عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۲ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
التمثیل فی معنی اولئک کالانعام بل هم اضل
کرهّ‌ای را که شد سه سال تمام
رائضش درکشد به زخم لگام
مر ورا در هنر بفرهنجد
توسنی از تنش بیاهنجد
کرّه را بر لگام رام کند
نام او اسب خوش لگام کند
بارگیر ملوک را شاید
به زر و زیورش بیاراید
چون نیابد ریاضتی در خور
باشد آن کرّه از خری کمتر
بابت بارِ آسیا باشد
دایم از بار در عنا باشد
گاه بارِ جهود و گه ترسا
می‌کشد در عنا و رنج و بلا
آدمی نیز کش ریاضت نیست
پیش دانا ورا افاضت نیست
علف دوزخ است و ترسانست
با حجر در جحیم یکسانست
مر ورا هست جای خوف و هراس
خوانده در نص هم وقودالناس
نفس فرمان‌پذیر و فرمانده
عقل ایمان‌شناس و ایمان‌ده
عکس خور زاب بر جدار شود
سقف از نقش او نگار شود
آنهم از عکسِ آفتاب شمار
آن دوم عکس آب بر دیوار
جان نروبد ز بیم مهجوری
خاک درگاه جز به دستوری
آنِ اویند در مکان و زمان
از کُن امر تا دریچهٔ جان
گفته از بهر خدمتِ درگاه
امر با عقلها اطیعوالله
نفس روینده تا به گوینده
همه چون بنده‌اند جوینده
سوی آن کفر زشت و دین نیکوست
که ز دین نقش بیند از خر پوست
گرچه بی‌اوت قصد و نیرو نه
کار دین بی تو نی و بی‌او نه
کار دین خود نه سرسری کاریست
دینِ حق را همیشه بازاریست
دین حق تاج و افسر مردست
تاج نامرد را چه در خوردست
دین نگهدار تا به ملک رسی
ورنه بی‌دین بدان که هیچ کسی
راه دین رو که راهِ دین چو روی
همچو شاخ از برهنگی ننوی
ای خوشا راه دین و امر خدای
از گِل تیره رو برآر دو پای
در ره جبر و اختیار خدای
بی تو و با تو نیست کار خدای
همه از کار کرد الله است
نیکبخت آن کسی که آگاه است
اندرین ره ز داد و دانش خویش
ره رو و رهبری کن و مندیش
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی الرضاء والتَّسلیم
هست حق را ز بهر جان شریف
اندر اثناء حکم صنع لطیف
داند آنکس که خُرده‌دان باشد
کانچه او کرد خیرت آن باشد
نیک نز میل و بد نه ز اسبابست
بد نه از فصد لیک جلّابست
نام نیکو و زشت از من و تست
کار ایزد نیکو بُوَد به درست
گرچه باشد به ظاهر آن همه خوب
لیک باطن بود همه معیوب
کی بسازد به حکم مطلق تو
باد با بادبان زورق تو
خیر و شر نیست در جهان اصلا
نیست چیزی ازو نهان اصلا
مرگ اگر چند بد نکوست ترا
مال و میراثها ازوست ترا
هرچه در خلق سوزی و سازیست
اندر آن مر خدای را رازیست
ای بسا شیر کان ترا آهوست
وی بسا درد کان ترا داروست
سنایی غزنوی : الباب الثانی:‌ فی الکلام ذکر کلام الملک العلّام یسهل المرام
ذکر سماع قرآن
مر جُنُب را به امر یزدانش
پس نه مهجور کرد قرآنش
پسِ زانوی حیرتش بنشاند
لایمسّه چو بر دو دستش خواند
مُقری زاهدی از پی یک دانگ
همچو قمری دو مغزه دارد بانگ
قول بازی شنو هم از باری
که حجابست صنعت قاری
مرد عارف سخن ز حق شنود
لاجرم ز اشتیاق کم غنود
با خیال لطیف گوید راز
شکن و پیچ ورقه در آواز
در دل نفس نِه نه بر رخِ خال
که جمالت نشان دهد از حال
طبعِ قوّال را زبون باشد
عشق را مطرب از درون باشد
هرچه آواز و نقش آوازه‌ست
خانه‌شان از برون دروازه‌ست
هیچ معنیستی اگر در بانگ
بلبلی بنده نیستی به دو دانگ
عدّتی دان در این سرای مجاز
چشم را رنگ و گوش را آواز
دل ز معنی طلب ز حرف مجوی
که نیابی ز نقش نرگس بوی
مجلس روح جای بی‌گوشیست
اندر آنجا سماع خاموشیست
کت سوی عشق دیدنی باشد
لذّتی کان چشیدنی باشد
طبع را از غنا مگردان شاد
که غنا جز زنا نیارد یاد
یار کو بر سر پل آید یار
تو مر او را از آب دور مدار
یا به آتش فرو بر از سرِ کین
یا به خاکش سپار و خوش بنشین
هرچه در عشق نیک و هرچه بدست
بار حکمش کشیدن از خردست
هرچه صورت دهد به آبش ده
نالهٔ زار در دل خوش نه
چون برون ناله آید از دل خوش
پای او گیر و سوی دوزخ کش
می نداری خبر تو ای نسناس
که به صد بند و حیلت و ریواس
زان همی دیوِ نفس در تو دمَد
تا زتو عقل و هوش تو برمد
راه دین صنعت و عبارت نیست
نحو و تصریف و استعارت نیست
این صفات از کلام حق دورست
ضمن قرآن چو درّ منثورست
تو در این بادیه پر از بیداد
غمز را مغز خوانده شرمت باد
ناگهی باشد ای مسلمانان
که شود سوی آسمان قرآن
گرچه ماندست سوی ما نامش
نیست مانده شروع و احکامش
سنایی غزنوی : الباب الرّابع: فی صفة العقل و احواله وافعاله و غایة عنایته و سبب وجوده
اندر ستایش عقل و عاقل و معقول
هرچه در زیر چرخ نیک و بدند
خوشه‌چینان خرمن خردند
چون درآمد ز بارگاه ازل
شد بدو راست کار علم و عمل
هم کلیدِ امور در دستش
هم ره امر بسته در هستش
مایهٔ نیک و سایهٔ بد اوست
سبب بود و هست و باشد اوست
در حروفی که پردهٔ نقلست
آخر شرع اول عقلست
از برای صلاحِ دولت و دین
چشم عقل اوّلیست آخر بین
مر ترا عقل جمله بنماید
آنچه رفت آنچه هست و آنچ آید
سخن عقل صوت و حرفی نیست
زآنکه تاریکی از شگرفی نیست
هرکجا نطق عقل بر زد دم
حرف و آواز در خزد به عدم
عقل هم گوهر است و هم کانست
هم رسولست و هم نگهبانست
خشک بندی ندید نیکوتر
هیچ خاموش ازو سخن‌گوتر
جسم را جان و بردباری ده
نفس را علم بخش و یاری ده
نه ز روی فسون و افسانه
سخنی گویمت حکیمانه
مشرق و مغربی که عقل تراست
فوق نی تحت نی و نی چپ و راست
مشرق آفتاب عقلِ ازل
مغرب او خدای عزّ وجل
دور بینی شناسد این معنی
کز خرد همچو جهل بر در نی
کاندرین منزل فریب و هوس
هست بهر شکست بند و قفس
عقل در منزل ازل ز اوّل
آخرش اوّلست همچو ازل
که برین روی پشت دین آمد
آن چنان بود وین چنین آمد
زان درین بارگاه انده و غم
از پی شادی بنی آدم
علّت فهم و وهم و هوش آمد
که برهنه برهنه‌پوش آمد
غیب را بهر دولت دو سرای
گاه پوشیده گه صریح‌نمای
شده بی‌هیچ عیب و ریب و شکی
عقل و معقول و عاقل این سه یکی
عقل در راهِ حق دلیل تو بس
عقل هر جایگه خلیل تو بس
چنگ در زن به عقل تا برهی
ورنه گردی به هر رهی چو رهی
کن مکن در پذیرد از فرمان
پس به جان گوید این بکن مکن آن
خوانده از قدر صایبان عرب
