عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۹۰ - زفاف خسرو و شیرین
سعادت چون گلی پرورد خواهد
به بار آید پس آنگه مرد خواهد
نخست اقبال بردوزد کلاهی
پس آنگاهی نهد بر فرق شاهی
ز دریا در برآورد مرد غواص
به کم مدت شود بر تاجها خاص
چو شیرین گشت شیرین‌تر ز جلاب
صلا در داد خسرو را که دریاب
بخور کاین جام شیرین نوش بادت
بجز شیرین همه فرموش بادت
به خلوت بر زبان نیکنامی
فرستادش به هشیاری پیامی
که جام باده در باقی کن امشب
مرا هم باده هم ساقی کن امشب
مشو شیرین پرست ار می پرستی
که نتوان کرد با یک دل دو مستی
چو مستی مرد را بر سر زند دود
کبابش خواه‌تر خواهی نمکسود
دگر چون بر مرادش دست باشد
بگوید مست بودم مست باشد
اگر بالای صد بکری برد مست
به هشیاری هشیاران کشد دست
بسا مستا که قفل خویش بگشاد
به هشیاری ز دزدان کرد فریاد
خوش آمد این سخن شاه عجم را
بگفتا هست فرمان آن صنم را
ولیکن بود روز باده خوردن
جگرخواری نمی‌شایست کردن
نوای باربد لحن نکیسا
جبین زهره را کرده زمین سا
گهی گفتی به ساقی نغمه رود
بده جامی که باد این عیش بدرود
گهی با باربد گفتی می از جام
بزن کامسال نیکت باد فرجام
ملک بر یاد شیرین تلخ باده
لبالب کرده و بر لب نهاده
به شادی هر زمان می‌خورد کاسی
بدینسان تا ز شب بگذشت پاسی
چو آمد وقت آن کاسوده و شاد
شود سوی عروس خویش داماد
چنان بدمست کش بیهوش بردند
بجای غاشیش بر دوش بردند
چو شیرین در شبستان آگهی یافت
که مستی شاه را از خود تهی یافت
به شیرینی جمال از شاه بنهفت
نهادش جفته‌ای شیرین‌تر از جفت
ظریفی کرد و بیرون از ظریفی
نشاید کرد با مستان حریفی
عجوزی بود مادر خوانده او را
ز نسل مادران وا مانده او را
چگویم راست چون گرگی به تقدیر
نه چون گرگ جوان چون روبه پیر
دو پستان چون دو خیک آب رفته
ز زانو زور و از تن تاب رفته
تنی چون خرکمان از کوژپشتی
برو پشتی چو کیمخت از درشتی
دو رخ چون جوز هندی ریشه ریشه
چو حنظل هر یکی زهری به شیشه
دهان و لفجنش از شاخ شاخی
به گوری تنگ می‌ماند از فراخی
شکنج ابرویش بر لب فتاده
دهانش را شکنجه بر نهاده
نه بینی! خرگهی بر روی بسته
نه دندان! یک دو زرنیخ شکسته
مژه ریزیده چشم آشفته مانده
ز خوردن دست و دندان سفته مانده
به عمدا زیوری بر بستش آن ماه
عروسانه فرستادش بر شاه
بدان تا مستیش را آزماید
که مه را ز ابر فرقی می‌نماید؟
ز طرف پرده آمد پیر بیرون
چو ماری کاید از نخجیر بیرون
گران جانی که گفتی جان نبودش
به دندانی که یک دندان نبودش
شه از مستی در آن ساعت چنان بود
که در چشم آسمانش ریسمان بود
ولیک آن مایه بودش هوشیاری
که خوشتر زین رود کبک بهاری
کمان ابروان را زه برافکند
بدان دل کاهوی فربه در افکند
چو صید افکنده شد کاهی نیرزید
وزان صد گرگ روباهی نیرزید
کلاغی دید بر جای همائی
شده در مهد ماهی اژدهائی
به دل گفت این چه اژدرها پرستیست
خیال خواب یا سودای مستیست
نه بس شیرین شد این تلخ دو تا پشت
چه شیرین کز ترش روئی مرا کشت
ولی چون غول مستی رهزنش بود
گمان افتاد کان مادر زنش بود
در آورد از سر مستی به دو دست
فتاد آن جام و شیشه هر دو بشکست
به صد جهد و بلا برداشت آواز
که مردم جان مادر چاره‌ای ساز
چو شیرین بانگ مادر خوانده بشنید
به فریادش رسیدن مصلحت دید
برون آمد ز طرف هفت پرده
بنامیزد رخی هر هفت کرده
چه گویم چون شکر شکر کدامست
طبرزد نه که او نیزش غلام است
چو سروی گر بود در دامنش نوش
چو ماهی گر بود ماهی قصب پوش
مهی خورشید با خوبیش درویش
گلی از صد بهارش مملکت بیش
بتی کامد پرستیدن حلالش
بهشتی نقد بازار جمالش
بهشتی شربتی از جان سرشته
ولی نام طمع بر یخ نوشته
جهان‌افروز دلبندی چه دلبند
به خرمنها گل و خروارها قند
بهاری تازه چون گل بر درختان
سزاوار کنار نیک‌بختان
خجل روئی ز رویش مشتری را
چنان کز رفتنش کبک دری را
عقیق میم شکلش سنگ در مشت
که تا بر حرف او کس ننهد انگشت
نسیمش در بها هم سنگ جان بود
ترازو داری زلفش بدان بود
ز خالش چشم بد در خواب رفته
چو دیده نقش او از تاب رفته
ز کرسی داری آن مشک جو سنگ
ترازوگاه جو میزد گهی سنگ
لب و دندانی از عشق آفریده
لبش دندان و دندان لب ندیده
رخ از باغ سبک روحی نسیمی
دهان از نقطه موهوم میمی
کشیده گرد مه مشگین کمندی
چراغی بسته بر دود سپندی
به نازی قلب ترکستان دریده
به بوسی دخل خوزستان خریده
رخی چون تازه گلهای دلاویز
گلاب از شرم آن گلها عرق ریز
سپید و نرم چون قاقم برو پشت
کشیده چون دم قاقم ده انگشت
تنی چون شیر با شکر سرشته
تباشیرش به جای شیر هشته
زتری خواست اندامش چکیدن
ز بازی زلفش از دستش پریدن
گشاده طاق ابرو تا بناگوش
کشیده طوق غبغب تا سر دوش
کرشمه کردنی بر دل عنان زن
خمار آلوده چشمی کاروان زن
ز خاطرها چو باده گر دمی برد
ز دلها چون مفرح درد می‌برد
گل و شکر کدامین گل چه شکر
به او او ماند و بس الله اکبر
ملک چون جلوه دلخواه نو دید
تو گفتی دیو دیده ماه نو دید
چو دیوانه ز مه نو برآشفت
در آن مستی و آن آشفتگی خفت
سحرگه چون به عادت گشت بیدار
فتادش چشم بر خرمای بیخار
عروسی دید زیبا جان درو بست
تنوری گرم حالی نان درو بست
نبیذ تلخ گشته سازگارش
شکسته بوسه شیرین خمارش
نهاده بر دهانش ساغر مل
شکفته در کنارش خرمن گل
دو مشگین طوق در حلقش فتاده
دو سیمین نار بر سیبش نهاده
بنفشه با شقایق در مناجات
شکر می‌گفت فی‌التاخیر آفات
چو ابر از پیش روی ماه برخاست
شکیب شاه نیز از راه برخاست
خرد با روی خوبان ناشکیب است
شراب چینیان مانی فریب است
به خوزستان در آمد خواجه سرمست
طبرزد می‌ربود و قند میخست
نه خوشتر زان صبوحی دیده دیده
نه صبحی زان مبارک‌تر دمیده
سر اول به گل چیدن در آمد
چون گل زان رخ به خندیدن در آمد
پس آنگه عشق را آوازه در داد
صلای میوهای تازه در داد
که از سیب و سمن بد نقل سازیش
گهی با نار و نرگس رفت بازیش
گهی باز سپید از دست شه جست
تذرو باغ را بر سینه بنشست
گهی از بس نشاط‌انگیز پرواز
کبوتر چیره شد بر سینه باز
گوزن ماده می‌کوشید با شیر
برو هم شیر نر شد عاقبت چیر
شگرفی کرد و تا خازن خبر داشت
به یاقوت از عقیقش مهر برداشت
برون برد از دل پر درد او درد
برآورد از گل بی گرد او گرد
حصاری یافت سیمین قفل بر در
چو آب زندگانی مهر بر سر
نه بانگ پای مظلومان شنیده
نه دست ظالمان بر وی رسیده
خدنگ غنچه با پیکان شده جفت
به پیکان لعل پیکانی همی سفت
مگر شه خضر بود و شب سیاهی
که در آب حیات افکند ماهی
چو تخت پیل شه شد تخته عاج
حساب عشق رست از تخت و از تاج
به ضرب دوستی بر دست می‌زد
دبیرانه یکی در شصت می‌زد
نگویم بر نشانه تیر می‌شد
رطب بی‌استخوان در شیر می‌شد
شده چنبر میانی بر میانی
رسیده زان میان جانی به جانی
چکیده آب گل در سیمگون جام
شکر بگداخته در مغز بادام
صدف بر شاخ مرجان مهد بسته
به یکجا آب و آتش عهد بسته
ز رنگ‌آمیزی آن آتش و آب
شبستان گشته پرشنگرف و سیماب
شبان روزی به ترک خواب گفتند
به مرواریدها یاقوت سفتند
شبان روزی دگر خفتند مدهوش
بنفشه در بر و نرگس در آغوش
به یکجا هر دو چون طاوس خفته
که الحق خوش بود طاوس جفته
ز نوشین خواب چون سر برگرفتند
خدا را آفرین از سر گرفتند
به آب اندام را تادیب کردند
نیایش خانه را ترتیب کردند
ز دست خاصگان پرده شاه
نشد رنگ عروسی تا به یک ماه
همیلا و سمن ترک و همایون
ز حنا دستها را کرده گلگون
ملک روزی به خلوتگاه بنشست
نشاند آن لعبتان را نیز بر دست
به رسم آرایشی در خوردشان کرد
ز گوهر سرخ و از زر زردشان کرد
همایون را به شاپور گزین داد
طبرزد خورد و پاداش انگبین داد
همیلا را نکیسا یار شد راست
سمن ترک از برای باربد خواست
ختن خاتون ز روی حکمت و پند
بزرگ امید را فرمود پیوند
پس آنگه داد با تشریف و منشور
همه ملک مهین بانو به شاپور
چو آمد دولت شاپور در کار
در آن دولت عمارت کرد بسیار
از آن پس کار خسرو خرمی بود
ز دولت بر مرادش همدمی بود
جوانی و مراد و پادشاهی
ازین به گر بهم باشد چه خواهی
نبودی روز و شب بی‌باده و رود
جهان را خورد و باقی کرد بدرود
جهان خوردن گزین کاین خوشگوارست
غم کار جهان خوردن چه کارست
به خوش طبعی جهان می‌داد و می‌خورد
قضای عیش چندین ساله می‌کرد
پس از یک چند چون بیدار دل گشت
از آن گستاخ روئیها خجل گشت
چو مویش دیده‌بان بر عارض افکند
جوانی را ز دیده موی بر کند
ز هستی تا عدم موئی امید است
مگر کان موی خود موی سپید است
چو در موی سیاه آمد سپیدی
پدید آمد نشان ناامیدی
بنفشه زلف را چندان دهد تاب
که باشد یاسمن را دیده در خواب
ز شب چندان توان دیدن سیاهی
که برناید فروغ صبحگاهی
هوای باغ چندانی بود گرم
که سبزی را سپیدی دارد آزرم
چو بر سبزه فشاند برف کافور
با باد سرد باشد باغ معذور
سگ تازی که آهو گیر گردد
بگیرد آهویش چون پیر گردد
کمان ترک چون دور افتد از تیر
دفی باشد کهن با مطربی پیر
چو گندم را سپیدی داد رنگش
شود تلخ ار بود سالی درنگش
چو گازر شوی گردد جامه خام
خورد مقراضه مقراض ناکام
بخار دیگ چون کف بر سر آرد
همه مطبخ به خاکستر برآرد
سیاه مطبخی راگو میندیش
که داری آسیائی نیز در پیش
اگر در مطبخت نامست عنبر
شوی در آسیا کافور پیکر
برآنکس کاسیا گردی نشاند
