عبارات مورد جستجو در ۸۹۷ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : مفردات
شمارهٔ ۶
گفت شخصی کمال زن داری
گفتم آری زنان ما مردند
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
شد از آن روزی که صحرای جنون ماوای من
کرد شهوت همچو قیس عامری سودای من
آنکه در ملک جنون سر داد مجنون را چو من
محو و حیرانست پیش طلعت لیلای من
بارها راند از در خویشم ولیکن عاقبت
از وفا بنهاد بند بندگی بر پای من
از نظر افکندنم سهلست منت می‌کشم
گر شود گاهی ز لطف از دیگران جویای من
قامت طوبی شود خم بهر تعظیم قدش
در خرام آید اگر سرو و سهی بالای من
سالها دنبال یار بی‌وفا می‌گشته‌ام
تا ترا بگزید آخر دیده بینای من
(صامتا) این زهد خشک آخر مرا رسوا نمود
کاش بودی در میان خیل رندان جای من
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۱۰ - و برای او
مرد گر در پیش زن ببرتبه شد عارش کم است
پیش پا افتد هر آن سنگی که مقدارش کمست
رفته رفته زن شود بر پشت آن شوهر سوار
ریش او را گیرد و گوید که سربارش کم است
صامت بروجردی : کتاب نوحه‌های سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۱۲ - و برای او
مرو ای جان برادر سوی میدان ز بر من
منما تیره چو شب روز بمد نظر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والا گهر من
یادگار پدر و مادر و جد من محزون
مکن از رفتن خود رخت مصیبت ببر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والا گهر من
من بی‌کس چه کنم بی‌تو در این وادی پرغم
غیر تو دادرسی نیست مرا در همه عالم
مکن از آتش هجران جگرم خون کمرم خم
نکند در تو اثر آه دل بی‌اثر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والا گهر من
من خونین جگر آن روز دل از دست بدادم
که در این وادی پرخوف و خطر پای نهادم
بود این آرزو از دور فلک عین مرادم
که خدا خیر کند عاقبت این سفر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والاگهر من
چه کنم گر نکنم بی‌تو بلند آن و فغان را
چه زنم گر نزم شعله ز داغ تو جهان را
چه دهم گر ندهم بدرقه راه تو جان را
به کجا می‌روی ای مونس شام و سحر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والاگهر من
خبر از درد دل خواهر بی‌تاب نداری
داغ خود را به سر داغم از آن روی گذاری
به من از کرب و بلا فوج بلا گشته شکاری
صبر را گوی که تا آید و بیند هنر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والا گهر من
شوق سردادن خود بسته ز خواهر نظر ترا
به کف شمر نهی زینب خونین جگرت را
چکنی بعد خود اطفال ز غم در به در ترا
آب بگذشت برادر ز فراقت ز سر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والا گهر من
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
بیان روشنی چون شمع دارم خصم جان خود
من آتش نفس در زیر تیغم از زبان خود
شراب غم ندارد جلوه ای در تنگنای دل
خمارآلودم از کم ظرفی رطل گران خود
جنون تر دماغم ناز گلشن بر نمی تابد
بهاری در نظر دارم، ز چشم خون فشان خود
تپیدنهای دل در راه شوقم مضطرب دارد
بیابان مرگم، از بانگ درای کاروان خود
خیال دام می کردم شکنج زلف سنبل را
به دل فال اسیری می زدم در آشیان خود
مروت نیست کز زخم دلم پهلو کند خالی
