عبارات مورد جستجو در ۷۷۵ گوهر پیدا شد:
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - مرثیت فوام الدین و تذهیب صدرالدین
مرا باری در ینحالت زبان نیست
دل اندیشه و طبع بیان نیست
چگونه مرثیت گویم شهی را
که مثلش زیر چرخ آسمان نیست
زرنج دل چنان بسته زبانم
که گوئی اینزبان در این دهان نیست
چه گویم مرثیت گویم؟ نه وقتست
چه گویم تهنیت؟ هم جای آن نیست
منغص شد قدوم خواجه بر ما
که با او موکب صدر جهان نیست
دریغا خواجه و تحقیق خواجه
که در روی زمین شخصی چنان نیست
دریغا لطف آن شکل و شمایل
که سروی چون قدش در بوستان نیست
دریغا آن همه لطف و مهایت
که بی او بازوی دین را توان نیست
دریغا شخص او کز وی اثر نه
دریغا نام او کز وی نشان نیست
کجا شد آنهمه مردی که گفتی
سپهر پیرمرد آن جوان نیست
کجا رفت آن چو طاووس خرامان
که گرد این چمن اندرچمان نیست
چنان شکل همه چیزی بگشتست
که گویی این سرا آن خانمان نیست
چه می گویم؟ چه جای خانمانست؟
که گویی اصفهان آن اصفهان نیست
دریغا آنچنان چابک سواری
که یکران حیاتش زیر ران نیست
از آن پشت شریعت شد شکسته
که اندر صف دین آن پهلوان نیست
اگر تیره است روز ما عجب نیست
که ماه صدر وشمع خاندان نیست
وگر تلخست عیش ما روا دار
که ذوق لفظ آن شیرین زبان نیست؟
تنی دانی که او رنج آزما نیست؟
دلی دانی که او درد آشیان نیست
رعیت خسته است آری سبب هست
رمه پرکنده اند آری شبان نیست
همه سرگشته و روی جزع نه
همه دلخسته وبرگ فغان نیست
چرا دشمن همی شادی فزاید
که دشمن را ازین ضربت امان نیست
بدشمن گو مشو غره بگردون
که گردون نیز یاری مهربان نیست
فلک گر آردت روزی نواله
نگهدارش که آن بی استخوان نیست
زدزد مرگ گو ایمن مخسبید
که بام زندگی راپاسبان نیست
فلک را هیچ روزی نیست تا شب
کزاینش گونه تیری درکمان نیست
بکام کس نخواهد گشت گردون
که گردون را بدست کس عنان نیست
چه چاره جز رضا دادن بتقدیر
چو تدبیر قضای آسمان نیست
از آنست اینهمه درد دل ما
که ما را اینچنین ها در گمان نیست
حقیقت این همی بایست
که جای زیست درملک جهان نیست
ایا صدری که اندر شرق ودرغرب
کسی مثل تو درعلم و بیان نیست
تویی آن حاکمی کزعدل وانصاف
نظیرت در همه کون ومکان نیست
هزاران منت ایزد را که کردست
ترا حاکم که مثلت در زمان نیست
هزاران سجده واجب گشت مارا
که بردی سود ودرجانت زیان نیست
بحمدالله همه کارت بکام است
قوام الدین تنها درمیان نیست
تو شادان بادیا از بخت ودولت
که دریای غم ما را کران نیست
تو جاویدان بزی در حشمت وجاه
اگرچه جاه دنیا جاودان نیست
جهان بیروی تو هرگز مبینام
که بی تو رونق این خاندان نیست
دل اندیشه و طبع بیان نیست
چگونه مرثیت گویم شهی را
که مثلش زیر چرخ آسمان نیست
زرنج دل چنان بسته زبانم
که گوئی اینزبان در این دهان نیست
چه گویم مرثیت گویم؟ نه وقتست
چه گویم تهنیت؟ هم جای آن نیست
منغص شد قدوم خواجه بر ما
که با او موکب صدر جهان نیست
دریغا خواجه و تحقیق خواجه
که در روی زمین شخصی چنان نیست
دریغا لطف آن شکل و شمایل
که سروی چون قدش در بوستان نیست
دریغا آن همه لطف و مهایت
که بی او بازوی دین را توان نیست
دریغا شخص او کز وی اثر نه
دریغا نام او کز وی نشان نیست
کجا شد آنهمه مردی که گفتی
سپهر پیرمرد آن جوان نیست
کجا رفت آن چو طاووس خرامان
که گرد این چمن اندرچمان نیست
چنان شکل همه چیزی بگشتست
که گویی این سرا آن خانمان نیست
چه می گویم؟ چه جای خانمانست؟
که گویی اصفهان آن اصفهان نیست
دریغا آنچنان چابک سواری
که یکران حیاتش زیر ران نیست
از آن پشت شریعت شد شکسته
که اندر صف دین آن پهلوان نیست
اگر تیره است روز ما عجب نیست
که ماه صدر وشمع خاندان نیست
وگر تلخست عیش ما روا دار
که ذوق لفظ آن شیرین زبان نیست؟
تنی دانی که او رنج آزما نیست؟
دلی دانی که او درد آشیان نیست
رعیت خسته است آری سبب هست
رمه پرکنده اند آری شبان نیست
همه سرگشته و روی جزع نه
همه دلخسته وبرگ فغان نیست
چرا دشمن همی شادی فزاید
که دشمن را ازین ضربت امان نیست
بدشمن گو مشو غره بگردون
که گردون نیز یاری مهربان نیست
فلک گر آردت روزی نواله
نگهدارش که آن بی استخوان نیست
زدزد مرگ گو ایمن مخسبید
که بام زندگی راپاسبان نیست
فلک را هیچ روزی نیست تا شب
کزاینش گونه تیری درکمان نیست
بکام کس نخواهد گشت گردون
که گردون را بدست کس عنان نیست
چه چاره جز رضا دادن بتقدیر
چو تدبیر قضای آسمان نیست
از آنست اینهمه درد دل ما
که ما را اینچنین ها در گمان نیست
حقیقت این همی بایست
که جای زیست درملک جهان نیست
ایا صدری که اندر شرق ودرغرب
کسی مثل تو درعلم و بیان نیست
تویی آن حاکمی کزعدل وانصاف
نظیرت در همه کون ومکان نیست
هزاران منت ایزد را که کردست
ترا حاکم که مثلت در زمان نیست
هزاران سجده واجب گشت مارا
که بردی سود ودرجانت زیان نیست
بحمدالله همه کارت بکام است
قوام الدین تنها درمیان نیست
تو شادان بادیا از بخت ودولت
که دریای غم ما را کران نیست
تو جاویدان بزی در حشمت وجاه
اگرچه جاه دنیا جاودان نیست
جهان بیروی تو هرگز مبینام
که بی تو رونق این خاندان نیست
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۰۰ - در مرثیه امام سعید جمال الدین محمود
چه شد که عالم معنی خراب میبینم
چه شد که ماه کرم در سحاب میبینم
چه شد که با همه کس اضطرار مییابم
چه شد که در همه کس اضطراب میبینم
ز سوک طوطی سرسبز شکرین الفاظ
جهان سیاه چو پر غراب میبینم
دریغ حنجر مشکل گشای فضل نمای
که فارغش ز سؤال و جواب میبینم
دریغ عالم امید را که ناگاهان
ز سیل قهر خراب و یباب میبینم
دریغ بحر هنر ها جمال دین محمود
کش از سموم اجل چون سراب میبینم
دریغ چون تو جوانیکه زیر خاک شدی
که همچو گنجت تحت التراب میبینم
چگونه باشد حالم که پس ز صدر کبیر
همی امام سعیدت خطاب می بینم
تو جان دانش بودی عجب نباشد اگر
بسوی عالم جانت شتاب می بینم
فتاده در دل آهن ز مرگ تو آتش
ز چشم سنگ روان گشته آب میبینم
هوا چرا نفس سرد میزند که دراو
همی از آتش دل التهاب میبینم
مرا نمیشود از خویشتن اینسخن باور
مگر بخواب درم وین بخواب میبینم
نه خاندانی از مرگ تو خراب شدست
که عالمی ز غم تو خراب میبینم
چو ذره گردند اهل هنر پراکنده
ز بعد مرگ تو چون آفتاب میبینم
برانده جوی مجره ز آب دیده فلک
در اشک او زستاره حباب میبینم
ز مرگ تست که این خیمه معلق را
شکسته میخ و گسسته طناب میبینم
چوباتوئی بنماند جهان و جان برود
بترک هر دو بگفتن صواب میبینم
لعاب گرم بیفسرد و خون نافه ببست
از این بریشم وزان مشگناب میبینم
اجل خجل شد ازین و فلک پشیمانست
میان هر دو از ین رو عتاب میبینم
مراست قهر مروت که در مصیبت تو
ز دیده ها اثر فتح باب می بینم
بدست مردمک دیده برزخون دوچشم
بیاد روی تو جام شراب می بینم
ز سرخیی که گه صبح و شام در افقست
بخون شده رخ گردون خضاب میبینم
ز شرم کرده خود چرخ را زنان بر سر
دودست عقرب همچون ذباب میبینم
ز خون دیده دل سنگ لعل می یابم
زآه دل جگر شب کباب می بینم
چرا بمرگ تو شادست دشمنت که بعمر
فذلک همه هم زین حساب میبینم
عنان آز بدست نیاز باید داد
که مکرمت را پا در رکاب میبینم
ولیک با همه محنت بدان خوشست دلم
که یادگار ازان گل گلاب میبینم
امیدوارم کز قدر بگذرد ز اقران
ازانکه گوهر تیغ از قراب میبینم
همیشه خصمش مقهور با دو دوست بکام
چنان بود که دعا مستجاب میبینم
چه شد که ماه کرم در سحاب میبینم
چه شد که با همه کس اضطرار مییابم
چه شد که در همه کس اضطراب میبینم
ز سوک طوطی سرسبز شکرین الفاظ
جهان سیاه چو پر غراب میبینم
دریغ حنجر مشکل گشای فضل نمای
که فارغش ز سؤال و جواب میبینم
دریغ عالم امید را که ناگاهان
ز سیل قهر خراب و یباب میبینم
دریغ بحر هنر ها جمال دین محمود
کش از سموم اجل چون سراب میبینم
دریغ چون تو جوانیکه زیر خاک شدی
که همچو گنجت تحت التراب میبینم
