عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵
گر رخ او ذره‌ای جمال نماید
طلعت خورشید را زوال نماید
ور ز رخش لحظه‌ای نقاب برافتد
هر دو جهان بازی خیال نماید
ذرهٔ سرگشته در برابر خورشید
نیست عجب گر ضعیف حال نماید
مرد مسلمان اگر ز زلف سیاهش
کفر نیارد مرا محال نماید
هر که به عشقش فروخت عقل به نقصان
جمله نقصان او کمال نماید
دوش غمش خون من بریخت و مرا گفت
خون توام چشمه زلال نماید
عشق حرامت بود اگر تو ندانی
کین همه خون‌ها مرا حلال نماید
در دهن مار نفس در بن چاه است
هر که درین راه جاه و مال نماید
گر تو درین راه خاک راه نگردی
خاک تو را زود گوشمال نماید
چند چو طاوس در مقابل خورشید
مرغ وجود تو پر و بال نماید
درنگر ای خودنمای تا سر مویی
هر دو جهان پیش آن جمال نماید
هر که درین دیرخانه دردکش افتاد
کور شود از دو کون و لال نماید
دیر که دولت سرای عالم عشق است
دردکشی در هزار سال نماید
مثل و مثالم طلب مکن تو درین دیر
کاینه عطار را مثال نماید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶
رخت را ماه نایب می‌نماید
خطت را مشک کاتب می‌نماید
رخت سلطان حسن یک سوار است
که دو ابروش حاجب می‌نماید
رخت را صبح صادق کس ندیده است
اگرچه صد عجایب می‌نماید
چو در عشق صادق نیست یک تن
همیشه صبح کاذب می‌نماید
ندانم تا چو رویت آفتابی
مشارق یا مغارب می‌نماید
چو زلفت نیز زناری به صد سال
نه رهبان و نه راهب می‌نماید
چه شیوه دارد آخر غمزهٔ تو
که خون‌ریزیش واجب می‌نماید
ز دیوان جهان هر روز صد خونش
چنین دانم که راتب می‌نماید
عجب برجی است درج دلستانت
که دو رسته کواکب می‌نماید
ز عشقت چون کنم توبه که از عشق
نخستین مست تایب می‌نماید
بسی با عشق تو عقلم چخیده است
ولی عشق تو غالب می‌نماید
دلم بردی و گفتی دل نگه‌دار
که دل در عشق راغب می‌نماید
چگونه دل نگه دارم ز عشقت
که گر دل هست غایب می‌نماید
غم عشقت به جان بخرید عطار
که چون شادی مناسب می‌نماید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷
نه یار هرکسی را رخسار می‌نماید
نه هر حقیر دل را دیدار می‌نماید
در آرزوی رویش در خاک خفت و خون خور
کان ماه‌روی رخ را دشوار می‌نماید
بر چار سوی دعوی از بی‌نیازی خود
سرهای سرکشان بین کز دار می‌نماید
سلطان غیرت او خون همه عزیزان
بر خاک اگر بریزد بس خوار می‌نماید
گر مرد ره نه‌ای تو بر بوی گل چه پویی
رو باز گرد کین ره پر خار می‌نماید
زنهار تا بپویی بی رهبری درین ره
زیرا که این بیابان خون‌خوار می‌نماید
گر مردیی نداری پرهیز کن که چون تو
سرگشتگان گمره بسیار می‌نماید
در راه کفر و ایمان مرد آن بود که خود را
دایم چنانکه باشد در کار می‌نماید
در کار اگر تمامی در نه قدم درین ره
کاحوال ناتمامان بس زار می‌نماید
کو آتشی که بر وی این خرقه را بسوزم
کین خرقه در بر من زنار می‌نماید
اندر میان غفلت در خواب شد دل من
کو هیچ دل که یک دم بیدار می‌نماید
جمله ز خود نمایی اندر نفاق مستند
کو عاشقی که در دین هشیار می‌نماید
در بند دین و دنیی لیکن نه دین و دنیی
سرگشته روزگاری عطار می‌نماید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
رخ ز زیر نقاب بنماید
همه عالم خراب بنماید
گوشمالی که هیچکس ننمود
به مه و آفتاب بنماید
اختران را که ره دو اسبه روند
همچو خر در خلاب بنماید
کرهٔ گل ز راه برگیرد
نیل گردون سراب بنماید
صد هزاران هزار نقش عجب
برتر از خاک و آب بنماید