چِه منّتها که از تیغ تو ننهادم به جان خود
چو شمع از ناب غیرت می گدازم مغزجان خود
همای من قناعت می کند با استخوان خود
حزین اسلام و کفر افتاد مدهوش از نوای دل
بنازم نالهٔ ناقوسیِ لبّیک خوان خود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
ننگ در عشق و جنون نام مرا عالی کرد
آمد ادبار درین کوچه و اقبالی کرد
نیست امروز عجب گر غمش از شادی ماست
آنکه دی از غم ما آن همه خوشحالی کرد
گر چه دریا نشود خشک به تردستی ابر
در غمت ریزش مژگان دل ما خالی کرد
سرشویده ی من باج ز مجنون گیرد
عشق در مملکت درد، مرا والی کرد
پیر ما را به جهان بخت جوان شد چو شراب
شوخی عهد صبا را به کهنسالی کرد
مرحبا عشق کزو قطرهٔ ما دریا شد
دل ما را صدف گوهر اجلالی کرد
مرغ گلشن ز تو شیون مگر آموخت حزین
که سحر ناله به طرزی که تو می نالی کرد
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۸ - صفت جنگ
دل خاک شد از ستوران، ستوه
غریو دلیران بدرّید کوه
نمودی در آن پهن دشت بلا
سنان آتش و نیستان، نیزه ها
هوا ابری، ازکاوب بانی درفش
زمین لعلی، از تیغهای بنفش
بغرّید نای و بنالید کوس
رخ مهر، از بیم شد آبنوس
فغان سازکرد، اژدر کرّنا
دهان بازکرد، اژدهای بلا
عقاب کمانها، سبک بال شد
سپرهای زرٌٍینه، غربال شد
ز بس خون، سنان از رگ جان گرفت
زمین، رنگ کان بدخشان گرفت
چکاچاک تیغ و هیاهوی جنگ
فرو ریخت از روی بهرام، رنگ
بر و بُرز گردانِ پولادپوش
جرس وار، از خنجر سخت کوش
زره، در بر و دوش رویین تنان
به صد چشم، حیران تیغ و سنان
به سر، ترک زرّین آن پرشکوه
فروزنده، چون آتش ازتیغ کوه
خدنگ خداوند کوپال و رخش
نیستان نمودی سپرها به تخش
هماوردش از بیم زخم درشت
به زیر سپرزاده، چون سنگ پشت
در آمد یکی نامور از سپاه
درآویخت بخت با او، یَلِ کینه خواه
به ترکش، چنان کوفت گرز گران
که سر، چون کشف در شکم شد نهان
زمین از تپش، گوی سیماب شد
رگ خاره، از لرزه بی تاب شد
رسید اندر آن عرصه، طوفان به اوج
ز جوهر، زدی آب شمشیر، موج
سَرِ گردنان، در خم خام بود
رخ بخت را، طرّهٔ شام بود
هوا داشت، ازگرز بارنده میغ
به خون، لجه پیما، نهنگان تیغ
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۱۳ - در صفت مردان کار فرماید
به دیبا و اطلس فریباست، زن
بود حلّهٔ تن، زره یا کفن
سر مرد را نیست پروای زیست
همایی به از سایهٔ تیغ نیست
درفش است سرو گلستان او
ز تیغ و سنان است ریحان او
گل سرخ او، زخم خندان بود
غبار نبرد، ابر نیسان بود
اگر تیغ و آتش ببارد به سر
زند خنده، چون شمع روشن گهر
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
مه من سر برآر از برج محمل
که شب تار است و گم شد راه منزل
مران ای ساربان اشتر که اینجا
خر و بار و من افتادست در گِل
چنان در بحر حیرت گشته ام غرق
که نآرد کشتی نوحم به ساحل
بگیرم خون بهای خویشتن را
بدستم گر فتد دامان قاتل
بسی تخم وفا در سینه کِشتم
ولی یک جو نشد زین کِشته حاصل
مگر دیوانه خواهم شد که در خواب
بگردن بینم آن مشکل سلاسل
نمیدانم چه تأثیر است در عشق
که بیمارش به صحّت نیست مایل
بسی پروانه سوزانید و رخسار
به کس ننمود آن شمع محافل
ره مقصود نمایان نیست لیکن
بگوش آید همی بانگ جلاجل
ز سعی ناخدا آخر چه خیزد
