عبارات مورد جستجو در ۶۸۰ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
خوشتر بود آب سوهن از قند و نبات
با وی چه سخن ز نیل و جیحون و فرات
این پاره عالمی که هندش نامند
گویی ظلمات و سوهن ست آب حیات
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۴۴ - وله
بیکی تیر همی فاش کند راز حصار
ور بر او کرده همی قیر بود رازیجر
بیکی تیر همی فاش کند راز حصار
ور بروه کرده بود قیر بجای گل راز
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۶۷ - در وصف آتش و مدح سلطان محمود
بفروز و بسوز پیش خویش امشب
چندان که توان ز عود و از چندن
ز آن آتش کز بلندی بالا
مرا بر بلند را کند روزن
وز ابر چو سر برون زند نورش
چون ماه بر آسمان زند خرمن
ماند تن او به بسدین ابری
وز قطره چکان چو ذره گون ارزن
هر قطره زر کز او جدا گردد
چون سیم فرو فتد به پیرامن
باز از حرکات چون بیاساید
از لاله ستانش بر دمد سوسن
آنجا که حسام او نماید روی
از خون عدو شود گیا روین
تا پیل چو یک بریشم پیله
اندر نشود به چشمه سوزن
شاها تو بزیر فر یزدانی
بدخواه تو زیردست اهریمن
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۳۰ - عقد بستن بانو گشسب به جهت گیو (و) بردن بانو به خانه (و) ناقبول کردن بانو گشسب، گیو را واحوال آن
ببستند مه را به مریخ عقد
به مفلس بدادند آن گنج نقد
چو بودش به زور وهنر دستبرد
زمیدان جهان گوی خوبی ببرد
ببردند مه را به خلوت سرای
چوشد بسته کابین آن دلگشای
چو در خلوت خاص شد گیو گرد
بیامد بر ماه با دستبرد
همین خواست مانند گستاخ وار
درآرد مر آن ماه را در کنار
زتندی برآشفت بانوی گرد
نمود آن جهانجوی را دستبرد
بزد بر بناگوش او مشت سخت
بدان سان که افتاد از روی تخت
دو دست ودو پایش به خم کمند
ببست و به یک کنجش اندرفکند
به خود غره بودن هم ا زجاهلیست
که بهتر مطاعی هم از عاقلیست
خدایی که بالا و پست آفرید
زبردست هر زیر دست آفرید
به گستاخی خویش دلخسته شد
زدلخستگی تنگ بربسته شد
به هرکاری چون بنگری در نهان
همانا کسی از تو به درجهان
که بود اندر این بوستانش نوا
که به زو نبد بلبل خوش نوا
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۵۶ - سؤال کردن فرامرز از پیر برهمن
دگر گفت کای بحر دانشوری
تو فرهنگیان را یکایک سری
درختی شنیدم همه برشده
زاشیا یکایک فراتر شده
ندانم چه باشد بدان سان بلند
بود روشن این شاخ،بر هوشمند
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۶۳ - سؤال کردن فرامرز(و) پاسخ دادن برهمن
دگر گفت کای نامور مرد شنگ
شنیدم به گیتیست پنهان نهنگ
نه پیدا به مرد است و همراه مرد
دوان مرد،او درپی آید چو گرد
شب و روز تازان و در پی دوان
چو دیدش نبخشد زمانی زمان
مرا وتو را درپی است این نهنگ
نه جای درنگ ونه یارای جنگ
به پاسخ بدو گفت کای پهلوان
حذرکن که ناگه بپرد روان
نهنگ اندرون هفت خوانست و مرگ
که برد یکایک همه شاخ و برگ
تو پویان و نازان و اندرز پی
چه درویش با او چه سالار کی
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۴۶ - دیدن شاه آتبین جمشید را در خواب
به خواب اندرون شد شبی سهمناک
روان جهاندار جمشیدِ پاک
چو شمعی بیامد به بالین اوی
ببوسیدن چشم جهان بین اوی
یکی بسته طومار دادش به دست
بدو گفت کایدر تو بس کن نشست
بزودی به ایران زمین گرد باز
به بیگانه بر هیچ مگشای راز
که گاه آمد اکنون که کین پدر
بخواهی ز ضحّاک بیدادگر
