عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۵۸ - در هجو سید احمد کسروی
کسروی تا راند درکشور سمند پارسی
گشت مشکل فکرت مشکلپسند پارسی
هفت اختر را ستارهٔ هفت گردان نام داد
زان کهخود بیگانهبود از چونوچند پارسی
فکرت کوتاه و ذوق ناقصش راکی سزد
وسعت میدان و آهنگ بلند پارسی
یافت مضمون از منجمباشی ترک و سپس
چند دفتر زد به قالب در روند پارسی
پارسی گوبان تبریز ار به ما بخشند عمر
باشد این تبریزی نادان گزند پارسی
گر ازبن بنای ناشی طرز معماری خرند
خشت زببایی درافتد از خرند پارسی
ترکتازیها کند اکنون سوی پازند و زند
وای بر مظلومی پازند و زند پارسی
لفظ و معنی را خناق افتد کجا این ترک خام
افکند برگردن معنی کمند پارسی
طوطی شکرشکن بربست لب کز ناگهان
تاختند این خرمگسها سوی قند پارسی
اعجمی ترکان به جای قاف چون گفتندگاف
گشت قند پارسی یکباره گند پارسی
خوی گرفت از شرمساری چهر قطران و همام
تا که گشت این ننگ تبریز آزمند پارسی
خطهٔ تبریز راگویندگان بودست و هست
هر یکی گوینده لعل نوشخند پارسی
پس چه شد کاین احمدک زان خطهٔ مینونشان
احمداگو شد به گفتار چرند پارسی
گشت مشکل فکرت مشکلپسند پارسی
هفت اختر را ستارهٔ هفت گردان نام داد
زان کهخود بیگانهبود از چونوچند پارسی
فکرت کوتاه و ذوق ناقصش راکی سزد
وسعت میدان و آهنگ بلند پارسی
یافت مضمون از منجمباشی ترک و سپس
چند دفتر زد به قالب در روند پارسی
پارسی گوبان تبریز ار به ما بخشند عمر
باشد این تبریزی نادان گزند پارسی
گر ازبن بنای ناشی طرز معماری خرند
خشت زببایی درافتد از خرند پارسی
ترکتازیها کند اکنون سوی پازند و زند
وای بر مظلومی پازند و زند پارسی
لفظ و معنی را خناق افتد کجا این ترک خام
افکند برگردن معنی کمند پارسی
طوطی شکرشکن بربست لب کز ناگهان
تاختند این خرمگسها سوی قند پارسی
اعجمی ترکان به جای قاف چون گفتندگاف
گشت قند پارسی یکباره گند پارسی
خوی گرفت از شرمساری چهر قطران و همام
تا که گشت این ننگ تبریز آزمند پارسی
خطهٔ تبریز راگویندگان بودست و هست
هر یکی گوینده لعل نوشخند پارسی
پس چه شد کاین احمدک زان خطهٔ مینونشان
احمداگو شد به گفتار چرند پارسی
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۶۱ - غائلهٔ گیلان
شد به اقبال شهنشه ختم کار جنگلی
جنگل از خلخال و طارم امن شد تا انزلی
دولت دزدان جنگل سخت مستعجل فتاد
دولت دزدی بلی باشد بدین مستعجلی
هرچه ابر انبوه باشد زود گردد منتشر
هرچه خور پوشیده ماند زود گردد منجلی
بهر یغمای ولایت خوابها دیدند ژرف
آن یکی طهماسب شه شد آن دگر نادرقلی
پاس ملت را میان بستند و شد باری ز سیم
کیسهٔ ملت تهی صندوق آنان ممتلی
هرکرا بر تن قبا دیدند کندند آن قبا
هرکرا در بر حلی دیدند بردند آن حلی
از در دین و وطن کردند با اهل وطن
آنچه بوسفیانیان کردند با آل علی
دعوت اسلامشان شد غارت اسلامیان
دعوت حقی که یارد دید با این باطلی
دینپژوهی را نباشد نسبتی با رهزنی
رهنوردی را نیاید راست دعوی با شلی
راست ناید ملکداری هیچگه با خودسری
برنتابد دادخواهی هیچگه با جاهلی
بهر تاراج و فنای قوم بنمودند سخت
گه به لشکر عارضی گه درولایت عاملی
سارق و قاتل ز هرسو گرد شد برگردشان
زبن قبل انبوه شد جیشی بدان مستکملی
از خیالی بود یکسر جنگشان و صلحشان
جنگشان از تیره رایی صلحشان از فاعلی
هدیهها دادند و رشوتها به طماعان ری
تا برآشوبند مردم را به صد حیلت، ولی
زودتر ز اندیشهٔ این روزگار آشفتگان
روزگار آشفت بر نابخردان جنگلی
اینک اندر بنگه آنان بهنام شهریار
خطبه خواند خاطب لشکر به آوای جلی
مملکت چون یار گردد با وزیری هوشمند
زود برخیزد ز کشور راه و رسم کاهلی
کارها یکرویه گردد ملکت ایمن شود
عدل و داد آید به جای جادویی و تنبلی
منت ایزد را که با فر شهنشه یار گشت
پاک دستوری بدین دانایی و روشندلی
صاحب اعظم وثوق دولت عالی حسن
مشتهر در مقبلی، ضربالمثل در عاقلی
ای مهین صدر معظم ای که بیروی تو بود
مسند فرمانگزاری غرقه اندر مهملی
منکران پار اکنون مومنان حضرتند
قابلیت زود پیدا گردد از ناقابلی
میز والاتر ز شخصی بیخرد بر پشت میز
صندلی بهتر ز مردی بیهنر بر صندلی
تا تو گشتی بوستان پیرای این کشور، نماند
هر غرابی را درین گلبن مجال بلبلی
خاطر ملت شد از فکر متینت مطمئن
صفحهٔ کشور شد از رای رزینت صیقلی
یا ز دانش مرد جوید نام یا ز اقبال و بخت
نامور صدرا تو هم دانشوری هم مقبلی
نیکخواه ملک را در جام، شیرین شربتی
بدسگال ملک را در کام ناخوش حنظلی
مر سیاست را بهصدر اندر وزیری سائسی
مر حماست را به ملک اندر امیری پر دلی
داهی شرقی ولیکن در درایت غربیئی
مرد امروزی ولیکن آیت مستقبلی
چون به کارنظم بنشینی حکیم طوسیئی
چون به گاه نطق برخیزی خطیب وائلی
چون که در مجلس گرایی زیب بخش مجلسی
چون که در محفل نشینی آفتاب محفلی
دور گیتی کرد کامل شهرت بوذرجمهر
تو به عهد خویشتن بوذرجمهر کاملی
این وزیران معظم وین گرامی خواجگان
عاقلند اما تو ای دستور اعظم اعقلی
کید بدخواهان نگیرد در تو آری چون کند
با فر سیروس کید جادوان بابلی
تو مرا خواهی که اندر نظم شخص اولم
من تو را خواهم که اندر عقل شخص اولی
از کلام پارسی گویان درخشد شعر من
همچنان کز شعر تازی شعرهای جاهلی
شوق مدح و آفرینت بر شکسته طبع من
کرد آسان این قصیدت را به چندین مشکلی
تا جدا باشد به مسلک بلشویک از منشویک
تا دو تا باشد به مذهب شافعی از حنبلی
نخل احباب تو را کامل شود بارآوری
کشت اعداء تو را حاصل شود بیحاصلی
اندرین دولت بپایی سالیان واری بهجای
عفو در کار عدو و انصاف درکار ولی
دیر مانی دیر تا این ملک را از دست و پای
غل محنت برگشایی، بند ذلت بگسلی
جنگل از خلخال و طارم امن شد تا انزلی
دولت دزدان جنگل سخت مستعجل فتاد
دولت دزدی بلی باشد بدین مستعجلی
هرچه ابر انبوه باشد زود گردد منتشر
هرچه خور پوشیده ماند زود گردد منجلی
بهر یغمای ولایت خوابها دیدند ژرف
آن یکی طهماسب شه شد آن دگر نادرقلی
پاس ملت را میان بستند و شد باری ز سیم
کیسهٔ ملت تهی صندوق آنان ممتلی
هرکرا بر تن قبا دیدند کندند آن قبا
هرکرا در بر حلی دیدند بردند آن حلی
از در دین و وطن کردند با اهل وطن
آنچه بوسفیانیان کردند با آل علی
دعوت اسلامشان شد غارت اسلامیان
دعوت حقی که یارد دید با این باطلی