به دریایی که هیچش نیست ساحل
نشان پای لیلی نیست در دشت
من و مجنون سپردیم این مراحل
دلم بی زلف او ننشیند آرام
جنون ساکن نگردد بی سلاسل
غبارا روی جانان می توان دید
اگر خود را نبینی در مقابل
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
من ای حریف نه مرد شراب گلگونم
بشاد کامی غم جام پر کن از خونم
مرا ز هوش ببر از خم جنون ساقی
که سینه تنگ شد از حکمت فلاطونم
برو ادیب ز باران تیر طعنه خلق
مرا چه باک که از سرگذشت جیحونم
دماغ هلهلۀ کودکان شهرم نیست
بیا هوای جنون باز کش بهامونم
فکنه گر بسرم سایه واژگونه سپهر
عجب مدار که برگشته بخت وارونم
من آن برآور نخلم که خوشه چین امل
همی رطب برد از شاخهای عرجونم
مخوان فسانۀ شیرین و ویس و لیلایم
که من نه رام و نه فرهادم و نه مجنونم
جنون عشق دگر بر سر است طبع مرا
که هر نفس ز غم آتش زند بکانونم
نه روبهم که ز پهلوی شیر طعمه خورم
نه کرکسم که کند سیر لاشۀ دونم
نه آن کرا که بمنظر کنند صید مرا
نه افعئی که فریبد کسی بافسونم
همای دولت و عنقای قاف تجریدم
که چرخ در قفس تنگ کرده مسجونم
توان قیاس گرفت آتش درون مرا
چو عود سوزان از آب چشم بیرونم
دل بلاکش من یوسف است نفروشم
اگر دهد ببها چرخ گنج قارونم
عنان من بسوی بارگاه شاه کشید
که پر ز لؤلؤ لالاست فلک مشحونم
امام هشتم سلطان ملک طوس رضا
که از غلامی او پا بفرق گردونم
بداد من برس ایشه که در حریم درت
ز چارسو بسر آورده غم شبیخونم
بسایۀ دگران خونکرده ام همه عمر
بزیر بال کش ای طایر همایونم
دلم قرار ندارد ز غم بهیچ دیار
فلک فلاخن و من سنگ آنفلاخونم
عنصرالمعالی : قابوس‌نامه
باب پانزدهم: اندر تمتع کردن
بدان ای پسر، اگر کسی را دوست داری در مستی و هشیاری پیوسته بدو مشغول مباش، که آن نطفه کی از تو جدا گردد معلومست که تخم جانی و شخصی بود بهر یاری، پس اگر کنی در مستی کن، که بمستی زیان‌کارتر بود؛ اما بوقت خمار صواب‌تر و بهتر آید و بهر وقتی که یاد آید بدان مشغول مباش، که آن بهایم بود که هر وقت شغلی نداند، هر وقت که می‌باید بکند، باید که آدمی را وقتی پیدا بود، تا فرق بود میان وی و بهایم. اما از زنان و غلامان میل خویش بیک جنس مدار، تا از هر دو گونه بهره‌ور باشی و از دوگانه یکی دشمن تو نباشد و هم‌چنانک گفتم مجامعت بسیار کردن زیان دارد ناکردن نیز زیان دارد، پس هر چه کنی باید کی باشتها کنی و بتکلف نکنی، تا زیان کمتر دارد؛ اما باشتها و بی‌اشتها پرهیز در گرمای‌گرم و در سرمای‎‌سرد، که درین دو فصل زیان کارتر باشد، خاصه پیران را و از همه فصلها در فصل بهار سازگارتر باشد، کی هوا معتدل باشد و چشمها را آب زیادت باشد و جهان روی بخوشی دارد، پس چون عالم کبیر آ{ن} چنان شود از تأثیر وی بر ما که عالم صغیرست همچنان شود، طبایع که در تن ما مختلف است معتدل شود، خون اندر رگها زیادت شود، منی در پشتها زیادت شود، بی‌قصدی مردم محتاج معاشرت و تمتع گردد؛ پس چون اشتهاء طبیعت صادق شود آنگاه زیان کمتر دارد و رگ زدن نیز همچنان، پس تا بتوانی در گرمای‎‌گرم . سرمای‌سرد رگ مزن و اگر خون زیادت بینی اندر تن، تسکین کن بشرابها و طعامهای موافق و مخالف چیزی مخور، در تابستان میل بغلامان کن و در زمستان میل بزنان و درین باب سخن مختصر آمد که کرا نکند.
