عبارات مورد جستجو در ۸۹۲ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
لشکر نوروز بصحرا رسید
موسم شادیّ و تماشا رسید
ز آمدن گل ببشارت ز پیش
عید رسید اینک و زیبا رسید
روزه شبانگاه بزد طبل کوچ
بر سر این طارم مینا رسید
بادة نوروز و گلشن همرهند
عید مبارک نه بتنها رسید
در چمن از بس خوشی و رنگ بوی
موکب گل یا برسد، یا رسید
باده بیاور که درین انتظار
جان پیاله بلب ما رسید
سرو چو زد دست در آزادگی
لاجرمش کار ببالا رسید
شاخ شکوفه ست ثریّا وزین
نعرۀ بلبل بثریّا رسید
لاله چو من خیمه بکهسار زد
تا بدلش آتش سودا رسید
داشت صبا بوی سر زلف یار
نیم شبان دوش چو اینجا رسید
آن همه آسایش و راحت چه بود؟
کز دم آن باد بدلها رسید
الحق از آنها که ز روی تم
پار بروی گل رعنا رسید
گفتم ازین پس نزند رای باغ
شکر که امسال بما وا رسید
بوی گل و نعرۀ بلبل ز باغ
چون سخن من بهمه جا رسید
موسم شادیّ و تماشا رسید
ز آمدن گل ببشارت ز پیش
عید رسید اینک و زیبا رسید
روزه شبانگاه بزد طبل کوچ
بر سر این طارم مینا رسید
بادة نوروز و گلشن همرهند
عید مبارک نه بتنها رسید
در چمن از بس خوشی و رنگ بوی
موکب گل یا برسد، یا رسید
باده بیاور که درین انتظار
جان پیاله بلب ما رسید
سرو چو زد دست در آزادگی
لاجرمش کار ببالا رسید
شاخ شکوفه ست ثریّا وزین
نعرۀ بلبل بثریّا رسید
لاله چو من خیمه بکهسار زد
تا بدلش آتش سودا رسید
داشت صبا بوی سر زلف یار
نیم شبان دوش چو اینجا رسید
آن همه آسایش و راحت چه بود؟
کز دم آن باد بدلها رسید
الحق از آنها که ز روی تم
پار بروی گل رعنا رسید
گفتم ازین پس نزند رای باغ
شکر که امسال بما وا رسید
بوی گل و نعرۀ بلبل ز باغ
چون سخن من بهمه جا رسید
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۰
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۵
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۹
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - ایضاً له
پناه و قدوۀ حکّام عصر صدر جهان
تویی که حکم ترا روزگار محکومست
محیط دایرۀ چرخ با جلالت تو
چو نقطه ییست که در ذهن عقل موهومست
ز پهلوی کرمت آرزو شکم پر کرد
بدان صفت که کنون حاجتش به هاضومست
چنان مسخّر رای تو گشت شمع فلک
که در تصرّف او همچو پارۀ مومست
بیاد خلق تو بر دست نو بهار نهند
شقایقی که بصورت رحیث مختومست
پیاپی از چه فتد عطسه های صبح ارنه
ز نفحۀ گل خلقت سپهر مزکومست
بر مهابتت ار لاف پر دلی زد شیر
تو عفو کن هذیانات او که محمومست
زر از دورویی و زردی بدشمنت ماند
از آن زنکبت ایّام خوار و مظلومست
گهی شکسته بود گاه بسته گاه ز ده
گهی ز سیلی و گاه از تپانچه مرحومست
گهی بخنجر گازش میان دو نیم کنند
گهی ز دست ترازو بسنگ مرجومست
کهش برستۀ بازار در کشند بروی
گهش در آتش سوزان مقام معلومست
گه از شکنجّ سکّه رخش پر آژنگست
گهیش چهره ز دندان گاز مثلومست
گهیش خرج کنند و گهیش دفن کنند
ببین مشابهت دشمنت که چون شومست
جوامع هنر بنده حرص خدمت تست
اگر چه حرص بنزدیک عقل مذمومست
چو من ز چرخ کنم استزادتی گوید
دگر چه باید آنرا که خواجه مخدومست؟
مرا ز حلقۀ درست چو حلقه بر در زد
فلک که خود بچنین کارکرد موسومست
خلوص معتقد بنده اندرین خدمت
جهانیان را در سلک علم منظومست
چنین که حرمان بر حال بنده مستولیست
چه جای جبّه و دستان وورسم و مرسومست
ز خاک پای تو کش می برند دست بدست
ببین که مردم چشمم چگونه محرومست
تویی که حکم ترا روزگار محکومست
محیط دایرۀ چرخ با جلالت تو
چو نقطه ییست که در ذهن عقل موهومست
ز پهلوی کرمت آرزو شکم پر کرد
بدان صفت که کنون حاجتش به هاضومست
چنان مسخّر رای تو گشت شمع فلک
که در تصرّف او همچو پارۀ مومست
بیاد خلق تو بر دست نو بهار نهند
شقایقی که بصورت رحیث مختومست
پیاپی از چه فتد عطسه های صبح ارنه
ز نفحۀ گل خلقت سپهر مزکومست
بر مهابتت ار لاف پر دلی زد شیر
تو عفو کن هذیانات او که محمومست
زر از دورویی و زردی بدشمنت ماند
از آن زنکبت ایّام خوار و مظلومست
گهی شکسته بود گاه بسته گاه ز ده
گهی ز سیلی و گاه از تپانچه مرحومست
گهی بخنجر گازش میان دو نیم کنند
گهی ز دست ترازو بسنگ مرجومست
کهش برستۀ بازار در کشند بروی
گهش در آتش سوزان مقام معلومست
گه از شکنجّ سکّه رخش پر آژنگست
گهیش چهره ز دندان گاز مثلومست
گهیش خرج کنند و گهیش دفن کنند
ببین مشابهت دشمنت که چون شومست
جوامع هنر بنده حرص خدمت تست
اگر چه حرص بنزدیک عقل مذمومست
چو من ز چرخ کنم استزادتی گوید
دگر چه باید آنرا که خواجه مخدومست؟
مرا ز حلقۀ درست چو حلقه بر در زد
فلک که خود بچنین کارکرد موسومست
خلوص معتقد بنده اندرین خدمت
جهانیان را در سلک علم منظومست
چنین که حرمان بر حال بنده مستولیست
چه جای جبّه و دستان وورسم و مرسومست
ز خاک پای تو کش می برند دست بدست
ببین که مردم چشمم چگونه محرومست
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - و له ایضاً یمدحه حین وصول بشارة انصافه
بوی فصل بهار می آید
آب با روی کار می آید
غنچه های امید می شکفد
گل دولت ببار می آید
