عبارات مورد جستجو در ۳۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲۶
نه همین فکر مرا روز به من نگذارد
که به خوابم گل شب بوی سخن نگذارد
هر عقیقی که دلش در گرو نام بود
پشت آسوده به دیوار یمن نگذارد
سر زلفی که من از شام غریبان دیدم
هیچ سودازده ای را به وطن نگذارد
گل اگر شرم ز روی چمن آرا نکند
آرزو در دل مرغان چمن نگذارد
چون سهیل عرق شرم دلم می لرزد
که کسی دست بر آن سیب ذقن نگذارد
یک سحر لاله خورشید نیاید بیرون
که فلک داغ نوی بر دل من نگذارد
در فسونسازی آن چشم سیه حیرانم
که خموش است و کسی را به سخن نگذارد
چون برم سر به گریبان خموشی صائب؟
که گریبان من از دست، سخن نگذارد
که به خوابم گل شب بوی سخن نگذارد
هر عقیقی که دلش در گرو نام بود
پشت آسوده به دیوار یمن نگذارد
سر زلفی که من از شام غریبان دیدم
هیچ سودازده ای را به وطن نگذارد
گل اگر شرم ز روی چمن آرا نکند
آرزو در دل مرغان چمن نگذارد
چون سهیل عرق شرم دلم می لرزد
که کسی دست بر آن سیب ذقن نگذارد
یک سحر لاله خورشید نیاید بیرون
که فلک داغ نوی بر دل من نگذارد
در فسونسازی آن چشم سیه حیرانم
که خموش است و کسی را به سخن نگذارد
چون برم سر به گریبان خموشی صائب؟
که گریبان من از دست، سخن نگذارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰۰
ز کاوش دلم آزار رنگ می بازد
به پای من چو رسد خار رنگ می بازد
اگر ز نغمه سیراب، پرده بردارم
هزار غنچه منقار رنگ می بازد
نسیم شوخ می پرده در چو تند شود
به سینه غنچه اسرار رنگ می بازد
به او چه از دل خونین خود سخن گویم؟
که حرف بر لب اظهار رنگ می بازد
شکسته رنگ نگشتی ز عشق، ای بیدرد
ز عشق، چهره دیوار زنگ می بازد
ز ساده لوحی اگر با رخش حریف شود
گل شکفته (چه) بسیار رنگ می بازد
کسی چه تحفه به بازار روزگار برد؟
که گل ز سردی بازار رنگ می بازد
اگر به صورت دیبا نگاه تلخ کنی
ز چهره تا گل دستار رنگ می بازد
چه حرف از گل تسبیح می زنی صائب؟
خمش که سنبل زنار رنگ می بازد
به پای من چو رسد خار رنگ می بازد
اگر ز نغمه سیراب، پرده بردارم
هزار غنچه منقار رنگ می بازد
نسیم شوخ می پرده در چو تند شود
به سینه غنچه اسرار رنگ می بازد
به او چه از دل خونین خود سخن گویم؟
که حرف بر لب اظهار رنگ می بازد
شکسته رنگ نگشتی ز عشق، ای بیدرد
ز عشق، چهره دیوار زنگ می بازد
ز ساده لوحی اگر با رخش حریف شود
گل شکفته (چه) بسیار رنگ می بازد
کسی چه تحفه به بازار روزگار برد؟
که گل ز سردی بازار رنگ می بازد
اگر به صورت دیبا نگاه تلخ کنی
ز چهره تا گل دستار رنگ می بازد
چه حرف از گل تسبیح می زنی صائب؟
خمش که سنبل زنار رنگ می بازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱۳
نتوان ز عندلیب نسیمی به جان خرید
گلچین نهال شد که گل از باغبان خرید
پاینده باد سایه رطل گران رکاب
برگ مرا ز سیلی باد خزان خرید
کشتی شکسته ایم و به ساحل رسیده ایم
دانسته می توان گهر از ما گران خرید
در صحن کعبه قبله نما چون خرد کسی
گردون متاع یوسفیم را چنان خرید
آن جنس را که دوش به خواری فروختی
خواهی برای زینت روی دکان خرید
همت شهید ساقی ارزان فروش باد
می داد وعقل وهوش ز دردی کشان خرید
در طبع ما چو آب گهر نیست بستگی
گوهر به نرخ آب ز ما می توان خرید
گر صد زبان به شکر خموشی شوم رواست
خون من از تصرف تیغ زبان خرید
تشریف خاص پادشهان آدمیت است
نتوان قبول عامه به نقد روان خرید
زانها که طرح باغ فکندند در جهان
آن سربلند شد که نهال خزان خرید
