عبارات مورد جستجو در ۵۷۵ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٨٧
گفتند چو هست رزق مقسوم
زحمت چه کشی ز بهر جستن
گفتم که بلی ولی ازین پیش
گشتست حواله گه معین
روزی یکی بمصر و شامست
و آن دگری بروم و ارمن
از بنده مبین تو این تکاپوی
کین حکم خدای راند بر من
بی هیچ شکی نفاذ یابد
حکمی که کند خدای ذوالمن
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٨٢
هرگز این آسمان سرگردان
بمرادم نمیکند دوری
هر سعادت که جست فی الحالم
او ز طوری فکند با طوری
و آن شقاوت که بود طالب غیر
بمنش ره نمود بر فوری
بارها بودم اندرین فکرت
که چرا میکند چنین جوری
عقل گفتا منال از جورش
ور چه در دل همیکند غوری
زانکه گرداند اهل تمییزی
هر دمی بشکفاندت شوری
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۸۵
ایخواجه اگر سپهر دون برکشدت
چندان بود آنکه خوش خوش اندر کشدت
زآن پس بتن ار چو کوه خارا باشی
ماننده کوه تیغ بر سر کشدت
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۹۲
ای رنگرز این خوی بدت ننگی نیست
با من سخن تو هیچ بی جنگی نیست
در حیرتم از طالع شوریده خویش
کز رنگرزان نیز مرا رنگی نیست
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۸
ما را فلک از دوست اگر دور افکند
ور همچو بنات نعشمان ز هم بپراکند
صد شکر که بر رغم فلک بار دگر
گشتیم بهم چو عقد پروین پیوند
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۳
هرگز فلکم زیاد می نگذارد
هر دم بغمی تازه ترم بسپارد
نزد فلک ستمگرم عیبی نیست
جز آنکه مرا اهل هنر پندارد
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۳۵ - طالع
نه بکوشش درست روزی خلق
یا بجد و بجهد دادستند
از تکاپوی رزق نفزاید
ورچه هر کس دران فتادستند
مانده بی برگ و بار سرو و چنار
ور چه صد دست برگشادستند
باز نرگس فکنده سر در پیش
تاج زر بر سرش نهادستند
تا بدانی که طالعست همه
هر کسی را بدانچه دادستند
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - ایضاً له
نکند کار تیر آیازی
شل هندی و نیزه تازی
پیش پیکان او کی آید کوه
گر بداند که چیست جانبازی
بار سوفار او زه چرخش
با زمانه کشد بانبازی
روز پرتاب او ز شرق به غرب
نکند عبره جز به طنازی
پر او را عقاب سجده برد
چون گشادش دهد سرافرازی
اوج او در صعود کیوان را
بیند اندر هبوط صد بازی
«حکم سیرش اجل همی راند
کرده با او به فعل دمسازی
چون تواند ز حد ایشان جست
خصم کاین مرغزی است آن رازی »
ای ز تو بر عمارت عالم
یافته عدل خلعت رازی
سهم شمشیر تو فکنده به کوه
گرگ قصاب را به خرازی
مرزبانی قوی تر از عقلی
قهرمانی قوی تر از آزی
دل دولت شگفت رازی داشت
آشکارا شد و تو آن رازی
چرخ گردنده شهاب انداز
کاندر آورد بیلک اندازی
آفتاب از تو جرم در دزدد
گر بکین سوی جرم او تازی
یارب آن سهمناک ساعت چیست
که تو با خود و درع بگرازی
«وندر آری چو برق پای به رعد
بزنی رعد را و بنوازی »
«تیغ در خواهی و به آتش تیغ
میغ بر تیغ کوه بگدازی
از جهانی به طرفة العینی
کینه توزی و باز پردازی
دور باد از تو چشم حادثه دور
تا بغز و اندرون همی تازی
