عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱
سینه ای داده ام به تیغ جفا
جگر از چاک کرده ام پیدا
عیش وصلت قوام باده شوق
دل ندانم ز دست و سر از پا
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱
بیا که فال جنون کرده ایم جنگ تو را
به نرخ گوهر دل می خریم سنگ تو را
نشان راست چرا از دلم نمی پرسی
که برده است به چشم نشان خدنگ تو را
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۲
ناله از تاثیر هویی در کمین دارم بیا
جان برای مقدمت در آستین دارم بیا
کرده تیرت مغز را در استخوان من شرار
خوش چراغانی ز شوق آفرین دارم بیا
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۳
چون دل ز وصل تو مایوس می کند مهتاب
چراغ نذر زمین بوس می کند مهتاب
شب فراق ز تر خنده های ابرم سوخت
به تیره روزیم افسوس می کند مهتاب
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۷
بسکه نظاره ز تاب رخ جانان افروخت
می توان شمع در این بزم ز مژگان افروخت
در میان تو و خورشید نگنجد نسبت
شعله تیغ تو از خون شهیدان افروخت
زین خجالت که لبت خون به دل صهبا کرد
پنبه چون گل به سر شیشه مستان افروخت
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۶۰
چشمت به جام هر که شراب نگاه ریخت
اول ز رشک،خون من بیگناه ریخت
آیینه شبنمی است که از شرم روی تو
یک قطره عرق شد و بر خاک راه ریخت
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۶۷
امشب از پرتو روی تو گلستان اینجاست
آرزو با سمنت دست و گریبان اینجاست
هرکه پابسته آن زلف چو زنجیرم دید
گفت سرحلقه زنار پرستان اینجاست
دل طلبکار لبش بود که ناگه خالش
خضر ره شد که لب چشمه حیوان اینجاست
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۰۲
خوابهای بی اثر تأثیر فریاد من است
بیزبانی گلستان خاطر شاد من است
حلقه دامش رم از چشم غزالان می کند
شرم طفلی سخت دامنگیر صیاد من است
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۳۴
سرنوشتم چون تمنا چین ابروی کسی است
بازگشتم چون تماشا با گل روی کسی است
در محبت دل به حرف آشنایی بسته ایم
حلقه زنجیر ما دیوانگان بوی کسی است
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۶۳
منزل آوارگی شأن نشان ما نداشت
ذره تا خورشید مغز استخوان ما نداشت
تا ستون می ساخت بازوی تپیدن می شکست
نا توانیهای دل زور کمان ما نداشت
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۰۰
شهید خوی گرمش مهر را در کینه می پیچد
نگه در دیده می دوزد نفس در سینه می پیچد
عجب گر از خمارم صبح شنبه دیده بگشاید
ز بس در کلبه ام دود شب آدینه می پیچد
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۱۷
عیشم از دولت بیدار اثرها دارد
شبم از گردش پیمانه سحرها دارد
همچو گوهر نظر از پاکی دل یافته ایم
اشک ما در جگر سنگ اثرها دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۷۴
اشکم به گلشن دل صد پاره می رود
حسرت به باغبانی نظاره می رود
برق نگاه گرم تو آیینه را گداخت
آتش به چشم روشنی خاره می رود
در گلشنی که دود بجوشد ز رنگ گل
خون فسرده از رگ فواره می رود
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۷۵
آشنایی نه چراغی است که خاموش شود
دوستی نیست جناغی که فراموش شود
چون مست باده ستم آن سنگدل شود
ترسم ز صبر جورکشان منفعل شود
آباد خانه دلم از گرد کلفت است
ترسم غبار خاطرم از گریه گل شود