ذات او را مدبّر الاقرب
عقل فعال نام او کرده
پنج حس را غلام او کرده
حس و اَطباع خوانده او را میر
نَفْس کلّی ورا بسان وزیر
فیض او نقشهای جافی شوی
فعل او نفسهای صافی جوی
فیض او در صفا سکینهٔ روح
فضل او در وفا سفینهٔ نوح
از پی مصلحت نه بهر هوس
بیشتر میل او بود به دو کس
یا به تأیید خسرو عادل
یا به توحید عالم عامل
ارچه او جوهر این دو کس عرضند
لیکن او را متابع غرضند
بر مجرد رعایتش بیش است
بر خلیفت عنایتش بیش است
زانکه بی این دو ملک و دین نبود
هرکجا آن نباشد این نبود
انس دارد همیشه با زهّاد
زانکه زهّاد برتر از عبّاد
جوهری همچو عقل باید و بس
کز پی نفس کم زند چو نفس
وارث رسم شرع و دین باشد
از ازل تا ابد چنین باشد
زیرکان را در این سرای کهن
هیچ غمخواره‌ای مدان چو سخن
عقل را گر سوی تو هست قرار
جان حکمت فزای را مگذار
از جهالت ترا رهاند عقل
به حقیقت ترا رساند عقل
مر ترا عقل دستگیر بس است
عقل راه ترا خفیر بس است
عقل مر نفس را دهد پیغام
کای ز من مر ترا درود و سلام
هرکه مر عقل را بینبوید
از حدیثش همه نکت روید
مرد عاقل همیشه تندارست
مرد جاهل ذلیل و غمخوارست
دل جاهل ز طمع باشد پُر
طمع از مال خلق جمله ببُر
آز خود را به زیر پای درآر
عقل را جوی و جهل را بگذار
آز چون اژدهاست مردم خوار
تا نداری تو آز خود را خوار
آز مانند خوک و خرس شناس
آز بگذار و از کسی مهراس
سینهٔ تو درین هوس دایم
چون سرابست و وهم ازو هایم
سنایی غزنوی : الباب الرّابع: فی صفة العقل و احواله وافعاله و غایة عنایته و سبب وجوده
فی اَنّ العقل سلطان الخلق و حجّة الحق
عقل سلطان قادر خوش خوست
آنکه سایهٔ خداش گویند اوست
سایه با ذات آشنا باشد
سایه از ذات کی جدا باشد
سایه جز بنده‌وار کی باشد
سایه را اختیار کی باشد
عقل کُل تخته زیر گُل دارد
هرکجا امر امر قل دارد
عقل تا پیش گوی فرمانست
سخنش هم قرین قرآنست
هرچه از بارگاه فرمان نیست
آن همه درد تست درمان نیست
عقل برتر ز وهم و حسّ و قیاس
برترست از فلک ستاره‌شناس
در مصالح مدبّر جان اوست
در ممالک دبیر یزدان اوست
عقل را از عقیله باز شناس
نبود همچو فربهی آماس
عقل کل مر ترا رهاند زود
از قرینی دیو و آتش و دود
رحمة‌اللّٰه نهاد عالم را
حجّة‌الحق سرای آدم را
عقل اندر سرای پردهٔ کن
از برای قبول کن و مکن
مُقبلی بود مُدبری شد باز
باز اقبال یافت از پی راز
قابل نور امر شد به همه
درخور خود نه درخور کلمه
هرکه او را مخالف از خود خَست
وانکه او را متابع از بد رست
با خرد کن چو مشتری تدبیر
چون قمر دین ز بهر غلبه مگیر
نفس روینده در رعایت اوست
نفس گوینده در هدایت اوست
اوست از جود کاشف الغمّة
حضرت او نهایة الهمة
عقل داند اسامی هرچیز
او کند در به و بتر تمییز
کدخدای تن بشر عقلست
از همه حال با خبر عقلست
پاک و مردار بر یکی خوانست
جز به عقل این کجا توان دانست
هرکه با عقل آشنا باشد
از همه عیبها جدا باشد
یافت عاقل ز روی فوز و فلاح
در سرای فساد عین صلاح
سخن عاقل از طریق قیاس
دُرِّ دین است و ذهن او الماس
گرچه مرد هنر بیابانیست
جان او لوح سرّ ربّانیست
هنر از مرد همچو روح از تن
بی‌هنر مرده جان و زنده بدن
شربت عقل بردبار چشد
خر چو بی‌عقل بود بار کشد
عقل چون ابجدِ حق از بر کرد
جامهٔ باطل از سرش بر کرد
هرکه با عقل خویش نااهلست
حلم او زور و علم او جهلست
هرکه در بند قیلها افتاد
عقل او در عقیله‌ها افتاد
مرد بی‌عقل جز خیالی نیست
بید بی‌بَر ز دیو خالی نیست
مغز عقل است و اختران ثقلند
پیر عقل است و خاکیان طفلند
دایه عقل آمد از برای سخن
مجتهد را به گاهوارهٔ ظن
عقل هم قادرست و هم مقدور
عقل هم آمرست و هم مأمور
برتر از صورت و مکان و محل
درِ دروازهٔ جهانِ ازل
عقل شاهست و دیگران حشمند
زانکه در مرتبت ز عقل کمند
همه تشریف عقل ز اللّٰه است
ورنه بیچاره است و گمراهست
عقل کل را بسان بام شناس
نردبان پایه سوی بام حواس
عقل تخته است و نفس نقش‌نمای
نقش امرست و نقشبند خدای
عقل را داد کردگار این عزّ
ورنه کی دیدی این شرف هرگز
عقل در کوی عشق نابیناست
عاقلی کار بوعلی سیناست
سوی تو عقل صلح یا کین است
اینت ریش ار سوی تو عقل این است
عقل کان رهنمای حیلت تست
آن نه عقل است کان عقیلت تست
از برای صلاح دشمن را
عقل خوانده حواس روشن را
منگر آن روشنی که هم به غرور
کشت پروانه را چراغ از نور
عقل را هرکه با بدی آمیخت
لاجرم عقل جست و او آویخت
آنچه عقلت نمود آن ره گیر
رخ و اسبت چو شد کمِ شه گیر
آشنا نیست هرکه بیگانه است
هرکرا عقل نیست دیوانه است
گنگ باید مرید پیر نیاز
تا شود عقل او سخن پرداز
چون سخن گوی گشت عقل مُرید
مرده بر در بمانده دیو مَرید
هرکه در عقل همچو سلمان شد
دان که دیو دلش مسلمان شد
لاجرم چون ز عقل یافت کمال
سه بیابان بُرد به سیصد سال
هرکرا رای و روی سلمانیست
آخرین منزلش مسلمانیست
نیست از عقل در سرای غرور
تبش و تابش از دم انگور
وز خرد نیست در خیال سوای
می و شطرنج و نرد و بربط و نای
خرد از بهر امن و امر آمد
نز پی خمر و زمر قمر آمد
عقل فرمان پادشاهی راست
نز پی لاهی و ملاهی راست
زاجر زمر و ناهی خمر اوست
وآنکه بشنیده‌ای اولواالامر اوست
وین سلاطین که نز ره دین‌اند
نه سلاطین که آن شیاطین‌اند
عقل کز بهر مال و جاه و دهست
دان که عطّار نیست ناک دهست
عقل طرّار و حیله‌گر نبود
عقل دو روی و کینه‌ور نبود
عقل از اشعار عار دارد عار
عقل را با دروغ و هرزه چکار
عقل بر هیچ دل ستم نکند
به طمع قصد مدح و ذم نکند
عقل جز خواجهٔ محقق نیست
عقل صوفیچهٔ مبقبق نیست
آنکه او آب ریز و نان طلبست
وانکه ناشی وانکه بوالعجبست
وانکه از بهر مجمع رندان
کرد تفِّ تموز در زندان
وانکه سرمای دی مهی را باز
بند بر می‌نهد ز روی نیاز
وانکه داهی و آنکه سالوسیست
وانکه غماز وآنکه ناموسیست
وانکه از سنگ شیشه پردازد
وانکه در حقّه مُهره می‌بازد
وانکه او بر زمین هزاران بار
پای بر سر نهاد چنبروار
هست بسیار زین نسق به جهان
که حساب و شمار آن نتوان
این همه عقلهای عاریتی است
کز پی جاه و مال و بد نیتیست
