عبارات مورد جستجو در ۴۱ گوهر پیدا شد:
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - ایضاً له
ای پیشکار تخت تو کیوان و مشتری
ای نجم شرق و غرب ترا گشته مشتری
در جرم عقل طبعی و در جسم عدل جان
بر شخص فضل دستی و بر عرض حق سری
اقبال را به همت بهتر طلیعه
اسلام را به نصرت مهتر برادری
آن را که کار زار شود روی راحتی
وآنجا که کارزار شود پشت لشکری
اندر تواضع آب روانی نشیب جوی
گر چه به قدر از آتش رخشنده برتری
نشگفت اگر به کار بزرگی به نام و ننگ
چون هم عنان دولت و همنام اختری
دریا که دید هرگز گوهر مکان او
اینک دل تو دریا اینک تو گوهری
بگرفت سیل عهد تو سهل و جبل چنانک
بر زر و سیم خویش ببخشش ستمگری
عشری ست از تو عالم سفلی که تو به فضل
سر جمله فواید هر هفت کشوری
پیراهن تو مشرق دیگر شمرده اند
کز وی گه طلوع تو خورشید دیگری
هر ساحتی که نعل براق تو برنوشت
از ایمنی بساطی به روی بگستری
اضداد را خصومت اصلی بر او فتاد
در اصل و فرع شهری کانجا تو داوری
امروز کیست از همه رایان که روز جنگ
آن را وفا کند که بر او ژرف بنگری
حقا که خاره خون شود ایدون گمان برم
گر در میان معرکه بر خاره بگذری
با تیغ پیش جمع بزرگان هندوان
چون پیش خیل خردان سد سکندری
خالی شد از نبات زمینی که خاک او
در کینه آختن به پی باره بسپری
آسانیا که از تو جهان راست گر تو چند
از وی به اختیار به دشواری اندری
گوئی زمانه فتنه بالین و بستر است
تا تو به طبع دشمن بالین و بستری
ایزد ترا بهشت به عقبی جزا دهاد
کاین رنجها نه از پی دنیا همی بری
چندانکه نام دهر بماند بمان به دهر
تا نام نیک ورزی و تا عدل پروری
این مهرگان به کام شمردی و همچنین
هر مهرگان که آید مادام بشمری
امامی هروی : اشعار دیگر
شمارهٔ ۷
کید حسود اگر به مثل کوه آهنست
بگدازد از مهابت چین جبین من
ور خبث جهل پرور او سحر سامریست
عاجز شود ز معجز رای رزین من
ثعبان سحر خبث اعادیست کلک نظم
از قوه کلیم کلام متین من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۸
من که نتوانم هوس را پای در دامن کشم
کی توانم عشق را دستی بپیرامن کشم
گر عروسان چمن پیشت بخوبی دم زنند
از قفا بیرون زبان هرزه سوسن کشم
تا مسم را زر کند اکسیر سازی در کجاست
روی آنم نیست تا خود منت از آهن کشم
من جم بی خاتمم بر مسند اقلیم فقر
خجلت از بی خاتمی باید زاهریمن کشم
عشقم اندر سینه و دل تابع نفس هوا
دوستم هم کاسه و من باده با دشمن کشم
چشم شاهد باز و دل شد مبتلای این و آن
نفس در عصیان و فردا این غرامت من کشم
رحمتی ایعشق تا کی من برم منت زعقل
آخر ای جان همتی تا چند بار تن کشم
جلوه ی ای یوسف مصری که شد چشمم سفید
چند باید انتظار بوی پیراهن کشم
از سر آشفته بگردن منتی باشد مرا
تا بزیر ...مهر مرتضی گردن کشم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۷
دلا تو پند زاحباب خویش نشنفتی
پی رضای بتان ترک خویشتن گفتنی
از این میانه ترا گوهر مراد که داد
هزار گوهر غلطان گر از مژه سفتی
تو را زپرده دل میدهد خبر دیده
گرفتم آنکه زاغیار راز بنهفتی
بخنده دگرت میدهد چو گل بر باد
گر از نسیم سحر همچو غنچه بشکفتی
