عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
احمد شاملو : هوای تازه
نگاه کن
۱

سالِ بد
سالِ باد
سالِ اشک
سالِ شک.
سالِ روزهای دراز و استقامت‌های کم
سالی که غرور گدایی کرد.
سالِ پست
سالِ درد
سالِ عزا
سالِ اشکِ پوری
سالِ خونِ مرتضا
سالِ کبیسه...


۲

زندگی دام نیست
عشق دام نیست
حتا مرگ دام نیست
چرا که یارانِ گمشده آزادند
آزاد و پاک...


۳

من عشقم را در سالِ بد یافتم
که می‌گوید «مأیوس نباش»؟ ــ
من امیدم را در یأس یافتم
مهتابم را در شب
عشقم را در سالِ بد یافتم
و هنگامی که داشتم خاکستر می‌شدم
گُر گرفتم.

زندگی با من کینه داشت
من به زندگی لبخند زدم،
خاک با من دشمن بود
من بر خاک خفتم،
چرا که زندگی، سیاهی نیست
چرا که خاک، خوب است.



من بد بودم اما بدی نبودم
از بدی گریختم
و دنیا مرا نفرین کرد
و سالِ بد دررسید:
سالِ اشکِ پوری، سالِ خونِ مرتضا
سالِ تاریکی.
و من ستاره‌ام را یافتم من خوبی را یافتم
به خوبی رسیدم
و شکوفه کردم.

تو خوبی
و این همه‌ی اعتراف‌هاست.
من راست گفته‌ام و گریسته‌ام
و این بار راست می‌گویم تا بخندم
زیرا آخرین اشکِ من نخستین لبخندم بود.


۴

تو خوبی
و من بدی نبودم.
تو را شناختم تو را یافتم تو را دریافتم و همه‌ی حرف‌هایم شعر شد سبک شد.
عقده‌هایم شعر شد سنگینی‌ها همه شعر شد
بدی شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمنی شعر شد
همه شعرها خوبی شد
آسمان نغمه‌اش را خواند مرغ نغمه‌اش را خواند آب نغمه‌اش را خواند
به تو گفتم: «گنجشکِ کوچکِ من باش
تا در بهارِ تو من درختی پُرشکوفه شوم.»
و برف آب شد شکوفه رقصید آفتاب درآمد.
من به خوبی‌ها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبی‌ها نگاه کردم
چرا که تو خوبی و این همه‌ی اقرارهاست، بزرگ‌ترین اقرارهاست. ــ
من به اقرارهایم نگاه کردم
سالِ بد رفت و من زنده شدم
تو لبخند زدی و من برخاستم.


۵

دلم می‌خواهد خوب باشم
دلم می‌خواهد تو باشم و برای همین راست می‌گویم

نگاه کن:
با من بمان!

۱۳۳۴

احمد شاملو : هوای تازه
بهار دیگر
قصدِ من فریبِ خودم نیست، دلپذیر!
قصدِ من
فریبِ خودم نیست.

اگر لب‌ها دروغ می‌گویند
از دست‌های تو راستی هویداست
و من از دست‌های توست که سخن می‌گویم.



دستانِ تو خواهرانِ تقدیرِ من‌اند.

از جنگل‌های سوخته از خرمن‌های باران‌خورده سخن می‌گویم
من از دهکده‌ی تقدیرِ خویش سخن می‌گویم.



بر هر سبزه خون دیدم در هر خنده درد دیدم.
تو طلوع می‌کنی من مُجاب می‌شوم
من فریاد می‌زنم
و راحت می‌شوم.



قصدِ من فریبِ خودم نیست، دلپذیر!
قصدِ من
فریبِ خودم نیست.

تو این‌جایی و نفرینِ شب بی‌اثر است.
در غروبِ نازا، قلبِ من از تلقینِ تو بارور می‌شود.
با دست‌های تو من لزج‌ترینِ شب‌ها را چراغان می‌کنم.

من زندگی‌ام را خواب می‌بینم
من رؤیاهایم را زندگی می‌کنم
من حقیقت را زندگی می‌کنم.



از هر خون سبزه‌یی می‌روید از هر درد لب‌خنده‌یی
چرا که هر شهید درختی‌ست.
من از جنگل‌های انبوه به سوی تو آمدم
تو طلوع کردی
من مُجاب شدم،
من غریو کشیدم
و آرامش یافتم.

کنارِ بهار به هر برگ سوگند خوردم
و تو
در گذرگاه‌های شب‌زده
عشقِ تازه را اخطار کردی.



من هلهله‌ی شب‌گردانِ آواره را شنیدم
در بی‌ستاره‌ترینِ شب‌ها
لبخندت را آتش‌بازی کردم
و از آن پس
قلبِ کوچه خانه‌یِ ماست.



دستانِ تو خواهرانِ تقدیرِ من‌اند
بگذار از جنگل‌های باران‌خورده از خرمن‌های پُرحاصل سخن بگویم
بگذار از دهکده‌ی تقدیرِ مشترک سخن بگویم.

قصدِ من فریبِ خودم نیست، دلپذیر!
قصدِ من
فریبِ خودم نیست.

۱۳۳۴

احمد شاملو : هوای تازه
با سماجتِ يک الماس ...
و عشقِ سُرخِ یک زهر
در بلورِ قلبِ یک جام

و کش‌وقوسِ یک انتظار
در خمیازه‌ی یک اقدام

و نازِ گلوگاهِ رقصِ تو
بر دلدادگیِ خنجرِ من...

و تو خاموشی کرده‌ای پیشه
من سماجت،
تو یک‌چند
من همیشه.

و لاکِ خونِ یک امضا
که به نامه‌ی هر نیازِ من
زنگار می‌بندد،
و قطره‌قطره‌های خونِ من
که در گلوی مسلولِ یک عشق
می‌خندد،

و خدای یک عشق
خدای یک سماجت
که سحرگاهِ آفرینشِ شبِ یک کامکاری
می‌میرد، ــ
[از زمینِ عشقِ سُرخ‌اش
با دهانِ خونینِ یک زخم
بوسه‌یی گرم می‌گیرد:

«ــ اوه، مخلوقِ من!
باز هم، مخلوقِ من
باز هم!»
و
می‌میرد!]

و تلاشِ عشقِ او
در لبانِ شیرینِ کودکِ من
می‌خندد فردا،

و از قلبِ زلالِ یک جام
که زهرِ سُرخِ یک عشق را در آن نوشیده‌ام
و از خمیازه‌ی یک اقدام
که در کش‌وقوسِ انتظارِ آن مرده‌ام
و از دلدادگیِ خنجرِ خود
که بر نازگاهِ گلوی رقصَت نهاده‌ام
واز سماجتِ یک الماس
که بر سکوتِ بلورینِ تو می‌کشم،
به گوشِ کودکم گوشوار می‌آویزم!