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۹۴
سرم به حلقه فتراک بین گناه مپرس
به خون تپیده ام احوال صیدگاه مپرس
نگر به نخل قد و رستخیز جلوه مخواه
ببین به چشم وز بیرحمی نگاه مپرس
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱۸
دل به زلف او چو بندم بر سر دل چون شوم
همره خضر پریشانی به منزل چون شوم
ذوق آشوب خطر دیوانه ام دارد چو موج
نیستم خس بسته زنجیر ساحل چون شوم
من که از گرم اختلاطی های آتش زنده ام
گر شعوری دارم از یاد تو غافل چون شوم
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳ - فی البدیهه و مدح خلد الله سلطانه
علی الصباح که سلطان طارم ازرق
فراز گنبد فیروزه گون بزد سنجق
ز بیم خنجر خورشید، لشکر انجم
ز روی چرخ گریزان شدند چون زیبق
ز خواب صبح چون ملاح روز سر برداشت
روانه کرد درین بحر نیلگون زورق
ز روی صدق، به صابون مهر، گازر روز
سحر ز دامن گردون بشست روی شفق
چو آفتاب برآمد، درآمد از در من
بتی که از رخ او ماه را بود رونق
شکسته سنبل او نرخ عنبر سارا
گرفته عارض او بر گل و ریاحین دق
فراز سرو قدش یاسمین و سنبل و گل
درون پیرهنش برگ لاله و زنبق
کشیده از سر زلف آفتاب در زنجیر
فکنده بر مه تابان ز مشک ناب وهق
ز عکس آتش رخسار چون بهار، گلش
گلاب گشته و افتاده در میان عرق
نشاط در دل و در دست جام لعل مذاب
شراب در دست و در پاکشان کشان یلمق
به عشوه ترک کمان دار ناوک اندازش
نشانده در دل من تیغ غمزه نا بر حق
به شکر شکر شیرین دوست، طوطی نطق
دهان به چرب زبانی گشاده چون فستق
بگفتم: ای بت ساقی، بیار جام شراب
کنون که مطربم انگشت می زند بر رق
نهاد بر کف من جام باده، گفتا: نوش! ‏
چون نوش کردم از دست او می راوق
ز عشق نرگس سرمست و نوبهار رخش
بسان غنچه دریدم ز عاشقی قرطق
ز بهر آنکه شوم سرفراز همچو کلاه
به خاک پاش فتادم چون موزه و بشمق
چه گفت؟ گفت که حیدر برو به خدمت شاه
بخوان به حضرت أعلی قصیده ای مغلق
دراز همچو سعادت به پادشاهی رو
که پادشاهی و دولت بدو بود ملحق
هر آن کسی که سر از خط او بگرداند
به زخم تیغ زبان چون قلم کنندش شق
به گرد سور سرایش که به ز فردوس است
بود ز روی زمین تا به عرش یک خندق
گهی که شاه رخ آرد بر اسب در عرصه
هزار پیل چو فرزین برد به یک بیدق
به پایگاه جلالش همی کشند به دست
ز بهر پیشکش، این تند سرکش ابلق
مطهرست به عالم چو یحیی معصوم
از آنکه نام وی از نام او بود مشتق
یگانه نصرت دین یحیی ستوده خصال
دلیر و صفدر آفاق، پادشاه بحق
به پادشاهی و بخشندگی و شرم و ادب
تویی که برده ای از خسروان عهد سبق
شهان دور که مشهور عالمند امروز
به مجلس تو چو طفلان گرفته اند سبق
ترا به معرفت حق به حق شناخته ام
تو اهل معرفتی در جهان جان الحق
به معرفت دو جهان را گرفتی از مردی
چه حاجت است ترا در جهان به تیغ و درق
بدین دلیری و گردافکنی و شیردلی
هر آن کسی که ترا دید می زند صدق
حروف انجم و نه دفتر سپهر امروز
بود ز دفتر قدر تو کم ز نیم ورق
ز خدمتت نگریزد فلک به هیچ طریق
رخ از در تو نتابد ملک به هیچ نسق
به قاف قرب ز سیمرغ پیشتر باشد
اگر دمی به هوای تو پر زند عقعق
سپهر پیر که اقرار بندگی تو کرد
به پیش خلق جهان باز می دهد لاحق
به هیچ روی نباشد عزیز در بر خلق
کسی که با تو دورویی کند بسان هبق
هر آن کسی که علم شد به دوستداری تو
به پیش خلق بود سرافراز چون بیرق
عدوی ناکس بی آبرو- که بادا خاک!- ‏
در آتش حسد و حرص می شود محرق
به خالقی که بگسترد هفت فرش زمین
