عبارات مورد جستجو در ۹۸ گوهر پیدا شد:
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۲۷- ابوصالح حمدون بن احمدبن عمارة القصّار، رضی اللّه عنه
و منهم: قدوهٔ اهل ملامت و داده به بلا سلامت، ابوصالح حَمدون ابن احمد بن عمارة القَصّار، رضی اللّه عنه
از قدمای مشایخ بود و متورعان ایشان و اندر فقه و علم به درجهٔ اعلی بود و مذهب ثوری داشت و اندر طریقت مرید ابوتراب نخشبی بود و از آنِ علی نصرآبادی. و وی را رموز رقیق است اندر معاملات و کلام دقیق اندر مجاهدات.
همی آید که چون شأن وی اندر علم بزرگ شد، ائمه و بزرگان نشابور بیامدند وی را گفتند: «تو را بر منبر باید شد و خلق را پند داد تا سخن تو فایدهٔ دلها باشد.»
گفت: «مرا سخن گفتن روا نیست.» گفتند: «چرا؟» گفت: «از آن که دل من اندر دنیا و جاه آن بسته است. سخن من فایده ندهد و اندر دلها اثر نکند، و سخن گفتنی که اندر دلها مؤثر نباشد اسختفاف کردن بود بر علم و استهزا کردن بر شریعت و سخن گفتن آن کس را مسلم باشد که به خاموشی وی دین را خَلَل باشد، چون بگوید خلل برخیزد.»
از وی پرسیدند که: «چرا سخن سَلَف نافعتر است مر دلها را از سخن ما؟» گفت: «لأنّهم تَکلَّمُوا لِعِزِّ الإسلام و نَجاةِ النُّفوسِ وَرِضا الرّحمنِ، و نَحْنُ نَتَکلَّمُ لِعِزّ النَّفْسِ وَطَلَبِ الدُّنیا و قَبولِ الخَلْقِ.»
از آنچه ایشان سخن مر عزّ اسلام و نجات تنها و رضای خداوند تعالی را گفتند و ما مر عزّ نفس و طلب دنیا و قبول خلق را گوییم. پس هر که سخن بر موافقت مراد حق تعالی گوید و به حق گوید، اندر آن سخن قهری و صولتی باشد که بر أسرار اثر کند و هر که بر موافقت مراد خود گوید، اندر آن سخن هَوان و ذُلّی باشد که خلق را از آن فایدهای نباشد و ناگفتن آن به از گفتن باشد؛ از آنچه مرد از عبارت خود بیگانه شود، بهتر بود.
و من چنان دانم که آن بزرگ جهان، ایشان را از سر خود دفع کرده است مر ترک جاه و رسم را.
از قدمای مشایخ بود و متورعان ایشان و اندر فقه و علم به درجهٔ اعلی بود و مذهب ثوری داشت و اندر طریقت مرید ابوتراب نخشبی بود و از آنِ علی نصرآبادی. و وی را رموز رقیق است اندر معاملات و کلام دقیق اندر مجاهدات.
همی آید که چون شأن وی اندر علم بزرگ شد، ائمه و بزرگان نشابور بیامدند وی را گفتند: «تو را بر منبر باید شد و خلق را پند داد تا سخن تو فایدهٔ دلها باشد.»
گفت: «مرا سخن گفتن روا نیست.» گفتند: «چرا؟» گفت: «از آن که دل من اندر دنیا و جاه آن بسته است. سخن من فایده ندهد و اندر دلها اثر نکند، و سخن گفتنی که اندر دلها مؤثر نباشد اسختفاف کردن بود بر علم و استهزا کردن بر شریعت و سخن گفتن آن کس را مسلم باشد که به خاموشی وی دین را خَلَل باشد، چون بگوید خلل برخیزد.»
از وی پرسیدند که: «چرا سخن سَلَف نافعتر است مر دلها را از سخن ما؟» گفت: «لأنّهم تَکلَّمُوا لِعِزِّ الإسلام و نَجاةِ النُّفوسِ وَرِضا الرّحمنِ، و نَحْنُ نَتَکلَّمُ لِعِزّ النَّفْسِ وَطَلَبِ الدُّنیا و قَبولِ الخَلْقِ.»
از آنچه ایشان سخن مر عزّ اسلام و نجات تنها و رضای خداوند تعالی را گفتند و ما مر عزّ نفس و طلب دنیا و قبول خلق را گوییم. پس هر که سخن بر موافقت مراد حق تعالی گوید و به حق گوید، اندر آن سخن قهری و صولتی باشد که بر أسرار اثر کند و هر که بر موافقت مراد خود گوید، اندر آن سخن هَوان و ذُلّی باشد که خلق را از آن فایدهای نباشد و ناگفتن آن به از گفتن باشد؛ از آنچه مرد از عبارت خود بیگانه شود، بهتر بود.
و من چنان دانم که آن بزرگ جهان، ایشان را از سر خود دفع کرده است مر ترک جاه و رسم را.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۴۹- ابوعبداللّه محمد بن اسماعیل المغربی، رضی اللّه عنه
و منهم: استاد متوکلان، و شیخ محققان، ابوعبداللّه محمد بن اسماعیل المغربی، رضی اللّه عنه
از بزرگان و مقدمان وقت بود و اندر زمانهٔ خود مقبول. استاد و مُراعی مریدان خود بود و ابراهیم خواص و ابراهیم شیبان هر دو مریدان وی بودند. و وی را کلام عالی است و براهین واضح. و اندر تجرید قدمی تمام داشت.
ازوی میآید که گفت: «ما رأیتُ أنصَفَ مِنَ الدُّنیا، إن خَدَمْتَها خَدَمَتْکَ و إن تَرَکْتَها تَرَکَتْکَ.»
هرگز از دنیا منصفتر ندیدم؛ که تا وی را خدمت کنی تو را خدمت کند و چون بگذاریش بگذاردت؛ یعنی تا طلب وی کنی تو را طلب کند و چون ازوی اعراض کنی و خدمت خداوند تعالی بر دست گیری، از تو بگریزد و اندیشهٔ آن در دلت نیاویزد. پس هر که بصدق از دنیا اعراض کند از شر وی ایمن گردد واز آفت وی رسته شود، ان شاء اللّه تعالی.
از بزرگان و مقدمان وقت بود و اندر زمانهٔ خود مقبول. استاد و مُراعی مریدان خود بود و ابراهیم خواص و ابراهیم شیبان هر دو مریدان وی بودند. و وی را کلام عالی است و براهین واضح. و اندر تجرید قدمی تمام داشت.
ازوی میآید که گفت: «ما رأیتُ أنصَفَ مِنَ الدُّنیا، إن خَدَمْتَها خَدَمَتْکَ و إن تَرَکْتَها تَرَکَتْکَ.»
هرگز از دنیا منصفتر ندیدم؛ که تا وی را خدمت کنی تو را خدمت کند و چون بگذاریش بگذاردت؛ یعنی تا طلب وی کنی تو را طلب کند و چون ازوی اعراض کنی و خدمت خداوند تعالی بر دست گیری، از تو بگریزد و اندیشهٔ آن در دلت نیاویزد. پس هر که بصدق از دنیا اعراض کند از شر وی ایمن گردد واز آفت وی رسته شود، ان شاء اللّه تعالی.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر شقیق بلخی رحمةالله علیه
آن متوکل ابرار، آن متصرف اسرار. آن رکن محترم، آن قبلة محتشم، آن دلاور اهل طریق، ابوعلی شقیق رحمةالله علیه، یگانه عهد بود، و شیخ وقت بود و در زهد و عبادت قدمی راسخ داشت، و همه عمر در توکل رفت، و در انواع علوم کامل بود، و تصانیف بسیار دارد، در فنون علم، و استاد حاتم اصم بود، و طریقت از ابراهیم ادهم گرفته بود و با بسیار مشایخ او صحبت داشته بود.
و گفت: هزار و هفتصد استاد را شاگردی کردم و چند اشتروار کتاب حاصل کردم.
و گفت: راه خدای در چهارچیز است: یکی امن در روزی، و دوم اخلاص در کار، و سوم عداوت با شیطان، و چهارم ساختن مرگ.
و سبب توبه او آن بود که به ترکستان شد به تجارت و به نظاره بتخانه رفت. بت پرستی را دید که بتی را میپرستید و زاری میکرد. شقیق گفت: تورا آفریدگاری هست زنده و قادر و عالم او را پرست و شرم دار و بت مپرست که از او هیچ خیر و شر نیاید.
گفت: اگر چنین است که تو میگویی قادر نیست که تو را در شهرتو روزی دهد که تو را بدین جانب باید آمد. شقیق از این سخن بیدار شد و روی به بلخ نهاد. گبری همراه او افتاد. با شقیق گفت: در چه کاری؟
گفت: دربازرگانی.
گفت: اگر در پی روزی میروی که تو را تقدیر نکرده اند، تا قیامت اگر روزی بدان نرسی، اگر از پس روزی میروی که تو را تقدیر کرده اند، مرو که خود به تو رسد.
شقیق چون این سخن بشنید بیدار شد و دنیا بر دلش سرد شد. پس به بلخ آمد. جماعتی دوستان بر وی جمع شدند که او به غایت جوانمرد بود و علی بن عیسی بن ماهان امیر بلخ بود و سگان شکاری داشتی. او را سگی گم شده بود. گفتنتد: بنزد همسایه شقیق است و آنکس را بگرفتند که تو گرفته ای.
پس آن همسایه را میرنجاندند. او التجا به شقیق کرد. شقیق پیش امیر شد و گفت: تا سه روز دیگر سگ به تو رسانم. او را خلاصی بده.
او را خلاصی داد. بعد از سه روز دیگر مگر شخصی آن سگ را یافته بود، و گرفته. اندیشه کرد که این سگ را پیش شقیق باید برد که او جوانمرد است، تا مرا چیزی دهد، پس او را پیش شقیق آورد. شقیق پیش امیر برد و از ضمان بیرون آمد. اینجا عزم کرد و به کلی از دنیا اعراض کرد.
نقل است که در بلخ قحطی عظیم بود، چنانکه یکدیگر میخوردند، غلامی دید در بازار شادمان و خندان. گفت: ای غلام، چه جای خرمی است؟ نبینی که خلق از گرسنگی چون اند؟
غلام گفت: مرا چه باک که من بنده کسی ام که وی را دهی است خاصه و چندین غله دارد. مرا گرسنه نگذارد.
شقیق آن جایگاه از دست برفت. گفت: الهی این غلام به خواجه ای که انبار داشته باشد چنین شاد باشد. تومالک الملوکی و روزی پذیرفته ما چرا اندوه خوریم؟
درحال از شغل دنیا رجوع کرد و توبة نصوح کرد و روی به راه حق نهاد و در توکل به حد کمال رسید. پیوسته گفتی: من شاگرد غلامی ام.
نقل است که حاتم اصم گفت: با شقیق به غزا رفتم روزی صعب بود. مصاف میکردند. چنانکه به جز سرنیزه نمیتوانست دید، و تیر از هوا میآمد. شقیق مرا گفت: یا حاتم! خود را چون مییابی؟ مگر پنداری که دوش است که با زن خود در جامه خواب خفته بودی؟
گفتم: نه.
گفت: به خدای که من تن خود را همچنان مییابم که تو دوش در جامه خواب بودی.
پس شب درآمد. بخفت و خرقه بالین کرد و در خواب شد واز اعتمادی که برخدای داشت در آن میان چنان دشمنان در خواب شد.
نقل است که روزی مجلس میداشت . آوازه در شهر افتاد که کافر آمد. شقیق بیرون دوید کافران را هزیمت کرد و بازآمد. مریدی گلی چند نزد سجاده شیخ نهاد. آن را میبوئید. جاهلی آن بدی و گفت: لشکر بر در شهر، و امام مسلمانان پیش خود گل نهاده و میبوید؟
شیخ گفت: منافق همه گل بوییدن بیند هیچ لشکر شکستن نبیند.
نقل است که روزی میرفت. بیگانه ای او را دید. گفت: ای شقیق! شرم نداری که دعوی خاصگی کنی و چنین سخن گویی؟ این سخن بدان ماند که هرکه او را میپرستد وایمان دارد از بهر روزی دادن او نعمت پرست است.
شقیق یاران را گفت: این سخن بنویسید که او میگوید بیگانه گفت: چون تو مردی سخن چون منی نویسد؟
گفت: آری! ما چون جوهر یابیم، اگر چه در نجاست افتاده باشد، برگیریم و باک نداریم.
بیگانه گفت: اسلام عرضه کن که دین تواضع است و حق پذیرفتن.
گفت: آری! رسول علیه السلام فرموده است: الحکمة ضاله المومن فاطلبها و لو کان عند الکافر.
نقل است که شقیق در سمرقند مجلس میگفت. روی به قوم کرد و گفت: ای قوم! اگر مرده اید به گورستان، اگر کودک اید به دبیرستان، و اگر دیوانه اید به بیمارستان و اگر کافرید کافرستان، و اگر بنده اید داد مسلمانی از خود بستانید ای مخلوق پرستان.
یکی شقیق را گفت: مردمان ملامت میکنند تو را و میگویند: از دسترنج مردمان نان میخورد. بیا تا من تو را اجرا کنم.
گفت: اگر تو را پنج عیب نبودی چنین کردمی. یکی آنکه خزانه تو کم شود، دوم آنکه دزد ببرد، سوم آنکه پشیمان شوی، چهارم آنکه دور نبود اگر از من عیبی بینی وا جرا از من بازگیری، پنجم روا بود که اجل در رسد و بی برگ مانم. اما مرا خداوندی هست از همه عیبها پاک ومنزه است.
نقل است که یکی پیش او آمد و گفت: خواهم که به حج روم.
گفت: توشه راه چیست؟
گفت: چهارچیز.
گفت: کدامست.
گفت: یکی آنکه هیچ کس مرا به روزی خویش نزدیکتر از خود نمیبینم و هیچ کس را از روزی خود دورتر از غیر خود نمیبینم و قضای خدای میبینم که با من میآید. هرجا که باشم و چنان دانم که در هر حال که باشم میدانم که خدای داناتر است به حال من از من.
شقیق گفت: احسنت! نیکوزادی است. مبارکت باد.
نقل است که چون شقیق قصد کرد و به بغداد رسید هارون الرشید او را بخواند. چون شقیق به نزدیک هارون رفت و هارون گفت: تویی شقیق زاهد؟
گفت: شقیق منم، اما زاهد نیم.
هارون گفت: مرا پندی ده.
گفت: هشدار که حق تعالی تو را به جای صدیق نشانده است. از تو صدیق خواهد چنانکه از وی؛ و به جای فاروق نشانده است، از تو فرق خواهد، میان حق و باطل، چنانکه از وی؛ و به جای ذوالنورین نشانده است، از تو حیا و کرم خواهد چنانکه از وی،و به جای مرتضی نشانده است، ازتو علم و عدل خواهد چنانکه از وی.
گفت: زیادت کن.
گفت: خدای را سرایی است که آن را دوزخ خوانند تو را دربان آن ساخته و سه چیز به تو داده، و مال و شمشیر و تازیانه، و گفته است که خلق را بدین سه چیز از دوزخ بازدار، هر حاجتمند که پیش تو آید مال از وی دریغ مدار، و هرکه فرمان حق را خلاف کند بدین تازیانه او را ادب کن، و هرکه یکی را بکشد بدین شمشیر قصاص خواه به دستوری، و اگر این نکنی پیشرو دوزخیان تو باشی هارون.
گفت: زیادت کن.
گفت: تو چشمه ای و عمال جویها. اگر چشمه روشن بود، به تیرگی جویها زیان ندارد. اگر چشمه تاریک بود به روشنی جوی ها هیچ امید نباشد.
گفت: زیادت کن.
گفت: اگر در بیابان تشنه شوی، چنانکه به هلاکت نزدیک باشی، اگر آن ساعت شربتی آب یابی به چند بخری؟
گفت: به هرچه خواهد.
گفت: اگر نفروشد الا به نیمة ملک تو؟
گفت: بدهم.