و به‌سانِ تصویرِ سرگردانِ یک قطره باران
که در آیینه‌ی گریزانِ شط می‌گریزد،
عشقم را بلعِ قلبِ تو می‌کنم:
عشقِ سرخی را که نوشیده‌ام در جامِ یک قلب که در آن دیده‌ام گردشِ مغرورِ ماهیِ مرگِ تنم را که بوسه‌ی گرم خواهد گرفت با دهانِ خون‌آلودِ زخمش از زمینِ عشقِ سُرخَش

و چون سماجتِ یک خداوند
خواهد مُرد سرانجام
در بازپسین دَمِ شبِ آفرینشِ یک کام،
و عشقِ مرا که تمامیِ روحِ اوست
چون سایه‌ی سرگردانِ هیکلی ناشناس خواهد بلعید
گرسنگیِ آینه‌یِ قلبِ تو!



و اگر نشنوی به تو خواهم شنواند
حماسه‌ی سماجتِ عاشقت را زیرِ پنجره‌ی مشبکِ تاریکِ بلند که در غریوِ قلبش زمزمه می‌کند:
«ــ شوکرانِ عشقِ تو که در جامِ قلبِ خود نوشیده‌ام
خواهدم کُشت.
و آتشِ این همه حرف در گلویم
که برایِ برافروختنِ ستارگانِ هزار عشق فزون است
در ناشنواییِ گوشِ تو
خفه‌ام خواهد کرد!»

۱۳ تیرِ ۱۳۳۰

احمد شاملو : هوای تازه
رُکسانا
بگذار پس از من هرگز کسی نداند از رُکسانا با من چه گذشت.

بگذار کسی نداند
که چگونه من از روزی که تخته‌های کفِ این کلبه‌ی چوبینِ ساحلی رفت و آمدِ کفش‌های سنگینم را
بر خود احساس کرد
و سایه‌ی دراز و سردم بر ماسه‌های مرطوبِ این ساحلِ متروک کشیده شد،
تا روزی که دیگر آفتاب به چشم‌هایم نتابد،
با شتابی امیدوار کفنِ خود را دوخته‌ام، گورِ خود را کنده‌ام...



اگرچه نسیم‌وار از سرِ عمرِ خود گذشته‌ام
و بر همه چیز ایستاده‌ام و در همه چیز تأمل کرده‌ام رسوخ کرده‌ام؛

اگرچه همه چیز را به دنبالِ خود کشیده‌ام:
همه‌یِ حوادث را، ماجراها را، عشق‌ها و رنج‌ها را به دنبالِ خود کشیده‌ام
و زیرِ این پرده‌ی زیتونی رنگ که پیشانیِ آفتاب‌سوخته‌ی من است پنهان کرده‌ام، ــ
اما من هیچ کدامِ این‌ها را نخواهم گفت
لام‌تاکام حرفی نخواهم زد
می‌گذارم هنوز چو نسیمی سبک از سرِ بازمانده‌ی عمرم بگذرم
و بر همه چیز بایستم و در همه چیز تأمل کنم، رسوخ کنم.
همه چیز را دنبالِ خود بکشم و زیرِ پرده‌ی زیتونی رنگ پنهان کنم:
همه‌ی حوادث و ماجراها را،
عشق‌ها را و رنج‌ها را مثلِ رازی مثلِ سرّی پُشتِ این پرده‌ی ضخیم به چاهی بی‌انتها بریزم،
نابودِشان کنم و از آن همه لام‌تاکام با کسی حرفی نزنم...

بگذار کسی نداند که چگونه من به جایِ نوازش شدن، بوسیده شدن، گزیده شده‌ام!

بگذار هیچ‌کس نداند، هیچ‌کس! و از میانِ همه‌ی خدایان، خدایی جز فراموشی بر این همه رنج آگاه نگردد.

و به‌کلی مثلِ این که این‌ها همه نبوده است،
اصلاً نبوده است و من همچون تمامِ آن کسان که دیگر نامی ندارند
ــ نسیم‌وار از سرِ این‌ها همه نگذشته‌ام و بر این‌ها همه تأمل نکرده‌ام،
این‌ها همه را ندیده‌ام...

بگذار هیچ‌کس نداند،
هیچ‌کس نداند تا روزی که سرانجام، آفتابی که باید به چمن‌ها و جنگل‌ها بتابد،
آبِ این دریایِ مانع را بخشکاند و مرا چون قایقی فرسوده به شن بنشاند
و بدین‌گونه، روحِ مرا به رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ باز رساند.

چرا که رُکسانایِ من مرا به هجرانی که اعصاب را می‌فرساید و دلهره می‌آورد محکوم کرده است.
و محکومم کرده است
که تا روزِ خشکیدنِ دریاها به انتظارِ رسیدنِ بدو ــ در اضطرابِ انتظاری سرگردان ــ محبوس بمانم...

و این است ماجرایِ شبی که به دامنِ رُکسانا آویختم و از او خواستم که مرا با خود ببرد.
چرا که رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ در کلبه‌ی چوبینِ ساحلی نمی‌گنجید،
و من بی‌وجودِ رُکسانا ــ بی‌تلاش و بی‌عشق و بی‌زندگی ــ در ناآسودگی و نومیدی زنده نمی‌توانستم بود...



...سرانجام، در عربده‌های دیوانه‌وارِ شبی تار و توفانی که دریا تلاشی زنده داشت
و جرقه‌های رعد، زندگی را در جامه‌ی قارچ‌های وحشی به دامنِ کوهستان می‌ریخت؛
دیرگاه از کلبه‌ی چوبینِ ساحلی بیرون آمدم.
و توفان با من درآویخت و شنلِ سُرخِ مرا تکان داد و من در زردتابیِ فانوس، مخملِ کبودِ آسترِ آن را دیدم.
و سرمایِ پاییزی استخوان‌های مرا لرزاند.

اما سایه‌ی درازِ پاهایم که به‌دقت از نورِ نیم‌رنگِ فانوس می‌گریخت
و در پناهِ من به ظلمتِ خیس و غلیظِ شب می‌پیوست، به رفت‌وآمد تعجیل می‌کرد.
و من شتابم را بر او تحمیل می‌کردم.
و دلم در آتش بود.
و موجِ دریا از سنگ‌چینِ ساحل لب‌پَر می‌زد.
و شب سنگین و سرد و توفانی بود. زمین پُرآب و هوا پُرآتش بود.
و من در شنلِ سُرخِ خویش، شیطان را می‌مانستم که به مجلسِ عشرت‌های شوق‌انگیز می‌رفت.

اما دلم در آتش بود و سوزندگیِ این آتش را در گلوی خوداحساس می‌کردم.
و باد، مرا از پیش‌رفتن مانع می‌شد...

کنارِ ساحلِ آشوب، مرغی فریاد زد
و صدایِ او در غرشِ روشنِ رعد خفه شد.
و من فانوس را در قایق نهادم.
و ریسمانِ قایق را از چوب‌پایه جدا کردم.
و در واپس‌رفتِ نخستین موجی که به زیرِ قایق رسید،
رو به دریای ظلمت‌آشوب پارو کشیدم.
و در ولوله‌ی موج و باد ــ در آن شبِ نیمه‌خیسِ غلیظ ــ به دریای دیوانه درآمدم
که کفِ جوشانِ غیظ بر لبانِ کبودش می‌دوید.