بخون غیر کنی پنجه رنگ من بسمل
چرا نصیحت اغیار باز پذرفتی
چو حال من زچه رو درهمی تو ای خم زلف
چو بخت من زچه ای چشم فتنه را خفتی
مگو چرا بغمش خفتی ای دل خونین
زابرویش چو شدی طاق باغمش جفتی
حدیث زلف تو با باد گفته است مگر
که تو زگفته آشفته ات بر آشفتی
بخانه دلت آشفته جای جانان شد
مگر تو گرد خودی از میان جان رفتی
زبان ناطقه در وصف مرتضی لالست
مگر مدیح علی را زحق تو نشنفتی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
به عمر خضر تغافل ز بی نیازی کرد
چو شانه هرکه به آن زلف دستبازی کرد
نمی شود به ظرافت کسی حریف او را
توان چگونه به خورشید تیغ بازی کرد؟
درین زمانه که کاری به مدعا نشود
دگر چه کار توان جز زمانه سازی کرد؟
ز سنگ حادثه در هم شکست اندامش
چو شیشه هرکه به ساغر زبان درازی کرد
سلیم، قصه ی محمود و سومنات مخوان
که فتح بتکده ی دل، سلیم غازی کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۰
در کوی بتان جز بفقیری نتوان بود
با نوش لبان از سر سیری نتوان بود
در بحر بلا غرقه توان بود به امید
لیکن تو اگر دست نگیری نتوان بود
خورشید وشم دره خود خوان که ازین بیش
در چشم حریفان بحقیری نتوان بود
گیرم به عزیزی رسم از وصل چو یوسف
در هجر تو عمری به اسیری نتوان بود
اهلی سر خدمت مکش از بندگی عشق
در روز جوانی که به پیری نتوان بود
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۲ - فی المدیحه
ای میر بی نظیر و خداوند بی عدیل
همنام خویش را بهمه بابها بدیل
نه گوش روزگار شنیده ترا نظیر
نه چشم کائنات بدیده ترا عدیل
شاهی نیاوریده چو تو آسمان بزرگ
میری نه پروریده چو تو آسمان نبیل
هرگز بلند کرده جاهت نگشته پست
هرگز عزیز کرده جودت نشد ذلیل
بر همت تو بخشش تو بس بود گوا
بر دولت تو رامش تو بس بود دلیل
هم درد خلق را دم شافیت شد شفا
هم رزق خلق را کف کافیت شد کفیل
چون سنگ و خاک در کف راد تو سیم و زر
چون مور و پشه پیش خدنگ تو شیر و پیل
با حلم تو ز می است بسان هوا سبک
با طبع تو هوا است بسان زمین ثقیل
باشد قلیل در نظرت بخشش کثیر
باشد کثیر در نظرت مدحت قلیل
بر سلسبیل و خلد برین راه یافته است
آن را که هست پیش دل و دست تو سبیل
از رای تو ز آینه ملک رفته زنگ
از روی تو جمال هنر شد بسی جمیل
آن کو بخشم و کین نگرد سوی روی تو
گردد مژه بچشم وی اندر نگه چو میل
گردد چو رود نیل ز کف تو بادیه
گردد چو بادیه ز سنان تو رود نیل
در خلد سلسبیل نمایند خلق را
از بهر سلسبیل کند خلق جان سبیل
بی آنکه جان سبیل کند خلق باشدش
ایوان تو چو خلد و کف تو چو سلسبیل
هنگام خوش زبانی هستی تو چون نبی
هنگام میزبانی هستی تو چون خلیل
با روی تو چو ابر بود تیره آفتاب
با تیغ تو چو پشه بود بی وقار پیل
اندر تو هیچ عیب ندانم جز آن همی
کازار یافت خیره ز تو میر بوالخلیل
از تو عزیزتر بجهان کسی بیاورد
کاندر کف تو خواسته باشد همی دلیل
نزدیک او بجز کرم اوت نیست شغل
نزدیک او بجز نعم اوت نی دلیل
با او بزی بدولت و با او بمان بعز
بد خواهتان ذلیل بداندیشتان قتیل