هرکجا در دو کون بیداری است
همه را مست خواب بنماید
جملهٔ حلق‌های مردان را
سر زلفش طناب بنماید
هر سر مو ز زلف سرکش او
عالمی انقلاب بنماید
مشکلی را که حل نشد هرگز
غمزهٔ او جواب بنماید
جان عطار را ز یک تف عشق
همچو شمع مذاب بنماید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰
کسی کو هرچه دید از چشم جان دید
هزاران عرش در مویی عیان دید
عدد از عقل خاست اما دل پاک
عدد گردید از گفت زبان دید
چو این آن است و آن این است جاوید
چرا پس عقل احول این و آن دید
چو دریا عقل دایم قطره بیند
به چشم او نشاید جاودان دید
کسی کو بر احد حکم عدد کرد
جمال بی نشانی را نشان دید
به جان بین هرچه می‌بینی که توحید
کسی کو محو شد از چشم جان دید
چو دو عالم ز یک جوهر برآمد
در اندک جوهری بسیار کان دید
ازل را و ابد را نقطه‌ای یافت
همه کون و مکان را لامکان دید
یقین می‌دان که چشم جان چنان است
که در هر ذره‌ای هفت آسمان دید
ولی هر ذره‌ای از آسمان نیز
به عینه هم زمین و هم زمان دید
چه جای آسمان است و زمین است
که در هر ذره‌ای هر دو جهان دید
چه می‌گویم که عالم صد هزاران
ورای هر دو عالم می‌توان دید
همی در هرچه خواهی هرچه خواهی
به چشم جان توانی بی‌گمان دید
تو در قدرت نگر تا آشکارا
ببینی آنچه غیر تو نهان دید
چو هر دو کون در جنب حقیقت
بسی کمتر ز تاری ریسمان دید
اگر یک ذره رنگ کل پذیرد
عجب نبود چنین باید چنان دید
اگر یک ذره را در قرص خورشید
کسی گم کرد چه سود و زیان دید
کسی کز ذره ذره بند دارد
نیارد ذره‌ای زان آستان دید
اگر یک ذره سایه پیش خورشید
پدید آمد ندانم تا امان دید
دو عالم چیست از یک ذره سایه‌ست
که آنجا ذره‌ای را خط روان دید
طلسم نور و ظلمت بی‌قیاس است
ولیکن گنج باید در میان دید
کسی کان گنج می‌بیند طلسمش
فنا شد تا دو عالم دلستان دید
گزیرت نیست از چشمی که جاوید
ندید او غیر هرگز غیب‌دان دید
ز خود گم گرد ای عطار اینجا
که تا خود را توانی کامران دید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱
قطره گم گردان چو دریا شد پدید
خانه ویران کن چو صحرا شد پدید
گم نیارد گشت در دریا دمی
هر که در قطره هویدا شد پدید
گر کسی در قطره بودن بازماند
قطره ماند گرچه دریا شد پدید
گم شو اینجا از وجود خویش پاک
کان که اینجا گم شد آنجا شد پدید
ناپدید امروز شو از هرچه هست
کین چنین شد هر که فردا شد پدید
روی‌های زشت فانی محو به
خاصه دایم روی زیبا شد پدید
دوشم از پیشان خطاب آمد به جان
کان که پنهان گشت پیدا شد پدید
ناپدید از خویش شو یکبارگی
کان که از خود محو، از ما شد پدید
بستهٔ پستی مباش ای مرغ عرش
پر برآور هین که بالا شد پدید
گم شدن فرض است هر دو کون را
لا چه وزن آرد چو الا شد پدید
خرد مشمر لا که از لا بود و بس
کز ثری تا بر ثریا شد پدید
در احد چون اسم ما یک جلوه کرد
در عدد بنگر چه اسما شد پدید
ترک اسما کن که هر کو ترک کرد
در مسما رفت و تنها شد پدید
از هزاران درد دایم باز رست
تا ابد در یک تماشا شد پدید
در چنین بازار چون عطار را
سود وافر بود سودا شد پدید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲
برکناری شو ز هر نقشی که آن آید پدید
تا تو را نقاش مطلق زان میان آید پدید
بگذر از نقش دو عالم خواه نیک و خواه بد
تا ز بی نقشیت نقشی جاودان آید پدید
تو ز چشم خویش پنهانی اگر پیدا شوی
در میان جان تو گنجی نهان آید پدید
تو طلسم گنج جانی گر طلسمت بشکنی
ز اژدها هرگز نترسی گنج جان آید پدید