نماند گرد چون خود را فشاند
کسی کافتد بر او زین آسیا گرد
به صد دریا نشاید غسل او کرد
جوانی چیست سودائی است در سر
وزان سودا تمنائی میسر
چو پیری بر ولایت گشت والی
برون کرد از سر آن سودا بسالی
جوانی گفت پیری را چه تدبیر
که یار از من گریزد چون شوم پیر
جوابش داد پیر نغز گفتار
که در پیری تو خود بگریزی از یار
بر آن سر کاسمان سیماب ریزد
چو سیماب از بت سیمین گریزد
سیه موئی جوان را غم زداید
که در چشم سیاهان غم نیاید
غم از زنگی بگرداند علم را
نداند هیچ زنگی نام غم را
سیاهی توتیای چشم از آنست
که فراش ره هندوستانست
مخسب ای سر که پیری در سر آمد
سپاه صبحگاه از در در آمد
ز پنبه شد بناگوشت کفن پوش
هنوز این پنبه بیرون ناری از گوش
چو خسرو در بنفشه یاسمن یافت
ز پیری در جوانی یاس من یافت
اگرچه نیک عهدی پیشه می‌کرد
جهان بدعهد بود اندیشه می‌کرد
گهی بر تخت زرین نرد می‌باخت
گهی شبدیز را چون بخت می‌تاخت
گهی می‌کرد شهد باربد نوش
گهی می‌گشت با شیرین هم آغوش
چو تخت و باربد شیرین و شبدیز
بشد هر چار نزهتگاه پرویز
ازان خواب گذشته یادش آمد
خرابی در دل آبادش آمد
چو می‌دانست کز خاکی و آبی
هر آنچ آباد شد گیرد خرابی
مه نو تا به بدری نور گیرد
چو در بدری رسد نقصان پذیرد
درخت میوه تا خامست خیزد
چو گردد پخته حالی بر بریزد
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۱۳ - جان دادن شیرین در دخمه خسرو
چو صبح از خواب نوشین سر برآورد
هلاک جان شیرین بر سر آورد
سیاهی از حبش کافور می‌برد
شد اندر نیمه ره کافوردان خرد
ز قلعه زنگیی در ماه می‌دید
چو مه در قلعه شد زنگی بخندید
بفرمودش به رسم شهریاری
کیانی مهدی از عود قماری
گرفته مهد را در تخته زر
بر آموده به مروارید و گوهر
به آئین ملوک پارسی عهد
بخوابانید خسرو را در آن مهد
نهاد آن مهد را بر دوش شاهان
به مشهد برد وقت صبح گاهان
جهانداران شده یکسر پیاده
بگرداگرد آن مهد ایستاده
قلم ز انگشت رفته باربد را
بریده چون قلم انگشت خود را
بزرگ امید خرد امید گشته
بلرزانی چو برگ بید گشته
به آواز ضغیف افغان برآورد
که ما را مرگ شاه از جان برآورد
پناه و پشت شاهان عجم کو
سپهسالار و شمشیر و علم کو
کجا کان خسرو دنییش خوانند
گهی پرویز و گه کسریش خوانند
چو در راه رحیل آمد روارو
چه جمشید و چه کسری و چه خسرو
گشاده سر کنیزان و غلامان
چو سروی در میان شیرین خرامان
نهاده گوهرآگین حلقه در گوش
فکنده حلقه‌های زلف بر دوش
کشیده سرمه‌ها در نرگس مست
عروسانه نگار افکنده بر دست
پرندی زرد چون خورشید بر سر
حریری سرخ چون ناهید در بر
پس مهد ملک سرمست میشد
کسی کان فتنه دید از دست میشد
گشاده پای در میدان عهدش
گرفته رقص در پایان مهدش
گمان افتاد هر کس را که شیرین
ز بهر مرگ خسرو نیست غمگین
همان شیرویه را نیز این گمان بود
که شیرین را بر او دل مهربان بود
همه ره پای کوبان میشد آن ماه
بدینسان تا به گنبد خانه شاه
پس او در غلامان و کنیزان
ز نرگس بر سمن سیماب ریزان
چو مهد شاه در گنبد نهادند
بزرگان روی در روی ایستادند
میان دربست شیرین پیش موبد
به فراشی درون آمد به گنبد
در گنبد به روی خلق در بست
سوی مهد ملک شد دشنه در دست
جگرگاه ملک را مهر برداشت
ببوسید آن دهن کاو بر جگر داشت
بدان آیین که دید آن زخم را ریش
همانجا دشنه‌ای زد بر تن خویش
به خون گرم شست آن خوابگه را
جراحت تازه کرد اندام شه را
پس آورد آنگهی شه را در آغوش
لبش بر لب نهاد و دوش بر دوش
به نیروی بلند آواز برداشت
چنان کان قوم از آوازش خبر داشت
که جان با جان و تن و با تن به پیوست
تن از دوری و جان از داوری رست
به بزم خسرو آن شمع جهانتاب
مبارک باد شیرین را شکر خواب
به آمرزش رساد آن آشنائی
که چون اینجا رسد گوید دعائی
کالهی تازه دار این خاکدان را
بیامرز این دو یار مهربان را
زهی شیرین و شیرین مردن او
زهی جان دادن و جان بردن او
چنین واجب کند در عشق مردن
به جانان جان چنین باید سپردن
نه هر کو زن بود نامرد باشد
زن آن مرد است کو بی‌درد باشد
بسا رعنا زنا کو شیر مرد است
بسا دیبا که شیرش در نورد است
غباری بر دمید از راه بیداد
شبیخون کرد بر نسرین و شمشاد
بر آمد ابری از دریای اندوه
فرو بارید سیلی کوه تا کوه
ز روی دشت بادی تند برخاست
هوا را کرد با خاک زمین راست
بزرگان چون شدند آگه ازین راز
برآوردند حالی یکسر آواز
که احسنت ای زمان وای زمین زه
عروسان را به دامادان چنین ده
چو باشد مطرب زنگی و روسی
نشاید کرد ازین بهتر عروسی
دو صاحب تاج را هم تخت کردند
در گنبد بر ایشان سخت کردند
وز آنجا باز پس گشتند غمناک
نوشتند این مثل بر لوح آن خاک
که جز شیرین که در خاک درشتست
کسی از بهر کس خود را نکشت است
منه دل بر جهان کین سرد ناکس
وفا داری نخواهد کرد با کس
چه بخشد مرد را این سفله ایام
که یک یک باز نستاند سرانجام
به صد نوبت دهد جانی به آغاز
به یک نوبت ستاند عاقبت باز
چو بر پائی طلسمی پیچ پیچی
چو افتادی شکستی هیچ هیچی
درین چنبر که محکم شهر بندیست
نشان ده گردنی کو بی کمندیست
نه با چنبر توان پرواز کردن
نه بتوان بند چنبر باز کردن
درین چنبر گشایش چون نمائیم
چو نگشادست کس ما چون گشائیم
همان به کاندرین خاک خطرناک
ز جور خاک بنشینیم بر خاک
بگرییم از برای خویش یکبار
که بر ما کم کسی گرید چو ما زار
شنیدستم که افلاطون شب و روز
به گریه داشتی چشم جهانسوز
بپرسیدند ازو کاین گریه از چیست
بگفتا چشم کس بیهوده نگریست
از آن گریم که جسم و جان دمساز
بهم خو کرده‌اند از دیرگه باز
جدا خواهند گشت از آشنائی
همی گریم بدان روز جدائی
رهی خواهی شدن کان ره درازست
به بی‌برگی مشو بی‌برگ و سازست
بپای جان توانی شد بر افلاک
رها کن شهر بند خاک بر خاک
مگو بر بام گردون چون توان رفت
توان رفت ارز خود بیرون توان رفت
بپرس از عقل دوراندیش گستاخ
که چون شاید شدن بر بام این کاخ
چنان کز عقل فتوی میستانی
علم برکش بر این کاخ کیانی
خرد شیخ الشیوخ رای تو بس
ازو پرس آنچه می‌پرسی نه از کس
سخن کز قول آن پیر کهن نیست
بر پیران وبال است آن سخن نیست
خرد پای و طبیعت بند پایست
نفس یک یک چو سوهان بند سایست
بدین زرین حصار آن شد برومند
که از خود برگرفت این آهنین بند
چو این خصمان که از یارت برارند
بر آن کارند کز کارت برآرند
ازین خرمن مخور یک دانه گاورس
برو میلرز و بر خود نیز میترس
چو عیسی خر برون برزین تنی چند
بمان در پای گاوان خرمنی چند
ازین نه گاوپشت آدمیخوار
بنه بر پشت گاوافکن زمین‌وار
اگر زهره شوی چون بازکاوی
درین خر پشته هم بر پشت گاوی
بسا تشنه که بر پندار بهبود
فریب شوره‌ای کردش نمک سود
بسا حاجی که خود را از اشتر انداخت
که تلخک را ز ترشک باز نشناخت
حصار چرخ چون زندان سرائیست
کمر در بسته گردش اژدهائیست
چگونه تلخ نبود عیش آن مرد
که دم با اژدهائی بایدش کرد
چو بهمن زین شبستان رخت بر بند
حریفی کردنت با اژدها چند
گرت خود نیست سودی زین جدائی
نه آخر ز اژدها یابی رهائی
چه داری دوست آنکش وقت مردن
به دشمن تر کسی باید سپردن
به حرمت شو کزین دیر مسیلی
شود عیسی به حرمت خر به سیلی
سلامت بایدت کس را میازار
که بد را در عوض تیز است بازار
از آن جنبش که در نشونبات است
درختان را و مرغان را حیات است
درخت افکن بود کم زندگانی
به درویشی کشد نخجیر بانی
علم بفکن که عالم تنگ نایست
عنان درکش که مرکب لنگ پایست
نفس بردار ازین نای گلوتنگ
گره بگشای ازین پای کهن لنگ
به ملکی در چه باید ساختن جای
که غل بر گردنست و بند بر پای
ازین هستی که یابد نیستی زود
بباید شد بهست و نیست خشنود
ز مال و ملک و فرزند و زن و زور
همه هستند همراه تو تا گور
روند این همرهان غمناک با تو
نیاید هیچ کس در خاک با تو
رفیقانت همه بدساز گردند
ز تو هر یک به راهی باز گردند
به مرگ و زندگی در خواب و مستی
توئی با خویشتن هر جا که هستی
ازین مشتی خیال کاروان زن
عنان بستان علم بر آسمان زن
خلاف آن شد که در هر کارگاهی
مخالف دید خواهی بارگاهی
نفس کو بر سپهر آهنگ دارد
ز لب تا ناف میدان تنگ دارد
بده گر عاقلی پرواز خود را
که کشتند از تو به صد بار صد را
زمین کز خون ما باکی ندارد
به بادش ده که جز خاکی ندارد
دلا منشین که یاران برنشستند
بنه بر بند کایشان رخت بستند
درین کشتی چو نتوان دیر ماندن
بباید رخت بر دریا فشاندن
درین دریا سر از غم بر میاور
فرو خور غوطه و دم بر میاور
بدین خوبی جمالی کادمی راست
اگر بر آسمان باشد ز می‌راست
بفرساید زمین و بشکند سنگ
نماند کس درین پیغوله تنگ
پی غولان درین پیغوله بگذار
فرشته شو قدم زین فرش بردار
جوانمردان که در دل جنگ بستند
به جان و دل ز جان آهنگ رستند
ز جان کندن کسی جان برد خواهد
که پیش از دادن جان مرد خواهد
نمانی گر بماند خو بگیری
بمیران خویشتن را تا نمیری
بسا پیکر که گفتی آهنین است
به صد زاری کنون زیرزمین است
گر اندام زمین را باز جوئی
همه خاک زمین بودند گوئی
کجا جمشید و افریدون و ضحاک
همه در خاک رفتند ای خوشا خاک
جگرها بین که در خوناب خاک است
ندانم کاین چه دریای هلاک است
که دیدی کامد اینجا کوس پیلش
که برنامد ز پی بانگ رحیلش
اگر در خاک شد خاکی ستم نیست
سرانجام وجود الا عدم نیست