تازه و تر شکوفه های امل
بر سر شاخسار می آید
صورت کارها بنامیزد
همه همچون نگار می آید
در چمن لطف و نرمی گلبرگ
عذر تیزیّ خار می آید
عوض بادهای نوروزی
کاروان تتار می آید
دیدۀ ابر را بجای سرشک
گوهر شاهوار می آید
چمن از برگ و شاخ و ناله مرغ
کز دل بیقرار می آید
بست آذین و مطربان بنشاند
که شه نوبهار می آید
پای درخاک و تاج زر بر سر
نرگس پر خمار می آید
متمایل چو یار من سر مست
بس خوش و شاد خوار می آید
چشمها چار کرده بر ره دوست
خیره از انتظار می آید
شاخ چشم شکوفه بگشاده
بسر رهگذار می آید
دست یازید و سیم پیش آورد
زآنکه وقت نثار می آید
رعد چاوش وار مقرعه زن
برق خنجر گزار می آید
سرو آزاد دستها برهم
راستی بنده وار می آید
گر ندارد نشاط استقبال
گل چه معنی سوار می آید
جان همی پرورد صبا، پنداشت
کز برآن نگار می آید
خوابگه کرده بود در زلفش
زان چنین مشکبار می آید
این همه چیست؟ موکب عالی
با هزار اعتبار می آید
از دهان جهان بگوش دلم
مژده وصل یار می آید
هرچه در سرّ غیب تعبیه بود
دم بدم آشکار می امد
یزک نصرت و طلیعۀ فتح
از یمین و یسار می آمد
لشکر آرزو ز مکمن غیب
یک بیک بر قطار می آید
ترکتاز سپاه عیش و طرب
بسر روزگار می آید
در و دیوار شهر می گویند
خواجه بس کامکار می آید
لاله چون دشمنان صدر جهان
خجل و شرمسار می آید
خون دل در قرح همی بیند
زان چنان دلفکار می آید
آب هم رنگ اشک او دارد
زین سبب خاکسار می آید
گر چه از روزگار بر دل ما
زخمها استوار می آید
زین یکی خوشدلم که مولانا
دو برفت و چهار می آمد
لفظ جمع ار چه کرده ام واحد
عذر را خواستار می آید
کاندر آن حضرت ار چه بسیارند
آن یکی در شمار می آید
گر چه در خاطرم بدولت تو
معنی صد هزار می آید
بس کنم بس که در طریق سخن
کوتهی اختیار می اید
آب با روی کار می آید
غنچه های امید می شکفد
گل دولت ببار می آید
تازه و تر شکوفه های امل
بر سر شاخسار می آید
صورت کارها بنامیزد
همه همچون نگار می آید
در چمن لطف و نرمی گلبرگ
عذر تیزیّ خار می آید
عوض بادهای نوروزی
کاروان تتار می آید
دیدۀ ابر را بجای سرشک
گوهر شاهوار می آید
چمن از برگ و شاخ و ناله مرغ
کز دل بیقرار می آید
بست آذین و مطربان بنشاند
که شه نوبهار می آید
پای درخاک و تاج زر بر سر
نرگس پر خمار می آید
متمایل چو یار من سر مست
بس خوش و شاد خوار می آید
چشمها چار کرده بر ره دوست
خیره از انتظار می آید
شاخ چشم شکوفه بگشاده
بسر رهگذار می آید
دست یازید و سیم پیش آورد
زآنکه وقت نثار می آید
رعد چاوش وار مقرعه زن
برق خنجر گزار می آید
سرو آزاد دستها برهم
راستی بنده وار می آید
گر ندارد نشاط استقبال
گل چه معنی سوار می آید
جان همی پرورد صبا، پنداشت
کز برآن نگار می آید
خوابگه کرده بود در زلفش
زان چنین مشکبار می آید
این همه چیست؟ موکب عالی
با هزار اعتبار می آید
از دهان جهان بگوش دلم
مژده وصل یار می آید
هرچه در سرّ غیب تعبیه بود
دم بدم آشکار می امد
یزک نصرت و طلیعۀ فتح
از یمین و یسار می آمد
لشکر آرزو ز مکمن غیب
یک بیک بر قطار می آید
ترکتاز سپاه عیش و طرب
بسر روزگار می آید
در و دیوار شهر می گویند
خواجه بس کامکار می آید
لاله چون دشمنان صدر جهان
خجل و شرمسار می آید
خون دل در قرح همی بیند
زان چنان دلفکار می آید
آب هم رنگ اشک او دارد
زین سبب خاکسار می آید
گر چه از روزگار بر دل ما
زخمها استوار می آید
زین یکی خوشدلم که مولانا
دو برفت و چهار می آمد
لفظ جمع ار چه کرده ام واحد
عذر را خواستار می آید
کاندر آن حضرت ار چه بسیارند
آن یکی در شمار می آید
گر چه در خاطرم بدولت تو
معنی صد هزار می آید
بس کنم بس که در طریق سخن
کوتهی اختیار می اید
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - وله ایضاً یمدح الملک المعظم مظفرالدّین الاعظم
همیشه تازمین وآسمان باد
شکوه پادشاه کامران باد
سرشاهان پناه تاجداران
که ازملکش تمتّع جاودان باد
سرتیغش جهانراجان ستان شد
دم جان بخش اوجان جهان باد
زآب تیغ اوآتش برافروخت
ز رای پیراودولت جوان باد
میان درخدمتش هرکونبندد
چونیزه تارکش جای سنان باد
بمدح وآفرین دست و بازوش
ظفرچون خنجرش رطب اللّسان باد
بگاه گریه اشک چشم خصمش
زبی آبی بشکل ناردان باد
چوکوزه چشم خصمش آبدانست
چوکوره ازدهان آتش فشان باد
لقاطات زبان خامۀ او
میان اهل معنی داستان باد
سخارا جلوه گاه آن آستین است
امل راتکیه گاه آن آستان باد
زبان تیغ اوچون ماجرا گفت
سرخصمش بخرده درمیان باد
برایوان شرف درقصر دولت
زتیغ هندی او پاسبان باد
زدست درفشانش روز بخشش
همه روی زمین چون آسمان باد
هرآن گوهرکه لفظش باهم آورد
پراکنده بسعی آن بنان باد
شکوه و زور بازوی معانی
ازآن کلک ضعیف ناتوان باد
عقود گوهر از دست و زبانش
نثاردامن آخرزمان باد
حیات ملک ازآب خنجر اوست
بجوی نصرت آب او روان باد
زباران کمانش خانۀ خصم
زبر زیر و تهی همچون کمان باد
کسی راکزخلافش دل سبک شد
علاجش زان سرگرز گران باد
زبان دشمنش آغشته درخون
چوپسته خون گرفته دردهان باد
کرم باعادت اوهمنشین است
ظفرباموکب اوهم عنان باد
جوانمردا ! شها ! پیروز بختا !