در طبع هر که تازگیی بود چون گهر
گوهر ز کلک صائب شیرین زبان خرید
گلچین نهال شد که گل از باغبان خرید
پاینده باد سایه رطل گران رکاب
برگ مرا ز سیلی باد خزان خرید
کشتی شکسته ایم و به ساحل رسیده ایم
دانسته می توان گهر از ما گران خرید
در صحن کعبه قبله نما چون خرد کسی
گردون متاع یوسفیم را چنان خرید
آن جنس را که دوش به خواری فروختی
خواهی برای زینت روی دکان خرید
همت شهید ساقی ارزان فروش باد
می داد وعقل وهوش ز دردی کشان خرید
در طبع ما چو آب گهر نیست بستگی
گوهر به نرخ آب ز ما می توان خرید
گر صد زبان به شکر خموشی شوم رواست
خون من از تصرف تیغ زبان خرید
تشریف خاص پادشهان آدمیت است
نتوان قبول عامه به نقد روان خرید
زانها که طرح باغ فکندند در جهان
آن سربلند شد که نهال خزان خرید
در طبع هر که تازگیی بود چون گهر
گوهر ز کلک صائب شیرین زبان خرید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷۲
از جا نمی روم چو سپند از نوای خویش
آتش زنم به محفل و باشم به جای خویش
زان مطرب بلندنوا در ترانه ام
چون نی نمی زنم نفسی بر هوای خویش
زان ساقی خودم که نیابم درین جهان
مردی سزای باده مردآزمای خویش
چون نیست هیچ کس که به فریاد من رسد
خود رقص می کنم چو سپند از نوای خویش
صائب من آن بلند نوایم که می زنم
دربرگریز جوش بهار از نوای خویش
آتش زنم به محفل و باشم به جای خویش
زان مطرب بلندنوا در ترانه ام
چون نی نمی زنم نفسی بر هوای خویش
زان ساقی خودم که نیابم درین جهان
مردی سزای باده مردآزمای خویش
چون نیست هیچ کس که به فریاد من رسد
خود رقص می کنم چو سپند از نوای خویش
صائب من آن بلند نوایم که می زنم
دربرگریز جوش بهار از نوای خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴۶
اگر چه دورم از درگاه راه یاربی دارم
ندارم هیچ اگر در دست دامان شبی دارم
ندارم در بساط آسمان گر اختر سعدی
ز داغ ناامیدی سینه پر کوکبی دارم
شوم با خار و گل یکرنگ ناسازی نمی دانم
درین گلزار چون شبنم دل خوش مشربی دارم
ز دامان اجابت باد کوته دست امیدم
بغیر از ترک مطلب در دعا گر مطلبی دارم
ز فریاد گلو سوزم چو نی معلوم می گردد
که پیوند نهانی بابت شکر لبی دارم
از آن گوی سعادت در خم چوگان من رقصد
که در مد نظر دایم ترنج غبغبی دارم
نباشد چون مسلسل ناله درد آشنای من
که من در دست چون زلف دراز او شبی دارم
مزاج نازک دلدار را فهمیده ام صائب
به انداز زمین بوسش زبرگ گل لبی دارم
ندارم هیچ اگر در دست دامان شبی دارم
ندارم در بساط آسمان گر اختر سعدی
ز داغ ناامیدی سینه پر کوکبی دارم
شوم با خار و گل یکرنگ ناسازی نمی دانم
درین گلزار چون شبنم دل خوش مشربی دارم
ز دامان اجابت باد کوته دست امیدم
بغیر از ترک مطلب در دعا گر مطلبی دارم
ز فریاد گلو سوزم چو نی معلوم می گردد
که پیوند نهانی بابت شکر لبی دارم
از آن گوی سعادت در خم چوگان من رقصد
که در مد نظر دایم ترنج غبغبی دارم
نباشد چون مسلسل ناله درد آشنای من
که من در دست چون زلف دراز او شبی دارم
مزاج نازک دلدار را فهمیده ام صائب
به انداز زمین بوسش زبرگ گل لبی دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۱۵
چه عاجز مانده ای، دامان همت بر کمر می زن
برون از پرده افلاک چون آه سحر می زن
مکن لنگر چو داغ لاله یک جا از گرانجانی
چو شبنم هر سحرگه خیمه در جای دگر می زن
نباشد لشکر خواب گران را تاب فریادی
به هویی عالم آسوده را بر یکدگر می زن
بیفشان آستین بر حاصل این باغ پر آفت