جهان بین تا چه آسان می‌کند مست
فلک بین تا چه خرم می‌زند دست
نظامی بس کن این گفتار خاموش
چه گوئی با جهانی پنبه در گوش
شکایتهای عالم چند گوئی
بپوش این گریه را در خنده‌روئی
چه پیش آرد زمان کان در نگردد
چه افرازد زمین کان برنگردد
درختی را که بینی تازه بیخش
کند روزی ز خشکی چار میخش
بهاری را کند گیتی فروزی
به بادش بر دهد ناگاه روزی
دهد بستاند و عاری ندارد
بجز داد و ستد کاری ندارد
جنایتهای این نه شیشه تنگ
همه در شیشه کن بر شیشه زن سنگ
مگر در پای دور گرم کینه
شکسته گردد این سبز آبگینه
بده دنیی مکن کز بهر هیچت
دهد این چرخ پیچاپیچ پیچت
ز خود بگذر که با این چار پیوند
نشاید رست ازین هفت آهنین بند
گل و سنگ است این ویرانه منزل
درو ما را دو دست و پای در گل
درین سنگ و درین گل مرد فرهنگ
نه گل بر گل نهد نه سنگ بر سنگ
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۱۴ - نتیجه افسانه خسرو و شیرین
تو کز عبرت بدین افسانه مانی
چه پنداری مگر افسانه خوانی
درین افسانه شرطست اشک راندن
گلابی تلخ بر شیرین فشاندن
به حکم آنکه آن کم زندگانی
چو گل بر باد شد روز جوانی
سبک رو چون بت قبچاق من بود
گمان افتاد خود کافاق من بود
همایون پیکری نغز و خردمند
فرستاده به من دارای در بند
پرندش درع و از درع آهنین‌تر
قباش از پیرهن تنگ آستین‌تر
سران را گوش بر مالش نهاده
مرا در همسری بالش نهاده
چو ترکان گشته سوی کوچ محتاج
به ترکی داده رختم را به تاراج
اگر شد ترکم از خرگه نهانی
خدایا ترک زادم را تو دانی
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۱۹ - اندرز و ختم کتاب
نظامی هان و هان تا زنده باشی
چنان خواهم چنان کافکنده باشی
نه بینی در که دریاپرور آمد
از افتادن چگونه بر سر آمد
چو دانه گر بیفتی بر سر آیی
چو خوشه سر مکش کز پا درایی
مدارا کن که خوی چرخ تند است
به همت رو که پای عمر کند است
هوا مسموم شد با گرد می ساز
دوا معدوم شد با درد می ساز
طبیب روزگار افسون فروش است
چو زراقان ازان ده رنگ پوش است
گهی نیشی زند کاین نوش اعضاست
گه آرد ترشیی کاین دفع صفراست
علاج‌الرأس او انجیدن گوش
دم‌الاخوین او خون سیاوش
بدین مرهم جراحت بست نتوان
بدین دارو ز علت رست نتوان
چو طفل انگشت خود میمز در این مهد
ز خون خویش کن هم شیر و هم شهد
بگیر آیین خرسندی ز انجیر
که هم طفلست و هم پستان و هم شیر
بر این رقعه که شطرنج زیانست
کمینه بازیش بین‌الرخانست
دریغ آن شد که در نقش خطرناک
مقابل می‌شود رخ با رخ خاک
درین خیمه چه گردی بند بر پای
گلو را زین طنابی چند بگشای
برون کش پای ازین پاچیله تنگ
که کفش تنگ دارد پای را لنگ
قدم درنه که چون رفتی رسیدی
همان پندار کاین ده را ندیدی
اگر عیشی است صد تیمار با اوست
و گر برگ گلی صد خار با اوست
به تلخی و به ترشی شد جوانی
به صفرا و به سودا زندگانی
به وقت زندگی رنجور حالیم
که با گرگان وحشی در جوالیم
به وقت مرگ با صد داغ حرمان
ز گرگان رفت باید سوی کرمان
ز گرگان تا به کرمان راه کم نیست
ز ما تا مرگ موئی نیز هم نیست
سری داریم و آن سرهم شکسته
به حسرت بر سر زانو نشسته
سری کو هیبت جلاد بیند
صواب آن شد که بر زانو نشیند
ولایت بین که ما را کوچگاهست
ولایت نیست این زندان و چاهست
ز گرمائی چو آتش تاب گیریم
جگر درتری بر فاب گیریم
چو موئی برف ریزد پر بریزیم
همه در موی دام و دد گریزیم
بدین پا تا کجا شاید رسیدن
بدین پر تا کجا شاید پریدن
ستم کاری کنیم آنگه بهر کار
زهی مشتی ضعیفان ستمکار
کسی کو بر پر موری ستم کرد
هم از ماری قفای آن ستم خورد
به چشم خویش دیدم در گذرگاه
که زد بر جان موری مرغکی راه
هنوز از صید منقارش نپرداخت
که مرغی دیگر آمد کار او ساخت
چو بد کردی مباش ایمن ز آفات
که واجب شد طبیعت را مکافات
سپهر آیینه عدلست و شاید
که هرچ آن از تو بیند وا نماید
منادی شد جهان را هر که بد کرد
نه با جان کسی با جان خود کرد
مگر نشنیدی از فراش این راه
که هر کو چاه کند افتاد در چاه
سرای آفرینش سرسری نیست
زمین و آسمان بی‌داوری نیست
هران سنگی که دریائی و کانیست
در او دری و یاقوتی نهانیست
چو عیسی هر که درد توتیائی
ز هر بیخی کند دارو گیائی
چو ما را چشم عبرت بین تباهست
کجا دانیم کاین گل یا گیاهست
گرفتم خود که عطار وجودی
تو نیز آخر بسوزی گر چه عودی
و گر خود علم جالینوس دانی
چو مرگ آمد به جالینوس مانی
چو عاجز وار باید عاقبت مرد
چه افلاطون یونانی چه آن کرد
همان به کاین نصیحت یاد گیریم
که پیش از مرگ یک نوبت بمیریم
ز محنت رست هر کو چشم دربست
بدین تدبیر طوطی از قفس رست
اگر با این کهن گرگ خشن پوست
به صد سوگند چون یوسف شوی دوست
لبادت را چنان بر گاو بندد
که چشمی گرید و چشمیت خندد
چه پنداری کز اینسان هفتخوانی
بود موقوف خونی و استخوانی
بدین قاروره تا چند آبریزی
بدین غربال تا کی خاک بیزی
نخواهد ماند آخر جاودانه
در این نه مطبخ این یک چارخانه
چو وقت آید که وقت آید به آخر
نهانیها کنند از پرده ظاهر
نه بینی گرد ازین دوران که بینی
جز آن قالب که در قلبش نشینی
ازین جا توشه بر کانجا علف نیست
در اینجا جو که آنجا جز صدف نیست
درین مشکین صدفهای نهانی
بسا درها که بینی ارمغانی
نو آیین پرده‌ای بینی دلاویز
نوای او نوازشهای نو خیز
کهن کاران سخن پاکیزه گفتند
سخن بگذار مروارید سفتند
سخنهای کهن زالی مطراست
و گر زال زر است انگار عنقاست
درنگ روزگار و گونه گرد
کند رخسار مروارید را زرد
نگویم زر پیشین نو نیرزد
چو دقیانوس گفتی جو نیرزد
گذشت از پانصد و هفتاد شش سال
نزد بر خط خوبان کس چنین خال
چو دانستم که دارد هر دیاری
ز مهر من عروسی در کناری
طلسم خویش را از هم گسستم
بهر بیتی نشانی باز بستم
بدان تا هر که دارد دیدنم دوست
ببیند مغز جانم را در این پوست
اگر من جان محجوبم تن اینست
و گر یوسف شدم پیراهن اینست
عروسی را که فروش گل نپوشد
اگر پوشد ز چشم از دل نپوشد
همه پوشیده‌ای با ماست ظاهر
چو گفتی خضر خضر آنجاست حاضر
نظامی نیز کاین منظومه خوانی
حضورش در سخن یابی عیانی
نهان کی باشد از تو جلوه‌سازی
که در هر بیت گوید با تو رازی
پس از صد سال اگر گوئی کجا او
زهر بیتی ندا خیزد که‌ها او
چو کرم قز شدم از کرده خویش
به ریشم بخشم ار برگی کنم ریش
حرامم باد اگر آبی خورم خام
حلالی بر نیارم پخته از کام
نخسبم شب که گنجی بر نسنجم
دری بی‌قفل دارد کان کنجم
زمین اصلیم در بردن رنج
که از یک جو پدید آرم بسی گنج
ز دانه گر خورم مشتی به آغاز
دهم وقت درودن خرمنی باز
بران خاکی هزاران آفرین بیش
که مشتی جو خورد گنجی کند پیش
کسی کو بر نظامی می‌برد رشک
نفس بی‌آه بیند دیده بی‌اشک
بیا گو شب ببین کان کندنم را
نه کان کندن ببین جان کندنم را
بهر در کز دهن خواهم برآورد
زنم پهلو به پهلو چند ناورد
به صد گرمی بسوزانم دماغی
به دست آرم به شب‌ها شب چراغی
فرستم تا ترازو دار شاهان
جوی چندم فرستد عذرخواهان
خدایا حرف گیران در کمینند
حصاری ده که حرفم را نه بینند
سخن بی‌حرف نیک و بد نباشد
همه کس نیک خواهد خود نباشد
ولی آن کز معانی با نصیبست
بداند کاین سخن طرزی غریبست
اگر شیری غریبان را میفکن
غریبان را سگان باشند دشمن
بسا منکر که آمد تیغ در مشت
مرا زد تیغ و شمع خویش را کشت
بسا گویا که با من گشت خاموش
درازیش از زبان آمد سوی گوش
چو عیسی بر دو زانو پیش بنشست
خری با چارپا آمد فرادست
چه باک از طعنه خاکی و آبی
چو دارم درع زرین آفتابی
گر از من کوکبی شمعی برافروخت
کس از من آفتابی در نیاموخت
که گر در راه خود یک ذره دیدم
به صد دستش علم بالا کشیدم
و گر سنگی دهن در کاس من زد
دری شد چون که در الماس من زد
تحمل بین که بینم هندوی خویش
چو ترکانش جنیبت می‌کشم پیش
گه آن بی‌پرده را موزون کنم ساز
گه این گنجشک راگویم زهی باز
ز هر زاغی به جز چشمی نجویم
به هر زیفی جز احسنتی نگویم
به گوشی جام تلخیها کنم نوش
به دیگر گوش دارم حلقه در گوش
نگهدارم به چندین اوستادی
چراغی را درین طوفان بادی
ز هر کشور که برخیزد چراغی
دهندش روغنی از هر ایاغی
ور اینجا عنبرین شمعی دهد نور
ز باد سردش افشانند کافور
بشکر زهر می باید چشیدن
پس هر نکته دشنامی شنیدن
من ازدامن چو دریا ریخته در
گریبانم ز سنگ طعنه‌ها پر
کلوخ انداخته چون خشت در آب
کلوخ اندازیی ناکرده دریاب
دهان خلق شیرین از زبانم
چو زهر قاتل از تلخی دهانم
چو گاوی در خراس افکنده پویان
همه ره دانه ریز و دانه جویان
چو برقی کو نماید خنده خوش
غریق آب و می‌سوزد در آتش
نه گنجی ای دل از ماران چه نالی
که از ماران نباشد گنج خالی
چو طاوس بهشت آید پدیدار
بجای حلقه دربانی کند مار
بدین طاوس ماران مهره باشند
که طاوسان و ماران خواجه تاشند
نگاری اکدشست این نقش دمساز
پدر هندو و مادر ترک طناز
مسی پوشیده زیر کیمیائی
غلط گفتم که گنجی و اژدهائی
دری در ژرف دریائی نهاده
چراغی بر چلیپائی نهاده
تو در بردار و دریا را رها کن
چراغ از قبله ترسا جدا کن
مبین کاتشگهی را رهنمونست
عبارت بین که طلق اندود خونست
عروسی بکر بین با تخت و با تاج
سرو بن بسته در توحید و معراج
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۱۰ - یاد کردن بعضی از گذشتگان خویش
