عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۱۰ - تاریخ تولد
ز میرزا ابوالخیر والا نژاد
گلی در ریاض نجابت شکافت
به هر سوسو نسیمی کز آن گل وزید
غبار کدورت ز دلها برفت
چو خورشید نور جمالش بدید
رخ خویش در پردهٔ شب نهفت
لب غنچه و گوش گل در چمن
به این مژده دارند گفت و شنفت
دلم بهر تاریخ میلاد او
در معنی از منقب فکر سفت
سراپا زبان غنچه سان شد نخست
پس آنگه «گل باغ امید» گفت
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۱۲ - تاریخ فوت شایسته خان
آفتاب فلک جاه امیرالامراء
که توانش گل این نه چمن خضرا گفت
باطن و ظاهرش از ماهی و موج است زبان
تا تواند صفت گوهر او دریا گفت
رخت هستی چو بهم بست ازین کهنه رباط
راز با پردگیان ملاء اعلا گفت
رفت چون او به جنان حور به گوش غلمان
اینک آمد به سوی خلد چمن پیرا گفت
کسوت ماتمی افکند ببر چرخ کبود
پنجهٔ مهر بزد بر سر و واویلا گفت
سال تاریخ وفاتش ز خرد می جستم
‏«با نبی حشر امیرالامراء بادا» گفت
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۱۶ - در توصیف کربلا
کو طالع و بخت آنکه باشم
در حضرت کربلا ز زوار
چینم گل بوسه بالب شوق
گاهی از درگهی ز دیوار
مالم بر خاک آستانش
هر دم روی نیاز صد بار
آنکه به زبان عجز و زاری
گویم رفیق ره که هشدار
چون در رسدم اجل بناگاه
این است وصیتم که زنهار
گرد رخ من ز خاک آنکوست
ناشسته مرا به خاک بسپار
جویای تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۷ - مثنوی در تعریف چراغان روی دل
تعالی الله ازین بزم دل افروز
کز و شب طعنه زن گردیده بر روز
ازین بزم چراغان چشم بد دور
که شد چون صبحدم صادق مشرق نور
وفور نورش از فیض الهی
ز داغ لاله بزدوده سیاهی
چنین شب سال و مه را یاد ناید
که یادش تیرگی از دل زداید
تهی کرده است شب زین بزم پهلو
چو خط روی خوبان رفته یک سو
نهان در گوشه ای شب زین چراغان
چو خال کنج لعل خوبرویان
شب ظلمت سرشت از چشم مردم
چو دود شمع شد در روشنی گم
ز رشک پرتو این بزم روشن
فتاده مار را آتش به خرمن
نهان از رشک شد در رنگ گاهی
مه امشب همچو شمع صبحگاهی
چو بر تالاب دل از فیض ذوالمن
بشد عکس چراغان پرتو افکن
عیان شد هر طرف بر سطح آبش
هلال و انجم از موج و حبابش
صفای دل ز عکس شمع کافور
شده آئینهٔ نور علی نور
فتاده عکس شمع از بس در آبش
پری در شیشه دارد هر حبابش
درین تالاب عکس شمع شب تاب
نموده امتزاج آتش و آب
زعکس شمع کافتاده به دریا
شده کیفیت سیرش دو بالا
صفای شمع از آبش نمودار
چو تن از ته نما پیراهن یار
بود هر موجش از عکس چراغان
جبین های مقیش کار خوبان
حباب او ز شمع عکس کافور
شده فانوس سان گردآور نور
چو آتش پرتو افکن شد در آبش
نگین لعل را ماند حبابش
زبس در قصر این دریای بیغش
گهر یاقوت شد از تاب آتش
شده گردالها هر سو نمودار
بلورین کاسه های ته نشان کار
فزود از بس زعکس شعله تابش
سمندر گشته مرغابی در آبش
نماید زین چراغان در ته آب
بعینه چشم ماهی در شب تاب
که تصویر وصف این چراغان
که شد از مشرق طبعم درخشان
قلم شد در نهان کلک مذهب
نقط بر صفحه تابان چون کواکب
زعکس شمع کافتاده است در آب
مرصع شد بلورین جام گرداب
سوادش زین چراغان گشته روشن
فتاده قرص مه را نان به روغن
به روی آب کشتیها منور
بود چون ماه نو بر چرخ اخضر
به دریا شعله چون شد پرتو افکن
به ارباب بصیرت گشت روشن
که از فیض عدالتهای نواب
به یکجا جمع گشته آتش و آب
