عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
گر باز بیایم به مراد خویشت
و اقبال رساند به من درویشت
چون حسن تو یک دم نگذارد پیشم
چون بخت به یک سو نروم از پیشت
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
کس جز تو مرا طرب فزا نیست مباد
جز کوی توام خانه وفا نیست مباد
گفتی که به عافیت چرا بنشستی
بی روی تو عافیت (مرا) نیست مباد
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
هر تیر کز این طبع چو الماس جهد
بر دیده مهش جای چو بر جاس دهد
در طاس فلک فتاده آوازه من
تا کیست که دست رد بر این طاس نهد
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۹۱
دوش آن بت زرین کمر سیمین بر
می کرد نیاز بر من از پسته شکر
رومی به چه تا زاد ترا یک مادر
می داد مرا در آب خشک آتش تر
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۹
ای نیست شده در غم تو هست همه
هشیار به تو بوده دل مست همه
غمهای جهان چو در دلم بنشینند
جای تو بود جای زبر دست همه
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۱۶
نوبهارست جهان رونق دیگر دارد
باغ را شمع رخ لاله منور دارد
ز گل و سبزه چمن راست صفایی هر دم
چون ننازد نعم غیر مکرر دارد
شاخ را برده سر از ذوق شکوفه به فلک
چون تفاخر نکند این همه زیور دارد
می زند خنده گل و باد برو طعنه زنان
که چرا خنده بعالم نزند زر دارد
شده مقبول طبیعت حرکات گلبن
شاهدان خلعت سبزست که در بر دارد
می کند دعوی دارایی گلشن نرگس
ورنه آن افسر زر چیست که بر سر دارد
یافته سر بسر اموات ریاحین احیا
صفحه صحن چمن صورت محشر دارد
سبب سبزه همین است که هنگام صفا
چرخ را آینه باغ برابر دارد
باز از سبزه و شبنم ورق روی زمین
صورت انجم و افلاک مصور دارد
شده ظاهر ز خس خشک و گل تازه و تر
سر حق را نظری کن که چه مظهر دارد
وه چه فیض است که باز از اثر لطف هوا
باغ لطف نسق شرع مطهر دارد
خاص در عهد نسق بخشی آن والی شرع
که دلش پرتوی از نور پیمبر دارد
قاضی غاضی فرخنده رخ و دریا دل
که جهان را بهمه روی منور دارد
هرچه باید ز نکوکاری و خیراندیشی
دارد و از همه صد مرتبه بهتر دارد
نعمة الله ولی طبع که در ملک قضا
بحر علمیست که هر مسئله از بر دارد
گهر علم یقین را علمای سابق
همه انداخته بر خاک که او بر دارد
ای قضا قدر که بر چرخ نهد پای شرف
هر که از سده درگاه تو بستر دارد
علم از دولت درک تو پی جمعیت
بی تکلف همه اسباب میسر دارد
آسمان شرف و اوج سعادت در تست
ای خوش آن کس که سر صدق بران در دارد
تا در اجزای شریفت قلمت گشته روان
دهر را رایحه عدل معطر دارد
در چنین عهد که عدل تو شده شهره دهر
چند ما را غم و اندوه مکدر دارد
روش چرخ تردد ننماید بادب
متصل عافیت از ما برود درد آرد
سرورا سوی فضولی نگر از عین کرم
که بسی حال سراسیمه و مضطر دارد
هست امید که در کارگه فیض وجود
صفحه سطح فلک تا خط اختر دارد
چرخ بر سر خط حکم تو نهد بر همه حال
بخت حکم ابدی بر تو مقرر دارد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
شنیده صبحدم از جور گل افغان بلبل را
بدندان پاره پاره ساخته شبنم تن گل را
چو گیرم کاکلش را تا کشد سوی خودم آن مه
بقصد دوری من می گشاید عقد کاکل را
صبا را جویبار از موج در زنجیر می دارد
بجرم آن که با زلفت برابر گفت سنبل را
لباس عاریت را اعتباری نیست ای منعم
ز گلبن کم نه بر باده ده رخت تجمل را
چه جویم التفات از گلرخی کز غایت شوخی
ز اسباب کمال حسن می داند تغافل را
نه عاشق اگر فکر نجات از قید غم داری
چه نسبت با اسیر عشق تدبیر و تأمل را
فضولی بی توکل راه دشوارست بر مقصد
مده گر طالبی از دست دامان توکل را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
نم نماند از تاب خورشید رخت در خاک ما
چون نگرید چون بگرید دیده نمناک ما
تا ز سوز سینه ما گشت پیکان تو آب
شست گرد غیر را از صفحه ادراک ما
عاشقی باید چو بت از سنگ و بی باک از جفا
