عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
شبیه ماه مکن طفل خردسال مرا
چو آفتاب نخواهی اگر زوال مرا
در این قفس چو مرا قدرت پریدن نیست
خوشم که سنگ حوادث شکست بال مرا
نهاد سر به بیابان ز غم دل وحشی
چو دید آهوی شیر افکن غزال مرا
هزار نکته ز اسرار عشق می گفتیم
نبسته بود اگر غم زبان لال مرا
به کوی باده فروشان قدم گذار و ببین
به دور جام چو جمشید جم جلال مرا
خیال طره ی آشفته تو تا دل شب
هزار بار پریشان کند خیال مرا
به صد امید نشاندم نهال آزادی
خدا کند، نکند باغبان نهال مرا
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
سخت با دل، دل سخت تو به جنگ است این جا
تا که را دل شکند شیشه و سنگ است این جا
در بهاران گل این باغ ز غم وا نشود
غنچه تا فصل خزان با دل تنگ است این جا
نکنم شکوه ز مژگان تو اما چه کنم
که دل آماج گه نوک خدنگ است این جا
از می میکده ی دهر مشو مست غرور
که به ساغر عوض شهد شرنگ است این جا
بی خطر کس نبرد گوهر از این لجه ی ژرف
کام دل در گرو کام نهنگ است این جا
من نه تنها به ره عشق ز پا افتادم
پای یک ران فلک خسته و لنگ است این جا
تا به سر حد جنونم به شتاب آوردی
ای دل آهسته که هنگام درنگ است این جا
گل یک رنگ در این باغ نگردد سر سبز
خرمی قسمت گل های دو رنگ است این جا
از خطا بس که در این خطه سیه رو پر شد
پیش بیگانه کم از کشور زنگ است این جا
فرخی با همه شیرین سخنی از دهنت
دم نزد هیچ ز بس قافیه تنگ است این جا
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
این دل ویران ز بیداد غمت آباد نیست
نیست آبادی بلی آنجا که عدل و داد نیست
وانشد از شانه یک مو عقده از کار دلم
در خم زلفت کسی مشگل گشا چون باد نیست
کوه کندن در خور سرپنجه ی عشق است و بس
ورنه این زور و هنر در تیشه ی فرهاد نیست
در گلستان جهان یک گل به آزادی نرست
همچو من سرو چمن هم راستی آزاد نیست
یا اسیران قفس را نیست کس فریاد رس
یا مرا از ناامیدی حالت فریاد نیست
هر که را بینی به یک راهی گرفتار غم است
گوییا در روی گیتی هیچ کس دلشاد نیست
کرده از بس فرخی شاگردی اهل سخن
در غزل گفتن کسی مانند او استاد نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
شب غم روز من و ماه محن سال منست
روزگاریست که از دست تو این حال منست
بسکه دلتنگ از این زندگی تلخ شدم
مردن اکنون به خدا غایت آمال منست
دوست با هر که شدم دشمن جانم گردید
چکنم اینهمه از شومی اقبال منست
در میان همه مرغان چمن فصل بهار
آنکه بشکسته شد از سنگ ستم، بال منست
به گناهی که چو خورشید گرفتم پیشی
چشم هر اختر سوزنده بدنبال منست
فرخی چون تو و من کس به سخندانی نیست
شعر شیرین ز تو و ملک سخن مال منست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
آن دست دوستی که در اول نگار داد
با دشمنی به خون دل آخر نگار داد
دیدی که باغبان جفاپیشه عاقبت
بر باد آشیانه ی چندین هزار داد
می خواست خون ز کشور دارارود چو جوی
دستی که تیغ کید به جان و سیار داد
با اختیار تام کند طرد و قتل و حبس
ای داد از کسی که به او اختیار داد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
به زندان قفس مرغ دلم چون شاد می گردد
مگر روزی که از این بند غم آزاد می گردد
ز آزادی جهان آباد و چرخ کشور دارا
پس از مشروطه با افزار استبداد می گردد
تپیدن های دل ها ناله شد آهسته آهسته
رساتر گر شود این ناله ها فریاد می گردد
شدم چون چرخ سرگردان که چرخ کجروش تا کی
به کام این جفاجو با همه بیداد می گردد