عنصرالمعالی : قابوس‌نامه
باب بیستم:اندر کارزار کردن
ای پسر، چون در کارزار باشی آنجا درنگ و سستی شرط نیست، چنانک بیش از آنک خصم بر تو شام خورد تو بر وی چاشت خورده باشی و چون در میان کارزار افتاده باشی هیچ تقصیر مکن و بر جان خود مبخشای، که کسی را که بگور باید خفتن بخانه نخسپد بهیچ حال، چنانک من گفتم بزفان طبری {رباعی:
سی دشمن بشر تو داری رمونه
نهراسم و رمیر کهون وردونه
چنین گنه دونا که: بوین هرزونه
بگور خته نخسه آنکس بخونه}
و هم این معنی را بپارسی گویم، تا همه کس را معلوم شود:
گر شیر شود عدو چه پیدا چه نهفت
با شیر بشمشیر سخن باید گفت
آنرا که بگور خفت باید بی‌جفت
با جفت بخان خویش نتواند خفت
در معرکه تا یک گام پیش توانی نهاد یک گام بازپس منه و چون در میان خصمان گرفتار آمدی از جنگ میآسای، که از جنگ خصمان را بچنگ توان آورد، تا با تو حرکات روز بهی می‌بینند ایشان نیز از تو همی شکوهند و اندر آن جای مرگ را بر دل خویش خوش گردان و البته مترس و دلیر باش، که شمشیر کوتاه بر دست دلاوران دراز گردد، بکوشیدن تقصیر مکن، اگر هیچ گونه در تو ترسی و سستی پدید آید اگر هزار جان داری یکی نبری و کمترین کس بر تو چیره گردد و تو آنگاه کشته گردی و به بدنامی نامت برآید و چون بمبارزی در میان مردان معروف شوی چون تو تهاون کنی از زیان برآیی و در میان همسران خویش شرم زده باشی و چون نام و نان نه باشد کم آزاری در میان همالان خویش حاصل شود و مرگ از چنان زندگانی بهتر باشد، بنام نیکو مردن به که بنام بد زیستن:
بنام نکو گر بمیرم رواست
مرا نام باید که تن مرگ راست
اما بخون ناحق دلیر مباش و خون هیچ مسلمان حلال مدار، الا خون صعلوکان و دزدان و نباشان و خون کسی که در شریعت خون وی ریختن واجب شود، که بلای دو جهان بخون ناحق باز بسته باشد؛ اول در قیامت مکافات آن بیابی و اندرین جهان زشت نام گردی و هیچ کهتر بر تو ایمن نباشد و اومید خدمت‌گاران از تو منقطع گردد و خلق از تو نفور شوند و بدل دشمن تو باشند و همه مکافاتی در آن جهان بخون ناحق باشد، که من در کتابها خوانده‌ام و بتجربه معلوم کرده کی مکافات بدی هم درین جهان بمردم رسد. پس اگر این کس را طالع نیک افتاده باشد ناچار باولاد او برسد؛ پس الله الله بر خود و فرزندان خود ببخشای و خون ناحق مریز، اما بخون حق که صلاحی در آن بسته باشد تقصیر مکن، که آن تقصیر فساد کار تو گردد، چنانک از جد من شمس‌المعالی حکایت کنند که وی مردی بود سخت قتال، گناه هیچ‌کس عفو نتوانستی کردن که مردی بد بود و از بدی او لشکر برو کینه‌ور گشتند و با عم من فلک‌المعالی یکی شدند؛ وی بیامد و پدر خویش شمس‌المعالی را بگرفت بضرورت، که لشکر گفتند که: اگر تو درین کار با ما یکی نباشی ما این ملک به بیگانه دهیم. چون دانست کی ملک از خاندان ایشان بخواهد شد بضرورت از جهت ملک این کار بکرد و او را بگرفتند و بند کردند و در مهدی نهادند و موکلان بر وی گماشتند و او را بقلعهٔ جناشک فرستادند و از جملهٔ موکلان مردی بود نام او عبدالله جماره و در آن راه که با وی همی‌رفتند شمس المعالی این مرد را گفت: یا عبدالله، هیچ دانی این کار که کرد و این تدبیر چون بود که بدین بزرگی شغلی برفت و من نتوانستم دانست؟ عبدالله گفت: این کار فلان و فلان کرده است، بر پنج سفهسالار نام برد که این شغل بکردند و لشکر را بفریفتند و در میان این شغل من بودم که عبدالله‌ام و همه را من سوگند دادم و بدین جایگاه رسانیدم و لکن تو این کار را از من مبین، از خود بین، که ترا این شغل از کشتن بسیار افتاد نه از گشتن لشکر. شمس‌المعالی گفت: تو غلطی، مرا این شغل از مردم ناکشتن افتاد، اگر این شغل بر عقل رفتی ترا و این پنج کس را می‌ببایست و اگر چنین کردمی کار من بصلاح بودی و من بسلامت بودمی و این بدان گفتم تا در آن می‌باید کرد تقصیر نکنی و آنچ نگزیرد سخت نگیری و نیز هرگز خادم کردن عادت نکنی، که این برابر خون کردنست، از بهر شهوت خویش نسل مسلمانی از جهان منقطع کنی بزرگ‌تر بیدادی نباشد، اگر خادم باید خود خادم کرده بیابی و بزه او بر گردن یکی دیگر باشد و تن خود را ازین گناه بازداشته باشی. اما در حدیث کارزار کردن چنانک فرمودم چنان باش و بر خویشتن مبخشای، که تا تن خویش خوردنی سگان نکنی نام خویش را نام شیران نتوانی کرد، {بدان که هر روزی بزاید روزی بمیرد، چه جانور سه نوع است: ناطق حی، ناطق میت، حی میت، یعنی فرشتگان و آدمیان و وحوش و طیور و در کتابی خوانده‌ام از آن پارسیان بخط پهلوی که زردشت را گفتند جانور چند نوع است؟ هم برین گونه جواب داد، گفت زبانی گویا و زبانی گویا میرا و زبانی میرا. پس معلوم شد که همه زنده بمیرد و کس پیش از اجل نمیرد، پس کارزار از اعتقاد باید کردن و کوشا بودن تا نام و نان حاصل آید، در حدیث مرگ و مردن امیرالمؤمنین علی بن ابی‌طالب علیه السلام گوید: مت {بوم} الذی ولدت، من آن روز مردم که بزادم و هر گه که از حدیثی بحدیث دیگر روم بسیار بگویم ولکن گفته‌اند: بسیاردان بسیارگو باشد؛ آمدم با سر سخن: بدان که نام و نان بدست آید و چون بدست آوردی جهد آن کن که مال جمع کنی و نگاه میداری و خرج بموجب می‌کنی.