چگونه باشد حالم که پس ز صدر کبیر
همی امام سعیدت خطاب می بینم
تو جان دانش بودی عجب نباشد اگر
بسوی عالم جانت شتاب می بینم
فتاده در دل آهن ز مرگ تو آتش
ز چشم سنگ روان گشته آب میبینم
هوا چرا نفس سرد میزند که دراو
همی از آتش دل التهاب میبینم
مرا نمیشود از خویشتن اینسخن باور
مگر بخواب درم وین بخواب میبینم
نه خاندانی از مرگ تو خراب شدست
که عالمی ز غم تو خراب میبینم
چو ذره گردند اهل هنر پراکنده
ز بعد مرگ تو چون آفتاب میبینم
برانده جوی مجره ز آب دیده فلک
در اشک او زستاره حباب میبینم
ز مرگ تست که این خیمه معلق را
شکسته میخ و گسسته طناب میبینم
چوباتوئی بنماند جهان و جان برود
بترک هر دو بگفتن صواب میبینم
لعاب گرم بیفسرد و خون نافه ببست
از این بریشم وزان مشگناب میبینم
اجل خجل شد ازین و فلک پشیمانست
میان هر دو از ین رو عتاب میبینم
مراست قهر مروت که در مصیبت تو
ز دیده ها اثر فتح باب می بینم
بدست مردمک دیده برزخون دوچشم
بیاد روی تو جام شراب می بینم
ز سرخیی که گه صبح و شام در افقست
بخون شده رخ گردون خضاب میبینم
ز شرم کرده خود چرخ را زنان بر سر
دودست عقرب همچون ذباب میبینم
ز خون دیده دل سنگ لعل می یابم
زآه دل جگر شب کباب می بینم
چرا بمرگ تو شادست دشمنت که بعمر
فذلک همه هم زین حساب میبینم
عنان آز بدست نیاز باید داد
که مکرمت را پا در رکاب میبینم
ولیک با همه محنت بدان خوشست دلم
که یادگار ازان گل گلاب میبینم
امیدوارم کز قدر بگذرد ز اقران
ازانکه گوهر تیغ از قراب میبینم
همیشه خصمش مقهور با دو دوست بکام
چنان بود که دعا مستجاب میبینم
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۱۸ - در مرثیت قوام الدین صاعد
باز این چه ظلمتست که در مجمعی چنین
کس را شکیب نیست دریغا قوام دین
عالم شبست وانجم تابان یکان یکان
کوآفتاب مشرق و کوصبح راستین
معشوق اهل عالم و مخدوم روزگار
رفتست و ما بمانده زهی جان آهنین
آوخ که رفت آنکه زجود و وجود او
بازوی دین قوی شد و پهلوی جان سمین
سدی شکسته گشت که تا دور روزگار
در گوش طاس چرخ بماند از و طنین
منسو شد ز لوح کرم آیت امید
معدوم شد ز درج شرف گوهر ثمین
آخر بزاد این شب آبستن و بماند
فرزند شرع در شکم خاک چون جنین
بنگر که از میانه کرابرد گرگ مرگ
آیا که چون همیکند این گرگ به گزین
هم آفتاب مجمع و هم آسمان شرع
هم پیشوای ملت و هم پهلوان دین
جلوت نمای منبر و مجلس فروز جمع
مشکل گشای مسند و چابک سوار زین
ناهیدگاه خلوت و خورشید روزبار
کیوان بجای منصب و بهرام وقت کین
چو نمال دوستروی و چو امید خوشحریف
چون عقل خوب سیرت و چون بخت به نشین
آنعارض مبارک و آنروی دلگشای
دیدی که دی چگونه بد امروز بازبین
خواهی که ظرف جمله معانی کنی عیان
ره دور نیست آنک آن چار گز زمین
هم گاه لطف آیت یحیی العظام بود
هم وقت حلم نسخت ذوالقوه المتین
ای صبح زود خیز چه خفتی چنین دراز
بیگاه گشت خواب برون آی و در نشین
برخی قد و قامت و رفتار چابکت
وان پای و آن رکابت و آندست و آستین
برخی آن دو نرگس و آنطاق ابروان
وان چست پیچه های عمامه بران جبین
برخی آن شمایل موزون و لطف و باس
کش چشم چرخ پیر نبیند کسش قرین
ایدوست خونگری تو و ایخصم زهرخند
زیرا که نه تو شاد بمانی نه او حزین
احسنت ای قدوم نه این بودمان گمان
شاباش ایفلک نه چنین بودمان یقین
هان از سفر فرست چنین ارمغانیی
ایکور دل سپهر همین شیوه؟ همچنین؟
یکسال در حساب و پس آنگه فذلک ایچ
سالی در انتظار و سرانجام حاصل این
ای آه بندگان تو بر هفتمین فلک
و ای اشک دوستان تو دریای هشتمین
کو آن شهامت و خرد و عقل کاردان
کو آنشجاعت و هنر و رای دوربین
افسوس شخص تو که بمردی و عمر تو
بگذشت از الوف و بنگذشت از اربعین
از ماتم تو جامه دریدست آسمان
وز حسرت تو طره بریدست حورعین
زین واقعه فتاد بر اعضای مرگ لرز
زین حادثه فتاد برابر وی شرع چین
شد خم گرفته پشت مروت بشکل نون
شد سر برهنه شین شریعت بسان سین
بر جان برق آتش و در چشم ابر آب
بر فرق باد خاک و در آواز رعدانین
ای آفتاب از رخ خوب تو قرض خواه
وی آسمان ز خرمن قدر تو خوشه چین
رحمت نکرد بر دل تو مرگ زینهار
آری نه نیست مرگ بدین حادثه رهین
مرگ ارفدی قبول کند ما همی خریم
هر موی از تن تو بصد جان نازنین
تا مادر زمانه بزاید چو تو خلف
ای بس که دور چرخ شهور آردوسنین
اکنون کنند یاد ترا ورد هر زبان
و اکنون کنند نام ترا نقش هر نگین
ایخاک گنج یافته نیک دارهان
ویچرخ گم شدست مهی بازجوی هین
ما غره ایم و تیر فنا هست در کمان
ما غافلیم و شیراجل هست در کمین
گرمرگ پنبه میکند از گوش ما برون
تقدیر را بدین نتوان کند پوستین
با آنکه این قصیده درین حال حادثه
دلرا مفرح است و جگر را سکنجبین
باد این زبان بریده که گویدت مرثیت
تا من کنم ز مرثیه هم مدح و آفرین
دردا و حسرتا که تو رفتی بریز خاک
تا چند بیت گفتم و این بود خود همین
یا رب تو رکن دین را در حفظ خود بدار
او را تو باش تا بابد حافظ و معین
کورا درین سفر همه تعویذ بدرقه
ایاک نعبد آمد و ایاک نستعین
معصوم دار جان قضات صدور را
از ضرب نائبات زمان تا بیوم دین
ختم مصائب همه این صعب حادثه
زین سوخته دعا و ز روح الامین امین
این روضه مقدس سیراب لطف دار
یارب بمصطفی و بیارانش اجمعین
کس را شکیب نیست دریغا قوام دین
عالم شبست وانجم تابان یکان یکان
کوآفتاب مشرق و کوصبح راستین
معشوق اهل عالم و مخدوم روزگار
رفتست و ما بمانده زهی جان آهنین
آوخ که رفت آنکه زجود و وجود او
بازوی دین قوی شد و پهلوی جان سمین
سدی شکسته گشت که تا دور روزگار
در گوش طاس چرخ بماند از و طنین
منسو شد ز لوح کرم آیت امید
معدوم شد ز درج شرف گوهر ثمین
آخر بزاد این شب آبستن و بماند
فرزند شرع در شکم خاک چون جنین
بنگر که از میانه کرابرد گرگ مرگ
آیا که چون همیکند این گرگ به گزین
هم آفتاب مجمع و هم آسمان شرع
هم پیشوای ملت و هم پهلوان دین
جلوت نمای منبر و مجلس فروز جمع
مشکل گشای مسند و چابک سوار زین
ناهیدگاه خلوت و خورشید روزبار
کیوان بجای منصب و بهرام وقت کین
چو نمال دوستروی و چو امید خوشحریف
چون عقل خوب سیرت و چون بخت به نشین
آنعارض مبارک و آنروی دلگشای
دیدی که دی چگونه بد امروز بازبین
خواهی که ظرف جمله معانی کنی عیان
ره دور نیست آنک آن چار گز زمین
هم گاه لطف آیت یحیی العظام بود
هم وقت حلم نسخت ذوالقوه المتین
ای صبح زود خیز چه خفتی چنین دراز
بیگاه گشت خواب برون آی و در نشین
برخی قد و قامت و رفتار چابکت
وان پای و آن رکابت و آندست و آستین
برخی آن دو نرگس و آنطاق ابروان
وان چست پیچه های عمامه بران جبین
برخی آن شمایل موزون و لطف و باس
کش چشم چرخ پیر نبیند کسش قرین
ایدوست خونگری تو و ایخصم زهرخند
زیرا که نه تو شاد بمانی نه او حزین
احسنت ای قدوم نه این بودمان گمان
شاباش ایفلک نه چنین بودمان یقین
هان از سفر فرست چنین ارمغانیی
ایکور دل سپهر همین شیوه؟ همچنین؟
یکسال در حساب و پس آنگه فذلک ایچ
سالی در انتظار و سرانجام حاصل این
ای آه بندگان تو بر هفتمین فلک
و ای اشک دوستان تو دریای هشتمین
کو آن شهامت و خرد و عقل کاردان
کو آنشجاعت و هنر و رای دوربین
افسوس شخص تو که بمردی و عمر تو
بگذشت از الوف و بنگذشت از اربعین
از ماتم تو جامه دریدست آسمان
وز حسرت تو طره بریدست حورعین
زین واقعه فتاد بر اعضای مرگ لرز
زین حادثه فتاد برابر وی شرع چین
شد خم گرفته پشت مروت بشکل نون
شد سر برهنه شین شریعت بسان سین
بر جان برق آتش و در چشم ابر آب
بر فرق باد خاک و در آواز رعدانین
ای آفتاب از رخ خوب تو قرض خواه
وی آسمان ز خرمن قدر تو خوشه چین
رحمت نکرد بر دل تو مرگ زینهار
آری نه نیست مرگ بدین حادثه رهین
مرگ ارفدی قبول کند ما همی خریم
هر موی از تن تو بصد جان نازنین
تا مادر زمانه بزاید چو تو خلف
ای بس که دور چرخ شهور آردوسنین