ای دل از تن گر برفتی رفته باشی زآسمان
در خیال آسمان کی آسمان آید پدید
جز خیالی چشم تو هرگز نبیند از جهان
از خیال جمله بگذر تا جهان آید پدید
ناپدید از فرع شو، در هرچه پیوستی ببر
تا پدید آرندهٔ اصل عیان آید پدید
چون تفاوت نیست در پیشان معنی ذره‌ای
کس نگشت آگاه تا چون این و آن آید پدید
چون در اصل کار راه و رهبر و رهرو یکی است
اختلاف از بهر چه در کاروان آید پدید
خار و گل چون مختلف افتاد حیران مانده‌ام
تا چرا خار و گل از یک گلستان آید پدید
باز کن چشم و ببین کز بی نشانی چشم را
نور با آب سیه در یک مکان آید پدید
بود دریای دو عالم قطره نا افشانده‌ای
چون چنین می‌خواست آمد تا چنان آید پدید
گر تو نشنودی ز من بشنو که شاهی ای عجب
میزبانی کرده عمری میهمان آید پدید
ای عجب چون گاو گردون می‌کشد باری که هست
دایم از گردون چرا بانگ و فغان آید پدید
چون توانم کرد شرح این داستان را ذره‌ای
زانکه اینجا هر نفس صد داستان آید پدید
این زمان باری فروشد صد جهان جان بی‌نشان
تا ازین پس از کدامین جان نشان آید پدید
چون بزرگان را درین ره آنچه باید حل نشد
حل این کی از فرید خرده‌دان آید پدید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳
تا که گشت این خیال‌خانه پدید
هر زمان گشت صد بهانه پدید
ناپدید است عیسی مریم
قصهٔ سوزن است و شانه پدید
صد جهان ناپدید شد که نشد
ذره‌ای کس درین دهانه پدید
گرچه تو صد هزار می‌بینی
هیچکس نیست در میانه پدید
چون دو گیتی به جز خیالی نیست
کیست غمگین و شادمانه پدید
زین همه نقش‌های گوناگون
نیست جز نقش یک یگانه پدید
روشنی از یک آفتاب بود
گر شود در هزار خانه پدید
مرغ در دام اوفتاده بسی است
وی عجب نیست مرغ و دانه پدید
می‌نماید بسی خیال ولیک
نه زمان است و نه زمانه پدید
زین همه کار و بار و گفت و شنود
اثری نیست جاودانه پدید
صد جهان خلق همچو تیر برفت
نه نشان است و نه نشانه پدید
قطره بس ناپدید بینم از آنک
هست دریای بی کرانه پدید
نه که خود قطره کی خبر دارد
که پدید است بحر یا نه پدید
دو جهان پر و بال سیمرغ است
نیست سیمرغ و آشیانه پدید
ره به سیمرغ چون توان بردن
بیش هر گام صد ستانه پدید
قدر خلعت کنون بدانستم
که بشد خازن و خزانه پدید
گر درین شرح شد زبان از کار
از دل آمد بسی زبانه پدید
سر فروپوش چند گویی از آنک
نیست پایان این فسانه پدید
گر شود گوش ذره‌های دو کون
نشود سر این ترانه پدید
شیرمردان مرد را اینجا
عالمی عذر شد زنانه پدید
ندهد شرح این کسی چو فرید
کاسمان هست از آسمانه پدید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴
واقعهٔ عشق را نیست نشانی پدید
واقعه‌ای مشکل است بسته دری بی کلید
تا تو تویی عاشقی از تو نیاید درست
خویش بباید فروخت عشق بباید خرید
پی نبری ذره‌ای زانچه طلب می‌کنی
تا نشوی ذره‌وار زانچه تویی ناپدید
واقعه‌ای بایدت تا بتوانی شنید
حوصله‌ای بایدت تا بتوانی چشید
تا بنبینی جمال عشق نگیرد کمال
تا شنوی حسب حال راست بباید شنید
کار کن ار عاشقی بار کش ار مفلسی
زانکه بدین سرسری یار نگردد پدید
سوخته شو تا مگر در تو فتد آتشی
کاتش او چون بجست سوخته را بر گزید
درد نگر رنج بین کانچه همی جسته‌ام
راست که بنمود روی عمر به پایان رسید
راست که سلطان عشق خیمه برون زد ز جان
یار در اندر شکست عقل دم اندر کشید
هر تر و خشکم که بود پاک به یکدم بسوخت
پرده ز رخ برگرفت پردهٔ ما بر درید
ای دل غافل مخسب خیز که معشوق ما