بتوجان معانی شادمان باد
گرفته دامن گردون بدندان
ستاره درپی حکمت دوان باد
زبهرفکرتم بربام مدحت
زچرخ هفت پایه نردبا ن باد
چراغ دولتت گیتی فروزست
زلال لطف توآتش نشان باد
سخنهای تونورچشم فضلست
ثنایت گوهرتیغ زبان باد
سلیمانی وداری خاتم ملک
بفرمان توجان انس وجان باد
دل ماکزتومالامال مهرست
زمهرخاتمت بروی نشان باد
ریاض ملک راازدولت تو
هزاران بوستان دربوستان باد
ز روی دوستان وحلق خصمان
شکفته ارغوان درارغوان باد
طراز جمله دیوانهای اشعار
ثنای خسروگیتی ستان باد
رهی گرچه دعاگویست ازدور
درآن حضرت بزودی مدح خوان باد
بسوی حضرتت دیوان بنده
بهینه تحفه یی ازاصفهان باد
همیشه تا بود برچرخ انجم
بقاء خسروصاحب قران باد
مدارآسمان وسیر اختر
چنان کت آرزوباشد،چنان باد
شکوه پادشاه کامران باد
سرشاهان پناه تاجداران
که ازملکش تمتّع جاودان باد
سرتیغش جهانراجان ستان شد
دم جان بخش اوجان جهان باد
زآب تیغ اوآتش برافروخت
ز رای پیراودولت جوان باد
میان درخدمتش هرکونبندد
چونیزه تارکش جای سنان باد
بمدح وآفرین دست و بازوش
ظفرچون خنجرش رطب اللّسان باد
بگاه گریه اشک چشم خصمش
زبی آبی بشکل ناردان باد
چوکوزه چشم خصمش آبدانست
چوکوره ازدهان آتش فشان باد
لقاطات زبان خامۀ او
میان اهل معنی داستان باد
سخارا جلوه گاه آن آستین است
امل راتکیه گاه آن آستان باد
زبان تیغ اوچون ماجرا گفت
سرخصمش بخرده درمیان باد
برایوان شرف درقصر دولت
زتیغ هندی او پاسبان باد
زدست درفشانش روز بخشش
همه روی زمین چون آسمان باد
هرآن گوهرکه لفظش باهم آورد
پراکنده بسعی آن بنان باد
شکوه و زور بازوی معانی
ازآن کلک ضعیف ناتوان باد
عقود گوهر از دست و زبانش
نثاردامن آخرزمان باد
حیات ملک ازآب خنجر اوست
بجوی نصرت آب او روان باد
زباران کمانش خانۀ خصم
زبر زیر و تهی همچون کمان باد
کسی راکزخلافش دل سبک شد
علاجش زان سرگرز گران باد
زبان دشمنش آغشته درخون
چوپسته خون گرفته دردهان باد
کرم باعادت اوهمنشین است
ظفرباموکب اوهم عنان باد
جوانمردا ! شها ! پیروز بختا !
بتوجان معانی شادمان باد
گرفته دامن گردون بدندان
ستاره درپی حکمت دوان باد
زبهرفکرتم بربام مدحت
زچرخ هفت پایه نردبا ن باد
چراغ دولتت گیتی فروزست
زلال لطف توآتش نشان باد
سخنهای تونورچشم فضلست
ثنایت گوهرتیغ زبان باد
سلیمانی وداری خاتم ملک
بفرمان توجان انس وجان باد
دل ماکزتومالامال مهرست
زمهرخاتمت بروی نشان باد
ریاض ملک راازدولت تو
هزاران بوستان دربوستان باد
ز روی دوستان وحلق خصمان
شکفته ارغوان درارغوان باد
طراز جمله دیوانهای اشعار
ثنای خسروگیتی ستان باد
رهی گرچه دعاگویست ازدور
درآن حضرت بزودی مدح خوان باد
بسوی حضرتت دیوان بنده
بهینه تحفه یی ازاصفهان باد
همیشه تا بود برچرخ انجم
بقاء خسروصاحب قران باد
مدارآسمان وسیر اختر
چنان کت آرزوباشد،چنان باد
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۷۹ - وله ایضاً
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - و قال ایضآ یمدحه و یذکر فیها احتراق الببوت
شکست پشت امید و نبود کار هنر
که از وفا و مروّت نمی دهند خبر
چنین که پای برون مینهد ز حدّ جفا
مگر که نوبت ایّام آمدست بسر
به بیوفایی معذور دار گردونرا
کز آب چشم منش گشت جیب و دامن تر
لبد بسنده مرا جور روزگار انصاف
که نکبتی دگرم بود ناگهان در خور
شدم خمیده چو خاتم، نهاده بر لب مهر
نشانده لعل بد ندانه های مژگان در
فرو گرفت در و بام دیده خون دلم
بدانک تا نشود زو خیال دوست بدر
نثار روز چنین را، هزار دانۀ لعل
درون سینه بپرورده ام بخون جگر
ز سوز سینه دم سرد می زند خورشید
ازین مصیبت در جامۀ سیاه سحر
چو روی بخت ترش گشت و کام عیشم تلخ
ز چشم بی مژه ام شور گشت آبشخور
روا بود که بگریم ز گردش گردون
سزا بود که بنالم ز جنبش اختر
به پیش حضرت صدر زمانه رکن الدّین
امام عرصۀ آفاق و مقتدای بشر
کمینه بندۀ حملش طباق هفت زمین
کمینه قطرۀ کلکش زهاب صد کوثر
بصورت ار چه دواند او وبخت ، لیک شدند
ز روی معنی هر دو یکی چو دو پیکر
نشست کشتی دریا ز جود او برخشک
چو خاست همّت عالیش ز اسمان برتر
ز جود دست گهر پاش اوست مستشعر
از آن شدست گهر در حمایت خنجر
زهی سخاوت دست تو سیم کش چون صبح
زهی سماحت طبع تو زرفشان چون خور
نهاد پاک تو پرگار لطف را مرکز
صدای صیت تو سیّاح و هم را رهبر
مسافران امل را بنان تو مقصد
مجاهزان هنر را ستانۀ تو مقر
نهاد پاک تو پرگار لطف را مرکز
صدای صیت تو سیّاح و هم را رهبر
مسافران امل را بنان تو مقصد
مجاهزان هنر را ستانۀ تو مقر
ز هفت عضو فلک دیده ها همی زاید
به حرص آنکه کند در معالی تو منظر
ز جود عام تو در صحن بوستان نرگس
ز زّر رسته، بسر بر، همی نهد افسر
برای بازوی حلم تو مهرۀ طین را
بخیط ابیض و اسود درون کشید قدر
حسود جاه تو مطبوع گیر و موزون هم
نه هم ز جود تو خوارست و زرد رو چون زر
ز لفظ پاک تو شد دیدۀ هنر روشن
بلی زدیده سبل محو می کند شکّر
کمان نطق تو تیر فلک چگونه کشد؟
که چرخ دست کش کلک تست وقت هنر
فراغ بال هزار آدمی کند حاصل
همای عاطفتت چون بگستراند پر
حسود جاه تو در تخته بند حادثه گشت
ز پای قهر لگد کوب، چون سر منبر
اگر نه خدمت خاص خزینۀ تو کنند
غلام وار ریاحین بوستان یکسر
شکوفه سیم چرا آرد از بن دندان؟
بدیده زر ز برای چه میکشد عبهر؟
فلک ز ناخنۀ ماه نو شود ایمن
ز خاک درگهت ارسرمه درکشد ببصر
بدانک تا نرسد چشم بد سخای ترا
زنیل چرخ کشیدند بر رخش چنبر
بجنک، لشکرت این باراگر شکسته شدند
از آن شکست بیفزودشان محلّ و خطر
اگر چه زیور گوشست تا درست بود
جلاء دیده بود چون شکسته شد گوهر
ترا معونت دولت بس است و حفظ خدای