اکنون کنند یاد ترا ورد هر زبان
و اکنون کنند نام ترا نقش هر نگین
ایخاک گنج یافته نیک دارهان
ویچرخ گم شدست مهی بازجوی هین
ما غره ایم و تیر فنا هست در کمان
ما غافلیم و شیراجل هست در کمین
گرمرگ پنبه میکند از گوش ما برون
تقدیر را بدین نتوان کند پوستین
با آنکه این قصیده درین حال حادثه
دلرا مفرح است و جگر را سکنجبین
باد این زبان بریده که گویدت مرثیت
تا من کنم ز مرثیه هم مدح و آفرین
دردا و حسرتا که تو رفتی بریز خاک
تا چند بیت گفتم و این بود خود همین
یا رب تو رکن دین را در حفظ خود بدار
او را تو باش تا بابد حافظ و معین
کورا درین سفر همه تعویذ بدرقه
ایاک نعبد آمد و ایاک نستعین
معصوم دار جان قضات صدور را
از ضرب نائبات زمان تا بیوم دین
ختم مصائب همه این صعب حادثه
زین سوخته دعا و ز روح الامین امین
این روضه مقدس سیراب لطف دار
یارب بمصطفی و بیارانش اجمعین
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۹۰ - مرگ
آه ازین دور چرخ و گوش افلاک
آه ازین اختران کجرو نا پاک
عبرت ازین روزگار و چرخ نگیری
تا بسواری چه چا بکند و چه چالاک
ابلق ایام بر تو پی سپرد گرم
چون سرت آویخته هزار بفتراک
صبح چو کوتاه عمر آمد ازینروی
هر نفس از دست چرخ جامه کند چاک
از پی کم عمریست اینکه بدینحال
لاله جگر سوختست و نرگس غمناک
کس نبرد جان بدر ز گردش ایام
کس نبرد سر برون ز چنبر افلاک
مرگ بفرسایدت اگر چه بزرگی
زانکه از و هم نرست سید لولاک
می نکند مرگ قصد جان تو! زنهار
دست اجل کی رسد بجان تو! حاشاک
این فلک بی هنر نگر که شب و روز
روی زمین میکند ز اهل هنر پاک
گر شکم آدمی ز خاک شود سیر
چون نشود سیر زادمی شکم خاک
آه ازین اختران کجرو نا پاک
عبرت ازین روزگار و چرخ نگیری
تا بسواری چه چا بکند و چه چالاک
ابلق ایام بر تو پی سپرد گرم
چون سرت آویخته هزار بفتراک
صبح چو کوتاه عمر آمد ازینروی
هر نفس از دست چرخ جامه کند چاک
از پی کم عمریست اینکه بدینحال
لاله جگر سوختست و نرگس غمناک
کس نبرد جان بدر ز گردش ایام
کس نبرد سر برون ز چنبر افلاک
مرگ بفرسایدت اگر چه بزرگی
زانکه از و هم نرست سید لولاک
می نکند مرگ قصد جان تو! زنهار
دست اجل کی رسد بجان تو! حاشاک
این فلک بی هنر نگر که شب و روز
روی زمین میکند ز اهل هنر پاک
گر شکم آدمی ز خاک شود سیر
چون نشود سیر زادمی شکم خاک
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۷
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۶ - در مدح حضرت ابوالفضل العبّاس علیه السلام
آن قوی پنجه که آزردن دل ها است فَنَش
الفتی هست نهان با دل غمگین مَنش
جان رسیده به لب از دوری جان بخش لبش
دل به تنگ آمده از حسرت نوشین دهنش
آن که می گفت بود حاصل ایام دمی
گشت زانفاس خوش دوست مُبَرهَن سخنش
هر که دارد چو تو زیبا رخ و نیکو قامت
نیست حاجت به گل گلشن و سرو چمنش
گر به فردوس بَرَندش غم غُربت دارد
نیک بختی که سرو کوی تو باشد وطنش
دوش در طرف چمن بلبل شیدا می گفت
نو بهار آمد و افزود غمم زآمدنش
باغ ماند به صف ماریه لاله و گل
به شهیدان به خون غرقه ی گلگون کفنش
ابر در ماتم سقّای شهیدان گرید
که همه عمر بود دیده ی گریان چو منش
نور حق ماه بنی هاشم، عباس که هست
مهر او شمع و دل جمع محبان لگنش
زور بازوی یدالله، ابوالفضل که هست
چنگ ضرغام قضا پنجه ی دشمن شکنش
حامل رایت و میر سپه عشق که داشت
قوت سیل اجل همت بنیاد کنش
دستش از تن که بریدند به کف محکم بود
رشته بندگی و مهر امام زمنش
گفت در ماتم او شاه شهیدان گریان
دید افتاده چو در معرکه پرخون بدنش
شد کنون قطع امید من و پشتم بشکست
بعد از این وای به حال دل و رنج و محنش
از خیال تو به شد خواب زچشم من و خفت
آن که از بیم تو بیداری شب بود فنش
یادم آمد لب خشکیده و چشمان ترش
جگر سوخته از غم دل خون از حزنش
به فرآت آمد تا آب برد سوی خیام
بهر یاران جگر سوخته ی ممتحنش
کرد کف زآب پر و برد به نزدیک دهان
بود خشکیده زبان چون زعطش در دهنش
جلوه گر گشت لب خشک برادر بر او
تازه شد اندوه دیرینه و رنج کهنش
ریخت آب از کف و لب تشنه برون شد زفرات
سخنی گفت که آتش زده در جان سخنش
گفت این شرط وفا نیست که من آب خورم
سوخته زاده ی زهرا زعطش جان و تنش
ز آن نبردش شه دین سوی شهیدان دگر
که مسیر نشد از معرکه بر داشتنش
برگرفتن نتوان پیکر آن کشته زخاک
که نه تن مانده به جا و نه به تن پیرهنش
هر که در ماتم عباس بگرید چو «محیط»
هست امید شفاعت زحسین و حسنش
الفتی هست نهان با دل غمگین مَنش
جان رسیده به لب از دوری جان بخش لبش
دل به تنگ آمده از حسرت نوشین دهنش
آن که می گفت بود حاصل ایام دمی
گشت زانفاس خوش دوست مُبَرهَن سخنش
هر که دارد چو تو زیبا رخ و نیکو قامت
نیست حاجت به گل گلشن و سرو چمنش
گر به فردوس بَرَندش غم غُربت دارد
نیک بختی که سرو کوی تو باشد وطنش
دوش در طرف چمن بلبل شیدا می گفت
نو بهار آمد و افزود غمم زآمدنش
باغ ماند به صف ماریه لاله و گل
به شهیدان به خون غرقه ی گلگون کفنش
ابر در ماتم سقّای شهیدان گرید
که همه عمر بود دیده ی گریان چو منش
نور حق ماه بنی هاشم، عباس که هست
مهر او شمع و دل جمع محبان لگنش
زور بازوی یدالله، ابوالفضل که هست
چنگ ضرغام قضا پنجه ی دشمن شکنش
حامل رایت و میر سپه عشق که داشت
قوت سیل اجل همت بنیاد کنش
دستش از تن که بریدند به کف محکم بود
رشته بندگی و مهر امام زمنش
گفت در ماتم او شاه شهیدان گریان
دید افتاده چو در معرکه پرخون بدنش
شد کنون قطع امید من و پشتم بشکست
بعد از این وای به حال دل و رنج و محنش
از خیال تو به شد خواب زچشم من و خفت
آن که از بیم تو بیداری شب بود فنش
یادم آمد لب خشکیده و چشمان ترش
جگر سوخته از غم دل خون از حزنش
به فرآت آمد تا آب برد سوی خیام
بهر یاران جگر سوخته ی ممتحنش
کرد کف زآب پر و برد به نزدیک دهان
بود خشکیده زبان چون زعطش در دهنش
جلوه گر گشت لب خشک برادر بر او
تازه شد اندوه دیرینه و رنج کهنش
ریخت آب از کف و لب تشنه برون شد زفرات
سخنی گفت که آتش زده در جان سخنش
گفت این شرط وفا نیست که من آب خورم
سوخته زاده ی زهرا زعطش جان و تنش
ز آن نبردش شه دین سوی شهیدان دگر
که مسیر نشد از معرکه بر داشتنش
برگرفتن نتوان پیکر آن کشته زخاک
که نه تن مانده به جا و نه به تن پیرهنش
هر که در ماتم عباس بگرید چو «محیط»
هست امید شفاعت زحسین و حسنش
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۶۸ - در وفات شیخ الفقها حاج ملّا علی کنی می فرماید
ای دریغا که باز در اسلام
خللی روی داد، سخت عظیم
«ثُلمةٌ لا یسدُّها شیء»
یافت ره، در اساس شرع قویم
منکسف گشت شمس چرخ هدی
تیره شد روز عالمی از بیم
عالمی در غمند و ماتم، از آنک
عمل و علم و فضل، گشت یتیم
آن که از زادن چو او، نحریر
ما در روزگار هست، عقیم
حجة المسلمین والاسلام
حاج ملّا علی، فقیه جسیم
مولدش کن و خطه ی تهران
بود مسکن، ز روزگار قدیم
در زمان هزار و دو صد و بیست
هست مولود آن فقیه علیم
در سپنجی سرای، فانی بود
قرب هشتاد و هفت سال مقیم
خلق را سوی حق هدایت کرد
داد آیین بندگی تعلیم
زادراه معاد، آماده
کرد ر اعمال نیک و قلب سلیم
شادمان نفس مطمئنه ی او
کرد رجعت به سوی ربّ کریم
به دو سال هزار و سیصد و شش
کرد جان را به پیک حق تسلیم
در محرم سه روز مانده زماه
پنجمین هفته شد، به دار نعیم
در جوار دو بحر رحمت حق
گشت مدفون و یافت فوز عظیم
شاه عبدالعظیم و حمزه که هست
زاده هفتمین امام کظیم
یافت زاسماء حق غفور ودود
بهر تاریخ رحلتش ترقیم
حاج ملاعلی و باغ و جنان
هست تاریخ آن فقیه علیم
باز تاریخ را «محیط» سرود
به جنان شد معین شرع قویم
خللی روی داد، سخت عظیم
«ثُلمةٌ لا یسدُّها شیء»
یافت ره، در اساس شرع قویم
منکسف گشت شمس چرخ هدی
تیره شد روز عالمی از بیم
عالمی در غمند و ماتم، از آنک
عمل و علم و فضل، گشت یتیم