دینپژوهی را نباشد نسبتی با رهزنی
رهنوردی را نیاید راست دعوی با شلی
راست ناید ملکداری هیچگه با خودسری
برنتابد دادخواهی هیچگه با جاهلی
بهر تاراج و فنای قوم بنمودند سخت
گه به لشکر عارضی گه درولایت عاملی
سارق و قاتل ز هرسو گرد شد برگردشان
زبن قبل انبوه شد جیشی بدان مستکملی
از خیالی بود یکسر جنگشان و صلحشان
جنگشان از تیره رایی صلحشان از فاعلی
هدیهها دادند و رشوتها به طماعان ری
تا برآشوبند مردم را به صد حیلت، ولی
زودتر ز اندیشهٔ این روزگار آشفتگان
روزگار آشفت بر نابخردان جنگلی
اینک اندر بنگه آنان بهنام شهریار
خطبه خواند خاطب لشکر به آوای جلی
مملکت چون یار گردد با وزیری هوشمند
زود برخیزد ز کشور راه و رسم کاهلی
کارها یکرویه گردد ملکت ایمن شود
عدل و داد آید به جای جادویی و تنبلی
منت ایزد را که با فر شهنشه یار گشت
پاک دستوری بدین دانایی و روشندلی
صاحب اعظم وثوق دولت عالی حسن
مشتهر در مقبلی، ضربالمثل در عاقلی
ای مهین صدر معظم ای که بیروی تو بود
مسند فرمانگزاری غرقه اندر مهملی
منکران پار اکنون مومنان حضرتند
قابلیت زود پیدا گردد از ناقابلی
میز والاتر ز شخصی بیخرد بر پشت میز
صندلی بهتر ز مردی بیهنر بر صندلی
تا تو گشتی بوستان پیرای این کشور، نماند
هر غرابی را درین گلبن مجال بلبلی
خاطر ملت شد از فکر متینت مطمئن
صفحهٔ کشور شد از رای رزینت صیقلی
یا ز دانش مرد جوید نام یا ز اقبال و بخت
نامور صدرا تو هم دانشوری هم مقبلی
نیکخواه ملک را در جام، شیرین شربتی
بدسگال ملک را در کام ناخوش حنظلی
مر سیاست را بهصدر اندر وزیری سائسی
مر حماست را به ملک اندر امیری پر دلی
داهی شرقی ولیکن در درایت غربیئی
مرد امروزی ولیکن آیت مستقبلی
چون به کارنظم بنشینی حکیم طوسیئی
چون به گاه نطق برخیزی خطیب وائلی
چون که در مجلس گرایی زیب بخش مجلسی
چون که در محفل نشینی آفتاب محفلی
دور گیتی کرد کامل شهرت بوذرجمهر
تو به عهد خویشتن بوذرجمهر کاملی
این وزیران معظم وین گرامی خواجگان
عاقلند اما تو ای دستور اعظم اعقلی
کید بدخواهان نگیرد در تو آری چون کند
با فر سیروس کید جادوان بابلی
تو مرا خواهی که اندر نظم شخص اولم
من تو را خواهم که اندر عقل شخص اولی
از کلام پارسی گویان درخشد شعر من
همچنان کز شعر تازی شعرهای جاهلی
شوق مدح و آفرینت بر شکسته طبع من
کرد آسان این قصیدت را به چندین مشکلی
تا جدا باشد به مسلک بلشویک از منشویک
تا دو تا باشد به مذهب شافعی از حنبلی
نخل احباب تو را کامل شود بارآوری
کشت اعداء تو را حاصل شود بیحاصلی
اندرین دولت بپایی سالیان واری بهجای
عفو در کار عدو و انصاف درکار ولی
دیر مانی دیر تا این ملک را از دست و پای
غل محنت برگشایی، بند ذلت بگسلی
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۷۴ - نفرین به انگلستان
انگلیسا در جهان بیچاره و رسوا شوی
ز آسیا آواره گردی وز اروپا، پا شوی
چشمپوشی با دل صد پاره از سودان و مصر
وز بویر و کاپ، دل برکنده و در وا شوی
باکلاه بام خورده با لباس مندرس
کفش پاره، دست خالی، سوی امریکا شوی
بگذری از لالی و بیرون شوی از هفت کل
وز غم نفتون روان پرشعله نفتآسا شوی
چون که یاد آری ز پالایشگه نفت عراق
دل کنی چون کوره و از دیده خونپالا شوی
چون بهٔاد آری ز آبادان وکشتیهای نفت
موجزن از شور دل مانندهٔ دریا شوی
چون کنی یاد از عراق و ساحل اروندرود
قطرهزن در موج غم که زیر و گه بالا شوی
در غم خرماستان بصره وکوت وکویت
سینهچاک و بیبها چون دانهٔ خرما شوی
سود نابرده هنوز از پنبهزاران عراق
زبر سنگ آسمان چون جوزق از هم واشوی
حاصل ملک فلسطین را نخورده چون یهود
خوار و سرگردان به هرجا سخرهٔ دنیا شوی
بگذری فرعونوش ازتخت وتاج ملک مصر
غرقه همچون قبطیان در قلزم حمرا شوی
کوه طارق را سپاری با خداوندان خویش
وز جزیرهٔ مالت بیرون یکه وتنها شوی
از عدن بگریزی و بندی نظر از حضر موت
بیخبر از العسیر و غافل از صنعا شوی
بگذری از ماوراء اردن و ملک حجاز
فارغ از نجد و قطیف و مسقط و لحسا شوی
خطهٔ بحرین را سازی به ایران مسترد
بینصیب از غوصگاه لؤلؤ لالا شوی
راه بحر احمر و عمان ببندد بر تو خصم
لاجرم بهر فرار از راه افریقا شوی
چون به نومیدی گذر گیری تو از «بناسپرانس»
زی سیام و برمه و زیلند، رهپیما شوی
دشمن آید از قفایت چون سحاب مرگبار
زان سبب گیری طریق برمه وآنجا شوی
قلعهٔ ستوار سنگاپور راگیری حصار
چند روزی برکنار از جنگ و از دعوا شوی
و آخر از بیم هجوم و انتقال اهل هند
جامهدان را بسته و یکسر به کانادا شوی
عشق بلع نفت خوزستان و موصل را به گور
برده و آواره از دنیا و مافیها شوی
بگذری از ایرلند و سرکشی ز اسکاتلند
زیر ... و ... ایرلند و عرب دولا شوی
ای که گفتی هست مرز ما کنار رود رن
زود باشد کز کران تایمز ناپیدا شوی
طعمهٔ خود فرض کردی جمله موجودات را
وقت آن آمدکه یکسر طعمهٔ اعدا شوی
اختلاف افکندی و کردی حکومت بر جهان
شد دمی کز اتحاد خصم بیملجا شوی
بودی اندر عقل و دانایی و بینائی مثل
خواست حق تاکور گردی، کر شوی، کانا شوی
از حیل کالیوه و شیدا نمودی شرق را
گاه آن آمد که خود کالیوه و شیدا شوی
خوردی و بردی تو افریقا و مصر و هند را
خودکنون مانند هند و مصر و افریقا شوی
ساختی از نادرستی کار مردان بزرگ
باش تا خود بر سر این نادرستیها شوی
هرکجا دیدی جوانمردی وطن خواه و غیور
ازمیان بردیش تا خود در جهان آقا شوی
با فریب و خدعه کشتی صاحبان هند را
تا چو طاعون و وبا در هند پابرجا شوی
برکف هرجا برو مردم کشی،در شرق و غرب
تیغ دادی تا به دست او جهان پیرا شوی
هند و افغان را تهی کردی ز مردان فکور
تا تو خود تنها درآن معموره ملکآرا شوی
مانع بسط تمدن گشتی اندر ملک شرق
تا بدین مشتی خرافی صاحب و مولا شوی
هرکجاگنجی نهان، یا ثروتی دیدی عیان
حیلهها کردی که خود آن گنج را دارا شوی
عهدها کردی و پیمانها به شاهان قجر
کز نهیب قهر روس این ملک را ملجا شوی
چون زمان جنگ پیش آمد کشیدی پای پس
تا به جلب روس نایل، از فریب ما شوی
عهد بستی بیطرف مانی تو در کار هرات
چون یسندیدی که ناگه بر سر حاشا شوی؟
چون بهپاسقول و عهدت جانب افغان شدیم
بهتر آن دیدی که با ما داخل دعوا شوی
مدت یک قرن شد تا تو درین ملک ضعیف
گه نشانی شاه وک سرمایهٔ غوغا شوی