ساقی به کجا که می‌پرستم
تا ساغر می دهد به دستم
آن می که چو اشک من زلالست
در مذهب عاشقان حلالست
در می به امید آن زنم چنگ
تا باز گشاید این دل تنگ
شیریست نشسته بر گذرگاه
خواهم که ز شیر گم کنم راه
زین پیش نشاطی آزمودم
امروز نه آنکسم که بودم
این نیز چو بگذرد ز دستم
عاجزتر از این شوم که هستم
ساقی به من آور آن می لعل
کافکند سخن در آتشم نعل
آن می که گره‌گشای کارست
با روح چو روح سازگارست
گر شد پدرم به سنت جد
یوسف پسر زکی موید
با دور به داوری چه کوشم
دورست نه جور چون خروشم
چون در پدران رفته دیدم
عرق پدری ز دل بریدم
تا هرچه رسد ز نیش آن نوش
دارم به فریضه تن فراموش
ساقی منشین به من ده آن می
کز خون فسرده برکشد خوی
آن می که چو گنگ از آن بنوشد
نطقش به مزاج در بجوشد
گر مادر من رئیسه ی کرد
مادرصفتانه پیش من مرد
از لابه‌گری کرا کنم یاد
تا پیش من آردش به فریاد
غم بیشتر از قیاس خورداست
گردابه فزون ز قد مرد است
زان بیشتر است کاس این درد
کانرا به هزار دم توان خورد
با این غم و درد بی‌کناره
داروی فرامشیست چاره
ساقی پی بارگیم ریش است
می ده که ره رحیل پیش است
آن می‌که چو شور در سرآرد
از پای هزار سر برآرد
گر خواجه ی عمر که خال من بود
خالی شدنش وبال من بود
از تلخ گواری نواله‌ام
درنای گلو شکست ناله‌ام
می‌ترسم از این کبود زنجیر
کافغان کنم او شود گلوگیر
ساقی ز خم شراب خانه
پیش آر میی چو ناردانه
آن می که محیط بخش کشتست
همشیره ی شیره‌ی بهشتست
تا کی دم اهل اهل دم کو
همراه کجا و هم قدم کو
نحلی که به شهد خرمی کرد
آن شهد ز روی همدمی کرد
پیله که بریشمین کلاهست
از یاری همدمان راهست
از شادی همدمان کشد مور
آنرا که ازو فزون بود زور
با هر که درین رهی هم آواز
در پرده ی او نوا همی ساز
در پرده ی این ترانه‌ی تنگ
خارج بود ار ندانی آهنگ
در چین نه همه حریر بافند
گه حله گهی حصیر بافند
در هر چه از اعتدال یاریست
انجامش آن به سازگاریست
هر رود که با غنا نسازد
برد چو غنا گرش نوازد
ساقی می مشکبوی بردار
بند از من چاره‌جوی بردار
آن می که عصاره حیاتست
با کوره کوزهی نباتست
زین خانه خاک پوش تا کی
زان خوردن زهر و نوش تا کی
آن خانه عنکوبت باشد
کو بندد زخم و گه خراشد
گه بر مگسی کند شبیخون
گه دست کسی رهاند از خون
چون پیله ببند خانه را در
تا در شبخواب خوش نهی سر
این خانه که خانه وبال است
پیداست که وقف چند سال است
ساقی ز می‌و نشاط منشین
می‌تلخ ده و نشاط شیرین
آن می که چنان که جال مرداست
ظاهر کند آنچه در نورداست
چون مار مکن به سرکشی میل
کاینجا ز قفا همی‌رسد سیل
گر هفت سرت چو اژدها هست
هر هفت سرت نهند بر دست
به گر خطری چنان نسنجی
کز وی چو بیوفتی و به رنجی
در وقت فرو فتادن از بام
صد گز نبود چنانکه یک کام
خاکی شو و از خطر میندیش
خاک از سه گهر به ساکنی پیش
هر گوهری ارچه تابناکست
منظورترین جمله خاکست
او هست پدید در سه هم کار
وان هر سه در اوست ناپدیدار
ساقی می لاله رنگ برگیر
نصفی به نوای چنگ برگیر
آن می که منادی صبوحست
آباد کن سرای روحست
تا کی غم نارسیده خوردن
دانستن و ناشنیده کردن
به گر سخنم به یاد داری
وز عمر گذشته یاد ناری
آن عمر شده که پیش خوردست
پندار هنوز در نوردست
هم بر ورق گذشته گیرش
واکرده و در نبشه گیرش
انگار که هفت سبع خواندی
یا هفت هزار سال ماندی
آخر نه چو مدت اسپری گشت
آن هفت هزار سال بگذشت؟
چون قامت ما برای غرقست
کوتاه و دراز را چه فرقست
ساقی به صبوح بامدادم
می ده که نخورده نوش بادم
آن می که چو آفتاب گیرد
زو چشمه خشک آب گیرد
تا چند چو یخ فسرده بودن
در آب چو موش مرده بودن
چون گل بگذار نرم خوئی
بگذر چو بنفشه از دوروئی
جائی باشد که خار باید
دیوانگیی به کار باید
کردی خرکی به کعبه گم کرد
در کعبه دوید واشتلم کرد
کاین بادیه را رهی درازست
گم گشتن خر زمن چه رازست
این گفت و چو گفت باز پس دید
خر دید و چو دید خر بخندید
گفتا خرم از میانه گم بود
وایافتنش به اشتلم بود
گر اشتلمی نمی‌زد آن کرد
خر می‌شد و بار نیز می‌برد
این ده که حصار بیهشانست
اقطاع ده زبون کشانست
بی‌شیر دلی بسر نیاید
وز گاو دلان هنر نیاید
ساقی می‌ناب در قدح ریز
آبی بزن آتشی برانگیز
آن می که چو روی سنگ شوید
یاقوت ز روی سنگ روید
پائین طلب خسان چه باشی
دست خوش ناکسان چه باشی
گردن چه نهی به هر قفائی
راضی چه شوی به هر جفائی
چون کوه بلند پشتیی کن
با نرم جهان درشتیی کن
چون سوسن اگر حریر بافی
دردی خوری از زمین صافی
خواری خلل درونی آرد
بیدادکشی زبونی آرد
می‌باش چو خار حربه بر دوش
تا خرمن گل کشی در آغوش
نیرو شکن است حیف و بیداد
از حیف بمیرد آدمیزاد
ساقی منشین که روز دیرست
می ده که سرم ز شغل سیرست
آن می که چراغ رهروان شد
هر پیر که خورد از او جوان شد
با یک دو سه رند لاابالی
راهی طلب از غرور خالی
با ذره‌نشین چو نور خورشید
تو کی و نشاطگاه جمشید
بگذار معاش پادشاهی
کاوارگی آورد سپاهی
از صحبت پادشه به پرهیز
چون پنبه خشک از آتش تیز
زان آتش اگرچه پر ز نورست
ایمن بود آن کسی که دورست
پروانه که نور شمعش افروخت
چون بزم نشین شمع شد سوخت
ساقی نفسم ز غم فروبست
می که ده که به می زغم توان رست
آن می که صفای سیم دارد
در دل اثری عظیم دارد
دل نه به نصیب خاصه خویش
خائیدن رزق کس میندیش
بر گردد بخت از آن سبک رای
کافزون ز گلیم خود کشد پای
مرغی که نه اوج خویش گیرد
هنجار هلاک پیش گیرد
ماری که نه راه خود بسیچد
از پیچش کار خود بپیچد
زاهد که کند سلاج‌پوشی
سیلی خورد از زیاده کوشی
روبه که زند تپانچه با شیر
دانی که به دست کیست شمشیر
ساقی می‌مغز جوش درده
جامی به صلای نوش درده
آن می که کلید گنج شادیست
جان داروی گنج کیقبادیست
خرسندی را به طبع در بند
می‌باش بدانچه هست خرسند
جز آدمیان هرآنچه هستند
بر شقه قانعی نشستند
در جستن رزق خود شتابند
سازند بدان قدر که یابند
چون وجه کفایتی ندارند
یارای شکایتی ندارند
آن آدمی است کز دلیری
کفر آرد وقت نیم سیری
گر فوت شود یکی نواله‌ش
بر چرخ رسد نفیر و ناله‌ش
گرتر شودش به قطره‌ای بام
در ابر زبان کشد به دشنام
ور یک جو سنگ تاب گیرد
خرسنگ در آفتاب گیرد
شرط روش آن بود که چون نور
زالایش نیک و بد شوی دور
چون آب ز روی جان نوازی
با جمله رنگها بسازی
ساقی زره بهانه برخیز
پیش آرمی مغانه برخیز
آن می‌که به بزم ناز بخشد
در رزم سلاح و ساز بخشد
افسرده مباش اگر نه سنگی
رهوارتر آی اگرنه لنگی
گرد از سر این نمد فرو روب
پائی به سر نمد فروکوب
در رقص رونده چون فلک باش
گو جمله راه پر خسک باش
مرکب بده و پیادگی کن
سیلی خور و روگشادگی کن
بار همه میکش ار توانی
بهتر چه ز بار کش رهانی
تا چون تو بیفتی از سر کار
سفت همه کس ترا کشد بار
ساقی می ارغوانیم ده
یاری ده زندگانیم ده
آن می‌که چو با مزاج سازد
جان تازه کند جگر نوازد
زین دامگه اعتکاف بگشای
بر عجز خود اعتراف بنمای
در راه تلی بدین بلندی
گستاخ مشو به زرومندی
با یک سپر دریده چون گل
تا چند شغب کنی چو بلبل
ره پر شکن است پر بیفکن
تیغ است قوی سپر بیفکن
تا بارگی تو پیش تازد
سربار تو چرخ بیش سازد
یکباره بیفت ازین سواری
تا یابی راه رستگاری
بینی که چو مه شکسته گردد
از عقده رخم رسته گردد
ساقی به نفس رسید جانم
تر کن به زلال می دهانم
آن می که نخورده جای جانست
چون خورده شود دوای جانست
فارغ منشین که وقت کوچ است
در خود منگر که چشم لوچ است
تو آبله پای و راه دشوار
ای پاره کار چون بود کار
یا رخت خود از میانه بربند
یا در به رخ زمانه در بند
صحبت چو غله نمی‌دهد باز
جان در غله‌دان خلوت انداز
بی‌نقش صحیفه چند خوانی
بی‌آب سفینه چند رانی
آن به که نظامیا در این راه
بر چشمه زنی چو خضر خرگاه
سیراب شوی چو در مکنون
از آب زلال عشق مجنون
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۳۱ - وداع کردن پدر مجنون را
چون دید پدر که دردمند است
در عالم عشق شهر بند است
برداشت ازو امید بهبود
کان رشته تب پر از گره بود
گفت ای جگر و جگرخور من
هم غل من و هم افسر من
نومیدی تو سماع کردم
خود را و ترا وداع کردم
افتاد پدر ز کار بگری
بگری به سزا و زار بگری
در گردنم آر دست و برخیز
آبی ز سرشک بر رخم ریز
تا غسل سفر کنم بدان آب
در مهد سفر خوشم برد خواب
این بازپسین دم رحیل است
در دیده به جای سرمه میل است
در بر گیرم نه جای ناز است
تا توشه کنم که ره دراز است
زین عالم رخت بر نهادم
در عالم دیگر اوفتادم
هم دور نیم ز عالم تو
می‌میرم و می‌خورم غم تو
با اینکه چو دیده نازنینی
بدرود که دیگرم نبینی
بدرود که رخت راه بستم
در کشتی رفتگان نشستم
بدرود که بار بر نهادم
در قبض قیامت اوفتادم
بدرود که خویشی از میان رفت
ما دیر شدیم و کاروان رفت
بدرود که عزم کوچ کردم
رفتم نه چنان که باز گردم
چون از سر این درود بگذشت
بدرودش کرد و باز پس گشت
آمد به سرای خویش رنجور
نزدیک بدانکه جان شود دور
روزی دو ز روی ناتوانی
می‌کرد به غصه زندگانی
ناگه اجل از کمین برون تاخت
ناساخته کار، کار او ساخت
مرغ فلکی برون شد از دام
در مقعد صدق یافت آرام
عرشی به طناب عرش زد دست
خاکی به نشیب خاک پیوست