آن که از زادن چو او، نحریر
ما در روزگار هست، عقیم
حجة المسلمین والاسلام
حاج ملّا علی، فقیه جسیم
مولدش کن و خطه ی تهران
بود مسکن، ز روزگار قدیم
در زمان هزار و دو صد و بیست
هست مولود آن فقیه علیم
در سپنجی سرای، فانی بود
قرب هشتاد و هفت سال مقیم
خلق را سوی حق هدایت کرد
داد آیین بندگی تعلیم
زادراه معاد، آماده
کرد ر اعمال نیک و قلب سلیم
شادمان نفس مطمئنه ی او
کرد رجعت به سوی ربّ کریم
به دو سال هزار و سیصد و شش
کرد جان را به پیک حق تسلیم
در محرم سه روز مانده زماه
پنجمین هفته شد، به دار نعیم
در جوار دو بحر رحمت حق
گشت مدفون و یافت فوز عظیم
شاه عبدالعظیم و حمزه که هست
زاده هفتمین امام کظیم
یافت زاسماء حق غفور ودود
بهر تاریخ رحلتش ترقیم
حاج ملاعلی و باغ و جنان
هست تاریخ آن فقیه علیم
باز تاریخ را «محیط» سرود
به جنان شد معین شرع قویم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۱۲ - در رثاء و تاریخ رحلت سلطان سعید ناصرالدّین شاه
سزد بگرید گردون اگر به حال زمین
زبعد خسرو اسلام شاه ناصر دین
میر ملوک جهان شهریار ذوالقرنین
گه قرنهایش نیاید یکی به دهر قرین
دریغ و حیف از آن خلق خوب و کریم
دریغ و حیف از آن منطق خوش و شیرین
دریغ و حیف از آن زور بازو و مردی
دریغ و حیف از آن عزم و جزم و رأی متین
دریغ و حیف از آن شهریار بنده نواز
دریغ و حیف از آن تاجدار عدل آیین
شهی که چاره ی یأجوج ظلم را عدلش
به ملک بودی سدّ سدید و حِصن حصین
تنی که رنجه بدی از حریر و قاقم و خز
زخاک و خشتش گردید بستر و بالین
قدی که طعنه به سرو سهی زدی از ناز
بسان سایه ی سرو افتاد روی زمین
اگر نه کوه بنالد ازین مصیبت سخت
چرا کند به زبان صد افغان و حنین
اگر نه گردون گرید در این بزرگ عزا
چرا زدیده عیان کرده اشک چون پروین
اگر ندارد داغ فراق شه به جگر
چرا زخاک دمد لاله با دل خونین
نموده صبح گریبان در این مصیبت چاک
بریده شام از این سوک طره ی مشکین
سنین عمر ملک شصت و هفت و سلطنتش
رسید بر چهل و نه شماره اش ز سنین
هزار و سیصد با سیزده چو از هجرت
گذشت شه زجهان شد به سوی خلد برین
به جمعه هفتدهمین روز ماه ذیقعده
زتختگاه شه پاک دین به صد تمکین
طواف روضه ی عبدالعظیم را اِحرام
به بست از سر صدق و خلوص قلب و یقین
نکرد منع تنی را ز زایران و بُدند
در آن مقام بسی خلق از کهین و مهین
قدم نهاد در آن آستان عرش مقام
ز روی صدق و ارادت به خاک سود جبین
فروتنی را بی دور باش سلطنتی
ورود او در آن روضه ی بهشت آیین
حکایت آن که دیو خوی تیره روان
که باد لعن بر او تا به روز بازپسین
زخبث باطن و اغوای بد نهادی خویش
کمر به قتل شهنشاه بسته بود زکین
چو ابن ملجم دون انتظار فرصت را
کشیده بود کمان و نموده بود کمین
چو دید شه را با یاد حق زخود غافل
به حیله شد پی انجام مقصد دیرین
به رسم اهل تظلّم گرفت طوماری
بدست حیلت و شد سوی شهریار مهین
یکی طپانچه نهان کرده بود در طومار
گشاد داد سوی شهریار روی زمین
به خون طپید دل اهل کشوری چون تیر
رسید خسرو نیکو ضمیر را به وطین
زپا درآمد سرو بلند قامت شاه
فتاده لرزه به ارکان ملک و دولت و دین
سرور قرن دوم شد به دل به سوک قران
سرود عیش مبدّل به اشک و آه و انین
چو صدر اعظم اشرف بدید حالت شاه
نمود پیشه صبوری زفکر آخر بین
برای آن که مباد از ظهور این فتنه
شود گسسته زهم عقد نظم دولت و دین
اگرچه بود پریشان تر از همه عالم
ز روی ظاهر ننمود خویش را غمگین
به بر گرفت تن شاه را چون جان و سرود
هزار شکر گذشت از ملک قران چنین
به طور پاسخ خسرو گهی سخن گفتی
گهی گشودی چون شاه منطق شیرین
زبعد آن که ره فتنه را زشش سو بست
به فکر صائب و رأی زرین و عزم متین
وقوع حادثه را عرضه تلگرافاً کرد
به درگه شه گردون سریر مهر نگین
پناه دولت و ملت مظفرالدّین شاه
که بهر فتح و ظفر نامش آیتی است مبین
ازین قضیه چنان شهریار محزون گشت
که عالمی را به نمود حزن شاه حزین
به غیر صبر و تحمل چو هیچ چاره ندید
به حکم صبر و سکون داد سوز دل تسکین
برای حفظ رعایا ودایع یزدان
نمود صدر فلک قدر را ملک تعیین
به عون ایزد زاقبال شهریاری گشت
امور دولت و دین جمله در خور تحسین
چنان منظّم گردید کشور ایران
که کس نشان ندهد أمن کشوری چونین
زبعد خسرو اسلام شاه ناصر دین
میر ملوک جهان شهریار ذوالقرنین
گه قرنهایش نیاید یکی به دهر قرین
دریغ و حیف از آن خلق خوب و کریم
دریغ و حیف از آن منطق خوش و شیرین
دریغ و حیف از آن زور بازو و مردی
دریغ و حیف از آن عزم و جزم و رأی متین
دریغ و حیف از آن شهریار بنده نواز
دریغ و حیف از آن تاجدار عدل آیین
شهی که چاره ی یأجوج ظلم را عدلش
به ملک بودی سدّ سدید و حِصن حصین
تنی که رنجه بدی از حریر و قاقم و خز
زخاک و خشتش گردید بستر و بالین
قدی که طعنه به سرو سهی زدی از ناز
بسان سایه ی سرو افتاد روی زمین
اگر نه کوه بنالد ازین مصیبت سخت
چرا کند به زبان صد افغان و حنین
اگر نه گردون گرید در این بزرگ عزا
چرا زدیده عیان کرده اشک چون پروین
اگر ندارد داغ فراق شه به جگر
چرا زخاک دمد لاله با دل خونین
نموده صبح گریبان در این مصیبت چاک
بریده شام از این سوک طره ی مشکین
سنین عمر ملک شصت و هفت و سلطنتش
رسید بر چهل و نه شماره اش ز سنین
هزار و سیصد با سیزده چو از هجرت
گذشت شه زجهان شد به سوی خلد برین
به جمعه هفتدهمین روز ماه ذیقعده
زتختگاه شه پاک دین به صد تمکین
طواف روضه ی عبدالعظیم را اِحرام
به بست از سر صدق و خلوص قلب و یقین
نکرد منع تنی را ز زایران و بُدند
در آن مقام بسی خلق از کهین و مهین
قدم نهاد در آن آستان عرش مقام
ز روی صدق و ارادت به خاک سود جبین
فروتنی را بی دور باش سلطنتی
ورود او در آن روضه ی بهشت آیین
حکایت آن که دیو خوی تیره روان
که باد لعن بر او تا به روز بازپسین
زخبث باطن و اغوای بد نهادی خویش
کمر به قتل شهنشاه بسته بود زکین
چو ابن ملجم دون انتظار فرصت را
کشیده بود کمان و نموده بود کمین
چو دید شه را با یاد حق زخود غافل
به حیله شد پی انجام مقصد دیرین
به رسم اهل تظلّم گرفت طوماری
بدست حیلت و شد سوی شهریار مهین
یکی طپانچه نهان کرده بود در طومار
گشاد داد سوی شهریار روی زمین
به خون طپید دل اهل کشوری چون تیر
رسید خسرو نیکو ضمیر را به وطین
زپا درآمد سرو بلند قامت شاه
فتاده لرزه به ارکان ملک و دولت و دین
سرور قرن دوم شد به دل به سوک قران
سرود عیش مبدّل به اشک و آه و انین
چو صدر اعظم اشرف بدید حالت شاه
نمود پیشه صبوری زفکر آخر بین
برای آن که مباد از ظهور این فتنه
شود گسسته زهم عقد نظم دولت و دین
اگرچه بود پریشان تر از همه عالم
ز روی ظاهر ننمود خویش را غمگین
به بر گرفت تن شاه را چون جان و سرود
هزار شکر گذشت از ملک قران چنین
به طور پاسخ خسرو گهی سخن گفتی
گهی گشودی چون شاه منطق شیرین
زبعد آن که ره فتنه را زشش سو بست
به فکر صائب و رأی زرین و عزم متین
وقوع حادثه را عرضه تلگرافاً کرد
به درگه شه گردون سریر مهر نگین
پناه دولت و ملت مظفرالدّین شاه
که بهر فتح و ظفر نامش آیتی است مبین
ازین قضیه چنان شهریار محزون گشت
که عالمی را به نمود حزن شاه حزین
به غیر صبر و تحمل چو هیچ چاره ندید
به حکم صبر و سکون داد سوز دل تسکین
برای حفظ رعایا ودایع یزدان
نمود صدر فلک قدر را ملک تعیین
به عون ایزد زاقبال شهریاری گشت
امور دولت و دین جمله در خور تحسین
چنان منظّم گردید کشور ایران
که کس نشان ندهد أمن کشوری چونین
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۳۱ - در تاریخ وفات نجف قلی خان فرماید
ای آن که بر مزار غریبان کنی گذار
آهسته پای نه که بود چشم و روی و سر
آهسته پای نه که به هر جا کنی گذار
بر پیکر لطیف عزیزی بود گذر
این خفته زیر خاک که خوارش نمود مرگ
بودی در این جهان عزیزتر
والاگهر سلیل علی خان نجف قلی
خان خجسته خوی، امیر نکوسیر