گه کنی تحریک و از پای افکنی میرکبیر
تا پس از او حامی دزدان بیپروا شوی
گاه در افکندن شوستر شوی همدست روس
تا در ایران بیرقیب انباز هر یغما شوی
آتش جنگ عمومی را نمایی شعلهور
قتل ملیونها جوان را علت اولی شوی
ز آسیا آواره گردی وز اروپا، پا شوی
چشمپوشی با دل صد پاره از سودان و مصر
وز بویر و کاپ، دل برکنده و در وا شوی
باکلاه بام خورده با لباس مندرس
کفش پاره، دست خالی، سوی امریکا شوی
بگذری از لالی و بیرون شوی از هفت کل
وز غم نفتون روان پرشعله نفتآسا شوی
چون که یاد آری ز پالایشگه نفت عراق
دل کنی چون کوره و از دیده خونپالا شوی
چون بهٔاد آری ز آبادان وکشتیهای نفت
موجزن از شور دل مانندهٔ دریا شوی
چون کنی یاد از عراق و ساحل اروندرود
قطرهزن در موج غم که زیر و گه بالا شوی
در غم خرماستان بصره وکوت وکویت
سینهچاک و بیبها چون دانهٔ خرما شوی
سود نابرده هنوز از پنبهزاران عراق
زبر سنگ آسمان چون جوزق از هم واشوی
حاصل ملک فلسطین را نخورده چون یهود
خوار و سرگردان به هرجا سخرهٔ دنیا شوی
بگذری فرعونوش ازتخت وتاج ملک مصر
غرقه همچون قبطیان در قلزم حمرا شوی
کوه طارق را سپاری با خداوندان خویش
وز جزیرهٔ مالت بیرون یکه وتنها شوی
از عدن بگریزی و بندی نظر از حضر موت
بیخبر از العسیر و غافل از صنعا شوی
بگذری از ماوراء اردن و ملک حجاز
فارغ از نجد و قطیف و مسقط و لحسا شوی
خطهٔ بحرین را سازی به ایران مسترد
بینصیب از غوصگاه لؤلؤ لالا شوی
راه بحر احمر و عمان ببندد بر تو خصم
لاجرم بهر فرار از راه افریقا شوی
چون به نومیدی گذر گیری تو از «بناسپرانس»
زی سیام و برمه و زیلند، رهپیما شوی
دشمن آید از قفایت چون سحاب مرگبار
زان سبب گیری طریق برمه وآنجا شوی
قلعهٔ ستوار سنگاپور راگیری حصار
چند روزی برکنار از جنگ و از دعوا شوی
و آخر از بیم هجوم و انتقال اهل هند
جامهدان را بسته و یکسر به کانادا شوی
عشق بلع نفت خوزستان و موصل را به گور
برده و آواره از دنیا و مافیها شوی
بگذری از ایرلند و سرکشی ز اسکاتلند
زیر ... و ... ایرلند و عرب دولا شوی
ای که گفتی هست مرز ما کنار رود رن
زود باشد کز کران تایمز ناپیدا شوی
طعمهٔ خود فرض کردی جمله موجودات را
وقت آن آمدکه یکسر طعمهٔ اعدا شوی
اختلاف افکندی و کردی حکومت بر جهان
شد دمی کز اتحاد خصم بیملجا شوی
بودی اندر عقل و دانایی و بینائی مثل
خواست حق تاکور گردی، کر شوی، کانا شوی
از حیل کالیوه و شیدا نمودی شرق را
گاه آن آمد که خود کالیوه و شیدا شوی
خوردی و بردی تو افریقا و مصر و هند را
خودکنون مانند هند و مصر و افریقا شوی
ساختی از نادرستی کار مردان بزرگ
باش تا خود بر سر این نادرستیها شوی
هرکجا دیدی جوانمردی وطن خواه و غیور
ازمیان بردیش تا خود در جهان آقا شوی
با فریب و خدعه کشتی صاحبان هند را
تا چو طاعون و وبا در هند پابرجا شوی
برکف هرجا برو مردم کشی،در شرق و غرب
تیغ دادی تا به دست او جهان پیرا شوی
هند و افغان را تهی کردی ز مردان فکور
تا تو خود تنها درآن معموره ملکآرا شوی
مانع بسط تمدن گشتی اندر ملک شرق
تا بدین مشتی خرافی صاحب و مولا شوی
هرکجاگنجی نهان، یا ثروتی دیدی عیان
حیلهها کردی که خود آن گنج را دارا شوی
عهدها کردی و پیمانها به شاهان قجر
کز نهیب قهر روس این ملک را ملجا شوی
چون زمان جنگ پیش آمد کشیدی پای پس
تا به جلب روس نایل، از فریب ما شوی
عهد بستی بیطرف مانی تو در کار هرات
چون یسندیدی که ناگه بر سر حاشا شوی؟
چون بهپاسقول و عهدت جانب افغان شدیم
بهتر آن دیدی که با ما داخل دعوا شوی
مدت یک قرن شد تا تو درین ملک ضعیف
گه نشانی شاه وک سرمایهٔ غوغا شوی
گه کنی تحریک و از پای افکنی میرکبیر
تا پس از او حامی دزدان بیپروا شوی
گاه در افکندن شوستر شوی همدست روس
تا در ایران بیرقیب انباز هر یغما شوی
آتش جنگ عمومی را نمایی شعلهور
قتل ملیونها جوان را علت اولی شوی
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
بسوختیم زبیداد چرخ و خواهد سوخت
کسی که علم فراموش کرد و جهل آموخت
بگو به سایه ی دیوار دیگران خسبد
کسی که خانه ی خود را به دیگران بفروخت
وطن زکید اجانب درون آتش و ما
به سر زنیم و بنالیم از اینکه آمل سوخت
شکافتیم و دربدیم و سوختیم ز جهل
به زیب پیکر ما گر جهان قبایی دوخت
بود زخون فقیرآنکه شربتی نوشید
بود ز مال یتیم آنکه ثروتی اندوخت
درین میانه بهارا نصیب رنجبر است
به هر کجا که ز بیداد آتشی افروخت
کسی که علم فراموش کرد و جهل آموخت
بگو به سایه ی دیوار دیگران خسبد
کسی که خانه ی خود را به دیگران بفروخت
وطن زکید اجانب درون آتش و ما
به سر زنیم و بنالیم از اینکه آمل سوخت
شکافتیم و دربدیم و سوختیم ز جهل
به زیب پیکر ما گر جهان قبایی دوخت
بود زخون فقیرآنکه شربتی نوشید
بود ز مال یتیم آنکه ثروتی اندوخت
درین میانه بهارا نصیب رنجبر است
به هر کجا که ز بیداد آتشی افروخت
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
همین نه از ستم چرخ شهر آمل سوخت
که از عطش به ری امسال سبزه و گل سوخت
به جای شمع برافروخت در چمن گل سرخ
به جای شهپر پروانه بال بلبل سوخت
به باغ، بید معلق ز تشنگی چون شمع
گرفت لرزه و از پای تا به کاکل سوخت
تو ای سحاب کرم قطرهای فشان بر خاک
که چهر لاله سیه گشت و زلف سنبل سوخت
ز حال خلق تغافل بس است ای وزرا
که خانمان ضعیفان ازین تغافل سوخت
به کار ملک تعلل بس است ای امرا
که شهر دلکش آمل ازبن تعلل سوخت
به داغ هیچ عزیزی خدا نسوزاند
هرآن دلی که بر احوال شهر آمل سوخت
بهار گفت توکل به حق کنید دریغ
که برق غفلت ما خرمن توکل سوخت
که از عطش به ری امسال سبزه و گل سوخت
به جای شمع برافروخت در چمن گل سرخ
به جای شهپر پروانه بال بلبل سوخت
به باغ، بید معلق ز تشنگی چون شمع
گرفت لرزه و از پای تا به کاکل سوخت
تو ای سحاب کرم قطرهای فشان بر خاک
که چهر لاله سیه گشت و زلف سنبل سوخت
ز حال خلق تغافل بس است ای وزرا
که خانمان ضعیفان ازین تغافل سوخت
به کار ملک تعلل بس است ای امرا
که شهر دلکش آمل ازبن تعلل سوخت
به داغ هیچ عزیزی خدا نسوزاند
هرآن دلی که بر احوال شهر آمل سوخت
بهار گفت توکل به حق کنید دریغ
که برق غفلت ما خرمن توکل سوخت
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
حشمت محتشمان مایه ی مرگ فقراست