گفت: اگر آن آب بخوری از تو بیرون نیاید چنانکه بیم هلاکت بود، یکی گوید من تو را علاج کنم اما نیمه ای از ملک تو بستانم چه کنی؟
گفت: بدهم.
گفت: پس به چه نازی؟ به ملکی که قیمتش یک شربت آب بود که بخوری و از تو بیرون آید؟
هارون بگریست و او را به اعزازی تمام بازگردانید.
پس شقیق به مکه شد و آنجا مردمان بر وی جمع شدند و گفت: اینجا جستن روزی جهل است و کار کردن از بهر روزی حرام.
و ابراهیم ادهم به وی افتاد. شقیق گتف: ای ابراهیم! چون میکنی در کار معاش؟
گفت: اگر چیزی رسد شکر کنم و اگر نرسد صبر کنم.
شقیق گفت: سگان بلخ همین کنند که چون چیزی باشد مراعات کنند و دم جنبانند واگر نباشد صبرکنند.
ابراهیم گفت: شما چگونه کنید؟
گفت: اگر ما را چیزی رسد ایثار کنیم وا گر نرسد شکر کنیم.
ابراهیم برخاست و سر او د رکنار گرفت و ببوسید.
وقال انت الاستاد و الله.
چون از مکه به بغداد آمد مجلس گفت و سخن او بیشتر در توکل بود و در اثنای سخن گفت: در بادیه فرو شدم، چهار دانگ سیم داشتم در جیب و همچنان دارم.
جوانی برخاست و گفت: آنجا که آن چهار دانگ در جیب مینهادی خدای تعالی حاضر نبود و آن ساعت اعتماد بر خدای نبوده بود.
شقیق متغیر شد و بدان اقرار کرد و گفت: راست میگویی. و از منبر فرود آمد.
نقل است که پیری پیش او آمد و گفت: گناه کرده ام بسیار و میخواهم که توبه کنم.
گفت: دیر آمدی.
پیر گفت: زود آمدم.
گفت: چون؟
گفت: هرکه پیش از مرگ آمده زود آمده باشد.
شقیق گفت: نیک آمدی و نیک گفتی.
و گفت: به خواب دیدم که گفتند: هرکه به خدای اعتماد کند به روزی خویش خوی نیک او زیادت شود، و او سخی گردد و در طاعتش وسواس نبود.
و گفت: هرکه در مصیبت جزع کرد همچنان است که نیزه برگرفته است و با خدای جنگ میکند.
و گفت: اصل طاعت خوف است و رجا و محبت.
و گفت: علامت خوف ترک محارم است، و علامت رجا طاعت دایم است، و علامت محبت شوق و انابت لازم است.
و گفت: هرکه با او سه چیز نبود از دوزخ نجات یابد. امن و خوف و اضطرار.
و گفت: بنده خائف آن است که او را خوفی است در آنچه گذشت از حیات تا چون گذشت و خوفی است که نمیداند تا بعداز این چه خواهد بود؟
و گفت: عبادت ده جزو است. نه جزو گریختن از خلق، و یک جزو خاموشی.
و گفت: هلاک مرد در سه چیز است. گناه میکند به امید توبه، و توبه نکند به امید زندگانی، و توبه ناکرده میماند به امید رحمت، پس چنین کس هرگز توبه نکند.
و گفت: حق تعالی اهل طاعت خود را در حال مرگ زنده گرداند و اهل معصیت را در حال زندگانی مرده گرداند.
و گفت: سه چیز قرین فقراست. فراغت دل، و سبکی حساب، و راحت نفس. و سه چیز لازم توانگران است. رنج تن، و شغل دل، و سختی حساب.
و گفت: مرگ را ساخته باید بود که چون مرگ بیاید بازنگردد.
و گفت: هرکه را چیز دهی، اگر او را دوست تر داری از آنکه او تورا چیزی دهد، تو دوست آخرتی اگر نه دوست دنیایی.
و گفت: من هیچ چیز دوست تر از مهمان ندارم. از بهر آنکه روزی و مؤنت او بر خدای است و من در میان هیچ کس نیم، و مزد و ثواب مرا.
و گفت: هرکه از میان نعمت در تنگدستی افتد، و تنگدستی نزدیک او بزرگتر از نعمت بسیار نبود او در دو غم بزرگ افتاده است: یک غم در دنیا، و یک غم در آخرت، و هرکه از میان همت در تنگدستی افتد، و آن تنگدستی نزدیک او بزرگتر از نعمت بسیار نبود او در دو غم بزرگ افتاده است: یک غم دردنیا، و یک غم در آخرت.
گفتند : بچه شناسند که بنده واثق است بخدای و اعتماد او بخدای است
گفت : بدانکه چون او را چیزی از دنیا فوت شود غنیمت شمرد
و گفت: اگر میخواهی که مرد را بشناسی در نگر تا به وعده خدای ایمنتر است یا به وعده مردمان.
و گفت: تقوی را به سه چیز توان دانست. به فرستادن، ومنع کردن، و سخن گفتن. فرستادن دین بود، یعنی آنچه فرستادی دین است. و منع کردن دنیا بود، یعنی مالی که به تو دهند نستانی که دنیا بود. و سخن گفتن در دین و دنیا بود، یعنی از هر دو سرای سخن توان گفت که سخن دینی بود و دنیاوی بود. و دیگر معنی آن است که آنچه فرستادی دین است. یعنی اوامر به جای آوردن و منع کردن دنیا است. یعنی از نواهی دور بودن. و سخن گفتن به هر دو محیط است که به سخن معلوم توان کرد که مرد در این است یا در دنیا.
و گفت: هفتصد مرد عالم را پرسیدم از پنج چیز - که خردمند کیست و توانگر کیست و زیرک کیست و درویش کیست و بخیل کیست؟ هر هفتصد یک جواب دادند. همه گفتند: خردمند آن است که دنیا را دوست ندارد؛ و زیرک آن است که دنیا او را نفریبد و توانگر آن است که به قسمت خدای راضی بود، و درویش ان است که در دلش طلب زیادتی نباشد، و بخیل آن است که حق مال خدای از خدای بازدارد.
حاتم اصم گفت: از وی وصیت خواستم به چیزی که نافع بود. گفت: اگر وصیت عام خواهی زبان نگاه دار و هرگز سخن مگوی تا ثواب آن گفتار در ترازوی خود بینی، وا گر وصیت خاص خواهی نگر تا سخن نگویی مگر خود را چنان بینی که اگر نگویی بسوزی. والله اعلم.
و گفت: هزار و هفتصد استاد را شاگردی کردم و چند اشتروار کتاب حاصل کردم.
و گفت: راه خدای در چهارچیز است: یکی امن در روزی، و دوم اخلاص در کار، و سوم عداوت با شیطان، و چهارم ساختن مرگ.
و سبب توبه او آن بود که به ترکستان شد به تجارت و به نظاره بتخانه رفت. بت پرستی را دید که بتی را میپرستید و زاری میکرد. شقیق گفت: تورا آفریدگاری هست زنده و قادر و عالم او را پرست و شرم دار و بت مپرست که از او هیچ خیر و شر نیاید.
گفت: اگر چنین است که تو میگویی قادر نیست که تو را در شهرتو روزی دهد که تو را بدین جانب باید آمد. شقیق از این سخن بیدار شد و روی به بلخ نهاد. گبری همراه او افتاد. با شقیق گفت: در چه کاری؟
گفت: دربازرگانی.
گفت: اگر در پی روزی میروی که تو را تقدیر نکرده اند، تا قیامت اگر روزی بدان نرسی، اگر از پس روزی میروی که تو را تقدیر کرده اند، مرو که خود به تو رسد.
شقیق چون این سخن بشنید بیدار شد و دنیا بر دلش سرد شد. پس به بلخ آمد. جماعتی دوستان بر وی جمع شدند که او به غایت جوانمرد بود و علی بن عیسی بن ماهان امیر بلخ بود و سگان شکاری داشتی. او را سگی گم شده بود. گفتنتد: بنزد همسایه شقیق است و آنکس را بگرفتند که تو گرفته ای.
پس آن همسایه را میرنجاندند. او التجا به شقیق کرد. شقیق پیش امیر شد و گفت: تا سه روز دیگر سگ به تو رسانم. او را خلاصی بده.
او را خلاصی داد. بعد از سه روز دیگر مگر شخصی آن سگ را یافته بود، و گرفته. اندیشه کرد که این سگ را پیش شقیق باید برد که او جوانمرد است، تا مرا چیزی دهد، پس او را پیش شقیق آورد. شقیق پیش امیر برد و از ضمان بیرون آمد. اینجا عزم کرد و به کلی از دنیا اعراض کرد.
نقل است که در بلخ قحطی عظیم بود، چنانکه یکدیگر میخوردند، غلامی دید در بازار شادمان و خندان. گفت: ای غلام، چه جای خرمی است؟ نبینی که خلق از گرسنگی چون اند؟
غلام گفت: مرا چه باک که من بنده کسی ام که وی را دهی است خاصه و چندین غله دارد. مرا گرسنه نگذارد.
شقیق آن جایگاه از دست برفت. گفت: الهی این غلام به خواجه ای که انبار داشته باشد چنین شاد باشد. تومالک الملوکی و روزی پذیرفته ما چرا اندوه خوریم؟
درحال از شغل دنیا رجوع کرد و توبة نصوح کرد و روی به راه حق نهاد و در توکل به حد کمال رسید. پیوسته گفتی: من شاگرد غلامی ام.
نقل است که حاتم اصم گفت: با شقیق به غزا رفتم روزی صعب بود. مصاف میکردند. چنانکه به جز سرنیزه نمیتوانست دید، و تیر از هوا میآمد. شقیق مرا گفت: یا حاتم! خود را چون مییابی؟ مگر پنداری که دوش است که با زن خود در جامه خواب خفته بودی؟
گفتم: نه.
گفت: به خدای که من تن خود را همچنان مییابم که تو دوش در جامه خواب بودی.
پس شب درآمد. بخفت و خرقه بالین کرد و در خواب شد واز اعتمادی که برخدای داشت در آن میان چنان دشمنان در خواب شد.
نقل است که روزی مجلس میداشت . آوازه در شهر افتاد که کافر آمد. شقیق بیرون دوید کافران را هزیمت کرد و بازآمد. مریدی گلی چند نزد سجاده شیخ نهاد. آن را میبوئید. جاهلی آن بدی و گفت: لشکر بر در شهر، و امام مسلمانان پیش خود گل نهاده و میبوید؟
شیخ گفت: منافق همه گل بوییدن بیند هیچ لشکر شکستن نبیند.
نقل است که روزی میرفت. بیگانه ای او را دید. گفت: ای شقیق! شرم نداری که دعوی خاصگی کنی و چنین سخن گویی؟ این سخن بدان ماند که هرکه او را میپرستد وایمان دارد از بهر روزی دادن او نعمت پرست است.
شقیق یاران را گفت: این سخن بنویسید که او میگوید بیگانه گفت: چون تو مردی سخن چون منی نویسد؟
گفت: آری! ما چون جوهر یابیم، اگر چه در نجاست افتاده باشد، برگیریم و باک نداریم.
بیگانه گفت: اسلام عرضه کن که دین تواضع است و حق پذیرفتن.
گفت: آری! رسول علیه السلام فرموده است: الحکمة ضاله المومن فاطلبها و لو کان عند الکافر.
نقل است که شقیق در سمرقند مجلس میگفت. روی به قوم کرد و گفت: ای قوم! اگر مرده اید به گورستان، اگر کودک اید به دبیرستان، و اگر دیوانه اید به بیمارستان و اگر کافرید کافرستان، و اگر بنده اید داد مسلمانی از خود بستانید ای مخلوق پرستان.
یکی شقیق را گفت: مردمان ملامت میکنند تو را و میگویند: از دسترنج مردمان نان میخورد. بیا تا من تو را اجرا کنم.
گفت: اگر تو را پنج عیب نبودی چنین کردمی. یکی آنکه خزانه تو کم شود، دوم آنکه دزد ببرد، سوم آنکه پشیمان شوی، چهارم آنکه دور نبود اگر از من عیبی بینی وا جرا از من بازگیری، پنجم روا بود که اجل در رسد و بی برگ مانم. اما مرا خداوندی هست از همه عیبها پاک ومنزه است.
نقل است که یکی پیش او آمد و گفت: خواهم که به حج روم.
گفت: توشه راه چیست؟
گفت: چهارچیز.
گفت: کدامست.
گفت: یکی آنکه هیچ کس مرا به روزی خویش نزدیکتر از خود نمیبینم و هیچ کس را از روزی خود دورتر از غیر خود نمیبینم و قضای خدای میبینم که با من میآید. هرجا که باشم و چنان دانم که در هر حال که باشم میدانم که خدای داناتر است به حال من از من.
شقیق گفت: احسنت! نیکوزادی است. مبارکت باد.
نقل است که چون شقیق قصد کرد و به بغداد رسید هارون الرشید او را بخواند. چون شقیق به نزدیک هارون رفت و هارون گفت: تویی شقیق زاهد؟
گفت: شقیق منم، اما زاهد نیم.
هارون گفت: مرا پندی ده.
گفت: هشدار که حق تعالی تو را به جای صدیق نشانده است. از تو صدیق خواهد چنانکه از وی؛ و به جای فاروق نشانده است، از تو فرق خواهد، میان حق و باطل، چنانکه از وی؛ و به جای ذوالنورین نشانده است، از تو حیا و کرم خواهد چنانکه از وی،و به جای مرتضی نشانده است، ازتو علم و عدل خواهد چنانکه از وی.
گفت: زیادت کن.
گفت: خدای را سرایی است که آن را دوزخ خوانند تو را دربان آن ساخته و سه چیز به تو داده، و مال و شمشیر و تازیانه، و گفته است که خلق را بدین سه چیز از دوزخ بازدار، هر حاجتمند که پیش تو آید مال از وی دریغ مدار، و هرکه فرمان حق را خلاف کند بدین تازیانه او را ادب کن، و هرکه یکی را بکشد بدین شمشیر قصاص خواه به دستوری، و اگر این نکنی پیشرو دوزخیان تو باشی هارون.
گفت: زیادت کن.
گفت: تو چشمه ای و عمال جویها. اگر چشمه روشن بود، به تیرگی جویها زیان ندارد. اگر چشمه تاریک بود به روشنی جوی ها هیچ امید نباشد.
گفت: زیادت کن.
گفت: اگر در بیابان تشنه شوی، چنانکه به هلاکت نزدیک باشی، اگر آن ساعت شربتی آب یابی به چند بخری؟
گفت: به هرچه خواهد.
گفت: اگر نفروشد الا به نیمة ملک تو؟
گفت: بدهم.
گفت: اگر آن آب بخوری از تو بیرون نیاید چنانکه بیم هلاکت بود، یکی گوید من تو را علاج کنم اما نیمه ای از ملک تو بستانم چه کنی؟
گفت: بدهم.
گفت: پس به چه نازی؟ به ملکی که قیمتش یک شربت آب بود که بخوری و از تو بیرون آید؟
هارون بگریست و او را به اعزازی تمام بازگردانید.
پس شقیق به مکه شد و آنجا مردمان بر وی جمع شدند و گفت: اینجا جستن روزی جهل است و کار کردن از بهر روزی حرام.
و ابراهیم ادهم به وی افتاد. شقیق گتف: ای ابراهیم! چون میکنی در کار معاش؟
گفت: اگر چیزی رسد شکر کنم و اگر نرسد صبر کنم.
شقیق گفت: سگان بلخ همین کنند که چون چیزی باشد مراعات کنند و دم جنبانند واگر نباشد صبرکنند.
ابراهیم گفت: شما چگونه کنید؟
گفت: اگر ما را چیزی رسد ایثار کنیم وا گر نرسد شکر کنیم.
ابراهیم برخاست و سر او د رکنار گرفت و ببوسید.
وقال انت الاستاد و الله.