ز اشک و آه مردم بوی خون آید که آهن را
دهی گر آب و آتش دشنه ی فولاد می گردد
دلم از این خرابی ها بود خوش زانکه می دانم
خرابی چون که از حد بگذرد آباد می گردد
ز بیداد فزون آهنگری گمنام و زحمتکش
علمدار و علم چون کاوه ی حداد می گردد
علم شد در جهان فرهاد در جان بازی شیرین
نه هر کس کوه کن شد در جهان فرهاد می گردد
دلم از این عروسی سخت می لرزد که قاسم هم
چو جنگ نینوا نزدیک شد داماد می گردد
به ویرانی این اوضاع هستم مطمئن ز آنرو
که بنیان جفا و جور بی بنیاد می گردد
ز شاگردی نمودن فرخی استاد ماهر شد
بلی هر کس که شاگردی نمود استاد می گردد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
پیش خود تا فکر نفع بی نهایت می کند
کارفرما کارگر را کی رعایت می کند
ماه نو با روی پر خون شفق را کن نگاه
کان ز داس و دست دهقانان حکایت می کند
فوری از نای وزیر آید نوای راضیم
از فلان مأمور اگر ملت شکایت می کند
آخر ای مظلوم از مظلوم چون خود یاد کن
چون ببینی ظالم از ظالم حمایت می کند
آه مظلومان چو آتش در میان پنبه است
چون فتد اینجا به آنجا هم سرایت می کند
بگذرند از کبریایی گر خداوندان آز
ثروت دنیا خلایق را کفایت می کند
از طریق نامه ی طوفانی خود فرخی
اهل ثروت را به سوی حق هدایت می کند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
کام دلم ز وصل تو حاصل نمی شود
گیرم که شد، دگر دل من دل نمی شود
دیوانه ای که مزه ی دیوانگی چشید
با صد هزار سلسله عاقل نمی شود
اجرا نشد میان بشر گر مرام ما
آجل شود اگر چه به عاجل نمی شود
حق گر خورد شکست ز یک دسته بی شرف
حق است و حق به مغلطه باطل نمی شود
زور و فشار و سختی و تهدید و گیر و دار
با این رویه حل مسائل نمی شود
تکفیر و ارتجاع و خرافات و های هوی
از این طریق طی مراحل نمی شود
مجلس مقام مردم ناپاک دل مخواه
کاین جای پاک جای اراذل نمی شود
یک ملک بی عقیده و یک شهر چاپلوس
یارب بلا برای چه نازل نمی شود
نازم به عزم ثابت چون کوه فرخی
کز باد سهمگین متزلزل نمی شود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
گر از دو روز عمر مرا یک نفس بماند
در انتظار ناجی فریاد رس بماند
هر کس ببرد گوی ز میدان افتخار
جز فارس را که فارس همت فرس بماند
دل می طپد به سینه تنگم ز سوز عشق
چون مرغ بی پری که به کنج قفس بماند
در انتظار یار سفر کرده سالهاست
چشمم به راه و گوش به بانگ جرس بماند
مفتی شراب خورد و صراحی شکست و رفت
مطرب غنا نخواند و به چنگ عسس بماند
هر گل شکفت و رفت بباد از جفای چرخ
اما برای خستن دل، خار و خس بماند
در شاهراه علم که اصل سعادت است
هر کس نرفت پیش ز مقصود پس بماند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
زان طره به پای دل، تا سلسله ها دارم
از دست سر زلفت، هر شب گله ها دارم
کار تو دل آزاری، شغل من و دل زاری
تو غلغله ها داری، من مشغله ها دارم
در این ره بی پایان، وامانده و سرگردان
از بسکه به پای جان، من آبله ها دارم
تا در ره آزادی، شد عشق مرا هادی
گمگشته در آن وادی بس قافله ها دارم
با آنکه ترا در دل، پیوسته بود منزل
با وصل تو الحاصل من فاصله ها دارم
آسوده نشد لختی، دل از غم جان سختی
با این همه بدبختی، من حوصله ها دارم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
به کوی ناامیدی شمع آسا محفلی دارم
ز اشک و آه خود در آب و آتش منزلی دارم
بلا و محنت و رنج و پریشانی و درد و غم
هزاران خرمن از کشت محبت حاصلی دارم