داد ازین رسم فرومایه که در شهر شماست
یا رب این شهر چه شهر ست و چه خلقند این خلق
که به هر رهگذری نعش غریبی پیداست
میشنیدم سحری طفل یتیمی می گفت:
هر بلایی که به ما میرسد از این وزراست
خانه ی «محتشم» آباد که از همت او
شیون و غلغله در خانه ی مسکین و گداست
از خدایش به حقیقت نرسد برگ مراد
آنکه فارغ ز غم ومحنت مخلوق خداست
نوش داروی نصیحت چه دهد سود بهار
به مریضی که به هر قاعده محکوم فناست
داد ازین رسم فرومایه که در شهر شماست
یا رب این شهر چه شهر ست و چه خلقند این خلق
که به هر رهگذری نعش غریبی پیداست
میشنیدم سحری طفل یتیمی می گفت:
هر بلایی که به ما میرسد از این وزراست
خانه ی «محتشم» آباد که از همت او
شیون و غلغله در خانه ی مسکین و گداست
از خدایش به حقیقت نرسد برگ مراد
آنکه فارغ ز غم ومحنت مخلوق خداست
نوش داروی نصیحت چه دهد سود بهار
به مریضی که به هر قاعده محکوم فناست
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
من نگویم که مرا از قفس آزادکنید
قفسم برده به باغی و دلم شادکنید
فصل گل می گذرد همنفسان بهر خدا
بنشینید به باغی و مرا یادکنید
عندلیبان!گل سوری به چمن کرد ورود
بهر شاباش قدومش همه فریادکنید
یاد از این مرغ گرفتارکنید ای مرغان
چون تماشای گل و لاله و شمشادکنید
هرکه دارد زشما مرغ اسیری به قفس
برده در باغ و به یاد منش آزادکنید
آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک
فکر ویران شدن خانهٔ صیادکنید
شمع اگر کشته شد از باد مدارید عجب
یاد پروانهٔ هستی شده بر بادکنید
بیستون بر سر راه است مباد از شیرین
خبری گفته و غمگین دل فرهادکنید
جور و بیداد کند عمر جوانان کوتاه
ای بزرگان وطن بهر خدا دادکنید
گر شد از جورشما خانهٔ موری ویران
خانهٔ خویش محالست که آباد کنید
کنج وبرانهٔ زندان شد اگر سهم بهار
شکر آزادی و آن گنج خدادادکنید
قفسم برده به باغی و دلم شادکنید
فصل گل می گذرد همنفسان بهر خدا
بنشینید به باغی و مرا یادکنید
عندلیبان!گل سوری به چمن کرد ورود
بهر شاباش قدومش همه فریادکنید
یاد از این مرغ گرفتارکنید ای مرغان
چون تماشای گل و لاله و شمشادکنید
هرکه دارد زشما مرغ اسیری به قفس
برده در باغ و به یاد منش آزادکنید
آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک
فکر ویران شدن خانهٔ صیادکنید
شمع اگر کشته شد از باد مدارید عجب
یاد پروانهٔ هستی شده بر بادکنید
بیستون بر سر راه است مباد از شیرین
خبری گفته و غمگین دل فرهادکنید
جور و بیداد کند عمر جوانان کوتاه
ای بزرگان وطن بهر خدا دادکنید
گر شد از جورشما خانهٔ موری ویران
خانهٔ خویش محالست که آباد کنید
کنج وبرانهٔ زندان شد اگر سهم بهار
شکر آزادی و آن گنج خدادادکنید
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۲ - انتخابات
دوش در انجمن رایفروشان، یکتن
آدمیزادهٔ دانا به نصیحت برخاست
گفت کای باشرفان رأی به کس مفروشید
که به آیین شرف رأیفروشی نه رواست
رای خود را به خردمند وطنخواه دهید
که وطنخواه خردمند هوادار شماست
وان که زر بخش کند تا که نماینده شود
نه وکیل است که غارتگر سیم و زر ماست
کرسی مجلس شوراست نه پاچال دکان
کز پی بیع و شری هرکس و ناکس را جاست
وان که او بندهٔ مطواع ستمکاران بود
جز ستمکاری ازو هیچ نمیباید خواست
جمع گفتند که از نامزدان نام ببر
تا که منفک شود از هم بد و خوب و کج و راست
گفت: من ناطق و گویا و ادیبم زبنرو
میل من با ادبا و شعرا و خطباست
من هوادار فلانم که درین ملک امروز
به بیان و به بنان و به هنر بیهمتاست
او خطیب است ولیکن هنرش کمحرفی است
او فقیر است ولیکن صفتش استغناست
در شهامت همه دانیم که بیمانند است
در رفاقت همه دیدیم که بیروی و ریاست
هست با مرتجع و ظالم و جبار طرف
اندرین ملک چنین مرد فداکار کجاست
با فلان کس به رفاقت نهراسید از مرگ
تاکنون هم به هواداری او پا برجاست
با فلان آقا یار است از ایام قدیم
همچنین ثابت و با او به سرعهد و وفاست
هر که مردانه بسر برد رفاقت با دوست
لاجرم در همه احوال به یاد رفقاست
ناگهان جست علی کور ز پایین اطاق
گفت خوبست ولی دیدهٔ او نابیناست
ممّد لنگ ز یک گوشه درآمد لنگان
گفت گویند که لنگست و قیامش به عصاست
وز دگر گوشه بگفتا رجب سفلیسی
که ز سفلیس همانا به تنش استر خاست
تاجری گفت که آقای فلان محتکر است
گنجههایش همگی پر ز کتاب اعلاست
قلدر ملیونری گفت که آقای فلان
جعبهها دارد و هر جعبه پر از شمش طلاست
شاعری گفت که مداح فلانی بوده است
صلههایی که گرفتست بر این حال گواست
بیشعوری که ندارد پر و پایی سخنش
گفت گویند سخنهای فلان بی پر و پاست
گفت آخوند رداپوش عمامه به سری
که فلان سخت طرفدار عمامه است و عباست
از کله پوستیان گفت جوانی که فلان
متعصب به فلان طرز کلاهست و قباست
ماجراجویی پرخاشگری بد عنقی
گفت آقای فلان با همه کس در دعواست
گفت بدکارهٔ رسوا شده بدنامی
که فلان در بر خاصان و عوامان رسواست
آن که یاران همه از خوی بدش در تعبند
گفت رفتار فلان با رفقا جان فرساست
زشتخو مردی گفتا که فلان بدخویست
زشترو شخصی گفتا که فلان نازیباست
آن کههمصحبتیشزحمتو رنجست و عذاب
گفت آقای فلان صحبت وی رنجافزاست
گفت چاقوکشی این عیب بزرگ یارو است
که شبان روزان چاقوی فلان خونپالاست
بود از دولتیان رشوهخوری بیپروا
گفت در رشوهخوری حیف که او بیپرواست
متجدد پسری گفت که آقای فلان
در تجدد ره افراط بپیماید راست
داهیئی پشت هم انداز، چنین گفت که وی
پادو و پشتهمانداز و پر از مکر و دهاست
عارفی از طرفی گفت چه خوبست که ما
کج نشینیم و بگوییم درین مجلس راست
آشکار است که هست این سخنان ضد و نقیض
جمع اضداد محالست و خلافست و خطاست
در حق وی همه از نفس نمودید قیاس
وین حقیقت ز سخنهای مخالف پیداست
چون که پای غرض آمد، مرض آید بوجود
گفتهٔ سعدی شیراز بر این حال گواست
گر تو با چشم ارادت نگری جانب دیو
دیوت اندر نظر افرشتهوش و حور لقاست
وگر از دیدهٔ انکار به یوسف نگری
یوسف اندر نظرت زشترخ و نازبباست
آدمیزادهٔ دانا به نصیحت برخاست
گفت کای باشرفان رأی به کس مفروشید
که به آیین شرف رأیفروشی نه رواست
رای خود را به خردمند وطنخواه دهید
که وطنخواه خردمند هوادار شماست
وان که زر بخش کند تا که نماینده شود
