عبارات مورد جستجو در ۴۵۱ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۸ - نوروز
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - وصف بهار و ستایش خسرو جم قدر کامکار شاه عباس ثانی
بر سر ز ابر چتر و، بگلگون گل سوار
خوش میرسد بکوکبه سلطان نوبهار
از هر طرف جبینت گل میکشد نمو
دارد از آن بدست، گل افسار شاخسار
هر سو بدور باشد غم از رهگذر او
فوج شکوفه یی، بود از شاخ چوبدار
گویی ز جنگ لشکر دی بازگشته است
سرها ز ژاله بسته بفتراک، شاخسار
از بس نبرد کرده بخیل سپاه غم
خون لاله لاله میچکد از تیغ کوهسار
گردیده اند گرمی و سردی ز عدل او
باهم چو آب و آتش یاقوت سازگار
امروز بس که کار ترقی گرفته اوج
تا نخل روز قد کشد از فیض نوبهار
نزدیک شد که شب همه گردد بدل بروز
از بس بهار شست کدورت ز روزگار
مانند اخگری که در انگشت افگنند
از مهر روز فربه و، شب میشود نزار
آورد روزگار، ز بس رو بفربهی
از قرص آفتاب، حمل گشت دنبه دار
غم ها دگر بخانه دل پا نمی نهند
صحرا طلب شده است ز بس طبع روزگار
از سیر گل هوای گلستان شده است آب
از دیدن چمن شده چشم شکوفه چار
از بس تری، هوای چمن بحر اخضر است
هر سرو گشته ماهی این بحر بی کنار
بید مولهی شده، هر نخل در چمن
از بس که ریزد آب طراوت ز شاخسار
نبود عجب ز فیض هوا گر چو خط سبز
تار نگاه، ریشه دواند بروی یار
از بس بهار داده بهر خشک وتر نمو
تیر از کمان نجسته، رسد از پی شکار
از بس پر آب کرده هوا چوب خشک را
سوهان چوب سای از او گردد آبشار
از سرعت ترقی هر شاخ سرخ بید
گویی که برق میجهد از ابر سبزه زار
از بس که گرم نشو و نما گشته، همچو دیو
بر آسمان تنوره زنان میرود چنار
دارد هوا ز بس که رطوبت، عجب اگر
فریاد سیل باز نگردد ز کوهسار
چون دانه یی که سبزه سیراب می شود
از بس نمو کنند گره ها، شوند تار
از روزگار یافت ترقی هر آنچه بود
من نیز، کاش بودمی از اهل روزگار
از فیض نوبهار، عجب نیست بشکفد
از شاخ خامه مطلع دیگر شکوفه وار
خوش میرسد بکوکبه سلطان نوبهار
از هر طرف جبینت گل میکشد نمو
دارد از آن بدست، گل افسار شاخسار
هر سو بدور باشد غم از رهگذر او
فوج شکوفه یی، بود از شاخ چوبدار
گویی ز جنگ لشکر دی بازگشته است
سرها ز ژاله بسته بفتراک، شاخسار
از بس نبرد کرده بخیل سپاه غم
خون لاله لاله میچکد از تیغ کوهسار
گردیده اند گرمی و سردی ز عدل او
باهم چو آب و آتش یاقوت سازگار
امروز بس که کار ترقی گرفته اوج
تا نخل روز قد کشد از فیض نوبهار
نزدیک شد که شب همه گردد بدل بروز
از بس بهار شست کدورت ز روزگار
مانند اخگری که در انگشت افگنند
از مهر روز فربه و، شب میشود نزار
آورد روزگار، ز بس رو بفربهی
از قرص آفتاب، حمل گشت دنبه دار
غم ها دگر بخانه دل پا نمی نهند
صحرا طلب شده است ز بس طبع روزگار
از سیر گل هوای گلستان شده است آب
از دیدن چمن شده چشم شکوفه چار
از بس تری، هوای چمن بحر اخضر است
هر سرو گشته ماهی این بحر بی کنار
بید مولهی شده، هر نخل در چمن
از بس که ریزد آب طراوت ز شاخسار
نبود عجب ز فیض هوا گر چو خط سبز
تار نگاه، ریشه دواند بروی یار
از بس بهار داده بهر خشک وتر نمو
تیر از کمان نجسته، رسد از پی شکار
از بس پر آب کرده هوا چوب خشک را
سوهان چوب سای از او گردد آبشار
از سرعت ترقی هر شاخ سرخ بید
گویی که برق میجهد از ابر سبزه زار
از بس که گرم نشو و نما گشته، همچو دیو
بر آسمان تنوره زنان میرود چنار
دارد هوا ز بس که رطوبت، عجب اگر
فریاد سیل باز نگردد ز کوهسار
چون دانه یی که سبزه سیراب می شود
از بس نمو کنند گره ها، شوند تار
از روزگار یافت ترقی هر آنچه بود
من نیز، کاش بودمی از اهل روزگار
از فیض نوبهار، عجب نیست بشکفد
از شاخ خامه مطلع دیگر شکوفه وار
واعظ قزوینی : اضافات
در آفرین شاه سلیمان صفوی
باد نوروزی، صلا برخوان عشرت میزند؟
یا جهان از دلگشایی، دم ز جنت میزند؟!
سبزه، دل را صیقل از زنگ کدورت میزند!
بر رخ جانها، هوا آب از طراوات میزند!!
ابر، دامن بر کمر از بهر خدمت میزند
گستراند تا بساط خرمی در گلستان
کرده گلریزان صبا صحن چمن را از طرب
میکند نرگس بچشم اهل بصیرت را طلب
سبزه را انگشت بر دندان شبنم از عجب
نکهت گل میدود هر سوز ز شوخی روز و شب
سبزه گردیده است اکنون جویها را پشت لب
این جهان پیر گردیده است باز از نو جوان
بختیان ابر، از دنبال یکدیگر قطار
هر یکی را، جنبش موج هوا گشته مهار
رعدها هر سو حدی خوان از یمین و از یسار
جملگی، از آب و نان رزق خواران زیر بار
هر قدمشان از گرانباری عرق ریزیست کار
ز آن بشکر از سبزه تر شد چمن رطب اللسان
هر طرف موج هوا، بر آتش گل دامن است
از ترقی خارتر، هم رشته و هم سوزن است
هرکجا مد نظر پا میگذارد گلشن است
بر جهان دلگشایی هر گلی یک روزن است
بر سر هم فیض در هر گوشه چون گل خرمن است
جمله تن چون شاخ گل دامن شوید ای دوستان!
در چنین فصلی، که تنگ از رنگ و بو شد جای گل
گشته از تنگی سر و دستارها مأوای گل
فیض بر بالای فیض افتاده، گل بالای گل
آب ده چون ژاله، چشمی از رخ زیبای گل
عمر چون آبست، باری بگذرد در پای گل
خیزکز کف میرود فرصت، چو گل دامن کشان!
صحن باغ، از لاله و گل جنت المأوی شده
عالم از سرو و صنوبر، عالم بالاشده
سبزه از موج طراوات، چهره با دریا شده
شاخ گل، جاروب گرد خانه دلها شده
غنچه یی، در هر طرف، با عندلیبی واشده
خوش تماشاییست یکسر دیده شو چون گلستان!
ابر نوروزیست گردیده است بزم آرای باغ؟
یا فتاده عندلیبان را بسر سودای باغ
یا شده دودی بلند از آتش گلهای باغ
یا پریشان کرده کاکل شوخ گل سیمای باغ
یاکه بسته چتر طاوس نشاط افزای باغ
یا زمین خرمی را پر کواکب آسمان
نوگلی بر نیله خنگ شاخ تر هر سو سوار
از قماش رنگ و بو، هر غنچه بسته عدل بار
سروها گشته روان وز آبها رفته قرار
در عرق افتاده از تعجیل فصل نوبهار
این همه تعجیل، ازبهر چه دارد روزگار؟
بهر ادارک زمان پادشاه کامران!