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
هر لحظه سیل دیده به خون می کشد مرا
سودای گیسویت به جنون می کشد مرا
گر به وعده‌های دل خلافت کشد رواست
سوی سراب، سوز درون می کشد مرا
تا عشق در درون دل من قرار یافت
از کارگاه عقل برون می کشد مرا
من از کمند زلف تو‌ام بر حذر روان
چشمت به ساحری و فسون می کشد مرا
ای شاهدی گذر ز فسون خرد که یار
در حلقه جنون به فنون می کشد مرا
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
رخش آتشم در درون می برد
دو زلفش ز عقلم برون می برد
ندانم چه شد عقل و اندیشه را
که عشقم به سوی جنون می برد
دلم را که پر بود از عقل و هوش
دو چشم تواش با فسون می برد
به پابوس تو سرو را آب جوی
به زنجیرها سرنگون می برد
اگر شاهدی برد جان از لبت
ز زنجیر زلف تو چون می برد
نظامی عروضی : مقالت اول: در ماهیت دبیری و کیفیت دبیر کامل و آنچه تعلق بدین دارد
بخش ۹ - حکایت هشت - گورخان و خواجه احمد و اتمتکین
گور خان خطائی بدر سمرقند با سلطان عالم سنجر بن ملکشاه مصاف کرد و لشکر اسلام را چنان چشم زخمی افتاد که نتوان گفت و ماوراءالنهر او را مسلم شد بعد از کشتن امام مشرق حسام الدین انار الله برهانه و وسع علیه رضوانه پس گور خان بخارا را به اتمتیکین داد پسر امیر بیابانی برادرزادهٔ خوارزمشاه اتسز و در وقت بازگشتن او را بخواجهٔ امام تاج الاسلام احمد بن عبدالعزیز سپرد که امام بخارا بود و پسر برهان تا هر چه کند با اشارت او کند و بی امر او هیچ کاری نکند و هیچ حرکت بی حضور او نکند و گور خان بازگشت و به برسخان بازرفت و عدل او را اندازهٔ نبود و نفاذ امر او را حدی نه و الحق حقیقت پادشاهی ازین دو بیش نیست اتمتکین چون میدان تنها یافت دست بظلم برد و از بخارا استخراج کردن گرفت بخاریان تنی چند بودند سوی برسخان رفتند و تظلم کردند گور خان چون بشنید نامهٔ نوشت سوی اتمتکین بر طریق اهل اسلام بسم الله الرحمن الرحیم اتمتکین بداند که میان ما اگر چه مسافت دور است رضا و سخط ما بدو نزدیک است اتمتکین آن کند که احمد فرماید و احمد آن فرماید که محمد فرموده است و السلام، بار ها این تأمل رفته است و این تفکر کرده‌ایم هزار مجلد شرح این نامه است بلکه زیادت و مجملش بغایت هویدا و روشن است و محتاج شرح نیست و من مثل این کم دیده‌ام.