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۹۵ - در مدح ابوعلی حسن احمد گوید
زهی مبارک فال و زهی خجسته بنی
که چرخ برتو سعادت کند نثار همی
به پیش شکل تو ناقص گذاردش آذر
به پیش نقش تو مثله نمونه مانی
مرافق تو گشاده چو عرصه عالم
مؤانس تو کشیده بگنبد اعلی
گذشت قاعده تو ز مسکن قارون
رسید کنگره تو به موقف عیسی
تو آسمانی اندر علو و اندر تو
مجره وار یکی آب ساخته مجری
ز عکس آب روان و صفای دیوارت
یکی سه گردد مهمان چو سازدت ماوی
چگونه آبی آبی که صورت دیوار
حیات یابدی ار باشدی از آتش غذی
نشان کوثر اگر خوانیش رواست که هست
نهال دولت صاحب نمونه طوبی
برو نهاده یکی سلسله چو بر مجنون
اگر چه هست مر او را لطافت لیلی
نهاده صورت یکتای تو و گوش بدر
که تاز آمدن سایلی رسد بشری
صدای گنبد تو در موافقت آید
ز بهر خواندن مهمان چو در دهند ندی
چنین همانا زان گشته تو مهمان دوست
که سوی تو نظر کرد خواجه دنیی
ابو علی حسن احمد آنکه زو پرسند
همه بزرگان در شرع مکرمت فتوی
مؤیدی که به نزدیک ابر بخشش او
همه کسیر نماید مروت کسری
ز جود فربه او جسم آز شد لاغر
ز کلک لاغر او جسم مردمی فربی
خهی ز جود تو یک قطره دجله و جیحون
زهی ز حلم تو یک ذره بوقبیس وحری
چه دیده ای تو هنوز از سعادت ازلی
که از هزار گل تو شکفته نیست یکی
سلاله ملکی سازد ای امین ملک
سعادت ازلی ساید ای امین هدی
ز بهر حاسد تو توتیای بی خوابی
برای ناصح تو کیمیای استغنی
از آن مهم نهانی که شه ترا فرمود
چنان خبر بود از عین کارهات همی
که گرد و پیکر ملک دگر بر اندیشد
کند عطارد آن حال را بتوانهی
ملک چو دست ترا برسخا سواری داد
گرفت بخل ز بیم نیاز خر بکری
بزرگوارا من بنده را بپرور از آن
که جز حریم توام نیست ملجاء و ماوی
چو من به تربیت تو همی زنم لافی
چنان مکن که خجل گردم اندرین دعوی
مراست شعری در مدح تو بلند چنانک
بدانکه هست چو شعری که نیست او شعری
همی دهی ز رو دیبا همی ستانی مدح
بلی بزرگان چونین کنند بیع و شری
بنا نهادی قصری که هستش اوج و حضیض
چو قدر تو به ثریا چو حلم تو بثری
برو درین دهه عید می شتابد خلق
چو حاجیان به سوی کعبه از صفا و منی
چنان که کعبه ملت بنا نهاد خلیل
خجسته کعبه دولت بنا نهاده توی
همیشه تا که بروید به بوستان سوسن
همیشه تا که بتابد بر آسمان شعری
بسان شعری رای تو باد تابنده
چو لاله روی حسودت به خون دیده طلی
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۷۳
خواهی که به سرچشمه جان یابی راه
یا بر فلک شرف برآیی چون ماه
از مصحف رخساره خوبان می خوان
سر ازل و ابد ز خط های سیاه
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
مرا بکشتی و بازم دل از تو خرسند است
مگر تحمل یاران ز یار تا چند است؟!
به روز مرگ شنیدم که پیر کنعان گفت
که دوست دشمن جان است اگر چه فرزند است
نیم ز لطف تو نومید، اگر خطایی رفت
گنه ز بنده و بخشایش از خداوند است!
ز آسمان نکنم شکوه، گر ز کین کشدم
چرا که دشمنی او به دوست مانند است!
گر از تو روز وفاتم نوید وصل نیافت
به مرگم این همه غیر از چه آرزومند است؟!
ز درد بلبلی افغان که آشیان دارد
به گلشنی که گلشن را به خار پیوند است!