چون از مکه به بغداد آمد مجلس گفت و سخن او بیشتر در توکل بود و در اثنای سخن گفت: در بادیه فرو شدم، چهار دانگ سیم داشتم در جیب و همچنان دارم.
جوانی برخاست و گفت: آنجا که آن چهار دانگ در جیب مینهادی خدای تعالی حاضر نبود و آن ساعت اعتماد بر خدای نبوده بود.
شقیق متغیر شد و بدان اقرار کرد و گفت: راست میگویی. و از منبر فرود آمد.
نقل است که پیری پیش او آمد و گفت: گناه کرده ام بسیار و میخواهم که توبه کنم.
گفت: دیر آمدی.
پیر گفت: زود آمدم.
گفت: چون؟
گفت: هرکه پیش از مرگ آمده زود آمده باشد.
شقیق گفت: نیک آمدی و نیک گفتی.
و گفت: به خواب دیدم که گفتند: هرکه به خدای اعتماد کند به روزی خویش خوی نیک او زیادت شود، و او سخی گردد و در طاعتش وسواس نبود.
و گفت: هرکه در مصیبت جزع کرد همچنان است که نیزه برگرفته است و با خدای جنگ میکند.
و گفت: اصل طاعت خوف است و رجا و محبت.
و گفت: علامت خوف ترک محارم است، و علامت رجا طاعت دایم است، و علامت محبت شوق و انابت لازم است.
و گفت: هرکه با او سه چیز نبود از دوزخ نجات یابد. امن و خوف و اضطرار.
و گفت: بنده خائف آن است که او را خوفی است در آنچه گذشت از حیات تا چون گذشت و خوفی است که نمیداند تا بعداز این چه خواهد بود؟
و گفت: عبادت ده جزو است. نه جزو گریختن از خلق، و یک جزو خاموشی.
و گفت: هلاک مرد در سه چیز است. گناه میکند به امید توبه، و توبه نکند به امید زندگانی، و توبه ناکرده میماند به امید رحمت، پس چنین کس هرگز توبه نکند.
و گفت: حق تعالی اهل طاعت خود را در حال مرگ زنده گرداند و اهل معصیت را در حال زندگانی مرده گرداند.
و گفت: سه چیز قرین فقراست. فراغت دل، و سبکی حساب، و راحت نفس. و سه چیز لازم توانگران است. رنج تن، و شغل دل، و سختی حساب.
و گفت: مرگ را ساخته باید بود که چون مرگ بیاید بازنگردد.
و گفت: هرکه را چیز دهی، اگر او را دوست تر داری از آنکه او تورا چیزی دهد، تو دوست آخرتی اگر نه دوست دنیایی.
و گفت: من هیچ چیز دوست تر از مهمان ندارم. از بهر آنکه روزی و مؤنت او بر خدای است و من در میان هیچ کس نیم، و مزد و ثواب مرا.
و گفت: هرکه از میان نعمت در تنگدستی افتد، و تنگدستی نزدیک او بزرگتر از نعمت بسیار نبود او در دو غم بزرگ افتاده است: یک غم در دنیا، و یک غم در آخرت، و هرکه از میان همت در تنگدستی افتد، و آن تنگدستی نزدیک او بزرگتر از نعمت بسیار نبود او در دو غم بزرگ افتاده است: یک غم دردنیا، و یک غم در آخرت.
گفتند : بچه شناسند که بنده واثق است بخدای و اعتماد او بخدای است
گفت : بدانکه چون او را چیزی از دنیا فوت شود غنیمت شمرد
و گفت: اگر میخواهی که مرد را بشناسی در نگر تا به وعده خدای ایمنتر است یا به وعده مردمان.
و گفت: تقوی را به سه چیز توان دانست. به فرستادن، ومنع کردن، و سخن گفتن. فرستادن دین بود، یعنی آنچه فرستادی دین است. و منع کردن دنیا بود، یعنی مالی که به تو دهند نستانی که دنیا بود. و سخن گفتن در دین و دنیا بود، یعنی از هر دو سرای سخن توان گفت که سخن دینی بود و دنیاوی بود. و دیگر معنی آن است که آنچه فرستادی دین است. یعنی اوامر به جای آوردن و منع کردن دنیا است. یعنی از نواهی دور بودن. و سخن گفتن به هر دو محیط است که به سخن معلوم توان کرد که مرد در این است یا در دنیا.
و گفت: هفتصد مرد عالم را پرسیدم از پنج چیز - که خردمند کیست و توانگر کیست و زیرک کیست و درویش کیست و بخیل کیست؟ هر هفتصد یک جواب دادند. همه گفتند: خردمند آن است که دنیا را دوست ندارد؛ و زیرک آن است که دنیا او را نفریبد و توانگر آن است که به قسمت خدای راضی بود، و درویش ان است که در دلش طلب زیادتی نباشد، و بخیل آن است که حق مال خدای از خدای بازدارد.
حاتم اصم گفت: از وی وصیت خواستم به چیزی که نافع بود. گفت: اگر وصیت عام خواهی زبان نگاه دار و هرگز سخن مگوی تا ثواب آن گفتار در ترازوی خود بینی، وا گر وصیت خاص خواهی نگر تا سخن نگویی مگر خود را چنان بینی که اگر نگویی بسوزی. والله اعلم.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر ابوسلیمان دارائی قدس الله روحه
آن مجرد باطن و ظاهر، آن مسافر غایب و حاضر، آن در ورع و معرفت عامل، آن درصد گونه صفت کامل، آن در دریای دانایی، ابوسلیمان دارائی رحمةالله علیه، یگانه وقت بود و از غایت لطف او را ریحان القلوب گفته اند. و در ریاضت صعب و جوع مفرط شانی نیکو داشت چنانکه او را بندار الجایعین گفتندی که هیچ کس از این امت بر جوع آن صبر نتوانست کرد که وی در معرفت و حالات غیوب قلب و آفات عیوب نغس خطی عظیم وافر داشت و او را کلماتی است عالی واشارتی لطیف و دیگر دارا، دیهی است در دمشق، او از آنجا بود. احمد حواری که مرید او بود گفت: شبی در خلوت نماز میکردم و در آن میانه راحتی عظیم یافتم. دیگر روز با سلیمان گفتم. گفت: ضعیف مردی ای که تو را هنوزخلق در پیش است تا در خلا دیگرگونه ای و در ملا دیگرگونه، و در دو جهان هیچ چیز را آن خطر نیست که بنده را از حق تواند باز داشت.
و ابوسلیمان گفت: شبی در مسجد بودم و از سرما آرامم نبود. در وقت دعا یک دست پنهان کردم. راحتی عظیم از راه این دست به من رسید. هاتفی آواز دادکه: یا سلیمان آنچه روزی آن دست بود، که بیرون کرده بودی، دادیم.
اگر دست دیگر بیرون بودی، نصیب وی بدادمانی. سوگند خوردم که هرگز دعا نکنم به سرما و گرما مگر هردو دست بیرون کرده باشم.
پس گفت: سبحان آن خدایی که لطف خود در بی کامی و بی مرادی تعبیه کرده است.
و گفت: وقتی خفته ماندم ورد من فوت شد. حوری دیدم که مرا گفت خوش میخسبی. پانصد سال است که مرا میآرایند در پرده از برای تو.
و گفت: شبی حوری دیدم از گوشه ای که در من خندید، و روشنی او به حدی بود که وصف نتوان کرد. وصف زیبایی او به جایی که در عبارت نمیگنجد. گفتم: این روشنی و جمال از کجا آوردی؟
گفت: شبی قطره ای چند از دیده باریدی. از آن، روی من شستند. این همه از آن است که آب چشم شما گلگونه رویهای حوران است، هرچند بیشتر خوبتر.
و گفت: مرا عادت بود به وقت نان خوردن نان و نمک خوردمی. شبی درر آن نمک یک کنجد بود که خورده آمد. یکسال وقت خود گم کردم. جایی که کنجدی نمیگنجد صد هزار شهوت با دل تو ندانم چه خواهد کرد.
و گفت: دوستی داشتم که هرچه خواستمی. بدادی. یکبار چیزی خواستم، گفت: چند خواهی؟ حلاوت دوستی از دلم برفت.
و گفت: برخلیفه انکار کردم. دانستم که سخن من می شنود و از آن نه اندیشیدم، لکن مردمان بسیار بودند. ترسیدم که مرا بینند و صلابت آن به نظر خلق در دل من شیرین شود. آنگاه بی اخلاص گشته شوم.
و گفت: مریدی دیدم به مکه، هیچ نخوردی الا آب زمزم. گفتم: اگر این آب خشک شود چه خوری؟ پس برخاست و گفت: جزاءک الله خیرا. مرا راه نمودی که چندین سال زمزم پرست بودم. این بگفت و برفت.
احمد حواری گفت: ابوسلیمان در وقت احرام لبیک نگفتی. گفت: حق تعالی به موسی علیه السلام وحی کرد که ظالمان امت خود را بگوی تا مرا یاد نکنند هرکه ظالم بود و مرا یاد کند من او را به لعنت یاد کنم.
پس گفت: شنیده ام که هرکه نفقه حج از مال شبهت کند آنگاه گوید لبیک! او را گویند: لالبیک و لاسعیدک حتی ترد ما فی یدیک.
نقل است که پسر فضیل طاقت شنیدن آیت عذاب نداشتی. از فضیل پرسیدند: پسر تو به درجه خوف به چه رسید؟ گفت: به اندکی گناه.
این با سلیمان گفتند: گفت: کسی را خوف بیش بود از بسیاری گناه بود، نه از اندکی گناه.
نقل است که صالح عبدالکریم گفت: رجا و خوف در دل دو نور است.
با او گفتندکه: از این هر دو کدام روشنتر؟ گفت: رجا.
این سخن را به بوسلیمان رسانیدند. گفت: سبحان الله! این چگونه سخنی است که ما دیدیم، که از خوف تقوی و صوم و صلوة و اعمال دیگر میخیزد و از رجا نخیزد. پس چگونه روشنتر بود؟
و گفت: من میترسم ازآن آتشی که آن عقوبت خدا است، یآ میترسم از خدایی که عقوبت او آتش است.
و گفت: اصل همه چیزها در دنیا واخرت خوف است. از حق تعالی هر گاه که رجا بر خوف غالب آید دل فساد یابد، وهر گاه که خوف در دل دایم بود خشوع بر دل ظاهر گردد، اگر دایم نگرددوگاه گاه بر دل خوفی میگذرد، هرگز دل راخشوع حاصل نیاید.
وگفت: هرگزاز دلی خوف جدا نشود که نه آن دل خراب گردد.
ویک روز احمد حواری را گفت: چون مردمان را بینی که بر جا عمل میکنند، اگر توانی که تو بر خوف عمل کنی بکن. لقمان پسر خود را گفت بترس ازخدای ترسیدنی که در او ناامید نشوی از رحمت او، و امید دار به خدای امید داشتی که در او ایمن نباشی از مکر او.
و گفت: چون دل خود را در شوق اندازی بعد ز آن در خوف انداز، تا آن شوق را خوف از راه برگیرد. یعنی تو این ساعت به خوف محتاجتری از آنکه به شوق.
و گفت: فاضلترین کارها خلاف رضای نفس است و هرچیزی را علامتی است. علامت خذلان دست داشتن از گریه است و هرچیزی را زنگاری است و زنگار نور دل سیر خوردن است.
و گفت: احتلام عقوبت است. از آن جهت میگوید علامت سیری است.
و گفت: هرکه سیر خورد شش چیز به وی درآید. عبادت را حلاوت نیابد، و حفظ وی در یادداشت حکمت کم شود، و از شفقت برخلق محروم ماند که پندارد که همه جهانیان سیراند، و عبادت بر وی گران شود، و شهوات بر وی زیادت گردند، و همه مومنان گرد مساجد گردند و او گرد مزابل گردد.
و گفت: جوع نزدیک خدای از خزانه ی است مدخر که ندهد به کسی الا بدان که او را دوست دارد.
و گفت: چون آدمی سیر خورد جمله اعضای او به شهوات گرسنه شد، و چون گرسنه باشد جمله اعضای از شهوات سیر گردد. یعنی تا شکم سیر نبود هیچ شهوت دیگر آرزو نکند.
و گفت: گرسنگی کلید آخرت است، و سیری کلید دنیا. .
و گفت: هرگاه که تو را حاجتی بود از حوایج دنیا و آخرت، هیچ مخور تا آن وقت که آن حاجت روا بود از بهر آنکه خوردن عقل را متغیر گرداند، و حاجت خواستن از متغیر، متغیر بود. پس بر تو باد که بر جوع حرص کنی که جوع نفس را ذلیل کند و دل را رقیق کند و علم سماوی بر تو ریزد.
و گفت: اگر یک لقمه از حلال شبی کمتر خورم دوست تر دارم از آنکه تا روز نماز کنم. زیرا که شب آن وقت درآید که آفتاب فرو شود. و شب دل مومنان آن وقت آید که معده از طعام پر شود.
و گفت: صبر نکند از شهوات دنیا، مگر نفسی که در دل او نوری بود که به آخرتش مشغول میدارد.
و گفت: چون بنده صبر نکند بر آنکه دوست تر دارد چگونه صبر کند بر آنکه دوست ندارد.
و گفت: بازنگشت آنکه بازگشت الا از راه، که اگر برسیدی بازنگشتی ابدا.
و گفت: خنک آنکه در همه عمر خویش یک خطوه ای به اخلاص دست دادش.
و گفت: هرگاه که بنده خالص شود از بسیاری وسواس و ریا نجات یابد.
و گفت: اعمال خالص اندکی است.
و گفت: اگر صادقی خواهد که صفت کند آنچه دردل او بود زبانش کار نکند.
و گفت: صدق با زبان صادقان به هم برفت و باقی ماند بر زبان کاذبان.
و گفت: هرچیزی را که بینی زیوری است، و زیور صدق خشوع است.
و گفت: صدق را مظنه خویش ساز و حق را همیشه شمشیر خویش سازو خدای را غایت طلب خویش دان.
و گفت: قناعت از رضا به جای ورع است از زهد. این اول رضا است و آن اول زهد.
و گفت: خدای را بندگان اند که شرم میدارند که با او معاملت کنند به صبر پس معاملت میکنند به رضا. یعنی در صبر کردن معنی آن بود که من خود صبورم، اما در رضا هیچ نبود و چنانکه دارد چنان باشد. صبر به تو تعلق دارد و رضا بدو.
و گفت: راضی بودن و رضا آن است که از خدا بهشت نخواهی و از دوزخ پناه نطلبی.
و گفت: من نمیشناسم زهد را حدی، و ورع را حدی، و رضا را حدی و غایتی، ولکن راهی از او میدانم.
و گفت: از هر مقامی حالی به من رسید، مگر از رضا که به جز بویی از او به من نرسید با این همه اگر خلق همه عالم را به دوزخ برند و همه به کره روند من به رضا روم زیرا که اگر رضای من نیست درآمدن به دوزخ رضای او هست.
و گفت: ما در رضا به جایی رسیدیم که اگر هفت طبقه دوزخ در چشم راست ما نهند در خاطر ما بگذرد که چرا در چشم چپ ننهاد.
و گفت: تواضع آن است که در عمل خوشت هیچ عجب پدید نیاید.
و گفت: هرگز بنده تواضع نکند تا وقتی که نفس خویش را نداند، و هرگز زهد نکند تا نشناسد که دنیا هیچ نیست و زهد آن است که هرچه تو را از حق تعالی باز دارد ترک آن کنی.
و گفت: علامت زهد آن است که اگر کسی صوفی در تو پوشد که قیمت آن سه درم بود، در دلت رغبت صوفی نبود که قیمتش پنج درم بود.
و گفت: بر هیچ کس به زهد گواهی مده، به جهت آن که او در دل غایب است از تو و در ورع حاضر است.
و گفت: ورع در زبان سخت تر از آن است که سیم و زر در دل.
و گفت: حصن حصین نگاه داشت زبان است و مغز عبادت گرسنگی است، و دوستی دنیا سر همه خطا هاست.
و گفت: تصوف آن است که بر وی افعال میرود که جز خدای نداند و پیوسته با خدای بود چنانکه جز خدای نداند.
