٔ شام
صبوحی لعلشان صبح و سحر کن
به باغ صبح در هنگام نوروز
صبایی کرد و بر گلبن نظر کن
جهان فردوس‌وش کن از نسیمی
ز بوی گل به باغ اندر اثر کن
ز بهر آبروی عاشقان را
خرد را در جهان عشق خر کن
صفا را خاوری سازش ز رفعت
نشانرا در کسوفش باختر کن
برآی از خاور طاعات عارف
پس اندر اختر همت نظر کن
چو گردون زینت از زنجیر زر ساز
چو جوزا همت از تیغ کمر کن
از آن آغاز آغاز دگر گیر
وز آن انجام انجام دگر کن
چو عشقش بلبلست از باغ جانت
روان و عقل را شاخ شجر کن
اگر خواهی که بر آتش نسوزی
چو ابراهیم قربان از پسر کن
ورت باید که سنگ کعبه سازی
چو اسماعیل فرمان پدر کن
برآمد سایه از دیوار عمرت
سبک چون آفتاب آهنگ در کن
برو تا درگه دیر و خرابات
حریفی گرد و با مستان خطر کن
چو بند و دام دیدی زود آنگه
دف و دفتر بگیر از می حذر کن
اگر اعقاب حسنت ره بگیرد
سبک دفتر سلاح و دف سپر کن
وگر خواهی که پران گردی از روی
ز جان همچون سنایی شاهپر کن
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۲
امروز ببر زانچه ترا پیوندست
کانها همه بر جان تو فردا بندست
سودی طلب از عمر که سرمایهٔ عمر
روزی چندست و کس نداند چندست
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۹
ای نشسته خوش و بر تخت کشیده نخ
گر نخ و تخت بماندت چنین بخ بخ
نیک بنگر که همی مرکب عمر تو
همه بر تخت همی تازد و هم بر نخ
تو نشسته خوش و عمر تو همی پرد
مرغ کردار و برو مرگ نهاده فخ
برتو، ای فاخته، آن فخ ترنجیده
ناگهان گر بجهد تا نکنی «آوخ »
ای چو گوساله نباشدت همه ساله
شمر ماله و نه سبز همیشه طخ
با زمانه نچخد جز که جوانبختی
گر جوان است تو را بخت برو بر چخ
لیکن این دولت بس زود به پا چفسد
خر به پا چفسد بی‌شک چو دود بر یخ
بخت چون با گلهٔ رنگ بیاشوبد
سرنگون پیش پلنگ افتد رنگ از شخ
بر مکش ناچخ و بر سرت مگردانش
گر نخواهی که رسد بر سر تو ناچخ
که بر آنجای که پیوسته همی خواهی
ای خردمند تو را بنل و نه آزخ
اندر این جای سپنجی چه نهادی دل؟
چند کاشانه و گنبد کنی و مطبخ؟
این جهان مسلخ گرمابهٔ مرگ آمد
هر چه داری بنهی پاک در این مسلخ
بر سر دو رهی امروز بکن جهدی
تات بی‌توشه نباید شد از این برزخ
در فردوس به انگشتک طاعت زن
بر مزن مشت معاصی به در دوزخ
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۴
خردمند را می چه گوید خرد؟
چه گویدش؟ گوید «حذر کن ز بد»
بدان وقت گوید همیش این سخن
که‌ش از بد کنش جان و دل می‌رمد
خرد بد نفرمایدت کرد ازانک
سرانجام بر بد کنش بد رسد
بر این قولت ای خواجه این بس گوا
که جو کار جز جو همی ندرود
نبینی که گر خار کارد کسی
نخست آن نهالش مرو را خلد؟
اگر بد کنی چون دد و دام تو
جدا نیستی پس تو از دام و دد
بدی دام آهرمن ناکس است
به دامش درون چون شوی باخرد؟
بدی مار گرزه است ازو دور باش
که بد بتر از مار گرزه گزد
اگر هیربد بد بود بد مکن
که گر بد کنی خود توی هیربد
چو لعنت کند بر بدان بد کنش
همی لعنت او برتن خود کند
چو هر دو تهی می‌برآیند از آب
چه عیب آورد مر سبد را سبد؟
هنر پیشه آن است کز فعل نیک
سر خویش را تاج خود بر نهد
چو نیکی کند با تو بر خویشتن
همی خواند از تو ثناهای خود
کرا پیشه نیکی نشاندن بود
همیشه روانش ستایش چند
به دو جهان بی آزار ماند هر آنک
ز نیکی به تن بر ستایش تند
ز نیکی به نیکی رسد مرد ازان
که هر کس که او گل کند گل خورد
خرد جز که نیکی نزاید هگرز
نه نیکی به جز شیر مدحت مکد
خرد ز آتش طبع آتش تر است