چه حاجتست به اتباع وعدّت و لشکر
شکوه منظر تو حصن ذات تست چنان
که پیش تیر نظر تیغ آفتاب سپر
چو گشت برج شرف محترق سپاس خدای
که جرم اختر اقبال را نبود ضرر
تو آفتابی و تحویل فرّخ تو نمود
در اعتدال هوای جهان فضل اثر
چه نقص یافت کمال تو گر تو چون خورشید
شدی ز خانۀ خود سوی خانۀ دیگر
سپهر قدرا! اصغا کن از طریق کرم
حکایت من خسته روان زیر و زبر
چه شرح داد توان از حقوق آن مرحوم؟
که هست نزد تو از آفتاب روشن تر
دریغ الحق از آنگونه داعی مخلص
که بی هوای تو جانرا نخواستی در بر
بر آستان تو کرده سپید موی سیاه
بداستان تو کرده سیه رخ دفتر
هزرا درّ یتیمند بازمانده ازو
که جز ز عقد مدیح تو نیستشان زیور
ظلال جود تو بر اهل عصر گستر دست
بر این شکسته دلان نیز طرفه نیست اگر
چو گرگ مرگ زناگه شبان این رمه برد
ز بهر این رمۀ بی شبان تویی غمخور
بزرگ حقّی اگر گوش بازخواهی داشت
بچشم لطف در آن چار طفل خردنگر
مدایح تو اگر چند در بسیط جهان
شدست فاش ز اشعار آن ثنا گستر
امید بنده چنان بد بحسن تربیت
که نظم من شود امروز در زمانه سمر
نهال بخت مرا تازه دار زاب کرم
که گر بماند بی برگ، ازو نیایی بر
من ار چه هیچ نیم از تو هم کسی گردم
عرض قوام پذیرد هر اینه از جوهر
وگرچه خردم در سایه ات بزرگ شوم
هلال بود وز خورشید بدرگشت قمر
نیم ز کوه گران سایه تر ببین کو نیز
هم از شعاع خور از لعل بسته طرف کمر
چو هیچ شغل دگر را نمی سزم باری
کنم بفّر مدیح تو زنده نام پدر
بمیل شعشعه تا می کشد لعاب الشمس
بچشم انجم در ، دست صبح روشن گر
از آنچه عهد وجودست و مدّت ابدست
هزار سال بقای تو باد افزونتر
مجاوران جنابت جلال و عزّ و شرف
وشاقکان سرایت نجاح و فتح و ظفر
بهر چه روی نهیّ و هر آنچه رای کنی
خداب عزّوجل بادت اندر آن یاور
که از وفا و مروّت نمی دهند خبر
چنین که پای برون مینهد ز حدّ جفا
مگر که نوبت ایّام آمدست بسر
به بیوفایی معذور دار گردونرا
کز آب چشم منش گشت جیب و دامن تر
لبد بسنده مرا جور روزگار انصاف
که نکبتی دگرم بود ناگهان در خور
شدم خمیده چو خاتم، نهاده بر لب مهر
نشانده لعل بد ندانه های مژگان در
فرو گرفت در و بام دیده خون دلم
بدانک تا نشود زو خیال دوست بدر
نثار روز چنین را، هزار دانۀ لعل
درون سینه بپرورده ام بخون جگر
ز سوز سینه دم سرد می زند خورشید
ازین مصیبت در جامۀ سیاه سحر
چو روی بخت ترش گشت و کام عیشم تلخ
ز چشم بی مژه ام شور گشت آبشخور
روا بود که بگریم ز گردش گردون
سزا بود که بنالم ز جنبش اختر
به پیش حضرت صدر زمانه رکن الدّین
امام عرصۀ آفاق و مقتدای بشر
کمینه بندۀ حملش طباق هفت زمین
کمینه قطرۀ کلکش زهاب صد کوثر
بصورت ار چه دواند او وبخت ، لیک شدند
ز روی معنی هر دو یکی چو دو پیکر
نشست کشتی دریا ز جود او برخشک
چو خاست همّت عالیش ز اسمان برتر
ز جود دست گهر پاش اوست مستشعر
از آن شدست گهر در حمایت خنجر
زهی سخاوت دست تو سیم کش چون صبح
زهی سماحت طبع تو زرفشان چون خور
نهاد پاک تو پرگار لطف را مرکز
صدای صیت تو سیّاح و هم را رهبر
مسافران امل را بنان تو مقصد
مجاهزان هنر را ستانۀ تو مقر
نهاد پاک تو پرگار لطف را مرکز
صدای صیت تو سیّاح و هم را رهبر
مسافران امل را بنان تو مقصد
مجاهزان هنر را ستانۀ تو مقر
ز هفت عضو فلک دیده ها همی زاید
به حرص آنکه کند در معالی تو منظر
ز جود عام تو در صحن بوستان نرگس
ز زّر رسته، بسر بر، همی نهد افسر
برای بازوی حلم تو مهرۀ طین را
بخیط ابیض و اسود درون کشید قدر
حسود جاه تو مطبوع گیر و موزون هم
نه هم ز جود تو خوارست و زرد رو چون زر
ز لفظ پاک تو شد دیدۀ هنر روشن
بلی زدیده سبل محو می کند شکّر
کمان نطق تو تیر فلک چگونه کشد؟
که چرخ دست کش کلک تست وقت هنر
فراغ بال هزار آدمی کند حاصل
همای عاطفتت چون بگستراند پر
حسود جاه تو در تخته بند حادثه گشت
ز پای قهر لگد کوب، چون سر منبر
اگر نه خدمت خاص خزینۀ تو کنند
غلام وار ریاحین بوستان یکسر
شکوفه سیم چرا آرد از بن دندان؟
بدیده زر ز برای چه میکشد عبهر؟
فلک ز ناخنۀ ماه نو شود ایمن
ز خاک درگهت ارسرمه درکشد ببصر
بدانک تا نرسد چشم بد سخای ترا
زنیل چرخ کشیدند بر رخش چنبر
بجنک، لشکرت این باراگر شکسته شدند
از آن شکست بیفزودشان محلّ و خطر
اگر چه زیور گوشست تا درست بود
جلاء دیده بود چون شکسته شد گوهر
ترا معونت دولت بس است و حفظ خدای
چه حاجتست به اتباع وعدّت و لشکر
شکوه منظر تو حصن ذات تست چنان
که پیش تیر نظر تیغ آفتاب سپر
چو گشت برج شرف محترق سپاس خدای
که جرم اختر اقبال را نبود ضرر
تو آفتابی و تحویل فرّخ تو نمود
در اعتدال هوای جهان فضل اثر
چه نقص یافت کمال تو گر تو چون خورشید
شدی ز خانۀ خود سوی خانۀ دیگر
سپهر قدرا! اصغا کن از طریق کرم
حکایت من خسته روان زیر و زبر
چه شرح داد توان از حقوق آن مرحوم؟
که هست نزد تو از آفتاب روشن تر
دریغ الحق از آنگونه داعی مخلص
که بی هوای تو جانرا نخواستی در بر
بر آستان تو کرده سپید موی سیاه
بداستان تو کرده سیه رخ دفتر
هزرا درّ یتیمند بازمانده ازو
که جز ز عقد مدیح تو نیستشان زیور
ظلال جود تو بر اهل عصر گستر دست
بر این شکسته دلان نیز طرفه نیست اگر
چو گرگ مرگ زناگه شبان این رمه برد
ز بهر این رمۀ بی شبان تویی غمخور
بزرگ حقّی اگر گوش بازخواهی داشت
بچشم لطف در آن چار طفل خردنگر
مدایح تو اگر چند در بسیط جهان
شدست فاش ز اشعار آن ثنا گستر
امید بنده چنان بد بحسن تربیت
که نظم من شود امروز در زمانه سمر
نهال بخت مرا تازه دار زاب کرم
که گر بماند بی برگ، ازو نیایی بر
من ار چه هیچ نیم از تو هم کسی گردم
عرض قوام پذیرد هر اینه از جوهر