بی خطر باش هر کجا باشی
با ظفر یاز هر کجا یازی
همه فرجامهات معدوم است
محکم آغاز هر چه آغازی
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷۲ - در مدح ابونصر پارسی
از آن پس که بود اخترم در وبالی
سعادت بدو داد پری و بالی
همه لون و حالم نه این بود و گشتم
ز لونی بلونی ز حال به حالی
از این گونه گشته ست پرگار گردون
چنین حکم کرده است ایزد تعالی
که آید پس هر نشیبی فرازی
که باشد پس هر فراقی وصالی
بدان چرخ همت رسانید بختم
کز او چرخ هفتم نماید هلالی
در آن باغ دولت نهالی نشاندم
که در وی چو طوبی بود هر نهالی
گزیدم پناهی و حصنی و پشتی
مواصل به جاهی و عزی و مالی
من و خدمت خاک درگاه صاحب
که او را جز او کس ندانم همالی
ابونصر منصور کز نسل آدم
چو آلش به عالم نبود است آلی
جهان کدخدائی که از عقل وجودش
همی داشت خواهد جهان چون عیالی
چه شخصی است یارب که روح القدس را
نیابی فزون از کمالش کمالی
سر همتش وهم اگر باز یابد
چو پایش نیابد همی پای مالی
قوی رأی او را ثبات ست لیکن
ثیابی که نفزاید از وی ملالی
دهد مهر او نعمتی چون بهشتی
نهد کین او دوزخی بر سفالی
نگشتی به علت کس از طبع گروی
نکردی به هیبت ز شیری شکالی
به جیب آمد او را نجیب زمانه
همی پیچدش حکم او چون دوالی
زهی نقطه عمده بخت و دولت
ترانی زوالی و نی انتقالی
امل صحف عهد تو نگشاد هرگز
که اندر وفا بر نیامدش فالی
تو آن مایه اعتدالی فلک را
که طبع از تو جوید به لطف اعتدالی
تو آن گوهر احتمالی جهان را
که نفس از تو خواهد به صبر احتمالی
همی تا به تقدیم و تأخیر عالم
مقدم شود بر جوابی سوالی
اگر نیک خواهد ترا نیک خواهی
وگر بدسگالد ترا بدسگالی
یکی را ز گردون مبادا گزندی
یکی را به گیتی مبادا مجالی
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰
سوار صبحدم هر روز کز مشرق برون تازد
سپر برگیرد و شمشیر و با من جنگ آغازد
به خون حنجرم خنجر بیالاید سحرگاهی
به قصد خون به بالین هنرمندی دگر تازد
از آن دونی که گردون راست اندر نام و در همت
به جز کار کسی کودون بود نظر نیندازد
چنان سازد که هر آزاده را از پای سرگیرد
چنان خواهد که هر دون را به گردون سربرافرازد
ورا از سازگاری این گره چندانی افتاد است
که یک ساعت به کار هیچ درویشی نپردازد
درازش دست و تیغش تیز و حکمش بر همه نافذ
دو تا گردون به خیره پشت کوزی را که می سازد
مرا طالع کمانداری ست خودبین راست اندازی
که تا در جعبه خود تیر بیند در من اندازد
وفاقی نیست در تیرش ولی در قصد من باری
چو جان با تن درآمیزد چو می با آب درسازد
به قصد و عمد صد بارم به مالد گوش چون بربط
که یک روز از سر سهوی مرا چون چنگ بنوازد
چو موم از انگبین از عیش خود دورم کند آنگه
چو شمع و شکرم در آتش و در آب بگدازد
مرا در ششدر محنت همی سنجد به استادی
چه استادی نماید وه نه دست خویش می بازد
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۳۸ - مختوم به مدح شاه ولایت امیرالمؤمنین علیه السلام
چون کارها موافق تقدیر می شود
ابله کسی که غره به تدبیر می شود
در هر زمان هر آن چه مقدر شده شود
تقدیم نی زسعی و نه تأخیر می شود