این همه زرنمای خاک دهند
همه عطار شکل و ناک دهند
هر دهایی که ناپسندیده است
حِسّ انسان ز عقل دزدیدست
هرچه نیکوست گر بِدست بَدست
آن او نیست گم شدهٔ خردست
عقل را جز صلاح نبوَد کار
عقل را در صلاح هرزه مدار
عقل خود کارهای بد نکند
هرچه آن ناپسند خود نکند
عقل در دست یک رمه خود رای
چون چراغی است در طهارت جای
خردی بوده اصل و دانش و مزد
زشت نامی اوست مشتی دزد
عقل هرگز به کذب راضی نیست
عقل هرگز وکیل قاضی نیست
عقل جز راست گوی و لمتر نیست
حیله سازنده و گلو بر نیست
عقل هرگز خطا نیندیشد
با من و تو بلا نیندیشد
عقل دمساز زور و بهتان نیست
پرده‌پوش فلان و بهمان نیست
کرده چون در نهاد پای به قیل
دست حیدر سزای عقل عقیل
درد ایتام و اندُه اطفال
آوریدش طمع به بیت‌المال
داد چون خواست از علی داروش
آهنی تافته سوی پهلوش
زور او چون نداشت گاه مقیل
نه بنالید زار عقل عقیل
تا بدانی براستی نه به روی
که دل از پشت چشم بیند روی
زانکه اندر نگارخانهٔ جان
از پی پنج حس و چار ارکان
عقل از این کارها کرانه کند
عقل کی قصد دام و دانه کند
کرم کردار گرد خویش تنند
زانکه در بند جهل خویشتنند
گرچه از زرق و خدعه و تلبیس
وز پی شادی دل ابلیس
از گل تو بنفشه رویانند
تیره‌رایان و خیره رویانند
آنکه زیشان حکیم‌تر در کار
در نهان گزدمست و پیدا یار
در سخا کند و در جفا تیزند
همچو بهمان بهمن انگیزند
تا ترا عقل دوربین چکند
خویشتن را به تو جز این چه کند
عقل جایی جمال بنماید
که مرّفه شود برآساید
ننماید ترا ز خویش نشان
تا تو او را مکان کنی زندان
مر ترا عقل چهره ننموده است
ور بننمود چهره بر سودست
این کزین روی عقل مرد و زنست
این نه عقل استراق اهرمنست
ذهن قلاب و کاهن و ساحر
رای دزد و مشعبد و شاعر
این همه فطنت و دها و حیل
از عطای عطاردست و زحل
خود پدیدست تا به مکّاری
چه دهد هندویی و طرّاری
دهش تیر و بخشش کیوان
گوشه کشتت کنند همچو کمان
دیو از این عقل گشت با شر و شور
تا به مخراق لعنتی شد کور
بگذر از عقل و خدعه و تلبیس
که عزازیل ازین شدست ابلیس
خردی را که آن دلیل بدیست
لعنتش کن که بی‌خرد خردیست
عقل دانست خوی بخل از جود
عقل بشناخت بوی بید از عود
درگذر زین کیاست اوباش
عقل دین جو و پس روِ او باش
عقل دین مر ترا نکو یاریست
گر بیابی نه سرسری کاریست
عقل دین مر ترا چو تیر کند
بر همه آفریده میر کند
عقل دین جز هدی عطا نکند
تا نبردت به حق رها نکند
نفس بی‌عقل احمقی باشد
نوح بی‌روح زورقی باشد
عقل مردان رسیده تا در حق
شده از بند نیک و بد مطلق
سوی عاقل چو دیو و دد باشد
هرکه در بند نیک و بد باشد
زانکه خود نیست عاقلان را برخ
از چه از هفت میر و از نه چرخ
چون همه نیک دید بد نکند
زانکه بد والی خرد نکند
والی چرخ و دهر کیست خرد
عالم شرع و داد چیست خرد
نیست اندر مقام راحت و رنج
بر سرِ گنج به ز مار شکنج
دایه‌ای زیر این کهن بنیاد
نیست کس را چو عقل مادرزاد
عقل تو روز و شب چو طوّافان
بر سر چارسوی صرّافان
خیره می‌گردد و همی گوید
که فلان کون به نیک می‌شوید
این فلان خوب و آن فلان زشتست
این زمین شوره و آن زمین کشتست
گل این خار و آب آن پست است
دل این خفته عقل آن مست است
این یکی عیسی آن دگر خرِ سول
این سیم خضر و آن چهارم غول
این بلندست و آن دگر کوتاه
سرخ این شد از آن سپید و سیاه
این همه بیهده است بگذر ازین
شاه جان را لقب مکن فرزین
تو ندانی طریق هشیاری
تو خرد را دروغ‌زن داری
پرده از روی عقل برتر کش
چه زنی دست خیره بر ترکش
چون نه‌ای مرد کار روز مصاف
شب روی را بمان و خیره ملاف
مرد درمان درد نی ز خرد
دیر یابد ولیک زود خرد
صفت عاقلان درین نو باغ
کهنه نو کردنست پیش چراغ
ز اول خلقت و بآخر عمر
بوده در کار عقل جاهل و غمر
کرد باید ز بهر کسب معاد
کاسه چون کیسهٔ خرد پر داد
بر درِ غیب ترجمان خردست
شاه تن جان و شاه جان خردست
هرکه بهر هوا خرد را راند
از دو خر تا ابد پیاده بماند
گرچه بر بی‌خرد هوا چیرست
بر درِ خانه هر سگی شیرست
بی‌خرد را بَدست فضل و هنر
زانکه باشد هلاک مور از پر
مار را چوت اجل فراز آید
به سرِ ره ورا جواز آید
دهد ایزد گه سؤال و جواب
هرکسی را به قدر عقل ثواب
دیل در جان خویشتن داری
گر خرد را دروغ‌زن داری
ور نداریم باور، از قرآن
ویل والمرسلات بر خود خوان
عقل کردن به خوی رویی هست
مسخ گشت آنکه مسح عقل شکست
عقل را چون بیافتی بنواز
از دل خویش جای او بر ساز
سنایی غزنوی : الباب الرّابع: فی صفة العقل و احواله وافعاله و غایة عنایته و سبب وجوده
اندر مراتب عقل
هست اعضا چو شهر و پیشه‌وران
عقل دستور و دل در او سلطان
خشم شحنه است و آرزو عامل
این یکی ظالم آن دگر جاهل
عامل ار هیچ شرط بگذارد
خرد او را به شحنه بسپارد
شحنه‌گر هیچ گون سگالد بد
این موّکل برو بود ز خرد
نفس سلطان اگر بود عادل
با تن و عقل و جان شود بی‌دل
ترجمان دل است نطق و زبان
مر زبان تنست سود و زیان
ترجمان چون ز روی دور زمان
پشت یابد ز قوّت سلطان
گر بیابند ازینکه گفتم بهر
خوش بود پادشا و خرّم شهر
ور همه طالبان کام شوند
مالک ملک ناتمام شوند
گرنه در امر عقل و دل باشند
همه هم‌ خوار و هم خجل باشند
عقل و دل را اگر مطیع شوند
در حضیض فنا رفیع شوند
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
التمثیل فی‌العالم والمتعلّم
از عمل مرد علم باشد دور
مثل این مهندس و مزدور
آن ستاند مهندس دانا
به یکی دم که پنج مه بنّا
وآن کند در دو ماه بنّا کرد
که نبیند به سالها شاگرد
باز شاگرد آن چشد ز سرور
که نیابد به عمرها مزدور
مزد این کم ز مزد آن زانست
کین به تن کرد و آن به جان دانست
آن نکرده بدیده قسمش را
وین بکرده بمانده اسمش را
بوده بیند کسی که جانورست
آنکه نابوده بیند آن دگرست
هرکه شد جان ز علمش آسوده
بوده دانست و دید نابوده
جان عالم بود مآلی‌بین
دیدهٔ جاهلست حالی‌بین
زانکه نازیرکان و طرّاران
گِل فرستند سوی گِل‌خواران
باز عالم چو بیندش با گِل
سرد گرداندش گِل اندر دل
لذت گل به دلش سرد کند
دلش از گل به حیله فرد کند