که مر مردم خام را او پزد
برون آرد از دل بدی را خرد
چو از شیر مر تیرگی را نمد
کرا دیو دنیا گرفته است اسیر
مرو را کسی جز خرد کی خرد؟
خرد پر جان است اگر بشکنیش
بدو جانت از این ژرف چون بر پرد؟
بدین پر پر تا نگیردت جهل
وگر نی بکوبدت زیر لگد
خرد عاجزاست از تو زیرا که جهل
از این سو وز آن سو تو را می‌کشد
مکش خویشتن را بکش دست ازو
که او زین عمل بیش کشته است صد
خر بدگیاهی که نگواردش
همی با خری روز کمتر چرد
تو را آرزوها چنین چون همی
چو کوران به جر و به جوی افگند
بدین کوری اندر نترسی که جانت
به ناگاه ازین بند بیرون جهد؟
چو ماهی به شست اندرون جان تو
چنان می ز بهر رهایش تپد
از این بند و زندان به ناچار و چار
همان کش در آورد بیرون برد
به خوشه اندر از بهر بیرون شدن
چنان جمله شد ماش و ملک و نخود
تو را تنت خوشه است و پیری خزان
خزان تو بر خوشهٔ تنت زد
دگرگون شدی و دگرگون شود
چو بر خوشه باد خزان بر وزد
نگارنده آن نقش‌های بدیع
از این نقش نامه همی بسترد
گلی کان همی تازه شد روز روز
کنون هر زمانی فرو پژمرد
همان سرو کز بس گشی می‌نوید
کنون باز چون نی ز سستی نود
نوان از نود شد کزو بر گذشت
ز درد گذشته نود می‌نود
منو برگذشته نود بیش ازین
که اکنونت زیر قدم بسپرد
به فردا مکن طمع و، دی شدی، بگیر
مر امروز را کو همی بگذرد
پشیمانی از دی نداردت سود
چو حشمت مر امروز می بنگرد
درخت پشیمانی از دینه روز
در امروز باید که مان بردهد
گر امروز چون دی تغافل کنی
به فردات امروز تو دی شود
بر طاعت از شاخ عمرت بچن
که اکنونش گردون زبن بر کند
به بازی مده عمر باقی به باد
که مانده شود هر که خیره دود
نباید که چون لهو فردا ز تو
نشانی بماند چو از یار بد
چمیدن به نیکیت باید، که مرد
ز نیکی چرد چون به نیکی چمد
نصیحت ز حجت شنو کو همی
تو را زان چشاند که خود می‌چشد
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۱
ای گشت زمان زمن چه می‌خواهی؟
نیزم مفروش زرق و روباهی
از من، چو شناختم تو را، بگذر
آنگه به فریب هرکه را خواهی
من بر ره این جهان همی رفتم
از مکر و فریب و غدر تو ساهی
نازان و دنان به راه چون دونان
با قامت سرو و روی دیباهی
همراه شدی تو با من و، یکسر
شادی و نشاط و روز برناهی
از من بردی تو دزد بی‌رحمت
دزدان نکنند رحم بر راهی
ای کرده نهنگ دهر قصد تو
روزیت فروخورد بناگاهی
زین چاه همی برآمدت باید
تا چند بوی تو بی گنه چاهی؟
چاه این جسد گران تاریک است
این افگندت به کرم و گمراهی
اکنونت دراز کرد می‌باید
طاعت، که گرفت قد کوتاهی
دوتات شده است پشت، یکتا کن
این پشت دوتا به قول یکتاهی
از حرص بکاه و طاعت افزون کن
زان پس که فزودی و همی کاهی
جان دانهٔ مردم است و تن کاه است
ای فتنهٔ تن تو فتنه بر کاهی
جولاهه گرفت تن تو را ترسم
تو غره شدی بدو به جولاهی
تو ماهیکی ضعیفی و بحر است
این دهر سترگ بدخوی داهی
بی‌پای برون مشو از این دریا
اینک به سخنت دادم آگاهی
زیرا که چون دور ماند از دریا
بس رنجه شود به خشک بر ماهی
ای شاه نصیب خویش بیرون کن
زین جاه بلند و نعمت و شاهی
بنگر به ضعیف حال درویشان
بگزار سپاس آنکه بر گاهی
زیرا که اگر به چه فرو تابد
مه را نشود جلالت ماهی
کاین چرخ بسی ربود شاهان را
ناگاه ز گه چو ترک خرگاهی
حکمت بشنو ز حجت ایراک او
هرگز ندهد پیام درگاهی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۰
ای گرد گرد گنبد طارونی
یکبارگی بدین عجبی چونی؟
گردان منم به حال و نه گردونم