آنکه ز آب عدل او، باغ جهان گل گل شکفت
باد قهرش، گر ظلم از ساحت ایام رفت
یاد پیکانش دل بد گوهران در سینه سفت
بخت گیتی شد از و بیدار، و چشم فتنه خفت
از جلالش، بی تأمل دم نزد نطق و نگفت
جز دعای دولت آن خسرو کشورستان
تاز پابوس سریرش، کرد اوج بر تری
میکند هر قطره باران، تلاش گوهری!
پیشه مهر است، در بازار جودش زرگری
دشمنانش را کند بر تن نفسها خنجری
کرده جا زیر نگینش کشور دین پروری
تا بود دائم ز دست انداز بدعت در امان
باید آموزد سکندر، رسم دارایی ازو
یاد گیرد مهر تابان، عالم آرایی ازو
بحر همتها، فرا گیرند دریایی ازو
کوه رفعتها، همه یابند والایی ازو
عقلها گیرند تعیلم نکورایی ازو
زآنکه در آیین شاهی اوست سرمشق جهان
اوست ظل الله، ظل الله بر سر افسرش
او«سلیمان » دیده بیدار بخت انگشترش
کامها او را رعیت، چون دعاها لشکرش
همتش ابر و، بود باران عطای بیمرش
دم زدن از حرف حاجت، باد باران آورش
گرچه جودش را نباشد حاجت اظهار آن
بگذراند گر بخاطر، آب تیغش را پلنگ
اره خواهد گشت تیغ کوه، چون پشت نهنگ
از خروش سیل آمد آمدش، در روز جنگ
بر گریز دشمن او، عالم هستی است تنگ
نیست زآن جز در جهان نیستی او را درنگ
گشته پاک از دشمن ناپاک او عالم از آن!
بسکه سرعت خصم را، وقت گریز از تیغ اوست
افتدش بیرون ز جوشن جسم، چون افعی ز پوست!
دشمن جانیست با خود، هر که بااو نیست دوست
از گل رعنا عجب دارم، که در بزمش دوروست!
ای خوش آن مقبل، که با اخلاص از بخت نکوست
در ره او، یک جهت، یکرنگ، یکدل، یک زبان!
میجهد کهسار از جا، چون پلنگ از تیغ او
میخزد در خویش دریا، چون نهنگ از تیغ او
میرمد گیرایی شیران، ز چنگ از تیغ او
میرود خون عدو، بیرون زرنگ از تیغ او
میدود بیرون زتن رگ، چون خدنگ از تیغ او
گشته ز آن تیغش کلید کشور امن و امان
در ممالک، ز احتساب عدل آن داراشیم
سیم نستاند گدا، از ننگ تصحیف ستم!
بسکه کوتاهست دست خلق، از آزار هم
زور نتواند فگند انگشت کاتب بر قلم!
نیست بیجا، گر ز غم پشت کمان گردیده خم!
ترسد از جورش بنالد، پیش عدل او نشان!!
بسته تا معمار عدلش، در گل تعمیر، آب
نیست در گیتی، بغیر از خانه ظالم خراب
کس ندیده در جهان، غیر از عطایش بیحساب
پای بی تکلیف ننهد در سرای دیده خواب
در بیابان، نیست رهزن را وجودی چون سراب
شد زمان خوشوقت ازو، بی او مبادا یکزمان
زآنکه ذیل جودش، از دست طلب گیراتر است
دیده احسانش، از چشم طمع بیناترست
آستان بارگاهش، ز آسمان والاتر است
رتبه مدح و ثنایش، از سخن بالاتر است
در مدیح او، زبان حالها گویا تراست
دست بردار از سخن بهر دعایش ای زبان!
تاکند مه، نور از خورشید تابان اقتباس
تا زنور صبح، بندد اشهب گردون قطاس
تا جهان، از مخمل پر خواب شب پوشد لباس
تا بود، نه گنبد سبز فلک محکم اساس
تا بود نخل دعا، عرش اجابت را مماس
این شهنشاه سلیمان حشمت جمشید شان
یارب از حفظ خدا، پیوسته جوشن پوش باد
خسروان را، حلقه فرمان او در گوش باد
رای و خاقان در رکابش غاشیه بردوش باد
خانه ملک از بساط عدل او، مفروش باد
شاهد هر مطلبش، پیوسته در آغوش باد
هست واعظ را دعا این، از دل و جان هر زمان!
یا جهان از دلگشایی، دم ز جنت میزند؟!
سبزه، دل را صیقل از زنگ کدورت میزند!
بر رخ جانها، هوا آب از طراوات میزند!!
ابر، دامن بر کمر از بهر خدمت میزند
گستراند تا بساط خرمی در گلستان
کرده گلریزان صبا صحن چمن را از طرب
میکند نرگس بچشم اهل بصیرت را طلب
سبزه را انگشت بر دندان شبنم از عجب
نکهت گل میدود هر سوز ز شوخی روز و شب
سبزه گردیده است اکنون جویها را پشت لب
این جهان پیر گردیده است باز از نو جوان
بختیان ابر، از دنبال یکدیگر قطار
هر یکی را، جنبش موج هوا گشته مهار
رعدها هر سو حدی خوان از یمین و از یسار
جملگی، از آب و نان رزق خواران زیر بار
هر قدمشان از گرانباری عرق ریزیست کار
ز آن بشکر از سبزه تر شد چمن رطب اللسان
هر طرف موج هوا، بر آتش گل دامن است
از ترقی خارتر، هم رشته و هم سوزن است
هرکجا مد نظر پا میگذارد گلشن است
بر جهان دلگشایی هر گلی یک روزن است
بر سر هم فیض در هر گوشه چون گل خرمن است
جمله تن چون شاخ گل دامن شوید ای دوستان!
در چنین فصلی، که تنگ از رنگ و بو شد جای گل
گشته از تنگی سر و دستارها مأوای گل
فیض بر بالای فیض افتاده، گل بالای گل
آب ده چون ژاله، چشمی از رخ زیبای گل
عمر چون آبست، باری بگذرد در پای گل
خیزکز کف میرود فرصت، چو گل دامن کشان!
صحن باغ، از لاله و گل جنت المأوی شده
عالم از سرو و صنوبر، عالم بالاشده
سبزه از موج طراوات، چهره با دریا شده
شاخ گل، جاروب گرد خانه دلها شده
غنچه یی، در هر طرف، با عندلیبی واشده
خوش تماشاییست یکسر دیده شو چون گلستان!
ابر نوروزیست گردیده است بزم آرای باغ؟
یا فتاده عندلیبان را بسر سودای باغ
یا شده دودی بلند از آتش گلهای باغ
یا پریشان کرده کاکل شوخ گل سیمای باغ
یاکه بسته چتر طاوس نشاط افزای باغ
یا زمین خرمی را پر کواکب آسمان
نوگلی بر نیله خنگ شاخ تر هر سو سوار
از قماش رنگ و بو، هر غنچه بسته عدل بار
سروها گشته روان وز آبها رفته قرار
در عرق افتاده از تعجیل فصل نوبهار
این همه تعجیل، ازبهر چه دارد روزگار؟
بهر ادارک زمان پادشاه کامران!
آنکه ز آب عدل او، باغ جهان گل گل شکفت
باد قهرش، گر ظلم از ساحت ایام رفت
یاد پیکانش دل بد گوهران در سینه سفت
بخت گیتی شد از و بیدار، و چشم فتنه خفت
از جلالش، بی تأمل دم نزد نطق و نگفت
جز دعای دولت آن خسرو کشورستان
تاز پابوس سریرش، کرد اوج بر تری
میکند هر قطره باران، تلاش گوهری!