تا کند جوری بکام دل بت بی باک ما
رام شد شمعی که چون آتش سر از ما می کشد
کرد آخر کار خود تأثیر عشق پاک ما
دل بلای جان بی خود گشت و جسم بی قرار
آتشی افکند عشقت در خس و خاشاک ما
گشت دل صد پاره و بهر تماشای رخت
کرد هر سو سر برون از سینه صد چاک ما
گفتمش از خود فضولی را میفکن دور گفت
نیست این صید محقر قابل فتراک ما
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
بدل از گلعذاری خار خاری کرده ام پیدا
بحمدالله نیم بی کار کاری کرده ام پیدا
درین گلشن چو گلبن از جفای گردش گردون
بسی خون خورده ام تا گلعذاری کرده ام پیدا
بخون دیده و دل کرده ام صید سک کویش
سک صیدم درین صحرا شکاری کرده ام پیدا
بگرداب سرشک افتاده ام در دور گیسویش
چه باک از فتنه دوران حصاری کرده ام پیدا
بمن بسپرده پنهان گلرخان نقد غم خود را
میان گلرخان خوش اعتباری کرده ام پیدا
خیالت همدم و همراز من بس روز تنهایی
ز تو مستغنیم غیر از تو یاری کرده ام پیدا
فضولی درد دل با سایه می گویم نیم بی کس
بحمدالله که چون خود خاکساری کرده ام پیدا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
بهر صید آن ترک بدخو بر سمند کین نشست
باز خواهد شد عنان صبر صد مسکین ز دست
دید چون لطف جمالت باز بر هم زد زرشک
نقش بند دهر در گلزار هر آیین که بست
گر خورد خونابه دل بر یاد لعلت دور نیست
باده پندارد اگر آبی دهی رنگین به مست
پرده افکندی ز عارض ماه را تابی نماند
چین گشادی زلف را بازار مشک چین شکست
تیشه فرهاد بهر کوه کندن بس بود
شعله کو آتش او در غم شیرین بجست
نیست عالم را ثباتی پیش اهل اعتبار
هست بر آب روان نقش حبابی این که هست
من نه تنها باختم در راه آن بت نقد دین
زان بت بی دین فضولی هیچ اهل دین نرست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
زلال فیض بقا رشحه ز جام منست
حیات باقی من نشاه مدام منست
بمن فرشته کجا می رسد ز رفعت قدر
حریم درگه پیر مغان مقام منست
مراست حرمتی از فیض می که پیر مغان
مدام خم شده از بهر احترام منست
چو من نبوده کسی را ز عشق بدنامی
همیشه خطبه این سلطنت بنام منست
ز دیده دور کن ای اشک خار مژگان را
که جلوه گاه سهی سرو خوش خرام منست
بمشک سر چو بنفشه فرو نمی آرم
کنون که بوی ازان زلف در مشام منست
فتاده است فضولی بدستم آن خم زلف
هزار شکر که دور فلک بکام منست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
بگل خطت چو نقابی ز مشک ناب انداخت
هزار شاهد فتنه ز رخ نقاب انداخت
مه رخ تو که سر زد خط از خواشی آن
هزار ناوک طعنه بر آفتاب انداخت
دمید تا خط چون شب ز روی چون روزت
زمانه دیده بخت مرا بخواب انداخت
بمردن از غم دل رسته بودم آن لب لعل
حیات داد مرا باز در عذاب انداخت
هوای چین جبینت هزار موج بلا
بآب دیده نم دیده پر آب انداخت
ز رشک بر دل خون گشته سوختم صد داغ
چو خالهای لبش عکس در شراب انداخت
چه ممکن است ثبات از فضولی بی دل
چنین که شوق تو او را در اضطراب انداخت
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
ناله زاری که در دلها اثر دارد کجاست
آه جانسوزی که دلها را بدرد آرد کجاست
دردمندی کز محبت در دلش دردیست کو
بی دلی کز درد داغی بر جگر دارد کجاست
دلبران بسیار منظوری که از عین وفا
گوشه چشمی بارباب نظر دارد کجاست
کیست در راه وفا کز هر چه باشد بگذرد
وانکه در کوی وفاداری گذر دارد کجاست
پرده رخسار مطلوبست میل ماسوا
همتی کین پرده را از پیش بردارد کجاست
شاهد حسنست در هر جا برنگی جلوه گر
عارفی کز جلوه های او خبر دارد کجاست
خوب می باشد فضولی شیوه آزادگی
در ریاض دهر نخلی کین ثمر دارد کجاست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
در عشق شهرتم سبب اشتهار تست
بی اعتباریم جهت اعتبار تست
از ذکر من چرا مه من عار می کنی
اظهار خاکساری من افتخار تست
حسن تو گشته شهره عالم ز عشق من
تا هست لوح هستیم آیینه دار تست