گردان نه‌ای به حال و تو گردونی
گر راه نیست سوی تو پیری را
مر پیری مرا ز چه قانونی؟
زیرا که روزگار دهد پیری
وز زیر روزگار تو بیرونی
اکنونیان روان و تو برجائی
زیرا که نیست جسم تو اکنونی
درویش توست خلق به عمر ایراک
از عمر بی‌کناره تو قارونی
درویش دون بود، همه دونانند
اینها و، بر نهاده به تو دونی
هر کس که دون شمارد قارون را
از ناکسیش باشد و مجنونی
فرزند توست خلق و مر ایشان را
تو مادر مبارک و میمونی
بر راه خلق سوی دگر عالم
یکی رباط یا یکی آهونی
ای پیر، بر گذشته جوانی چون
دیوانه‌وار غمگن و محزونی؟
دیوی است کودکی، تو به دیوی بر،
گر دیو نیستی، ز چه مفتونی؟
پنجاه و اند سال شدی، اکنون
بیرون فگن ز سرت سرا کونی
گوئی که روزگار دگرگون شد
ای پیر ساده‌دل، تو دگرگونی
سروی بدی به قد و به رخ لاله
اکنون به رخ زریر و به قد نونی
گلگون رخت چو شست بهار ازور
بگذشت گل بگشت ز گلگونی
مال تو عمر بود بخوردی پاک
آن را به بی‌فساری و ملعونی
اکنون ز مفلسی چه نوی چندین
بر درد مالی و غم مغبونی؟
آن کس که دی همیت فریغون خواند
اکنون به سوی او نه فریغونی
وان را که نوش و شهد و شکر بودی
امروز زهر و حنظل و طاعونی
با تو فلک به جنگ و شبیخون است
پس تو چه مرد جنگ و شبیخونی؟
هرشب زخونت چون بخورد لختی
چیزی نمانی ار همه جیحونی
گر خون تو نخورد به شب گردون
پس کوت آن رخان طبرخونی؟
مشغول تن مباش کزو حاصل
نایدت چیز جز همه وارونی
از حلق چون گذشت شود یکسان
با نان خشک قلیهٔ هارونی
جان را به علم و طاعت صابون زن
جامه است مر تو را همه صابونی
خاک است مشک و عنبر و تو خاکی
گرچه ز مشک و عنبر معجونی
ملکت نماند و گنج برافریدون
ایمن مباش اگر تو فریدونی
افزونیی که خاک شود فردا
آن بی‌گمان کمی است نه افزونی
کار خر است خواب و خور ای نادان
پس خر توی اگر تو همیدونی
مردم ز علم و فضل شرف یابد
نز سیم و زر و از خز طارونی
از علم یافت نامور افلاطون
تا روز حشر نام فلاطونی
با جاهلان از آرزوی دانش
با قال و قیل و حیلت و افسونی
از جهل خویشتن چو خود آگاهی
پس سوی خویشتن فتنه و شمعونی
دانا به یک سؤال برون آرد
جهل نهفته از تو به هامونی
تو سوی خاص خلق سیه‌سنگی
گر سوی عام لولوی مکنونی
علم است کیمیای بزرگی‌ها
شکر کندت اگر همه هپیونی
شاگرد اهل علم شوی به زان
کاکنون رهی و چاکر خاتونی
مردم شوی به علم چو ماذون کو
داعی شود به علم ز ماذونی
ذوالنونی از قیاس تو ای حجت
دریاست علم دین و تو ذوالنونی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲
دلا زارت برون نتوان نهادن
قدم در موج خون نتوان نهادن
بر اسب عمر هرای جوانی است
بر او زین سرنگون نتوان نهادن
تو را هر دم غم صد ساله روزی است
ذخیره زین فزون نتوان نهادن
به کتف عمر میکش بار محنت
که بر دهر حرون نتوان نهادن
به نامت چون توان کرد ابلقی را
که داغش بر سرون نتوان نهادن
در این منزل رصد جهان می‌ستاند
گنه بر رهنمون نتوان نهادن
خراب است آن جهان کاول تو دیدی
اساسی نو کنون نتوان نهادن
به صد غم ریسمان جان گسسته است
غمی را پنبه چون نتوان نهادن
دلی کز جنس برکندی نگهدار
که بر ناجنس و دون نتوان نهادن
سرت خاقانیا در بیم راهی است
کز آنجا پی برون نتوان نهادن
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸
چو عمر رفته تو کس را به هیچ کار نیایی
چو عمر نامده هم اعتماد را به نشایی
عزیز بودی چون عمر و همچو عمر برفتی
چو عمر رفته ز دستم نداند آنکه کی آیی