دگر چون سرو دست بی نیازی بر کمر می زن
مکن از حرص بر خود زندگی را تلخ چون موران
بکش سر در گریبان، غوطه در بحر شکر می زن
سواد عشق در زیر نگین آسان نمی آید
چو داغ لاله چندی کاسه در خون جگر می زن
اگر چون مرغ نوپرواز کوتاه است پروازت
پر و بالی به کنج آشیان بر یکدگر می زن
تو کز اندیشه دام و قفس بر خویش می لرزی
به کنج آشیان بنشین، گره بر بال وپر می زن
چه باشد قطره آبی که نتوان دست ازان شستن؟
هم از گرد یتیمی خاک در چشم گهر می زن
نثار تازه رویان ساز نقد وقت را صائب
در ایام بهاران از زمین چون دانه سر می زن
برون از پرده افلاک چون آه سحر می زن
مکن لنگر چو داغ لاله یک جا از گرانجانی
چو شبنم هر سحرگه خیمه در جای دگر می زن
نباشد لشکر خواب گران را تاب فریادی
به هویی عالم آسوده را بر یکدگر می زن
بیفشان آستین بر حاصل این باغ پر آفت
دگر چون سرو دست بی نیازی بر کمر می زن
مکن از حرص بر خود زندگی را تلخ چون موران
بکش سر در گریبان، غوطه در بحر شکر می زن
سواد عشق در زیر نگین آسان نمی آید
چو داغ لاله چندی کاسه در خون جگر می زن
اگر چون مرغ نوپرواز کوتاه است پروازت
پر و بالی به کنج آشیان بر یکدگر می زن
تو کز اندیشه دام و قفس بر خویش می لرزی
به کنج آشیان بنشین، گره بر بال وپر می زن
چه باشد قطره آبی که نتوان دست ازان شستن؟
هم از گرد یتیمی خاک در چشم گهر می زن
نثار تازه رویان ساز نقد وقت را صائب
در ایام بهاران از زمین چون دانه سر می زن
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۸۳
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱
دل ز ناوکهای بیداد تو پیکان را گرفت
تشنه لب از ابر رحمت آب باران را گرفت
پردلی کاری نمی سازد ز استیلای عشق
شیر بگریزد دمی کانش نیستان را گرفت
سهل باشد مملکت گیری بامداد سپاه
نام من تنها تمام اقلیم ایران را گرفت
تا نگاه افکنده ای تسخیر شهری کرده ای
همچو بوی گل که تا برخواست بستان را گرفت
در کنار آفتاب افتاده دایم تیره روز
دود آه کیست کان زلف پریشان را گرفت
موج ابروی تو را تا دیده از جا رفته است
دیده ی من گرچه صد ره راه طوفان را گرفت
چشم ما و دیده ی زنجیر را طالع یکیست
خواب اگر لشکر کشد نتواند ایشان را گرفت
کام بخشی های گردون نیست جز داد و ستد
تا لب نانی عطا فرمود دندان را گرفت
گل به گلشن بس که از اشکم فراوان شد کلیم
بلبل از گل رخنه ی دیوار بستان را گرفت
تشنه لب از ابر رحمت آب باران را گرفت
پردلی کاری نمی سازد ز استیلای عشق
شیر بگریزد دمی کانش نیستان را گرفت
سهل باشد مملکت گیری بامداد سپاه
نام من تنها تمام اقلیم ایران را گرفت
تا نگاه افکنده ای تسخیر شهری کرده ای
همچو بوی گل که تا برخواست بستان را گرفت
در کنار آفتاب افتاده دایم تیره روز
دود آه کیست کان زلف پریشان را گرفت
موج ابروی تو را تا دیده از جا رفته است
دیده ی من گرچه صد ره راه طوفان را گرفت
چشم ما و دیده ی زنجیر را طالع یکیست
خواب اگر لشکر کشد نتواند ایشان را گرفت
کام بخشی های گردون نیست جز داد و ستد
تا لب نانی عطا فرمود دندان را گرفت
گل به گلشن بس که از اشکم فراوان شد کلیم
بلبل از گل رخنه ی دیوار بستان را گرفت
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٧٣
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
گریه طوفان می کند از نکهت محبوب ما
همچو دریا باد باشد باعث آشوب ما
کو جنونی تا همه عالم ز ما چینند گل
باغبان تا کی گل خود را کند سرکوب ما