از پی مصلحت برو خندد
کخ کخی در بروت او بندد
چون ترا از تری دل بتریست
آنکه شیر خرت دهد ز خریست
نیک نادان در اصل نیکو نه
بد دانا ز نیک نادان به
کار یک ساله را بها دو درم
علم یک لحظه را بها عالم
آن کشد زین و این کشد زان بار
که عمل مرکبست و علم سوار
چکنی علم در میانهٔ گنج
کار باید که کار دارد خنج
علم نر آمد و عمل ماده
دین و دولت بدین دو آماده
عالمان خود کمند در عالم
باز عامل میان عالم کم
زعفران‌خوار تازه‌روی بود
زعفران‌سای یاوه‌گوی بود
شادی دل شرابخوار خورد
انده دل شرابدار برد
چند پرسیم چون گرانجانان
که عمل نیست با سخندانان
رد را زه ز حال برخیزد
حال باید که قال برخیزد
از سخنگوی قال پرس نه حال
از زره گر زره طلب نه جوال
زاد این راه عجز و خاموشیست
قوّت و قوت مرد کم کوشیست
رهروان را چو درد راهبرست
آنکه را درد نیست کم ز خرست
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
حکایت شبلی رحمة‌اللّٰه در اخلاص و ریا
شبلی آنگه که کرد از خود صید
بود روزی به نزد پیر جُنید
دیده‌ها کرده بر دو رخ چو دو جوی
یا مرادی و یا مرادی گوی
پیر گفتش خموش باش خموش
بر درِ او برو سخن مفروش
در ره او سخن فروشی نیست
در رهش بهتر از خموشی نیست
در رهش رنج نیست آسانیست
بی‌زبانی همه زباندانیست
بگذر از قال و حال پیش آور
قال قیدست زو سبک بگذر
آن کسانی که بستهٔ حالند
برگذشته ز قیل و از قالند
در مناجات بی‌زبانان آی
هرچه خواهی بگو و لب مگشای
بگذر از قال و گفته‌های محال
ذرهٔ صدق بهتر از صد قال
راه تقلید و قید رو بگذار
وز هوسها بجمله دست بدار
گر مراد تو اوست خود داند
پس گر او نیست اینت نستاند
از هوس گفت رخ به دعوی نه
چون جرس بانگ و هیچ معنی نه
مرد معنی سخن ندارد دوست
زانکه بودست مغزها را پوست
از مقلّد مجوی راه صواب
نردبان پایه کی بود مهتاب
هرکه از علم صدق جست ببرد
هرکه از وی دها گزید بمرد
که کند به چو نیست یک حاذق
پیر را فالج و جوان را دِق
نیست یک مرد صادق اندر کار
لیک هستند مدّعی بسیار
علم جُست از درون اهل صواب
همچو در جوی خُرد روشن آب
که به هرجا رسد چو دندانش
بدهد بر مزاج او جانش
زر به طیارکار باید سخت
برگ باشد گواه جان درخت
علم در مغزت و عمل در پوست
همچو نور چراغ و روغن اوست
علم آنجا چو رخ به خلق آرد
مزد دانش به خلق نگذارد
دانش آن خوبتر ز بهر بسیچ
که بدانی که می‌ندانی هیچ
گر برای خداست اندک بس
وز پی مال و جاه اینت هوس
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
در عشق مجازی
در بهشت از نه اکل و شُربستی
کی ترا زی نماز قربستی
منبلی گفت بر درش قائم
زان شدستم که اکلها دائم
دوستداران درگهش سمرند
لقمه خواران خلد او دگرند
برهٔ شیر مست و مرغ سمین
چشم داری ز وی بیوم‌الدین
دوستان زو همه لقا خواهند
در دعا زو همه رضا خواهند
تو ز وی روز عرض نان خواهی
می و شیر و عسل روان خواهی
میل تو هست جمله سوی طعام
نه به دارالخلود و دارلسلام
حظّ دنیای جفت رنج و تعب
هست ملبوس و مطعم و مشرب
منکح و مسکن و سماع و لقا
وعده داده‌ست مر ترا فردا
تو چو در بند و قید هر هفتی
به درش زان سبب همی رفتی
گر ندادیت وعده این هر هفت
زود پیدا شدی ترا آکفت
نه ورا بنده‌ای نه در بندی
از دَرِ گریه‌ای چرا خندی
خویشتن بین بوی چو دیو مدام
تا بوی زیر چرخ آینه فام
تا به زیر زمانهٔ کهنست
نفس در آرزو مراغه زنست
مرغ دولت چو خانگی نبود
زاغ هرجای بودنی برود
نفس در پیش عشق سگداریست
نفس در راه عشق بیکاریست
هم بدین پای بند و لطف غریب
تاج سر گشت و گوشمال ادیب
هست گفتارت از چه بیم آری
درد پهلو و رنج بیماری
نه چه پهلوی عایشه بشکست
گفت پیغمبرش که بردی دست
خار کی را که می‌خلد در پای
دستگاهی بساختست خدای
زانکه داند کرم که محض کرم
بکند ضایع آن عنا و الم
تو دعا گویی و اجابت نه
زانکه داری دل و انابت نه
زانکه داند خدای انابت را
حکمتش مانع است اِجابت را
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
اندر صفت پرورش دل گوید
دل قوی کند ز زحمت و بیم
جز شراب مفرّح تسلیم
ایمن آنگه شوی ز محنت و تاب
که خوری شربتی ز بادهٔ ناب
تا نخوردی شراب دین مستی
چون بخوردی ز هر بلا رستی
وان مفرّح که اولیا سازند
در شفاخانهٔ رضا سازند
خورِ اینجا گِلست ازو برگرد
کانکه گِل خورد روش باشد زرد
تا بدینجا ز گِل نپرهیزی
کی ز گل سرخ‌روی برخیزی
مرد گِل‌خواره را چو یاد دهد
آخرالامر جان به باد دهد
نان و جامهٔ سپید این منزل
نفزاید مگر سیاهی دل
دل کند سخت جامهٔ نرمت
خورش خوش برد ز سر شرمت
تو مشو غرّه بر نکویی پوست
که خَلق‌پوش مرد خُلق نکوست
ناخوشی خوب و نغز و زیبا نیست
خوی خوش با کلاه و دیبا نیست
نفس حسی به خوردن ارزانیست
غذی جان ز خوان بی‌نانیست
غافلان فربه از بطر زانند
که غم جان و جامه کم دانند
هر دلی را که غم بُوَد مسکون
نه دلست آنکه هست خانهٔ خون
مرد نبود که گرد خود پوید
مرد راه نجات خود جوید
تا کی از کنج خانه بیرون آی
از چنین خانه‌ای سوی صحرا
من غلام گزیده مردانم
باد دایم فدایشان جانم
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
ذکر نفس الکلی نذیر ناصح و اهماله غرور فاضح
اندر آمد چو ماه در شبگیر
انَعِم اللّٰه صباح گویان پیر
کند جسمی و ساکن ارکانی
تیزچشمی و ره فرادانی
روی چون آفتاب نور اندود
جامه چون جامهٔ سپهر کبود
ناگهانی تو گفتی آمد بر
آفتابی ز حوض نیلوفر
یا مگر باغبانِ طینت من
ناگهان گشت بر بنفشه سمن
دیده چون از نهاد من پُر کرد
تا به سر دُرج جزع پر دُر کرد
گفت چون نطق پر شکر بگشاد
کُله خواجگی ز سر بنهاد
کیف اصبحت ای پسر خوانده
ای به زندان نفس درمانده
ای به چاه غرور مانده اسیر
بر تو نفس هوا پرست امیر
خیز کاین خاکدان سرای تو نیست
این هوس خانه است جای تو نیست
چه افگنی بیهُده بساط نشاط
اندرین صد هزار ساله رباط
گر قبای بقا نخواهی سوخت
برکش از تن قبای آدم دوخت
خویشتن را ازین قفس برهان
بنما از خلیفتی برهان
باش گنجور در نشیمن خاک
ورنه بگذر از انجم و افلاک