پیشه مهر است، در بازار جودش زرگری
دشمنانش را کند بر تن نفسها خنجری
کرده جا زیر نگینش کشور دین پروری
تا بود دائم ز دست انداز بدعت در امان
باید آموزد سکندر، رسم دارایی ازو
یاد گیرد مهر تابان، عالم آرایی ازو
بحر همتها، فرا گیرند دریایی ازو
کوه رفعتها، همه یابند والایی ازو
عقلها گیرند تعیلم نکورایی ازو
زآنکه در آیین شاهی اوست سرمشق جهان
اوست ظل الله، ظل الله بر سر افسرش
او«سلیمان » دیده بیدار بخت انگشترش
کامها او را رعیت، چون دعاها لشکرش
همتش ابر و، بود باران عطای بیمرش
دم زدن از حرف حاجت، باد باران آورش
گرچه جودش را نباشد حاجت اظهار آن
بگذراند گر بخاطر، آب تیغش را پلنگ
اره خواهد گشت تیغ کوه، چون پشت نهنگ
از خروش سیل آمد آمدش، در روز جنگ
بر گریز دشمن او، عالم هستی است تنگ
نیست زآن جز در جهان نیستی او را درنگ
گشته پاک از دشمن ناپاک او عالم از آن!
بسکه سرعت خصم را، وقت گریز از تیغ اوست
افتدش بیرون ز جوشن جسم، چون افعی ز پوست!
دشمن جانیست با خود، هر که بااو نیست دوست
از گل رعنا عجب دارم، که در بزمش دوروست!
ای خوش آن مقبل، که با اخلاص از بخت نکوست
در ره او، یک جهت، یکرنگ، یکدل، یک زبان!
میجهد کهسار از جا، چون پلنگ از تیغ او
میخزد در خویش دریا، چون نهنگ از تیغ او
میرمد گیرایی شیران، ز چنگ از تیغ او
میرود خون عدو، بیرون زرنگ از تیغ او
میدود بیرون زتن رگ، چون خدنگ از تیغ او
گشته ز آن تیغش کلید کشور امن و امان
در ممالک، ز احتساب عدل آن داراشیم
سیم نستاند گدا، از ننگ تصحیف ستم!
بسکه کوتاهست دست خلق، از آزار هم
زور نتواند فگند انگشت کاتب بر قلم!
نیست بیجا، گر ز غم پشت کمان گردیده خم!
ترسد از جورش بنالد، پیش عدل او نشان!!
بسته تا معمار عدلش، در گل تعمیر، آب
نیست در گیتی، بغیر از خانه ظالم خراب
کس ندیده در جهان، غیر از عطایش بیحساب
پای بی تکلیف ننهد در سرای دیده خواب
در بیابان، نیست رهزن را وجودی چون سراب
شد زمان خوشوقت ازو، بی او مبادا یکزمان
زآنکه ذیل جودش، از دست طلب گیراتر است
دیده احسانش، از چشم طمع بیناترست
آستان بارگاهش، ز آسمان والاتر است
رتبه مدح و ثنایش، از سخن بالاتر است
در مدیح او، زبان حالها گویا تراست
دست بردار از سخن بهر دعایش ای زبان!
تاکند مه، نور از خورشید تابان اقتباس
تا زنور صبح، بندد اشهب گردون قطاس
تا جهان، از مخمل پر خواب شب پوشد لباس
تا بود، نه گنبد سبز فلک محکم اساس
تا بود نخل دعا، عرش اجابت را مماس
این شهنشاه سلیمان حشمت جمشید شان
یارب از حفظ خدا، پیوسته جوشن پوش باد
خسروان را، حلقه فرمان او در گوش باد
رای و خاقان در رکابش غاشیه بردوش باد
خانه ملک از بساط عدل او، مفروش باد
شاهد هر مطلبش، پیوسته در آغوش باد
هست واعظ را دعا این، از دل و جان هر زمان!
یغمای جندقی : خلاصة الافتضاح
بخش ۸ - خاتمه
گرفتم آنکه باز ار بخت فیروز
شب یلدای ما را بر دمد روز
سمند تند گردون رام گردد
مدار مهر و مه بر کام گردد
کند تجدید عهد نوبهاران
شود خرم بساط لاله زاران
همی بر جای قطره ابر نیسان
چکد آموده ای در عقد مرجان
ز اغصان غنچه یاقوت بالد
هزار از حنجر داود نالد
شمر از جنبش باد بهاری
نه موج آرد کند آئینه داری
نسیم از گلشن فردوس خیزد
صبا بر فرق ریحان روح بیزد
زند چشمک همی ز اطراف گلزار
به جای چشم نرگس عبهر یار
دمد ریحان خط و جعد کاکل
ز مرغول بنفشه زلف سنبل
به بزم اندر به جای باده خمار
کند در جام ساغر خون اغیار
نه این خنیاگران نغمه پرداز
زند ناهید چنگی زخمه ساز
نه شیرین شاهدی گردد ز رضوان
به جای خم ز کوثر جام گردان
بجای نشاه راح ارغوانی
همی بخشد حیات جاودانی
چه حاصل زین همه ملزوم اطراب
که شد بگسسته سلک نظم احباب
محال است از خلاف روزگاران
که دیگر بار جمع آیند یاران
هم ار این رشته عهد گسسته
به دست جهد گردد باز بسته
کجا عمر گذشته آیدی باز
ز نای کشته کس نشنیده آواز
به طیبت داستانی ساز کردم
لآلی با خزف انباز کردم
به دکان اندرون شهد است و حنظل
زکال و نافه و چوب است و صندل
زهر جنس آدمی آید به بازار
شود هر کس متاعی را خریدار
گشادم این دکان را از دو سو در
بهر در بر نهادم کاله ای بر
درین سوق از سفیدی و سیاهی
بخر از من بهر نرخی که خواهی
اگر شوخی خری این فحش مادر
وگر بقال طبع این نقل و گوهر
شب یلدای ما را بر دمد روز
سمند تند گردون رام گردد
مدار مهر و مه بر کام گردد
کند تجدید عهد نوبهاران
شود خرم بساط لاله زاران
همی بر جای قطره ابر نیسان
چکد آموده ای در عقد مرجان
ز اغصان غنچه یاقوت بالد
هزار از حنجر داود نالد
شمر از جنبش باد بهاری
نه موج آرد کند آئینه داری
نسیم از گلشن فردوس خیزد
صبا بر فرق ریحان روح بیزد
زند چشمک همی ز اطراف گلزار
به جای چشم نرگس عبهر یار
دمد ریحان خط و جعد کاکل
ز مرغول بنفشه زلف سنبل
به بزم اندر به جای باده خمار
کند در جام ساغر خون اغیار
نه این خنیاگران نغمه پرداز
زند ناهید چنگی زخمه ساز
نه شیرین شاهدی گردد ز رضوان
به جای خم ز کوثر جام گردان
بجای نشاه راح ارغوانی
همی بخشد حیات جاودانی
چه حاصل زین همه ملزوم اطراب
که شد بگسسته سلک نظم احباب
محال است از خلاف روزگاران
که دیگر بار جمع آیند یاران
هم ار این رشته عهد گسسته
به دست جهد گردد باز بسته
کجا عمر گذشته آیدی باز
ز نای کشته کس نشنیده آواز
به طیبت داستانی ساز کردم
لآلی با خزف انباز کردم
به دکان اندرون شهد است و حنظل
زکال و نافه و چوب است و صندل
زهر جنس آدمی آید به بازار
شود هر کس متاعی را خریدار
گشادم این دکان را از دو سو در
بهر در بر نهادم کاله ای بر
درین سوق از سفیدی و سیاهی
بخر از من بهر نرخی که خواهی
اگر شوخی خری این فحش مادر
وگر بقال طبع این نقل و گوهر
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۹ - جام جهان بین
زد ابر دگرباره به گلزار خیم را
گسترد ابر فوق چمن ظل کرم را
چون صیرفیان ریخت ز بس درهم و دینار
برد از دل مفلس غم دینار و درم را
از فرّ و بها ساحت گلزار نک امروز
بس طعنه که راند همه دم باغ ارم را
در باغ کنون بلبل و گل از در الفت
گویند بهم شرح دل افکاری هم را
گل جشن طرب چید دگر باره به بستان
گردید قرین باز همی عیش و نعم را