همچو دل ویرانه ای داریم پر گرد و غبار
وز برای خاک رفتن، دست ما جاروب ما
رفته ایم از یاد یاران، گرچه دارد در وطن
کاغذ بادی به کف هر طفل از مکتوب ما
ملک هند از آه ما تاریک شد، زان رو سلیم
در نمی آید به چشم خلق، زشت و خوب ما
همچو دریا باد باشد باعث آشوب ما
کو جنونی تا همه عالم ز ما چینند گل
باغبان تا کی گل خود را کند سرکوب ما
همچو دل ویرانه ای داریم پر گرد و غبار
وز برای خاک رفتن، دست ما جاروب ما
رفته ایم از یاد یاران، گرچه دارد در وطن
کاغذ بادی به کف هر طفل از مکتوب ما
ملک هند از آه ما تاریک شد، زان رو سلیم
در نمی آید به چشم خلق، زشت و خوب ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
نوبهار است و جنونم سوی هامون می کشد
شور رسوایی مرا بر روی مجنون می کشد
زین بیابان، باد دایم کشته بیرون می کشد
زاغ همچون خامه ی نقاش، مجنون می کشد
بس که گرد غم به خاطر دارم از دور جهان
اشک چون مور از دل من خاک بیرون می کشد
از ترازو حال ما را می توان معلوم کرد
در جهان هرجا که باری هست، موزون می کشد
باخبر گردد گر از ذوق نوای بیدلان
پنبه را گوش تو همچون داغ در خون می کشد
سرو اگر همچون تذروش بر سر خود جا دهد
خاطر لیلی به پای بید مجنون می کشد
صد نزاکت می کند در شربت کوثر سلیم
جام می اما به دستش ده، ببین چون می کشد
شور رسوایی مرا بر روی مجنون می کشد
زین بیابان، باد دایم کشته بیرون می کشد
زاغ همچون خامه ی نقاش، مجنون می کشد
بس که گرد غم به خاطر دارم از دور جهان
اشک چون مور از دل من خاک بیرون می کشد
از ترازو حال ما را می توان معلوم کرد
در جهان هرجا که باری هست، موزون می کشد
باخبر گردد گر از ذوق نوای بیدلان
پنبه را گوش تو همچون داغ در خون می کشد
سرو اگر همچون تذروش بر سر خود جا دهد
خاطر لیلی به پای بید مجنون می کشد
صد نزاکت می کند در شربت کوثر سلیم
جام می اما به دستش ده، ببین چون می کشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۹
چون توان با غیر دل را خالی از کین ساختن
هرگز از بلبل نمی آید به گلچین ساختن
سهل باشد حسن هرجا دعوی اعجاز کرد
سرمه را در چشم خوبان خواب سنگین ساختن
من نمی دانستم ای مهمان تو آتش بوده ای
کاسه را هم ورنه می بایست چوبین ساختن
صحبت تلخ تو چون دربان آن باشد، چه سود
همچو زنبور از عمارت های شیرین ساختن
از خموشان چمن لایق نمی باشد سلیم
ورنه از گل می توان صد حرف رنگین ساختن
هرگز از بلبل نمی آید به گلچین ساختن
سهل باشد حسن هرجا دعوی اعجاز کرد
سرمه را در چشم خوبان خواب سنگین ساختن
من نمی دانستم ای مهمان تو آتش بوده ای
کاسه را هم ورنه می بایست چوبین ساختن
صحبت تلخ تو چون دربان آن باشد، چه سود
همچو زنبور از عمارت های شیرین ساختن
از خموشان چمن لایق نمی باشد سلیم
ورنه از گل می توان صد حرف رنگین ساختن
اثیر اخسیکتی : مفردات
شمارهٔ ۱۰
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
مهدی اخوان ثالث : زمستان
سترون
سیاهی از درون کاهدود پشت دریاها
بر آمد، با نگاهی حیله گر، با اشکی آویزان
به دنبالش سیاهیهای دیگر آمدهاند از راه
بگستردند بر صحرای عطشان قیرگون دامان
سیاهی گفت
اینک من، بهین فرزند دریاها
شما را، ای گروه تشنگان، سیراب خواهم کرد
چه لذت بخش و مطبوع است مهتاب پس از باران
پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم کرد
بپوشد هر درختی میوهاش را در پناه من
ز خورشیدی که دایم میمکد خون و طراوت را
نبینم ... وای ... این شاخک چه بی جان است و پژمرده