وگرچه خردم در سایه ات بزرگ شوم
هلال بود وز خورشید بدرگشت قمر
نیم ز کوه گران سایه تر ببین کو نیز
هم از شعاع خور از لعل بسته طرف کمر
چو هیچ شغل دگر را نمی سزم باری
کنم بفّر مدیح تو زنده نام پدر
بمیل شعشعه تا می کشد لعاب الشمس
بچشم انجم در ، دست صبح روشن گر
از آنچه عهد وجودست و مدّت ابدست
هزار سال بقای تو باد افزونتر
مجاوران جنابت جلال و عزّ و شرف
وشاقکان سرایت نجاح و فتح و ظفر
بهر چه روی نهیّ و هر آنچه رای کنی
خداب عزّوجل بادت اندر آن یاور
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۴۱ - وله ایضاً
من که از دور چرخ ممتخم
وز اسیران گردش ز منم
همچون صبح ار برآورم نفسی
آتش اندر همه جهان فکنم
نه شکیبایی خموش شدن
نه دلیری و برگ دم زدنم
حاصلی نیست از وجود دخودم
زان ملول از وجود خویشتنم
همچو لاله ز سوز دل بدرم
ور ز خارا کنند پیرهنم
داده یی شرح جورهای فلک
بس شگفت آید از تو این سخنم
مگر از اتّحاد مفرط ما
بتوظن برد آسمان که منم
با تو گفتم شکایتی گویم
بستدی آن حکایت از دهنم
چون تو با کاروبار این گویی
من چه ناموس خویشتن شکنم
وز اسیران گردش ز منم
همچون صبح ار برآورم نفسی
آتش اندر همه جهان فکنم
نه شکیبایی خموش شدن
نه دلیری و برگ دم زدنم
حاصلی نیست از وجود دخودم
زان ملول از وجود خویشتنم
همچو لاله ز سوز دل بدرم
ور ز خارا کنند پیرهنم
داده یی شرح جورهای فلک
بس شگفت آید از تو این سخنم
مگر از اتّحاد مفرط ما
بتوظن برد آسمان که منم
با تو گفتم شکایتی گویم
بستدی آن حکایت از دهنم
چون تو با کاروبار این گویی
من چه ناموس خویشتن شکنم
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۰۳ - ایضاً له
ای کریمی که نفحۀ خلقت
بوی باد شمال میدارد
فصل نوروز از شمایل تو
مایۀ اعتدال میدارد
امل از پهلوی عنایت تو
یک شکم جاه و مال میدارد
آرزو سربسر توقّع خویش
زین جناب جلال میدارد
دوری دولت از ستانۀ تو
دری اندر محال میدارد
آفتاب بقای بدخواهت
روی سوی زوال میدارد
هفت سیاره را بحضرت تو
هوس اتصّال میدارد
پاس بام سراچۀ قدرت
هفتمین کو توال میدارد
هم بفتویّ مشتری مریخ
خون خصمت حلال میدارد
روز نوروز در حمل خورشید
دیدن تو بفال میدارد
زهره از خلقت اکتساب کند
هرچه زیب و جمال میدارد
تیر چرخ از نشاط خدمت تو
هوس پر و بال میدارد
از فروغ ضمیر روشن تو
کسوت مه صقال میدارد
بردرت چرخ هرچه کرد و کند
روی در امتثال میدارد
همه نوروزها بعهد تو باد
تا وجود احتمال میدارد
یک سخن دارم و بخواهم گفت
گرچه زانت ملال میدارد
از جنابت که نیست خالی ازو
هرچه اسم کمال میدارد
بنده زاده علی اسمعیل
طمع رسم سال میدارد
وین دوبیتی زبان حالش گفت
زین سبب اختلال میدارد
«آن وعده نه در خور وفا بود مگر
یابنده نه لایق عطا بود مگر»
«پروانۀ آن جزوخطا بود مکر
یا چنین زاندازۀ ما بود مگر»
صیت جود تو بی زبانانرا
اینچنین برسؤال میدارد
کودکی را که وعدۀ دیبا
سالی اندر جوال میدارد
نیست از کار دور با کرامت
آنچه او در خیال میدارد
بوی باد شمال میدارد
فصل نوروز از شمایل تو
مایۀ اعتدال میدارد
امل از پهلوی عنایت تو
یک شکم جاه و مال میدارد
آرزو سربسر توقّع خویش
زین جناب جلال میدارد
دوری دولت از ستانۀ تو
دری اندر محال میدارد
آفتاب بقای بدخواهت
روی سوی زوال میدارد
هفت سیاره را بحضرت تو
هوس اتصّال میدارد
پاس بام سراچۀ قدرت
هفتمین کو توال میدارد
هم بفتویّ مشتری مریخ
خون خصمت حلال میدارد
روز نوروز در حمل خورشید
دیدن تو بفال میدارد
زهره از خلقت اکتساب کند
هرچه زیب و جمال میدارد
تیر چرخ از نشاط خدمت تو
هوس پر و بال میدارد
از فروغ ضمیر روشن تو
کسوت مه صقال میدارد
بردرت چرخ هرچه کرد و کند
روی در امتثال میدارد
همه نوروزها بعهد تو باد
تا وجود احتمال میدارد
یک سخن دارم و بخواهم گفت
گرچه زانت ملال میدارد
از جنابت که نیست خالی ازو
هرچه اسم کمال میدارد
بنده زاده علی اسمعیل
طمع رسم سال میدارد
وین دوبیتی زبان حالش گفت
زین سبب اختلال میدارد
«آن وعده نه در خور وفا بود مگر
یابنده نه لایق عطا بود مگر»
«پروانۀ آن جزوخطا بود مکر
یا چنین زاندازۀ ما بود مگر»
صیت جود تو بی زبانانرا
اینچنین برسؤال میدارد
کودکی را که وعدۀ دیبا
سالی اندر جوال میدارد
نیست از کار دور با کرامت
آنچه او در خیال میدارد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۱۰ - وله ایضا
اینت سردی که این زمستان کرد
که همه کاره ما پریشان کرد
تاختن کرد لشکر بهمن
خانه بر خلق همچو زندان کرد
آب را تخته بند کرد به جوی
شاخ را از لباس عریان کرد
باد سرد از بخارهای نفس
چاه یخدان چه ز نخدان کرد
لشکر غز نکرد در کرمان
آنچه امسال برف و باران کرد
خانه ها خود نبود آبادان
باد و باران تمام ویران کرد
پارهم برف بود و باران لیک
نعمت خواجه کارم آسان کرد
جبّه فرمود و پوستین بخشید
گندمم داد و نان در انبان کرد
عمل و زرّ و غلّه و تشریف
نه زیک نوع لطف و احسان کرد
لیک امسال آن عنایتها
در حق من عظیم نقصان کرد
رسمهای هزار ساله که بود
همه یکباره روی پنهان کرد
پشت گرمیّ من نداد ار چه
هر کسم پوستین فراوان کرد
آن همه رفت، اعتراضی نیست
گر به حق کرد و گر به بهتان کرد
ماند اینجا یک التماس حقیر
کین همه سردی از پی آن کرد
گر چه خود قطع رسم تتماجست
رسم تتماج قطع نتوان کرد
که همه کاره ما پریشان کرد
تاختن کرد لشکر بهمن
خانه بر خلق همچو زندان کرد
آب را تخته بند کرد به جوی
شاخ را از لباس عریان کرد
باد سرد از بخارهای نفس
چاه یخدان چه ز نخدان کرد
لشکر غز نکرد در کرمان
آنچه امسال برف و باران کرد
خانه ها خود نبود آبادان
باد و باران تمام ویران کرد