نه وکیل است که غارتگر سیم و زر ماست
کرسی مجلس شوراست نه پاچال دکان
کز پی بیع و شری هرکس و ناکس را جاست
وان که او بندهٔ مطواع ستمکاران بود
جز ستمکاری ازو هیچ نمیباید خواست
جمع گفتند که از نامزدان نام ببر
تا که منفک شود از هم بد و خوب و کج و راست
گفت: من ناطق و گویا و ادیبم زبنرو
میل من با ادبا و شعرا و خطباست
من هوادار فلانم که درین ملک امروز
به بیان و به بنان و به هنر بیهمتاست
او خطیب است ولیکن هنرش کمحرفی است
او فقیر است ولیکن صفتش استغناست
در شهامت همه دانیم که بیمانند است
در رفاقت همه دیدیم که بیروی و ریاست
هست با مرتجع و ظالم و جبار طرف
اندرین ملک چنین مرد فداکار کجاست
با فلان کس به رفاقت نهراسید از مرگ
تاکنون هم به هواداری او پا برجاست
با فلان آقا یار است از ایام قدیم
همچنین ثابت و با او به سرعهد و وفاست
هر که مردانه بسر برد رفاقت با دوست
لاجرم در همه احوال به یاد رفقاست
ناگهان جست علی کور ز پایین اطاق
گفت خوبست ولی دیدهٔ او نابیناست
ممّد لنگ ز یک گوشه درآمد لنگان
گفت گویند که لنگست و قیامش به عصاست
وز دگر گوشه بگفتا رجب سفلیسی
که ز سفلیس همانا به تنش استر خاست
تاجری گفت که آقای فلان محتکر است
گنجههایش همگی پر ز کتاب اعلاست
قلدر ملیونری گفت که آقای فلان
جعبهها دارد و هر جعبه پر از شمش طلاست
شاعری گفت که مداح فلانی بوده است
صلههایی که گرفتست بر این حال گواست
بیشعوری که ندارد پر و پایی سخنش
گفت گویند سخنهای فلان بی پر و پاست
گفت آخوند رداپوش عمامه به سری
که فلان سخت طرفدار عمامه است و عباست
از کله پوستیان گفت جوانی که فلان
متعصب به فلان طرز کلاهست و قباست
ماجراجویی پرخاشگری بد عنقی
گفت آقای فلان با همه کس در دعواست
گفت بدکارهٔ رسوا شده بدنامی
که فلان در بر خاصان و عوامان رسواست
آن که یاران همه از خوی بدش در تعبند
گفت رفتار فلان با رفقا جان فرساست
زشتخو مردی گفتا که فلان بدخویست
زشترو شخصی گفتا که فلان نازیباست
آن کههمصحبتیشزحمتو رنجست و عذاب
گفت آقای فلان صحبت وی رنجافزاست
گفت چاقوکشی این عیب بزرگ یارو است
که شبان روزان چاقوی فلان خونپالاست
بود از دولتیان رشوهخوری بیپروا
گفت در رشوهخوری حیف که او بیپرواست
متجدد پسری گفت که آقای فلان
در تجدد ره افراط بپیماید راست
داهیئی پشت هم انداز، چنین گفت که وی
پادو و پشتهمانداز و پر از مکر و دهاست
عارفی از طرفی گفت چه خوبست که ما
کج نشینیم و بگوییم درین مجلس راست
آشکار است که هست این سخنان ضد و نقیض
جمع اضداد محالست و خلافست و خطاست
در حق وی همه از نفس نمودید قیاس
وین حقیقت ز سخنهای مخالف پیداست
چون که پای غرض آمد، مرض آید بوجود
گفتهٔ سعدی شیراز بر این حال گواست
گر تو با چشم ارادت نگری جانب دیو
دیوت اندر نظر افرشتهوش و حور لقاست
وگر از دیدهٔ انکار به یوسف نگری
یوسف اندر نظرت زشترخ و نازبباست
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۲۸ - در زندان شهربانی
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۶۲ - حسب حال
شه شبهه نمود درحق من
بگذار در اشتباه باشد
ای کاش چو من هر آدمی را
توفیق چنین گناه باشد
من دانایی ضعیفم و وی
بر دانا کینهخواه باشد
من بی کسم و فقیر و او را
خیل و خدم و سپاه باشد
من مانده فقیر و ناکسان را
آسایش و مال و جاه باشد
اجلاف، سفیدبخت و احرار
گو طالعشان سیاه باشد
از جمله جهان طمع بریدم
تا حامی من اله باشد
گر زان که سر من است این سر
بگذار که بی کلاه باشد
بگذار به زیر تیغ جلاد
آویزهٔ قتلگاه باشد
بگذار نباشدم به کف آه
وین سینه تنور آه باشد
بگذار که چشم کودکانم
بر یاد پدر بهراه باشد
بگذار به مرگ عندلیبان
جغدان را قاه قاه باشد
حق است اجل بمان که حالم
ازگفتن حق تباه باشد
بگذار بهجرم حفظ سوگند
جایم به سیاهچاه باشد
دشمن به گناه مهر ایران
ازکین به منش نگاه باشد
گرچه بر تندباد اندوه
هستیم چو پرکاه باشد
بر سفله فرو نیاورم سر
هرچند که پادشاه باشد
بگذار در اشتباه باشد
ای کاش چو من هر آدمی را
توفیق چنین گناه باشد
من دانایی ضعیفم و وی
بر دانا کینهخواه باشد
من بی کسم و فقیر و او را
خیل و خدم و سپاه باشد
من مانده فقیر و ناکسان را
آسایش و مال و جاه باشد
اجلاف، سفیدبخت و احرار
گو طالعشان سیاه باشد
از جمله جهان طمع بریدم
تا حامی من اله باشد
گر زان که سر من است این سر
بگذار که بی کلاه باشد
بگذار به زیر تیغ جلاد
آویزهٔ قتلگاه باشد
بگذار نباشدم به کف آه
وین سینه تنور آه باشد
بگذار که چشم کودکانم
بر یاد پدر بهراه باشد
بگذار به مرگ عندلیبان
جغدان را قاه قاه باشد
حق است اجل بمان که حالم
ازگفتن حق تباه باشد
بگذار بهجرم حفظ سوگند
جایم به سیاهچاه باشد
دشمن به گناه مهر ایران
ازکین به منش نگاه باشد
گرچه بر تندباد اندوه
هستیم چو پرکاه باشد
بر سفله فرو نیاورم سر
هرچند که پادشاه باشد
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۷۲ - در هجو یکی از زنهای تهران
هر شب میان خانه افسر زن ...
نامحرمان صلای خبردار می کشند
مرد و زن و پدرزن و مادرزن و عروس
در بزم عیش باده کلنار می کشند
کدبانوان و دخترکان و عروسکان
در نزد غیر پرده ز رخسار می کشند
از بس غربو و هلهله، گویی میان جمع
نایب حسین را به سردار می کشند
ضرب و غریو و کف زدن خارج از اصول
کوبی که خرس را سوی بازار می کشند
مشدی عباد و قربده و دنبلی ...
برگرد کمان و دف و تار می کشند
هرکس که نیمشب ز خیابان گذرکند
او را میان خانه به اصرار می کشند
کف میزنند وهلهله بسیار می کنند
می میخورند و عربده بسیار می کشند
همسایگانخستهءمسکین ز خواب خوش
برجسته فحش داده و سیگار می کشند
دنبک روان و دایره گرم و رنودمست
تا صبحدم ز گردهٔ هم کار می کشند
پرسیدماز پلیسمحل کاین سرا زکیست؟
کانجا حجب، ز چهرهٔ اسرار می کشند
نرمک جواب داد که هست این حرمسرا
بازار ... فروشی و ... جار می کشند
نامحرمان صلای خبردار می کشند
مرد و زن و پدرزن و مادرزن و عروس
در بزم عیش باده کلنار می کشند
کدبانوان و دخترکان و عروسکان
در نزد غیر پرده ز رخسار می کشند
از بس غربو و هلهله، گویی میان جمع
نایب حسین را به سردار می کشند
ضرب و غریو و کف زدن خارج از اصول
کوبی که خرس را سوی بازار می کشند
مشدی عباد و قربده و دنبلی ...