آسوده کسیست کو در این دیر
ناسوده بود چو ماه در سیر
در خانه ی غم بقا نگیرد
چون برق بزاید و بمیرد
در منزل عالم سپنجی
آسوده مباش تا نرنجی
آنکس که در این دهش مقامست
آسوده دلی بر او حرامست
آن مرد که زاین حصار جان برد
آن مرد در این، نه این در آن مرد
دیویست جهان فرشته صورت
در بند هلاک تو ضرورت
در کاسش نیست جز جگر چیز
وز پهلوی تست آن جگر نیز
سرو تو در این چمن دریغ است
که آبش نمک و گیاش تیغ است
تا چند غم زمانه خوردن
تازیدن و تازیانه خوردن
عالم خوش خور، که عالم این است
تو در غم عالمی غم، این است
آن مار بود نه مرد چالاک
کو گنج رها کند خورد خاک
خوشخور که گل جهانفروزی
چون مار مباش خاک روزی
عمر است غرض، به عمر در پیچ
چون عمر نماند، گو ممان هیچ
سیم ارچه صلاح خوب و زشتی است
لنگر شکن هزار کشتی است
چون چه مستان مدار در چنگ
بستان و بده چو آسیا سنگ
چون بستانی بیایدت داد
کز داد و ستد جهان شد آباد
چون بارت نیست باج نبود
بر ویرانی خراج نبود
زانان که جنیبه با تو راندند
بنگر به جریده تا که ماندند
رفتند کیان و دین پرستان
ماندند جهان به زیر دستان
این قوم کیان و آن کیانند
بر جای کیان نگر کیانند
هم پایه آن سران نگردی
الا به طریق نیک مردی
نیکی کن و از بدی بیندیش
نیک آید نیک را فرا پیش
بد با تو نکرد هر که بد کرد
کان بد به یقین به جای خود کرد
نیکی بکن و به چه در انداز
کز چه به تو روی برکند باز
هر نیک و بدی که در نوائیست
در گنبد عالمش صدائیست
با کوه کسی که راز گوید
کوه آنچه شنید باز گوید
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۳۸ - دیدن مادر مجنون را
مادر چو ز دور در پسر دید
الماس شکسته در جگر دید
دید آن گل سرخ زرد گشته
وآن آینه زنگ خورد گشته
اندام تنش شکسته شد خرد
زاندیشه او به دست و پا مرد
گه شست به آب دیده رویش
گه کرد به شانه جعد مویش
سر تا قدمش به مهر مالید
بر هر ورمی به درد نالید
می‌برد به هر کناره‌ای دست
گه آبله سود و گه ورم بست
گه شست سر پر از غبارش
گه کند ز پای خسته خارش
چون کرد ز روی مهربانی
با او ز تلطف آنچه دانی
گفت ای پسر این چه ترک تازیست
بازیست چه جای عشق بازیست
تیغ اجل این چنین دو دستی
وانگه تو کنی هنوز مستی
بگذشت پدر شکایت‌آلود
من نیز گذشته گیر هم زود
برخیز و بیا به خانه خویش
برهم مزن آشیانه خویش
گر زانکه وحوش یا طیورند
تا شب همه زآشیانه دورند
چون شب به نشانه خود آید
هر مرغ به خانه خود آید
از خلق نهفته چند باشی
ناسوده نخفته چند باشی
روزی دو که عمر هست بر جای
بر بستر خود دراز کن پای
چندین چه نهی به گرد هر غار
پا بر سر مور یا دم مار
ماری زده گیر بی‌امانت
موری شده گیر میهمانت
جانست نه سنگریزه بنشین
با جان مکن این ستیزه بنشین
جان و دل خود به غم مرنجان
نه سنگ دلی نه آهنین جان
مجنون ز نفیرهای مادر
افروخت چه شعله‌های آذر
گفت ای قدم تو افسر من
رنج صدف تو گوهر من
گر زانکه مرا به عقل ره نیست
دانی که مرا در این گنه نیست
کار من اگر چنین بد افتاد
اینکار مرا نه از خود افتاد
کوشیدن ما کجا کند سود
کاین کار فتاده بودنی بود
عشقی به چنین بلا و زاری
دانی که نباشد اختیاری
تو در پی آنکه مرغ جانم
از قالب این قفس رهانم
در دام کشی مرا دگربار
تا در دو قفس شوم گرفتار
دعوت مکنم به خانه بردن
ترسم ز وبال خانه مردن
در خانه من ز ساز رفته
باز آمده گیر و باز رفته
گفتی که ز خانه ناگزیر است
این نرد نه نرد خانه گیر است
بگذار مرا تو در چنین درد
من درد زدم تو باز پس گرد
این گفت و چو سایه در سر افتاد
در بوسه پای مادر افتاد
زانجا که نداشت پاس رایش
بوسید به عذر خاک پایش
کردش به وداع و شد در آن دشت
مادر بگرست و باز پس گشت
همچون پدرش جهان بسر برد
او نیز در آرزوی او مرد
این عهدشکن که روزگارست
چون برزگران تخم کارست
کارد دو سه تخم را باغاز
چون کشته رسید بدرود باز
افروزد هر شبی چراغی
بر جان نهدش ز دود داغی
چون صبح دمد بر او دمد باد
تا میرد ازو چنانکه زو زاد
گردون که طلسم داغ سازیست
با ما به همان چراغ بازیست
تا در گره فلک بود پای
هرجا که روی گره بود جای
آنگه شود این گره گشاده
گز چار فرس سوی پیاده
چون رشته جان شو از گره پاک
چون رشته تب مشو گره ناک
گر عود کند گره‌نمائی
تو نافه شو از گره‌گشائی
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۱۶ - نامه پادشاه ایران به بهرام‌گور
اول نامه بود نام خدای
گمرهان را به فضل راهنمای
کردگار بلندی و پستی
نیستی یافته به در هستی
ز آدمی تا به جمله جانوران
وز سپهر بلند و کوه گران
همه را در نگارخانه جود
قدرت اوست نقشبند وجود
در تمنای هیچ پیوندی
نیست بیرون ازو خداوندی
آفرینش گره گشاده اوست
و آفرین مهر بر نهاده اوست
اوست دارنده زمین و زمان
پیرو حکم او همین و همان
چون فرو گفت آفرین پیوند
آفرین ز آفریدگار بلند
گفت بر شاه و شاهزاده درود
کای برآورده سر به چرخ کبود
هم ملک فرو هم ملک‌زاده
داد مردی و مردمی داده
من که هستم در اصل کسری نام
کسر چون گیرم از خصومت خام
هم هنرمند و هم جهاندیده
هم به چشم جهان پسندیده
از هنرمندیم نوازد بخت
بی‌هنر کی رسد به تاج و به تخت
سر بلندیم هست و تاج و سریر
نبود هیچ سر بلند حقیر
گرچه صاحب ولایت زمیم
پیشوای پری و آدمیم
هم بدین خسروی نیم خشنود
کانگبینی است سخت زهرآلود
آنقدر داشتم ز توش و توان
کاخترم بود ازو همیشه جوان
به اگر بودمی بدان خرسند
کز خطر دور نیست جای بلند
لیکن ایرانیان به زور و به شرم
نرم کردندم از نوازش گرم
داشتندم بر آنکه شاه شوم
گردن افراز تاج و گاه شوم
ملک را پاسدارم از تبهی
پاسبانیست این نه پادشهی
این مثل در فسانه سخت نکوست
کارزو دشمنست عالم دوست
از چنین عالمی تو بی‌خبری
مالک‌الملک عالم دگری
خوشتر آید ترا کیابی گور
از هزاران چنین کیائی شور
جرعه‌ای باده بر نوازش رود
بهتر از هرچه زیر چرخ کبود
کار جز باده و شکارت نیست
با صداع زمانه کارت نیست
راست خواهی جهان تو داری و بس
که نداری غم ولایت کس
شب و شبگیر در شکار و شراب
گاه با خورد خوش گهی با خواب
نه چو من روز و شب ز شادی دور
از پی کار خلق در رنجور
گاهم اندوه دوستان پیشه
گاهی از دشمنان در اندیشه
کمترین محنت آنکه با چو تو شاه
تیغ باید زدن ز بهر کلاه
ای خنک جان عیش پرور تو
کز چنین فتنه دور شد در تو
کاش کان پیشه کار من بودی
تا مگر کار من بیاسودی
کردمی عیش و لهو ساختمی
به می و رود جان نواختمی
این نگویم که دوری از شاهی
داری از دین و دولت آگاهی
وارث مملکت توئی بدرست
ملک میراث پادشاهی تست
لیکن از خامکاری پدرت
سایه چتر دور شد ز سرت
کان نکردست با رعیت خویش
کان شکایت کسی بیارد پیش
از بزه کردنش عجب ماندند
بزه‌گر زین جنایتش خواندند
از بسی جور کو به خون ریزی
گاه تندی نمود و گه تیزی
کس بر این تخمه آفرین نکند
تخم کاری در این زمین نکند
چون نخواهد ترا به شاهی کس
به کز این پایه بازگردی پس
آتش گرم یابی ارجوشی
آهن سرد کوبی ار کوشی
من خود از گنجهای پنهانی
وقت حاجت کنم زرافشانی
آنچه برگ ترا پسند بود
خرج آن بر تو سودمند بود
نگذارم به هیچ تدبیری
در کفاف تو هیچ تقصیری
نایبی باشم ازتو در شاهی
بنده فرمان به هرچه درخواهی
چون ز من خلق نیز گردد سیر
خود ولایت تراست بی‌شمشیر
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۳۵ - شکایت کردن هفت مظلوم
اولین شخص گفت با بهرام
کای شده دشمن تو دشمن کام
راست روشن به زخمهای درشت
در شکنجه برادرم را کشت
وانچه بود از معاش و مرکب و چیز
همه بستد حیات و حشمت نیز
هرکس از خوبی و جوانی او
سوخت بر غبن زندگانی او
چون من انگیختم خروش و نفیر
زان جنایت مرا گرفت وزیر
کو هواخواه دشمنان بود است
تو چنینی و او چنان بود است
غوریی تند را اشارت کرد
تا مرا نیز خانه غارت کرد
بند بر پای من نهاد به زور
کرد بر من سرای را چون گور
آن برادر به جور جان برده
وین برادر به دست وپا مرده
کرده زندانیم کنون سالیست
روی شاهم خجسته‌تر فالیست
شاه را چون ز گفت آن مظلوم
آنچه دستور کرد شد معلوم
هر چه دستور ازو به غارت برد
جمله با خونبها بدو بسپرد
کردش آزاد و دلخوشی دادش
بر سر شغل خود فرستادش
کرد شخص دوم دعای دراز
در زمین بوس شاه بنده نواز
گفت باغیم در کیائی بود
کاشنائیش روشنائی بود
چون بساط بهشت سبز و فراخ
کله بر کله میوه‌ها بر شاخ
در خزان داده نوبهار مرا
وز پدر مانده یادگار مرا
روزی از راه آتشین داغی
سوی باغ من آمد آن باغی
میهمان کردمش به میوه و می
میهمانی سزای خدمت وی
هر چه در باغ بود و در خانه
پیش او ریختم به شکرانه
خورد و خندید و خفت و آرامید
وز شراب آنچه خواست آشامید
چون زمانی به گرد باغ بگشت
خواست کز عشق باغ گیرد دشت
گفت بر من فروش باغت را
تا دهم روشنی چراغت را
گفتم این باغ را که جان منست
چون فروشم که عیشدان منست
هرکسی را در آتشی داغیست
من بی چاره را همین باغیست
باغ پندار کان تست مدام
من ترا باغبان نه بلکه غلام
هر گهی کافتدت به باغ شتاب
میوه خور باده نوش بر لب آب
و آنچه خیزد ز مطبخ چو منی
پیشت آرم به دست سیم تنی
گفت ازین در گذر بهانه مساز
باغ بفروش و رخت وا پرداز
جهد بسیار شد به شور و به شر