ساقی شتاب کن که زبس عمر تندروست
هرچند باده زود دهی، دیر می شود
زآهوی چشم شیر دلان را کند شکار
چون ترک شوخ من سوی نخجیر می شود
چون حلقه های زلف زهم باز می کند
هر حلقه طوق گردن صد شیر می شود
گر ابرویت گرفت دلم را شگفت نیست
تسخیر هر دیار، به شمشیر می شود
تنها نه من به کوی تو از پا درآمدم
اینجا چه خاک، باد زمین گیر می شود
رنجی که بر من از غم دوران رسید اگر
بر طفل شیرخواره رسد، پیر می شود
هرکس شود زحادثه ی عمر با خبر
چون من ز زندگانی خود سیر می شود
بی طالعم چنان که به یک تار مو، گرم
بندند، تار موی چو نرفته، گلو گیر می شود
پرهیز کن زلقمه ی دونان تنگ چشم
کز لب فرو نرفته، گلوگیر می شود
دانا برد به صدق و صفا، کار را، زپیش
نادان در این گمان که به تدبیر می شود
امروز در تمامی ری، من کفر منم
گر کیش عشق موجب تکفیر می شود
گر از ولی حق برسد، مور را مدد
آن مور روز معرکه چون شیر می شود
سلطان اولیاء شه مردان که امر او
جاری به کائنات، چو تقدیر می شود
گر بنگرد به جانب خاک سیه زلطف
خاک سیاه غیرت اکسیر می شود
بر دفتر گُنه خط بطلان کشد «محیط»
مدح شهش به نامه چه تحریر می شود
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۷۸ - در ستایش و مدح مولای پرهیزکاران علی بن ابیطالب علیه السلام
مایه ی ایمان و کفر، عشق تو شد ای صنم
خاک سر کوی تو است، قبله ی دیر و حرم
گر تو شوی بی نقاب، ای مه من آفتاب
در برت از روشنی، دم نزند صبحدم
گرد من و گرد تو، صف زده جانا مدام
گرد تو دل دادگان، گرد من اندوه غم
بخت من و چشم تو، هر دو به خوابند لیک
این یک تا روز حشر، آن یک تا صبحدم
شوق لب لعل تو، زاهد صد ساله را
جانب دیر مغان، برده زطوف حرم
دور جهان را بقا، نیست بیا ساقیا
باده پیاپی بده، وقت شمر مغتنم
تا کی غم می خوری، باده بنوش ای رفیق
که هیچ جز وصف جام، نمانده باقی به جم
آن چه زدیوان غیب، گشته مقرر نخست
هیچ به تدبیر ما، می نشود بیش و کم
طی طریق طلب، کردن ناید زما
را بود آتشین، ما همه مومین قدم
پشت سپهر برین، خمیده دانی ز چیست
پی سجود در، شه ملایک خدم
ابن عمّ مصطفی، دست بلند خدا
که برتر از نُه سپهر زده ز رفعت علم
شها چو چهر تو را، نگاشت نقاش صنم
بر خود تحسین نمود، بر رخ خوب تو هم
نسبت ذات تو را، به ماسوا، کی توان
نزد وجودت بود، کون مکان چون عدم
موجب ردّ و قبول، حبّ تو بغض تو است
ختم شد اینجا کلام، شها و جفّ القلم
مدح تو را اگر «محیط» چنان که باید نمود
گوید و گردد به کفر، چو غالیان متّهم
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۵
من کرده ام از هر مژده یی دریایی
او ساخته بزم غیر را مأوایی
از بخت بد من است این ورنه کسی
طوفان جائی ندید و دریا جایی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
بغایت تلخ گفتارست در می لعل میگونش
هزاران جان شیرین نقل در شبهای معجونش
هر آنگو با چنین میخواره صحبت آرزو دارد
ببینی عاقبت روزی که در ساغر بود خونش
شدم خاک درت وان ذره کز این خاک برخیزد
نشاند بر کنار چشمه ی خورشید گردونش
نیم زاهد که در خلوت بنور طاعتش یابم
نه جادویم که دام ره کنم طومار افسونش