بر اشکباری مژه ام خنده می کنی
گویا گلی تو وین مژه ابر بهار تست
دل را درون سینه اگر جا دهم رواست
دردی که در دلست مرا یادگار تست
عمریست گم شدست دل مبتلا ز من
گویا اسیر سلسله مشک بار تست
جانا مکن ز حال فضولی نظر دریغ
کان هم ز عاشقان سیه روزگار تست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
عکس لبت نمود دلم کرد خون قدح
دردا که کرد سوز درونم فزون قدح
بر باد داد رخت سرای سلامتم
یارب که چون حباب شود سرنگون قدح
نقش تو می کند رقم صفحه درون
پا می نهد ز دائره خود برون قدح
گردد مدام کف بلب آورده هر طرف
بر عقل روشن است که دارد جنون قدح
انصاف بر صفای دل صافیش که کرد
بهر لب تو ترک می لاله گون قدح
صیاد هوش و ره زن عقل است غالبا
آموختست از لب لعلت فسون قدح
غیر از قدح مجوی فضولی مصاحبی
زیرا که آگه است ز راز درون قدح
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
طمع جور دلم زان بت بدخو دارد
ز بتان آنچه دلم می طلبد او دارد
باید از حلقه زنجیر جنون سر نکشد
هر که در سر هوس آن خم گیسو دارد
دوش از حال دل نافه خبر داد صبا
گرهی در دل ازان سنبل خوش بو دارد
بی جهت رغبت محراب ندارد زاهد
میل نظاره آن گوشه ابرو دارد
می تواند کرد قیاس ملک از حور و شان
خوی بد دارد اگر عارض نیکو دارد
چه کند گر نه ز بهبود کند قطع نظر
دل که بیماری ازان نرگس جادو دارد
مکن از عشق بتان منع فضولی ای شیخ
همه کس میل جوانان پری رو دارد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
دل درون سینه دردت را بجان می پرورد
ذوق می بیند ازان هر دم ازان می پرورد
عاقبت معلوم شد بهر سکانت بوده است
این که جسم ناتوانم استخوان می پرورد
لعل اشک لاله گون پرورده چشم منست
کی بدین رونق بود لعلی که کان می پرورد
چون نریزد با خیال خط او چشمم سرشک
سبزه دارد بآن آب روان می پرورد
چون قدت ناید اگر سازد بدین عالم روان
هر نهالی را که رضوان در جنان می پرورد
نعمت دنیا بجاهل گر رسد نبود عجب
هست عادت طفل را لطف زنان می پرورد
دیده و دل را فضولی می دهد خون از جگر
دشمنان خویش را بنگر چه سان می پرورد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
ای جمالت ز گل گلشن جان رعناتر
هر چه رعناتر ازان نیست ازان رعناتر
سرو دیدیم بسی در چمن حسن ولی
نیست سروی ز تو ای سرو روان رعناتر
در گلستان لطافت نشکفتست گلی
ز تو ای سرو قد غنچه دهان رعناتر
ز جهان مهر جمال تو گزیدم چه کنم
تویی از جمله خوبان جهان رعناتر
همه سرو قدان باد فدای قد تو
که تویی از همه سرو قدان رعناتر
نیست پاکیزه تر از خاک درت باغ جنان
نیست حوری ز تو در باغ جنان رعناتر
جای بر چشم ازانست فضولی مژه را
که شد از خون دلم در غم آن رعناتر
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
پیش تو گل از شرم سرانداخته در پیش
گویا که پشیمان شده از آمدن خویش
گل جای بسر دارد اگر بگسلد از خار
ای گل منشین پیش رقیبان بداندیش
در باغ چرا پیرهن گل شده خونین
ای گل تو مگر بر رگ بلبل زده نیش
چون غنچه خندان که شود گل ز دم باد
ناصح ز دم سرد تو شد آتش دل بیش
گر سینه شکافم دل صد پاره نماید
چون غنچه چرا فاش کنم حال دل ریش
چون رخ بنمودی بده از لعل لبت کام
در دور گل آن به که کند کس طرب و عیش
بربود دل و دین من آن غمزه فضولی
فریاد ز بی باکی آن کافر بدکیش
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
زهی جفای تو بر من دلیل رحمت خاص
مرا وفای تو نقش صحیفه اخلاص
مدام مطرب بزم غم توام من مست
سرود ناله من کرده چرخ را رقاص
خراب باده عشقت ز ننگ عقل بری
اسیر حلقه زلفت ز دام قید خلاص
جزای کشتن پروانه شمع را این بس
که از نسیم دم صبح می رسد بقصاص
بلا و درد و غمت قدر داده اند مرا
که نیست قیمت هر جنس جز بقدر خواص
غم تو بود مشخص مرا دمی که هنوز
نداشتند تعین هیاکل و اشخاص
حدیث عشق فضولی بهیچ کس مگشا
درون بحر نباید که دم زند غواص