هجرت نمود عهد صغر را زسیستان
آمد به سوی خطه ی ری با مهین پدر
با عز و جاه زیست چهل سال و برد عمر
در کف نیک نامی و آزادگی بسر
سال هزار و سیصد و سه جانب جنان
گردید روز عاشر ذی حجه ره سپر
در ری وداع دار فنا گفت و مدفنش
شد خاک پای قم که بود در شرف ثمر
در درگهی که عالمیان را بود مطاف
مانند کعبه هست در آفاق مشتهر
تاریخ سال رحلت وی جستم از «محیط»
به نمود چون به سوی ریاض جنان سفر
گفتات نجف قلی خان طوبی مقر بود
تاریخ سال رحلت او هست در شمر
آهسته پای نه که بود چشم و روی و سر
آهسته پای نه که به هر جا کنی گذار
بر پیکر لطیف عزیزی بود گذر
این خفته زیر خاک که خوارش نمود مرگ
بودی در این جهان عزیزتر
والاگهر سلیل علی خان نجف قلی
خان خجسته خوی، امیر نکوسیر
هجرت نمود عهد صغر را زسیستان
آمد به سوی خطه ی ری با مهین پدر
با عز و جاه زیست چهل سال و برد عمر
در کف نیک نامی و آزادگی بسر
سال هزار و سیصد و سه جانب جنان
گردید روز عاشر ذی حجه ره سپر
در ری وداع دار فنا گفت و مدفنش
شد خاک پای قم که بود در شرف ثمر
در درگهی که عالمیان را بود مطاف
مانند کعبه هست در آفاق مشتهر
تاریخ سال رحلت وی جستم از «محیط»
به نمود چون به سوی ریاض جنان سفر
گفتات نجف قلی خان طوبی مقر بود
تاریخ سال رحلت او هست در شمر
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۳۵ - در تاریخ وفات محیط سروده شده
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
درین چمن چه گلی باز شد بمنزل ما
کزان بباد فنا رفت غنچه ی دل ما
ندیده روشنی دیده ی امید هنوز
فلک نشاند بیکدم چراغ محفل ما
دگر برای چه نخل امید بنشانیم
چو گل نکرد نهالی که بود حاصل ما
بخون زلاله رخان پنجه ی که برتابیم؟
که در میانه عیان نیست دست قاتل ما
قیامتست ملاقات یار غایب خویش
فغان که تا بقیامت بماند مشکل ما
چنان مهی که مقابل بچشم روشن بود
ببین که چون فلکش برد از مقابل ما
بلند ساز فغانی سرود نوحه که رفت
ترانه ی طرب و بیغمی زمنزل ما
کزان بباد فنا رفت غنچه ی دل ما
ندیده روشنی دیده ی امید هنوز
فلک نشاند بیکدم چراغ محفل ما
دگر برای چه نخل امید بنشانیم
چو گل نکرد نهالی که بود حاصل ما
بخون زلاله رخان پنجه ی که برتابیم؟
که در میانه عیان نیست دست قاتل ما
قیامتست ملاقات یار غایب خویش
فغان که تا بقیامت بماند مشکل ما
چنان مهی که مقابل بچشم روشن بود
ببین که چون فلکش برد از مقابل ما
بلند ساز فغانی سرود نوحه که رفت
ترانه ی طرب و بیغمی زمنزل ما
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
وقت گلم تمام به آه و فغان گذشت
چون بگذرد خزان که بهارم چنان گذشت
زین انجمن چه دید که بیرون نمی رود
دیوانه یی که از سر کون و مکان گذشت
سهلست اگر کنند ز جامی مضایقه
با دل شکسته یی که تواند ز جان گذشت
بر باد بودی ار نشدی صرف گلرخان
این عمر بی بدل که چو آب روان گذشت
فکر کفن کنید که آن ترک تندخو
تیغی چنان رساند که از استخوان گذشت
گو برفروز چهره و بازار گرم کن
اکنون که عاشق از سر سود و زیان گذشت
فرهاد کار کرد فغانی که از وفا
رسمی چنان نهاد که نتوان ازان گذشت
چون بگذرد خزان که بهارم چنان گذشت
زین انجمن چه دید که بیرون نمی رود
دیوانه یی که از سر کون و مکان گذشت
سهلست اگر کنند ز جامی مضایقه
با دل شکسته یی که تواند ز جان گذشت
بر باد بودی ار نشدی صرف گلرخان
این عمر بی بدل که چو آب روان گذشت
فکر کفن کنید که آن ترک تندخو
تیغی چنان رساند که از استخوان گذشت
گو برفروز چهره و بازار گرم کن
اکنون که عاشق از سر سود و زیان گذشت
فرهاد کار کرد فغانی که از وفا
رسمی چنان نهاد که نتوان ازان گذشت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
خزان رسید و گلستان به آن جمال نماند
سماع بلبل شوریده رفت و حال نماند
نشان لاله ی این باغ از که می پرسی
برو کز آنچه تو دیدی بجز خیال نماند
بشکل و رنگ رخت از خزان کمالی یافت
ولی چه سود که آخر بدان کمال نماند
چو آفتاب که مغرور حسن و طلعت شد؟
که چون خزان دم آخر در انفعال نماند
کجاست کشتی می تا برآورم طوفان
که در مزاج جهان هیچ اعتدال نماند
چگونه از صدف تشنه در برون آید
چو در سحاب کرم قطره یی زلال نماند
بیا که برد فغانی غبار غیر از دل
کدورتی که بود موجب ملال نماند
سماع بلبل شوریده رفت و حال نماند
نشان لاله ی این باغ از که می پرسی
برو کز آنچه تو دیدی بجز خیال نماند
بشکل و رنگ رخت از خزان کمالی یافت
ولی چه سود که آخر بدان کمال نماند
چو آفتاب که مغرور حسن و طلعت شد؟
که چون خزان دم آخر در انفعال نماند
کجاست کشتی می تا برآورم طوفان
که در مزاج جهان هیچ اعتدال نماند
چگونه از صدف تشنه در برون آید
چو در سحاب کرم قطره یی زلال نماند
بیا که برد فغانی غبار غیر از دل
کدورتی که بود موجب ملال نماند
بابافغانی : ترکیبات
ترکیب بند در رثاء سلطان یعقوب
چه شد یا رب که خورشید درخشان بر نمی آید
قیامت شد مگر کان ماه تابان بر نمی آید
نمی گردد نمایان اختری از برج زیبایی
فروزان اختری از برج احسان بر نمی آید
گلی از جویبار زندگانی کس نمی چیند
گیاهی از کنار آب حیوان بر نمی آید
نسیم نا امیدی می وزد از گلشن عالم
دم خوش از نهاد نوع انسان بر نمی آید
چمن پژمرده و گل خشک و بی جان لاله و نرگس
بجز بوی فنا از نخل ارکان بر نمی آید
هوای جانفزا از هیچ گلشن بر نمی خیزد
غبار هستی از صحرای امکان بر نمی آید
نباشد آدمی را چاره جز افتادن و مردن
که می بیند چنین روزی که از جان بر نمی آید
ز مجلس بر نمی آید صدای مطرب خوشخوان
نوای عندلیب از طرف بستان بر نمی آید
شراب لاله گون ساقی بجام زر نمی ریزد
خروش ارغنون از بزم سلطان بر نمی آید
بنعش آراستند امروز تخت و تاج را بینید
سر تابوت بر افلاک شد معراج را بینید
که گفت ای آتش جانسوز کاین بی اعتدالی کن
ز آب زندگانی ساغر جمشید خالی کن
چرا ای باد بر هم می زنی دریای هستی را
دگر گر می توان عالم پر از عقد لآلی کن
چه رستاخیز بود ای باد کاین بی قوتی کردی
تو دانی بعد ازین اظهار صنع لایزالی کن
دگر ای ماه از بهر که عالم می کنی روشن
چه بدرست این نهان شو از نظر چندی هلالی کن
عروس دهر چون این بی وفایی کرد با مردم
بیارا خویش را و بعد ازین صاحب جمالی کن
سزای جام فغفوری نیی ای چرخ دون پرور
شراب تلخ داری جمله در جام سفالی کن
ملالی داشتی تا بود شاه عادلت حامی
چو او رفت از میان انگیز ظلم و بی ملالی کن
بهر روزت یکی در دام می آرد به صد حیلت
کنون بگذار این شیری و یکچندی شغالی کن
بسی بیداد کردی ای فلک اما نه زین بدتر
بظلم رفته کس دادی نداد و فکر حالی کن
جهان تاریک شد چشم و چراغ اهل عالم کو
خداوند جهان یعقوب ختم نسل آدم کو
بدود مشعل ماتم فروغ مهر و مه بستند
برای سایه ی شهزادگان چتر سیه بستند
مگر اقصای عالم کربلا شد در عزای شه
که شیران پرده ی دل بر علمهای سپه بستند
بتخت جم نمیگنجید ذات قهرمان الحق
بعزتخانه ی عرش مجیدش تکیه گه بستند
تعالی الله زهی مشهد که تا این بقعه شد پیدا
مغان و عابدان درهای دیر و خانقه بستند
بسی شستند دست از جان که در فوت چنین شاهی
سراسر آب شد دلها که بر عمر تبه بستند
اجل حکمت نمیداند فغان زین دشمن جانی
که آمد بر سر کار خود از هر جا که ره بستند
نمیگردند سیر از خون مردم قابضان گل
گدا بودند و همت هم بکار پادشه بستند
بعمر داده راضی باش و ملک جاودان کم جو
که آب زندگانی بر سکندر زین گنه بستند
بعشق شاه جان دادند یکسر بنده و آزاد
چه پیمان بوده و کاین راستان کج کله بستند
شه عالم شد و خیل سپه یکباره با هم برد
مه از افلاک رفت و ثابت و سیاره با هم برد
منم یا رب که در خواب آن گل سراب میبینم؟
چه می بینم من بیخود مگر در خواب میبینم
چه نخلست این که از پیش نماز خلق میخیزد
چه شمعست اینکه جایش گوشه ی محراب میبینم
چه ناهمواریست این، وه که در خیل پریرویان