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
غم از آیینه خاطر زدودم تا شدم عاشق
در دولت به روی خود گشودم تا شدم عاشق
نبودم تا به درد و داغ همدم در عدم بودم
پدید آمد در این عالم وجودم تا شدم عاشق
برون بردم ز چوگان محبت داغ جانان را
ز دل گوی سعادت را ربودم تا شدم عاشق
در این گلشن پی تعظیم تا آن دل‌ربا برخواست
به رنگ بید مجنون در سجودم تا شدم عاشق
ز یک نظّاره‌اش نقد دو عالم را ز کف دادم
عیان از آستین شد دست جودم تا شدم عاشق
به بازار جنون قصاب بردم شیشه دل را
به سنگ امتحانش آزمودم تا شدم عاشق
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۴۱ - کشته شدن خرد و وتراسرا نیز و چهارده هزار دیو از دست رام
غریوان بر ارابه خر به پیکار
روان شد همچو توپ صاعقه بار
نمایان از ارابه بیرق او
چه بیرق، بادبان زورق ا و
دو خر با لشکر از حد عدد بیش
هراول گشت در فوج بد اندیش
ز یکسو بر سراپا فوج چون تاخت
تو گویی چرخ را خواهد برانداخت
ز بس برخاست گرد گیتی اندای
زمین را شاخ گاو چرخ شد جای
سپرده رام سیتا را به لچمن
چو خور تنها زده بر قلب دشمن
ز شست تیر دلدوز آن صف آرا
قفس می کرد مرغان هوا را
به هر تیرش هزاران دیو نخ جیر
بدینسان زد به دیوان چارده تیر
چو خر دانست کز تیر آشکارا
دو خر را کشت رام و ترسرا را
به قصد رام آمد تند چون باد
اجل خود صید را آرد به صیاد
رسولی بود هر یک بیلک رام
که می داد از زبان مرگ پیغام
ز عکس کرگسان چرخ پرواز
شده روی زمین چون سینۀ باز
چوتیری کش کشاد آن شرزه از شست
به فرق دیو برق خرد بشکست
پس از برق ارابه شد نگون فرق
شکست بادبان کشتی کند غرق
چو خر را کشت جمشید عدو بند
گریزان برد از و جان دیوکی چند
شده همراه خواهر پیش راون
به لنکا داد خواه از رام و لچمن
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۴۴ - آمدن راون در منزل ماریچ دیو و منع کردن ماریچ راون را از دشمنی رام
نماندش اختیار از بی قراری
ارابه خواست از بهر سواری
کشیدندی خران گردون ده سر
نباشد مرکب دجال جز خر
سواره بر ارابه سوی دریا
روان گردید راون، لیک تنها
درختی دید عالی شاخ در شاخ
هزارش بند چون طوبی به هر شاخ
به پایش سدره بردی سر فراپیش
که شاخ او کند پیوند با خویش
به صد فرسنگ آن بر سایه افکن
به زیرش عابدان را بود مسکن
ز دریا زان گذر بگذشت چون باد
گذر بر منزل ماریچش افتاد
بود ماریچ آن دیو فسون ساز
که مرغان هوا را داشتی باز
چنان آگه فسون ساحری را
که گوساله شمردی سامری را
به ابلیسی به هر جا پافشردی
هزار ابلیس را از راه بردی
هیونی پیل زوری شیر جنگی
پلنگی گشته در دریا نهنگی
سمندر مشربی ز آتش درون ریش
در آب بحر با ماهی شده خویش
چو راون دیده بر ماریچ انداخت
به حالی دید کو را دیر بشناخت
نه در تن تاب و نی طاقت به بازو
لباسی ساخته از پوست آهو
ز بد حالی او راون در افسوس
که ماریچ آمد و کردش زمین بوس
شه دیوان و ماریچ فسونگر
بپرسیدند هر یک حال دیگر
به راون گفت ماریچ ای شهنشاه
زمین بوس تو نور چشمۀ ماه
خلاف عادت از دریا گذشتن
بساط حلم باشد در نوشتن
ز دارالملک خود تنها سواری
چه تقریب است این بی اختیاری
نمی آید برای مصلحت رأی
که بی تقریب راون جنبد از جای
ولی تقریب آن معلوم من نیست
وگر باشد دگر جای سخن نیست
دعای خیر خواهان نیست جز خیر
که تقریبی نخواهد بود جز سیر
سخن بشنید راون در جوابش
به خیر اندیش خود کر ده خطابش
نکو گفتی که تنها پادشاهان
نمی گردند جز با خیرخواهان
و لیکن من صلاح از کس نجویم