موج از ساحل بالا می‌کشید
و دریا گُرده تهی می‌کرد

و من در شیبِ تهی‌گاهِ دریا چنان فرو می‌شدم
که برخوردِ کفِ قایق را با ماسه‌هایی که دریایِ آبستن هرگز نخواهدِشان زاد،
احساس می‌کردم.

اما می‌دیدم که ناآسودگیِ روحِ من اندک‌اندک خود را به آشفته‌گیِ دنیایِ خیس و تلاش‌کارِ بیرون وامی‌گذارد.
و آرام‌آرام، رسوبِ آسایش را در اندرونِ خود احساس می‌کردم.

لیکن شب آشفته بود
و دریا پرپر می‌زد
و مستی دیرسیرابی در آشوبِ سردِ امواجِ دیوانه به جُستجویِ لذتی گریخته عربده می‌کشید...
و من دیدم که آسایشی یافته‌ام
و اکنون به حلزونی دربه‌در می‌مانم که در زیروزِبَررفتِ بی‌پایانِ شتابندگانِ دریا صدفی جُسته است.
و می‌دیدم که اگر فانوس را به آب افکنم و سیاهیِ شب را به فروبستگیِ چشمانِ خود تعبیر کنم،
به بودای بی‌دغدغه ماننده‌ام که درد را از آن روی که طلیعه‌تازِ نیروانا می‌داند به دلاسودگی برمی‌گزارد.
اما من از مرگ به زندگی گریخته بودم.
و بویِ لجنِ نمک‌سودِ شبِ خفتن‌جایِ ماهی‌خوارها که با انقلابِ امواجِ برآمده همراهِ وزشِ باد
در نفسِ من چپیده بود، مرا به دامنِ دریا کشیده بود.
و زیروفرارفتِ زنده‌وارِ دریا، مرا به‌سانِ قایقی که بادِ دریا ریسمانش را بگسلد
از سکونِ مرده‌وارِ ساحل بر آب رانده بود،
و در می‌یافتم از راهی که بودا گذشته است به زندگی بازمی‌گردم.
و در این هنگام
در زردتابیِ نیم‌رنگِ فانوس، سرکشیِ کوهه‌های بی‌تاب را
می‌نگریستم.
و آسایشِ تن و روحِ من در اندرونِ من به خواب می‌رفت.
و شب آشفته بود
و دریا چون مرغی سرکنده پرپر می‌زد و به‌سانِ مستی ناسیراب به جُستجویِ لذت عربده می‌کشید.



در یک آن، پنداشتم که من اکنون همه چیزِ زندگی را به‌دلخواهِ خود یافته‌ام.
یک چند، سنگینیِ خُردکننده‌ی آرامشِ ساحل را در خفقانِ مرگی بی‌جوش،
بر بی‌تابیِ روحِ آشفته‌یی که به دنبالِ آسایش می‌گشت تحمل کرده بودم:
ــ آسایشی که از جوشش مایه می‌گیرد!
و سرانجام در شبی چنان تیره، به‌سانِ قایقی که بادِ دریا ریسمانش را بگسلد،
دل به دریای توفانی زده بودم.
و دریا آشوب بود.
و من در زیروفرارفتِ زنده‌وارِ آن‌که خواهشی پُرتپش در هر موجِ بی‌تابش گردن می‌کشید،
مایه‌ی آسایش و زندگیِ خود را بازیافته بودم، همه چیزِ زندگی را به‌دلخواهِ خویش به‌دست آورده بودم.
اما ناگهان در آشفتگیِ تیره و روشنِ بخار و مهِ بالایِ قایق ــ که شب گهواره جنبانش بود ــ
و در انعکاسِ نورِ زردی که به مخملِ سُرخِ شنلِ من می‌تافت، چهره‌یی آشنا به چشمانم سایه زد.
و خیزاب‌ها، کنارِ قایقِ بی‌قرارِ بی‌آرام در تبِ سردِ خود می‌سوختند.

فریاد کشیدم: «رُکسانا!»

اما او در آرامشِ خود آسایش نداشت
و غریوِ من به مانندِ نفسی که در توده‌هایِ عظیم دود دَمَند، چهره‌ی او را برآشفت.
و این غریو،
رخساره‌ی رویاییِ او را به‌سانِ روحِ گنه‌کاری شبگرد که از آوازِ خروس نزدیکیِ سپیده‌دمان را احساس کند،
شکنجه کرد.
و من زیرِ پرده‌ی نازکِ مه و ابر، دیدمش که چشمانش را به خواب گرفت
و دندان‌هایش را از فشارِ رنجی گنگ برهم فشرد.

فریاد کشیدم: «رُکسانا!»

اما او در آرامشِ خود آسوده نبود
و به‌سانِ مهی از باد آشفته،
با سکوتی که غریوِ مستانه‌ی توفانِ دیوانه را در زمینه‌ی خود پُررنگ‌تر می‌نمود
و برجسته‌تر می‌ساخت و برهنه‌تر می‌کرد، گفت:
«ــ من همین دریای بی‌پایانم!»

و در دریا آشوب بود
در دریا توفان بود...

فریاد کشیدم: «ــ رُکسانا!»
اما رُکسانا در تبِ سردِ خود می‌سوخت
و کفِ غیظ بر لبِ دریا می‌دوید
و در دلِ من آتش بود

و زنِ مه‌آلود که رخسارش از انعکاسِ نورِ زردِ فانوس بر مخملِ سُرخِ شنلِ من رنگ می‌گرفت
و من سایه‌ی بزرگِ او را بر قایق و فانوس و روحِ خود احساس می‌کردم،
با سکوتی که شُکوهش دلهره‌آور بود، گفت:
«ــ من همین توفانم من همین غریوم
من همین دریای آشوبم که آتشِ صدهزار خواهشِ زنده در هر موجِ بی‌تابش شعله می‌زند!»

«رُکسانا!»

«ــ اگر می‌توانستی بیایی، تو را با خود می‌بردم.
تو نیز ابری می‌شدی و هنگامِ دیدارِ ما از قلبِ ما آتش می‌جَست و دریا و آسمان را روشن می‌کرد...
در فریادهای توفانیِ خود سرود می‌خواندیم
در آشوبِ امواجِ کف کرده‌ی دورگریزِ خود آسایش می‌یافتیم
و در لهیبِ آتشِ سردِ روحِ پُرخروشِ خود می‌زیستیم...
اما تو نمی‌توانی بیایی، نمی‌توانی
تو نمی‌توانی قدمی از جای خود فراتر بگذاری!»

«ــ می‌توانم
رُکسانا!
می‌توانم»...

«ــ می‌توانستی، اما اکنون نمی‌توانی

و میانِ من و تو به همان اندازه فاصله هست
که میانِ ابرهایی که در آسمان و انسان‌هایی که بر زمین سرگردانند...»

«ــ رُکسانا...»
و دیگر در فریادِ من آتشِ امیدی جرقه نمی‌زد.