هزاران گیسوی پرتاب را بی تاب میبینم
مگر سرو روان بشکست و گل از باغ بیرون شد
که گلگشت پریرویان چنین در خواب میبینم
چنان شمعی کزان چشم و چراغ خلق روشن بود
همه شب تا بروزش خفته در مهتاب میبینم
مسیحم همدم دل بود و میمردم چه باشد حال
کنون کاین مشت خون را در کف قصاب میبینم
درین مجلس که از نو چرخ بی بنیاد میسازد
بجای باده خون در ساغراحباب میبینم
بطوفان داد عالم را نم پیراهن یوسف
جهان از گریه ی یعقوب در غرقاب میبینم
شهنشاه از جهان بگذشت تاج و تخت بیکس ماند
علی فرمود مجلس خالی از احباب میبینم
مسیحا گو بماتم چشمه ی خورشید را تر کن
خضر گو آب حیوان را بریز و خاک بر سر کن
دل پیر و جوان صد پاره سرو و گل چه کار آید
جهان پرآه و افغان ناله ی بلبل چه کار آید
بماتمخانه یی هر خوبرویی موی خود برکند
چرا روید بنفشه دسته ی سنبل چه کار آید
بنای عشق درهم شد چه سود از عشق مهرویان
خم زلف سیاه و حلقه ی کاکل چه کار آید
گره شد در گلویم های و هوی گریه ای ساقی
دهانم نوحه بست از تنگ می قلقل چه کار آید
نمی مانند باقی جزو و کل در عالم فانی
چو باشد اینچنین تعیین جزو و کل چه کار آید
کجا درمان شود درد اجل پیمانه چون پر شد
چو زور سیل بیش از پیش گردد پل چه کار آید
سیه پوشد فلک هر شام چند این اطلس گلگون؟
چو ابرش ماند بی صاحب لجام و جل چه کار آید
خموش ای عندلیب امسال اگر همدرد یارانی
ریاحین سر بسر در خاک، این غلغل چه کار آید
بهاری اینچنین گریان و عالم در پریشانی
سرود نوحه گو، مطرب درین نوروز سلطانی
کجایی ای فدای جان شیرین جرعه خوارانت
رفیق این سفر ورد و دعای هوشیارانت
کجایی ای چو آب زندگانی از میان رفته
همه تشنه بخون یکدگر خنجر گذارانت
تو رخش عمر ازین آرامگه راندی و از حسرت
بکوه و دشت وحشی و حزین چابک سوارانت
مگر آید قیامت ورنه تا زین خواب برخیزی
نمیماند چراغ دیده ی شب زنده دارانت
تو آن درد آزموده خسرو صاحبنظر بودی
که دل درد آمدی گاهی بآه دلفگارانت
تو بر اوج شرف رفتی و ما چون ذره سرگردان
نه این بود آفتاب من، قرر بی قرارانت
بسیر آن جهان یا رب چه مشکل آشنا دیدی
که شد بیگانه در چشم خدا بین گلعذارانت
گرفتی دامن مقصود و رفتی از میان بیرون
تو عیش جاودان کردی و در خونابه یارانت
بروی مطرب و ساقی کشیده باده ی باقی
غنودی مست و بی پروا زجان افشان یارانت
تو رفتی از نظر اما نمیماند اثر پنهان
حقیقت کار خواهد کرد اگر پیدا اگر پنهان
زهی هم در جوانی سوی حق آورده روی خود
گذشته در اوان عز و ناز از آرزوی خود
ترا زیبد که عمری با همه کس مهر بنمایی
چو خورشیدت نباشد میل دل یکذره سوی خود
زهی آیینه ی گیتی که در گیتی چو جام جم
نبیند با وجود سلطنت گرد عدوی خود
که دارد اینچنین علمی که با آن عشق روزافزون
نگنجد در کفن از غایت شور و غلوی خود
در آتش تا قیامت همنشینان از دریغ و حیف
تو با خود در بهشتی همچو گل در رنگ بوی خود
درین عالم کسی به از تو داد عیش و مستی داد؟
در آنجا نیز خواهی همچنان بودن بخوی خود
غبار هستی از دامن چه مشتاقانه افشاندی
بآب زندگی کردی تو الحق شست و شوی خود
تو آن خورشیدوش بودی که با ذرات خوشنودی
همه عالم نکو دانستی از خلق نکوی خود
فلک بزم ترا دربست اما قدر خود بشکست
کسی هرگز نزد زینگونه سنگی بر سبوی خود
دریغا زود هم با اصل خود پیوست بدر تو
تو در دین بس گران بودی ندانستند قدر تو
که دانستی که در دهر این ستم مشهود خواهد شد
فلکرا شاهکاری اینچنین موجود خواهد شد
باشک آتشین خواهد بدل شد آب حیوانم
سرود نوحه بر جای نوای عود خواهد شد
لباب جام عشرت دست چون میداد میگفتم
نباید خورد ازین شربت که زهرآلود خواهد شد
جهان گو تیره شو از آه سرد ما نمیدانی
که چون آتش کنند از هر کناری دود خواهد شد
زنامقبولی خود دور وحشی شد چنین بهتر
که تا صد سال دیگر همچنان مردود خواهد شد
بمرگ خویش مشتاقم امان از کس نمیخواهم
چه سود امروز یا فردا که دیر و زود خواهد شد
بسودای جهان تا میتوانی در مرو آسان
که سودش در زیانست و زبان در سود خواهد شد
زمان گر بد شود به از حساب صبر چیزی نیست
نپنداری که او را طالع مسعود خواهد شد
زبیداد فلک تا کی زهر آب آتش انگیزی
دعایی کن فغانی عاقبت محمود خواهد شد
بحمدالله که باز از عدل یعقوبی جهان پر شد
بنای خطبه ی شاهی بنام بایسنغر شد
الهی نصرتش ده تا زعالم داد بستاند
مراد دل تمام از بنده و آزاد بستاند
زچندین پادشاه نامدار این یک خلف مانده
بماند سالها تا کینه ی اجداد بستاند
چنان عالم گلستان گردد از عدلش که نتواند
کسی برگی گل از کس با دل ناشاد بستاند
خداوندا سلیمانی ده این شاه پریرو را
که کام مور بخشد انتقام از باد بستاند
رسوم نظم عالم بر دل و دستش روان گردان
بهر یک تخته ی تعلیم کز استاد بستاند
چنان عدلش شود حامی که وقت رفتن از بستان
صبا را حد آن نبود که از گل زاد بستاند
جواب نامه ی فتحش چو خواند قاصد از دوران
کلید چند گنج و کشور آباد بستاند
چنان یک روی و یکدل ساز با هم مردم عهدش
که کس را فکر آن نبود که از کس داد بستاند
وگر باشد خلافی در میان آن اعتدالش ده
که تاب از آتش و دل سختی از فولاد بستاند
الهی تا جهان باشد خداوند جهان بادا
دلیلش عقل پیر و همدمش بخت جوان بادا
قیامت شد مگر کان ماه تابان بر نمی آید
نمی گردد نمایان اختری از برج زیبایی
فروزان اختری از برج احسان بر نمی آید
گلی از جویبار زندگانی کس نمی چیند
گیاهی از کنار آب حیوان بر نمی آید
نسیم نا امیدی می وزد از گلشن عالم
دم خوش از نهاد نوع انسان بر نمی آید
چمن پژمرده و گل خشک و بی جان لاله و نرگس
بجز بوی فنا از نخل ارکان بر نمی آید
هوای جانفزا از هیچ گلشن بر نمی خیزد
غبار هستی از صحرای امکان بر نمی آید
نباشد آدمی را چاره جز افتادن و مردن
که می بیند چنین روزی که از جان بر نمی آید
ز مجلس بر نمی آید صدای مطرب خوشخوان
نوای عندلیب از طرف بستان بر نمی آید
شراب لاله گون ساقی بجام زر نمی ریزد
خروش ارغنون از بزم سلطان بر نمی آید
بنعش آراستند امروز تخت و تاج را بینید
سر تابوت بر افلاک شد معراج را بینید
که گفت ای آتش جانسوز کاین بی اعتدالی کن
ز آب زندگانی ساغر جمشید خالی کن
چرا ای باد بر هم می زنی دریای هستی را
دگر گر می توان عالم پر از عقد لآلی کن
چه رستاخیز بود ای باد کاین بی قوتی کردی
تو دانی بعد ازین اظهار صنع لایزالی کن
دگر ای ماه از بهر که عالم می کنی روشن
چه بدرست این نهان شو از نظر چندی هلالی کن
عروس دهر چون این بی وفایی کرد با مردم
بیارا خویش را و بعد ازین صاحب جمالی کن
سزای جام فغفوری نیی ای چرخ دون پرور
شراب تلخ داری جمله در جام سفالی کن
ملالی داشتی تا بود شاه عادلت حامی
چو او رفت از میان انگیز ظلم و بی ملالی کن
بهر روزت یکی در دام می آرد به صد حیلت
کنون بگذار این شیری و یکچندی شغالی کن
بسی بیداد کردی ای فلک اما نه زین بدتر
بظلم رفته کس دادی نداد و فکر حالی کن
جهان تاریک شد چشم و چراغ اهل عالم کو
خداوند جهان یعقوب ختم نسل آدم کو
بدود مشعل ماتم فروغ مهر و مه بستند
برای سایه ی شهزادگان چتر سیه بستند
مگر اقصای عالم کربلا شد در عزای شه
که شیران پرده ی دل بر علمهای سپه بستند
بتخت جم نمیگنجید ذات قهرمان الحق
بعزتخانه ی عرش مجیدش تکیه گه بستند
تعالی الله زهی مشهد که تا این بقعه شد پیدا
مغان و عابدان درهای دیر و خانقه بستند
بسی شستند دست از جان که در فوت چنین شاهی
سراسر آب شد دلها که بر عمر تبه بستند
اجل حکمت نمیداند فغان زین دشمن جانی
که آمد بر سر کار خود از هر جا که ره بستند
نمیگردند سیر از خون مردم قابضان گل
گدا بودند و همت هم بکار پادشه بستند
بعمر داده راضی باش و ملک جاودان کم جو
که آب زندگانی بر سکندر زین گنه بستند
بعشق شاه جان دادند یکسر بنده و آزاد
چه پیمان بوده و کاین راستان کج کله بستند