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
در حرص و شهوت و خشم گوید
بر سه نوع از ستور و دیو و ددست
سر و گردن یکی دو پا و دو دست
سگ و اسبست با تو در مسکن
آن گزنده‌ست و این دگر توسن
آن مروّض کن این مُعلّم کن
پس درآی و حدیث آدم کن
عمر دادی به مکر و شهوت و زور
چه تو مردم چه دیو و دد چه ستور
با همه حسرت و فغان و غریو
پای عقلت ببسته‌اند سه دیو
با سه دیو ار ز آدمی یک دم
تو همان کن که دیو با آدم
آنکه بی‌رنگ زد ترا نیرنگ
در تو بنهاد حرص و شهوت و جنگ
داعی خیر و شر درون تواند
هر دو در نیک و بد زبون تواند
در ره خُلق خوب و سیرت زشت
هفت دوزخ تویی و هشت بهشت
همه مقصود آفرینش کون
تویی ای غافل از معونت و عون
وز درون تو هست از پی دین
صدهزار آسمان فزون و زمین
جز بهی جانت را بها ندهد
جز بدی تنت را ندا ندهد
خشم و شهوت به هرکجا خردست
سبب نفع نیک و دفع بدست
شهوت اسبست و خشم سگ در تن
معتدل دار هر دو را در فن
مه بیفزای هردو را مه بکاه
دار بر حدِّ اعتدال نگاه
زانکه داند کسی که رایض خوست
کانچه در سگ نکو در اسب نکوست
از پی نفع و دفع و قوّت و جاه
با تو شخم است و آرزو همراه
آنکه را خشم و آرزو نبود
در کیاست چنان نکو نبود
نرود جز که ابله و بدخوی
در سفر بی‌سلاح و بی‌نیروی
آدمی شد به میز عقل عزیز
نبود پای میز را تمییز
عقل و جان تو کدخدای تواند
چار طبع تو چارپای تواند
کدخدا را چو نیست یک مرکوب
گرچه رادست باشد او معیوب
چارپا را اگر نکو داری
عقبات مهیب بگذاری
ور نداری نکو، فتاده شوی
زود زود از دو خر پیاده شوی
پس تو مانند کدخدای مخسب
خیره بر پشت چارپای مخسب
چون تو با آفتاب و مه خویشی
سایه بر تو چرا کند پیشی
ور ترا هست ماه یاری ده
توزی از ماه دور داری به
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
در رنج و زیان جان از تن
فاقه منمای بیش از این جان را
خوب دار این دو روزه مهمان را
عیسی جانت گرسنه‌ست چو زاغ
خر او می‌کند ز کنجد کاغ
جانت لاغر ز گفت بی‌معنی
تنت فربه ز کرد با دعوی
چون جرس پر خروش و معنی نه
چون دهل بانگ سخت و دعوی نه
تن ز جان یافت رنگ و بوی و خطر
تن بی‌جان چو نی بود بی‌بر
مردم از نور جان شود جاوید
گل شود زر ز تابش خورشید
جسم بی‌جان بسان خاک انگار
ورچه عالیست چون مغاک انگار
بی‌روانی شریف و جانی پاک
چه بُوَد جسم جز که مشتی خاک
خاک را مرتبت ز روح بود
ورنه بی‌روح خاک نوح بود
خوانِ جان ذُروهٔ فلک باشد
مگس خوان او ملک باشد
جان تن هست و جان دین هر دو
زنده این از هوا و آن از هو
غذی جان تن ز جنبش باد
غذی جان دین ز دانش و داد
جان پاکان غذای پاک خورد
مار باشد که باد و خاک خورد
آب جسم تو باد و خاک دهد
آب جان تو دین پاک دهد
جان نادان ز تن غذا سازد
چون نیابد غذی بنگدازد
جان ز دین گشته فربه و باقی
عقل و دین تا شده است چون ساقی
حدثان را چکار با قِدم است
تارک او فروتر از قَدم است
حدثان خود پریر پیدا شد
تا قِدم عقل مست و شیدا شد
جان ز ترکیب داد و دانش خاست
هرکجا این دو هست جان آنجاست
هرچه آن باعث عبث باشد
نز قِدم دان که از حدث باشد
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر آنکه آدمی پس از اشیاء و جهات پیدا آمد
از هوا و ز طبع در انسان
دعوت عقل پستر از همه دان
گر پس از جسم و جان درآید دین
در مراتب عجب چه داری این
دختر طفل را پی پیوند
اولش لعبتست و پس فرزند
نه درآید به وقت جنبش گُل
گربه در بانگ وانگهی بلبل
داند آنکش دلی خردمندست
که از این بانگ تا بدان چندست
فرق دانند مردمِ هشیار
بانگ خر ز ارغنون و موسیقار
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
اندر بیان حال صوفی و ستایش صوفیان فرماید علامة اصحاب التصوّف ان لایسأل ولا ینهر ولا یدّخر
تازه اندر بهار حق صوفیست
سرو بر جویبار حق صوفیست
صورت سرو چیست زی عامه
راست قد تازه‌روی و خوش کامه
صوفیانی که کاسه پردازند
چشم تحقیق را همه گازند
مرد صوفی تصلّفی نبود
خود تصوّف تکلّفی نبود
صوفیانی که اهل اسرارند
در دل نار و بر سر دارند
صوفی آنست کز تمنّی و خواست
گشت بیزار و یک ره برخاست
سه نشانست مرد صوفی را
خواه بصری و خواه کوفی را
اوّل آن کو سؤال خود نکند
بد بُوَد خود سؤال بد نکند
دوم آنک ار کسی ازو خواهد
ماحضر بدهدش که می‌شاید
نکند باطل آن به منّ و اذی
که بیابد عوض به روز جزا
سیوم آن کز جهان شود بیرون
نبود مدّخر ورا افزون
ساز تجهیز او ز نیک و ز بد
هیچ‌گونه معدّ نباشد خود
شادمانه بُوَد به گاه رحیل
نبود خوار همچو مرد معیل
بود آزاد از آنچه بگریزد
وآنچه بدهند خلق نپذیرد
هرچه باید ز کردگار جهان
خواهد و خلق ازو بُوَد به امان
بُوَد از بند جاه و مال آزاد
رخ به سوی جهان بی‌فریاد
همه بی‌خان و مان و بی زن و جفت
نه مقام نشست و معدن خفت
همه بی بارنامه و دلشاد
همه کوتاه‌جامه و آزاد
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
حکایت در حقیقت تصوّف
صوفیی از عراق با خبری
به خراسان رسید زی دگری
گفت شیخا طیقتان بر چیست
پیرتان این زمان نگویی کیست
راه و آیینتان مرا بنمای
دُرج دُرّت به پیش من بگشای
چیست آیین و رسم و راه شما
به که باشد همه پناه شما
آن خراسانی این دگر را گفت
ای شده با همه مرادی جفت
آن نصیبی که اندر آن سخنیم
بخوریم آن نصیب و شکر کنیم
ور نیابیم جمله صبر کنیم
آرزو را به دل درون شکنیم
گفت مرد عراقی ای سره مرد
این چنین صوفیی نشاید کرد
کین چنین صوفیی بی‌ایمان
اندر اقلیم ما کنند سگان
چون بیابند استخوان بخورند
ورنه صابر بوند و درگذرند
گفت بر گوی تا شما چکنید
که به دل دور از انُده و حزنید
گفت ما چون بُوَد کنیم ایثار
ور نباشد به شکر و استغفار
هم براین گونه روز بگذاریم
بوده نابوده رفته انگاریم
راه ما این بود که بشنودی
این چنین شو که همم تو برسودی
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
در حق مردم و آدمی گوید
پس از آدم هر آنچ ز آدم زاد
آدمی خوانمش به اصل و نژاد
نتوانم که گویمش مردم
زانکه در سرِ این سخن مردم