در بر آن عاشقان پیش ز ما آرمید
تا دل عطار گشت بلبل بستان درد
هر دمش از عشق یار تازه گلی بشکفید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶
در ره عشق تو پایان کس ندید
راه بس دور است و پیشان کس ندید
گرد کویت چون تواند دید کس
زانکه تو در جانی و جان کس ندید
از نهانی کس ندیدت آشکار
وز هویداییت پنهان کس ندید
بلعجب دردی است دردت کاندرو
تا قیامت روی درمان کس ندید
در خرابات خراب عشق تو
یک حریف آب دندان کس ندید
گوهر وصلت از آن در پرده ماند
کز جهان شایستهٔ آن‌کس ندید
در بیابانت ز چندین سوخته
یک نشان از صد هزاران کس ندید
بس دل شوریده کاندر راه عشق
جان بداد و روی جانان کس ندید
جمله در راهت فرو رفته به خاک
بوالعجب تر زین بیابان کس ندید
خون خور ای عطار و تن در صبر ده
کانچه می‌جویی تو آسان کس ندید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷
هنگام صبوح آمد ای هم نفسان خیزید
یاران موافق را از خواب برانگیزید
یاران همه مشتاقند در آرزوی یک دم
می در فکن ای ساقی از مست نپرهیزید
جامی که تهی گردد از خون دلم پر کن
وانگه می صافی را با درد میامیزید
چون روح حقیقی را افتاد می اندر سر
این نفس بهیمی را از دار در آویزید
خاکی که نصیب آمد از جور فلک ما را
آن خاک به چنگ آرید بر فرق فلک ریزید
یاران قدیم ما در موسم گل رفتند
خون جگر خود را از دیده فرو ریزید
عطار گریزان است از صحبت نا اهلان
گر عین عیان خواهید از خلق بپرهیزید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸
دل چه خواهی کرد چون دلبر رسید
جان برافشان هین که جان پرور رسید
شربت اسرار را فردا منه
زانکه تا این درکشی دیگر رسید
گر سفالی یافتی در راه عشق
خوش بشو انگار صد گوهر رسید
خود تو آتش بر سفالی می‌نهی
هین که آنجا قسم تو کمتر رسید
صد هزاران موج گوناگون بخاست
دانی از چه موج بحر اندر رسید
چون یکی است این موج بحر مختلف
از چه خاست و از خشک و تر رسید
بحر کل یک جوش زد در سلطنت
به یکدم صد جهان لشکر رسید
چون نمی‌آید به سر زان بحر هیچ
پس چرا صد چشمه چون کوثر رسید
قطره چون دریاست دریا قطره هم
پس چرا این کامل آن ابتر رسید
قرب و بعد موج چون بسیار گشت
هر زمانی اختلافی در رسید
سلطنت از بحر می‌ماند به سر
بحر قسم قطرهٔ مضطر رسید
بی نهایت بود بحر، این اختلاف
از بصر آمد نه از مبصر رسید
بحر چون محوست، موجش در خطر
بحر را در دیده پا و سر رسید
کی بیاید بی نهایت در بصر
در خطر صد با خطر مبصر رسید
چون عدد در بحر رنگ بحر داشت
گر رسید انگشت از اخگر رسید
خوش برآمد صبح توحید از افق
زانکه خورشید آمد و اختر رسید
این همه اختر که شب بر آسمانست
لقمه‌ای گردد چو قرص خور رسید
پس یقین می‌دان که یک چیز است و بس
گر هزاران مختلف هم بررسید
در میان این سخن عطار را
هم قلم بشکست و هم دفتر رسید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹
درد کو تا دردوا خواهم رسید
خوت کو تا در رجا خواهم رسید
چون تهی دستم ز علم و از عمل
پس چگونه در جزا خواهم رسید
بی سر و پای است این راه عظیم
من به سر یا من به پا خواهم رسید
در چنین راهی قوی کاری بود
گر به یک بانگ درا خواهم رسید
می‌روم پیوسته در قعر دلم
می‌ندانم تا کجا خواهم رسید
جان توان دادن درین دریای خون
تا مگر در آشنا خواهم رسید
پی کسی بر آب دریا کی برد
من به گرداب بلا خواهم رسید
هر دم این دریا جهانی خلق خورد
گرچه من بر ناشتا خواهم رسید