و گفت: تفکر در دنیا حجاب آخرت است و تفکر در آخرت ثمره حکمت و زندگی دلهاست.
و گفت: از غیرت، علم زیادت شود و از تفکر خوف.
و در پیش او کسی ذکر معصیتی کرد. او زار بگریست، وگفت: به خدای که در طاعت چندان آفت میبینم که به آن معصیت حاجت نیست.
و گفت: عادت کنید چشم را به گریه و دل را به فکرت.
و گفت: اگر بنده به هیچ نگرید مگر برآنکه ضایع کرده است از روزگار خویش تا این غایت، او را این اندوه تمام است تا به وقت مرگ.
و گفت: هرکه خدای را شناخت دل را فارغ دارد و به ذکر او مشغول شود و به خدمت او، و میگرید بر خطاهای خویش.
و گفت: در بهشت صحراهاست. چون بنده به ذکر مشغول شود، درختان میکارند به نام او تا آنگاه که بس کند. آن فریشته را گویند چرا بس کردید؟ گویند وی بس کرد.
و گفت: هرکه پند دهنده ای میخواهد گو در اختلاف روز و شب نگر.
و گفت: هرکه در روز نیکی کند در شب مکافات یابد و هرکه در شب نیکی کند در روز مکافات یابد.
و گفت: هرکه به صدق از شهوت بازایستد حق تعالی از آن کریمتر است که او را عذاب کند و آن شهوات را از دل او ببرد.
و گفت: هرکه به نکاح و سفر و حدیث نوشتن مشغول شود روی به دنیا آورد، مگر زنی نیک که او از دنیا نیست بلکه از آخرت است. یعنی تو را فارغ دارد تا به کار آخرت پردازی اما هرکه تو را از حق بازدارد از مال و اهل و فرزند شوم بود.
و گفت: هر عمل که آن را در دنیا به نقد ثواب نیابی بدانکه آن را در آخرت نخواهی یافت. یعنی راحت قبول آن طاعت باید که اینجا به تو رسد.
و گفت: آن یک نفس سرد که از دل درویشی برآید به وقت آروزویی که از یافت آن عاجز بود فاضلتر از هزار ساله طاعت و عبادت توانگر.
و گفت: بهترین سخاوت آن است که موافق حاجت بود.
و گفت: آخر اقدام زاهدان اول اقدام متوکلان است.
و گفت: اگر غافلان بدانند که از ایشان چه فوت میشود از آنچه ایشان در آن اند جمله به مفاجات سختی بمیرند.
و گفت: حق تعالی عارف را بر بستر خفته باشد که بر وی سر بگشاید و روشن کند آنچه هرگز نگشاید ایستاده را در نماز.
و گفت: عارف را چون چشم دل گشاده شد چشم سرشان بسته شود، جز ا و هیچ نبینند چنانکه هم او گفت نزدیک ترین چیزی که بدان قربت جویند به خدای تعالی آن است که بدانی که خدای تعالی بر دل تو مطلع است. ا ز دل تو داند که از دنیا و آخرت نمیخواهی الا او را.
و گفت: اگر معرفت را صورت کنند برجایی هیچ کس ننگرد در وی الا که بمیرد از زیبایی و جمال او و از نیکویی و از لطف او و تیره گردد همه روشنیها در جنب نور او.
و گفت: معرفت به خاموشی نزدیک تر است که به سخن گفتن و دل مومن روشن است به ذکر او وذکر او غذای او است. و انس راحت او، و حسن معاملت او تجارت او، و شب بازار او، و مسجد دکان او و عبادت کسب او، ویعنی قرآن بضاعت او، و دنیا کشتزار او و قیامت خرمنگاه او، و ثواب حق تعالی ثمره رنج او.
و گفت: بهترین روزگار ما صبر است و صبر بر دو قسم است. صبری است بر آنچه کاره آنی در هرچه اوامر حق است ولازم است گزاردن و صبری است از آنچه طالب آنی در هرچه تو را هوا بر آن دعوت کند و حق تو را از آن نهی کرده است.
و گفت: خیری که در او شر نبود شکر است در نعمت و صبر است در بلا.
و گفت: هرکه نفس خود را قیمتی داند هرگز حلاوت خدمت نیابد.
و گفت: اگر مردم گرد آیند تا مرا خوار کنند چنانکه من خود را خوار گردانیدم نتوانند، و اگر خواهند که مرا عزیز گردانند چنانکه من خود را نتوانند. یعنی خواری من در معصیت است و عز من در طاعت است.
و گفت: هرچیزی را کا بینی است و کابین بهشت ترک دنیا کردن است و هرچه در دنیا است.
و گفت: در هر دلی که دوستی دنیا قرار گرفت دوستی آخرت از آن دل رخت برداشت.
و گفت: چون حکیم ترک دنیا کرد دنیا را به نور حکمت منورکرد.
و گفت: دنیا نزدیک خدای کمتر است از پر پشه ای. قیمت آن چه بود تا کسی در وی زاهد شود.
و گفت: هرکه وسیلت جوید به خدای به تلف کردن نفس خویش خدای نفس او را بر وی نگاه دارد و او را از اهل جنت گرداند.
و گفت: خدای تعالی میفرماید که بنده من اگر از من شرم داری عیبهای تو را برمردم پوشیده گردانم و زلتهای تو را از لوح محفوظ محو گردانم و روز قیامت در شمار با تو استقصا نکنم.
و مریدی را گفت: چون از دوستی خیانتی بینی عتاب مکن، که باشد در عتاب سخنی شنوی، که از آن سخت تر. مرید گفت: چون بیآزمودم چنان بود.
احمد حواری گفت: یک روز شیخ جامه سفید پوشیده بودو گفت: کاشکی دل من در میان دلها، چون پیراهن من بودی در میان جامه.
و شیخ جنید گوید(رحمةالله علیه )که : احتیاط وی چنان بود که گفت.
بسیار بود که چیزی بر دلم آید از نکته این قوم به چند روز آن را نپذیرم الا به دو گواه عدل از کتاب وسنت.
و در مناجات گفتی: الهی چگونه شایسته خدمت تو بود آنکه شایسته خدمتگار تو نتواند بود، یا چگونه امید دارد به رحمت تو آنکه شرم نمیدارد که نجات یابد از عذاب تو.
نقل است که وی صاحب معاذ جیل بود و علم از وی گرفته بود. چون وفاتش نزدیک آمد اصحاب گفتند: ما را بشارت ده که به حضرتی میروی که خداوند غفور و رحمان است.
گفت: چرا نمیگویید که به حضرت خداوند ی میروی که او به صغیره ای حساب کند و به کبیره ای عذاب سخت کند.
پس جان بداد. دیگری بعد از وفات او به خوابش دید. گفت: خدای با تو چه کرد؟
گفت: رحمت کرد، و عنایت نمود در حق من ولکن اشارت این قوم مرا عظیم زیانمند بو د. یعنی انگشت نمای بودم میان اهل دین. رحمةالله علیه.
و ابوسلیمان گفت: شبی در مسجد بودم و از سرما آرامم نبود. در وقت دعا یک دست پنهان کردم. راحتی عظیم از راه این دست به من رسید. هاتفی آواز دادکه: یا سلیمان آنچه روزی آن دست بود، که بیرون کرده بودی، دادیم.
اگر دست دیگر بیرون بودی، نصیب وی بدادمانی. سوگند خوردم که هرگز دعا نکنم به سرما و گرما مگر هردو دست بیرون کرده باشم.
پس گفت: سبحان آن خدایی که لطف خود در بی کامی و بی مرادی تعبیه کرده است.
و گفت: وقتی خفته ماندم ورد من فوت شد. حوری دیدم که مرا گفت خوش میخسبی. پانصد سال است که مرا میآرایند در پرده از برای تو.
و گفت: شبی حوری دیدم از گوشه ای که در من خندید، و روشنی او به حدی بود که وصف نتوان کرد. وصف زیبایی او به جایی که در عبارت نمیگنجد. گفتم: این روشنی و جمال از کجا آوردی؟
گفت: شبی قطره ای چند از دیده باریدی. از آن، روی من شستند. این همه از آن است که آب چشم شما گلگونه رویهای حوران است، هرچند بیشتر خوبتر.
و گفت: مرا عادت بود به وقت نان خوردن نان و نمک خوردمی. شبی درر آن نمک یک کنجد بود که خورده آمد. یکسال وقت خود گم کردم. جایی که کنجدی نمیگنجد صد هزار شهوت با دل تو ندانم چه خواهد کرد.
و گفت: دوستی داشتم که هرچه خواستمی. بدادی. یکبار چیزی خواستم، گفت: چند خواهی؟ حلاوت دوستی از دلم برفت.
و گفت: برخلیفه انکار کردم. دانستم که سخن من می شنود و از آن نه اندیشیدم، لکن مردمان بسیار بودند. ترسیدم که مرا بینند و صلابت آن به نظر خلق در دل من شیرین شود. آنگاه بی اخلاص گشته شوم.
و گفت: مریدی دیدم به مکه، هیچ نخوردی الا آب زمزم. گفتم: اگر این آب خشک شود چه خوری؟ پس برخاست و گفت: جزاءک الله خیرا. مرا راه نمودی که چندین سال زمزم پرست بودم. این بگفت و برفت.
احمد حواری گفت: ابوسلیمان در وقت احرام لبیک نگفتی. گفت: حق تعالی به موسی علیه السلام وحی کرد که ظالمان امت خود را بگوی تا مرا یاد نکنند هرکه ظالم بود و مرا یاد کند من او را به لعنت یاد کنم.
پس گفت: شنیده ام که هرکه نفقه حج از مال شبهت کند آنگاه گوید لبیک! او را گویند: لالبیک و لاسعیدک حتی ترد ما فی یدیک.
نقل است که پسر فضیل طاقت شنیدن آیت عذاب نداشتی. از فضیل پرسیدند: پسر تو به درجه خوف به چه رسید؟ گفت: به اندکی گناه.
این با سلیمان گفتند: گفت: کسی را خوف بیش بود از بسیاری گناه بود، نه از اندکی گناه.
نقل است که صالح عبدالکریم گفت: رجا و خوف در دل دو نور است.
با او گفتندکه: از این هر دو کدام روشنتر؟ گفت: رجا.
این سخن را به بوسلیمان رسانیدند. گفت: سبحان الله! این چگونه سخنی است که ما دیدیم، که از خوف تقوی و صوم و صلوة و اعمال دیگر میخیزد و از رجا نخیزد. پس چگونه روشنتر بود؟
و گفت: من میترسم ازآن آتشی که آن عقوبت خدا است، یآ میترسم از خدایی که عقوبت او آتش است.
و گفت: اصل همه چیزها در دنیا واخرت خوف است. از حق تعالی هر گاه که رجا بر خوف غالب آید دل فساد یابد، وهر گاه که خوف در دل دایم بود خشوع بر دل ظاهر گردد، اگر دایم نگرددوگاه گاه بر دل خوفی میگذرد، هرگز دل راخشوع حاصل نیاید.
وگفت: هرگزاز دلی خوف جدا نشود که نه آن دل خراب گردد.
ویک روز احمد حواری را گفت: چون مردمان را بینی که بر جا عمل میکنند، اگر توانی که تو بر خوف عمل کنی بکن. لقمان پسر خود را گفت بترس ازخدای ترسیدنی که در او ناامید نشوی از رحمت او، و امید دار به خدای امید داشتی که در او ایمن نباشی از مکر او.
و گفت: چون دل خود را در شوق اندازی بعد ز آن در خوف انداز، تا آن شوق را خوف از راه برگیرد. یعنی تو این ساعت به خوف محتاجتری از آنکه به شوق.
و گفت: فاضلترین کارها خلاف رضای نفس است و هرچیزی را علامتی است. علامت خذلان دست داشتن از گریه است و هرچیزی را زنگاری است و زنگار نور دل سیر خوردن است.
و گفت: احتلام عقوبت است. از آن جهت میگوید علامت سیری است.
و گفت: هرکه سیر خورد شش چیز به وی درآید. عبادت را حلاوت نیابد، و حفظ وی در یادداشت حکمت کم شود، و از شفقت برخلق محروم ماند که پندارد که همه جهانیان سیراند، و عبادت بر وی گران شود، و شهوات بر وی زیادت گردند، و همه مومنان گرد مساجد گردند و او گرد مزابل گردد.
و گفت: جوع نزدیک خدای از خزانه ی است مدخر که ندهد به کسی الا بدان که او را دوست دارد.
و گفت: چون آدمی سیر خورد جمله اعضای او به شهوات گرسنه شد، و چون گرسنه باشد جمله اعضای از شهوات سیر گردد. یعنی تا شکم سیر نبود هیچ شهوت دیگر آرزو نکند.
و گفت: گرسنگی کلید آخرت است، و سیری کلید دنیا. .
و گفت: هرگاه که تو را حاجتی بود از حوایج دنیا و آخرت، هیچ مخور تا آن وقت که آن حاجت روا بود از بهر آنکه خوردن عقل را متغیر گرداند، و حاجت خواستن از متغیر، متغیر بود. پس بر تو باد که بر جوع حرص کنی که جوع نفس را ذلیل کند و دل را رقیق کند و علم سماوی بر تو ریزد.
و گفت: اگر یک لقمه از حلال شبی کمتر خورم دوست تر دارم از آنکه تا روز نماز کنم. زیرا که شب آن وقت درآید که آفتاب فرو شود. و شب دل مومنان آن وقت آید که معده از طعام پر شود.
و گفت: صبر نکند از شهوات دنیا، مگر نفسی که در دل او نوری بود که به آخرتش مشغول میدارد.
و گفت: چون بنده صبر نکند بر آنکه دوست تر دارد چگونه صبر کند بر آنکه دوست ندارد.
و گفت: بازنگشت آنکه بازگشت الا از راه، که اگر برسیدی بازنگشتی ابدا.
و گفت: خنک آنکه در همه عمر خویش یک خطوه ای به اخلاص دست دادش.
و گفت: هرگاه که بنده خالص شود از بسیاری وسواس و ریا نجات یابد.
و گفت: اعمال خالص اندکی است.
و گفت: اگر صادقی خواهد که صفت کند آنچه دردل او بود زبانش کار نکند.
و گفت: صدق با زبان صادقان به هم برفت و باقی ماند بر زبان کاذبان.
و گفت: هرچیزی را که بینی زیوری است، و زیور صدق خشوع است.
و گفت: صدق را مظنه خویش ساز و حق را همیشه شمشیر خویش سازو خدای را غایت طلب خویش دان.
و گفت: قناعت از رضا به جای ورع است از زهد. این اول رضا است و آن اول زهد.
و گفت: خدای را بندگان اند که شرم میدارند که با او معاملت کنند به صبر پس معاملت میکنند به رضا. یعنی در صبر کردن معنی آن بود که من خود صبورم، اما در رضا هیچ نبود و چنانکه دارد چنان باشد. صبر به تو تعلق دارد و رضا بدو.
و گفت: راضی بودن و رضا آن است که از خدا بهشت نخواهی و از دوزخ پناه نطلبی.
و گفت: من نمیشناسم زهد را حدی، و ورع را حدی، و رضا را حدی و غایتی، ولکن راهی از او میدانم.
و گفت: از هر مقامی حالی به من رسید، مگر از رضا که به جز بویی از او به من نرسید با این همه اگر خلق همه عالم را به دوزخ برند و همه به کره روند من به رضا روم زیرا که اگر رضای من نیست درآمدن به دوزخ رضای او هست.
و گفت: ما در رضا به جایی رسیدیم که اگر هفت طبقه دوزخ در چشم راست ما نهند در خاطر ما بگذرد که چرا در چشم چپ ننهاد.
و گفت: تواضع آن است که در عمل خوشت هیچ عجب پدید نیاید.
و گفت: هرگز بنده تواضع نکند تا وقتی که نفس خویش را نداند، و هرگز زهد نکند تا نشناسد که دنیا هیچ نیست و زهد آن است که هرچه تو را از حق تعالی باز دارد ترک آن کنی.