«ــ شاید بتوانی تا روزی که هنوز آخرین نشانه‌های زندگی را از تو بازنستانده‌اند
چونان قایقی که بادِ دریا ریسمانش را از چوب‌پایه‌ی ساحل بگسلد
بر دریای دلِ من عشقِ من زندگیِ من بی‌وقفه‌گردی کنی...
با آرامشِ من آرامش یابی در توفانِ من بغریوی و ابری که به دریا می‌گرید
شورابِ اشک را از چهره‌ات بشوید.
تا اگر روزی،
آفتابی که باید بر چمن‌ها و جنگل‌ها بتابد آبِ این دریا را فرو خشکاند
و مرا گودالی بی‌آب و بی‌ثمر کرد، تو نیز به‌سانِ قایقی برخاک‌افتاده بی‌ثمر گردی
و بدین‌گونه، میانِ تو و من آشناییِ نزدیک‌تری پدید آید.
اما اگر اندیشه کنی که هم‌اکنون می‌توانی
به من که روحِ دریا روحِ عشق و روحِ زندگی هستم بازرسی،
نمی‌توانی، نمی‌توانی!»
«ــ رُک... سا... نا»
و فریادِ من دیگر به پچپچه‌یی مأیوس و مضطرب مبدل گشته بود.

و دریا آشوب بود.
و خیالِ زندگی با درونِ شوریده‌اش عربده می‌زد.
و رُکسانا بر قایق و من و بر همه‌ی دریا در پیکرِ ابری که از باد به هم برمی‌آمد
در تبِ زنده‌ی خود غریو می‌کشید:

«ــ شاید به هم بازرسیم:
روزی که من به‌سانِ دریایی خشکیدم،
و تو چون قایقی فرسوده بر خاک ماندی
اما اکنون میانِ ما فاصله چندان است
که میانِ ابرهایی که در آسمان و انسان‌هایی که بر زمین سرگردانند».

«ــ می‌توانم
رُکسانا!
می‌توانم...»

«ــ نمی‌توانی!
نمی‌توانی»

«ــ رُکسانا...»
خواهشِ متضرعی در صدایم می‌گریست
و در دریا آشوب بود.

«ــ اگر می‌توانستی تو را با خود می‌بردم
تو هم بر این دریای پُرآشوب موجی تلاش‌کار می‌شدی
و آنگاه در التهابِ شب‌هایِ سیاه و توفانی
که خواهشی قالب‌شکاف در هر موجِ بی‌تابِ دریا گردن می‌کشد،
در زیروفرارفتِ جاویدانِ کوهه‌های تلاش، زندگی می‌گرفتیم.»

بی‌تاب در آخرین حمله‌ی یأس کوشیدم تا از جای برخیزم اما زنجیرِ لنگری به خروار بر پایم بود.
و خیزاب‌ها کنارِ قایقِ بی‌قرارِ بی‌سکون در تبِ سردِ خود می‌سوختند.
و روحِ تلاشنده‌ی من در زندانِ زمخت و سنگینِ تنم می‌افسرد
و رُکسانا بر قایق و من و دریا در پیکرِ ابری که از باد به‌هم برآید،
با سکوتی که غریوِ شتابندگانِ موج را بر زمینه‌ی خود برجسته‌تر می‌کرد فریاد می‌کشید:

«ــ نمی‌توانی!

و هرکس آن‌چه را که دوست می‌دارد در بند می‌گذارد.
و هر زن مرواریدِ غلتانِ خود را به زندانِ صندوقش محبوس می‌دارد،

و زنجیرهای گران را من بر پایت نهاده‌ام،
ورنه پیش از آن‌که به من رسی طعمه‌ی دریای بی‌انتها شده بودی
و چشمانت چون دو مرواریدِ جاندار که هرگز صیدِ غواصانِ دریا نگردد،
بلعِ صدف‌ها شده بود...

تو نمی‌توانی بیایی
نمی‌توانی بیایی!

تو می‌باید به کلبه‌ی چوبینِ ساحلی بازگردی
و تا روزی که آفتاب مرا و تو را بی‌ثمر نکرده است،
کنارِ دریا از عشقِ من، تنها از عشقِ من روزی بگیری...»



من در آخرین شعله‌ی زردتابِ فانوس،
چکشِ باران را بر آب‌های کف کرده‌ی بی‌پایانِ دریا دیدم
و سحرگاهان مردانِ ساحل،
در قایقی که امواجِ سرگردان به خاک کشانده بود مدهوشم یافتند...



بگذار کسی نداند که ماجرایِ من و رُکسانا چگونه بود!

من اکنون در کلبه‌یِ چوبینِ ساحلی که باد در سفالِ بامش عربده می‌کشد
و باران از درزِ تخته‌های دیوارش به درون نشت می‌کند،
از دریچه به دریای آشوب می‌نگرم
و از پسِ دیوارِ چوبین،
رفت‌وآمدِ آرام و متجسسانه‌ی مردمِ کنجکاوی را که به تماشای دیوانگان رغبتی دارند
احساس می‌کنم.
و می‌شنوم که زیرِ لب با یکدیگر می‌گویند:

«ــ هان گوش کنید،
دیوانه هم‌اکنون با خود سخن خواهد گفت».

و من از غیظ لب به دندان می‌گزم
و انتظارِ آن روزِ دیرآینده که آفتاب،
آبِ دریاهای مانع را خشکانده باشد
و مرا چون قایقی رسیده به ساحل به خاک نشانده باشد
و روحِ مرا به رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ باز رسانده باشد،
به سانِ آتشِ سردِ امیدی در تَهِ چشمانم شعله می‌زند.
و زیرِ لب با سکوتی مرگبار فریاد می‌زنم:

«رُکسانا!»

و غریوِ بی‌پایانِ رُکسانا را می‌شنوم
که از دلِ دریا،
با شتابِ بی‌وقفه‌ی خیزاب‌های دریا که هزاران خواهشِ زنده در هر موجِ بی‌تابش گردن می‌کشد،
یکریز فریاد می‌زند:

«ــ نمی‌توانی بیایی!
نمی‌توانی بیایی!»...

مشت بر دیوارِ چوبین می‌کوبم
و به مردمِ کنجکاوی که از دیدارِ دیوانگان دلشاد می‌شوند
و سایه‌شان که به درزِ تخته‌ها می‌افتد حدودِ هیکلِشان را مشخص می‌کند،
نهیب می‌زنم:

«ــ می‌شنوید؟
بدبخت‌ها
می‌شنوید؟»

و سایه‌ها از درزِ تخته‌های دیوار به زمین می‌افتند.
و من، زیرِ ضربِ پاهای گریزآهنگ،
فریادِ رُکسانا را می‌شنوم که از دلِ دریا،
با شتابِ بی‌وقفه‌ی امواجِ خویش،
همراهِ بادی که از فرازِ آب‌های دوردست می‌گذرد،
یک‌ریز فریاد می‌کشد:

«ــ نمی‌توانی بیایی!
نمی‌توانی بیایی!».

۱۳۲۹

احمد شاملو : باغ آینه
معاد
من
باد و
مادرِ هوا خواهم شد
و گردشِ زمین را
به‌سانِ جنبشِ مولی
در گندابِ تنم احساس
خواهم کرد.

من
خاک و
مولِ زمین خواهم شد
و هوا
به‌سانِ زهدانِ زنی در برم خواهد گرفت.