علم در علم است این دریای ژرف
من چنین جاهل کجا خواهم رسید
گر هزاران ساله علم آنجا برم
آن زمان از روستا خواهم رسید
هیچ نتوان بردن آنجا جز فنا
کز بقا بس مبتلا خواهم رسید
هر که فانی شد درین دریا برست
وای بر من گر به پا خواهم رسید
بیخودی است اینجا صواب هر دو کون
گر رسم با خود خطا خواهم رسید
شبنمی‌ام ذره‌ای دارم فنا
کی به دریای بقا خواهم رسید
برنتابم این فنا سختی کشم
خوش بود گر در فنا خواهم رسید
کی شود عطار الا لا شود
زانچه بر الا بلا خواهم رسید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰
عقل را در رهت قدم برسید
هر چه بودش ز بیش و کم برسید
قصهٔ تو همی نبشت دلم
چون به سر می‌نشد قلم برسید
دلم از بس که خورن بخورد از او
در همه کاینات غم برسید
بی‌تو از بس که چشم من بگریست
در دو چشمم ز گریه نم برسید
جان همی خواند عهدنامهٔ تو
چون به نامت رسید دم برسید
دل چو بنواخت ارغنون وصال
زود بگسست و زیر و بم برسید
در دم دل ز نقش سکهٔ عشق
نقش مطلق شد و درم برسید
عقل عطار چون ره تو گرفت
ره به سر می‌نشد قلم برسید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱
دوش آمد و ز مسجدم اندر کران کشید
مویم گرفت و در صف دردی کشان کشید
مستم بکرد و گرد جهانم به تک بتاخت
تا نفس خوار خواری هر خاکدان کشید
هر جزو من مشاهده تیغی دگر بخورد
هر عضو من معاینه کوهی گران کشید
گفتار خویش بگذر اگر می‌توان گذشت
یعنی بلای من کش اگر می‌توان کشید
گفتم هزار جان گرامی فدای تو
از حکم تو چگونه توانم عنان کشید
چون جان من به قوت او مرد کار شد
از هرچه کرد عاقبتش بر کران کشید
در بی نشانیم بنشاند و مرا بسوخت
وانگه به گرد من رقمی بی نشان کشید
عمری در آن میانه چو بودم به نیستی
خوش خوش از آن میانه مرا در میان کشید
چون چشم باز کرد و دل خویش را بدید
سر بر خطش نهاد و خطی بر جهان کشید
بس آه پرده‌سوز که از قعر دل بزد
بس نعرهٔ عجیب که از مغز جان کشید
پایان کار دل چو نگه کرد نیک نیک
دلدار کرده بود، نه دل آنچه آن کشید
عطار آشکار از آن دید نور عشق
کان دلفروز سرمهٔ عشقش نهان کشید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲
دلم دردی که دارد با که گوید
گنه خود کرد تاوان از که جوید
دریغا نیست همدردی موافق
که بر بخت بدم خوش خوش بموید
مرا گفتی که ترک ما بگفتی
به ترک زندگانی کس بگوید
کسی کز خوان وصلت سیر نبود
چرا باید که دست از تو بشوید
ز صد بارو دلم روی تو بیند
ز صد فرسنگ بوی تو ببوید
گل وصلت فراموشم نگردد
وگر خار از سر گورم بروید
غم درد دل عطار امروز
چه فرمایی بگوید یا نگوید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳
الا ای زاهدان دین دلی بیدار بنمایید
همه مستند در پندار یک هشیار بنمایید
ز دعوی هیچ نگشاید اگر مردید اندر دین
چنان کز اندرون هستید در بازار بنمایید
هزاران مرد دعوی دار بنماییم از مسجد
شما یک مرد معنی‌دار از خمار بنمایید
من اندر یک زمان صد مست از خمار بنمودم
شما مستی اگر دارید از اسرار بنمایید
خرابی را که دعوی اناالحق کرد از مستی
به هر آدینه صد خونی به زیر دار بنمایید
اگر صد خون بود ما را نخواهیم آن ز کس هرگز
اگر این را جوابی هست بی انکار بنمایید
خراباتی است پر رندان دعوی دار دردی کش
میان خود چنین یک رند دعوی‌دار بنمایید
من این رندان مفلس را همه عاشق همی بینم
شما یک عاشق صادق چنین بیدار بنمایید
به زیر خرقهٔ تزویر زنار مغان تا کی