و گفت: علامت زهد آن است که اگر کسی صوفی در تو پوشد که قیمت آن سه درم بود، در دلت رغبت صوفی نبود که قیمتش پنج درم بود.
و گفت: بر هیچ کس به زهد گواهی مده، به جهت آن که او در دل غایب است از تو و در ورع حاضر است.
و گفت: ورع در زبان سخت تر از آن است که سیم و زر در دل.
و گفت: حصن حصین نگاه داشت زبان است و مغز عبادت گرسنگی است، و دوستی دنیا سر همه خطا هاست.
و گفت: تصوف آن است که بر وی افعال میرود که جز خدای نداند و پیوسته با خدای بود چنانکه جز خدای نداند.
و گفت: تفکر در دنیا حجاب آخرت است و تفکر در آخرت ثمره حکمت و زندگی دلهاست.
و گفت: از غیرت، علم زیادت شود و از تفکر خوف.
و در پیش او کسی ذکر معصیتی کرد. او زار بگریست، وگفت: به خدای که در طاعت چندان آفت میبینم که به آن معصیت حاجت نیست.
و گفت: عادت کنید چشم را به گریه و دل را به فکرت.
و گفت: اگر بنده به هیچ نگرید مگر برآنکه ضایع کرده است از روزگار خویش تا این غایت، او را این اندوه تمام است تا به وقت مرگ.
و گفت: هرکه خدای را شناخت دل را فارغ دارد و به ذکر او مشغول شود و به خدمت او، و میگرید بر خطاهای خویش.
و گفت: در بهشت صحراهاست. چون بنده به ذکر مشغول شود، درختان میکارند به نام او تا آنگاه که بس کند. آن فریشته را گویند چرا بس کردید؟ گویند وی بس کرد.
و گفت: هرکه پند دهنده ای میخواهد گو در اختلاف روز و شب نگر.
و گفت: هرکه در روز نیکی کند در شب مکافات یابد و هرکه در شب نیکی کند در روز مکافات یابد.
و گفت: هرکه به صدق از شهوت بازایستد حق تعالی از آن کریمتر است که او را عذاب کند و آن شهوات را از دل او ببرد.
و گفت: هرکه به نکاح و سفر و حدیث نوشتن مشغول شود روی به دنیا آورد، مگر زنی نیک که او از دنیا نیست بلکه از آخرت است. یعنی تو را فارغ دارد تا به کار آخرت پردازی اما هرکه تو را از حق بازدارد از مال و اهل و فرزند شوم بود.
و گفت: هر عمل که آن را در دنیا به نقد ثواب نیابی بدانکه آن را در آخرت نخواهی یافت. یعنی راحت قبول آن طاعت باید که اینجا به تو رسد.
و گفت: آن یک نفس سرد که از دل درویشی برآید به وقت آروزویی که از یافت آن عاجز بود فاضلتر از هزار ساله طاعت و عبادت توانگر.
و گفت: بهترین سخاوت آن است که موافق حاجت بود.
و گفت: آخر اقدام زاهدان اول اقدام متوکلان است.
و گفت: اگر غافلان بدانند که از ایشان چه فوت میشود از آنچه ایشان در آن اند جمله به مفاجات سختی بمیرند.
و گفت: حق تعالی عارف را بر بستر خفته باشد که بر وی سر بگشاید و روشن کند آنچه هرگز نگشاید ایستاده را در نماز.
و گفت: عارف را چون چشم دل گشاده شد چشم سرشان بسته شود، جز ا و هیچ نبینند چنانکه هم او گفت نزدیک ترین چیزی که بدان قربت جویند به خدای تعالی آن است که بدانی که خدای تعالی بر دل تو مطلع است. ا ز دل تو داند که از دنیا و آخرت نمیخواهی الا او را.
و گفت: اگر معرفت را صورت کنند برجایی هیچ کس ننگرد در وی الا که بمیرد از زیبایی و جمال او و از نیکویی و از لطف او و تیره گردد همه روشنیها در جنب نور او.
و گفت: معرفت به خاموشی نزدیک تر است که به سخن گفتن و دل مومن روشن است به ذکر او وذکر او غذای او است. و انس راحت او، و حسن معاملت او تجارت او، و شب بازار او، و مسجد دکان او و عبادت کسب او، ویعنی قرآن بضاعت او، و دنیا کشتزار او و قیامت خرمنگاه او، و ثواب حق تعالی ثمره رنج او.
و گفت: بهترین روزگار ما صبر است و صبر بر دو قسم است. صبری است بر آنچه کاره آنی در هرچه اوامر حق است ولازم است گزاردن و صبری است از آنچه طالب آنی در هرچه تو را هوا بر آن دعوت کند و حق تو را از آن نهی کرده است.
و گفت: خیری که در او شر نبود شکر است در نعمت و صبر است در بلا.
و گفت: هرکه نفس خود را قیمتی داند هرگز حلاوت خدمت نیابد.
و گفت: اگر مردم گرد آیند تا مرا خوار کنند چنانکه من خود را خوار گردانیدم نتوانند، و اگر خواهند که مرا عزیز گردانند چنانکه من خود را نتوانند. یعنی خواری من در معصیت است و عز من در طاعت است.
و گفت: هرچیزی را کا بینی است و کابین بهشت ترک دنیا کردن است و هرچه در دنیا است.
و گفت: در هر دلی که دوستی دنیا قرار گرفت دوستی آخرت از آن دل رخت برداشت.
و گفت: چون حکیم ترک دنیا کرد دنیا را به نور حکمت منورکرد.
و گفت: دنیا نزدیک خدای کمتر است از پر پشه ای. قیمت آن چه بود تا کسی در وی زاهد شود.
و گفت: هرکه وسیلت جوید به خدای به تلف کردن نفس خویش خدای نفس او را بر وی نگاه دارد و او را از اهل جنت گرداند.
و گفت: خدای تعالی میفرماید که بنده من اگر از من شرم داری عیبهای تو را برمردم پوشیده گردانم و زلتهای تو را از لوح محفوظ محو گردانم و روز قیامت در شمار با تو استقصا نکنم.
و مریدی را گفت: چون از دوستی خیانتی بینی عتاب مکن، که باشد در عتاب سخنی شنوی، که از آن سخت تر. مرید گفت: چون بیآزمودم چنان بود.
احمد حواری گفت: یک روز شیخ جامه سفید پوشیده بودو گفت: کاشکی دل من در میان دلها، چون پیراهن من بودی در میان جامه.
و شیخ جنید گوید(رحمةالله علیه )که : احتیاط وی چنان بود که گفت.
بسیار بود که چیزی بر دلم آید از نکته این قوم به چند روز آن را نپذیرم الا به دو گواه عدل از کتاب وسنت.
و در مناجات گفتی: الهی چگونه شایسته خدمت تو بود آنکه شایسته خدمتگار تو نتواند بود، یا چگونه امید دارد به رحمت تو آنکه شرم نمیدارد که نجات یابد از عذاب تو.
نقل است که وی صاحب معاذ جیل بود و علم از وی گرفته بود. چون وفاتش نزدیک آمد اصحاب گفتند: ما را بشارت ده که به حضرتی میروی که خداوند غفور و رحمان است.
گفت: چرا نمیگویید که به حضرت خداوند ی میروی که او به صغیره ای حساب کند و به کبیره ای عذاب سخت کند.
پس جان بداد. دیگری بعد از وفات او به خوابش دید. گفت: خدای با تو چه کرد؟
گفت: رحمت کرد، و عنایت نمود در حق من ولکن اشارت این قوم مرا عظیم زیانمند بو د. یعنی انگشت نمای بودم میان اهل دین. رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر شیخ ابوالعباس قصاب رحمةالله علیه
آن گستاخ درگاه آن مقبول الله آن کامل معرفت آن عامل مملکت آن قطب اصحاب شیخ وقت ابوالعباس قصاب رحمةالله علیه شیخ عالم و محترم مشایخ بود و صدیق وقت بود و در فتوت و مروت پادشاه و در آفات عیوب نفس دیدن اعجوبه بودو در ریاضت و کرامت و فراست ومعرفت شانی عظیم داشت او را عامل مملکت گفتهاند و پیر و سلطان عهد بود و شیخ میهنه را گفت: که اشارت و عبارت نصیب تست.
نقلست که شیخ ابوسعید را گفت: اگر ترا پرسند که خدای تعالی شناسی مگو که شناسم که آن شرکست و مگو که نشناسم که آن کفر است و لیکن چنین گوی که عرفناالله ذاته بفضله یعنی خدای تعالی ما را آشنای ذات خود گرداناد بفضل خویش.
و گفت: اگر خواهد و اگر نه با خدای خوی میباید و اگرنه در رنج باشد.
وگفت: اگر با تو خیر خواهد علم را در جوارح تونگاه دارد و اندامهای تو یک بیک از تو بستاند و با خویشتن گیرد و نیستی تو بتو نماید تا به نیستی تو هستی او آشکارا شود به صفات خویش در خلق نگری خلق را چون گوی بینی در میدان قدرت پس گردانیدن گوی را خداوند گوی را بود.
و گفت: هر کسی از وی آزادی طلبند و من ازو بندگی که بندهٔ او در بند او به سلامت بود و آزاد در معرض هلاکت.
و گفت: فرق میان من و شما یک چیز بیش نیست و آن آنست که شما فراماگوئید و مافرا او گوئیم شما از ما شنوید و ما ازو شنویم و شما ما را بینید و ما او را بینیم والا ما نیز چون شما مردمیم.
و گفت: پیران آینه تواند چنان بینی ایشان را که توئی.
و گفت: مریدی اگر بیک خدمت درویش قیام نماید آن وی را بهتر بود از صدرکعت نماز افزونی و اگر یک لقمه از طعام کم خورد وی را بهتر از آنکه همه شب نماز کند.
و گفت: بسیار چیزها رادوست داریم که یک ذره آنجا نباشیم.
و گفت: صوفیان میآمدندی هر کسی به چیزی و به جائی بایستی و مرا پای نبایستی و هر کسی را منی بایستی و مرا من نبایستی مرا بایستی که من باشم.
و گفت: طاعت و معصیت من در دو چیز بستهاند چون بخورم مایه همه معصیت در خود بیابم و چوندست باز کنم اصل همه طاعت ازخود بیابم.
ووقتی علم ظاهر را یاد کرد و گفت: آن جوهریست که دعوت صد و بیست واند هزار پیغامبر در آن نهادهاند اگر از آن جوهر ذره پدید آید از پردهٔ توحید زود از هستی خویش این همه در فنارود.
و گفت: نه معروفست ونه بصیرت ونه نور ونه ظلمت نه فنا آن هستی هست است.
و گفت: مصطفی نه مرده است نصیب چشم تو از مصطفی مرده است.
و گفت: پادشاه عالم را بندگانیاند که دنیا و زینت دنیا به خلق رها کردهاند و سرای آخرت و بهشت به مطیعان گذاشته و ایشان با خداوند قرار گرفته گویند ما را خود این نه بس که رقم عبودیت از درگاه ربوبیت بر جان ما کشیدهاند که ما چیزی دیگر طلبیم.
و گفت: خنک آن بنده که او را یاد نمودند.
و گفت: جوانمردان راحت خلقند نه وحشت خلق که ایشان را صحبت با خدای بود از خلق و از خدای به خلق نگرند.
وگفت: صحبت نیکان و بقعهای گرامی بنده را بخدای نزدیک نکند بنده به خدایی خدای نزدیک کند صحبت با آن دار که باطن و ظاهر به صحبت او روشن شود.
و گفت: حق تعالی از صد هزار فرزند آدم یکی را بردارد برای خویش.
و گفت: دنیا گنده است و گندهتر از دنیا دلیست که خدای تعالی آن دل به عشق دنیا مبتلا گردانیده است.
و گفت: هرچند که خلق به خالق نزدیکتر است نزدیک خلق عاجزتر است.
وگفت: همه اسیر وقتند و وقت اوست وهمه اسیر خاطراند و خاطر اوست.
و گفت: دعوت صد و بیست و اند هزار پیغامبر علیه السلام همه حقست لیکن صفت خلق است چون حقیقت نشان کند نه حق ماند ونه باطل.
و گفت من و تو بود اشارت باشد و عبارت وچون من و تو برخاست نه اشارت ماند و نه عبارت.
و گفت: اگر ترا ازو آگهی بودی نیارستی گفت: که ازو آگهی است.
و گفت: شب و روز و چهار ساعت است هیچ ساعتی نیست تا او را برتو آمدنی نیست.
و گفت: امر خویش برتو نگاه دارددست بردهٔ واگر ندارد آدم باید با همه فرزندانش تا با تو بگریند.
و گفت: اگر کسی بودی که خدای را طلب کردی جز خدای خدای دو بودی.
و گفت: خدای را خدا جوید خدای یابد خدای را خدای داند و گفت: اگر خدای یک ذره بعرش نزدیکتر بودی از آنکه بثری خدای را نشایستی.
و گفت: من با اهل سعادت برسول صحبت کنم و با اهل شقاوت به خدا.
و گفت: از شما در نخواهم ادب بیهوده، مادری بود که از فرزند شیر خواره ادب در خواهد؟ از شما ادب آن در خواهد که با شما به نصیب خویش زندگانی کند.
و گفت: ابلیس کشتهٔ خداوند است جوانمردی نبود کشته خداوند خویش را سنگ انداختن.
و گفت: فردا حساب قیامت کند در دست من کند بیند که چه کند همه را در پیش کنم و ابلیس را مقام سازم و لیکن نکند.
و گفت: هرگز کس مرا ندیده و هرکه مرا بینداز من صفت خویش بیند.
و گفت: یک سجده که بر من براند بهستی خویش و نیستی من بر من گرامیتر از هرچه آفرید و آفریند.
و گفت: من فخر آدم وقرةالعین مصطفی ام آدم فخر کند که گوید این ذریت منست پیغامبر را چشم روشن گردد که گوید این از امت منست.
و گفت: وطای من بزرگست ازو باز نگردم تا از محمد تا در تحت وطای من نیارد این آن معنی است که شیخ بایزید گفته است لوائی اعظم من لواء محمد و شرح این در پیش دادهایم.
از او پرسیدند که زهد چیست گفت: بر لب دریاه غیب ایستاده بودم بیلی در دست یک بیل فرو بردم از عرش تاثری بدان یک بیل برآوردم چنانکه دوم بیل را هیچ نمانده بود و این کمترین درجهٔ زهدست یعنی هرچه صورت بود در قدم اول از پیشم برخاست.
و گفت: حق تعالی قومی را به بهشت فروآورد و قومی را بدوزخ پس مهار بهشت ودوزخ بگیرد و در دریای غیب اندازد.
و گفت: آنجا که خدای بود روح بود و بس.
و گفت: اهل بهشت به بهشت فرود آیند و اهل دوزخ به دوزخ پس جای جوانمردان کجا بود که او را جای نبود نه در دنیا و نه در آخرت.
نقلست که یکی قیامت بخواب دید و شیخ را طلب میکرد در جمله عرصات شیخ را هیچ جای نیافت دیگر روز بیامد وشیخ را آن خواب بگفت: شیخ گفت: آنگاه چنین خوابت را رایگان نگویند چون ما نبودیم اصلا ما را چون بازنتوان یافت واعوذبالله از آن که ما را فردابازتوان یافت.
نقلست که یکی به نزدیک او آمد و گفت: یا شیخ میخواهم که به حج روم گفت: مادر و پدر داری گفت: دارم گفت: برو رضای ایشان نگاهدار برفت و بار دیگر بازآمد وگفت: اندیشه حج سخت شد گفت: دوست پدر قدم درین راه بصدق بنهادهٔ اگر بصدق نهاده بودیش نامه از کوفه باز رسیدی.
نقلست که یک روز در خلوت بود مؤذن گفت: قدقامت الصلوة گفت: چون سخت است از صدر و از درگاه میباید آمد برخاست و عزم نماز کرد.