پارهم برف بود و باران لیک
نعمت خواجه کارم آسان کرد
جبّه فرمود و پوستین بخشید
گندمم داد و نان در انبان کرد
عمل و زرّ و غلّه و تشریف
نه زیک نوع لطف و احسان کرد
لیک امسال آن عنایتها
در حق من عظیم نقصان کرد
رسمهای هزار ساله که بود
همه یکباره روی پنهان کرد
پشت گرمیّ من نداد ار چه
هر کسم پوستین فراوان کرد
آن همه رفت، اعتراضی نیست
گر به حق کرد و گر به بهتان کرد
ماند اینجا یک التماس حقیر
کین همه سردی از پی آن کرد
گر چه خود قطع رسم تتماجست
رسم تتماج قطع نتوان کرد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۱۳ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۳۶ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۷۵ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۷۶ - وله ایضا
بجز از غصّه های مشکل من
چیست از روزگار حاصل من؟
نیک سرگشته ام نمی دانم
که جهان ناخوشست یا دل من
حالی از خون دل نمی گویی
شد سرشته ز خون دل گل من
جان ستاند سپهر و عشوه دهد
نیست انصاف با معامل من
وه که چون در مقام اندیشه
می چکد خون ز حال مشکل من
ز آنهمه رنجهای بی ثمرت
و آن همه سعی های باطل من
گر جهان منزل طرب گردد
سر کوی غمست منزل من
چیست از روزگار حاصل من؟
نیک سرگشته ام نمی دانم
که جهان ناخوشست یا دل من
حالی از خون دل نمی گویی
شد سرشته ز خون دل گل من
جان ستاند سپهر و عشوه دهد
نیست انصاف با معامل من
وه که چون در مقام اندیشه
می چکد خون ز حال مشکل من
ز آنهمه رنجهای بی ثمرت
و آن همه سعی های باطل من
گر جهان منزل طرب گردد
سر کوی غمست منزل من
کمالالدین اسماعیل : ترکیبات
شمارهٔ ۱۴ - و قال ایضاً یرثی الصّدر السّعید رکن الدّین مسعود
بر هیچ آدمی اجل ابقا نمی کند
سلطان مرگ هیچ محابا نمی کند
عامست حکم میراجل بر جهانیان
این حکم بر من و تو بتنها نمی کند
غارت گر حوادث در خانۀ وجود
کاین دور اقتضای چنینها نمی کند
یک چشم زخم نیست که این حقّۀ نگون
از خود هزار شعبده پیدا نمی کند
اقبالهای ناگه و ادبار در قفا
بس غافلست آنکه تماشا نمی کند
ما را جز انقیاد چه رویست چون قضا
تدبیر ما بمشورت ما نمی کند
هر لحظه فتنه یی که نماند بدان دگر
آرند پیش ما ز پس پردۀ قدر
طوفان فتنه آمد ازین ابر فتنه بار
یارب چه فتنه هاست که گشتست آشکار
مادر غرور دولت و ناگه ز گوشه یی
دست زمانه زیر و زبر کرده کار و بار
جز غدر نیست قاعدۀ روزگار و خلق
یکسر گرفته اند همه رنگ روزگار
آن سر همی برند که سوگندشان بدوست
و آنرا همی کشند که شان داد زینهار
نه شرم خلق هیچ و نه ترس گرفت حق
نه شرع را مهابت و نه علم را وقار
با یکدگر بوقت خطاب و عتابشان
الّا زبان تیغ نباشد سحن گزار
وز دور اگر پیام فرستند سوی هم
پیغامشان بود همه پیکان آبدار
ایّام حکم خویش چو در دست فتنه کرد
سدّ سکندری را یأجوج رخنه کرد
هر کو کند تصّور رنج و بلای خویش
باشد بجای خود که نباشد بجای خویش
هر کام دل که چرخ کسی را دهد بطبع
عاقل نخواندش بجز از خونبهای خویش
دانا درین مقام گرش دسترس بود
اندر شود بکوی عدم هم بپای خویش
بگذاشتند دین خدا را و هر کسی
دینی برأی خویش نهاد از برای خویش
از حرص گرسنه شده تشنه بخون هم
همچون کسی که سیر بود از بقای خویش
دشوار اعتماد توان کرد بر کسی
چون این رود معامله با مقتدای خویش
هر کو چو روزگار ره غدر می رود
از روزگار هم بستاند سزای خویش
آوخ که کار فضل و هنر با سری فتاد
خورشید دین ز اوج فلک در ثری فتاد
یاران و دوستان همه در غم نشسته اند
دلخستگان بوعدۀ مرهم نشسته اند
مشتی سیه گلیم چو اختر به تیره شب
در انتظار نیّر اعظم نشسته اند
برخاست عالم کرم و لطف از میان
و اکنون بسوک او همه عالم نشسته اند
در تنگنای خانۀ دلها بماتمش
اندوه و رنج و محنت با هم نشسته اند
دم درکشید صبح جهان گیر و در غمش
هر جا که بنگری دو سه همدم نشسته اند
بر خشک ماند کشتی امّید و اهل فضل
در خاک از آب دیده چو شبنم نشسته اند
گفتی که فضل و دانش و معنی کجا شدند؟
جود و کرم نماند و بماتم نشسته اند
هر دم که می زند ز سر درد می زند
صبح از برای آن نفس سرد می زند
شطرنج حادثات چو با دست خون فتاد
در دست فلج تعبیه بنگر که چون فتاد
نور بصر زسّر قدر در حجاب شد
بی التفاتیی بحریف زبون فتاد
دست اجل قوی شد و لعبی غریب کرد
در ضرب شاه ماتی از وی برون فتاد
دردا و حسرتا که بدست سپاه مرگ
چون دست جود رایت دانش نگون فتاد
پژمرده گشت لالۀ نعمان ز باد مرگ
وز تخت بختیاری در خاک و خون فتاد
بنیاد فضل گشت بیکبارگی خراب
کی سقف پایدار بود چون ستون فتاد؟
تدبیر در تصّرف تقدیر عاجزست
کاری بزرگ بود ولیکن کنون فتاد
سیلاب مرگ شهر معانی خراب کرد
بیداد چرخ بحر معانی سراب کرد
پیوند خوشدلی ز زمانه بریده شد
بر جان و مال پردۀ عصمت دریده شد
حالی که در ضمیر قرین قیامتست
نگرفت دیده عبرت و آن نیز دیده شد
شب خفته، روز می نگرد دیده بی رخش
پس اشک بر حقست که در خون دیده شد
شد کلک سر برهنه غریوان و ابروار
حنّانه وار قامت منبر خمیده شد
آوخ که زیر سنگ جفای فلک بماند
دستی که از برای عطا آفریده شد
دردا که دست بی خردان خوارمایه کرد
شخصی که بر کنار کرم پروریده شد
بر سر همی زنیم چو دریا کف اسف
کزکان جود لعل بدخشان چکیده شد
گر آدمی ز خاک شود سیر در دمی
پس چونکه سیر می نشود خاک ز آدمی
نو باوۀ درخت شریعت بجای باد
نور جمالش از دل ما غم زدای بود
شهباز ملّتست و کنون چشم باز کرد
فرّش خجسته سایه، چو پرّ همای باد
بر شاخسار منبر طوطیّ خوش نواست
جانها فدای طوطی شکّر نمای باد
در تنگنای وحشت این صعب واقعه
دلهای بسته را سخن دلگشای باد