ابنای زمان نیز پی عشرت و شادی
یکسوی نهادند همه محنت و غم را
صحرای ختن هست تو گویی ره گلشن
از بس که ببخشد اثر نافه شمم را
از نغمه زیر و بم مرغان خوش آهنگ
بنواخته هر سو بنگر ساز و نغم را
شمشاد نگه کن که چه فرخنده و شادان،
افکنده بپا، طرّه پر حلقه و خم را
بر شاخ شجر بین که چو میران ممالک
ز اشکوفه به سر بر زده قرطاس رقم را
بگرفته ز نو لاله به کف جام جهان بین
دارد مگر او داعیه حشمت جم را
نوروز شد و بار دگر کاوه اردی
بر کینه ضحاک دی افراخت علم را
دی کز ره بیداد بر اطفال ریاحین
ناشسته لب از شیر روا داشت ستم را
نک خسرو و اردیش به پاداش ستم ها
بر کینه همی سخت بیفشرد قدم را
از سبزه نورسته و از لاله نوخیز
آماده پی غارت دی کرد حشم را
دی نیز ز رعبی که به دل داشت ز اردی
دم هیچ نیاراست زدن لا و نعم را
از چاره فرو ماند و چو بدخواه اتابک
پیمود به ناچار ره کوی عدم را
هان دادگرا، ای که بتأیید تو گردون
بنهاد، ابر تارک من تاج همم را
پیوند تو با شاه عرب هست و لیکن،
در ملک وزیر آمده ای شاه عجم را
دانی که در این ملک چسان می گذرانم
روز و شب و شام و سحر و لحظه و دم را
عمری است که خواهم غم دل عرضه کنم، لیک
نتوانم از این عهده برآورد قلم را
لختی نظر انداز تو در ساحت گیتی
بنگر چه تقاضاست مر این دهر دژم را
شیران همه از گرسنگی مرده و روبه
در شهر بیاکنده ز مردار شکم را
روباه که بودی همه دم طعمه شیران
نک طعمه شمارد همه شیران غژم را
گرگان که بدندی همه بر خیل غنم چیر
هان چیره به گرگان بنگر خیل غنم را
کالای هنر بس که کساد است در این ملک
کس در به بهایش ندهد نیم درم را
زین پستی و بالاییم آری نبود باک
کم عون تو تریاق بود زهر الم را
تا شام ظلم از عقب صبح منوّر
تا صبح منوّر به عقب شام ظُلم را
یاران تو دایم همه انباز سلامت
خصمان تو پیوسته قرین رنج و سقم را
گسترد ابر فوق چمن ظل کرم را
چون صیرفیان ریخت ز بس درهم و دینار
برد از دل مفلس غم دینار و درم را
از فرّ و بها ساحت گلزار نک امروز
بس طعنه که راند همه دم باغ ارم را
در باغ کنون بلبل و گل از در الفت
گویند بهم شرح دل افکاری هم را
گل جشن طرب چید دگر باره به بستان
گردید قرین باز همی عیش و نعم را
ابنای زمان نیز پی عشرت و شادی
یکسوی نهادند همه محنت و غم را
صحرای ختن هست تو گویی ره گلشن
از بس که ببخشد اثر نافه شمم را
از نغمه زیر و بم مرغان خوش آهنگ
بنواخته هر سو بنگر ساز و نغم را
شمشاد نگه کن که چه فرخنده و شادان،
افکنده بپا، طرّه پر حلقه و خم را
بر شاخ شجر بین که چو میران ممالک
ز اشکوفه به سر بر زده قرطاس رقم را
بگرفته ز نو لاله به کف جام جهان بین
دارد مگر او داعیه حشمت جم را
نوروز شد و بار دگر کاوه اردی
بر کینه ضحاک دی افراخت علم را
دی کز ره بیداد بر اطفال ریاحین
ناشسته لب از شیر روا داشت ستم را
نک خسرو و اردیش به پاداش ستم ها
بر کینه همی سخت بیفشرد قدم را
از سبزه نورسته و از لاله نوخیز
آماده پی غارت دی کرد حشم را
دی نیز ز رعبی که به دل داشت ز اردی
دم هیچ نیاراست زدن لا و نعم را
از چاره فرو ماند و چو بدخواه اتابک
پیمود به ناچار ره کوی عدم را
هان دادگرا، ای که بتأیید تو گردون
بنهاد، ابر تارک من تاج همم را
پیوند تو با شاه عرب هست و لیکن،
در ملک وزیر آمده ای شاه عجم را
دانی که در این ملک چسان می گذرانم
روز و شب و شام و سحر و لحظه و دم را
عمری است که خواهم غم دل عرضه کنم، لیک
نتوانم از این عهده برآورد قلم را
لختی نظر انداز تو در ساحت گیتی
بنگر چه تقاضاست مر این دهر دژم را
شیران همه از گرسنگی مرده و روبه
در شهر بیاکنده ز مردار شکم را
روباه که بودی همه دم طعمه شیران
نک طعمه شمارد همه شیران غژم را
گرگان که بدندی همه بر خیل غنم چیر
هان چیره به گرگان بنگر خیل غنم را
کالای هنر بس که کساد است در این ملک
کس در به بهایش ندهد نیم درم را
زین پستی و بالاییم آری نبود باک
کم عون تو تریاق بود زهر الم را
تا شام ظلم از عقب صبح منوّر
تا صبح منوّر به عقب شام ظُلم را
یاران تو دایم همه انباز سلامت
خصمان تو پیوسته قرین رنج و سقم را
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - اسکندر گل
وقت شد کاسکندر گل لشکر آرایی کند
لشکر گل را خدیو باغ دارایی کند
باغ را دست صبا، عنبر نهد در آستین
راغ را جیب هوا، مشکین ز بویایی کند
خفتگان بوستان را باد بیداری دهد
تشنگان گلستان را، ابر سقایی کند
بلبل بیدل ز فکر غنچه سر در پر برد
قمری مسکین به یاد سرو شیدایی کند
غنچه از میزان یاقوتی زر لعلی کشد
لاله از مکیال لعلی، سیم پیمایی کند
از نسیم کاکل گل، صبح مشک افشان شود
زلف سنبل از شمیم شب سمن سایی کند
دست لاله موسی آسا، آتش طور آورد
طفل سوسن عیسی آیین میل گویایی کند
نرگس اندر مسند رز بزم شاهی گسترد
غنچه بر فرش زمرّد باده پیمایی کند
ابر گوهر بار گردد، باد عنبر بو شود
خاک نسرین خیز آید، گل سمن سایی کند
آفتاب غنچه سر از مشرق گلبن زند
نرگس آن خورشید را چون ذره حربایی کند
گل کند در دامن گلچین به جان عندلیب،
آنچه با دلدادگان دلدار هر جایی کند
از نشاط انگیزی گل، منزل تنگ دلم
پیش مهمانان خیال یار صحرایی کند
گرنه باغ آمد سپهری تازه، اندر وی چرا،
لاله خورشیدی نماید، گل ثریایی کند
یا که در پیشانی هندوی بستان زعفران
نرگس اندر هاون زر زغفران سایی کند
بسکه از گلبن بلند و پست گردد دشت و کوه
دشت کهساری نماید، کوه صحرایی کند
تا نپیچد سر ز فرمان طبیعت نامیه
در مزاج گل طبیعت کارفرمایی کند
لشکر گل را خدیو باغ دارایی کند
باغ را دست صبا، عنبر نهد در آستین
راغ را جیب هوا، مشکین ز بویایی کند
خفتگان بوستان را باد بیداری دهد
تشنگان گلستان را، ابر سقایی کند
بلبل بیدل ز فکر غنچه سر در پر برد
قمری مسکین به یاد سرو شیدایی کند
غنچه از میزان یاقوتی زر لعلی کشد
لاله از مکیال لعلی، سیم پیمایی کند
از نسیم کاکل گل، صبح مشک افشان شود
زلف سنبل از شمیم شب سمن سایی کند
دست لاله موسی آسا، آتش طور آورد
طفل سوسن عیسی آیین میل گویایی کند
نرگس اندر مسند رز بزم شاهی گسترد
غنچه بر فرش زمرّد باده پیمایی کند
ابر گوهر بار گردد، باد عنبر بو شود