نقلست که کسی از او پرسید که شیخا کرامت تو چیست گفت: من کرامات نمیدانم اما آن میدانم که در ابتدا هر روز گوسفندی بکشتمی و تا شب برسر نهاده میگردانیدمی در جمله شهر تا تسوی سود کردمی یا نه امروز چنان میبینم که مردان عالم برمیخیزند و از مشرق تا به مغرب به زیارت ما پای افزار درپا میکنند چه کرامت خواهید زیادت ازین. رحمةالله علیه و الله اعلم بالصواب.
نقلست که شیخ ابوسعید را گفت: اگر ترا پرسند که خدای تعالی شناسی مگو که شناسم که آن شرکست و مگو که نشناسم که آن کفر است و لیکن چنین گوی که عرفناالله ذاته بفضله یعنی خدای تعالی ما را آشنای ذات خود گرداناد بفضل خویش.
و گفت: اگر خواهد و اگر نه با خدای خوی میباید و اگرنه در رنج باشد.
وگفت: اگر با تو خیر خواهد علم را در جوارح تونگاه دارد و اندامهای تو یک بیک از تو بستاند و با خویشتن گیرد و نیستی تو بتو نماید تا به نیستی تو هستی او آشکارا شود به صفات خویش در خلق نگری خلق را چون گوی بینی در میدان قدرت پس گردانیدن گوی را خداوند گوی را بود.
و گفت: هر کسی از وی آزادی طلبند و من ازو بندگی که بندهٔ او در بند او به سلامت بود و آزاد در معرض هلاکت.
و گفت: فرق میان من و شما یک چیز بیش نیست و آن آنست که شما فراماگوئید و مافرا او گوئیم شما از ما شنوید و ما ازو شنویم و شما ما را بینید و ما او را بینیم والا ما نیز چون شما مردمیم.
و گفت: پیران آینه تواند چنان بینی ایشان را که توئی.
و گفت: مریدی اگر بیک خدمت درویش قیام نماید آن وی را بهتر بود از صدرکعت نماز افزونی و اگر یک لقمه از طعام کم خورد وی را بهتر از آنکه همه شب نماز کند.
و گفت: بسیار چیزها رادوست داریم که یک ذره آنجا نباشیم.
و گفت: صوفیان میآمدندی هر کسی به چیزی و به جائی بایستی و مرا پای نبایستی و هر کسی را منی بایستی و مرا من نبایستی مرا بایستی که من باشم.
و گفت: طاعت و معصیت من در دو چیز بستهاند چون بخورم مایه همه معصیت در خود بیابم و چوندست باز کنم اصل همه طاعت ازخود بیابم.
ووقتی علم ظاهر را یاد کرد و گفت: آن جوهریست که دعوت صد و بیست واند هزار پیغامبر در آن نهادهاند اگر از آن جوهر ذره پدید آید از پردهٔ توحید زود از هستی خویش این همه در فنارود.
و گفت: نه معروفست ونه بصیرت ونه نور ونه ظلمت نه فنا آن هستی هست است.
و گفت: مصطفی نه مرده است نصیب چشم تو از مصطفی مرده است.
و گفت: پادشاه عالم را بندگانیاند که دنیا و زینت دنیا به خلق رها کردهاند و سرای آخرت و بهشت به مطیعان گذاشته و ایشان با خداوند قرار گرفته گویند ما را خود این نه بس که رقم عبودیت از درگاه ربوبیت بر جان ما کشیدهاند که ما چیزی دیگر طلبیم.
و گفت: خنک آن بنده که او را یاد نمودند.
و گفت: جوانمردان راحت خلقند نه وحشت خلق که ایشان را صحبت با خدای بود از خلق و از خدای به خلق نگرند.
وگفت: صحبت نیکان و بقعهای گرامی بنده را بخدای نزدیک نکند بنده به خدایی خدای نزدیک کند صحبت با آن دار که باطن و ظاهر به صحبت او روشن شود.
و گفت: حق تعالی از صد هزار فرزند آدم یکی را بردارد برای خویش.
و گفت: دنیا گنده است و گندهتر از دنیا دلیست که خدای تعالی آن دل به عشق دنیا مبتلا گردانیده است.
و گفت: هرچند که خلق به خالق نزدیکتر است نزدیک خلق عاجزتر است.
وگفت: همه اسیر وقتند و وقت اوست وهمه اسیر خاطراند و خاطر اوست.
و گفت: دعوت صد و بیست و اند هزار پیغامبر علیه السلام همه حقست لیکن صفت خلق است چون حقیقت نشان کند نه حق ماند ونه باطل.
و گفت من و تو بود اشارت باشد و عبارت وچون من و تو برخاست نه اشارت ماند و نه عبارت.
و گفت: اگر ترا ازو آگهی بودی نیارستی گفت: که ازو آگهی است.
و گفت: شب و روز و چهار ساعت است هیچ ساعتی نیست تا او را برتو آمدنی نیست.
و گفت: امر خویش برتو نگاه دارددست بردهٔ واگر ندارد آدم باید با همه فرزندانش تا با تو بگریند.
و گفت: اگر کسی بودی که خدای را طلب کردی جز خدای خدای دو بودی.
و گفت: خدای را خدا جوید خدای یابد خدای را خدای داند و گفت: اگر خدای یک ذره بعرش نزدیکتر بودی از آنکه بثری خدای را نشایستی.
و گفت: من با اهل سعادت برسول صحبت کنم و با اهل شقاوت به خدا.
و گفت: از شما در نخواهم ادب بیهوده، مادری بود که از فرزند شیر خواره ادب در خواهد؟ از شما ادب آن در خواهد که با شما به نصیب خویش زندگانی کند.
و گفت: ابلیس کشتهٔ خداوند است جوانمردی نبود کشته خداوند خویش را سنگ انداختن.
و گفت: فردا حساب قیامت کند در دست من کند بیند که چه کند همه را در پیش کنم و ابلیس را مقام سازم و لیکن نکند.
و گفت: هرگز کس مرا ندیده و هرکه مرا بینداز من صفت خویش بیند.
و گفت: یک سجده که بر من براند بهستی خویش و نیستی من بر من گرامیتر از هرچه آفرید و آفریند.
و گفت: من فخر آدم وقرةالعین مصطفی ام آدم فخر کند که گوید این ذریت منست پیغامبر را چشم روشن گردد که گوید این از امت منست.
و گفت: وطای من بزرگست ازو باز نگردم تا از محمد تا در تحت وطای من نیارد این آن معنی است که شیخ بایزید گفته است لوائی اعظم من لواء محمد و شرح این در پیش دادهایم.
از او پرسیدند که زهد چیست گفت: بر لب دریاه غیب ایستاده بودم بیلی در دست یک بیل فرو بردم از عرش تاثری بدان یک بیل برآوردم چنانکه دوم بیل را هیچ نمانده بود و این کمترین درجهٔ زهدست یعنی هرچه صورت بود در قدم اول از پیشم برخاست.
و گفت: حق تعالی قومی را به بهشت فروآورد و قومی را بدوزخ پس مهار بهشت ودوزخ بگیرد و در دریای غیب اندازد.
و گفت: آنجا که خدای بود روح بود و بس.
و گفت: اهل بهشت به بهشت فرود آیند و اهل دوزخ به دوزخ پس جای جوانمردان کجا بود که او را جای نبود نه در دنیا و نه در آخرت.
نقلست که یکی قیامت بخواب دید و شیخ را طلب میکرد در جمله عرصات شیخ را هیچ جای نیافت دیگر روز بیامد وشیخ را آن خواب بگفت: شیخ گفت: آنگاه چنین خوابت را رایگان نگویند چون ما نبودیم اصلا ما را چون بازنتوان یافت واعوذبالله از آن که ما را فردابازتوان یافت.
نقلست که یکی به نزدیک او آمد و گفت: یا شیخ میخواهم که به حج روم گفت: مادر و پدر داری گفت: دارم گفت: برو رضای ایشان نگاهدار برفت و بار دیگر بازآمد وگفت: اندیشه حج سخت شد گفت: دوست پدر قدم درین راه بصدق بنهادهٔ اگر بصدق نهاده بودیش نامه از کوفه باز رسیدی.
نقلست که یک روز در خلوت بود مؤذن گفت: قدقامت الصلوة گفت: چون سخت است از صدر و از درگاه میباید آمد برخاست و عزم نماز کرد.
نقلست که کسی از او پرسید که شیخا کرامت تو چیست گفت: من کرامات نمیدانم اما آن میدانم که در ابتدا هر روز گوسفندی بکشتمی و تا شب برسر نهاده میگردانیدمی در جمله شهر تا تسوی سود کردمی یا نه امروز چنان میبینم که مردان عالم برمیخیزند و از مشرق تا به مغرب به زیارت ما پای افزار درپا میکنند چه کرامت خواهید زیادت ازین. رحمةالله علیه و الله اعلم بالصواب.
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۶
منت ایزد را که طبع بی نیازم داده اند
جان آگاه و زبان نکته سازم داده اند
گرچه دست و دامنم خالی است از نقد مراد
گوهر بی قیمتی چون امتیازم داده اند
کوتهی چون ناله نی نیست درانداز من
در خراش سینه ها دست درازم داده اند
گشته ام صد پیرهن نازکتر از موی میان
آتشین رویان زداغ از بس گدازم داده اند
در شکارستان عالم مدتی چون شاهباز
بسته ام چشم طمع، تا چشم بازم داده اند
از گریبان دو عالم دست کوته کرده ام
تا به کف سر رشته زلف درازم داده اند
جان آگاه و زبان نکته سازم داده اند
گرچه دست و دامنم خالی است از نقد مراد
گوهر بی قیمتی چون امتیازم داده اند
کوتهی چون ناله نی نیست درانداز من
در خراش سینه ها دست درازم داده اند
گشته ام صد پیرهن نازکتر از موی میان
آتشین رویان زداغ از بس گدازم داده اند
در شکارستان عالم مدتی چون شاهباز
بسته ام چشم طمع، تا چشم بازم داده اند
از گریبان دو عالم دست کوته کرده ام
تا به کف سر رشته زلف درازم داده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳۱
نمی روم به بهشت برین زخانه خویش
به گل فرو شده پایم درآستانه خویش
به گنجها نتوان درد را خرید از من
به زر بدل نکنم رنگ عاشقانه خویش
به نغمه دگران احتیاج نیست مرا
که هست چون خم می مطربم ز خانه خویش
چو یوسفم که به چاه افتد از کنار پدر
اگر به چرخ برآیم ز آستانه خویش
اگر چه هر نفسم گرد کاروان غمی است
بجان رسیده ام از وضع بیغمانه خویش
بلاست رتبه گفتار چون بلند افتاد
به خواب چند توان رفتن ازافسانه خویش ؟
به بینوایی و آزادگی خوشم صائب
مرا قفس نفریبد به آب و دانه خویش
به گل فرو شده پایم درآستانه خویش
به گنجها نتوان درد را خرید از من
به زر بدل نکنم رنگ عاشقانه خویش
به نغمه دگران احتیاج نیست مرا
که هست چون خم می مطربم ز خانه خویش
چو یوسفم که به چاه افتد از کنار پدر
اگر به چرخ برآیم ز آستانه خویش
اگر چه هر نفسم گرد کاروان غمی است
بجان رسیده ام از وضع بیغمانه خویش
بلاست رتبه گفتار چون بلند افتاد
به خواب چند توان رفتن ازافسانه خویش ؟
به بینوایی و آزادگی خوشم صائب
مرا قفس نفریبد به آب و دانه خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹۰
ای آن که دل به دولت بیدار بسته ای
در راه برق، سد خس و خار بسته ای
ای بی خبر که تقویت نفس می کنی
غافل مشو که گرگ به پروار بسته ای
در پیش هر که غیر خدا بسته ای کمر
زنهار پاره ساز که زنار بسته ای
یک سو فکنده ای ز نظر پرده حیا
بر دل هزار پرده زنگار بسته ای
سازی روان ز هر مژه صد کاروان اشک
گر وا کنند آنچه تو در بار بسته ای
سیلاب حادثات ترا می کند ز جا
دامن اگر به دامن کهسار بسته ای
تاج زرست جای تو کوتاه بین و تو
دل بر صدف چو گوهر شهوار بسته ای
خواهی به باد داد سر سبز خود چو شمع
زینسان که دل به طره طرار بسته ای
جز شکوه حرفی از تو تراوش نمی کند
از شکر یک قلم لب اظهار بسته ای
نقد حیات داده ای از دست رایگان
چون سکه دل به درهم و دینار بسته ای
غیر از سیاه کردن اوراق عمر خویش
صائب دگر چه طرف ز گفتار بسته ای؟
در راه برق، سد خس و خار بسته ای
ای بی خبر که تقویت نفس می کنی
غافل مشو که گرگ به پروار بسته ای
در پیش هر که غیر خدا بسته ای کمر
زنهار پاره ساز که زنار بسته ای
یک سو فکنده ای ز نظر پرده حیا
بر دل هزار پرده زنگار بسته ای
سازی روان ز هر مژه صد کاروان اشک
گر وا کنند آنچه تو در بار بسته ای
سیلاب حادثات ترا می کند ز جا
دامن اگر به دامن کهسار بسته ای
تاج زرست جای تو کوتاه بین و تو
دل بر صدف چو گوهر شهوار بسته ای
خواهی به باد داد سر سبز خود چو شمع
زینسان که دل به طره طرار بسته ای
جز شکوه حرفی از تو تراوش نمی کند
از شکر یک قلم لب اظهار بسته ای
نقد حیات داده ای از دست رایگان
چون سکه دل به درهم و دینار بسته ای
غیر از سیاه کردن اوراق عمر خویش
صائب دگر چه طرف ز گفتار بسته ای؟
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۲۴
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
هرکه یک بار در آن طلعت میمون نگرد
گر نظر باشدش اندر دگری چون نگرد
هرکه را یار شود او چو اسد را خورشید
کم ز گاوست اگر در مه گردون نگرد
با چنین ملک سگ کوی گدای اورا
عار باشد که سوی نعمت قارون نگرد
نیست شایسته که در یوزه کند بر دراو
آن گدا طبع که در ملک فریدون نگرد
در کم خویش میفزای که آن از همه بیش
در فزونی کم و اندر کمی افزون نگرد
من چو مجنون سوی لیلی بنیازش نگرم
او بصد ناز چو لیلی سوی مجنون نگرد
خلق در وی نگرانند که چونست ولیک
بنده در آینه قدرت بیچون نگرد
تا تو ظاهر نشدی از در باطن ذل را
عشق دستور نمی داد که بیرون نگرد
سیف فرغانی چون در ره عشق از دل پاک
ترک جان کردی جانان بتو اکنون نگرد
گر نظر باشدش اندر دگری چون نگرد
هرکه را یار شود او چو اسد را خورشید
کم ز گاوست اگر در مه گردون نگرد
با چنین ملک سگ کوی گدای اورا
عار باشد که سوی نعمت قارون نگرد
نیست شایسته که در یوزه کند بر دراو
آن گدا طبع که در ملک فریدون نگرد
در کم خویش میفزای که آن از همه بیش
در فزونی کم و اندر کمی افزون نگرد
من چو مجنون سوی لیلی بنیازش نگرم
او بصد ناز چو لیلی سوی مجنون نگرد
خلق در وی نگرانند که چونست ولیک
بنده در آینه قدرت بیچون نگرد
تا تو ظاهر نشدی از در باطن ذل را
عشق دستور نمی داد که بیرون نگرد
سیف فرغانی چون در ره عشق از دل پاک
ترک جان کردی جانان بتو اکنون نگرد
رشیدالدین میبدی : ۳- سورة آل عمران- مدنیة
۷ - النوبة الثالثة
قوله تعالى قُلِ اللَّهُمَّ مالِکَ الْمُلْکِ. بزرگست و بزرگوار، خداوند کردگار، مهربان وفادار، بار خداى همه بار خدایان، و پادشاه همه پادشاهان، نوازنده رهیگان، راهنماى ایشان. دانست که ایشان بسزاء ثناى او نرسند و حق او نشناسند، و قدر عظمت او ندانند، بمهربانى و کرم خود ایشان را گرامى کرد و بنواخت، و بآن ثناء خود خود کرد آن گه با نام ایشان کرد، و ایشان را در آن بستود و نیک مردان کرد، و گفت: اى بندگان و رهیگان! مرا همان گوئید که من خود را گفتم، گوئید یا مالک الملک! اى پادشاه بر پادشاهى و پادشاهان! اى آفریننده جهان!، اى یگانه یکتا از ازل تا جاودان! اى یگانه یکتا در نام و نشان! اى سازنده کار کارسازندگان! اى بسر برنده کار بندگان بىبندگان! خداوندا، ستوده خودى بى ستاینده! خداوندا تمام قدرى نه کاهنده نه افزاینده! خداوندا، بزرگ عزتى بىپرستش بنده! پادشاهى ترا انداز نیست، و کس با تو در پادشاهى انباز نیست! که خود بکست نیاز نیست: تُؤْتِی الْمُلْکَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْکَ مِمَّنْ تَشاءُ یکى را برکشى و بنوازى، و یکى را بکشى و بیندازى، یکى را بانس خود آرام دهى و او را غم عشق خود سرمایه دهى، تا بىغم عشق تو آسایش دل و آرام جانش نبود،
تا جان دارم غم ترا غمخوارم
بىجان غم عشق تو بکس نسپارم
یکى با رضوان در ناز و نعم جنت، یکى با مالک در زندان وحشت و نقمت، یکى بر بساط بسط بر تخت ولایت منتظر رؤیت، یکى در چاه بشریّت با خوارى و با مذلت. آن صاحب ولایت بزبان شادى از دولت وصال خود خبر میدهد:
کنون که با تو بهم صحبت اوفتاد مرا
دعا کنم که وصالت خجسته باد مرا
و آن بیچاره کشته مذلت بزبان مهجورى از سر حرمان خویش این ترنم میکند:
باىّ نواحى الارض ابغى وصالکم
و انتم ملوک ما لمقصدکم نحو
حال دل خود ترا نمودیم و شدیم
بر درد دل اندوه فزودیم و شدیم
ابو بکر وراق گفت: تُؤْتِی الْمُلْکَ مَنْ تَشاءُ این ملک قهر نفس است، و هواء خود زیردست خود داشتن، همان ملک است که سلیمان پیغمبر خواست. بقول بعضى از علماء، گویند که: هر روز چندین گاو و گوسفند قربان میکرد و چندین گونه الوان اطعمه در مهمان خانه او بودى، و خود نان جوین خوردى و مرقّع پوشیدى، و خشوع وى بآن اندازه بود که چهل سال بر آسمان ننگرست هیبت و اجلال خداى را راه در مسجد شدى درویشى را دیدى در جنب او نشستى و گفتى: «مسکین جالس مسکینا.»