برگرد کمان و دف و تار می کشند
هرکس که نیمشب ز خیابان گذرکند
او را میان خانه به اصرار می کشند
کف میزنند وهلهله بسیار می کنند
می میخورند و عربده بسیار می کشند
همسایگانخستهءمسکین ز خواب خوش
برجسته فحش داده و سیگار می کشند
دنبک روان و دایره گرم و رنودمست
تا صبحدم ز گردهٔ هم کار می کشند
پرسیدماز پلیسمحل کاین سرا زکیست؟
کانجا حجب، ز چهرهٔ اسرار می کشند
نرمک جواب داد که هست این حرمسرا
بازار ... فروشی و ... جار می کشند
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۷۷ - از ما چه میخواهند؟
به حیرتم که اجانب ز ما چه میخواهند؟
ملوک عصر ز مشتی گدا چه میخواهند؟
ز فقر مردیم، از نان ما چه میشکنند
به جان رسیدیم، از جان ما چه میخواهند؟
نوا نوای کسی بود و رقص رقص کسی
درین میان ز من بینوا چه میخواهند؟
خطا نمود شه و اجنبی سزایش داد
ز ملتی که نکرده خطا چه میخواهند؟
اگر به مسکو و باکو کسی گناهی کرد
ز بصره و نجف وکربلا چه میخواهند؟
ز هند و بصره گرفتند تا به مصر و حجاز
خدا قبول کند! از خدا چه میخواهند؟
به بیع قطع خریدند مملکت را مفت
درتن معامله غیر از رضا چهمیخواهند؟
از آب حمام اینان گرفتهاند رفیق
زآبروی چنین آشنا چه میخواهند؟
روا بود که بمیرند مردم از زن و مرد
ز عزتی که ندارد بقا چه میخواهند؟
ملوک عصر ز مشتی گدا چه میخواهند؟
ز فقر مردیم، از نان ما چه میشکنند
به جان رسیدیم، از جان ما چه میخواهند؟
نوا نوای کسی بود و رقص رقص کسی
درین میان ز من بینوا چه میخواهند؟
خطا نمود شه و اجنبی سزایش داد
ز ملتی که نکرده خطا چه میخواهند؟
اگر به مسکو و باکو کسی گناهی کرد
ز بصره و نجف وکربلا چه میخواهند؟
ز هند و بصره گرفتند تا به مصر و حجاز
خدا قبول کند! از خدا چه میخواهند؟
به بیع قطع خریدند مملکت را مفت
درتن معامله غیر از رضا چهمیخواهند؟
از آب حمام اینان گرفتهاند رفیق
زآبروی چنین آشنا چه میخواهند؟
روا بود که بمیرند مردم از زن و مرد
ز عزتی که ندارد بقا چه میخواهند؟
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۴۰ - سیاست
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۶۲ - انسان سازی
مرا درست به یاد اندرست عهد صبی
به روزگار لطیف تفرج و بازی
فتاد پارهٔ مومی ز دامن دایه
من آن ربودم و جستم چو آهو از تازی
چو سنگ بودم درآغاز و نرم گشت آخر
گهی ز فرط فشردن گهی ز دمسازی
از او بساختم امثال مار و موش و وزغ
بهحجره چیدمشان چون بساط خرازی
پدر درآمد و دید آن صنایع از فرزند
بگفت زه! که درین پیشه فرد ممتازی
نصیحتی است مگر بشنوی وگیری یاد
کازین سپس بجزاز نیکویی نیاغازی
چو دستاز تو و موماز تو و خیالاز تست
به جای پیکر انسان چرا وزغ سازی؟
ایاکسی که زمام امور درکف تواست
به حال خلق سزد بیش از این بپردازی
بسان شیشهٔ عکسند مردم ایران
که هر نگارکه خواهی بر آن بیندازی
چو موم تابع دست تواند کایشان را
به ذوق خویش بسازی و باز بگذاری
تو مار و موش بسازیزخلقوگیری خشم
کهموش و مار شد این خلق اینت ناسازی
تو پاکباش و ازبن موم شکل پاکان ساز
که با تو از سر پاکی کنند انبازی
ندانی از چه به گرد بساط عالی تواست
فریب و دزدی و جبن و فساد و غمازی
چرا نشسته گروهی مخنث و بیدین
به جای مردم دیندار صفدر و غازی
چرا بزرگترین چاکران توگیرند
طریق کید و نفاق و فسوس و طنازی
چرا ستند امیران و خواجگان درت
ازین حریص گدایان پست یک غازی
مثل بودکه چو شد مرد خانه دنبکزن
زکودکان نه عجب گرکنند پابازی
به روزگار لطیف تفرج و بازی
فتاد پارهٔ مومی ز دامن دایه
من آن ربودم و جستم چو آهو از تازی
چو سنگ بودم درآغاز و نرم گشت آخر
گهی ز فرط فشردن گهی ز دمسازی
از او بساختم امثال مار و موش و وزغ
بهحجره چیدمشان چون بساط خرازی
پدر درآمد و دید آن صنایع از فرزند
بگفت زه! که درین پیشه فرد ممتازی
نصیحتی است مگر بشنوی وگیری یاد
کازین سپس بجزاز نیکویی نیاغازی
چو دستاز تو و موماز تو و خیالاز تست
به جای پیکر انسان چرا وزغ سازی؟
ایاکسی که زمام امور درکف تواست
به حال خلق سزد بیش از این بپردازی
بسان شیشهٔ عکسند مردم ایران
که هر نگارکه خواهی بر آن بیندازی
چو موم تابع دست تواند کایشان را
به ذوق خویش بسازی و باز بگذاری
تو مار و موش بسازیزخلقوگیری خشم
کهموش و مار شد این خلق اینت ناسازی
تو پاکباش و ازبن موم شکل پاکان ساز
که با تو از سر پاکی کنند انبازی
ندانی از چه به گرد بساط عالی تواست
فریب و دزدی و جبن و فساد و غمازی
چرا نشسته گروهی مخنث و بیدین
به جای مردم دیندار صفدر و غازی
چرا بزرگترین چاکران توگیرند
طریق کید و نفاق و فسوس و طنازی
چرا ستند امیران و خواجگان درت
ازین حریص گدایان پست یک غازی
مثل بودکه چو شد مرد خانه دنبکزن
زکودکان نه عجب گرکنند پابازی
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۶۴ - جواب روزنامه انگلیسی شرق نزدیک
گویند مرکز وطن ما بود خراب
از بس فساد و خدعه در آنجا گرفته جای
انکار ازین فساد نداریم و روشن است
تاربکی و خرابی این ملعنت سرای
لیکن خدا گواست که در مهد عافیت
پاک و نجیب و راد بپروردمان خدای
در پرتو فضیلت و آزادگی شرق
نیکو نهاد بودیم از شاه تا گدای
بنیادها فکندیم از هند تا به روم
دستورها نهادیم از مصر تا ختای
اغیار حیلهساز و دغلباز ناگهان
در ما فرو شدند و دگر گشت روی و رای
آن روز باخت این وطن پابرهنه، سر
کاینجا نهاد اجنبی سر برهنه، پای
از بس فساد و خدعه در آنجا گرفته جای
انکار ازین فساد نداریم و روشن است
تاربکی و خرابی این ملعنت سرای
لیکن خدا گواست که در مهد عافیت
پاک و نجیب و راد بپروردمان خدای
در پرتو فضیلت و آزادگی شرق
نیکو نهاد بودیم از شاه تا گدای
بنیادها فکندیم از هند تا به روم
دستورها نهادیم از مصر تا ختای
اغیار حیلهساز و دغلباز ناگهان
در ما فرو شدند و دگر گشت روی و رای
آن روز باخت این وطن پابرهنه، سر
کاینجا نهاد اجنبی سر برهنه، پای
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۶۸ - تازی - ترک - کسروی
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۳۹ - مخبر بیخبر
مخبر ما رفت و آمد تنگدست
بیخبر چون گنگ خوابآلود مست
دفتری خالی ز اخبار جدید
همچو چشم بنده اوراقش سفید
لب ز بوری سوی زبرآوبخه
وز دهانش آب حسرت ربخته
یک نظرسوی من و دیگر نظر
سوی شاگردی که میخواهد خبر
گفتم اخبار وزارتخانه چیست؟
اطلاعات خود و بیگانه چیست؟
چیست اوضاع اخیر اصفهان؟
چیست احوالات آذربایجان؟
کار مظلومین کردستان چه شد؟
قصه کاشان و اردستان چه شد؟
دولت از سلماس و خوی اگاه نیست
پس بگو اوضاع کرمانشاه چیست؟
دانم آگه نیستی از ناصری
کس ندید آن تلگراف آخری
لیک در دزفول و خوزستان چه بود؟
وقعهٔ بوشهر و شهرستان چه بود؟
صحبت سنجابی و کلهر چه شد؟!