مردمی عالمی دگر باشد
کم کسی را ازو خبر باشد
گرچه از روی اصل در دو سرای
کمتر از سگ نیافرید خدای
از پی خواب و خور مدانش وجود
کاندرو بیش ازین بود مقصود
چون بُوَد خلد و در هنر کوشد
جامه مشطی ششتری پوشد
خدمتش را کسی کنند پدید
که برو بایدش مقیم دوید
ور شود کشته گاه جولانش
صید در زیر زخم دندانش
چون بگویی برو به هم تکبیر
شرع می‌گویدت حلالش گیر
باز اگر کاهلی کند پیشه
ناورد زی طریق اندیشه
گرد بازارها دوان باشد
نزد دکّان این و آن باشد
تا یکی استخوان خشک برد
ده تبر در میان سر بخورد
هست فرقی ز کار این تا آن
همچنین کار آدمی می‌دان
سگ به کوشش چنان شود که کند
خدمتش آدمیّ و لاف زند
ور خسی آدمی شود چونان
کی کند خدمت سگ از پی نان
کار دربند همّت من و تست
نشوی خوار تا نباشی سست
این بگفتم برِ پناه جهان
بازگشتم به مدح شاه جهان
هجویری : مقدمات
فصل
بدان قوّاک اللّه که یافتم این عالم را محل بعضی اسرار خداوند، و مکؤنات را موضع ودایع وی، و مُثْبَتات را جایگاه لطایف آن اندر حق دوستانش و جواهر و اعراض و عناصر و اجرام و اشباح و طبایع جمله حجاب آن اسرارند، و اندر محل توحید اثبات این هر یک شرک باشد. پس خداوند تعالی این عالم را اندر محل حجاب بداشته است، تا طبایع هر یک در عالم خود به فرمان وی طمأنینت یافته‌اند و به وجود خود از توحید حق محجوب گشته و ارواح اندر عالم به مزاج وی مشغول گشته و به مقارنت آن از محل خلاص خود دور مانده، تا اسرار ربانی اندر حق عقول مشکل شده است و لطایف قرب اندر حق ارواح پوشیده گشته، تا آدمی اندر مظَلّهٔ غفلت به هستی خود محجوب گشته است و در محل خصوصیت به حجاب خود معیوب گشته؛ چنان‌که خداوند تعالی گفت: «والعصرِ إنَّ الْاِنسانَ لفی خُسْرٍ (۱ و ۲/العصر)»، ونیز گفت: «انّه کان ظلوماً جهولاً (۷۲/الأاحزاب)»، و رسول گفت، صلی اللّه علیه و سلم: «خَلَقَ اللّهُ الخلقَ فی ظلمةٍ ثمّ ألقی علیه نوراً.»
پس این حجاب وی را در عالم مزاجش افتاده است به تعلق طبایع بدو و به تصرف عقل اندر او، تا لاجرم به جهلی بسنده کار شده است و مر حجاب خود را از حق به جان خریدار شده؛ از آن‌چه از جمال کشف بیخبر است و از تحقیق سریرت ربانی معرض، و بر محل ستوران آرمیده، و از محل نجات خود رمیده و بوی توحید ناشنیده و جمال احدیت نادیده و ذوق توحید ناچشیده. به ترکیب از تحقیق مشاهده بازمانده، و به حرص دنیا از ارادت خداوند رجوع کرده. و نفس حیوانیت بی حیات ربانی مر ناطقه را مقهور کرده تا حرکات و طلبش جمله اندر نصیب حیوانیت مقرر شده است و جز خوردن و خفتن و متابع شهوات بودن هیچ چیز نداند. و خداوندعزو جل مر دوستان خود را از این جمله اعراض فرمودو گفت: «ذَرْهُم یأکُلُوا و یتمتّعُوا وَیُلْهِهِمُ الأمَلُ فَسَوْفَ یَعْلَمُونَ (۳/الحِجْر)»؛ از آن‌چه سلطان طبع ایشان سر حق را بر ایشان بپوشیده بود و به جای عنایت و توفیق اندر حق ایشان خذلان و حرمان آمده؛ تا جمله متابع نفس اماره گشتند که این حجاب اعظم است و منبع سوء و شر؛ چنان‌که خدای تعالی گفت: «إِنَّ النَّفْسَ لَأمّارَةٌ بِالسُّوءِ (۵۳/یوسف).»
٭٭٭
اکنون من ابتدا کنم و مقصود تو را اندر مقامات و حجب پیدا کنم و بیانی لطیف مر آنرا بگسترانم، و عبارات اهل صنایع را شرح دهم، و لختی از کلام مشایخ بدان پیوندم و از غرر حکایات مر آن را مددی دهم تا مراد تو برآید و آن کسان که در این نگرند از علمای ظاهر و غیرهم، بدانند که طریق تصوّف را اصلی قوی است و فرعی مثمر؛ و جملهٔ مشایخ که از اهل علم بودند جملهٔ مریدان را بر آموختن علم باعث بودند و بر مداومت کردن، تا ایشان حریص گردند و هرگز متابع لهو و هزل نبوده‌اند و طریق لغو نسپرده‌اند. از پس آن که بسیاری از مشایخ معرفت و علمای ایشان اندر این معانی تصانیف ساخته‌اند و به عبارات لطیف از خواطر ربانی براهین نموده. و باللّه العونُ و التّوفیقُ و حسبُنا اللّهُ و نعمَ الرَّفیقُ.

هجویری : بابُ اثباتِ العلم
فصل
محمدبن الفضل البلخی گوید، رحمةاللّه: «العُلومُ ثَلاثَةٌ: علمٌ مِنَ اللّهِ، و علمٌ مَعَ اللّهِ، و علمٌ باللّهِ».
علم باللّه علم معرفت است که همه اولیای او، او را بدو دانسته‌اند و تاتعریف و تعرف او نبود ایشان وی را ندانستند؛ از آن‌چه همه اسباب اکتساب مطلق از حقتعالی منقطع است و علم بنده مر معرفت حق را علت نگردد؛ که علت معرفت وی تعالی و تقدس هم هدایت و اعلام وی بود و علم من اللّه علم شریعت بود که آن از وی به ما فرمان و تکلیف است و علم مع اللّه علم مقامات طریق حق و بیان درجت اولیا بود. پس معرفت بی پذیرفت شریعت درست نیاید و برزش شریعت بی اظهار مقامات راست نیاید.
و ابوعلی ثقفی رحمة اللّه علیه گوید: «العلمُ حیاةُ القَلبِ مِنَ الجهلِ و نورُ العَیْنِ منَ الظُّلْمَةِ.»
علم زندگی دل است از مرگ جهل ونور چشم یقین از ظلمت کفر و هرکه را علم معرفت نیست دلش به جهل مرده است و هرکه را علم شریعت نیست دلش به نادانی بیمار است. پس دل کفار مرده باشد که به خداوند تعالی جاهل‌اند و دل اهل غفلت بیمار؛ که به فرمانهای وی جاهل‌اند.
ابوبکر وراق ترمذی گوید، رحمة اللّه علیه: «مَنِ اکْتَفی بِالکَلامِ مِنَ العلمِ دون الزُّهدِ تَزَنْدَقَ و مَن اکْتَفی بالفِقْهِ دونَ الوَرعِ تفسَّقَ.»
هرکه از علم توحید به عبارت بسنده کند و از اضداد آن روی نگرداند زندیق شود و هر که به علم شریعت وفقه بی ورع بسنده کند فاسق گردد و مراد اندر این آن است که بی معاملت و مجاهدت تجرید توحید جبر باشد، و موحد جبری قول وقدری فعل باشد تا روش وی اندر میان جبر وقدر درست آید و این حقیقت آن است که آن پیر گفت، رحمة اللّه علیه: «التّوحیدُ دونَ الجبرِ و فوقَ القَدَرِ.» پس هر که بی معاملت به عبارت آن بسنده کند زندیق شود و اما فقه را شرط احتیاط و تقوی باشد. هرکه به رُخَص و تأویلات و تعلق شُبهات مشغول گردد و بدون مذهب به گرد مجتهدان گردد مر آسانی را، زود که به فسق درافتد و این جمله از غفلت پدیدار آید.