خاک نسرین خیز آید، گل سمن سایی کند
آفتاب غنچه سر از مشرق گلبن زند
نرگس آن خورشید را چون ذره حربایی کند
گل کند در دامن گلچین به جان عندلیب،
آنچه با دلدادگان دلدار هر جایی کند
از نشاط انگیزی گل، منزل تنگ دلم
پیش مهمانان خیال یار صحرایی کند
گرنه باغ آمد سپهری تازه، اندر وی چرا،
لاله خورشیدی نماید، گل ثریایی کند
یا که در پیشانی هندوی بستان زعفران
نرگس اندر هاون زر زغفران سایی کند
بسکه از گلبن بلند و پست گردد دشت و کوه
دشت کهساری نماید، کوه صحرایی کند
تا نپیچد سر ز فرمان طبیعت نامیه
در مزاج گل طبیعت کارفرمایی کند
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - خیمه سیمگون
وقت آن شد که دگر در گلزار
سیمگون خیمه زند ابر بهار
آزری ابر شود بت پرور
مانوی باغ شود غنچه نگار
آورد عاریه لعل از دل سنگ
پرورد نامیه، گل در بن خار
راه اندیشه زند قامت سرو
پای اندازه برد دست چنار
عنبر از خاک برآرد بستان
سنبل از سنگ نماید کهسار
سبزه فیروزه برد در گلشن
غنچه بیجاده نهد در گلزار
مرغ مرغوله زند بر سر سرو
یار بیغاله کشد از کف یار
سایه بر گل فکند سنبل تر
خمیه بر سبزه زند ابر بهار
می خورد مفتی شهر از صوفی
گل برد مفلس ده از بازار
سبزه از یاوری باد سحر
لاله از ساحری ابر بهار
کوه را حلّه کند از شنگرف
دشت را جامه دهد از زنگار
ابر مانند مغی باده فروش
لاله، چون مغ بچه باده گسار
تر شود آن، تنش از رشحه می
خون خورد این دلش از بیم خمار
قدرت ما سکه از خاک ختن
قوت جاذبه، از مشک تتار
باغ را غالیه بندد به میان
راغ را لخلخه آرد به کنار
غنچه در بزم چمن، خسرو وش
لاله بر طرف دمن، لیلی وار
گردد این دور ز مجنون خزان
شود آن یار به شیرین بهار
باغ را، لاله کند لعل انگیز
راغ را، ژاله کند گوهربار
سیمگون خیمه زند ابر بهار
آزری ابر شود بت پرور
مانوی باغ شود غنچه نگار
آورد عاریه لعل از دل سنگ
پرورد نامیه، گل در بن خار
راه اندیشه زند قامت سرو
پای اندازه برد دست چنار
عنبر از خاک برآرد بستان
سنبل از سنگ نماید کهسار
سبزه فیروزه برد در گلشن
غنچه بیجاده نهد در گلزار
مرغ مرغوله زند بر سر سرو
یار بیغاله کشد از کف یار
سایه بر گل فکند سنبل تر
خمیه بر سبزه زند ابر بهار
می خورد مفتی شهر از صوفی
گل برد مفلس ده از بازار
سبزه از یاوری باد سحر
لاله از ساحری ابر بهار
کوه را حلّه کند از شنگرف
دشت را جامه دهد از زنگار
ابر مانند مغی باده فروش
لاله، چون مغ بچه باده گسار
تر شود آن، تنش از رشحه می
خون خورد این دلش از بیم خمار
قدرت ما سکه از خاک ختن
قوت جاذبه، از مشک تتار
باغ را غالیه بندد به میان
راغ را لخلخه آرد به کنار
غنچه در بزم چمن، خسرو وش
لاله بر طرف دمن، لیلی وار
گردد این دور ز مجنون خزان
شود آن یار به شیرین بهار
باغ را، لاله کند لعل انگیز
راغ را، ژاله کند گوهربار
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
وقت شد کاسکندر گل لشکر آرایی کند
لشکر گل را خدیو باغ دارایی کند
باغ را دست صبا، عنبر نهد در آستین
راغ را جیب هوا، مشکین ز بویایی کند
خفتگان بوستان را باد بیداری دهد
تشنگان گلستان را، ابر سقایی کند
غنچه از میزان یاقوتی زر لعلی کشد
لاله از مکیال لعلی، سیم پیمایی کند
از نسیم کاکل گل صبح مشک افشان شود
زلف سنبل از شمیم شب سمن سایی کند
دست لاله موسی آسا، آتش طور آورد
طفل سوسن عیسی آیین میل گویایی کند
نرگس اندر مسند رز، بزم شاهی گسترد
غنچه بر فرش زمرّد باده پیمایی کند
ابر گوهربار گردد، باد عنبربو شود
خاک نسرین خیز آید، گل سمن سایی کند
آفتاب غنچه سر از مشرق گلبن زند
نرگس آن خورشید را چون ذره حربائی کند
گل کند در دامن گلچین به جان عندلیب،
آنچه با دلدادگان دلدار هر جایی کند
لشکر گل را خدیو باغ دارایی کند
باغ را دست صبا، عنبر نهد در آستین
راغ را جیب هوا، مشکین ز بویایی کند
خفتگان بوستان را باد بیداری دهد
تشنگان گلستان را، ابر سقایی کند
غنچه از میزان یاقوتی زر لعلی کشد
لاله از مکیال لعلی، سیم پیمایی کند
از نسیم کاکل گل صبح مشک افشان شود
زلف سنبل از شمیم شب سمن سایی کند
دست لاله موسی آسا، آتش طور آورد
طفل سوسن عیسی آیین میل گویایی کند
نرگس اندر مسند رز، بزم شاهی گسترد
غنچه بر فرش زمرّد باده پیمایی کند
ابر گوهربار گردد، باد عنبربو شود
خاک نسرین خیز آید، گل سمن سایی کند
آفتاب غنچه سر از مشرق گلبن زند
نرگس آن خورشید را چون ذره حربائی کند
گل کند در دامن گلچین به جان عندلیب،
آنچه با دلدادگان دلدار هر جایی کند
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
ساقی بیار باده که آمد بهار باز
شد صحن بوستان چو عذار نگار باز
ساقی به روی گل قدحی پر کن و ببخش
کو اعتبار عمر که آید بهار باز
گل در چمن چو شاهد ما لاله برفروخت
شد وقت جام باده و بوس و کنار باز
در ساحت چمن بود از جنبش نسیم
سنبل چو زلف لاله رخان بیقرار باز
عطار گرنه باد بهاری است، پس چرا،
در باغ برده طبله مشک تتار باز
ور نیست لاله شاهد هرجایی از چه رو،
افروخته به کوچه و برزن عذار باز
افسر، ز جور لاله عذاران سروقد
دارد رخی ز لاله خونین نگار باز
شد صحن بوستان چو عذار نگار باز
ساقی به روی گل قدحی پر کن و ببخش
کو اعتبار عمر که آید بهار باز
گل در چمن چو شاهد ما لاله برفروخت
شد وقت جام باده و بوس و کنار باز
در ساحت چمن بود از جنبش نسیم
سنبل چو زلف لاله رخان بیقرار باز
عطار گرنه باد بهاری است، پس چرا،
در باغ برده طبله مشک تتار باز
ور نیست لاله شاهد هرجایی از چه رو،
افروخته به کوچه و برزن عذار باز
افسر، ز جور لاله عذاران سروقد
دارد رخی ز لاله خونین نگار باز
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
آیم از دیر مغان سرخوش و مست و مدهوش
حلقه بندگی پیر مغانم در گوش
یک زمان مطرب ما نغمه سراید که برقص
یک طرف ساقی ما باده بریزد که بنوش
تا چرا داده به من لعل مروّق ساقی
چون خم باده حریفان همه در جوش و خروش
نشوم مست و خراب از می ناب ای ساقی
تا حریفان نکشندم چو سبو دوش به دوش
خوش تر آن است که بر باد دهیمش چو غبار،
سر ما گر نشود خشت خم باده فروش
تا چه حکم آیدم از درگه دیوان قضا،