چو بیدار شد شاه، با کامداد
نشست و مر این خواب را کرد یاد
چنین داد پاسخ که شاها، درنگ
چرا کرد باید بر این مرز تنگ
چو طومار، منشور باشد درست
خردمند از این بِه نشانی نجست
که منشور شاهی تو را داد شاه
همی کرد باید تو را ساز راه
به کام مهان گردد اکنون جهان
ز دیوان تهی ماند وز گمرهان
دوبارت نمودند ایدون به خواب
بهانه چه مانده ست؟ ره را شتاب
چنین است خواب و گزارش چنین
در این کار، شاها، سگالش گزین
چه چاره سگالم بدو گفت شاه
که جایی به دریا ندانیم راه
به دریا همی راه دانیم و بس
کجا پیل دندان نشانده ست کس
نهانی نشاید گذشتن بدوی
نه نیز آشکارا شدن هست روی
بدو گفت کشتی بسی ساخته ست
ز کار تو یزدان بپرداخته ست
به کشتی نشینیم هنگام خواب
برانیم جایی به یک ماه از آب
بدین رای خشنو نگشت آتبین
بدو گفت رایی دگر برگزین
تو را راز بر شاه باید گشاد
که بی او چنین رای نتوان نهاد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۴۷ - آگاه کردن آتبین طیهور را از آهنگ بازگشت به ایران
گذشت آن شب و بامداد پگاه
فرستاد دستور را پیش شاه
بیامد جهاندیده دستور و گفت
بماناد شاه ایمن و یارجفت
همی آتبین گوید ای شهریار
ز بس نیکویها شدم شرمسار
بجای من آن مردمی کرد شاه
که اندیشه زی آن نبوده ست راه
اگر بازگویم، ندانمش گفت
..............................
همی تا بُوَم زنده، دارم سپاس
ز شاه سرافراز مردم شناس
کنون گاهِ آن آمد ای نیکنام
که یزدان رساند دل ما به کام
جهان گردد از دیوساران تهی
به ما بازگردد همه فرّهی
نمودندم این چند شبها به خواب
کز ایدر سوی مرز ایران شتاب
نه خوابی ست آشفته و سرسری
هم امیدواری ست و هم بهتری
همی خواهم از شاه نیکوکنش
که بر بنده خوش دارد اکنون منش
مرا سوی ایران فرستد به گاه
کز ایدر ندانم پس و پیش راه
به دریا مرا رهنمایی دهد
یکی پیشرو آشنایی دهد
کز ایدر به خشکی رساند مرا
بدان سان که مردم نداند مرا
من از خواسته هرچه دارم همه
به گنجور خسرو سپارم همه
جز از توشه ی راه دریا بنیز
نخواهم کشیدن همی هیچ چیز
ز دریا چو رفتم به آباد جای
دهد خواسته هرچه باید خدای
چو بشنید طیهور پیغام اوی
شد از مغز و دل هوش و آرام اوی
دژم گشت و سر را برآورد و گفت
که فرهنگ با آتبین نیست جفت
چه آهنگ دارد به دام هلاک
از این جای بی بیم بی ترس و باک
همانا که چشم بدش یافته ست
کز آسانی او روی برتافته ست
نداند که در هفت کشور زمین
پسر را نخواند کسی آتبین
گر از خواب گوید همی این سخن
نماید چنین خوابها اهرمن
همه خواب را راستی مایه نیست
درختی ست کآن را جز از سایه نیست
چو دستور دانست کاو شد دژم
میفزای بر خویشتن، گفت، غم
تو دانی که شاه آتبین از جهان
بدان اندر آمد ز مردم نهان
که در هفت کشور زمین جای او
نیامد همی بر زمین پای او
به زنهار شاه آمد و کام یافت
برآسود یکچند و آرام یافت
چو هنگامِ آن دید شاه آتبین
که بودن تواند به ایران زمین
ز فرهنگ و رایش بکاهد همی
حوار سوری شاه خواهد همی
چو از خواب دیگر خبر یافت شاه
چو در اختر خویش کرد او نگاه
همه کامه بر تخمه ی خویش دید
دل و دولت دشمنان ریش دید
چنان مایه دارد ز کار سپهر
که گویی سپهرش نموده ست چهر
گذشته ز جمشید چون او کسی
به گیتی ندانیم شاها بسی
همه بودنیها بگوید ز پیش
که هرگز نیاید در او کمّ و بیش
نشانی دگر دارد ای شهریار
که جمشید کرده ست روزی شمار
در اندرزنامه چنین یافتم
چو بر دیدنش تیز بشتافتم
که فرمان ضحّاک سالی هزار
بماند، نیاید به از روزگار