از سردیِ مرده‌وارِ پیکرِ خاکیِ خویش
رنجه خواهم شد.
از فشارِ شهوتناکِ بازوانِ نسیمیِ خویش
شکنجه خواهم شد.
از دیدارِ خویش عذابِ فراوان خواهم کشید
و سخنانِ همیشه را
در دو گوشِ بی‌رغبتِ خویش
مکرر خواهم کرد.

۱۳۳۸

احمد شاملو : لحظه‌ها و همیشه
وصل
۱

در برابرِ بی‌کرانیِ ساکن
جنبشِ کوچکِ گُلبرگ
به پروانه‌یی ماننده بود.


زمان، با گامِ شتابناک برخاست
و در سرگردانی
یله شد.

در باغستانِ خشک
معجزه‌ی وصل
بهاری کرد.

سرابِ عطشان
برکه‌یی صافی شد،
و گنجشکانِ دست‌آموزِ بوسه
شادی را
در خشکسارِ باغ
به رقص آوردند.


۲

اینک! چشمی بی‌دریغ
که فانوسِ اشک‌اش
شوربختیِ مردی را که تنها بودم و تاریک
لبخند می‌زند.

آنک منم که سرگردانی‌هایم را همه
تا بدین قُلّه‌ی جُل‌جُتا
پیموده‌ام

آنک منم
میخِ صلیب از کفِ دستان به دندان برکنده.

آنک منم
پا بر صلیبِ باژگون نهاده
با قامتی به بلندیِ فریاد.


۳

در سرزمینِ حسرت معجزه‌یی فرود آمد
[و این خود دیگرگونه معجزتی بود].


فریاد کردم:
«ــ ای مسافر!
با من از آن زنجیریانِ بخت که چنان سهمناک دوست می‌داشتم
این‌مایه ستیزه چرا رفت؟
با ایشان چه می‌بایدم کرد؟»


«ــ بر ایشان مگیر!»
چنین گفت و چنین کردم.


لایه‌ی تیره فرونشست
آبگیرِ کدر
صافی شد
و سنگریزه‌های زمزمه
در ژرفای زلال
درخشید

دندان‌های خشم
به لبخندی
زیبا شد

رنجِ دیرینه
همه کینه‌هایش را
خندید


پای‌آبله
در چمنزارانِ آفتاب
فرود آمدم
بی‌آنکه از شبِ ناآشتی
داغِ سیاهی بر جگر نهاده باشم.


۴

نه!
هرگز شب را باور نکردم
چرا که
در فراسوهای دهلیزش
به امیدِ دریچه‌یی
دل بسته بودم.


۵

شکوهی در جانم تنوره می‌کشد
گویی از پاک‌ترین هوای کوهستانی
لبالب
قدحی درکشیده‌ام.

در فرصتِ میانِ ستاره‌ها
شلنگ‌انداز
رقصی می‌کنم -
دیوانه
به تماشای من بیا!

دیِ ۱۳۴۰

احمد شاملو : مرثیه‌های خاک
و حسرتی
(به پاسخِ استقبالیه‌یی)
۱
نه
این برف را
دیگر
سرِ بازایستادن نیست،

برفی که بر ابروی و به موی ما می‌نشیند
تا در آستانه‌ی آیینه چنان در خویشتن نظر کنیم
که به وحشت
از بلندِ فریادوارِ گُداری
به اعماقِ مغاک
نظر بردوزی.

باری
مگر آتشِ قطبی را
برافروزی.
که برقِ مهربانِ نگاهت
آفتاب را
بر پولادِ خنجری می‌گشاید
که می‌باید
به دلیری
با دردِ بلندِ شبچراغی‌اش
تاب آرم
به هنگامی که انعطافِ قلبِ مرا
با سختی‌ِ تیغه‌ی خویش
آزمونی می‌کند.

نه
تردیدی بر جای بِنمانده است
مگر قاطعیتِ وجودِ تو
کز سرانجامِ خویش
به تردیدم می‌افکند،
که تو آن جُرعه‌ی آبی
که غلامان
به کبوتران می‌نوشانند
از آن پیش‌تر
که خنجر
به گلوگاهِشان نهند.


۲
کجایی؟ بشنو! بشنو!
من از آنگونه با خویش به مهرم
که بسمل شدن را به جان می‌پذیرم
بس که پاک می‌خواند این آبِ پاکیزه که عطشانش مانده‌ام!
بس که آزاد خواهم شد
از تکرارِ هجاهای همهمه
در کشاکشِ این جنگِ بی‌شکوه!

و پاکیزگی‌ِ این آب
با جانِ پُرعطشم

کوچ را
همسفر خواهد شد.
و وجدان‌های بی‌رونق و خاموشِ قاضیان
که تنها تصویری از دغدغه‌ی عدالت بر آن کشیده‌اند
به خود بازم می‌نهند.


۳
منم آری منم
که از اینگونه تلخ می‌گریم
که اینک
زایشِ من
از پسِ دردی چهل‌ساله
در نگرانی‌ِ این نیمروزِ تفته
در دامانِ تو که اطمینان است و پذیرش است
که نوازش است و بخشش است. ــ

در نگرانی‌ِ این لحظه‌ی یأس،
که سایه‌ها دراز می‌شوند
و شب با قدم‌های کوتاه
دره را می‌انبارد.

ای کاش که دستِ تو پذیرش نبود
نوازش نبود و
بخشش نبود
که این
همه
پیروزیِ حسرت است،
بازآمدنِ همه بینایی‌هاست
به هنگامی که
آفتاب
سفر را
جاودانه
بار بسته است
و دیری نخواهد گذشت
که چشم‌انداز
خاطره‌یی خواهد شد
و حسرتی
و دریغی.

که در این قفس جانوری هست
از نوازشِ دستانت برانگیخته،
که از حرکتِ آرامِ این سیاه‌جامه مسافر
به خشمی حیوانی می‌خروشد.


۴
با خشم و جدل زیستم.
و به هنگامی که قاضیان
اثباتِ آن را که در عدالتِ ایشان شایبه‌ی اشتباه نیست
انسانیت را محکوم می‌کردند
و امیران
نمایشِ قدرت را
شمشیر بر گردنِ محکوم می‌زدند،
محتضر را
سر بر زانوی خویش نهادم.

و به هنگامی که همگنانِ من
عشق را
در رؤیای زیستن
اصرار می‌کردند

من ایستاده بودم
تا زمان
لنگ‌لنگان
از برابرم بگذرد،
و اکنون
در آستانه‌ی ظلمت
زمان به ریشخند ایستاده است
تا منش از برابر بگذرم
و در سیاهی فروشوم
به دریغ و حسرت چشم بر قفا دوخته
آنجا که تو ایستاده‌ای.


۵
من درد بوده‌ام همه
من درد بوده‌ام.
گفتی پوست‌واره‌یی
استوار به دردی،

چونان طبل
خالی و فریادگر
[درونِ مرا
که خراشید

تام
تام از درد
بینبارد؟]

و هر اندامم از شکنجه‌ی فسفرینِ درد
مشخص بود.
در تمامتِ بیداریِ خویش
هر نماد و نمود را
با احساسِ عمیقِ درد
دریافتم.

عشق آمد و دردم از جان گریخت
خود در آن دَم که به خواب می‌رفتم.
آغاز از پایان آغاز شد.