وَ تَنْزِعُ الْمُلْکَ مِمَّنْ تَشاءُ آن کس که این سیاست و پادشاهى بر نفس امّاره از وى دریغ دارند، سلطان هوا بر وى مستولى شود، راست حال وى چنان باشد که رب العالمین گفت: أَ فَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ، هَواهُ آن را که پادشاهى ظاهر بوى دهند و آن گه اسیر هوى و شهوت خویش شود، او را از پادشاهى بحقیقت چه نصیب بود؟ امیر المؤمنین على علیه السلام بجماعتى درویشان گذر کرد آن هیبت دیدار ایشان بر وى تافت، گفت: «ملوک تحت الخمار».
اگر هیچکس بحقیقت درین دنیا پادشاه است، جز این درویشان نباشند که هواء نفس خود زیر قدم آوردند، تا از همه فتنها بر آسودند. آن پادشاهان ظاهر که اسیر هواء خودند هر کجا پىزنند از آن جا گرد برآرند. إِنَّ الْمُلُوکَ إِذا دَخَلُوا قَرْیَةً أَفْسَدُوها وَ جَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِها أَذِلَّةً. و این پادشاهان طریقت هر کجا گذر کنند سنگ ریز آن مروارید شود و خاک آن مشک و عبیر گردد.
خاکى که بران پاى نهى مشک و عبیرست
تختى که برو تکیه کنى عود مطرّاست
آن را که در لباس خلقان مقامش دار الملک عزّت بود، و اعلى علّیّین، او را از خلقان چه زیان؟ و آن را که از تخت ملک بربایند و بسجین رانند أُغْرِقُوا فَأُدْخِلُوا ناراً او را از آن مملکت چه سود؟ سفیان ثورى امام عصر بود، روزى جامهاى که بر تن او بود قیمت کردند، درمى و چهار دانگ بر آمد. او را گفتند: این چیست؟ گفت:
ما ضرّ من کانت الفردوس منزله
ما ذا تجرّع من بؤس و أقتاد
تُولِجُ اللَّیْلَ فِی النَّهارِ وَ تُولِجُ النَّهارَ فِی اللَّیْلِ اى خداوندى که شب محنت بروز شادى در آرى، تا أمن بنده بردارى که ایمنى نیست در راه تو! و روز شادى بر شب محنت درآرى، تا نومیدیى بنده باز برى که ناامیدى نیست در دین تو!، لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ، لا تَیْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ.
وَ تُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِ وَ تُخْرِجُ الْمَیِّتَ مِنَ الْحَیِّ اى خداوندى که از بیگانه آشنا بیرون آرى! چنان که محمد ص از آمنه و ابراهیم ع از آذر، و از آشنا بیگانه بیرون آرى! چون قابیل از آدم ع و کنعان از نوح ع. و مصطفى ص روزى در حجره عایشه شد، و زنى بنزدیک عایشه بود که هیئتى نیکو داشت و صالحه بود. رسول ص پرسید: که این کیست؟ عایشه گفت که: این خالده دختر اسود بن عبد یغوث مصطفى ص گفت: سبحان الذى یخرج الحى من المیت و یخرج المیت من الحى
و این بهر آن گفت که او مؤمنه بود و صالحه و پدرش کافر بود.
لا یَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْکافِرِینَ أَوْلِیاءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِینَ حقیقت ایمان بنده و غایت روش وى در راه توحید سر بدوستى خداى باز نهد. و حقیقت دوستى موافقت است، یعنى که با دوست وى دوست باش، و با دشمن وى دشمن. اشارت صاحب شرع این است «اوثق عرى الایمان الحبّ فى اللَّه و البغض فى اللَّه.» در آثار بیارند که: رب العالمین به پیغامبرى از پیغامبران پیشینه وحى فرستاد که بندگانم را بگوى که درین دنیا زهد پیش گرفتید، تا راحت خویش تعجیل کنید و از رنج دنیا بر آسائید. و بیرون از زهد طاعتى و عبادتى که کردید، بآن عزّ خود و نیکنامى خویش جستید، اکنون بنگرید که براى من چه کردید؟ هرگز دوستان مرا دوست داشتید؟ یا با دشمنان من دشمنى گرفتید؟ همانست که با عیسى ع گفت: یا عیسى اگر عبادت آسمانیان و زمینیان در راه دین با تو همراه باشد و آن گه در آن دوستى دوستان من، و دشمنى با دشمنان من نبود، آن عبادت ترا بکار نیاید و هیچ سود ندارد.
در خبر است که: بو ادریس خولانى فرا معاذ گفت که: من ترا در راه خدا دوست دارم. معاذ رض گفت: بشارت باد که از رسول خدا شنیدم که روز قیامت کرسیها بنهند پیرامن عرش مجید، گروهى را که رویهاى ایشان چون ماه شب چهاردهم باشد، همه از هیبت رستاخیز در هراس باشند و ایشان ایمن. همه با بیم باشند و ایشان ساکن. گفتند: یا رسول اللَّه! این قوم که باشند؟ گفت: «المتحابّون فى اللَّه.»
و روى ان اللَّه عزّ و جلّ یقول: «وجبت محبتى للمتحابّین فی، و المتجالسین فىّ، و المتزاورین فی، و المتباذلین فیّ».
مجاهد گفت: دوستان خدا چون در روى یکدگر خندند، گناهان از ایشان فرو ریزد، هم چنان که برگ از درختان تا آنکه پاک بخداى رسند، و برستاخیز ایشان را با پناه خود گیرد و ایمن کند. بزرگان دین گفتند: هر که امروز بر حذر نباشد، فردا باین امن نرسد. که امن بعد از حذر باشد لا محالة، و حذر بنده ثمره تحذیر حقّ است عزّ و علا که در دو جایگه گفت: وَ یُحَذِّرُکُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ و این خطاب نه با عامه مؤمنانست، بلکه با خواص اهل معرفت است. ایشان را بخود ترسانید بىواسطهاى که در میان آورد. باز که خطاب با عامه مؤمنان کرد، ایشان را بروز قیامت و آتش دوزخ ترسانید. گفت وَ اتَّقُوا النَّارَ الَّتِی، و اتَّقُوا یَوْماً تُرْجَعُونَ فِیهِ إِلَى اللَّهِ هر که صاحب بصیرت است، داند که در میان هر دو خطاب چه فرقست! آن گه گفت: وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ تابنده در گردش احوال افتد گه در خوف، گه در رجا گه در قبض، گه در بسط گه در سیاست، گه در کرامت. قهر و سیاست وَ یُحَذِّرُکُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ بنده را در دهشت و حیرت افگند، تا از خود بىخود شود آن گه نواخت: وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ او را بر کشتى لطف نشاند، و از غرقاب دهشت بساحل انس رساند. پیرى از بزرگان دین گفت: گویى! هرگز بادا که ما از غرقاب خود با کشتى خلاص افتیم! هرگز بادا که دست عطف ما را از موج امانى دست گیرد! هرگز بادا که برهان وحدانیت حجاب تفرقت از پیش ما بردارد! هرگز بادا که این دل از بار این تن بر آساید!
صد هزاران کیسه سودائیان در راه حرص
از پى این کیمیاء خالى شد از زرّ عیار
تا جان دارم غم ترا غمخوارم
بىجان غم عشق تو بکس نسپارم
یکى با رضوان در ناز و نعم جنت، یکى با مالک در زندان وحشت و نقمت، یکى بر بساط بسط بر تخت ولایت منتظر رؤیت، یکى در چاه بشریّت با خوارى و با مذلت. آن صاحب ولایت بزبان شادى از دولت وصال خود خبر میدهد:
کنون که با تو بهم صحبت اوفتاد مرا
دعا کنم که وصالت خجسته باد مرا
و آن بیچاره کشته مذلت بزبان مهجورى از سر حرمان خویش این ترنم میکند:
باىّ نواحى الارض ابغى وصالکم
و انتم ملوک ما لمقصدکم نحو
حال دل خود ترا نمودیم و شدیم
بر درد دل اندوه فزودیم و شدیم
ابو بکر وراق گفت: تُؤْتِی الْمُلْکَ مَنْ تَشاءُ این ملک قهر نفس است، و هواء خود زیردست خود داشتن، همان ملک است که سلیمان پیغمبر خواست. بقول بعضى از علماء، گویند که: هر روز چندین گاو و گوسفند قربان میکرد و چندین گونه الوان اطعمه در مهمان خانه او بودى، و خود نان جوین خوردى و مرقّع پوشیدى، و خشوع وى بآن اندازه بود که چهل سال بر آسمان ننگرست هیبت و اجلال خداى را راه در مسجد شدى درویشى را دیدى در جنب او نشستى و گفتى: «مسکین جالس مسکینا.»
وَ تَنْزِعُ الْمُلْکَ مِمَّنْ تَشاءُ آن کس که این سیاست و پادشاهى بر نفس امّاره از وى دریغ دارند، سلطان هوا بر وى مستولى شود، راست حال وى چنان باشد که رب العالمین گفت: أَ فَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ، هَواهُ آن را که پادشاهى ظاهر بوى دهند و آن گه اسیر هوى و شهوت خویش شود، او را از پادشاهى بحقیقت چه نصیب بود؟ امیر المؤمنین على علیه السلام بجماعتى درویشان گذر کرد آن هیبت دیدار ایشان بر وى تافت، گفت: «ملوک تحت الخمار».
اگر هیچکس بحقیقت درین دنیا پادشاه است، جز این درویشان نباشند که هواء نفس خود زیر قدم آوردند، تا از همه فتنها بر آسودند. آن پادشاهان ظاهر که اسیر هواء خودند هر کجا پىزنند از آن جا گرد برآرند. إِنَّ الْمُلُوکَ إِذا دَخَلُوا قَرْیَةً أَفْسَدُوها وَ جَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِها أَذِلَّةً. و این پادشاهان طریقت هر کجا گذر کنند سنگ ریز آن مروارید شود و خاک آن مشک و عبیر گردد.
خاکى که بران پاى نهى مشک و عبیرست
تختى که برو تکیه کنى عود مطرّاست
آن را که در لباس خلقان مقامش دار الملک عزّت بود، و اعلى علّیّین، او را از خلقان چه زیان؟ و آن را که از تخت ملک بربایند و بسجین رانند أُغْرِقُوا فَأُدْخِلُوا ناراً او را از آن مملکت چه سود؟ سفیان ثورى امام عصر بود، روزى جامهاى که بر تن او بود قیمت کردند، درمى و چهار دانگ بر آمد. او را گفتند: این چیست؟ گفت:
ما ضرّ من کانت الفردوس منزله
ما ذا تجرّع من بؤس و أقتاد
تُولِجُ اللَّیْلَ فِی النَّهارِ وَ تُولِجُ النَّهارَ فِی اللَّیْلِ اى خداوندى که شب محنت بروز شادى در آرى، تا أمن بنده بردارى که ایمنى نیست در راه تو! و روز شادى بر شب محنت درآرى، تا نومیدیى بنده باز برى که ناامیدى نیست در دین تو!، لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ، لا تَیْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ.
وَ تُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِ وَ تُخْرِجُ الْمَیِّتَ مِنَ الْحَیِّ اى خداوندى که از بیگانه آشنا بیرون آرى! چنان که محمد ص از آمنه و ابراهیم ع از آذر، و از آشنا بیگانه بیرون آرى! چون قابیل از آدم ع و کنعان از نوح ع. و مصطفى ص روزى در حجره عایشه شد، و زنى بنزدیک عایشه بود که هیئتى نیکو داشت و صالحه بود. رسول ص پرسید: که این کیست؟ عایشه گفت که: این خالده دختر اسود بن عبد یغوث مصطفى ص گفت: سبحان الذى یخرج الحى من المیت و یخرج المیت من الحى
و این بهر آن گفت که او مؤمنه بود و صالحه و پدرش کافر بود.
لا یَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْکافِرِینَ أَوْلِیاءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِینَ حقیقت ایمان بنده و غایت روش وى در راه توحید سر بدوستى خداى باز نهد. و حقیقت دوستى موافقت است، یعنى که با دوست وى دوست باش، و با دشمن وى دشمن. اشارت صاحب شرع این است «اوثق عرى الایمان الحبّ فى اللَّه و البغض فى اللَّه.» در آثار بیارند که: رب العالمین به پیغامبرى از پیغامبران پیشینه وحى فرستاد که بندگانم را بگوى که درین دنیا زهد پیش گرفتید، تا راحت خویش تعجیل کنید و از رنج دنیا بر آسائید. و بیرون از زهد طاعتى و عبادتى که کردید، بآن عزّ خود و نیکنامى خویش جستید، اکنون بنگرید که براى من چه کردید؟ هرگز دوستان مرا دوست داشتید؟ یا با دشمنان من دشمنى گرفتید؟ همانست که با عیسى ع گفت: یا عیسى اگر عبادت آسمانیان و زمینیان در راه دین با تو همراه باشد و آن گه در آن دوستى دوستان من، و دشمنى با دشمنان من نبود، آن عبادت ترا بکار نیاید و هیچ سود ندارد.