وزآن پس به ما بازگردد جهان
ز دیوان تهی گردد و گمرهان
یکی شهریار آید از ما پدید
که تختش زمین کم تواند کشید
به فرّش جهان گردد آراسته
شود کار دیوان از او کاسته
بخواهد ز ضحّاک کین نیا
نه افسون کند کار و نه کیمیا
ز جادو کند پاک روی زمین
شود روشن از تیغ او کار دین
ز شاهی ضحاکِ جادو کنون
نمانده ست هشتاد سالش فزون
چو از کامداد این سخن یافت شاه
روانش در اندیشه گم کرد راه
چو جای سخن یافت گوینده مرد
بدو گفت کای شاه بادار و برد
گر از دخترت گردد آن کس پدید
کجا کین جمشید خواهد کشید
به نام بزرگان و پشت مهان
ستون سواران، امید جهان
مر این تخمه را یادگاری بود
به هر مرز از او شهریاری بود
بدان تا جهان است نام شما
بود تازه و زنده کام شما
دل شاه طیهور خرسند کرد
لبش را بدین داستان بند کرد
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
مقصود وجود انس و جان آیینه است
منظور نظر در دو جهان آینه است
دل آینهٔ جمال شاهنشاهی است
وین هر دو جهان غلاف آن آینه است
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
گفتم: که زد این چنین دم سرد که من؟
بلبل ز درخت سر فرو کرد که: من!
گفتم: به شب این غصه کسی خورد که من
نیلوفر از آب سر برآورد که: من!
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
شادی هر دو جهان از دل غمگین من است
صاف تر ز آینهٔ مهر فلک، کین من است
برهمن، صورت آن بت که تواش می جویی
معنیش نقش خیال دل سنگین من است
دو جهان یک قدح آب نماید به نظر
جام جم نشئه ای از کاسهٔ چوبین من است
سرو درمانده به گل از هوس مصراعم
گل پریشان شدهٔ معنی رنگین من است
نه همین اهل جهان مدح و ثناخوان منند
که ملک با فلکش در پی تحسین من است
گریه و سوز و گداز و دل خرم چون شمع
مذهب و ملت و کیش من و آیین من است
کوه شد ریگ روان تا به کنارم آمد
بحر سیماب، ‌نم موجهٔ تسکین من است
خاطری کز دو جهان کام امیدش نبود
نیست گر هست سعیدا دل مسکین من است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
از دم تیغ قضا شیر مکیده است صبح
از شب و از روز خود مهر بریده است صبح
بلبل شب زنده دار خون جگر می خورد
پنبهٔ غفلت ز گوش تا نکشیده است صبح
فرق ندارد ز هم روز [و] شب وصل من
شام قضا ناشده، باز دمیده است صبح
از حرکات فلک وز سکنات زمین
صورت خشم است مهر طبع رمیده است صبح
خنجر عریان کیست بر جگر آسمان
شام فرورفته بود باز کشیده است صبح
چشم سفیدی است روز، آه کشیده است شام
روی سیاه است شب، دست گزیده است صبح
قدر شب وصل ما هیچ نداند که چیست
نیم شب از دست او می نکشیده است صبح
بر ورق روزگار نیست جز این سرنوشت
خواب گران است شب، بخت رمیده است صبح
ساده جوانی است شب بی خبر از عمر خویش
خط بیاضش به روی تا ندمیده است صبح
این همه فیض از کجا تافت سعیدا از او
گز ز دم صادقی سرنکشیده است صبح
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
نی همین در نی از آن لب ناله حسرت می خورد
شکرستان ها از آن تبخاله حسرت می خورد
طرفه تسخیر است در پیری و ایام شباب
آرزو دارد جوان صد ساله حسرت می خورد
جام زر بی می اگر خوش بود پس نرگس چرا
سرنگونش کرده و از لاله حسرت می خورد؟
بسکه چشمش بر قفا افتادگان دارد نگاه
خال پشت چشم بر دنباله حسرت می خورد
همچو عنبر گرچه سودایم سعیدا خاک شد
برده ام بویی کز آن دلاله حسرت می خورد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