مرا چو عمر جوانی فریب دادی رفتی
تو همچو عمر جوانی، برو نه اهل وفایی
دلم تو را و جهان را وداع کرد به عمری
که او به ترک سزا بود و تو به هجر سزایی
چو عمر نفس‌پرستان که بر محال گذشت آن
برفتی از سر غفلت نپرسمت که کجایی
تو را به سلسلهٔ صبر خواستم که ببندم
ولی تو شیفته چون عمر بیش بند نپایی
ز دست عمر سبک پای سرگران به تو نالم
که عمر من ز تو آموخت این گریخته پایی
تو هم‌چو روزی بسیار نارسیده بهی ز آن
که عمر کاهی اگرچه نشاط دل بفزایی
مرا ز تو همه عمر است ماتم همه روزه
که هم‌چو عید به سالی دوبار روی نمایی
چو عمر رفته به محنت که غم فزاید یادش
به یاد نارمت ایرا که یادگار بلایی
چو روز فرقت یاران که نشمرند ز عمرش
ز عمر نشمرم آن ساعتی که پیش من آیی
ز خوان وصل تو کردم خلال و دست بشستم
به آب دیده ز عشقت که زهر عمر گزایی
مرا به سال مزن طعنه گر کهن شده سروم
که تو به تازگی عمر هم‌چو گل به نوایی
تویی که نقب زنی در سرای عمر و به آخر
نه نقد وقت بری کیسهٔ حیات ربایی
چنان که از دیت خون بود حیات دوباره
دوباره عمر شمارم که یابم از تو جدایی
من از غم تو و از عمر سیر گشتم ازیرا
چو غم نتیجهٔ عمری چو عمر دام بلایی
به عمرم از تو چه اندوختم جزین زر چهره
به زر مرا چه فریبی که کیمیای جفایی
برو که تشنهٔ دیرینه‌ای به خون من آری
نپرسم از تو که چون عمر زود سیر چرایی
تنم ببندی و کارم به عمرها نگشایی
که کم عیاری اگرچه چو عمر بیش بهایی
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹ - چون رعد در جهان فتد آوازم
چون مشرف است همت بر رازم
نفسم غمی نگردد از آزم
چون در به زیر پارهٔ الماسم
چون زر پخته در دهن گازم
بسته دو پای و دوخته دو دیده
تا کی بوم صبور که نه بازم
با هرچه آدمی است همی گویی
در هر غمی کش افتد انبازم
من گوهرم ز آتش دل ترسم
ناگاهی آشکاره شود رازم
نه نه کر گر فلک بودم بوته
و آتش بود اثیر بنگدازم
روی سفر نبینم و از دانش
گه در حجاز و گاه در اهوازم
ابرم که در و لؤلؤ بفشانم
چون رعد در جهان فتد آوازم
از راستی چو تیر بود بیتم
دشمن کشم از آن چو بیندازم
زان شعر کایچ خامه نپردازد
کان را به یک نشست نپردازم
بادم به نظم و نثر و نه نمامم
مشکم به خلق و جود و نه غمازم
مقصود می‌نیابم و می‌جویم
مقصد همی نینم و می‌تازم
بر عمر و بر جوانی می‌گریم
کانچم ستد فلک ندهد بازم
با چرخ در قمارم می‌مانم
وین دست چون نگر که همی بازم
مسعود سعد سلمان : قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۱۳ - شادم بدان که هستی استاد من
ای خواجه بوالفرج نکنی یاد من
تا شاد گردد این دل ناشاد من
دانی که هست بنده و آزاد تو
هرکس که هست بنده و آزاد من
نازم بدان که هستم شاگرد تو
شادم بدان که هستی استاد من
ای رونی‌یی که طرفهٔ بغداد، تو
دارد نشستگاه تو بغداد من
مانا نه آگهی تو که باران اشک
از بن همی بشوید بنیاد من
در کوره‌ای ز آتش غم تافته است
نرم آهن است گویی پولاد من
نزدیک و دور و بیگه و گه خاص و عام
فریاد برگرفته ز فریاد من
پنجاه و پنج سال شد و زین عدد
گر هیچ گونه برگذرد داد من
بنشاند روزگارم و اندر نشاند
در عاج شفشه، شفشه به شمشاد من
ران هزبر لقمه کند رنگ من
مغز عقاب طعمه کند خاد من
چون باد و آب در که و دشت اوفتد
تیغ چو آب و بارهٔ چون باد من
با گیتی استوار کنم کار خویش
گر بخت استوار کند لاد من
از روزگار باز نخواهم شدن
تا روزگار می بدهد داد من
هیچم مکن فرامش از یاد خویش
زیرا که نه فرامشی از یاد من