باغ نفروختم به زور و به زر
عاقبت چون ز کینه شد سرمست
تهمتی از دروغ بر من بست
تا بدان جرم از جنایت خویش
باغ را بستد از من درویش
وز پی آن که در تظلم گاه
این تظلم نیاورم بر شاه
کرد زندانیم به رنج وبال
وین سخن را کمینه رفت دو سال
شه بدو باغ دادو گشت آباد
خانه و باغ داد چون بغداد
گفت زندانی سوم با شاه
کای ترا سوی هرچه خواهی راه
بنده بازارگان دریا بود
روزیم زان سفر مهیا بود
رفتمی گه گهی به دریا بار
سودها دیدمی در آن بسیار
چون شناسا شدم به دانائی
در بدو نیک در دریائی
لؤلؤئی چندم اوفتاد به چنگ
شب چراغ سحر به رونق و رنگ
آمدم سوی شهر حوصله پر
چشم روشن بدان علاقه در
خواستم کان علاقه بفروشم
وزبها گه خورم گهی پوشم
چون وزیر ملک خبر بشنید
کان من بود عقد مروارید
خواند و از من خرید با صد شرم
در بها داشتم بسی آزرم
چونکه وقت بها رسید فراز
گونه گونه بهانه کرد آغاز
من بها خواستم به غصه و درد
او نیاورد جز بهانه سرد
روزکی چندم از سیاه و سپید
عشوه بر عشوه داد و من به امید
واخر الامر خواند پنهانم
کرد با خونیان به زندانم
بر گناهم یکی بهانه شمرد
کان بها را بدان بهانه ببرد
عوض عقد من که برد از دست
دست و پایم به عقده‌ها در بست
او ز من گوهر آوریده به چنگ
من ازو در شکنجه مانده چو سنگ
او درآورده در شکنج کلاه
من صدف‌وار مانده در بن چاه
شد سه سال این زمان که در بندم
روی شه دیده دید و خرسندم
شه ز گنج وزیر بد گوهر
گوهرش باز داد و زر بر سر
چهارمین شخص با هزار هراس
گفت کای درخور هزار سپاس
مطربی عاشقم غریب و جوان
بربطی خوش زنم چو آب روان
مهربان داشتم نوآیینی
چینیی بلکه درد بر چینی
مهرش از ماه روشنی برده
روز چون شب برابرش مرده
هیچ را نام کرده کین دهنست
نوش در خنده کین شکر شکنست
خوبیش از بهار زیبا روی
خانه و باغ برده رویاروی
گله گیلی کشان به دامانش
سرو را لوح در دبستانش
در ولایت درم خریده من
وز ولینعمتان دیده من
برده رونق به تیز بازاری
تار زلفش ز مشک تاتاری
از من آموخته ترنم ساز
زدنش دلفریب و روح نواز
هر دو با یکدیگر به یک خانه
گرم صحبت چو شمع و پروانه
من بدو زنده دل چو شب به چراغ
او به من شادمان چو سبزه به باغ
روشن و راست همچو شمع از نور
راست روشن ز بنده کردش دور
شمع را در سرای خویش افروخت
دل پروانه را به آتش سوخت
چون بر آشفتم از جدائی او
راه جستم به روشنائی او
بند بر من نهاد خنداخند
یعنی آشفته را بباید بند
او عروس مرا گرفته به ناز
من به زندان به صد هزار نیاز
چار سالست کز ستمگاری
داردم بی‌گنه بدین خواری
شاه حالی بدو سپرد کنیز
نه تهی بلکه با فراوان چیز
بر عروسیش داد شیر بها
با عروسش ز بند کرد رها
شخص پنجم به شاه انجم گفت
کای فلک با چهار طاق تو جفت
من رئیس فلان رصد گاهم
کز مطیعان دولت شاهم
شده شغلم به کشور آرائی
حلقه در گوش من به مولائی
داده بود ایزدم به دولت شاه
نعمت و حشمتی ز مال و ز جاه
از پی جان درازی شه شرق
کردم آفاق را به شادی غرق
از دعا زاد راه می‌کردم
خیری از بهر شاه می‌کردم
خرم و تازه شهر و کوی به من
اهل دانش نهاده روی به من
دادم از مملکت فروزی خویش
هر کسی را برات روزی خویش
تنگدستان ز من فراخ درم
بیوگان سیر و بیوه زادان هم
هر که زر خواست زرپذیر شدم
و آنکه افتاد دستگیر شدم
هیچ درمانده در نماند به بند
تا رهائی ندادمش ز گزند
هر چه آمد ز دخل دهقانان
صرف می‌شد به خرج مهمانان
دخل و خرجی چنانکه باید بود
خلق راضی ز من خدا خشنود
چون وزیر این سخن به گوش آورد
دیگ بیداد را به جوش آورد
کد خدائیم را ز دست گشاد
دست بر مال و ملک بنده نهاد
گفت کین مال دست رنج تو نیست
بخشش تو به قدر گنج تو نیست
یا به اکسیر کوره تافته‌ای
یا به خروار گنج یافته‌ای
قسمت من چنانکه باید داد
بده ارنه سرت دهم بر باد
هر معیشت که بنده داشت تمام
همه بستد بدین بهانهٔ خام
و آخر کار دردمندم کرد
بندهٔ خود بدم به بندم کرد
پنج سال است تا در این زندان
دورم از خانمان و فرزندان
شاه فرمود تا به نعمت و ناز
بر سر ملک خویشتن شد باز
چون به شخص ششم رسید شمار
در سر بخت خود شکست خمار
کرد بر شه دعای پیروزی
کای ز خلق تو خلق را روزی
من یکی کرد زاده لشگریم
کز نیاگان خویش گوهریم
بنده هست از سپاهیان سپاه
پدرم بود نیز بنده شاه
خدمت شاه می‌کنم به درست
پدرم نیز کرده بود نخست
از پی دشمنان شه پیوست
می‌دوم جان و تیغ بر کف دست
شاه نان پاره‌ای به منت خویش
بنده را داده بد ز نعمت خویش
بنده آن نان به عافیت می‌خورد
بر در شاه بندگی می‌کرد
خاص کردش وزیر جافی رای
با جفا هیچکس ندارد پای
بنده صاحب عیال و مال نداشت
بجز آن مزرعه منال نداشت
چند ره پیش او شدم به نفیر
کز برای خدای دستم گیر
تا عیاری به عدل بنماید
بر عیالان من ببخشاید
یا چو اطلاقیان بی‌نانم
روزیی نو کند ز دیوانم
بانگ برزد به من که خامش باش
رنگ خویش از خدنگ خویش تراش
شاه را نیست با کس آزاری
تا کند وحشتی و پیکاری
دشمنی بر درش نیامد تنگ
تا به لشگر نیاز باشد و جنگ
پیشهٔ کاهلان مگیر بدست
کار گل کن که تندرستی هست
توشه گر نیست بر زیاده مکوش
اسب و زین و سلاح را بفروش
گفتم از طبع دیو رای بترس
عجز من بین و از خدای بترس
منمای از کمی و کم رختی
من سختی رسیده را سختی
تو همه شب کشیده پای به ناز
من به شمشیر کرده دست دراز
گر تو در ملک می‌زنی قلمی
من به شمشیر می‌زنم قدمی
تو قلم می‌زنی به خون سپاه
من زنم تیغ با مخالف شاه
مستان از من آنچه شه فرمود
گرنه فتراک شه بگیرم زود
گرم شد کز من این خطاب شنید
بر من بی قلم دوات کشید
گفت کز ابلهی و نادانی
چون کلوخم به آب ترسانی
گه به زرقم همی کنی تقلید
گه به شاهم همی دهی تهدید
شاه را من نشانده‌ام بر گاه
نیست بی خط من سپید و سیاه
سر شاهان به زیر پای منست
همه را زندگی برای منست
گر تولا به من نکردندی
کرکسان مغزشان بخوردندی
این بگفت و دوات بر من زد
اسب و ساز و سلیح من بستد
پس به دژخیم خونیان دادم
سوی زندان خود فرستادم
قرب شش سال هست بلکه فزون
تا دلم پر غمست و جان پر خون
شاه بنواختش به خلعت و ساز
جاودان باد شاه بنده نواز
چون لبش را به لطف خندان کرد
رسم اقطاع او دو چندان کرد
هفتمین شخص چون رسید فراز
بر لب از شکر شه کشید طراز
گفت منک از جهان کشیدم دست
زاهدی رهروم خدای پرست
تنگدستی فراخ دیده چو شمع
خویشتن سوخته برابر جمع
عاقبت را جریده بر خوانده
دست بر شغل گیتی افشانده
از همه خورد و خواب بی بهرم
قائم اللیل و صائم الدهرم
روز ناخورده کاب و نانم نیست
شب نخفته که خان و مانم نیست
در پرستش گهی گرفته قرار
نیستم جز خداپرستی کار
هر که را بنگرم رضا جویم
هر که یاد آرمش دعا گویم
کس فرستاد سوی من دستور
خواند و رفتم مرا نشاند از دور
گفت بر تو مرا گمان بدست
گر عذابت کنم بجای خودست
گفتم ای سیدی گمان تو چیست
تا به ترتیب تو توانم زیست
گفت می‌ترسم از دعای بدت
مرگ می‌خواهم از خدای خودت
کز سر کین وری و بدخوئی
در حق من دعای بد گوئی
زان دعای شبانه شبگیری
ترسم افتد بدین هدف تیری
پیشتر زان کز آتش کینت
در من افتد شرار نفرینت
دست تو بندم از دعا کردن
دست تنها نه دست با گردن
زیر بندم کشید و باک نداشت
غم این جان دردناک نداشت
هفت سالم درین خراس افکند
در دو پایم کلید و داس افکند
بند بر دست من کمند زده
من بر افلاک دست بند زده
او فرو بسته از دعا دستم
من بر او دست مملکت بستم
او مرا در حصار کرده به فن
من بر ایوان او حصار شکن
چون خدایم به رفق شاه رساند
خوشدلی را دگر بهانه نماند
شاه در بر گرفت زاهد را
شیر کافر کش مجاهد را
گفت جز نکته‌ای که ترس خداست
راست روشن نگفت چیزی راست
لیک دفع دعا چنان نکنند
حکم زاهد چو رهزنان نکنند
آن‌که آن بد به جای خود می‌کرد
خویشتن را دعای بد می‌کرد
تا دعای بدش به آخر کار
هم سر از تن ربود و هم دستار
از تر و خشک هر چه داشت وزیر
گفت با زاهد آن تست بگیر
زاهد آن فرش داده را بنوشت
زد یکی چرخ و چرخ‌وار به گشت
گفت از این نقدها که آزادم
بهترم ده که بهترت دادم
رقص برداشت بی مقطع ساز
آن‌چنان‌شد که کس ندیدش باز
رهروان آنگه آنچنان بودند
کز زمین سر بر آسمان سودند
این گروه ار چه آدمی نسبند
همه دیوان آدمی لقبند
تا می‌پخته یافتن در جام
دید باید هزار غوره خام
پخته آنست کز چنین خامان
برکشد جیب و درکشد دامان
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۶ - در حسب حال و انجام روزگار
بیا ساقی آن می نشان ده مرا
از آن داروی بیهشان ده مرا
بدان داروی تلخ بیهش کنم
مگر خویشتن را فراموش کنم
نظامی بس این صاحب آوازگی
کهن گشتن و هم‌چنان تازگی
چو شیران سرپنجه بگشای چنگ
چو روبه میارای خود را به رنگ
شنیدم که روباه رنگین بروس
خود آرای باشد به رنگ عروس
چو باران بود روز یا باد و گرد
برون ناورد موی خویش از نورد
به کنجی کند بی علف جای خویش
نلیسد مگر دست با پای خویش
پی پوستی خون خود را خورد
همه کس تن او پوست را پرورد
سرانجام کاید اجل سوی او
وبال تن او شود موی او
بدان موینه قصد خونش کنند
به رسوائی از سر برونش کنند
بساطی چه باید بر آراستن
کزو ناگزیر است برخاستن
هر آن جانور کو خودآرای نیست
طمع را بر آزار او رای نیست