شه عالم شد و خیل سپه یکباره با هم برد
مه از افلاک رفت و ثابت و سیاره با هم برد
منم یا رب که در خواب آن گل سراب میبینم؟
چه می بینم من بیخود مگر در خواب میبینم
چه نخلست این که از پیش نماز خلق میخیزد
چه شمعست اینکه جایش گوشه ی محراب میبینم
چه ناهمواریست این، وه که در خیل پریرویان
هزاران گیسوی پرتاب را بی تاب میبینم
مگر سرو روان بشکست و گل از باغ بیرون شد
که گلگشت پریرویان چنین در خواب میبینم
چنان شمعی کزان چشم و چراغ خلق روشن بود
همه شب تا بروزش خفته در مهتاب میبینم
مسیحم همدم دل بود و میمردم چه باشد حال
کنون کاین مشت خون را در کف قصاب میبینم
درین مجلس که از نو چرخ بی بنیاد میسازد
بجای باده خون در ساغراحباب میبینم
بطوفان داد عالم را نم پیراهن یوسف
جهان از گریه ی یعقوب در غرقاب میبینم
شهنشاه از جهان بگذشت تاج و تخت بیکس ماند
علی فرمود مجلس خالی از احباب میبینم
مسیحا گو بماتم چشمه ی خورشید را تر کن
خضر گو آب حیوان را بریز و خاک بر سر کن
دل پیر و جوان صد پاره سرو و گل چه کار آید
جهان پرآه و افغان ناله ی بلبل چه کار آید
بماتمخانه یی هر خوبرویی موی خود برکند
چرا روید بنفشه دسته ی سنبل چه کار آید
بنای عشق درهم شد چه سود از عشق مهرویان
خم زلف سیاه و حلقه ی کاکل چه کار آید
گره شد در گلویم های و هوی گریه ای ساقی
دهانم نوحه بست از تنگ می قلقل چه کار آید
نمی مانند باقی جزو و کل در عالم فانی
چو باشد اینچنین تعیین جزو و کل چه کار آید
کجا درمان شود درد اجل پیمانه چون پر شد
چو زور سیل بیش از پیش گردد پل چه کار آید
سیه پوشد فلک هر شام چند این اطلس گلگون؟
چو ابرش ماند بی صاحب لجام و جل چه کار آید
خموش ای عندلیب امسال اگر همدرد یارانی
ریاحین سر بسر در خاک، این غلغل چه کار آید
بهاری اینچنین گریان و عالم در پریشانی
سرود نوحه گو، مطرب درین نوروز سلطانی
کجایی ای فدای جان شیرین جرعه خوارانت
رفیق این سفر ورد و دعای هوشیارانت
کجایی ای چو آب زندگانی از میان رفته
همه تشنه بخون یکدگر خنجر گذارانت
تو رخش عمر ازین آرامگه راندی و از حسرت
بکوه و دشت وحشی و حزین چابک سوارانت
مگر آید قیامت ورنه تا زین خواب برخیزی
نمیماند چراغ دیده ی شب زنده دارانت
تو آن درد آزموده خسرو صاحبنظر بودی
که دل درد آمدی گاهی بآه دلفگارانت
تو بر اوج شرف رفتی و ما چون ذره سرگردان
نه این بود آفتاب من، قرر بی قرارانت
بسیر آن جهان یا رب چه مشکل آشنا دیدی
که شد بیگانه در چشم خدا بین گلعذارانت
گرفتی دامن مقصود و رفتی از میان بیرون
تو عیش جاودان کردی و در خونابه یارانت
بروی مطرب و ساقی کشیده باده ی باقی
غنودی مست و بی پروا زجان افشان یارانت
تو رفتی از نظر اما نمیماند اثر پنهان
حقیقت کار خواهد کرد اگر پیدا اگر پنهان
زهی هم در جوانی سوی حق آورده روی خود
گذشته در اوان عز و ناز از آرزوی خود
ترا زیبد که عمری با همه کس مهر بنمایی
چو خورشیدت نباشد میل دل یکذره سوی خود
زهی آیینه ی گیتی که در گیتی چو جام جم
نبیند با وجود سلطنت گرد عدوی خود
که دارد اینچنین علمی که با آن عشق روزافزون
نگنجد در کفن از غایت شور و غلوی خود
در آتش تا قیامت همنشینان از دریغ و حیف
تو با خود در بهشتی همچو گل در رنگ بوی خود
درین عالم کسی به از تو داد عیش و مستی داد؟
در آنجا نیز خواهی همچنان بودن بخوی خود
غبار هستی از دامن چه مشتاقانه افشاندی
بآب زندگی کردی تو الحق شست و شوی خود
تو آن خورشیدوش بودی که با ذرات خوشنودی
همه عالم نکو دانستی از خلق نکوی خود
فلک بزم ترا دربست اما قدر خود بشکست
کسی هرگز نزد زینگونه سنگی بر سبوی خود
دریغا زود هم با اصل خود پیوست بدر تو
تو در دین بس گران بودی ندانستند قدر تو
که دانستی که در دهر این ستم مشهود خواهد شد
فلکرا شاهکاری اینچنین موجود خواهد شد
باشک آتشین خواهد بدل شد آب حیوانم
سرود نوحه بر جای نوای عود خواهد شد
لباب جام عشرت دست چون میداد میگفتم
نباید خورد ازین شربت که زهرآلود خواهد شد
جهان گو تیره شو از آه سرد ما نمیدانی
که چون آتش کنند از هر کناری دود خواهد شد
زنامقبولی خود دور وحشی شد چنین بهتر
که تا صد سال دیگر همچنان مردود خواهد شد
بمرگ خویش مشتاقم امان از کس نمیخواهم
چه سود امروز یا فردا که دیر و زود خواهد شد
بسودای جهان تا میتوانی در مرو آسان
که سودش در زیانست و زبان در سود خواهد شد
زمان گر بد شود به از حساب صبر چیزی نیست
نپنداری که او را طالع مسعود خواهد شد
زبیداد فلک تا کی زهر آب آتش انگیزی
دعایی کن فغانی عاقبت محمود خواهد شد
بحمدالله که باز از عدل یعقوبی جهان پر شد
بنای خطبه ی شاهی بنام بایسنغر شد
الهی نصرتش ده تا زعالم داد بستاند
مراد دل تمام از بنده و آزاد بستاند
زچندین پادشاه نامدار این یک خلف مانده
بماند سالها تا کینه ی اجداد بستاند
چنان عالم گلستان گردد از عدلش که نتواند
کسی برگی گل از کس با دل ناشاد بستاند
خداوندا سلیمانی ده این شاه پریرو را
که کام مور بخشد انتقام از باد بستاند
رسوم نظم عالم بر دل و دستش روان گردان
بهر یک تخته ی تعلیم کز استاد بستاند
چنان عدلش شود حامی که وقت رفتن از بستان
صبا را حد آن نبود که از گل زاد بستاند
جواب نامه ی فتحش چو خواند قاصد از دوران
کلید چند گنج و کشور آباد بستاند
چنان یک روی و یکدل ساز با هم مردم عهدش
که کس را فکر آن نبود که از کس داد بستاند
وگر باشد خلافی در میان آن اعتدالش ده
که تاب از آتش و دل سختی از فولاد بستاند
الهی تا جهان باشد خداوند جهان بادا
دلیلش عقل پیر و همدمش بخت جوان بادا
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در رثاء فخرالملک
صاحب شرق چو از صدر وزارت برخاست
ای فلک بیش مکن دور که بادی کم و کاست
ای ملوک از در غیرت بجهان در نگرید
که جهان بی نظر صدر جهان چاه بلاست
ای اکابر، زره جور فلک برخیزید
کز سرش سایه خورشید اکابر برخاست
ای صدور از در دستور جهان دشمن کاه
باز گردید که در بارگه خواجه عزاست
ای افاضل که بپرسید ز حجاب که، کو
مسند خواجه کز آسیب پناه فضلاست
ای خلایق همه یکباره بر آرید خروش
کافتاب فلک سلطنت امروز کجاست
صاحب شرق چرا بار ندادست امروز
کاسمان را بیقین قامت ازین بار دوتاست
شمس دین، داور و دستور جهان، فخرالملک
کاسمان خاک زمین است و درش اوج سماست
ای بدرگاه خداوند جهان رفته، جهان
بی شکوهت بروان تو که بی فر و بهاست
خلق را تا خبر مرگ تو آگاهی داد
کاسمان باز همان کینه کش حادثه زاست
بر سر کوی بلا بازوی بیداد قویست
در بر ملک جهان پیرهن داد قباست
دامن چرخ پر از اشک کواکب، هر شب
بهر آنست کز این واقعه در عین بکاست
ای فلک بیش مکن دور که بادی کم و کاست
ای ملوک از در غیرت بجهان در نگرید
که جهان بی نظر صدر جهان چاه بلاست
ای اکابر، زره جور فلک برخیزید
کز سرش سایه خورشید اکابر برخاست
ای صدور از در دستور جهان دشمن کاه
باز گردید که در بارگه خواجه عزاست
ای افاضل که بپرسید ز حجاب که، کو
مسند خواجه کز آسیب پناه فضلاست
ای خلایق همه یکباره بر آرید خروش
کافتاب فلک سلطنت امروز کجاست
صاحب شرق چرا بار ندادست امروز
کاسمان را بیقین قامت ازین بار دوتاست
شمس دین، داور و دستور جهان، فخرالملک
کاسمان خاک زمین است و درش اوج سماست
ای بدرگاه خداوند جهان رفته، جهان
بی شکوهت بروان تو که بی فر و بهاست
خلق را تا خبر مرگ تو آگاهی داد
کاسمان باز همان کینه کش حادثه زاست
بر سر کوی بلا بازوی بیداد قویست
در بر ملک جهان پیرهن داد قباست
دامن چرخ پر از اشک کواکب، هر شب
بهر آنست کز این واقعه در عین بکاست
امامی هروی : ترجیعات
ایدل اندر پرده تقدیر کس را راه نیست
ایدل اندر پرده تقدیر کس را راه نیست
هیچ فهم از کشف اسرار سپهر آگاه نیست
فتنه ی گیتی مشو، زیرا که در زیر سپهر
یوسف امید اگر برجاست جز در چاه نیست
بر جوانی دل منه، چون دست فرمان فنا