در بروجرد اغتشاش لر چه شد؟
از جنوب ار نیست اصلا اطلاع
ور در آنجا نیست دعوا و نزاع
استرآباد و قشون روس چیست؟!!
گفتگوی گنبد قابوس چیست؟
گفتگوی شاهرود آخر چه بود؟
من ندانم هرچه بود آخر چه بود؟
خود بگو مازندران حالش چیه؟
انزلی و رشت احوالش چیه؟
روس در قزوین چه وارد کرده است؟
یا چه میزان قوه بیرون برده است؟
من ز هر جانب از او اندر سئوال
مخبر بیچاره سرگردان و لال
گفتمش بیچاره گنگی یا کری؟!!
یا تو هم چون من به حال دیگری؟!
ساعت پنج است و مطلب لازم است
از برای اول شب لازمست
مطبعه بیکار و سرگردان شده
روزنامه بیخبر، ویلان شده
آخر آمد مخبر بیچاره جِر
عقدهٔ حلقوم او شد منفجر
گفت صد لعنت به شمر و حرمله
داد از دست وزیر داخله!
بیخبر چون گنگ خوابآلود مست
دفتری خالی ز اخبار جدید
همچو چشم بنده اوراقش سفید
لب ز بوری سوی زبرآوبخه
وز دهانش آب حسرت ربخته
یک نظرسوی من و دیگر نظر
سوی شاگردی که میخواهد خبر
گفتم اخبار وزارتخانه چیست؟
اطلاعات خود و بیگانه چیست؟
چیست اوضاع اخیر اصفهان؟
چیست احوالات آذربایجان؟
کار مظلومین کردستان چه شد؟
قصه کاشان و اردستان چه شد؟
دولت از سلماس و خوی اگاه نیست
پس بگو اوضاع کرمانشاه چیست؟
دانم آگه نیستی از ناصری
کس ندید آن تلگراف آخری
لیک در دزفول و خوزستان چه بود؟
وقعهٔ بوشهر و شهرستان چه بود؟
صحبت سنجابی و کلهر چه شد؟!
در بروجرد اغتشاش لر چه شد؟
از جنوب ار نیست اصلا اطلاع
ور در آنجا نیست دعوا و نزاع
استرآباد و قشون روس چیست؟!!
گفتگوی گنبد قابوس چیست؟
گفتگوی شاهرود آخر چه بود؟
من ندانم هرچه بود آخر چه بود؟
خود بگو مازندران حالش چیه؟
انزلی و رشت احوالش چیه؟
روس در قزوین چه وارد کرده است؟
یا چه میزان قوه بیرون برده است؟
من ز هر جانب از او اندر سئوال
مخبر بیچاره سرگردان و لال
گفتمش بیچاره گنگی یا کری؟!!
یا تو هم چون من به حال دیگری؟!
ساعت پنج است و مطلب لازم است
از برای اول شب لازمست
مطبعه بیکار و سرگردان شده
روزنامه بیخبر، ویلان شده
آخر آمد مخبر بیچاره جِر
عقدهٔ حلقوم او شد منفجر
گفت صد لعنت به شمر و حرمله
داد از دست وزیر داخله!
ملکالشعرای بهار : مسمطات
بلدی
چار ماه است که مهمل شده کار بلدی
آخر این قوم ندادند قرار بلدی
گشته از غصه و غم زرد عذار بلدی
خفته در خاک عدم جسم نزار بلدی
نرود فاتحه خوانی به مزار بلدی
آه و صد آه براین حالت زار بلدی
نه به مشهد بلدی ماند و نه در ری بلدی
ما ندانیم که آباد شود کی بلدی
گشته از بی کفنی لاشهٔ لاشی بلدی
بلدی ای بلدی ای بلدی ای بلدی
عالمی گشته کنون نوحه شعار بلدی
آه و صد آه براین حالت زار بلدی
بلدی طفلک خوشخوی و خوش اندامی بود
بچهٔ خوش سخن و شوخ دلارامی بود
منفصل شد ز جهالت چه بد ایامی بود
بلدی کاش اقل همسر مادامی بود
تاکه بودند جهان یکسره یار بلدی
آه و صد آه براین حالت زار بلدی
بلدی کاش بدی پهلوی قونسولخانه
تا ز یاران موافق نشدی بیگانه
حضراتش ننمودند تهی پیمانه
نشدی از غرض چند نفر ویرانه
تهی از خویش نکردند کنار بلدی
آه و صد آه براین حالت زار بلدی
یا اقلا بلدی حوزه لاتاری بود
واندر آنجا صنم شوخ وفاداری بود
یا در آن دخلکی و گرمی بازاری بود
یا در آنجا دو نخود لاسکی وتاری بود
تا پریشان نشدی طرهٔ تار بلدی
آه و صد آه براین حالت زار بلدی
بلدی را بشکستند کمر ، وای هوار
دگر از او نگرفتند خبر، وای هوار
خون مسکین بلدی گشت هدر وای هوار
آه تاکی بخورم خون جگر وای هوار
که جگرخون شود از قلب فکار بلدی
آه و صد آه براین حالت زار بلدی
آن جنابی که معین بود و ظهیرمن وتو
بلدی جان زچه شد خصم شریرمن وتو
گوش او از چه نشدکر، ز نفیر من وتو
بو که نفرین کندش مادر پیر من و تو
تا بداندکه چه کرده است به کار بلدی
آه و صد آه براین حالت زار بلدی
هر شب و روز به بدخواه تو نفرین گویم
گاه از آن گفنم بیپرده گه از این گویم
هرچه گوبم ز وطنخواهی و آئین گویم
بلدی جان تو دعاکن که من آمین گویم
نیست باد آنکه بهم ریخت مدار بلدی
آه و صد آه براین حالت زار بلدی
بلدی گشته عرقریز و خجل ای وکلا
خلق را از غم او خون شده دل ای وکلا
چند باشید چنین مهمل و ول ای وکلا
پایها تا به کمر مانده به گل ای وکلا
همتی زانکه به گل مانده حمار بلدی
آه و صد آه بر این حالت زار بلدی
آخر این قوم ندادند قرار بلدی
گشته از غصه و غم زرد عذار بلدی
خفته در خاک عدم جسم نزار بلدی
نرود فاتحه خوانی به مزار بلدی
آه و صد آه براین حالت زار بلدی
نه به مشهد بلدی ماند و نه در ری بلدی
ما ندانیم که آباد شود کی بلدی
گشته از بی کفنی لاشهٔ لاشی بلدی
بلدی ای بلدی ای بلدی ای بلدی
عالمی گشته کنون نوحه شعار بلدی
آه و صد آه براین حالت زار بلدی
بلدی طفلک خوشخوی و خوش اندامی بود
بچهٔ خوش سخن و شوخ دلارامی بود
منفصل شد ز جهالت چه بد ایامی بود
بلدی کاش اقل همسر مادامی بود
تاکه بودند جهان یکسره یار بلدی
آه و صد آه براین حالت زار بلدی
بلدی کاش بدی پهلوی قونسولخانه
تا ز یاران موافق نشدی بیگانه
حضراتش ننمودند تهی پیمانه
نشدی از غرض چند نفر ویرانه
تهی از خویش نکردند کنار بلدی
آه و صد آه براین حالت زار بلدی
یا اقلا بلدی حوزه لاتاری بود
واندر آنجا صنم شوخ وفاداری بود
یا در آن دخلکی و گرمی بازاری بود
یا در آنجا دو نخود لاسکی وتاری بود
تا پریشان نشدی طرهٔ تار بلدی
آه و صد آه براین حالت زار بلدی
بلدی را بشکستند کمر ، وای هوار
دگر از او نگرفتند خبر، وای هوار
خون مسکین بلدی گشت هدر وای هوار
آه تاکی بخورم خون جگر وای هوار
که جگرخون شود از قلب فکار بلدی
آه و صد آه براین حالت زار بلدی
آن جنابی که معین بود و ظهیرمن وتو
بلدی جان زچه شد خصم شریرمن وتو
گوش او از چه نشدکر، ز نفیر من وتو
بو که نفرین کندش مادر پیر من و تو
تا بداندکه چه کرده است به کار بلدی
آه و صد آه براین حالت زار بلدی
هر شب و روز به بدخواه تو نفرین گویم