اثر به ناله ی آذر به جز گرفتاری
مجو، که بلبل از آواز خویش در بند است
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
خوش آنکه گشته تسلیم بر حکمت از بدایت
لب بسته از بد و نیک نه شکر و نه شکایت
ای دشمن قوی چیست بیمت ز ما ضعیفان
ما را نه زور خصمی نه از کسی حمایت
بر درگه تو دادند پاداش خدمتم را
هر خادمی که دارد مخدوم بی‌عنایت
درمانده داردم سخت آن سنگدل که در وی
نه گریه راست تأثیر نه ناله را سرایت
بستیم رخت از آن کو کانجاست خواری افزون
آن بنده که بیش است مستوجب رعایت
ما کجرو از الستیم ای هادی طریقت
آنرا بجو که باشد شایسته هدایت
چون در طلب نمیریم نادیده روی منزل
هم پای جستجو لنگ هم راه بینهایت
از بیم خوی تندت خون شد دلم چه سازم
نه طاقت خموشی نه جرأت شکایت
شد کشور دل ما ویران ز جور دشمن
دستی برآر وقت است ای صاحب ولایت
برد از حدیث وصلت خواب عدم جهانرا
فریاد ازین فسانه افغان از این حکایت
تا کی کشی ازو سر کز فیض طبع قانع
زان لب بود دوبوسی مشتاق را کفایت
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۰ - تاریخ زفاف
جوان جوان بخت و فیروز طالع
ثمین گوهر رشته نسل آدم
رفیع المکانی که صد پایه قدرش
نهاده قدم بر سر عرش اعظم
از آن نام نامیش گردیده صادق
که چون صبح در راستی میزند دم
ببر کرد تشریف دامادی و شد
دل او پر و خالی از شادی و غم
غرض آن برازنده نخل دلاور
که پیوسته چون سروسبز است و خرم
چو با شاهد کامرانی درآمد
بیک حجله چون مغز بادام توأم
رقم کرد مشتاق تاریخ سالش
دوتا بنده کوکب قرآن کرد با هم
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۳
ساقی بده آن شراب گلگون را
کز گونه خجل کند طبر خون را
خواهی که رخ تو رنگ گل گیرد
از کف منه آن شراب گلگون را
ناخوش نتوان گذاشت بی باده
وقت خوش و ساعت همایون را
آن باده عقیق ناب را ماند
چونانکه پیاله، در مکنون را
یک قطره از او فدای هامون کن
تا لاله ستان کنیم هامون را
یک جرعه از او بریز در جیحون
تا گونه گل دهیم جیحون را
افسون غمند باده و مستی
بر لشکر غم گمار، افسون را
کاین صرف کند صروف گیتی را
وآن دفع کند بلای گردون را
باده سبب است عیش مردم را
لیلی غرض است عشق مجنون را
قانون قرار عشرت آمد می
ضایع مکن این قرار و قانون را
گر طالب مال و گنج افزونی
آراسته باش رنج افزون را
بی مال چه بد رسید موسی را
وز گنج چه نفع بود قارون را
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
از فعل بد دشمن و عهد بد دوست
هر روز که نو شود مرا رنجی نوست
جان را خللی نیست که تن زنده بدوست
تا مغز بود نخورد باید غم پوست
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
هر کز سر کجروی به درگاه آید
هرچند به گاه آمده بیگاه آید
از معجزه بیوه که در راه آید
دستار هزار کرد کوتاه برآید
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۲
دل آرم و غم برو نما بستانم
راحت دهم و عوض بلا بستانم
هر داروی دردی که طبیبم آرد
بفروشم و درد در بها بستانم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
نخل امیدت ببار آه سحر میآورد
کشت طاعت را بحاصل چشم تر میآورد
آنچه برد از کیسه سائل خوبتر میآورد
ابر آب از بحر میگیرد گهر میآورد
کام شیرین خواهی، آبی بر لب خشکی بزن
میبرد گر نیشکر آبی شکر میآورد
جمع شد چون مال، گردد مایه طول أمل
آری آب ایستاده، رشته برمیآورد
از تعلق بسکه مشکل میدهد جان وقت مرگ
خواجه پنداری که زر از کیسه برمیآورد
آنکه میآرد بتاج پادشاهی سرفرو
چون میان اهل همت سر برد میآورد
میتوان با نرمی از سختان زبانها واکشید
سبزه ها باران نرم از سنگ بر میآورد
روشناسی از سیه بختان طلب کن، چشم من
سرمه، با آن تیرگی، نور نظر میآورد
خشک و تر را بسکه واعظ رحم میآید به من
خامه حرفم بر زبان با چشم تر میآورد
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳ - در مدح علی بن احمد
از من بآزمون چو طلب کرد یار دل
از جان شدم بخدمت و بردم نثار دل
دیدم بزیر حلقه زلفین آن نگار
در بند عاشقی چو دلم صد هزار دل
فرمانگذار دلبر و طاعت نمای من