به قادری که برافراخت نه فلک معلق
به صانعی که شب از بهر روشنایی خلق
فروخت مشعله ی ماه در میان غسق
به مصطفی که خدا در ازل به کن فیکون
بیافرید جهان را به عشق او مطلق
به یاوران و به اولاد پاک زاهر او
که جز به دوستی حق نمی زنند نطق
به ان یکاد که از بهر چشم زخم دمند
به قل أعوذ که باشد کلام رب فلق
به چار طبع و سه روح و سه نفس و سه مولد
به شش جهان و به هفت اختر به نه جوسق
به رهروان طریقت، به عاشقان خدای
که از ریاضت در چشمشان نماند رمق
به آفتاب که هر صبحدم ز غایت مهر
فراز طارم نیلوفری زند سنجق
به مطبخ شب و گاو سپهر و بره ی چرخ
به قرص ماه و به نه گرد خوان و هفت طبق
که در میانه ی شاهان به شرم و حلم و ادب
نظیر تو نبود زیر گنبد ازرق
شها! اگر چه که گنج سخن بپاشیدم
نخواستم ز کسی در زمانه یک دانق
خسیس را نخرم من به هیچ در عالم
اگر چه در بر او سندس است و استبرق
به شهر یزد شب و روز مبرز الشعرا
هنوز می زند از روی جاهلی بق بق
شده ست خوار و خلق در میان خلق جهان
مباد هیچ کسی در زمانه خوار و خلق
چو شاهباز حقیقت کجا پرد عصفور
به صوت و نغمه ی بلبل کجا رسد لق لق
کنیم شکر خدای جهان که هست امروز
کسی که بازشناسد همای را از بق
همان به است که کوته کنم حدیث دراز
ز بهر آنکه درازی به غایت است احمق
همیشه تا به گه شام زورق خورشید
شود درین بن دریای قار مستغرق
زبهر آنکه تو دایم به حق همی کوشی
نگاهدار وجود تو باد دایم حق!‏
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵ - و له ایضا
ملک ملک ملاحت، شه خوبان خطا!‏
ریختی خون دل سوخته، بی جرم و خطا
گفتم از ملک ملک شاد شوم، عقلم گفت
به سراپرده ی سلطان نرسد دست گدا
گرد کوهت چه عجب گر چو کمر می گردم
کز چه باشد تن و اندام تو در بند قبا
سینه از فرقت معشوقه کنم چون آتش
دیده از حسرت دردانه کنم چون دریا
از قفا گرچه رقیب تو قفا خواهد زد
با وجود رخ خوبت نخورم غم ز قفا
سرفرازی کنم ار دور سپهر اندازد
دامن وصل تو در دست من بی سر و پا
صد هزاران دل سودازده در خاک افتد
اگر آشفته شود زلف تو از باد صبا
از هوای رخ چون آتش و آب خط تو
می رود خاک من سوخته بر باد هوا
تا مخالف شدی ای جان جهان با عشاق
سوختی جان و دل حیدر بی برگ و نوا
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸ - و له ایضا
مرا در موردستان گلستانی است
که گل چون روی او در گلستان نیست
دلم بربود و جانم زنده گردد
اگر آید برم، کآرام جانی است
رخش باشد چو خورشید آشکارا
ولی از چشم نامحرم نهانی است
اگر طوطی سخن گوید ز شکر
بر گفتار او شیرین زبانی است
چو روی مه وشت گلزار خوبی است
چو قد دلکشت سرو روانی است
بیا آخر زمانی در بر من
که ترک جان کنم کآخر زمانی است
برو حیدر به کوی عشقبازان
به ترک جان بگو چون دلستانی است
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷ - و له ایضا
آب کز دیده روان شد ببرد بنیادم
آتش عشق تو چون خاک دهد بر بادم
دیده خون ریز که چون مردم دریایی چشم
بهر دردانه به دریای محیط افتادم
مردم از گریه ی من غرقه دریای غمند
تا عنان نظر از دست مصالح دادم
بس که در دیده ی خود دجله روان می بینم
در شک افتم که مگر در طرف بغدادم
چون کمر خوش به میان آی که بر دامن کوه
کشته ی شکر شیرین تو چون فرهادم
خانه ی دیده ی من جای خیال رخ تست
زآن در دیده به روی دگری نگشادم
هر سحر در طلب پرتو خورشید جلال
پرده ی اطلس گردون بدرد فریادم
جستن حیدر وفا از هوس دیدن تو
ترک سر کردم و پا در طلبت بنهادم