گاه از آن گفنم بیپرده گه از این گویم
هرچه گوبم ز وطنخواهی و آئین گویم
بلدی جان تو دعاکن که من آمین گویم
نیست باد آنکه بهم ریخت مدار بلدی
آه و صد آه براین حالت زار بلدی
بلدی گشته عرقریز و خجل ای وکلا
خلق را از غم او خون شده دل ای وکلا
چند باشید چنین مهمل و ول ای وکلا
پایها تا به کمر مانده به گل ای وکلا
همتی زانکه به گل مانده حمار بلدی
آه و صد آه بر این حالت زار بلدی
ملکالشعرای بهار : مسمطات
مسمط موشح (در دو معنای متضاد: در ظاهر موافقت با جمهوری، از برداشتن کلمات اول سه مصرع اول هر بند با مصرع چهارم غزلی در مخالفت)
جمهوری -ایران چو بود عزت احرار
سردار سپه مایهٔ -حیثیت احرار
ننگاست - کهننگین شود این نیت احرار
اینصحبتاصلاحوطننیست کهجنگست
ازکار قشون - کشور ایران شده گلزار
حال خوش -ایران شده مشهور در اقطار
از ما چه توقع -به قبال صف قاجار
کاین فرقه برین گله شبان نیست پلنگست
بیعلمی و -افلاس دل ما بخراشد
آوازهٔ - دین مانع اصلاح نباشد
جمهوری ایران -سر دین را نتراشد
اینحرف درین مملکت امروز جفنگست
اموال تو -یک دستهٔ مستخدم دربار
بردهاست به یغما وتو-یی غافل ازین کار
خوابی -وتو را هست شب وروز نگهدار
آن کس کهپیحفظتو دستشبهتفنگ است
آزادی و -اصلاح بود لازم و واجب
مشروطیت -از ما نکند دفع معایب
افتاده به زحمت -وطن ازکید اجانب
این گوهر پر شعشعه درکام نهنگ است
در پردهٔ -شور است سرود جلی ما
جمهوری -ما دفع کند تنبلی ما
کوبد در شاهی -قجر از مهملی ما
ما بیخبر و دشمن طماع زرنگ است
تا تعزیهٔ -آل قجر هست و تک و دو
گردان بود -این تعزیههای کهن و نو
آن هوچی بیدین -زره دین فکند هو
این قافله تا حشر درین بادیه لنگ است
افسانهٔ -تلخی است بگیرید ز من یاد
جمهوری -ما با بچهبازی عقب افتاد
ما ملت کودک -شده بیهوده از آن شاد
عیناً مثل ملعبهٔ شهر فرنگ است
درکیسهٔ - احرار بود نقد حقایق
ناهید بود -بهر وطن عاشق صادق
لعل و زر و سیم -است بر خصم منافق
زبنروکلماتشهمگیرنگ به رنگ است
سردار سپه مایهٔ -حیثیت احرار
ننگاست - کهننگین شود این نیت احرار
اینصحبتاصلاحوطننیست کهجنگست
ازکار قشون - کشور ایران شده گلزار
حال خوش -ایران شده مشهور در اقطار
از ما چه توقع -به قبال صف قاجار
کاین فرقه برین گله شبان نیست پلنگست
بیعلمی و -افلاس دل ما بخراشد
آوازهٔ - دین مانع اصلاح نباشد
جمهوری ایران -سر دین را نتراشد
اینحرف درین مملکت امروز جفنگست
اموال تو -یک دستهٔ مستخدم دربار
بردهاست به یغما وتو-یی غافل ازین کار
خوابی -وتو را هست شب وروز نگهدار
آن کس کهپیحفظتو دستشبهتفنگ است
آزادی و -اصلاح بود لازم و واجب
مشروطیت -از ما نکند دفع معایب
افتاده به زحمت -وطن ازکید اجانب
این گوهر پر شعشعه درکام نهنگ است
در پردهٔ -شور است سرود جلی ما
جمهوری -ما دفع کند تنبلی ما
کوبد در شاهی -قجر از مهملی ما
ما بیخبر و دشمن طماع زرنگ است
تا تعزیهٔ -آل قجر هست و تک و دو
گردان بود -این تعزیههای کهن و نو
آن هوچی بیدین -زره دین فکند هو
این قافله تا حشر درین بادیه لنگ است
افسانهٔ -تلخی است بگیرید ز من یاد
جمهوری -ما با بچهبازی عقب افتاد
ما ملت کودک -شده بیهوده از آن شاد
عیناً مثل ملعبهٔ شهر فرنگ است
درکیسهٔ - احرار بود نقد حقایق
ناهید بود -بهر وطن عاشق صادق
لعل و زر و سیم -است بر خصم منافق
زبنروکلماتشهمگیرنگ به رنگ است
ملکالشعرای بهار : مسمطات
کهنه شش هزار ساله
ای گلبن زرد نیم مرده
وی باغچهٔ خزان رسیده
ای بلبل داغ دل شمرده
وی لالهٔ زار داغ دیده
ای سبزهٔ چهرهٔ زردکرده
صد تیرگی از خزان کشیده
وی کام دل از چمن نبرده
وی طعنه ز باغبان شنیده
برخیز که فصل نوبهار است
ای کودک عهد پهلوانی
وی بچهٔ روزگار سیروس
ای کام گرفته از جوانی
در عهد سپندیار و کاوس
ای رسته به فر خسروانی
از چنگ صد انقلاب منحوس
هان عهد تجدد است، دانی
کز حلقه و بند عهد مطموس
هنگام شکستن و فرار است
گویندکه نو شدهاست،هیهی
این کهنهٔ شش هزار سال
کی پیر، که کرده عمرها طی
گردد به دو ساعت استحاله
تجدید قوا کنید در وی
تارنج هرم شود ازاله
اصلاح کنید عهدش از پی
تا نوگردد که لامحاله
این کهنه بهدوش دهر بار است
هر چیز که پیر شد بگندد
وآن پیر که گنده شد بمیرد
زبور به عجوز برنبندد
تدبیر به پیر در نگیرد
وبرانه، نگار کی پسندد
افتاده، قرار کی پذیرد
خواهید گر این کسل بخندد
خواهید گر این کهن نمیرد
درمان و علاجش آشکار است
بایست نخست کردش احیا
ز اصلاح مزاجی و اداری
و آنگاه به پای داشت او را
با تقویت درستکاری
وز برق تجددش سراپا
نو کرد به فرّ کردگاری
تجدید فنون و علم و انشا
اصلاح عقیدتی و کاری
نو کردن کهنه زین قرار است
وی باغچهٔ خزان رسیده
ای بلبل داغ دل شمرده
وی لالهٔ زار داغ دیده
ای سبزهٔ چهرهٔ زردکرده
صد تیرگی از خزان کشیده
وی کام دل از چمن نبرده
وی طعنه ز باغبان شنیده
برخیز که فصل نوبهار است
ای کودک عهد پهلوانی
وی بچهٔ روزگار سیروس
ای کام گرفته از جوانی
در عهد سپندیار و کاوس
ای رسته به فر خسروانی
از چنگ صد انقلاب منحوس
هان عهد تجدد است، دانی
کز حلقه و بند عهد مطموس
هنگام شکستن و فرار است
گویندکه نو شدهاست،هیهی
این کهنهٔ شش هزار سال
کی پیر، که کرده عمرها طی
گردد به دو ساعت استحاله
تجدید قوا کنید در وی
تارنج هرم شود ازاله
اصلاح کنید عهدش از پی
تا نوگردد که لامحاله
این کهنه بهدوش دهر بار است
هر چیز که پیر شد بگندد
وآن پیر که گنده شد بمیرد
زبور به عجوز برنبندد
تدبیر به پیر در نگیرد
وبرانه، نگار کی پسندد
افتاده، قرار کی پذیرد
خواهید گر این کسل بخندد
خواهید گر این کهن نمیرد
درمان و علاجش آشکار است
بایست نخست کردش احیا
ز اصلاح مزاجی و اداری
و آنگاه به پای داشت او را
با تقویت درستکاری
وز برق تجددش سراپا
نو کرد به فرّ کردگاری
تجدید فنون و علم و انشا
اصلاح عقیدتی و کاری
نو کردن کهنه زین قرار است