دلخستگان ضربت قهر زمانه را
دیدار خواجه مرهم و راحت فزای باد
صبری و رحمتی که پر و بال غم کند
بر ساکنان پردۀ عصمت سرای باد
خرد و بزرگ را که بجایند و غایبند
تا نفخ صور حافظ و ناصر خدای باد
مسعود بر درخت سعادت بدان جهان
محمود باد عاقبت کار همگنان
سلطان مرگ هیچ محابا نمی کند
عامست حکم میراجل بر جهانیان
این حکم بر من و تو بتنها نمی کند
غارت گر حوادث در خانۀ وجود
کاین دور اقتضای چنینها نمی کند
یک چشم زخم نیست که این حقّۀ نگون
از خود هزار شعبده پیدا نمی کند
اقبالهای ناگه و ادبار در قفا
بس غافلست آنکه تماشا نمی کند
ما را جز انقیاد چه رویست چون قضا
تدبیر ما بمشورت ما نمی کند
هر لحظه فتنه یی که نماند بدان دگر
آرند پیش ما ز پس پردۀ قدر
طوفان فتنه آمد ازین ابر فتنه بار
یارب چه فتنه هاست که گشتست آشکار
مادر غرور دولت و ناگه ز گوشه یی
دست زمانه زیر و زبر کرده کار و بار
جز غدر نیست قاعدۀ روزگار و خلق
یکسر گرفته اند همه رنگ روزگار
آن سر همی برند که سوگندشان بدوست
و آنرا همی کشند که شان داد زینهار
نه شرم خلق هیچ و نه ترس گرفت حق
نه شرع را مهابت و نه علم را وقار
با یکدگر بوقت خطاب و عتابشان
الّا زبان تیغ نباشد سحن گزار
وز دور اگر پیام فرستند سوی هم
پیغامشان بود همه پیکان آبدار
ایّام حکم خویش چو در دست فتنه کرد
سدّ سکندری را یأجوج رخنه کرد
هر کو کند تصّور رنج و بلای خویش
باشد بجای خود که نباشد بجای خویش
هر کام دل که چرخ کسی را دهد بطبع
عاقل نخواندش بجز از خونبهای خویش
دانا درین مقام گرش دسترس بود
اندر شود بکوی عدم هم بپای خویش
بگذاشتند دین خدا را و هر کسی
دینی برأی خویش نهاد از برای خویش
از حرص گرسنه شده تشنه بخون هم
همچون کسی که سیر بود از بقای خویش
دشوار اعتماد توان کرد بر کسی
چون این رود معامله با مقتدای خویش
هر کو چو روزگار ره غدر می رود
از روزگار هم بستاند سزای خویش
آوخ که کار فضل و هنر با سری فتاد
خورشید دین ز اوج فلک در ثری فتاد
یاران و دوستان همه در غم نشسته اند
دلخستگان بوعدۀ مرهم نشسته اند
مشتی سیه گلیم چو اختر به تیره شب
در انتظار نیّر اعظم نشسته اند
برخاست عالم کرم و لطف از میان
و اکنون بسوک او همه عالم نشسته اند
در تنگنای خانۀ دلها بماتمش
اندوه و رنج و محنت با هم نشسته اند
دم درکشید صبح جهان گیر و در غمش
هر جا که بنگری دو سه همدم نشسته اند
بر خشک ماند کشتی امّید و اهل فضل
در خاک از آب دیده چو شبنم نشسته اند
گفتی که فضل و دانش و معنی کجا شدند؟
جود و کرم نماند و بماتم نشسته اند
هر دم که می زند ز سر درد می زند
صبح از برای آن نفس سرد می زند
شطرنج حادثات چو با دست خون فتاد
در دست فلج تعبیه بنگر که چون فتاد
نور بصر زسّر قدر در حجاب شد
بی التفاتیی بحریف زبون فتاد
دست اجل قوی شد و لعبی غریب کرد
در ضرب شاه ماتی از وی برون فتاد
دردا و حسرتا که بدست سپاه مرگ
چون دست جود رایت دانش نگون فتاد
پژمرده گشت لالۀ نعمان ز باد مرگ
وز تخت بختیاری در خاک و خون فتاد
بنیاد فضل گشت بیکبارگی خراب
کی سقف پایدار بود چون ستون فتاد؟
تدبیر در تصّرف تقدیر عاجزست
کاری بزرگ بود ولیکن کنون فتاد
سیلاب مرگ شهر معانی خراب کرد
بیداد چرخ بحر معانی سراب کرد
پیوند خوشدلی ز زمانه بریده شد
بر جان و مال پردۀ عصمت دریده شد
حالی که در ضمیر قرین قیامتست
نگرفت دیده عبرت و آن نیز دیده شد
شب خفته، روز می نگرد دیده بی رخش
پس اشک بر حقست که در خون دیده شد
شد کلک سر برهنه غریوان و ابروار
حنّانه وار قامت منبر خمیده شد
آوخ که زیر سنگ جفای فلک بماند
دستی که از برای عطا آفریده شد
دردا که دست بی خردان خوارمایه کرد
شخصی که بر کنار کرم پروریده شد
بر سر همی زنیم چو دریا کف اسف
کزکان جود لعل بدخشان چکیده شد
گر آدمی ز خاک شود سیر در دمی
پس چونکه سیر می نشود خاک ز آدمی
نو باوۀ درخت شریعت بجای باد
نور جمالش از دل ما غم زدای بود
شهباز ملّتست و کنون چشم باز کرد
فرّش خجسته سایه، چو پرّ همای باد
بر شاخسار منبر طوطیّ خوش نواست
جانها فدای طوطی شکّر نمای باد
در تنگنای وحشت این صعب واقعه
دلهای بسته را سخن دلگشای باد
دلخستگان ضربت قهر زمانه را
دیدار خواجه مرهم و راحت فزای باد
صبری و رحمتی که پر و بال غم کند
بر ساکنان پردۀ عصمت سرای باد
خرد و بزرگ را که بجایند و غایبند
تا نفخ صور حافظ و ناصر خدای باد
مسعود بر درخت سعادت بدان جهان
محمود باد عاقبت کار همگنان
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۱۰ - وله ایضا
زهی یار من نیست همتاش و الله
گرش دوست دارم بود جاش والله
ز صد ملک به سوز و سوداش حقا
ز صد صلح به خشم و صفراش والله
برای تری لفظ و الفاظ خوبش
توان گشت خاک کف پاش والله
تمنای وصلش همی کرد جانم
خطا بود جمله تمناش والله
دلم قفل محنت بروبر گشادی
دریغا اگر چرخ یاری ندادی
چه در دست کز چرخ در دل ندارم؟
چه کارست کز دهر مشکل ندارم؟
کرا باز گویم که در جمله عالم
نشان یکی شخص همدل ندارم؟
گه غمکشی هیچ همدم ندارم
گه مشورت هیچ عاقل ندارم
برون ننهم از خانه یک روز پایم
که تا زانو از پای در گل ندارم
دلا خیز تا رخت بر گاو بندم
که من برگ این جای و منزل ندارم
دو صد زخم خوردم که آهی نکردم
چه افتاد یا رب، گناهی نکردم
دمی از دل من جهانی بسوزد
تفی از دمم خان و مانی بسوزد
نیارم نبشتن یکی قصه از غم
زخواندنش ترسم زفانی بسوزد
شبی گر زسینه ره آه بدهم
نه استارگان کاسمانی بسوزد
چه دارم بدل در من اندیشۀ او
که هرشب بهرزه روانی بسوزد
بشاید اگر من بدین سینه اندر
ندارم دلی را که جانی بسوزد
گرفتم که دل عهد بشکست ، آری
فلک با دل من چه کین داشت باری؟