فلک تالاب دل انجم چراغان
در او نواب چون ماه درخشان
مهین استاد مکتب خانهٔ فضل
کزو آباد شد کاشانهٔ فضل
بهین دستور قانون وزارت
از او روشن چراغ دین و دولت
ادب آموز نحریر خردمند
کز او بگرفته استاد خرد، پند
جواد و معصیت پوش و خطابخش
جهانرا نور عرفانش ضیابخش
جمالش نور پرورد الهی
غلام خلقش از مه تا به ماهی
شده دلها ز عدلش فارغ از رنج
زجودش گشته ویران خانهٔ گنج
تهی کیسه بود کان از سخایش
تنگ مایه است دریا از عطایش
چو مهر و ماه با اقبال و دولت
چراغش باد روشن تا قیامت
وجودش باد دایم سایه افکن
عموما بر خلایق خاصه بر من
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲
در بتکده و کعبه نباشد جویا
مطلوب به جز معرفت ذات خدا
مقصود یکی است مؤمن و کافر را
منظور یکی است دیده گو باش دو تا
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۷
الله طلبیست کار اللهی را
سیری نبود نعمت آگاهی را
کی درد طلب کم شود از شربت وصل
دریا نبرد تشنگی ماهی را
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
بی نالهٔ زار کی دعا منظور است
آه بی عجز از اثر بس دور است
با قامت خم تیر دعا سخت رساست
از قوت ضعف این کمان پر زور است
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
انسان که ز جسم طوطیی در قفس است
در آمدن و رفتش الله بس است
از موج نفس شیشه زهم می پاشد
با آنکه بنای صنعتش بر نفس است
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
دل گر ز گداز آینه سان خواهد شد
چون آب سراپای روان خواهد شد
مانندهٔ شمع تن دهد هر که به عشق
البته که رفته رفته جان خواهد شد
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
هر کس قدر شکستگی را داند
دانسته به دل نهال غم بنشاند
غم بار دل خاک نشینان نشود
کی سایهٔ کوه سبزه را رنجاند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
گر کعبه نشین بامن مستش سر ناز است
المنه لله که در میکده بازست
ای خواجه تو از ناز بر افلاک کشی سر
درخاک نشستن صفت اهل نیازست
محبوب دل آنست که چشمش سوی خود نیست
محمود از آن سوخته عشق ایاز ست
سررشته به زنجیر جنون می کشد از عشق
کوتاه کنم قصه که این رشته درازست
اهلی به حقیقت رسی از عشق مجازی
گنجی است حقیقت که کلیدش ز مجاز است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
دلا، خار ستم از پا برون خواهد شدن وقت است
غمی کز دل نشد هرگز کنون خواهد شدن وقت است
خزان غم ورق گرداند و بوی نوبهار آمد
رخ زردم ز شادی لاله گون خواهد شدن وقت است
گذشت آن خشکسان غم مریز ای دیده سیل خون
که آب چشم از شادی برون خواهد شدن وقت است
بدین بخت نگون اهلی قیامت کم کن از گریه
که طاق آسمان زین غم نگون خواهد شدن وقت است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
خوش نیست بی تو ساقی گر بزم خلد باقی است
از صحبت دو عالم مقصود روی ساقی است
خاکم بباد دادی دامن فشاندی اما
تا دامن قیامت گرد ملال باقی است
صحبت خوش است با تو گر اتفاق افتد
کوشش چه سود دارد چون دولت اتفاقی است
لعل ترا چه نسبت با چشمه حیات است
هرکس که این نیابد در عین بی مذاقی است
آیینه ام و ما را حال نهان عیان است
راز درون پاکان روشن ز بی نفاقی است
فیض دم مسیحا ار همنشین جان است
جان بخش شد نسیمی کو با گلی ملاقی است
از چنگ و بحث زاهد در خانقه بمردم
با او عذاب گورم خوشتر زهم و ثاقی است
باشد چراغ اهلی روشن شود ز شمعی