چشم بر ساقیم و گوش به الهام سروش
شد بهار و به فغان آمده مرغان چمن،
غفلت است آن که در این فصل نشینی خاموش
عاشق آن است که بی خود کندش نغمه عشق
نه که از زمزمه مرغ سحرگه مدهوش
ساقی مجلس اگر باده از آن دست دهد
افسرا، جان و دل خویش به جامی بفروش
حلقه بندگی پیر مغانم در گوش
یک زمان مطرب ما نغمه سراید که برقص
یک طرف ساقی ما باده بریزد که بنوش
تا چرا داده به من لعل مروّق ساقی
چون خم باده حریفان همه در جوش و خروش
نشوم مست و خراب از می ناب ای ساقی
تا حریفان نکشندم چو سبو دوش به دوش
خوش تر آن است که بر باد دهیمش چو غبار،
سر ما گر نشود خشت خم باده فروش
تا چه حکم آیدم از درگه دیوان قضا،
چشم بر ساقیم و گوش به الهام سروش
شد بهار و به فغان آمده مرغان چمن،
غفلت است آن که در این فصل نشینی خاموش
عاشق آن است که بی خود کندش نغمه عشق
نه که از زمزمه مرغ سحرگه مدهوش
ساقی مجلس اگر باده از آن دست دهد
افسرا، جان و دل خویش به جامی بفروش
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
وقت آن است که از خانه به میخانه روم
مست و مخمور و پراکنده و دیوانه روم
بر در بارگه پیر مغان مست و خراب
نروم، ور بروم عاقل و فرزانه روم
در دلم هست که روزی به بر مفتی شهر
خرقه انداخته، با ساغر و پیمانه روم
گو مکن شنعت ما، مغ بچه باده فروش
من نه آنم که ز میخانه به افسانه روم
نوبهار است و چمن غیرت گلزار بهشت
ساقیا دور تو یک جام که مستانه روم
بلبل زمزمه سنجم من و در محفل گل،
شمع سان سوزم و با حالت پروانه روم
دیده ام حلقه زنجیر پری رویان را
که چو دیوانه سراسیمه به ویرانه روم
یارب این طرفه حدیثی است که بر درگه دوست
آشنا آمده بودم من و بیگانه روم
مست و مخمور و پراکنده و دیوانه روم
بر در بارگه پیر مغان مست و خراب
نروم، ور بروم عاقل و فرزانه روم
در دلم هست که روزی به بر مفتی شهر
خرقه انداخته، با ساغر و پیمانه روم
گو مکن شنعت ما، مغ بچه باده فروش
من نه آنم که ز میخانه به افسانه روم
نوبهار است و چمن غیرت گلزار بهشت
ساقیا دور تو یک جام که مستانه روم
بلبل زمزمه سنجم من و در محفل گل،
شمع سان سوزم و با حالت پروانه روم
دیده ام حلقه زنجیر پری رویان را
که چو دیوانه سراسیمه به ویرانه روم
یارب این طرفه حدیثی است که بر درگه دوست
آشنا آمده بودم من و بیگانه روم
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۹ - شیخ سعدی فرماید
باد آمد و بوی عنبر آورد
بادام و شکوفه بر سرآورد
در جواب او
تن چون زلحاف سر برآورد
کوته جبه زود در بر آورد
شد غرقه بجیب خویشتن حبر
و زبحر ز دگمه گوهر آورد
شاخی است چه طرفه چار قبش
گو در بر سیم و زر برآورد
زان جیب که عنبرینه با اوست
باد آمد و بوی عنبر آورد
از فارس متاع برد تا جز
وزیزد قماش دیگر آورد
قاری قلمی که بهر تحریر
در مدحت موینه در آورد
از موی سمور بست وسنجاب
مدنیز ز قندسش بر آورد
بادام و شکوفه بر سرآورد
در جواب او
تن چون زلحاف سر برآورد
کوته جبه زود در بر آورد
شد غرقه بجیب خویشتن حبر
و زبحر ز دگمه گوهر آورد
شاخی است چه طرفه چار قبش
گو در بر سیم و زر برآورد
زان جیب که عنبرینه با اوست
باد آمد و بوی عنبر آورد
از فارس متاع برد تا جز
وزیزد قماش دیگر آورد
قاری قلمی که بهر تحریر
در مدحت موینه در آورد
از موی سمور بست وسنجاب
مدنیز ز قندسش بر آورد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۲ - مولانا محمد حافظ فرماید
عیدست و اول گل و یاران در انتظار
ساقی بروی یار ببین ماه و می بیار
در جواب او
خازن بعید ابلق سنجاب من بیار
بنگر هلال را چودم قاقم آشکار
این مه فزود خرقه نان در لباس عید
کاری بکرد همت پاکان روزکار
خواهی که دامنت ندرد زود و آستین
از رخت قلب شو چو فراویز در کنار
دلال رخت بر تن عریان من ببخش
ور نو بدست نیست برو کهنه بیار
در پیش شاخ آمدم از دگمها بیاد
چون غنچه جلوه داده بر اطراف جویبار
آویختند چمته که در بند سیم ماند
تا حست ازان عزیز که ترکش شد اختیار
خوش خلعتیست فاخر و خوش جامه سلیم
یارب زچشم زخم و گزندش نگاهدار
دامن مکش ز گفته قاری که جیب تو
گویش سزد که باشد ازین در شاهوار
ساقی بروی یار ببین ماه و می بیار
در جواب او
خازن بعید ابلق سنجاب من بیار
بنگر هلال را چودم قاقم آشکار
این مه فزود خرقه نان در لباس عید
کاری بکرد همت پاکان روزکار
خواهی که دامنت ندرد زود و آستین
از رخت قلب شو چو فراویز در کنار
دلال رخت بر تن عریان من ببخش
ور نو بدست نیست برو کهنه بیار
در پیش شاخ آمدم از دگمها بیاد
چون غنچه جلوه داده بر اطراف جویبار
آویختند چمته که در بند سیم ماند
تا حست ازان عزیز که ترکش شد اختیار
خوش خلعتیست فاخر و خوش جامه سلیم
یارب زچشم زخم و گزندش نگاهدار
دامن مکش ز گفته قاری که جیب تو
گویش سزد که باشد ازین در شاهوار
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۹ - خواجه حافظ فرماید
فاش میگویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
در جواب آن
داد تشریف بهار و دل ازان شد شادم
که دگر کرد زحمالی رخت آزادم
چند اندر دکه آش پزان بنشینم
من که در خان اتابک ببهشت آبادم
شکر آن خالق پاکی که زتشریف قماط
تن بپوشید هماندم که زمادر زادم
که مرا نیست بدوران چوحنین و چکمه
بمتال یقه زانرو بقفا افتادم
گوئیا عهد ازل عقده دستار منست
که ازان روزکه شد بسته دگر نگشادم
نیست جزدال مجرح بضمیرم نقشی
چکنم حرف دگر یاد نداد استادم
نرمدستی زنو امسال گرفتم در بر
کهنه ابیاری پارینه برفت از یادم
زین همه جامه معنی که خدا داد بمن
صندلی و قتلی پیش کسی ننهادم
هردم از البسه معنی رنگین قاری
جامه میرسد ازنو بمبار کبادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
در جواب آن
داد تشریف بهار و دل ازان شد شادم
که دگر کرد زحمالی رخت آزادم
چند اندر دکه آش پزان بنشینم
من که در خان اتابک ببهشت آبادم
شکر آن خالق پاکی که زتشریف قماط
تن بپوشید هماندم که زمادر زادم
که مرا نیست بدوران چوحنین و چکمه
بمتال یقه زانرو بقفا افتادم
گوئیا عهد ازل عقده دستار منست
که ازان روزکه شد بسته دگر نگشادم
نیست جزدال مجرح بضمیرم نقشی
چکنم حرف دگر یاد نداد استادم