هیچوقت از دامن ملک بقا کوتاه نیست
نام نیکو جو، نه مال و جاه چون بعد از حیات
نام نیکو هست مردم را و مال و جاه نیست
زندگانی چون بزرگی کن که بعد عمر او
خلق را جز مدح او پیرایه افواه نیست
صاحب عادل، مجیر الملک، صدر الدین پناه
نجم دین، نور جهان مکرمت، گردون جاه
نحس گردون در جهان جاه تا تأثیر کرد
بخت برنا را لگد کوب سپهر پیر کرد
دور گردون را زمانه علت بیداد خواند
صحن گیتی را ستاره موجب تشویر کرد
روزگار از جور گردون یک بیک آگاه گشت
اختر اندر کار گیتی سر بسر تقصیر کرد
عالم اندر آتشی خود را شبی در خواب دید
آسمان حالی بمرگ خواجه اش تعبیر کرد
از جهان اینم شگفت آمد که در صدر وجود
بی وجود صدر صاحب هفته ای تأخیر کرد
صاحب عادل، مجیر الملک، صدر دین پناه
نجم دین، نور جهان مکرمت، گردون جاه
آنکه ارکان ممالک را سپهر داد بود
..... کوه حلمش باد بود
..... پیش لشکر یأجوج ظلم
حکم او سد سدید عدل را بنیاد بود
ملک دین و دولت از تأثیر کلک ورای او
چون جهان ز آثار ابرو آفتاب و باد بود
..... پیوسته در بند جهان
در پناه دولت او همچو سرو آزاد بود
با فلک گفتم شبی زین دور، مقصود تو چیست
گفت نسل صاحب عادل که باقی باد، بود
صاحب عادل، مجیر الملک، صدر دین پناه
نجم دین، نور جهان مکرمت، گردون جاه
ای جهان را غیبت انصاف تو بر هم زده
مرگت آتش در نهاد دوده ی آدم زده
ضرب نقش راستی با شیشه هجران تو
دور چرخ کعبتین سیر انجم کم زده
چیست بی عدلت جهان ویرانه ی پر شور و شر
کیست بی جاهت فلک، سرگشته ی ماتم زده
گر جهان تا بنگرد خلق جهان را خاص و عام
خانمان از ماتم صدر جهان بر هم زده
صاحب عادل، مجیرالملک، صدر دین پناه
نجم دین، نور جهان مکرمت، گردون جاه
بر در عمر تو تا دست قضا مسمار زد
زندگانی خاک در چشم اولوالابصار زد
لاله رویان را درین غم چهره دار الضرب شد
بسکه ضرب دست بر رخسارشان دینار زد
بیخ امید از جهان ببرید گردون تا اجل
میخ نومیدیت محکم بر در و دیوار زد
دل منه بر گرمی مهر سپهر ایدل که چرخ
کاروان جان بتیغ مهر آتشبار زد
گر فلک را مهر بودی کی بدل کردی بکین
با بزرگی کز، در او، لاف استظهار زد
صاحب عادل، مجیر الملک، صدر دین پناه
نجم دین، نور جهان مکرمت، گردون جاه
سرورا تا ملک بی کلک تو نا منظوم شد
دولت از دیدار و اقبال درت محروم شد
در سواد خطه ی ملک عدم از سعی مرگ
خطه ی فرمان، تو گوئی نقطه ی موهوم شد
جود گوئی از صریر کلک تو موجود گشت
داد گوئی بی نفاذ امر تو معدوم شد
جان تو جان خلایق بود تا تو رفته ای
این سخن خلق جهان را بی سخن معلوم شد
هرچه شادی بود پنداری که از روی زمین
در سر صیت وفات صاحب مرحوم شد
صاحب عادل، مجیر الملک، صدر دین پناه
نجم دین؛ نور جهان مکرمت، گردون جاه
بی وجودت صاحبا صبح سعادت شام باد
صیت انصافت جهان را زیور ایام باد
مرغ دولت را چو در پرواز اقبال تو نیست
دانه ی تعظیم در حلق بزرگی دام باد
بی تو مجددین و دولت را که مخدوم جهانست
صبر دائم همدم و دولت همیشه رام باد
هر که از جان همچو دولت در هوای هر دو نیست
در دو گیتی تا بود زو نام دشمن کام باد
صاحب عادل، مجیر الملک، صدر دین پناه
نجم دین، نور جهان مکرمت، گردون جاه
هیچ فهم از کشف اسرار سپهر آگاه نیست
فتنه ی گیتی مشو، زیرا که در زیر سپهر
یوسف امید اگر برجاست جز در چاه نیست
بر جوانی دل منه، چون دست فرمان فنا
هیچوقت از دامن ملک بقا کوتاه نیست
نام نیکو جو، نه مال و جاه چون بعد از حیات
نام نیکو هست مردم را و مال و جاه نیست
زندگانی چون بزرگی کن که بعد عمر او
خلق را جز مدح او پیرایه افواه نیست
صاحب عادل، مجیر الملک، صدر الدین پناه
نجم دین، نور جهان مکرمت، گردون جاه
نحس گردون در جهان جاه تا تأثیر کرد
بخت برنا را لگد کوب سپهر پیر کرد
دور گردون را زمانه علت بیداد خواند
صحن گیتی را ستاره موجب تشویر کرد
روزگار از جور گردون یک بیک آگاه گشت
اختر اندر کار گیتی سر بسر تقصیر کرد
عالم اندر آتشی خود را شبی در خواب دید
آسمان حالی بمرگ خواجه اش تعبیر کرد
از جهان اینم شگفت آمد که در صدر وجود
بی وجود صدر صاحب هفته ای تأخیر کرد
صاحب عادل، مجیر الملک، صدر دین پناه
نجم دین، نور جهان مکرمت، گردون جاه
آنکه ارکان ممالک را سپهر داد بود
..... کوه حلمش باد بود
..... پیش لشکر یأجوج ظلم
حکم او سد سدید عدل را بنیاد بود
ملک دین و دولت از تأثیر کلک ورای او
چون جهان ز آثار ابرو آفتاب و باد بود
..... پیوسته در بند جهان
در پناه دولت او همچو سرو آزاد بود
با فلک گفتم شبی زین دور، مقصود تو چیست
گفت نسل صاحب عادل که باقی باد، بود
صاحب عادل، مجیر الملک، صدر دین پناه
نجم دین، نور جهان مکرمت، گردون جاه
ای جهان را غیبت انصاف تو بر هم زده
مرگت آتش در نهاد دوده ی آدم زده
ضرب نقش راستی با شیشه هجران تو
دور چرخ کعبتین سیر انجم کم زده
چیست بی عدلت جهان ویرانه ی پر شور و شر
کیست بی جاهت فلک، سرگشته ی ماتم زده
گر جهان تا بنگرد خلق جهان را خاص و عام
خانمان از ماتم صدر جهان بر هم زده
صاحب عادل، مجیرالملک، صدر دین پناه
نجم دین، نور جهان مکرمت، گردون جاه
بر در عمر تو تا دست قضا مسمار زد
زندگانی خاک در چشم اولوالابصار زد
لاله رویان را درین غم چهره دار الضرب شد
بسکه ضرب دست بر رخسارشان دینار زد
بیخ امید از جهان ببرید گردون تا اجل
میخ نومیدیت محکم بر در و دیوار زد
دل منه بر گرمی مهر سپهر ایدل که چرخ
کاروان جان بتیغ مهر آتشبار زد
گر فلک را مهر بودی کی بدل کردی بکین
با بزرگی کز، در او، لاف استظهار زد
صاحب عادل، مجیر الملک، صدر دین پناه
نجم دین، نور جهان مکرمت، گردون جاه
سرورا تا ملک بی کلک تو نا منظوم شد
دولت از دیدار و اقبال درت محروم شد
در سواد خطه ی ملک عدم از سعی مرگ
خطه ی فرمان، تو گوئی نقطه ی موهوم شد
جود گوئی از صریر کلک تو موجود گشت
داد گوئی بی نفاذ امر تو معدوم شد
جان تو جان خلایق بود تا تو رفته ای
این سخن خلق جهان را بی سخن معلوم شد
هرچه شادی بود پنداری که از روی زمین
در سر صیت وفات صاحب مرحوم شد
صاحب عادل، مجیر الملک، صدر دین پناه
نجم دین؛ نور جهان مکرمت، گردون جاه
بی وجودت صاحبا صبح سعادت شام باد
صیت انصافت جهان را زیور ایام باد
مرغ دولت را چو در پرواز اقبال تو نیست
دانه ی تعظیم در حلق بزرگی دام باد
بی تو مجددین و دولت را که مخدوم جهانست
صبر دائم همدم و دولت همیشه رام باد
هر که از جان همچو دولت در هوای هر دو نیست
در دو گیتی تا بود زو نام دشمن کام باد
صاحب عادل، مجیر الملک، صدر دین پناه
نجم دین، نور جهان مکرمت، گردون جاه
اوحدالدین کرمانی : الباب الرابع: فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات
شمارهٔ ۴۹
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۱۰۰
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۲
اوحدالدین کرمانی : اشعار و قطعات پراکندهٔ دیگر
شمارهٔ ۲ - در رثای شروانشاه اخستان
جمیع الناس غمگینٌ که شروان شاههم مرده است
وفات شاههم اکنون طرب من قلبهم برده است
بهذا الصرصر العاصف کزو شروان مشوّش شد
درخت القلبشان خشک و گل الارواح پژمرده است
زن و مرد بلد جمله لِاَجل تلخی موتش
خراشان وجه، گریان چشم، بریان قلب و آزرده است
اگر چه موته صعبٌ لهم الصّبر اولی تر
که انفاس همه خلقان علیهم یک یک اشمرده است
وگر باور نمی داری که ما قَد قلته صدقٌ
فقل لی ایُّ مکتوبٍ که اسمش مرگ نسترده است
وفات شاههم اکنون طرب من قلبهم برده است
بهذا الصرصر العاصف کزو شروان مشوّش شد
درخت القلبشان خشک و گل الارواح پژمرده است
زن و مرد بلد جمله لِاَجل تلخی موتش
خراشان وجه، گریان چشم، بریان قلب و آزرده است
اگر چه موته صعبٌ لهم الصّبر اولی تر
که انفاس همه خلقان علیهم یک یک اشمرده است
وگر باور نمی داری که ما قَد قلته صدقٌ
فقل لی ایُّ مکتوبٍ که اسمش مرگ نسترده است