کز لمعه ای نورش یک لمعه با عراقی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
بجای آب حیاتم شکر لبی دادند
حیات خضر بهر کس ز مشربی دادند
ز بت پرستی ام ای شیخ خود پرست مرنج
مرا چنانکه تویی نیز مذهبی دادند
هدایت است نه کسبی رموز عشق ارنه
هر آنکه هست دو روزش بمکتبی دادند
تو نیز عاشقی ای مدعی ولی فرق است
بسوختند مرا گر ترا تبی دادند
همان چراغ محبت که اهل دل را بود
بدست اهلی بد روز یک شبی دادند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
روز ازل که جز رقم کفر و دین نبود
مارا بغیر حرف وفا بر جبین نبود
تا بوده ام بتان بوده ام ولی
هرگز چنین نبودم و کس هم چنین نبود
خوارم کنون بنزد تو خوش آنزمان که من
اظهار عشق با توام ای نازنین نبود
ترک بتان کفایت عقل است و دین ولی
انگارم آنکه هرگزم این عقل و دین نبود
گرشد گدای حسن تو اهلی متاب روی
زانرو که هیچ خرمن بی خوشه چین نبود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۷
ای تازه گل که بوی خوشت دم ز روح زد
خرم کسی که با تو شراب صبوح زد
در حیرتم که خاک درت از چه گل نساخت
اشکم که تخته بر سر طوفان نوح زد
ای میفروش در بگشا جرعه یی ببخش
کاین در کسی که زد بامید فتوح زد
ناصح برو که دست بهر کس نمیدهد
کوی قبول توبه که دست نصوح زد
اهلی که مرده بود زغم زنده شد که باز
راه کهن بتازه جوانی چو روح زد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
روی نیاز ما همه دم بر زمین بود
هر کو نیازمند بتان شد چنین بود
در خاک کشتگان غم از داغ حسرتت
صد دوزخ نهفته بزیر زمین بود
ای بحر نسبت تو کجا اشک ما کجا
مارا هزار همچو تو در آستین بود
دل خوشه چین خرمن حسنت چو شد مرنج
در خرمنی چنین چه غم از خوشه چین بود
آن مدعی بود که ز شمشیر دم زند
شمشیر اهل دل نفس آتشین بود
کشتی بصد هزار غمم وین هم اندک است
ما را نوقع از کرمت بیش ازین بود
اهلی کمال اوست که در مهر دوست سوخت
آری کمال مهر و محبت همین بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
دل ز جور فلک بجان آمد
بفلک بر نمی توان آمد
تا حدیثت شنید عیسی دل
بزمین باز از آسمان آمد
هر کجا جرعه تو ریخت بخاک
مرده را آب در دهان آمد
زان دهان میرسم بکام آخر
اینم از غیب بر زبان آمد
قصه از حد گذشت و کار از صبر
اهلی القصه در فغان آمد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۵
جایی که فلک پیش بتان پشت دوتا کرد
محراب نشین پشت بدیوار چرا کرد
منت چه نهد بخت اگر یار قدح داد
بر تشنه لبان رحم نه او کرد خدا کرد
ما در عجب از طالع خویشیم که آن شوخ
مست آمد و چشمی بغلط جانب ما کرد
بر عمر وفا نیست ولی یار چو آمد
عمری دگرم داد چه بر وعده وفا کرد
اهلی سگ پیری است که سرمایه پیری
در پای جوانان قباپوش فدا کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۱
پیش اغیار آن پریرخ تا دو سنبل شانه کرد
هردو عالم را پریشان بر دل دیوانه کرد
روی و مویش فتنه اما چشم او مردم کش است
با شهیدان هرچه کرد آن نرگس مستانه کرد
نام من از گوشه گیری گم چو مجنون گشته بود
آهوی آن چشم بازم در جهان افسانه کرد
کعبه جانها دل من از صفای سینه بود
بت پرستی های من این کعبه را بتخانه کرد
گنج اگر یابد کسی معمور گردد خانه اش
گنج عشق او هزاران خانه را ویرانه کرد
پیش ازین اهلی چنین مجنون صفت بیخود نبود
با پری کرد آشنایی وز خرد بیگانه کرد