همین نه نرگس تنها گشاده چشم سفید
که در فراق تو شد جام باده، چشم سفید
به گوش نرگس از اخلاص یاسمن می گفت
که نور می برد از روی ساده چشم سفید
زمان زمان رود از خود به سیر گل نرگس
عصا گرفته و بر کف نهاده چشم سفید
از این چمن دل نرگس از آن جهت برخاست
که هیچ مادر مشفق نزاده چشم سفید
ز هجر یار سعیدا مگو که چون یعقوب
هزار یوسف مصری فتاده چشم سفید
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۵
بحری پنهان چو کرد جوش و طغیان
هر سو گردید موج هاست دست افشان
افتاد به خاک قطره ها زان افشان
بعضی حیوان شدند و بعضی انسان
سعیدا : مفردات
شمارهٔ ۸
از جوهر خود جا به کمر خنجر او کرد
معراج کلاه است که جا بر سر او کرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
عشق ساغر داده شوق تشنه دیدار مرا
خواب آسایش نبیند چشم بیدار مرا
هر نفس از ساغر اشکم بهاری تر دماغ
خوی او برخود شگون دانسته آزار مرا
بی محبت سازی از مطرب جدا افتاده ام
ناله ای هردم پریشان می کند تار مرا
هرکف خاکسترم رنگ بهار دیگر است
بوی گل آتش به دامن می زند خار مرا
چون شرر در پرنیان شعله خوابم می برد
دیده گلشن ندارد بخت بیدار مرا
حاصلم را باغبان پیش از دمیدن دیده بود
سبزکرد از سایه مژگان غم خار مرا
از گره خالی مبادا رشته کارم اسیر
تا دگر از سبحه نشناسند زنار مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
گر دلم پنهان نسازد در غبار آیینه را
شعله از خجلت گدازد چون شرار آیینه را
پاکتر آید برون دلهای روشن از گداز
نیست خاکستر بسوزی گر هزار آیینه را
ظاهری دارد بساطی در نظرها چیده است
صافی باطن نمی آید به کار آیینه را
خاطرش را هر دم از بازیچه ای خوش می کند
کرده سرگردان فریب روزگار آیینه را
شوخ چشم بیزبان را آبروی دیگر است
دوست می دارد دلم بی اختیار آیینه را
استقامت خصمی اضداد را سازد حصار
نیست باک از تیرباران این چهار آیینه را
حال ما در خواب اگر بیند دلش خون می شود
گشته روزی دولت بی انتظار آیینه را
با دل بیطاقت ما تا چه پردازد اسیر
آن خط و خالی که می سازد غبار آیینه را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
خار وگل را جوش یک پیمانه می دانیم ما
سبزه بیگانه را افسانه می دانیم ما
خو به الفت کرده را بیگانه می دانیم ما
سایه دیوانه را دیوانه می دانیم ما
در ریاضی کز خرامت شمع مینا روشن است
نکهت گل را پر پروانه می دانیم ما
پیش مجنون سر بلندیها خیالی بیش نیست
آسمان را سایه ویرانه می دانیم ما
شعله جواله از هر ترکتازش دیده ایم
هر غباری را پر پروانه می دانیم ما
حرفی از لوح جبین دوستیها خوانده ایم
آشنایان را زهم بیگانه می دانیم ما
از خرابیهای دل گردیده نام ما بلند
صبحدم را گرد این ویرانه می دانیم ما
بیقراریهای پنهان گفتگوی ما بس است
از تپیدنهای دل افسانه می دانیم ما
تا سواد خط سودای تو روشن کرده ایم
نو خطان را سبزه بیگانه می دانیم ما
جلوه ا یجاد در نور چراغ خود گم است
آفرینش را پر پروانه می دانیم ما
کس نمی فهمد زبان گفتگوی ما اسیر
هر چه می دانیم ما بیگانه می دانیم ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
چنان زخوی تو هر کس به هر دیار گریخت
که دشت در صدف و بحر در غبار گریخت
به دیده دشت غزال رمیده می آید
مگر ز وحشت مجنون بیقرار گریخت
تپیدن دل ما رنگ بند وحشت شد
نگفت بهر چه مجنون بیقرار گریخت
اسیر اینهمه کی داشت راه حرف گریز
گریز پا مگر از وحشت خمار گریخت