که راز دل بجز محرم نگویم
ترا از جان و دل دانسته دلسوز
مدد خواهم به کار خویش امروز
سخن کوته شنیدستم ز خواهر
که دارد رام جسرت قاتل خر
پری رو حورزادی اند ر آغوش
که با مهرست حسنش دوش بر دوش
مرا کین برادر هست با رام
همی خواهم نماند زو دگر نام
دگر کوشم ز مردان کان پری زن
به زور از وی کشم چون روحش از تن
ز نام رام شد ماریچ بی تاب
چو مصروعی که بیند آتش و آب
پس از دیری به خود باز آمد آن دیو
به راون گفت کای دیوانه جان دیو
نگین جم ربودن اهرمن را
بود بر باد دادن خویشتن را
شغالی خوش مثل زد گاه مردن
که نتوان نیشکر با پیل خوردن
زبان درکش زبانت را چه یارا
که گیری بی محابا نام سیتا
مجو زنهار کین رام و دیگر
زمن بشنو حدیث آن ظفرور
که من در جگ بسوامتر او را
نکو بشناختم خود جنگجو را
ز دستش ناوکی خوردم چو نخ جیر
در آنم تا کنون زان سوزش تیر
در آن دم ساده رو بودست چون گُل
چو سنبل داشت ب ر سر نیز کاکل
قیاسی کن کنون کاندر جوانی
چِسان زورش بود! دیگر تو دانی
اگر دزدی ز خورشیدی بری نور
ور از فردوس اعلی برکشی حور
بود ممکن که چندین یابی آرام
محالست این ولی با خصمیِ رام
شنید و گشت راون در غضب تیز
مریضی شد ملول از نام پرهیز
چو می شد تلخ از آن پیر خردمند
که عاشق را نباشد کار با پند
کشیده برق تیغ آن سهگمین میغ
جزای بد زبانان نیست جز تیغ
به ماریچ از غضب راون برآشفت
سخن هم از زبان تیغ می گفت
که دانستم ز دلسوزان خود بیش
گزیدم از همه بیگانه و خویش
ترا گفتم من ای نادر برابر
بباید شد به شکل آهوی زر
چو رام افتد به دنبالت پی صید
در آرم آن صنم را رفته در قید
نپرسیدم که رام اکنون جوانست
که می گویی چنین است و چنانست
ز دانایی مثل زد خوش مث ل زن
که دشمن بر نیامد وصف دشمن
سؤال از آسمان کردم من اکنون
جواب از ریسمان دادی، شدم خون
دهم وعده گرم فرما ن پذیری
به دستوری من یابی امیری
وگرنه جامۀ عمرت زنم چاک
به خونت رنگ سازم بستر خاک
چو راون را بدینسان در غضب دید
دل ماریچ از و چون بید لرزید
بیندیشید زان ماریچ در دل
مرا در هر دو صورت هست مشکل
بدوزد ناوک رامم در اقرار
زند راون به تیغم اندر انکار
یقین شد در دل دیو سیه روز
که از مردن خلاصم نیست امروز
همان بهتر که چون مردان به پیکار
شوم کشته به دست آن نکوکار
به راون گفت کای شاه ظفر جوی
من از حکم تو کی می تافتم روی
ز بیم جا ن نکردم منع این کار
من و جانم فدای شاه صد بار
نمی گویم مکن کاین کار جهل است
ولی تقدیر تدبیر تو سهل است
اگر بالفرض من بر شکل آهو
فریبم خاطر سیتا به جادو
به تقدیری که آن هم گشت تجویز
که رام آید ز بهر صید من نیز
ولی لچمن دمی از نزد سیتا
نخواهد شد جدا و ماند تنها
بکن معقول آنگه فکر او چیست
حریف جنگ لچمن در جهان کیست؟
اگر یکجا شود صد همچو راون
نباید برد سیتا را ز لچ من
جوابش داد راون با دمِ سرد
ز دل گرمی عشق آهی برآورد
مرا خود اختیاری نیست آنجا
کمند گردنم شد عشق سیتا
دلم در آرزوی او هلاک است
اگر جانم رود، گو رو چه باک است؟
ور از سعیت به دست آید دلارام
دهم از ملک خویشت نیمه انعام
نشاندش بر ارابه خواه ناخواه
روان شد راون و ماریچ همراه
پس از قطع مسافت دیر بشتافت
نشانِ ماند و بود جایشان یافت
به دندک کرن رفته تیره بختان
کمین کردند در زیر درختان
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۶۴ - فرستادن رام لچمن را برای آوردن سگریو
چو شاهنشاه چین از غایت کین
ز هر سو آخته شمشیر زری ن
به عزم رزم شاه زنگی شب
فشاند از زهر خندی آتش از لب