ز زیر خرقه گر مردید آن زنار بنمایید
چو عیاران بی جامه میان جمع درویشان
درین وادی بی پایان یکی عیار بنمایید
ز نام و ننگ و زرق و فن نخیزد جز نگونساری
یکن بی زرق و فن خود را قلندروار بنمایید
کنون چون توبه کردم من ز بد نامی و بد کاری
مرا گر دست آن دارید روی کار بنمایید
مرا در وادی حیرت چرا دارید سرگردان
مرا یک تن ز چندین خلق گو یکبار بنمایید
شما عمری درین وادی به تک رفتید روز و شب
ز گرد کوی او آخر مرا آثار بنمایید
چه گویم جمله را در پیش راهی بس خطرناک است
دلی از هیبت این راه بی‌تیمار بنمایید
چنین بی آلت و بی دل قدم نتوان زدن در ره
اگر مردان این راهید دست‌افزار بنمایید
به رنج آید چنان گنجی به دست و خود که یابد آن
وگر هستید از یابندگان دیار بنمایید
درین ره با دلی پر خون به صد حیرت فروماندم
درین اندیشه یک سرگشته چون عطار بنمایید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴
قدم درنه اگر مردی درین کار
حجاب تو تویی از پیش بردار
اگر خواهی که مرد کار گردی
مکن بی حکم مردی عزم این کار
یقین دان کز دم این شیرمردان
شود چون شیر بیشه شیر دیوار
چو بازان جای خود کن ساعد شاه
مشو خرسند چون کرکس به مردار
دلیری شیرمردی باید این جا
که صد دریا درآشامد به یکبار
ز رعنایان نازک‌دل چه خیزد
که این جا پردلی باید جگرخوار
نه او را کفر دامن‌گیر و نه دین
نه او را نور دامن‌سوز و نه نار
دلا تا کی روی بر سر چو گردون
قراری گیر و دم درکش زمین‌وار
اگر خواهی که دریایی شوی تو
چو کوهی خویش را برجای می دار
کنون چون نقطه ساکن باش یکچند
که سرگردان بسی گشتی چو پرگار
اگر خواهی که در پیش افتی از خویش
سه کارت می‌بباید کرد ناچار
یکی آرام و دیگر صبر کردن
سیم دایم زبان بستن ز گفتار
اگر دستت دهد این هر سه حالت
علم بر هر دو عالم زن چو عطار
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵
میی درده که در ده نیست هشیار
چه خفتی عمر شد برخیز و هشدار
ز نام و ننگ بگریز و چو مردان
ز دردی کوزه‌ای بستان ز خمار
چو مست عشق گشتی کوزه در دست
قلندروار بیرون شو به بازار
لباس خواجگی از بر بیفکن
به میخانه فرو انداز دستار
برآور نعره‌ای مستانه از جان
تهی کن سر ز باد عجب و پندار
ز روی خویشتن بت بر زمین زن
ز زیر خرقه بیرون آر زنار
چو خلقانت بدانند و برانند
تو فارغ گردی از خلقان به یکبار
چنان فارغ شوی از خلق عالم
که یکسانت بود اقرار و انکار
نماند در همه عالم به یک جو
نه کس را نه تو را نزد تو مقدار
چو ببریدی ز خویش و خلق کلی
همی بر جانت افتد پرتو یار
تو هر دم در خروش آیی که احسنت
زهی یار و زهی کار و زهی بار
چو در وادی عشقت راه دادند
در آن وادی به سر می‌رو قلم‌وار
زمانی نعره‌زن از وصل جانان
زمانی رقص کن از فهم اسرار
اگر تو راه جویی نیک بندیش
که راه عشق ظاهر کرد عطار
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶
اگر خورشید خواهی سایه بگذار
چو مادر هست شیر دایه بگذار
چو با خورشید هم‌تک می‌توان شد
ز پس در تک زدن چون سایه بگذار
چو همسایه است با جان تو جانان
بده جان و حق همسایه بگذار
تو را سرمایهٔ هستی بلایی است
زیانت سود کن سرمایه بگذار
چو مردان جوشن و شمشیر برگیر
نه‌ای آخر چو زن پیرایه بگذار
فلک طشت است و اختر خایه در طشت
خیال علم طشت و خایه بگذار
فروتر پایهٔ تو عرش اعلاست
تو برتر رو فروتر پایه بگذار
فرید از مایهٔ هستی جدا شد
تو هم مردی شو و این مایه بگذار