برون آی از این پردهٔ هفت رنگ
که زنگی بود آینه زیر زنگ
بس این جادوئیها برانگیختن
چو جادو به کس درنیامیختن
نه گوگرد سرخی نه لعل سپید
که جوینده باشد ز تو ناامید
به مردم درآمیز اگر مردمی
که با آدمی خو گرست آدمی
اگر کان گنجی چو نائی بدست
بسی گنج از اینگونه در خاک هست
چو دور افتد از میوه خور میوه‌دار
چه خرما بود نخل بن را چه خار
جوانی شد و زندگانی نماند
جهان گو ممان چون جوانی نماند
جوانی بود خوبی آدمی
چو خوبی رود کی بود خرمی
چو پی سست و پوسیده گشت استخوان
دگر قصه سخت روئی مخوان
غرور جوانی چو از سر نشست
ز گستاخ کاری فرو شوی دست
بهی چهرهٔ باغ چندان بود
که شمشاد با لاله خندان بود
چو باد خزانی درآید به باغ
زمانه دهد جای بلبل به زاغ
شود برگ ریزان ز شاخ بلند
دل باغبانان شود دردمند
ریاحین ز بستان شود ناپدید
در باغ را کس نجوید کلید
بنال ای کهن بلبل سالخورد
که رخساره سرخ گل گشت زرد
دو تا شد سهی سرو آراسته
کدیور شد از سایه برخاسته
چو تاریخ پنجه درآمد به سال
دگرگونه شد بر شتابنده حال
سر از بار سنگین درآمد به سنگ
جمازه به تنگ آمد از راه تنگ
فرو ماند دستم ز می خواستن
گران گشت پایم ز بر خاستن
تنم گونهٔ لاجوردی گرفت
گلم سرخی انداخت زردی گرفت
هیون رونده ز ره مانده باز
به بالینگه آمد سرم را نیاز
همان بور چوگانی باد پای
به صد زخم چوگان نجنبد ز جای
طرب را به میخانه گم شد کلید
نشان پشیمانی آمد پدید
برآمد ز کوه ابر کافور بار
مزاج زمین گشت کافور خوار
گهی دل به رفتن نیاید به گوش
صراحی تهی گشت و ساقی خموش
سر از لهو پیچید و گوش از سماع
که نزدیک شد کوچگه را وداع
به وقتی چنین کنج بهتر ز کاخ
که دوران کند دست یازی فراخ
تماشای پروانه چندان بود
که شمع شب افروز خندان بود
چو از شمع خالی کنی خانه را
نبینی دگر نقش پروانه را
به روز جوانی و نوزادگی
زدم لاف پیری و افتادگی
کنون گر به غم شادمانی کنم
به پیرانه سر چون جوانی کنم
چو پوسیده چوبی که در کنج باغ
فروزنده باشد به شب چون چراغ
شب افروز کرمی که تابد ز دور
ز بی‌نوری شب زند لاف نور
اگر دیدمی در خود افزایشی
طلب کردمی جای آسایشی
به آسودگی عمر نو کردمی
جهان را به شادی گرو کردمی
چو روز جوانی به پایان رسید
سپیده دم از مشرق آمد پدید
به تدبیر آنم که سر چون نهم
چگونه پی از کار بیرون نهم
سری کو سزاوار باشد به تاج
سرین گاه او مشک باید نه عاج
از آن پیش کاین هفت پرگار نیز
کند خط عمر مرا ریز ریز
درآرم به هر زخمه‌ای دست خویش
نگهدارم آوازهٔ هست خویش
به هر مهره‌ای حقه‌بازی کنم
به واماند خود چاره‌سازی کنم
چو رهوار گیلیم ازین پل گذشت
به گیلان ندارم سر بازگشت
در این ره چو من خوابنیده بسیست
نیارد کسی یاد که آنجا کسیست
به یادآور ای تازه کبک دری
که چون بر سر خاک من بگذری
گیا بینی از خاکم انگیخته
سرین سوده پائین فرو ریخته
همه خاک فرش مرا برده باد
نکرده ز من هیچ هم عهد یاد
نهی دست بر شوشه خاک من
به یاد آری از گوهر پاک من
فشانی تو بر من سرشکی ز دور
فشانم من از آسمان بر تو نور
دعای تو بر هر چه دارد شتاب
من آمین کنم تا شود مستجاب
درودم رسانی رسانم درود
بیائی بیایم ز گنبد فرود
مرا زنده پندار چون خویشتن
من آیم به جان گر تو آیی به تن
مدان خالی از هم نشینی مرا
که بینم تو را گر نبینی مرا
لب از خفته‌ای چند خامش مکن
فرو خفتگان را فرامش مکن
چو آن‌جا رسی می درافکن به جام
سوی خوابگاه نظامی خرام
نپنداری ای خضر پیروز پی
که از می مرا هست مقصود می
از آن می همه بی‌خودی خواستم
بدان بی‌خودی مجلس آراستم
مرا ساقی از وعده ایزدیست
صبوح از خرابی می‌از بیخودیست
وگرنه به یزدان که تا بوده‌ام
به می دامن لب نیالوده‌ام
گر از می شدم هرگز آلوده کام
حلال خدایست بر من حرام
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۱۲ - آغاز داستان و نسب اسکندر
بیا ساقی آن آب حیوان گوار
به دولت سرای سکندر سپار
که تا دولتش بوسه بر سر دهد
به میراث خوار سکندر دهد
گزارنده نامه خسروی
چنین داد نظم سخن را نوی
که از جمله تاجداران روم
جوان دولتی بود از آن مرز و بوم
شهی نامور نام او فیلقوس
پذیرای فرمان او روم و روس
به یونان زمین بود مأوای او
به مقدونیه خاص‌تر جای او
نو آیین‌ترین شاه آفاق بود
نوا زادهٔ عیص اسحق بود
چنان دادگر بود کز داد خویش
دم گرگ را بست بر پای میش
گلوی ستم را بدان سان فشرد
که دارا بدان داوری رشک برد
سبق جست بر وی به شمشیر و تاج
فرستاد کس تا فرستد خراج
شه روم را بود رایی درست
رضا جست و با او خصومت نجست
کسی را که دولت کند یاوری
که یارد که با او کند داوری
فرستاد چندان بدو گنج و مال
کزو دور شد مالش بد سگال
بدان خرج خشنود شد شاه روم
ز سوزنده آتش نگهداشت موم
چو فتح سکندر در آمد به کار
دگرگونه شد گردش روزگار
نه دولت نه دنیا به دارا گذاشت
سنان را سر از سنگ خارا گذاشت
در این داستان داوریها بسیست
مرا گوش بر گفتهٔ هر کسیست
چنین آمد از هوشیاران روم
که زاهد زنی بود از آن مرز و بوم
به آبستنی روز بیچاره گشت
ز شهر وز شوی خود آواره گشت
چو تنگ آمدش وقت بار افکنی
برو سخت شد درد آبستنی
به ویرانهٔ بار بنهاد و مرد
غم طفل می‌خورد و جان می‌سپرد
که گوئی که پرورد خواهد تو را
کدامین دده خورد خواهد تو را
وز این بی خبر بد که پروردگار
چگونه ورا پرورد وقت کار
چه گنجینه‌ها زیر بارش کشند
چه اقبالها در کنارش کشند
چو زن مرد و آن طفل بی کس بماند
کس بی کسانش به جائی رساند
که ملک جهان را ز فرهنگ ورای
شد از قاف تا قاف کشور گشای
ملک فیلقوس از تماشای دشت
شکار افکنان سوی آن زن گذشت
زنی دیده مرده بدان رهگذر
به بالین او طفلی آورده سر
ز بی شیری انگشت خود می‌مزید
به مادر بر انگشت خود می‌گزید
بفرمود تا چاکران تاختند
به کار زن مرده پرداختند
ز خاک ره آن طفل را برگرفت
فرو ماند از آن روز بازی شگفت
ببرد و بپرورد و بنواختش
پس از خود ولیعهد خود ساختش
دگرگونه دهقان آزر پرست
به دارا کند نسل او باز بست
ز تاریخها چون گرفتم قیاس
هم از نامه مرد ایزد شناس
در آن هر دو گفتار چستی نبود
گزافه سخن را درستی نبود
درست آن شد از گفتهٔ هر دیار
که از فیلقوس آمد آن شهریار
دگر گفتها چون عیاری نداشت
سخنگو بر آن اختیاری نداشت
چنین گوید آن پیر دیرینه سال
ز تاریخ شاهان پیشینه حال
که در بزم خاص ملک فیلقوس
بتی بود پاکیزه و نوعروس
به دیدن همایون به بالا بلند
به ابرو کمانکش به گیسو کمند
چو سروی که پیدا کند در چمن
ز گیسو بنفشه ز عارض سمن
جمالی چو در نیم‌روز آفتاب
کرشمه کنان نرگسی نیم خواب
سر زلف بیچان چو مشک سیاه
وزو مشگبو گشته مشکوی شاه
بر آن ماه‌رو شه چنان مهربان
که جز یاد او نامدش بر زبان
به مهرش شبی شاه در برگرفت
ز خرمای شه نخلین برگرفت
شد از ابر نیسان صدف باردار
پدیدار شد لؤلؤ شاهسوار
چو نه مه برآمد بر آبستنی
به جنبش درآمد رگ رستنی
به وقت ولادت بفرمود شاه
که دانا کند سوی اختر نگاه
ز راز نهفته نشانش دهد
وز آن جنبش آرام جانش دهد
شناسندگان برگرفتند ساز
ز دور فلک باز جستند راز
به سیر سپهر انجمن ساختند
ترازوی انجم برافراختند
اسد بود طالع خداوند زور
کزو دیدهٔ دشمنان گشت کور
شرف یافته آفتاب از حمل
گراینده از علم سوی عمل
عطارد به جوزا برون تاخته
مه و زهره در ثور جا ساخته
بر آراسته قوس را مشتری
زحل در ترازو به بازیگری
ششم خانه را کرده بهرام جای
چو خدمتگران گشته خدمت نمای
چنین طالعی کامد آن نور ازو
چه گویم زهی چشم بد دور ازو
چو زاد آن گرامی به فالی چنین
برافروخت باغ از نهالی چنین
در احکام هفت اختر آمد پدید
که دنیا بدو داد خواهد کلید
از آن فرخی مرد اخترشناس
خبر داد تا کرد خسرو سپاس
شه از مهر فرزند پیروز بخت
در گنج بگشاد و برشد به تخت
به شادی گرائید از اندوه رنج
به خواهندگان داد بسیار گنج
به پیروزی آن می مشگبوی
می و مشگ می‌ریخت بر طرف جوی
چو شد ناز پرورده آن شاخ سرو
خرامنده شد چون خرامان تذرو
شد از چنبر مهد میدان گرای
ز گهواره در مرکب آورد پای
کمان خواست از دایه و چوبه تیر
گهی کاغذش برهدف گه حریر
چو شد رسته‌تر کار شمشیر کرد
ز شیر افکنی جنگ با شیر کرد
وز آن پس نشاط سواری گرفت
پی شاهی و شهریاری گرفت
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۱۳ - دانش آموختن اسکندر از نقوماجس حکیم پدر ارسطو
بیا ساقی آن راح ریحان سرشت
به من ده که بر یادم آمد بهشت
مگر ز آن می آباد کشتی شوم
وگر غرقه گردم بهشتی شوم
خوشا روزگارا که دارد کسی
که بازار حرصش نباشد بسی
به قدر بسندش یساری بود
کند کاری ار مرد کاری بود
جهان می‌گذارد به خوشخوارگی
به اندازه دارد تک بارگی
نه بذلی که طوفان برآرد ز مال
نه صرفی که سختی درآرد به حال
همه سختی از بستگی لازمست
چو در بشکنی خانه پر هیزم است
چنان زی کزان زیستن سالیان
تو را سود و کس را نباشد زیان
گزارنده درج دهقان نورد
گزارندگان را چنین یاد کرد
که چون شاه یونان ملک فیلقوس
برآراست ملک جهان چون عروس
به فرزانه فرزند شد سر بلند
که فرخ بود گوهر ارجمند
چو فرزند خود را خردمند یافت
شد ایمن که شایسته فرزند یافت
ندارد پدر هیچ بایسته‌تر
ز فرزند شایسته شایسته‌تر