در خبر است که: بو ادریس خولانى فرا معاذ گفت که: من ترا در راه خدا دوست دارم. معاذ رض گفت: بشارت باد که از رسول خدا شنیدم که روز قیامت کرسیها بنهند پیرامن عرش مجید، گروهى را که رویهاى ایشان چون ماه شب چهاردهم باشد، همه از هیبت رستاخیز در هراس باشند و ایشان ایمن. همه با بیم باشند و ایشان ساکن. گفتند: یا رسول اللَّه! این قوم که باشند؟ گفت: «المتحابّون فى اللَّه.»
و روى ان اللَّه عزّ و جلّ یقول: «وجبت محبتى للمتحابّین فی، و المتجالسین فىّ، و المتزاورین فی، و المتباذلین فیّ».
مجاهد گفت: دوستان خدا چون در روى یکدگر خندند، گناهان از ایشان فرو ریزد، هم چنان که برگ از درختان تا آنکه پاک بخداى رسند، و برستاخیز ایشان را با پناه خود گیرد و ایمن کند. بزرگان دین گفتند: هر که امروز بر حذر نباشد، فردا باین امن نرسد. که امن بعد از حذر باشد لا محالة، و حذر بنده ثمره تحذیر حقّ است عزّ و علا که در دو جایگه گفت: وَ یُحَذِّرُکُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ و این خطاب نه با عامه مؤمنانست، بلکه با خواص اهل معرفت است. ایشان را بخود ترسانید بىواسطهاى که در میان آورد. باز که خطاب با عامه مؤمنان کرد، ایشان را بروز قیامت و آتش دوزخ ترسانید. گفت وَ اتَّقُوا النَّارَ الَّتِی، و اتَّقُوا یَوْماً تُرْجَعُونَ فِیهِ إِلَى اللَّهِ هر که صاحب بصیرت است، داند که در میان هر دو خطاب چه فرقست! آن گه گفت: وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ تابنده در گردش احوال افتد گه در خوف، گه در رجا گه در قبض، گه در بسط گه در سیاست، گه در کرامت. قهر و سیاست وَ یُحَذِّرُکُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ بنده را در دهشت و حیرت افگند، تا از خود بىخود شود آن گه نواخت: وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ او را بر کشتى لطف نشاند، و از غرقاب دهشت بساحل انس رساند. پیرى از بزرگان دین گفت: گویى! هرگز بادا که ما از غرقاب خود با کشتى خلاص افتیم! هرگز بادا که دست عطف ما را از موج امانى دست گیرد! هرگز بادا که برهان وحدانیت حجاب تفرقت از پیش ما بردارد! هرگز بادا که این دل از بار این تن بر آساید!
صد هزاران کیسه سودائیان در راه حرص
از پى این کیمیاء خالى شد از زرّ عیار
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۰۴ - ایضا له
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
مردم ز تیرگی، نفسی بینقاب شو
روزم سیاه شد، مدد آفتاب شو
بی فیض شعله، قرب خرابات مشکل است
خواهی رسی به مجلس مستان، کباب شو
تعمیر این خرابه، شگون نیست بر کسی
دیگر نمیخورم غم دل، گو خراب شو
لب خشک بایدم ز جهان شد، مرا که گفت
چون تشنگان فریفته این سراب شو؟
قدسی کسی که او مژهای تر نمیکند
گو چون حباب، چشمش ازین شرم آب شو
روزم سیاه شد، مدد آفتاب شو
بی فیض شعله، قرب خرابات مشکل است
خواهی رسی به مجلس مستان، کباب شو
تعمیر این خرابه، شگون نیست بر کسی
دیگر نمیخورم غم دل، گو خراب شو
لب خشک بایدم ز جهان شد، مرا که گفت
چون تشنگان فریفته این سراب شو؟
قدسی کسی که او مژهای تر نمیکند
گو چون حباب، چشمش ازین شرم آب شو
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۱۵ - فصل اول: در جامهٔ مرقع پوشیدن
بدان که عادت سالکان و مفردان متصوفه آن است که مرقع پوشند برای خشونت را. از آنکه هر جامهٔ فاخرکه مردم در پوشند رعونت اوبدان زنده شود. تکبر در وی پدید آید. پس از بهر آنکه تا شکستگی در مراد نفس ایشان پدید آید، مخالفت اختیار بشریت را مرقع پوشند. تاهر گه چه در پارههای مختلف مینگرند منکسر و متواضع میشوند.
و نیز جامهٔ فاخر پوشند که نه بریشان حرام است، اما آنگه پوشند که کهنه و نو در دل ایشان یکسان بود. پسبرای دیدهٔ خلق را جامهٔ یک رنگ یک پاره بر روی کهنهٔ خود فرو کشند.
چنانکه ازجعفر صادق‑رضی اللّه عند‑روایت است که پلاسی در پوشیده بودی و خزی بالای آن. گفتند این چیست؟ گفت پلاس برای مخالفت خود را پوشیدهام و این خز برای نظر شما.
حقیقت بباید دانستن که ایشان هر چه کنند، آن کنند که اختیار رسول بوده است. از آنکه اقتداء ایشان بدو درست شده است در همهٔ احوال.
در حدیث آمده است که رسول جامهٔ مرقع دوست داشته است و جامهٔ خود به دست خود پاره بر دوخته است.
و روایت است که وقتی به حجرهٔ امالمومنینعایشه‑رضی اللّه عنها و عن ابیها‑در رفت.عایشهرا دید که جامهٔ خود را پاره بر میدوخت از هر رنگی. گفت: چه میکنی؟ گفت جامهٔ خود را پارهبر میدوزم. گفت احسنت ایعایشه! چنینباید که هیچ جامه ننهی تا آنگاه که پاره بر آن ندوزی که هر که وی را کهنه نبود، وی را نو نباشد. یعنینو آن جهانی.
مردی پیش رسول آمد. و گفت یا رسول اللّه مرا دعایی آموز که آن بگویم و به بهشت رسم. گفت به دعا هیچ حاجت نیست. رو کار کن و در بهشت شو. هرگز طعام یکماههجمع مکن و هیچ جامهٔ خود منه پاره بر آن ندوزی.
عبداللّه بن عمر‑رضی اللّه عنهما‑روایت کند که رسول را دیدم که جامهٔ خود را پاره برمیدوخت.
وابوبکررا‑رضی اللّه عنه‑دیدم که گلیمی داشت پاره بر آنجا میدوخت.
و عایشه‑رضی اللّه عنها و عن ابیها‑چنین میگوید که رسول را هیچ جنان بسنده نیامد که جامهٔ پاره بر وی دوخته.
وامیر المؤمنینعمر‑رضی اللّه عنه‑جبهٔ خود را پاره بر دوخته است. روایت است که وی را دیدند در وقت خلافت جامهای پوشیده و پارههای بسیار بر آن دوخته. از آن جمله سه پاره نمد بر میان کتف و جامه بر یک دیگر دوخته.
وعبداللّه بن عمر‑رضی اللّه عنه‑گویدپدرم در وقت خلافت مرقعی داشت دوازده پاره بر وی دوخته، بعضی ادیم و بعضی برگ خرما. ویرا گفتند این برگ خرما امروز بر وی دوزی فردا خشک شود! گفتکیست که زندگانی فردای من ضمان کند که تا من جامهای سازم که فردا را بر آرم.
و پارههای بودی از ادیم و دو تو بر آن دوخته. چون بنشستی خاک در آن میان در رفتی، و چون برخاستی خاک میریختی. واین جمله دلیل است بر مرقع داشتن.
امیرالمؤمنین علی‑رضی اللّه عنه‑جامهای که پوشیدی پارههای بسیار بر آن دوختی.گفتند یا امیرالمؤمنین این چیست؟ گفت مرقع پوشیدن خشوع دل و مذلت نفس ثمره دهد، برای آن میپوشم.
و این نوع جامه چون کسی به اضطرار در پوشد قدر او نداند. مرد باید که از سر مملکت برخیزد و برای قمع هوی جامهٔ پاره پاره در پوشد.
و این جامه کسی تواند پوشید که از مخلوقات فارغ شده باشد، کار او جز با خالق نمانده بود، برای فراغت جامه در پوشد، هر گه که کهنه شود پاره بر آن دوزد تا در بند طلب دیگری نباشد.
عبداللّه بن عباس‑رضی اللّه عنهما‑را دیدند جامهٔ مرقع پوشیدهن. گفتند این چیست؟ گفت این جامه پوشم و از خلق دور باشم و به حق نزدیک. دوستر از آن دارم که جامههای فاخره پوشم و در بند خلق باشم و از حق تعالی بازمانم.
بدین مقدمات درست شد که مرقع پوشیدن ایشان اقتداء به سلف است، و اندر آن بسیار معنی دیگر است که یاد کردن آن درین مختصر متعذر است، و این قدر کفایت است.
و نیز جامهٔ فاخر پوشند که نه بریشان حرام است، اما آنگه پوشند که کهنه و نو در دل ایشان یکسان بود. پسبرای دیدهٔ خلق را جامهٔ یک رنگ یک پاره بر روی کهنهٔ خود فرو کشند.
چنانکه ازجعفر صادق‑رضی اللّه عند‑روایت است که پلاسی در پوشیده بودی و خزی بالای آن. گفتند این چیست؟ گفت پلاس برای مخالفت خود را پوشیدهام و این خز برای نظر شما.
حقیقت بباید دانستن که ایشان هر چه کنند، آن کنند که اختیار رسول بوده است. از آنکه اقتداء ایشان بدو درست شده است در همهٔ احوال.
در حدیث آمده است که رسول جامهٔ مرقع دوست داشته است و جامهٔ خود به دست خود پاره بر دوخته است.
و روایت است که وقتی به حجرهٔ امالمومنینعایشه‑رضی اللّه عنها و عن ابیها‑در رفت.عایشهرا دید که جامهٔ خود را پاره بر میدوخت از هر رنگی. گفت: چه میکنی؟ گفت جامهٔ خود را پارهبر میدوزم. گفت احسنت ایعایشه! چنینباید که هیچ جامه ننهی تا آنگاه که پاره بر آن ندوزی که هر که وی را کهنه نبود، وی را نو نباشد. یعنینو آن جهانی.
مردی پیش رسول آمد. و گفت یا رسول اللّه مرا دعایی آموز که آن بگویم و به بهشت رسم. گفت به دعا هیچ حاجت نیست. رو کار کن و در بهشت شو. هرگز طعام یکماههجمع مکن و هیچ جامهٔ خود منه پاره بر آن ندوزی.
عبداللّه بن عمر‑رضی اللّه عنهما‑روایت کند که رسول را دیدم که جامهٔ خود را پاره برمیدوخت.
وابوبکررا‑رضی اللّه عنه‑دیدم که گلیمی داشت پاره بر آنجا میدوخت.
و عایشه‑رضی اللّه عنها و عن ابیها‑چنین میگوید که رسول را هیچ جنان بسنده نیامد که جامهٔ پاره بر وی دوخته.
وامیر المؤمنینعمر‑رضی اللّه عنه‑جبهٔ خود را پاره بر دوخته است. روایت است که وی را دیدند در وقت خلافت جامهای پوشیده و پارههای بسیار بر آن دوخته. از آن جمله سه پاره نمد بر میان کتف و جامه بر یک دیگر دوخته.
وعبداللّه بن عمر‑رضی اللّه عنه‑گویدپدرم در وقت خلافت مرقعی داشت دوازده پاره بر وی دوخته، بعضی ادیم و بعضی برگ خرما. ویرا گفتند این برگ خرما امروز بر وی دوزی فردا خشک شود! گفتکیست که زندگانی فردای من ضمان کند که تا من جامهای سازم که فردا را بر آرم.
و پارههای بودی از ادیم و دو تو بر آن دوخته. چون بنشستی خاک در آن میان در رفتی، و چون برخاستی خاک میریختی. واین جمله دلیل است بر مرقع داشتن.
امیرالمؤمنین علی‑رضی اللّه عنه‑جامهای که پوشیدی پارههای بسیار بر آن دوختی.گفتند یا امیرالمؤمنین این چیست؟ گفت مرقع پوشیدن خشوع دل و مذلت نفس ثمره دهد، برای آن میپوشم.
و این نوع جامه چون کسی به اضطرار در پوشد قدر او نداند. مرد باید که از سر مملکت برخیزد و برای قمع هوی جامهٔ پاره پاره در پوشد.
و این جامه کسی تواند پوشید که از مخلوقات فارغ شده باشد، کار او جز با خالق نمانده بود، برای فراغت جامه در پوشد، هر گه که کهنه شود پاره بر آن دوزد تا در بند طلب دیگری نباشد.
عبداللّه بن عباس‑رضی اللّه عنهما‑را دیدند جامهٔ مرقع پوشیدهن. گفتند این چیست؟ گفت این جامه پوشم و از خلق دور باشم و به حق نزدیک. دوستر از آن دارم که جامههای فاخره پوشم و در بند خلق باشم و از حق تعالی بازمانم.
بدین مقدمات درست شد که مرقع پوشیدن ایشان اقتداء به سلف است، و اندر آن بسیار معنی دیگر است که یاد کردن آن درین مختصر متعذر است، و این قدر کفایت است.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۴۷
شیخ گفت: اوحی اللّه تعالی الی نبی من الانبیائه تزعم انک تحبنی فان کنت تحبنی فاخرج حب الدنیا من قلبک فان حبها و حبی لایجتمعان. پس شیخ گفت ماترک عبدفی اللّه شیئا الا عوضه اللّه خیرا منه و من لم یکن عیشه باللّه و لله فلا عده لموته. پس سایلی سؤال کرد یا شیخ ففیم الراحة؟ فقال الراحة فی تجرید الفؤاد عن کل المراد لان اللّه تعالی قال و فَضَّلنا هُم عَلی کَثیِرٍ مِمَّنْ خَلَقْنا تَفْصِیْلاً ای فضلنا هم بان بصر ناهم بعیوب انفسهم و کذا قال رسول اللّه من زهد فی الدنیا اسکن اللّه الحکمة فی قلبه و نطق بها لسانه و بصره عیوب الدنیا و صاردآءها دوآءها و من قال لا اله الا اللّه فقد بایع اللّه و لایحل له اذا بایعه ان یعصیه و من لم یتنعم بذکره و امره فی الدنیا لم یتنعم برؤیته و جنته فی العقبی.
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۵۱ - ابوحمزة الخراسانی
و از این طایفه بود ابوحمزة الخراسانی نشابوری بود از محلّت مُلْقاباد از اقران جنید و آن خرّاز و آنِ ابوتراب بود و دین دار و با ورع بود.
ابوحمزه گوید هر که دوستی مرگ اندر دل گیرد هرچه باقیست بر وی دوست کنند و هرچه فانیست بر وی دشمن کنند.
و گوید عارف زندگانی خویش همی دفع کند روز به روز و زندگانی همی ستاند روز به روز.
ابوالحسن مصری گوید که ابو حمزۀ خراسانی گوید مُحْرِم بماندم در میان گلیمی هر سال هزار فرسنگ برفتمی و به روز آفتاب بر من می تافتی و فرو می شدی هرگاه که از احرام بیروم آمدمی، احرام از سر گرفتمی و وفاة وی اندر سنۀ تسعین و مأتین بود.
مردی او را گفت مرا وصِیّتی کن گفت توشۀ بسیار برگیر این سفر را کی فرا پیش داری.
ابوحمزه گوید هر که دوستی مرگ اندر دل گیرد هرچه باقیست بر وی دوست کنند و هرچه فانیست بر وی دشمن کنند.
و گوید عارف زندگانی خویش همی دفع کند روز به روز و زندگانی همی ستاند روز به روز.
ابوالحسن مصری گوید که ابو حمزۀ خراسانی گوید مُحْرِم بماندم در میان گلیمی هر سال هزار فرسنگ برفتمی و به روز آفتاب بر من می تافتی و فرو می شدی هرگاه که از احرام بیروم آمدمی، احرام از سر گرفتمی و وفاة وی اندر سنۀ تسعین و مأتین بود.
مردی او را گفت مرا وصِیّتی کن گفت توشۀ بسیار برگیر این سفر را کی فرا پیش داری.
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣۵٠
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٨٢
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨۴۶