دل غمکش غصه خور داشتم من
کش از جان خود دوستر داشتم من
یکی شاخ امید بود آن دل من
که از اشک پیوسته تر داشتم من
همی تا که دانستم از وی نشانی
جهانی پر از شور و شر داشتم من
بسی جستم و چون نشانی نبد زو
دل از دل بیکباره برداشتم من
بایزد گر از وی خبر دیده ام من
خدا داند که از وی خبر داشتم من
مگر خود نبودست اندر تنم دل
وگرنه کجا شد اگر داشتم من ؟
پیامی که کرد او به منه از دل من ؟
سلامی که او بمن از دل من؟
گرش دوست دارم بود جاش والله
ز صد ملک به سوز و سوداش حقا
ز صد صلح به خشم و صفراش والله
برای تری لفظ و الفاظ خوبش
توان گشت خاک کف پاش والله
تمنای وصلش همی کرد جانم
خطا بود جمله تمناش والله
دلم قفل محنت بروبر گشادی
دریغا اگر چرخ یاری ندادی
چه در دست کز چرخ در دل ندارم؟
چه کارست کز دهر مشکل ندارم؟
کرا باز گویم که در جمله عالم
نشان یکی شخص همدل ندارم؟
گه غمکشی هیچ همدم ندارم
گه مشورت هیچ عاقل ندارم
برون ننهم از خانه یک روز پایم
که تا زانو از پای در گل ندارم
دلا خیز تا رخت بر گاو بندم
که من برگ این جای و منزل ندارم
دو صد زخم خوردم که آهی نکردم
چه افتاد یا رب، گناهی نکردم
دمی از دل من جهانی بسوزد
تفی از دمم خان و مانی بسوزد
نیارم نبشتن یکی قصه از غم
زخواندنش ترسم زفانی بسوزد
شبی گر زسینه ره آه بدهم
نه استارگان کاسمانی بسوزد
چه دارم بدل در من اندیشۀ او
که هرشب بهرزه روانی بسوزد
بشاید اگر من بدین سینه اندر
ندارم دلی را که جانی بسوزد
گرفتم که دل عهد بشکست ، آری
فلک با دل من چه کین داشت باری؟
دل غمکش غصه خور داشتم من
کش از جان خود دوستر داشتم من
یکی شاخ امید بود آن دل من
که از اشک پیوسته تر داشتم من
همی تا که دانستم از وی نشانی
جهانی پر از شور و شر داشتم من
بسی جستم و چون نشانی نبد زو
دل از دل بیکباره برداشتم من
بایزد گر از وی خبر دیده ام من
خدا داند که از وی خبر داشتم من
مگر خود نبودست اندر تنم دل
وگرنه کجا شد اگر داشتم من ؟
پیامی که کرد او به منه از دل من ؟
سلامی که او بمن از دل من؟
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۱۵
نوروز فرخ آمد و بوی بهار داد
بوی بهار و مژده زلفین یار داد
یاری کزو وظیفه نوروز خواستم
گفت از لبم رطب دهم از غمزه خار داد
ترکی چه ترک سنگ دلی وچه سنگ دل
کز بهر بوسه ایم هزار انتظار داد
با من نمی نشست به جام ترنج شکل
او آب نار خورد و مرا تاب نار داد
چون مار مهره خواستم از حلقه لبش
در پیچ رفت زلفش واز مهره مار داد
آمد غمش ولایت جانرا ستد به زور
در دل نشست و قلعه جان را حصار داد
گفتم به جان شه که زجانم بدار دست
چون نام شه شنید به جان زینهار داد
شاه جهان اتابک اعظم که دولتش
با روی ملک را به بنای استوار داد
دارای عصر نصرت دین اختیار ملک
کایزد بر اختیار خودش اختیار داد
سر دفتر خلافت ابوبکر کاسمان
از دیده نزل برد و زجانش نثار داد
شاهنشهی که در عظمت بارگاه او
بر آسمان رساند کسی را که بار داد
حیدر صلابتی که به سرهای دشمنان
شمشیر او نشان سر ذوالفقار داد
کیخسرو زمانه که جام جهان نمای
او را می و مخالف او را خمار داد
کشورستان سکندرِ ثانی که خضر فیض
آب حیات او ز می خوشگوار باد
می خوردنش مبین که زبهر صلاح ملک
مشغولیی به چشم بد روزگار داد
چون وقت طاعت آمد و هنگام داد بود
پوشیده کرد طاعت وداد آشکار داد
از غیرت جهان به سر تیغ و مقرعه
یک یک ستد ولی به یکی صد هزار داد
چون ابر کاب را به شمار و عدد کشید
وانگه که داد بی عدد و بی شمار داد
میراث خوار ملک فریدون به عالم اوست
میراث را زمانه به میراث خوار داد
دولت چودید کوست قرار همه وجود
ملک وجود را همه بر وی قرار داد
هر چند من به گنج قناعت توانگرم
بی برگی تمام گلم را غبار داد
زان پیشتر که خاک زمین را بود قرار
و افزون از آنک دور فلک را مداد داد
سرسبزی فلک به زمین بوس شاه باد
ختم سخن نگر چو نکو یادگار داد
بوی بهار و مژده زلفین یار داد
یاری کزو وظیفه نوروز خواستم
گفت از لبم رطب دهم از غمزه خار داد
ترکی چه ترک سنگ دلی وچه سنگ دل
کز بهر بوسه ایم هزار انتظار داد
با من نمی نشست به جام ترنج شکل
او آب نار خورد و مرا تاب نار داد
چون مار مهره خواستم از حلقه لبش
در پیچ رفت زلفش واز مهره مار داد
آمد غمش ولایت جانرا ستد به زور
در دل نشست و قلعه جان را حصار داد
گفتم به جان شه که زجانم بدار دست
چون نام شه شنید به جان زینهار داد
شاه جهان اتابک اعظم که دولتش
با روی ملک را به بنای استوار داد
دارای عصر نصرت دین اختیار ملک
کایزد بر اختیار خودش اختیار داد
سر دفتر خلافت ابوبکر کاسمان
از دیده نزل برد و زجانش نثار داد
شاهنشهی که در عظمت بارگاه او
بر آسمان رساند کسی را که بار داد
حیدر صلابتی که به سرهای دشمنان
شمشیر او نشان سر ذوالفقار داد
کیخسرو زمانه که جام جهان نمای
او را می و مخالف او را خمار داد
کشورستان سکندرِ ثانی که خضر فیض
آب حیات او ز می خوشگوار باد
می خوردنش مبین که زبهر صلاح ملک
مشغولیی به چشم بد روزگار داد
چون وقت طاعت آمد و هنگام داد بود
پوشیده کرد طاعت وداد آشکار داد
از غیرت جهان به سر تیغ و مقرعه
یک یک ستد ولی به یکی صد هزار داد
چون ابر کاب را به شمار و عدد کشید
وانگه که داد بی عدد و بی شمار داد
میراث خوار ملک فریدون به عالم اوست
میراث را زمانه به میراث خوار داد
دولت چودید کوست قرار همه وجود
ملک وجود را همه بر وی قرار داد
هر چند من به گنج قناعت توانگرم
بی برگی تمام گلم را غبار داد
زان پیشتر که خاک زمین را بود قرار
و افزون از آنک دور فلک را مداد داد
سرسبزی فلک به زمین بوس شاه باد
ختم سخن نگر چو نکو یادگار داد