طاعت نمای داده بفرمانگذار دل
من دل سپار و آن بت مه روی دلپذیر
کی جز بدلپذیر دهد دلسپار دل
دلرا بدان نگار سپردم که داشتم
زو چون نگارخانه دل و پر نگار دل
دلرا قبول کرد بجان زینهار داد
گوئی که داد جان مرا زینهار دل
جان اختیار کرد که دربند وی بوم
آنگه که کرد عشق ترا اختیار دل
در آبدار عارض او بنگریستم
شد آبدار دیده و شد تابدار دل
تابیست بر دلم ز رخ آبدار دوست
کانرا به پیش کس نکند آشکار دل
شکر لبی که جان طلبد بوسه را بها
سیمین برش ربود بوقت کنار دل
هر چند کان صنم ز غم من تهی دلست
پر کرد مرمرا غم او تار تار دل
گردد هر آنکسی که چو من عشق پیشه کرد
هم پر سرشک دیده و هم پر شرار دل
دادم بباد ساری دلرا بباد عشق
نشگفت اگر بباد دهد باد سار دل
تا چند رنجه دارم از عشق دوست جان
تا چند بسته دارم در بند یار دل
بی نظم گشت کار من از بیدلی چنان
کز یار بازگشت خوهم خواستار دل
کاری کنم که باز خداوند دل شوم
وارم بنظم مدح خداوندگار دل
کامد بفرخی ز سفر اختیار دین
کز مدح او کند شرف و افتخار دل
دیدن علی که همچو علی بدسگال را
در سینه بگسلد بسر ذوالفقار دل
صدری که بی محبت او هیچ خلق را
اندر میان سینه نگیرد قرار دل
گوئی ز بهر مهر ورا آفرید و بس
اندر نهاد آدمیان کردگار دل
گر گوش نشنود که بمانند او کسی است
کم دارد آن شنوده گوش استوار دل
دارد بجود مردمی آن عالم سخا
مانند بحر بی گذر و بی کنار دل
گر علم و حلم و شرم و خرد زینت دلست
او را مزین است باین هر چهار دل
کان ز راز عیار تهی دل کند بجود
چون خوش کند ببخشش زر عیار دل
تا دل چو زر و سیم ببخشد یمین او
کرد از یمینش میل بسوی یسار دل
ای صدر روزگار که اهل زمانه را
بی خوشدلیت خوش خوش نکند روزگار دل
باری است مهر تو که کند بر هوای طبع
از هر هواخوهی بتلطف شکار دل
اندر هوای تست کبار و کرام را
همچون هوای بی خلل و بی غبار دل
در دست تو نهاده ببیعت کرام دست
پیوسته با دل تو نصیحت گذار دل
گر دل بدل رود ز دل خویش باز پرس
تا بی هوای تست کرا زین دیار دل
در خدمت تواند میان بسته چون رهی
گردان روستم تن اسفندیار دل
بربر همیدرند چو سهرابرا پدر
خصم ترا بخنجر جوشن گذار دل
خار آفرید نار ملک تا حسود تو
دوزد بخار دیده و سوزد بنار دل
بدخواه جاهت از همه تن دل شود چو نار
از سهم و بیم تو بکفاند چو نار دل
ور خنجر دو رویه کشد همچون درخت نار
خود را کند بخنجر خود ناروار دل
تا نسبتی ندارد آبی بکوکنار
وین هر دو را ندارد از یک شمار دل
بادند حاسدان تو آبی صفت همه
پشمین لباس و زرتن رخسار و قار دل
چون کوکنار خورده ز سودا دماغ سر
وز خرمی تهی شده چون کوکنار دل
مر دوستانت خوشدل و مر دشمنانت را
درمانده گشته با غم و بی غمگسار دل
خواهم بقای تو بزمان صد هزار سال
وز من بدین قدر نکند اختصار دل
چندان بقات باد کز ادراک و فهم آن
آید بعجز عقل و کند اضطرار دل
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۵۴ - پسر سلمانی
رومه سوزک مژه میکنی از نادانی
ای بهر کندن و هر سوختنی ارزانی
جان کن ای کور جگر سوز و سخن نیکو گوی
مژه وارونه چه کردند ترا میدانی
مژه بر هم نزنی شب ز غم هجران را
چو مژه نبود اگر زود رهی نتوانی
موی بینی نکنی لیکن موی مژه را
از برون می بکنی تاز درون بنشانی
پوستین سازی مردیده خود را با ما
بایدی نفسرد ار هیچ به صحرا مانی
خبرت هست که در شهر بخارا سی سال
خرزه خوردی سبکی خرزه با سوهانی
به سمرقند اگر چند کنون جهد کنی
به سلامت نجهی از پسر سلمانی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
دیدی چگونه عزم سفر آن نگار کرد
آسان گذشت و سخت بما روزگار کرد
غم درد رنج غصه تعب گریه ناله آه
ما را به این دو چار برفت و دچار کرد
زنجیر زلف یار بنازم که یک نظر
هر عاقلش بدید جنون اختیار کرد
با عشق هیبتی است که هر جا زره رسید
از آن مقام عقل و دل و دین فرار کرد
بی علم از عمل نبری صرفه ای عزیز
آن مزد کار یافت که دانسته کار کرد
خواهی نجات هر دو جهان بایدت بدل
کامل ولای حیدر دلدل سوار کرد
شاهی که از گدائی درگاه او صغیر
بر خسروان روی زمین افتخار کرد