و نیکو گفته است شیخ المشایخ، یحیی بن مُعاذ الرازی، رحمة اللّه علیه: «إجتَنِبْ صُحْبةَ ثلاثةِ أصنافٍ من النّاسِ: العُلماءِ الغافلینَ، و القُرّاء المداهِنینَ و المتصوّفةِالجاهلینَ.»
اما علمای غافل آنان باشند که دنیا را قبلهٔ دل خود گردانیده باشند، و از شرع آسانی اختیار کرده و پرستش سلاطین بر دست گرفته ودرگاه ایشان را طوافگاه خود گردانیده و جاه خلق را محراب خود کرده و به غرور زیرکی خود فریفته گشته و به دقت کلام خود مشغول دل شده و اندر ائمه و استادان زبان طعن برگشاده و به قهر کردن بزرگان دین به سخنی که بروی زیادت آوردن بود مشغول گشته؛ آنگاه اگر کونین اندر پلهٔ ترازوی وی نهند پدیدار نیاید؛ آنگاه حقد و حسد را مذهب گردانیده در جمله این همه علم نباشد، و علم صفتی بود که انواع جهل از موصوف آن بدان منفی باشد.
اما قُرّای مداهنین آنان باشند که چون فعل کسی بر موافقت هوای وی باشد، اگرچه باطل بود بر آن فعل وی را مدح گویند و چون بر مخالفت هوای ایشان کاری کنند، اگرچه حق بود وی را بر آن ذم کنند واز خلق به معاملت خود جاه بیوسند و بر باطل مر خلق را مداهنت کنند.
اما متصوّف جاهل آن بود که صحبت پیری نکرده باشد، و از بزرگی ادب نیافته، و گوشمال زمانه نچشیده، و به نابینایی کبودی اندر پوشیده و خود را در میان ایشان انداخته و در بی حرمتی طریق انبساطی می‌سپرد اندر صحبت ایشان و حمق وی، وی را بر آن داشته که جمله را چون خود پندارد؛ و آنگاه طریق حق و باطل بر وی مشکل بود.
پس این سه گروه را که آن موفق یاد کرد و مرید را از صحبت ایشان اعراض فرمود، مراد آن بود که ایشان اندر دعاوی خود کاذب بودند و اندر روش ناتمام.
و ابویزید بسطامی رحمة اللّه علیه گوید: «عَمِلْتُ فی المجاهَدَةِ ثلاثین سنةً، فما وجدتُ شیئاً أشدَّ عَلیَّ من العلم و مُتابَعَتِه. سی سال مجاهدت کردم بر من هیچ چیز سخت‌تر از علم و متابعت آن نیامد.»
و در جمله قدم بر آتش نهادن بر طبع آسان‌تر از آن که بر موافقت علم رفتن، و بر صراط هزار بار گذشتن بر دل جاهل آسان‌تر از آن آید که یک مسأله از علم آموختن، و اندر دوزخ خیمه زدند نزدیک فاسق دوست‌تر که یک مسأله از علم کاربستن. پس بر تو بادا علم آموختن و اندر آن کمال طلبیدن و کمال علم بنده جهل بود به علم خداوند،عز اسمُه. باید که چندان بدانی که بدانی که ندانی. و این آن معنی بود که بنده جز علم بندگی نتواند دانست و بندگی حجاب اعظم است از خداوندی؛ تا یکی اندر این معنی گوید:
العجزُ عَنْ درکِ الإدراکِ إدراکٌ
والوقفُ فی طُرقِ الأخیار إشراکُ
آن که نیاموزد وبر جهل مصر باشد مشرک بود، و آن که بیاموزد و اندر کمال علم خود منفی گردد، پندار علمش برخیزد و بداند که علم وی به‌جز عجز اندر علم عاقبت وی نیست؛ که تسمیات را اندر حق معانی تأثیری نباشد. واللّه اعلم.

هجویری : باب لُبس المرقعات
باب لُبس المرقعات
بدان که لبس مرقعه شعار متصوّفه است، و لبس مرقعات سنت است؛ از آن‌جا که رسول علیه السّلام فرمود: «علیکُم بلباسِ الصِّوفِ تَجِدونَ حَلاوَةَ الإیمانِ فی قُلوبِکم.» و نیز یکی از صحابه گوید، رضی اللّه عنه: «کان النّبیُّ صلّی اللّه علیه و سلم یلبسُ الصّوفَ و یرکَبُ الْحِمارَ.» و نیز رسول صلی اللّه علیه و سلم مر عایشه را گفت، رضی اللّه عنها: «لاتَضَیِّعِی الثَّوْبَ حتّی تُرَقِّعیه.» گفت: «بر شما بادا به جامهٔ پشمین تا حلاوت ایمان بیابید.» و روایت کردند که: «وی علیه السّلام جامهٔ پشمین پوشید و بر خر نشست.» و نیز گفت عایشه را رضی اللّه عنها که: «جامه را ضایع مکن تا رقعه یعنی پیوندها بر آن نگذاری.»
و از عمر خطاب رضی اللّه عنه می‌آید که وی مرقعه‌ای داشت، سی پیوند بر آن گذاشته.
و هم از عمر خطاب می‌آید رضی اللّه عنه که گفت: «بهترین جامه‌ها آن بود که مئونت آن کمتر بود.»
و از امیرالمؤمنین علی رضی اللّه عنه می‌آید که پیراهنی داشت که آستین آن با انگشت او برابر بود، و اگر وقتی پیراهنی درازتر بودی سر آستین آن فرو دریدی.
و نیز رسول را صلی اللّه علیه فرمان آمد به تقصیر جامه؛ کما قال اللّه، تعالی: «وَثِیابَکَ فَطَهِّرْ (۴/المدثر)، ای فقصّرْ.»
حسن بصری گوید، رحمة اللّه علیه: «هفتاد یار بدری را بدیدم. همه را جامه پشمین بود.»
و صدیق اکبر رضی اللّه عنه اندر حال تجرید جامهٔ صوف پوشید.
و حسن بصری رحمه اللّه گوید که: «سلمان را بدیدم گلیمی با رقعه‌های بسیار پوشیده.»
و از عمربن خطاب و علی بن ابی طالب رضوان اللّه علیهما و از هَرِم بن حیان رضی اللّه عنه روایت آرند که ایشان مر اویس قرنی را بدیدند با جامه‌های پشمین با رقعه‌ها بر آن گذاشته.
و حسن بصری و مالک بن دینار و سفیان ثوری رحمهم اللّه جمله صاحب مرقعهٔ صوف بودند.
و از امام اعظم ابوحنیفه رضی اللّه عنه روایت آرند و این اندر کتاب تاریخ المشایخ که محمد بن علی ترمذی کرده است مکتوب است که وی در اول صوف پوشیدی و قصد عزلت کردی تا پیغمبر را علیه السّلام به خواب دید که: «تو را اندر میان خلق می‌باید بود؛ از آن‌چه سبب احیای سنت من تویی.» آنگاه دست از عزلت بداشت و هرگز جامه‌ای نپوشیدی که آن را قیمتی بودی و داود طایی را رحمةاللّه علیه لبس صوف فرمود و او یکی از محققان متصوّفه بود.
و ابراهیم ادهم به نزدیک ابوحنیفه آمد رحمهما اللّه با مرقعه‌ای از صوف. اصحاب، وی را به چشم تصغیر نگریستند. بوحنیفه گفت: «سیدنا، ابراهیم ادهم.» اصحاب گفتند: «بر زبان امام مسلمانان هزل نرود. وی این سیادت به چه یافت؟» گفت: «به خدمت بردوام؛ که وی به خدمت خداوند مشغول شد و ما به خدمت تنهای خود، تا وی سید ما گشت.»