هران بیدل که خوبانش ببازی در میان گیرند
نگردانند ازو رو تا نگردانند مجنونش
چرا در فکر آن باشم که دل چون کام از او یابد؟
که گر خواهد رساند بر مراد خویش بیچونش
برای درد و داغست آدمی، ور عکس این بودی
نیاوردی قضای ایزد از فردوس بیرونش
ندارد هیچ کم آنمه فغانی مهر افزون کن
که آخر برفروزی صد چراغ از حسن افزونش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
چند گردیم درین دیر کهن پیر شدیم
آنقدر بیهده گشتیم که دلگیر شدیم
کس ندیدیم که تلخی نشنیدیم ازو
گرچه با پیر و جوان چون شکر و شیر شدیم
هر کجا دیده ی امید گشودیم بصدق
بیشتر از همه آنجا هدف تیر شدیم
تا کی از همدمی خلق توان دید جفا
بگسلیم از همه پیوند نه زنجیر شدیم
اثرش آتش دل بود و ثمر قطره ی اشک
آنکه عمری ز پی لعبت کشمیر شدیم
این چه دامست و چه صیاد که با شیردلان
بهوا داری آن سلسله نخجیر شدیم
راه اگر راست فغانی و اگر نقش خطاست
همچنان بر اثر خامه ی تقدیر شدیم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
ای رقیب آندم که بر کف تیغ بیدادش دهی
از من سرگشته بهر امتحان یادش دهی
شکل شیرین را نکو آراستی آه ای قضا
گر بدین صورت خرامی سوی فرهادش دهی
هر زمان از خیل خوبان فتنه یی سازی سوار
وز جفا سر در پی دلهای ناشادش دهی
چون قدش در جلوه کی باشد اگر زاب حیات
صورتی سازی و زیب سر و آزادش دهی
اشک من کز مقدم او دور ماند ای باغبان
سر بپای ارغوان و سرو و شمشادش دهی
جمع کردم غنچه ی دل را ولی ترسم که باز
دامن افشان بگذری ای سرو و بر بادش دهی
بر سر کوی ملامت خانه می سازد دلم
وای اگر سنگ جفایی بهر بنیادش دهی
داد می خواهد دل آزرده ای سلطان حسن
وه چه باشد کز سر لطف و کرم دادش دهی
گر در آیی در خیال زاهد خلوت نشین
رخنه در دینش کنی تشویش اورادش دهی
مرشد عشق ای فغانی چون شدی کاش از کرم
دستگیر او شوی یک نکته ارشادش دهی
بابافغانی : رباعیات مستزاد
شمارهٔ ۱
پیوسته مرا فلک جگر خون دارد
در سیر و سفر
گفتن نتوان که طالعم چون دارد
در خون جگر
دانی که چه حاصلم شود آخر کار
زینسان که مرا
چون دانه در آسیای گردون دارد
قسام قدر
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۶۰ - الرّضا و التّسلیم
گر یار جفا کند پسندیدهٔ ماست
خاک قدمش چو دیده در دیدهٔ ماست
هر جور و جفا که می کند آن نه ازوست
آن نیز هم از طالع شوریدهٔ ماست
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۳۰
ای دل چو نصیب تست سرگردانی
از طالع شوم خود چه سرگردانی
چون رزق تو این است کز اوّل دادند
پس جهد تو هیچ است دلا نادانی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
در قفس رفته چو قمری چمن از یاد مرا
بهتر از سرو بود سایه ی صیاد مرا
همنشین، ضعف من افزون شود از سیرچمن
باخبر باش که ناگه نبرد باد مرا!
به عیادت نرود بر سر بیمار، اجل
دوستی نیست اگر یار کند یاد مرا
سرنوشتم چه به کار است چو می دانم کار
نیستم طفل که سرخط دهد استاد مرا
نیست افسوس چراغی که نماید روشن
که درین خانه ی تاریک چه افتاد مرا
دم آبی که جهان قسمت من کرد سلیم
گه به بنگاله برد، گاه به بغداد مرا