نرمدستی زنو امسال گرفتم در بر
کهنه ابیاری پارینه برفت از یادم
زین همه جامه معنی که خدا داد بمن
صندلی و قتلی پیش کسی ننهادم
هردم از البسه معنی رنگین قاری
جامه میرسد ازنو بمبار کبادم
نظام قاری : مخیّلنامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۱۴ - گفتار در بیان انکه اینمعارضه و این داوری در چه فصل بود
بوقت بهاری بد این گفتگو
زنو بود آفاق در شست و شو
نسیمش زوالای باد صبا
شکوفه قلفی گلش جزم ولا
زخود پوستین میفکندند خلق
سلیمی ببر کرده بر جای دلق
در اطلس بقیقاج و سوزن جلنگ
چو بلبل که بر برگ گل ساخت چنگ
زدارائی و شرب گوئی جهان
شد از زیب و زبور همه گلستان
پر از پنبه دانه تگرگ بهار
ز حلاج بانگ پنک رعد وار
کمان حلاجیش قوس قزح
زدی چنگ در جامه دان فرح
زمین جملگی پرده زرنگار
مشلشل بدو سبز بد سبزه زار
زنو بود آفاق در شست و شو
نسیمش زوالای باد صبا
شکوفه قلفی گلش جزم ولا
زخود پوستین میفکندند خلق
سلیمی ببر کرده بر جای دلق
در اطلس بقیقاج و سوزن جلنگ
چو بلبل که بر برگ گل ساخت چنگ
زدارائی و شرب گوئی جهان
شد از زیب و زبور همه گلستان
پر از پنبه دانه تگرگ بهار
ز حلاج بانگ پنک رعد وار
کمان حلاجیش قوس قزح
زدی چنگ در جامه دان فرح
زمین جملگی پرده زرنگار
مشلشل بدو سبز بد سبزه زار
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۸
ازگلستان جنان آمد صبا
جان هر سر در روان آمد صبا
بسکه می گوید ز گل گل در چمن
از نفیر بلبلان آمد صبا
سرو شد خرم بباغ اندر چمن
چون بصحن بوستان آمد صبا
تا گل و بلبل بهم شادی کنند
از برای دوستان آمد صبا
مشک بار آورد هر شاخ شجر
کز دو زلف گلرخان آمد صبا
در شب تاریک پیش زلف یار
رهنمای عاشقان آمد صبا
آتش اندر غنچه صد برگ زد
بر سر آب روان آمد صبا
از صبا بشنید کوهی بوی یار
چون سحر زان آستان آمد صبا
جان هر سر در روان آمد صبا
بسکه می گوید ز گل گل در چمن
از نفیر بلبلان آمد صبا
سرو شد خرم بباغ اندر چمن
چون بصحن بوستان آمد صبا
تا گل و بلبل بهم شادی کنند
از برای دوستان آمد صبا
مشک بار آورد هر شاخ شجر
کز دو زلف گلرخان آمد صبا
در شب تاریک پیش زلف یار
رهنمای عاشقان آمد صبا
آتش اندر غنچه صد برگ زد
بر سر آب روان آمد صبا
از صبا بشنید کوهی بوی یار
چون سحر زان آستان آمد صبا
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در مدح دهقان میرعمید
دهقان میر عمید صدر همایون که بخت
بر سر او چون همای سایه دولت فکند
آنکه چو افشین و معن وآنکه چو سحبان و فضل
در ره فضل و هنر بنده اویند اند
صد یک آنکو کند بر زر و بر سیم خویش
گرگ درنده نکرد با رمه گوسفند
در ره آزادگی است قول وی و فعل او
پاک ز تزویر و زرق دور ز تلبیس و فند
کلک سبک سیر اوست از پی اصلاح ملک
از حبشه سوی روم تیز رونده نوند
روشنی و خرمی مملکت از کلک اوست
گر چه سر کلک او تیره رخست و نژند
ای زتو در باغ فضل سرو هنر سرفراز
وز تو شده نخل جهل سرزده و بیخ کند
بهره ورند از سخات اهل صلاح و فساد
زاهد و عابد چنانک مفلس و قلاش و رند
کف جواد تو چون ابر بهار است راست
زوزده بر شوره زار ژاله چو بر کشتمند
آمد فصل بهار و آمدنت را بباغ
از گل و سبزه فکند مفرش قال و پرند
بر گل نو زندباف مطربی آغاز کرد
خواند بالحان خوش نامه پازند و زند
قاعده بزم ساز بر گل و لعلی نبید
کز سفرت سوده شد نعل کمیت و سمند
باد بهاری اگر بر تو گل افشان کند
جز بسر آستین جای مروب و مرند
مطرب بزم تو باد آنکه کند از فلک
زهره نشاط زمین تا شود او را لوند
خصم تو چون شمع باد بر گذر تند باد
بر کف تو چون چراغ باده انگور بند
باده بخور روز و شب از کف سمین بران
شاد بزی سال و ماه با صنم نوشخند
بر سر او چون همای سایه دولت فکند
آنکه چو افشین و معن وآنکه چو سحبان و فضل
در ره فضل و هنر بنده اویند اند
صد یک آنکو کند بر زر و بر سیم خویش
گرگ درنده نکرد با رمه گوسفند
در ره آزادگی است قول وی و فعل او
پاک ز تزویر و زرق دور ز تلبیس و فند
کلک سبک سیر اوست از پی اصلاح ملک
از حبشه سوی روم تیز رونده نوند
روشنی و خرمی مملکت از کلک اوست
گر چه سر کلک او تیره رخست و نژند
ای زتو در باغ فضل سرو هنر سرفراز
وز تو شده نخل جهل سرزده و بیخ کند
بهره ورند از سخات اهل صلاح و فساد
زاهد و عابد چنانک مفلس و قلاش و رند
کف جواد تو چون ابر بهار است راست
زوزده بر شوره زار ژاله چو بر کشتمند
آمد فصل بهار و آمدنت را بباغ
از گل و سبزه فکند مفرش قال و پرند
بر گل نو زندباف مطربی آغاز کرد
خواند بالحان خوش نامه پازند و زند
قاعده بزم ساز بر گل و لعلی نبید
کز سفرت سوده شد نعل کمیت و سمند
باد بهاری اگر بر تو گل افشان کند
جز بسر آستین جای مروب و مرند
مطرب بزم تو باد آنکه کند از فلک
زهره نشاط زمین تا شود او را لوند
خصم تو چون شمع باد بر گذر تند باد
بر کف تو چون چراغ باده انگور بند
باده بخور روز و شب از کف سمین بران
شاد بزی سال و ماه با صنم نوشخند
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - در مدح نظام الدین محمد بن علی
خورشید ببرج حمل آمد چو رخ یار
هم نور بحاصل شود از تابش و هم نار
نور از پی روشن شدن عالم تاریک
نار از جهت پختن هر خام بر اشجار
تا باز جهان از تبش و تابش خورشید
برنا شود اشجار پدید آرد اثمار
برگ گل از اشجار برون آرد بستان
الوان بدایع شود از خاک پدیدار
از رنگ چمن گردد چون زرمه بزاز
وز بوی هوا گردد چون کلبه عطار
دستان زن بستان بسحرگاهان گردد
بر سرو سراینده سرود غزل یار
هنگام تماشای خداوندان گردد
کز طارم و کاشانه خرامند بگلزار
بلبل بشود از دل راوی و بخواند
بیت و غزل رودکی اندر حق عیار
رازل نه همانا که بدی همچو نظامی
در صدر نظام الدین برخواندن اشعار
صدری که نظام الملک ارزنده شود باز
از خدمت صدرش نه همانا که کند عار
مستوفی ملک ملک شرق محمد
فرزند علی بن امیر آن شه ابرار
میری که امیران سخن رایگه نظم
از مدحت او به نبود فکرت گفتار
در شغل شه شرق قلم وار میان بست
تا اهل قلم پیش وی آیند قلم وار
آن صدر سرافراز که ارباب قلم را
بر روی زمین نیست چنو صدر سزاوار
هرکس که سزاواری او را نپسندد
گردد بسر تیغ شه از نیش سزاوار
لطف و کرم او بهمه خلق رسایست