دران میدان مظّفر گشت و منصور
به چرخ افراخت بختش بیرق نور
به کین لچمن شده چون مهر در تاب
حمائل کرده در بر تیغ زهر آب
ز چشمه سوی کسکندها زده گام
که صبح عمر میمونان کند شام
به خود برده به فرمان همایون
پیام رام بهر شاه میمون
که باید همچو گوی از سرشتابی
وگرنه بر تن خود سر نیابی
شنیده آتش کین از حد افزون
چو زیبق مضطرب شد شاه میمون
نکو نامد جز این تدبیر دیگر
که بشتابد به جان یا سازد از سر
دوان آمد به صد جان معذرت خواه
به مژگان روفت خاشاک و خس راه
ز جا جنبید میمون نکو رأی
ز میمونان و خرسان لشکر آرای
همه پیل افکن و غرنده چون ابر
همه شیر افکن و درنده چون ببر
نهنگانی به نیرو اژدها جنگ
پلنگانی به کین شیر هوا جنگ
زمین بوسید و پیش ر ام استاد
پس از پوزشگری عرض سپه داد
که شاها عفو کن زین بنده تقصیر
سپه را جمع می کردم به تدبیر
از آن در آمدنها دیر کردم
که جمع فوج فوج شیر کردم
دگر خاطر نشانم بایدت کرد
یقین بادت که روز رزم و ناورد
به گیتی هیچ کس را نیست یارا
که بستیزد به راون دیو لنکا
جز این جمعی که آوردم به خدمت
کرا این زهره وین نیرو و هم ت
نه میمونند، خرسان خود کیانند
که اینها هم ز تخم جنیانند
به اینها فتح لنکا منحصر بود
سخن کوته حدیثم مختصر بود
کنون شادان گره دور از جبین کن
ببین تدبیر کار و آفرین کن
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۷۵ - رخصت شدن هونت از سیتا و جنگ کردن با دیوان
هنون چون رفت گام چند از پیش
نکو اندیشه مرد آن همت اندیش
در آن روزی که بهر جنگ راون
به زرین قلعه آید رام و لچمن
بود آن دم هزاران در هزاران
به از من کینه ج وی نامداران
نمایان کی توانم کرد کاری
که از وی عقل درگیرد شماری
اگر کاری کنم وقت شب امروز
شوم در خرمن خصم آتش افروز
برین نی ت ز ره برگشت آزاد
به باغ راون آمد تند چون باد
درختانش زبن برکند و یک یک
ریاحین ساخت از روی چمن حک
به نوعی باغ را ویرانه کرده
که بلبل بوم را همخانه کرده
دگر قصری که زیب باغ او بود
به یک دم زیر پای خود بفرسود
همه دیوان که پاسش می نمودند
نگهبانان باغ و قصر بودند
چو دانستند کو افکند زلزال
به جنگ او شتابیدند فی الحال
هنون نالید چون ابر غریوان
اجل شد بر هلاک نره دیوان
ستون قصر کرده چوبدستی
براند آن جمله را از ملک هستی
چو غوغا عام شد در کوی و برزن
خبر بردند جاسوسان به راون
چه بر مسند نشسته در نشاط است
نه خسپک را در آمد در بساط است
خبر بشنید راون گشت در جوش
ز دیگ کین دل برداشت سرپوش
سپهداران لشکر را طلب کرد
وزیران را از آن غفلت خبر کرد
سپاهی بهر جنگ او فرستاد
که تعداد هزارش بود هفتاد
یکی فرزند از هر پنج دستور
به سرداری لشکر داشت منظور
به دیگر فوج برکرده سپهدار
ز اولاد امیران چار سردار
روان شد لشکری چون موج دریا
رسیده گرد اس بان بر ثریا
علم افشرد پا از بهر ناموس
فغان برداشت بر نوحه لب کوس
دم اندر نای زرین در دمیدند
یلان آهنین جان صف کشیدند
یکی دریای آتش لشکرش نام
نهنگانش دمادم دوزخ آشام
به ناخن هر یکی برق آزمایی
به دندان هر یکی الماس خایی
همه شد زه شکار و اژدها تن
همه پیل افکن و پولاد جوشن
هنون چون دید دیوان صف کشیدند
به سر وقت اجل خصمان رسیدند
به دیوان جمله زد شیر فلک دست
چو سیل تند کاید جانب پست
ز جنگ چنگ و دندان داشته ننگ
به شیری آنچنان کرده به دم جنگ
دمش گویی غریوان اژدها بود
که در دم عالمی را ساخت نابود
نه دم گردش که دور آسمان بود
که چندین خان و مانها را بفرسود
خبر چون یافت راون تنگدل شد
ز شرح دستبرد او خجل شد