سیاهی با چنین افسون مسلط گشت بر صحرا
زبردستی که دایم میمکد خون و طراوت را
نهان در پشت این ابر دروغین بود و میخندید
مه از قعر محاقش پوزخندی زد بر این تزویر
نگه میکرد غار تیره با خمیازه ی جاوید
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند
دیگر این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد
ولی پیر دروگر گفت با لبخندی افسرده:
فضا را تیره میدارد، ولی هرگز نمیبارد
خروش رعد غوغا کرد، با فریاد غول آسا
غریو از تشنگان برخاست
باران است ... هی! باران
پس از هرگز ... خدا را شکر ... چندان بد نشد آخر
ز شادی گرم شد خون در عروق سرد بیماران
به زیر ناودانها تشنگان، با چهرههای مات
فشرده بین کفها کاسههای بی قراری را
تحمل کن پدر ... باید تحمل کرد
میدانم
تحمل میکنم این حسرت و چشم انتظاری را
ولی باران نیامد
پس چرا باران نمیآید؟
نمیدانم ولی این ابر بارانی ست، میدانم
ببار ای ابر بارانی! ببار ای ابر بارانی
شکایت میکنند از من لبان خشک عطشانم
شما را، ای گروه تشنگان! سیراب خواهم کرد
صدای رعد آمد باز، با فریاد غول آسا
ولی باران نیامد
پس چرا باران نمیاید؟
سر آمد روزها با تشنگی بر مردم صحرا
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند
آیا این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد؟
و آن پیر دوره گرد گفت با لبخند زهرآگین
فضا را تیره میدارد، ولی هرگز نمیبارد
بر آمد، با نگاهی حیله گر، با اشکی آویزان
به دنبالش سیاهیهای دیگر آمدهاند از راه
بگستردند بر صحرای عطشان قیرگون دامان
سیاهی گفت
اینک من، بهین فرزند دریاها
شما را، ای گروه تشنگان، سیراب خواهم کرد
چه لذت بخش و مطبوع است مهتاب پس از باران
پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم کرد
بپوشد هر درختی میوهاش را در پناه من
ز خورشیدی که دایم میمکد خون و طراوت را
نبینم ... وای ... این شاخک چه بی جان است و پژمرده
سیاهی با چنین افسون مسلط گشت بر صحرا
زبردستی که دایم میمکد خون و طراوت را
نهان در پشت این ابر دروغین بود و میخندید
مه از قعر محاقش پوزخندی زد بر این تزویر
نگه میکرد غار تیره با خمیازه ی جاوید
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند
دیگر این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد
ولی پیر دروگر گفت با لبخندی افسرده:
فضا را تیره میدارد، ولی هرگز نمیبارد
خروش رعد غوغا کرد، با فریاد غول آسا
غریو از تشنگان برخاست
باران است ... هی! باران
پس از هرگز ... خدا را شکر ... چندان بد نشد آخر
ز شادی گرم شد خون در عروق سرد بیماران
به زیر ناودانها تشنگان، با چهرههای مات
فشرده بین کفها کاسههای بی قراری را
تحمل کن پدر ... باید تحمل کرد
میدانم
تحمل میکنم این حسرت و چشم انتظاری را
ولی باران نیامد
پس چرا باران نمیآید؟
نمیدانم ولی این ابر بارانی ست، میدانم
ببار ای ابر بارانی! ببار ای ابر بارانی
شکایت میکنند از من لبان خشک عطشانم
شما را، ای گروه تشنگان! سیراب خواهم کرد
صدای رعد آمد باز، با فریاد غول آسا
ولی باران نیامد
پس چرا باران نمیاید؟
سر آمد روزها با تشنگی بر مردم صحرا
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند
آیا این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد؟
و آن پیر دوره گرد گفت با لبخند زهرآگین
فضا را تیره میدارد، ولی هرگز نمیبارد
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
بی خبر