تقدیرِ من است این همه، یا سرنوشتِ توست
یا لعنتی‌ست جاودانه؟
که این فروکشِ درد
خود انگیزه‌ی دردی دیگر بود؛
که هنگامی به آزادیِ عشق اعتراف می‌کردی
که جنازه‌ی محبوس را
از زندان می‌بردند.

نگاه کن، ای!
نگاه کن
که چگونه
فریادِ خشمِ من از نگاهم شعله می‌کشد
چنان که پنداری
تندیسی عظیم
با ریه‌های پولادینِ خویش
نفس می‌کشد.

از کجا آمده‌ای
ای که می‌باید
اکنونت را
این‌چنین
به دردی تاریک کننده
غرقه کنی! ــ
از کجا آمده‌ای؟

و ملال در من جمع می‌آید
و کینه‌یی دَم‌افزون
به شمارِ حلقه‌های زنجیرم،
چون آب‌ها
راکد و تیره
که در ماندابی.


۶
نفسِ خشم‌آگینِ مرا
تُند و بریده
در آغوش می‌فشاری
و من احساس می‌کنم که رها می‌شوم
و عشق
مرگِ رهایی‌بخشِ مرا
از تمامیِ تلخی‌ها
می‌آکند.

بهشتِ من جنگلِ شوکران‌هاست
و شهادتِ مرا پایانی نیست.

۱۰ تیرماه ۱۳۴۷

احمد شاملو : ابراهیم در آتش
برخاستن
چرا شبگیر می‌گرید؟

من این را پرسیده‌ام
من این را می‌پرسم.



عفونتت از صبری‌ست
که پیشه کرده‌ای
به هاویه‌ی وَهن.

تو ایوبی
که از این پیش اگر
به پای
برخاسته بودی
خضروارت
به هر قدم
سبزینه‌ی چمنی
به خاک
می‌گسترد،
و بادِ دامانت
تندبادی
تا نظمِ کاغذینِ گُل‌بوته‌های خار
بروبد.

من این را گفته‌ام
همیشه
همیشه من این را می‌گویم.

۲۵ تیرِ ۱۳۵۱

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
در جدال با خاموشی
۱
من بامدادم سرانجام
خسته
بی آنکه جز با خویشتن به جنگ برخاسته باشم.
هرچند جنگی از این فرساینده‌تر نیست،
که پیش از آنکه باره برانگیزی
آگاهی
که سایه‌ی عظیمِ کرکسی گشوده‌بال
بر سراسرِ میدان گذشته است
تقدیر از تو گُدازی خون‌آلوده به خاک اندر کرده است
و تو را دیگر
از شکست و مرگ
گزیر
نیست.

من بامدادم
شهروندی با اندام و هوشی متوسط.
نَسبَم با یک حلقه به آوارگانِ کابل می‌پیوندد.
نامِ کوچکم عربی‌ست
نامِ قبیله‌یی‌ام تُرکی
کُنیَتَم پارسی.
نامِ قبیله‌یی‌ام شرمسارِ تاریخ است
و نامِ کوچکم را دوست نمی‌دارم
(تنها هنگامی که تواَم آواز می‌دهی
این نام زیباترین کلامِ جهان است
و آن صدا غمناک‌ترین آوازِ استمداد).

در شبِ سنگینِ برفی بی‌امان
بدین رُباط فرود آمدم
هم از نخست پیرانه خسته.

در خانه‌یی دلگیر انتظارِ مرا می‌کشیدند
کنارِ سقاخانه‌ی آینه
نزدیکِ خانقاهِ درویشان.
(بدین سبب است شاید
که سایه‌ی ابلیس را
هم از اول
همواره در کمینِ خود یافته‌ام).

در پنج‌سالگی
هنوز از ضربه‌ی ناباورِ میلادِ خویش پریشان بودم
و با شغشغه‌ی لوکِ مست و حضورِ ارواحیِ خزندگانِ زهرآگین برمی‌بالیدم
بی‌ریشه
بر خاکی شور
در برهوتی دورافتاده‌تر از خاطره‌ی غبارآلودِ آخرین رشته‌ی نخل‌ها بر حاشیه‌ی آخرین خُشک‌رود.

در پنج‌سالگی
بادیه در کف
در ریگزارِ عُریان به دنبالِ نقشِ سراب می‌دویدم
پیشاپیشِ خواهرم که هنوز
با جذبه‌ی کهربایی مرد
بیگانه بود.

نخستین‌بار که در برابرِ چشمانم هابیلِ مغموم از خویشتن تازیانه خورد شش‌ساله بودم.
و تشریفات
سخت درخور بود:
صفِ سربازان بود با آرایشِ خاموشِ پیادگانِ سردِ شطرنج،
و شکوهِ پرچمِ رنگین‌ْرقص
و داردارِ شیپور و رُپ‌رُپه‌ی فرصت‌سوزِ طبل
تا هابیل از شنیدنِ زاری خویش زردرویی نبرد.



بامدادم من
خسته از با خویش جنگیدن
خسته‌ی سقاخانه و خانقاه و سراب
خسته‌ی کویر و تازیانه و تحمیل
خسته‌ی خجلت از خود بردنِ هابیل.
دیری‌ست تا دَم بر نیاورده‌ام اما اکنون
هنگامِ آن است که از جگر فریادی برآرم
که سرانجام اینک شیطان که بر من دست می‌گشاید.

صفِ پیادگانِ سرد آراسته است
و پرچم
با هیبتِ رنگین
برافراشته.

تشریفات در ذُروه‌ی کمال است و بی‌نقصی
راست در خورِ انسانی که برآنند
تا همچون فتیله‌ی پُردودِ شمعی بی‌بها
به مقراضش بچینند.

در برابرِ صفِ سردَم واداشته‌اند
و دهان‌بندِ زردوز آماده است
بر سینی‌ حلبی
کنارِ دسته‌یی ریحان و پیازی مُشت‌کوب.

آنک نشمه‌ی نایب که پیش می‌آید عُریان
با خالِ پُرکرشمه‌ی اَنگِ وطن بر شرم‌گاهش
وینک رُپ‌رُپه‌ی طبل:
تشریفات آغاز می‌شود

هنگامِ آن است که تمامتِ نفرتم را به نعره‌یی بی‌پایان تُف کنم.
من بامدادِ نخستین و آخرینم
هابیلم من
بر سکّوی تحقیر
شرفِ کیهانم من
تازیانه‌خورده‌ی خویش
که آتشِ سیاهِ اندوهم
دوزخ را
از بضاعتِ ناچیزش شرمسار می‌کند.


۲
در بیمارستانی که بسترِ من در آن به جزیره‌یی در بی‌کرانگی می‌مانَد
گیج و حیرت‌زده به هر سویی چشم می‌گردانم:

این بیمارستان از آنِ خنازیریان نیست.
سلاطونیان و زنانِ پرستارش لازم و ملزومِ عشرتی بی‌نشاطند.
جذامیان آزادانه می‌خرامند، با پلک‌های نیم‌جویده
و دو قلب در کیسه‌ی فتق
و چرکابه‌یی از شاش و خاکشی در رگ
با جاروهای پَر بر سرنیزه‌ها
به گردگیریِ ویرانه.