با اندک و بسیار ویند اندک و بسیار
ای اندک منت کش بسیار مروت
کس را بمروت نخوهی منت بردار
آثار تو در عالم خواهی که نماند
نی نی تو خوهی ماندن در عالم آثار
هنگام بهار است درین موسم فرخ
از خاک پدیدار شود لعبت فرخار
با لعبت فر خار نشاط و طرب انگیز
وز خار تعب چشم بداندیش همی خار
در عقد بنانت قلم سحر نمایست
چون زرین طیری که ورا مشکین منقار
چون طیر شود فرخ بمنقار خط او
ارزاق رسانیده بسوآل و بزوار
نو گشت سر سال و باقبال شه غرب
تا سال دگر در دل و جان تخم طرب کار
تا چشمه خورشید نشاط دل خود باش
هر جای که دل خواهد برج حمل انگار
در نور رخ یار نگه میکن و میگوی
خورشید ببرج حمل آمد چو رخ یار
گر سوزنی پیر دعاگوی ترا طبع
چون بحر عدن گردد پر لؤلؤ شهوار
بی در ثنای تو مبادا که همه عمر
در سوزن نظام کشد رشته بسوفار
از دست فنا نامه عمر تو مبادا
طی تا نشود دنیا طی گشته چو طومار
هم نور بحاصل شود از تابش و هم نار
نور از پی روشن شدن عالم تاریک
نار از جهت پختن هر خام بر اشجار
تا باز جهان از تبش و تابش خورشید
برنا شود اشجار پدید آرد اثمار
برگ گل از اشجار برون آرد بستان
الوان بدایع شود از خاک پدیدار
از رنگ چمن گردد چون زرمه بزاز
وز بوی هوا گردد چون کلبه عطار
دستان زن بستان بسحرگاهان گردد
بر سرو سراینده سرود غزل یار
هنگام تماشای خداوندان گردد
کز طارم و کاشانه خرامند بگلزار
بلبل بشود از دل راوی و بخواند
بیت و غزل رودکی اندر حق عیار
رازل نه همانا که بدی همچو نظامی
در صدر نظام الدین برخواندن اشعار
صدری که نظام الملک ارزنده شود باز
از خدمت صدرش نه همانا که کند عار
مستوفی ملک ملک شرق محمد
فرزند علی بن امیر آن شه ابرار
میری که امیران سخن رایگه نظم
از مدحت او به نبود فکرت گفتار
در شغل شه شرق قلم وار میان بست
تا اهل قلم پیش وی آیند قلم وار
آن صدر سرافراز که ارباب قلم را
بر روی زمین نیست چنو صدر سزاوار
هرکس که سزاواری او را نپسندد
گردد بسر تیغ شه از نیش سزاوار
لطف و کرم او بهمه خلق رسایست
با اندک و بسیار ویند اندک و بسیار
ای اندک منت کش بسیار مروت
کس را بمروت نخوهی منت بردار
آثار تو در عالم خواهی که نماند
نی نی تو خوهی ماندن در عالم آثار
هنگام بهار است درین موسم فرخ
از خاک پدیدار شود لعبت فرخار
با لعبت فر خار نشاط و طرب انگیز
وز خار تعب چشم بداندیش همی خار
در عقد بنانت قلم سحر نمایست
چون زرین طیری که ورا مشکین منقار
چون طیر شود فرخ بمنقار خط او
ارزاق رسانیده بسوآل و بزوار
نو گشت سر سال و باقبال شه غرب
تا سال دگر در دل و جان تخم طرب کار
تا چشمه خورشید نشاط دل خود باش
هر جای که دل خواهد برج حمل انگار
در نور رخ یار نگه میکن و میگوی
خورشید ببرج حمل آمد چو رخ یار
گر سوزنی پیر دعاگوی ترا طبع
چون بحر عدن گردد پر لؤلؤ شهوار
بی در ثنای تو مبادا که همه عمر
در سوزن نظام کشد رشته بسوفار
از دست فنا نامه عمر تو مبادا
طی تا نشود دنیا طی گشته چو طومار
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۸ - لعبت بدیع
ای سرو رسته از طرف جویبار بر
بر سرو و ماه سلسله مشکبار بر
ای لعبت بدیع و نگار بدیع چین
بر صورت تو فتنه به چین در نگار بر
جائی که گل رخت بود ایماه کی خرد
گلبرگ تازه را بدل خار خار بر
فصل بهار گشت برون آی سوی باغ
وز باغ باز خانه ی دل بی غبار بر
بنگر که فر باغ گلست ای نگار بس
کف را تهی مدار و به تنگ و کف آر بر
دو بلبلند ماده و نر بر کنار سرو
بر سرو ماده لحن زند بر چنار نر
گوید یکی که سال نو آمد ز پار به
می پارسال نو کند از مرغ پار بر
گوید که بار دیگر خرم بهشت شد
باغبان! به کس دو بسته مدار در
ای عاشق! اندر آی و گل افشان به روی دست
وندر هم آر با صنم میگسار سر
می خور به گرد باغ و گل و کامکار گیر
بی مور و مار نیست گل کامگار گر
بر سرو و ماه سلسله مشکبار بر
ای لعبت بدیع و نگار بدیع چین
بر صورت تو فتنه به چین در نگار بر
جائی که گل رخت بود ایماه کی خرد
گلبرگ تازه را بدل خار خار بر
فصل بهار گشت برون آی سوی باغ
وز باغ باز خانه ی دل بی غبار بر
بنگر که فر باغ گلست ای نگار بس
کف را تهی مدار و به تنگ و کف آر بر
دو بلبلند ماده و نر بر کنار سرو
بر سرو ماده لحن زند بر چنار نر
گوید یکی که سال نو آمد ز پار به
می پارسال نو کند از مرغ پار بر
گوید که بار دیگر خرم بهشت شد
باغبان! به کس دو بسته مدار در
ای عاشق! اندر آی و گل افشان به روی دست
وندر هم آر با صنم میگسار سر
می خور به گرد باغ و گل و کامکار گیر
بی مور و مار نیست گل کامگار گر
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰ - عشق و بهار
عشق و بهار و فرقت یار و تن نزار
آورده اند بر دل من کار و صعب کار
تیمار دوست با من و از من بریده اوست
هجران یار با من و از من گسسته یار
فصل بهار با من نازک چو برگ گل
لشگر برون زدم چو گل سرخ در بهار
تا کامکار گردم بر دشمنان ملک
یکسو شدم ز برگ گل سرخ کامگار
هنگام گل ز لعبت گلرخ جدا شدم
در دیده ی وصال خلیدم ز هجر یار
بر اختیار خلق نه بر اختیار خویش
بهر صلاح خلق سفر کردم اختیار
جستند خلق رنج من از مهربان خویش
من رنجشان کشیدم و بر خود نهاده بار
رنجیست اینکه چون به حقیقت نگه کنم
ناز است و راحت از پس این رنج بی شمار
ای گلبن نشاط دل من به فضل کن
بی من مباش تازه و بر گل مکن کنار
تا من چو از سفر برسم از رخان تو
بر گل کنم کنار خود ای چون گل بهار
آورده اند بر دل من کار و صعب کار
تیمار دوست با من و از من بریده اوست
هجران یار با من و از من گسسته یار
فصل بهار با من نازک چو برگ گل
لشگر برون زدم چو گل سرخ در بهار
تا کامکار گردم بر دشمنان ملک
یکسو شدم ز برگ گل سرخ کامگار
هنگام گل ز لعبت گلرخ جدا شدم
در دیده ی وصال خلیدم ز هجر یار
بر اختیار خلق نه بر اختیار خویش
بهر صلاح خلق سفر کردم اختیار
جستند خلق رنج من از مهربان خویش
من رنجشان کشیدم و بر خود نهاده بار
رنجیست اینکه چون به حقیقت نگه کنم
ناز است و راحت از پس این رنج بی شمار
ای گلبن نشاط دل من به فضل کن
بی من مباش تازه و بر گل مکن کنار
تا من چو از سفر برسم از رخان تو
بر گل کنم کنار خود ای چون گل بهار