شد از دارالشفای مرگ، درمان درد مهجوری
برای درد خود زین پس علاج عاجلی دارم
چو گل شد ز آب چشمم خاک کویت، از درم راندی
نگفتی من در آنجا حق یک آب و گلی دارم
اگر عدلیه حکم تخلیت اول کند اجرا
من بی خانمان آخر خدای عادلی دارم
تو از بیداد گل می نالی و من از گل اندامی
تو ای بلبل اگر داری دلی من هم دلی دارم
گره شد گریه از غم در گلوی فرخی آنسان
که نتواند بآسانی بگوید مشگلی دارم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
بحسرتی که چرا جای در قفس دارم
ز سوز درد کنم ناله تا نفس دارم
فضای تنگ قفس نیست در خور پرواز
پریدنی به میان هوا، هوس دارم
گدای خانه به دوش و سیاه مست و خموش
نه بیم دزد و نه اندیشه از عسس دارم
به شهسواری میدان غم شدم مشهور
ز بسکه لشکر محنت ز پیش و پس دارم
به دوره ترن و عصر آسمان پیمای
من از برای سفر استر و فرس دارم
هزارها دل خونین چو گل بخاک افتاد
هنوز من غم یک مشت خار و خس دارم
بداد من نرسد ای خدا اگر چه کسی
خوشم که چون تو خداوند دادرس دارم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
ما مست و خراب از می صهبای الستیم
خمخانه تهی کرده و افتاده و مستیم
با طره دلبند تو کردیم چو پیوند
پیوند ز هر محرم و بیگانه گسستیم
از سبحه صد دانه ارباب ریا به
صد مرتبه این رشته زنار که بستیم
فرقی که میان من و شیخ است همین است
کو دل شکند دایم و ما توبه شکستیم
تا دامن وصل از سر زلفت بکف آید
چون شانه مشاطه سراپا همه دستیم
ای ناصح مشفق تو برو در غم خود باش
ما گر بد و گر خوب همانیم که هستیم
چون شاهد عیب و هنر ما عمل ماست
گو خصم زند طعنه که ما دوست پرستیم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
ما خیل گدایان که زر و سیم نداریم
چون سیم نداریم ز کس بیم نداریم
شاهنشه اقلیم بقائیم بباطن
در ظاهر اگر افسر و دیهیم نداریم
دنیا همه مال همه گر هست چرا پس
ما قسمتی از آنهمه تقسیم نداریم
هر مشکلی آسان شود از پرتو تصمیم
اشکال در این است که تصمیم نداریم
در راه تو دل خون شد و جانم بلب آمد
چیز دگری لایق تقدیم نداریم
پابند جنون دستخوش پند نگردد
ما حاجت پند و سر تعلیم نداریم
تسلیم تو گشتیم سراپا که نگویند
در پیش محبان سر تسلیم نداریم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۵
ای آنکه تو را به دل نه شک است و نه ریب
آگاه ز حال خضر و چوپان شعیب
خوش باش که گر خبر به طوفان ندهند
هر روز بگیرد خبر از مخبر غیب
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
با طبع بلند قصر قیصر هیچ است
دارایی دارا و سکندر هیچ است
با خانه به دوشی ببر همت ما
صد قافله گنج خانه ی زر هیچ است
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
اکنون که چمن چو چتر کیکاوس است
وز سبزه دمن چو خوابگاه طوس است
برخیز به بط کن می چون چشم خروس
کز گل در و دشت چون پر طاوس است
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
ای داد که راه نفسی پیدا نیست
راه نفسی بهر کسی پیدا نیست
شهریست پر از ناله و فریاد و فغان
فریاد که فریادرسی پیدا نیست
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۹۸
ای دیده تو را بر آب دیدیم و گذشت
ای خانه تو را خراب دیدیم و گذشت
وی بخت سیاه شوم بیدار آزار
یک عمر تو را بخواب دیدیم و گذشت
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۱
درد و غم خوبان جوان پیرم کرد
بد عهدی آسمان زمینگیرم کرد
من ماندم و من با همه بدبختیها
ای مرگ بیا که زندگی سیرم کرد