و اگر اکنون بعضی از اهل زمانه را مراد اندر لبس مرقعات و خرق، جاه و جمال خلق است و یا به دل موافق ظاهر نیستند روا باشد؛ که اندر لشکر مبارز یکی باشد و در جملهٔ طوایف محقق اندک باشد؛ اما جمله را نسبت بدیشان کنند، هرگاه که به یک چیزشان با ایشان مماثلت بود از احکام؛ لقوله، علیه السّلام: «مَنْ تَشَبَّهَ بِقَوْمٍ فَهُوَ مِنْهُم.» هرکه به قومی تولا کند به کرداری کند و به اعتقادی؛ اما گروهی را چشم بر رسم و ظاهر معاملت ایشان افتاد و گروهی را بر سرو بر صفای باطن ایشان افتاد.
در جمله هرکه قصد صحبت متصوّفه کند از چهار معنی بیرون نباشد:
گروهی را صفای باطن و جلای خاطر و لطافت طبع و اعتدال مزاج و صحت سریرت به اسرار ایشان دیدار دهد تا قربت محققان و رفعت کبرای ایشان ببینند و ارادت آن درجه دامنگیر ایشان گردد، تعلق بدیشان کنند بر بصیرت و ابتدای حالش بر کشف احوال و تجرید از هوی و اعراض از نفس باشد.
و گروهی دیگر را صلاح و عفت دل و سکون و سلامت صدر به اظهار ایشان دیدار دهد تا برزش شریعت و حفظ آداب اسلام و حسن معاملت ایشان بینند و قصد صحبت ایشان کنند و برزیدن صلاح بر دست گیرند و ابتدای حال ایشان بر مجاهدت و حسن معاملت بود.
و گروهی دیگر را مروت انسانیت و ظرف مجالست و حسن سیرت به افعال ایشان راه نماید تا زندگانی ظاهر ایشان ببینند آراسته به ظرف و مروت، با مهتران به حرمت و با کهتران فتوت، با اقران خود حسن معاشرت، آسوده از طلب زیادت و آرمیده با قناعت، قصد صحبت ایشان کنند و طریق جهد و تعب طلب دنیا بر خود آسان کنند و خود را به فراغت از جملهٔ مَلَکان کنند.
و گروهی دیگر را کسل طبع و رعونت نفس، و طلب ریاست بی آلت و مراد تصدر بی فضل و جستن تخصیص بی علم، راه نماید به افعال ایشان و پندارد که جز این کار ظاهر هیچ کاری دیگر نیست قصد صحبت ایشان کندو ایشان به خُلق و کرم وی را مداهنت همی‌کنند و به حکم مسامحت با وی زندگانی می‌گذارند؛ از آن‌چه اندر دلهای ایشان از حدیث حق هیچ نباشد و بر تنهای ایشان از مجاهدت طلب طریقت هیچ نه و خواهند تا خلق مر ایشان را حرمت دارند چنان‌که محققان را، و از ایشان بشکوهند چنان‌که از خواص خداوند عزو جل و به صحبت و تعلق بدیشان آن خواهند که آفات خود را در صلاح ایشان پنهان کنند و جامهٔ ایشان اندر پوشند و آن جامه‌های بی معاملت بر کذب ایشان می‌خروشند؛ که آن ثوب زور باشد و لباس غرور و حسرت روز حشر و نشور، قوله، تعالی: «مثلُ الّذینَ حُمِّلُوا التّوریةَ ثمّ لم یحملوها کمثل الحمار یَحْمِلُ أسفاراً بئسَ مثلُ الْقَومِ الَّذینَ کذَّبُوا بآیاتِ اللّه (۵/الجمعه).» و اندر این زمانه این گروه بیشترند.
پس بر تو بادا که هرچه از آن تو نگردد قصد آن نکنی؛ که اگر هزار سال تو به قبول طریقت بگویی چنان نباشد که یک لحظه طریقت تو را قبول کند؛ که این کار به خرقه نیست، به حُرقه است. چون کسی با طریقت آشنا بود وراقبا چون عبا بود و چون پیر بزرگ را گفتند: «لِمَ لاتَلْبِسُ المُرَقَّعَةَ؟» قال: «مِنَ النِّفاقِ أنْ تَلْبِسَ لباسَ الفِتْیانِ ولاتدْخُلَ فی حَمْلِ أثْقالِ الفُتُوَّةِ.» : «چرا مرقعه نپوشی؟» گفت: «از نفاق بود که لباس جوانمردان بپوشی و اندر تحت ثقل معاملت جوانمردان درنیایی، باترک حمل حِمْل جوانمردی منافقی باشد.»
پس اگر این لباس از برای آن است که خداوند تو را بشناسد که تو خاص اویی، اوبی لباس بشناسد و اگر از بهر آن است که به خلق نمایی که من از آن اویم، اگر هستی ریا و اگر نیستی نفاق. و این راهی صعب پرخطر است و اهل حق اجل آن‌اند که به جامه معروف گردند. «الصّفاءُ مِنَ اللّه إنعامٌ وَإکرامٌ و الصُّوفُ لِباسٌ الأنْعامِ.» صفا از خداوند تعالی به بنده نعمتی و کرامتی عیان بود و صوف لباس ستوران بود.
پس حلیت حیلت بود. گروهی حیلت قربت می‌کنند و آن‌چه بر ایشان است به جای می‌آرند. ظاهر می‌آرایند، امید آن راتا از ایشان گردند و مشایخ این قصه مر مریدان را حیلت و زینت به مرقعات بفرمودند و خود نیز بکردند تا اندر میان خلق علامت شوندو جملهٔ خلق پاسبان ایشان گردند. اگر یک قدم بر خلاف نهند همه زبان ملامت در ایشان دراز کنند و اگر خواهند که اندر آن جامه معصیت کنند از شرم خلق نتوانند کرد.
در جمله مرقعه زینت اولیای خدای عزّ و جلّ است. عوام بدان عزیز گردند و خواص اندر آن ذلیل شوند. عزّ عامه آن بود که چون بپوشند خلقانش بدان حرمت دارند و ذل خاص آن بود که چون آن بپوشند خلق اندر ایشان به چشم عوام نگرند و مر ایشان را بدان ملامت کنند. «لباسُ النِّعَم للعوامّ وجوشنُ البلاء للخواصّ.» عوام را مرقعه لباس نعما بود، و خواص را جوشن بلا بود؛ از آن‌چه بیشتری از عوام اندر آن مضطر باشند، چنان‌که دست به کار دیگر نرسد و مر طلب جاه را آلتی دیگر ندارند، بدان طلب ریاست کنند و مر آن را سبب جمع نعمت سازند؛ و باز خواص به ترک ریاست بگویند و ذل را بر عزّ اختیار کنند تا این قوم را این، بلا بود و آن قوم را آن، نعما.
«المُرَقَّعةُ قَمیصُ الْوَفاءِ لِإهْلِ الصَّفاءِ و سِرْبالُ السُّرُور لِأهلِ الغُرورِ.» مرقعه پیراهن وفاست مر اهل صفا را و لباس سرور است مر اهل غرور را؛ تا اهل صفا به پوشیدن آن از کونین مجرد شوند و از مألوفات منقطع گردند، و اهل غرور بدان از حق محجوب شوندو از صلاح بازمانند. در جمله مر همه را سِمَت صلاح و سبب فلاح است و مراد جمله از آن محصول. یکی را صفا بودو یکی را عطا، و یکی را غطا و یکی را وطا. امید دارم به حسن صحبت و محبت یک‌دیگر همه رستگار باشند؛ از آن‌چه رسول صلی اللّه علیه و سلم گفت: «مَنْ أَحبَّ قَوْماً فَهُو مَعَهم. دوستان هر گروهی به قیامت با ایشان باشند و اندر زمرهٔ ایشان باشند.»
اما باید که باطنت طلب تحقیق کند و از رسوم معرض باشد؛ که هرکه به ظاهر بسنده کار باشد هرگز به تحقیق نرسد و بدان که وجود آدمیت حجاب ربوبیت بود، و حجاب جز به دور ایام و پرورش اندر مقامات فانی نگردد و صفا نام آن فناست، و فانی صفت را لباس اختیار کردن محال باشد و با تکلف خود را زینتی ساختن ناممکن. پس چون فنای صفت پدید آمد و آفت طبیعت از میانه برخاست و به‌جز آن که او را صوفی خوانند نامی دیگر خوانند به نزدیک وی متساوی بود.