راهروها با احساسِ سهمگینِ حضورِ سایه‌یی هیولا که فرمانِ سکوت می‌دهد
محورِ خوابگاه‌هایی‌ست با حلقه‌های آهن در دیوارهای سنگ
و تازیانه و شمشیر بر دیوار.
اسهالیان
شرم را در باغچه‌های پُرگُل به قناره می‌کشند
و قلبِ عافیت در اتاقِ عمل می‌تپد
در تشتکِ خلاب و پنبه
میانِ خُرناسه‌ی کفتارها زیرِ میزِ جراح.

اینجا قلبِ سالم را زالو تجویز می‌کنند
تا سرخوش و شاد همچون قناری مستی
به شیرین‌ترین ترانه‌ی جانت نغمه سردهی تا آستانِ مرگ
که می‌دانی
امنیت
بلالِ شیرْدانه‌یی‌ست
که در قفس به نصیب می‌رسد،
تا استوارِ پاسدارخانه برگِ امان در کَفَت نهد
و قوطی مُسکن‌ها را در جیبِ روپوشت:
ــ یکی صبح یکی شب، با عشق!



اکنون شبِ خسته از پناهِ شمشادها می‌گذرد
و در آشپزخانه
هم‌اکنون
دستیارِ جراح
برای صبحانه‌ی سرپزشک
شاعری گردنکش را عریان می‌کند
(کسی را اعتراضی هست؟)

و در نعش‌کشی که به گورستان می‌رود
مردگانِ رسمی هنوز تقلایی دارند
و نبض‌ها و زبان‌ها را هنوز
از تبِ خشم کوبش و آتشی هست.



عُریان بر میزِ عمل چاربندم
اما باید نعره‌یی برکشم
شرفِ کیهانم آخر
هابیلم من
و در کدوکاسه‌ی جمجمه‌ام
چاشتِ سرپزشک را نواله‌یی هست.

به غریوی تلخ
نواله را به کامش زهرِ افعی خواهم کرد،
بامدادم آخر
طلیعه‌ی آفتابم.

۲۰ تیرِ ۱۳۶۳

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
تو باعث شده‌ای...
تو باعث شده‌ای که آدمی از آدمی بهراسد.
تراشنده‌ی آن گَنده‌بُتی تو
که مرا به وهن در برابرش به زانو می‌افکنند.


تو جانِ مرا از تلخی و درد آکنده‌ای
و من تو را دوست داشته‌ام
با بازوهایم و در سرودهایم.

تو مهیب‌ترین دشمنی مرا
و تو را من ستوده‌ام،
رنج برده‌ام ای دریغ
و تو را
ستوده‌ام.

۱۳۶۳

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
توازیِ ردِّ ممتّدِ...
توازیِ ردِّ ممتّدِ دو چرخِ یکی گردونه
در علفزار...



جز بازگشت به چه می‌انجامد
راهی که پیموده‌ام؟
به کجا؟
سامانش کدام رُباطِ بی‌سامانی‌ست
با نهالِ خُشکی کَج‌مَج
کنارِ آبدانی تشنه، انباشته به آخال
درازگوشی سوده‌پُشت در ابری از مگس
و کجاوه‌یی درهم‌شکسته؟ ــ:

کجاست باراندازِ این تلاشِ به‌جان‌خریده به نقدِ تمامتِ عمر؟
کدام است دست‌آوردِ این همه راه؟ ــ:
کَرگوشان را
به چاووشی
ترانه‌یی خواندن
و کوران را
به ره‌آورد
عروسکانی رنگین از کولبارِ وصله‌بروصله برآوردن؟

۲۸ آبانِ ۱۳۶۸

احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
چاهِ شغاد را ماننده...
چاهِ شغاد را ماننده
حنجره‌یی پُرخنجر در خاطره‌ی من است:
چون اندیشه به گورابِ تلخِ یادی درافتد
فریاد
شرحه‌شرحه برمی‌آید.

سهراب سپهری : مرگ رنگ
دود میخیزد
دود می خیزد ز خلوتگاه من.
کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟
با درون سوخته دارم سخن.
کی به پایان می رسد افسانه ام ؟
دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به گیسوی سحر.
خویش را از ساحل افکندم در آب،
لیک از ژرفای دریا بی خبر.
بر تن دیوارها طرح شکست.
کس دگر رنگی در این سامان ندید.
چشم میدوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید.
تا بدین منزل نهادم پای را
از درای کاروان بگسسته ام.
گرچه می سوزم از این آتش به جان ،
لیک بر این سوختن دل بسته ام.
تیرگی پا می کشد از بام ها :
صبح می خندد به راه شهر من.
دود می خیزد هنوز از خلوتم.
با درون سوخته دارم سخن.
سهراب سپهری : مرگ رنگ
سراب
آفتاب است و، بیابان چه فراخ!
نیست در آن نه گیاه و نه درخت.
غیر آوای غرابان، دیگر
بسته هر بانگی از این وادی رخت.
در پس پردهٔی از گرد و غبار
نقطهٔی لرزد از دور سیاه:
چشم اگر پیش رود، می‌بیند
آدمی هست که می‌پوید راه.
تنش از خستگی افتاده ز کار.
بر سر و رویش بنشسته غبار.
شده از تشنگی‌اش خشک گلو.
پای عریانش مجروح ز خار.
هر قدم پیش رود، پای افق
چشم او بیند دریایی آب.
اندکی راه چو می‌پیماید
می‌کند فکر که می‌بیند خواب.
سهراب سپهری : زندگی خواب‌ها
جهنم سرگردان
شب را نوشیده ام
و بر این شاخه های شکسته می گریم.
مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان !
مرا با رنج بودن تنها گذار.
مگذار خواب وجودم را پر پر کنم.
مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم
و به دامن بی تار و پود رویاها بیاویزم.
سپیدی های فریب
روی ستون های بی سایه رجز می خوانند.
طلسم شکسته خوابم را بنگر
بیهوده به زنجیر مروارید چشم آویخته.
او را بگو
تپش جهنمی مست !
او را بگو: نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام.
نوشیده ام که پیوسته بی آرامم.
جهنم سرگردان!
مرا تنها گذار.
فروغ فرخزاد : اسیر
گریز و درد
رفتم ، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود


رفتم که داغ بوسهٔ پر حسرت تو را
با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که نا تمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم


رفتم ، مگو ، مگو که چرا رفت ، ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پردهٔ خموشی و ظلمت چو نور صبح
بیرون فتاده بود به یکباره راز ما


رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی


من از دو چشم روشن و گریان گریختم
از خنده های وحشی طوفان گریختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت وجدان گریختم


ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعلهٔ آتش زمن مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر


روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
در دامن سکوت به تلخی گریستم
نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها
دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم
فروغ فرخزاد : اسیر
دیدار ِ تلخ
به زمین می زنی و می شکنی
عاقبت شیشهٔ امیدی را
سخت مغروری و می سازی سرد
در دلی ، آتش جاویدی را
دیدمت ، وای چه دیداری وای
این چه دیدار دلآزاری بود
بی گمان برده ای از یاد آن عهد
که مرا با تو سر و کاری بود
دیدمت ، وای چه دیداری وای
نه نگاهی ، نه لب پر نوشی
نه شرار نفس پر هوسی
نه فشار بدن و آغوشی
این چه عشقی است که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
می گریزی ز من و در طلبت
بازهم کوشش باطل دارم
باز لبهای عطش کردهٔ من
لب سوزان تو را می جوید
می تپد قلبم و با هر تپشی
قصهٔ عشق تو را می گوید
بخت اگر از تو جدایم کرده
می گشایم گره از بخت ، چه باک
ترسم این عشق سرانجام مرا
بکشد تا به سراپردهٔ خاک
خلوت خالی و خاموش مرا
تو پر از خاطره کردی ، ای مرد
شعر من شعلهٔ احساس من است
تو مرا شاعره کردی ،ای مرد
آتش عشق به چشمت یکدم
جلوه ای کرد و سرابی گردید
تا مرا واله و بی سامان دید
نقش افتاده بر آبی گردید
در دلم آرزویی بود که مُرد
لب جانبخش تو را بوسیدن
بوسه جان داد به روی لب من
دیدمت لیک ، دریغ از دیدن
سینه ای ، تا که بر آن سر بنهم
دامنی تا که بر آن ریزم اشک
آه ، ای آنکه غم عشقت نیست
می برم بر تو و بر قلبت رشک
به زمین می زنی و می شکنی
عاقبت شیشهٔ امیدی را
سخت مغروری و می سازی سرد
در دلی ، آتش جاویدی را
فروغ فرخزاد : اسیر
ناشناس
بر پرده های در هم امیال سر کشم
نقش عجیب چهره یک ناشناس بود
نقشی ز چهره ای که چو می جستمش به شوق
پیوسته می رمید و به من رخ نمی نمود


یک شب نگاه خستهٔ مردی به روی من
لغزید و سست گشت و همانجا خموش ماند
تا خواستم که بگسلم این رشتهٔ نگاه
قلبم تپید و باز مرا سوی او کشاند


نو مید و خسته بودم از آن جستجوی خویش
با ناز خنده کردم و گفتم بیا ، بیا
راهی دراز بود و شب عشرتی به پیش
نالید عقل و گفت کجا می روی کجا


راهی دراز بود و دریغا میان راه
آن مرد ناله کرد که پایان ره کجاست
چون دیدگان خسته من خیره شد بر او
دیدم که می شتابد و زنجیرش به پاست


زنجیرش بپاست چرا ای خدای من
دستی به کشتزار دلم تخم درد ریخت
اشکی دوید و زمزمه کردم میان اشک
( زنجیرش به پاست که نتوانمش گسیخت )


شب بود و آن نگاه پر از درد می زُدود
از دیدگان خستهٔ من نقش خواب را
لب بر لبش نهادم و نالیدم از غرور
( کای مرد ناشناس بنوش این شراب را )


آری بنوش و هیچ مگو کاندر این میان
در دل ز شور عشق تو سوزنده آذریست
ره بسته در قفای من اما دریغ و درد
پای تو نیز بستهٔ زنجیر دیگریست


لغزید گرد پیکر من بازوان او
آشفته شد به شانهٔ او گیسوان من
شب تیره بود و در طلب بوسه می نشست
هر لحظه کام تشنهٔ او بر لبان من


ناگه نگه کردم و دیدم به پرده ها
آن نقش ناشناس دگر ناشناس نیست
افشردمش به سینه و گفتم به خود که وای
دانستم ای خدای من آن ناشناس کیست
یک آشنا که بستهٔ زنجیر دیگری است

فروغ فرخزاد : اسیر
خسته
از بیم و امید عشق رنجورم
آرامش جاودانه می خواهم
بر حسرت دل دگر نیفزایم
آسایش بیکرانه می خواهم


پا بر سر دل نهاده می گویم
بگذشتن از آن ستیزه جو خوشتر
یک بوسه ز جام زهر بگرفتن
از بوسهٔ آتشین او خوشتر


پنداشت اگر شبی به سرمستی
در بستر عشق او سحر کردم
شبهای دگر که رفته از عمرم
در دامن دیگران به سر کردم


دیگر نکنم ز روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را
شاید که چو بگذرم از او یابم
آن گمشده شادی و سرورم را


آن کس که مرا نشاط و مستی داد
آن کس که مرا امید و شادی بود
هر جا که نشست بی تأمل گفت
( او یک زن ساده لوح عادی بود )


می سوزم از این دو رویی و نیرنگ
یکرنگی کودکانه می خواهم
ای مرگ از آن لبان خاموشت
یک بوسهٔ جاودانه می خواهم


رو ، پیش زنی ببر غرورت را
کو عشق ترا به هیچ نشمارد
آن پیکر داغ و دردمندت را
با مهر به روی سینه نفشارد


عشقی که ترا نثار ره کردم
در سینهٔ دیگری نخواهی یافت
زان بوسه که بر لبانت افشاندم
سوزنده تر آذری نخواهی یافت


در جستجوی تو و نگاه تو
دیگر ندود نگاه بی تابم
اندیشهٔ آن دو چشم رویایی
هرگز نبرد ز دیدگان خوابم


دیگر به هوای لحظه ای دیدار
دنبال تو در بدر نمی گردم
دنبال تو ای امید بی حاصل
دیوانه و بی خبر نمی گردم


در ظلمت آن اطاقک خاموش
بیچاره و منتظر نمی مانم
هر لحظه نظر به در نمی دوزم
وان آه نهان به لب نمی رانم


ای زن که دلی پر از صفا داری
از مرد وفا مجو ، مجو ، هرگز
او معنی عشق را نمی داند
راز دل خود به او مگو هرگز
فروغ فرخزاد : اسیر
بازگشت
ز آن نامه ای که دادی و زان شکوه های تلخ
تا نیمه شب به یاد تو چشمم نخفته است
ای مایهٔ امید من ، ای تکیه گاه دور
هرگز مرنج از آنچه به شعرم نهفته است


شاید نبوده قدرت آنم که در سکوت
احساس قلب کوچک خود را نهان کنم
بگذار تا ترانهٔ من رازگو شود
بگذار آنچه را که نهفتم عیان کنم


تا بر گذشته می نگرم ، عشق خویش را
چون آفتاب گمشده می آورم به یاد
می نالم از دلی که به خون غرقه گشته است
این شعر ، غیر رنجش یارم به من چه داد


این درد را چگونه توانم نهان کنم
آندم که قلبم از تو به سختی رمیده است
این شعر ها که روح تو را رنج داده است
فریادهای یک دل محنت کشیده است


گفتم قفس ، ولی چه بگویم که پیش از این
آگاهی از دو رویی مردم مرا نبود
دردا که این جهان فریبای نقشباز
با جلوه و جلای خود آخر مرا ربود


اکنون منم که خسته ز دام فریب و مکر
بار دگر به کنج قفس رو نموده ام
بگشای در که در همه دوران عمر خویش
جز پشت میله های قفس خوش نبوده ام


پای مرا دوباره به زنجیرها ببند
تا فتنه و فریب ز جایم نیفکند
تا دست آهنین هوسهای رنگ رنگ
بندی دگر دوباره به پایم نیفکند