نشاندش به دانش در آموختن
که گوهر شود سنگ از افروختن
نقوماجس آنکو خردمند بود
ارسطوی داناش فرزند بود
به آموزگاری برو رنج برد
بیاموختش آنچه نتوان شمرد
ادبهای شاهی هنرهای نغز
که نیروی دل باشد و نور مغز
ز هر دانشی کو بود در قیاس
وزو گردد اندیشه معنی شناس
برآراست آن گوهر پاک را
چو انجم که آراید افلاک را
خبر دادش از هر چه در پرده بود
کسی کم چنان طفل پرورده بود
همه ساله شهزاده تیزهوش
به جز علم را ره ندادی به گوش
به باریک بینی چو بشتافتی
سخن‌های باریک دریافتی
ارسطو که هم‌درس شهزاده بود
به خدمتگری دل به دو داده بود
هر آنچ از پدر مایه اندوختی
گزارش کنان دروی آموختی
چو استاد دانا به فرهنگ ورای
ملک زاده را دید بر گنج پای
به تعلیم او بیشتر برد رنج
که خوش‌دل کند مرد را پاس گنج
چو منشور اقبال او خواند پیش
درو بست عنوان فرزند خویش
به روزی که طالع پذیرنده بود
نگین سخن مهر گیرنده بود
به شهزاده بسپرد فرزند را
به پیمان در افزود سوگند را
که چون سر براری به چرخ بلند
ز مکتب به میدان جهانی سمند
سر دشمنان بر زمین آوری
جهان زیر مهر نگین آوری
همایون کنی تخت را زیر تاج
فرستندت از هفت کشور خراج
بر آفاق کشور خدائی کنی
جهان در جهان پادشائی کنی
به یاد آری این درس و تعلیم را
پرستش نسازی زر و سیم را
نظر بر نداری ز فرزند من
به جای آوری حق پیوند من
به دستوری او شوی شغل سنج
که دستور دانا به از تیغ و گنج
تو را دولت او را هنر یاور است
هنرمند با دولتی در خور است
هنر هر کجا یافت قدری تمام
به دولت خدائی برآورد نام
همان دولتی کارجمندی گرفت
ز رای بلندان بلندی گرفت
چو خواهی که بر مه رسانی سریر
ازین نردبان باشدت ناگزیر
ملک زاده با او بهم داد دست
به پذرفتگاری بر آن عهد بست
که شاهی چو بر من کند شغل راست
وزیر او بود بر من ایزد گواست
نتابم سر از رأی و پیمان او
نبندم کمر جز به فرمان او
سرانجام کاقبال یاری نمود
برآن عهد شاه استواری نمود
چو استاد دانست کان طفل خرد
بخواهد ز گردنکشان گوی برد
از آن هندسی حرف شکلی کشید
که مغلوب و غالب درو شد پدید
بدو داد کین حرف را وقت کار
به نام خود و خصم خود برشمار
اگر غالب از دایره نام توست
شمار ظفر در سرانجام توست
وگر ز آنکه ناغالبی در قیاس
ز غالب‌تر از خویشتن در هراس
شه آن حرف بستد ز دانای پیر
شد آن داوری پیش او دلپذیر
چو هر وقت کان حرف بنگاشتی
ز پیروزی خود خبر داشتی
بر اینگونه می‌زیست بارای و هوش
ز هر دانش آورده دیگی به جوش
هم او همتی زیرک اندیش داشت
هم اندیشه زیرکان بیش داشت
به فرمان کار آگهان کار کرد
بدین آگهی بخت را یار کرد
هنر پیشه فرزند استاد او
که هم‌درس او بود و هم‌زاد او
عجب مهربان بود بر مرزبان
دل مرزبان هم بدو مهربان
نکردی یکی مرغ بر بابزن
کارسطو نبودی بر آن رای زن
نجستی ز تدبیر او دوریی
بهر کار ازو خواست دستوریی
چو پرگار چرخ از بر کوه و دشت
برین دایره مدتی چند گشت
ملک فیلقوس از جهان رخت برد
جهان را به شاهنشه نو سپرد
جهان چیست بگذر ز نیرنگ او
رهائی به چنگ آور از چنگ او
درختی است شش پهلو و چاربیخ
تنی چند را بسته بر چار میخ
یکایک ورقهای ما زین درخت
به زیر اوفتد چون وزد باد سخت
مقیمی نبینی درین باغ کس
تماشا کند هر یکی یک نفس
در او هر دمی نوبری می‌رسد
یکی می‌رود دیگری می‌رسد
جهان کام و ناکام خواهی سپرد
به خود کامگی پی چه خواهی فشرد
درین چارسو هیچ هنگامه نیست
که کیسه بر مرد خودکامه نیست
به دام جهان هستی از وام او
بده وام او رستی از دام او
شبی نعلبندی و پالانگری
حق خویشتن خواستند از خری
خر از پای رنجیده و پشت ریش
بیفکندشان نعل و پالان به پیش
چو از وام‌داری خر آزاد گشت
بر آسود و از خویشتن شاد گشت
تو نیز ای به خاکی شده گردناگ
بده وام و بیرون چه از گرد و خاک
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۲۶ - کشتن سرهنگان دارا را
بیا ساقی از من مرا دور کن
جهان از می‌لعل پر نور کن
میی کو مرا ره به منزل برد
همه دل برند او غم دل برد
جهان گر چه آرامگاهی خوشست
شتابنده را نعل در آتشست
دو در دارد این باغ آراسته
در و بند ازین هر دو برخاسته
درا از درباغ و بنگر تمام
ز دیگر در باغ بیرون خرام
اگر زیرکی با گلی خو مگیر
که باشد بجا ماندنش ناگزیر
در ایندم که داری به شادی بسیچ
که آینده و روفته هیچست هیچ
نه‌ایم آمده از پی دلخوشی
مگر کز پی رنج و سختی کشی
خزان را کسی در عروسی نخواند
مگر وقت آن کاب و هیزم نماند
گزارندهٔ نظم این داستان
سخن راند بر سنت راستان
که چون آتش روز روشن گذشت
پر از دود شد گنبد تیز گشت
شب از ماه بربست پیرایه‌ای
شگفتی بود نور بر سایه‌ای
طلایه ز لشگرگه هر دو شاه
شده پاس دارنده تا صبحگاه
یتاقی به آمد شدن چون خراس
نیاسود دراجه از بانگ پاس
بسا خفته کز هیبت پیل مست
سراسیمه هر ساعت از خواب جست
غنوده تن مرد از رنج و تاب
نظر هر زمانی درآمد ز خواب
نیایش کنان هر دو لشگر به راز
که‌ای کاشکی بودی امشب دراز
مگر کان درازی نمودی درنگ
به دیری پدید آمدی روز جنگ
سگالش چنان شد دو کوشنده را
که ریزند صفرای جوشنده را
چو خورشید روشن برآرد کلاه
پدیدار گردد سپید از سیاه
دو خسرو عنان در عنان آورند
ره دوستی در میان آورند
به آزرم خشنودی از یکدیگر
بتابند و زان برنتابند سر
چو دارا دران داوری رای جست
دل رای زن بود در رای سست
سوی آشتی کس نشد رهنمون
نمودند رایش به شمشیر و خون
که ایرانی از رومی بیش خورد
به قایم کجا ریزد اندر نبرد
چو فردا فشاریم در جنگ پای
ز رومی نمانیم یک تن بجای
بدین عشوه دادند شه را شکیب
یکی بر دلیری یکی بر فریب
همان قاصدان نیز کردند جهد
که بر خون او بسته بودند عهد
سکندر ز دیگر طرف چاره ساز
که چون پای دارد دران ترکتاز
خیال دو سرهنگ را پیش داشت
جز آن خود که سرهنگی خویش داشت
چنین گفت با پهلوانان روم
که فردا درین مرکز سخت بوم
بکوشیم کوشیدنی مردوار
رگ جان به کوشش کنیم استوار
اگر دست بردیم ماراست ملک
وگر ما شدیم آن داراست ملک
قیامت که پوشیدهٔ رای ماست
بود روزی آن روز فردای ماست
به اندیشه‌هائی چنین هولناک
دو لشگر غنودند با ترس و باک
چو گیتی در روشنی باز کرد
جهان بازی دیگر آغاز کرد
به آتش به دل گشت مشتی شرار
کلیچه شد آن سیم کاووس وار
درآمد به جنبش دو لشگر چو کوه
کز آن جنبش آمد جهان را ستوه
فریدون نسب شاه بهمن نژاد
چو برخاست از اول بامداد
همه ساز لشگر به ترتیب جنگ
برآراست از جعبه نیم لنگ
ز پولاد صد کوه بر پای کرد
به پائین او گنج را جای کرد
چو بر میمنه سازور گشت کار
همان میسره شد چو روئین حصار
جناح از هوا در زمین برد بیخ
پس آهنگ شد چون زمین چار میخ
جهاندار در قلبگه کرد جای
درفش کیانیش بر سر به پای
سکندر که تیغ جهان‌سوز داشت
چنان تیغی از بهر آن روز داشت
برانگیخت رزمی چو بارنده میغ
تگرگش ز پیکان و باران ز تیغ
جناح سپه را به گردون کشید
سم بارکی بر سر خون کشید
گرانمایگان را بدانسان که خواست
بفرمود رفتن سوی دست راست
گروهی که پرتابیان ساختشان
چپ انداز شد بر چپ انداختشان
همان استواران درگاه را
کز ایشان بدی ایمنی شاه را
به قلب اندرون داشت با خویشتن
چو پولاد کوهی شد آن پیلتن
برآمد ز قلب دو لشگر خروش
رسید آسمان را قیامت به گوش
تبیره بغرید چون تند شیر
درآمد به رقص اژدهای دلیر
ز شوریدن ناله کر نای
برافتاد تب لرزه بر دست و پای
ز فریاد روئین خم از پشت پیل
نفیر نهنگان برآمد ز نیل
ز بس بانگ شیپور زهره شکاف
بدرید زهره بپیچید ناف
ز غریدن کوس خالی دماغ
زمین لرزه افتاد در کوه و راغ
درآمد ز بحران سر بید برگ
گشاده بر او روزن درع و ترگ
ز بس تیر باران که آمد به جوش
فکند ابر بارانی خود ز دوش
گران تیر باران کنون آمدی
بجای نم از ابر خون آمدی
خروشیدن کوس روئینه کاس
نیوشنده را داد بر جان هراس
جلاجل زنان از نواهای زنگ
برآورده خون از دل خاره سنگ
به جنبش درآمد دو دریای خون
شد از موج آتش زمین لاله گون
زمین کو بساطی شد آراسته
غباری شد از جای برخاسته
به ابرو درآمد کمان را شکنج
شتابان شده تیر چون مار گنج
ستیزنده از تیغ سیماب ریز
چو سیماب کرده گریزا گریز
ز پولاد پیکان پیکر شکن
تن کوه لرزنده بر خویشتن
ز نوک سنان چرخ دولاب رنگ
ز پرگار گردش فرو مانده لنگ
ز بس زخم کوپال خارا ستیز
زمین را شده استخوان ریز ریز
ز بس در دهن ناچخ انداختن
نفس را نه راه برون تاختن
سنان در سنان رسته چون نوک خار
سپر بر سپر بسته چون لاله‌زار
گریزندگان را در آن رستخیز
نه روی رهائی نه راه گریز
سواران همه تیر پرداخته
گهی تیر و گه ترکش انداخته
در آن مسلخ آدمیزادگان
زمین گشته کوه از بس افتادگان
به جان برد خود هر کسی گشته شاد
کس از کشته خود نیاورده یاد
ندارد کسی سوک در حربگاه
نه کس جز قراکند پوشد سپاه
سخن گو سخن سخت پاکیزه راند
که مرگ به انبوه را جشن خواند
چو مرگ از یکی تن برارد هلاک
شود شهری از گریه اندوهناک
به مرگ همه شهر ازین شهر دور
نگرید کس ارچه بود ناصبور
ز بس کشته بر کشته مردان مرد
شده راه بر بسته بر ره نورد
بران دجله خون بلند آفتاب
چو نیلوفر افکنده زورق دراب
سنان سکندر دران داوری
سبق برده از چشمه خاوری
شراری که شمشیر دارا فکند
تبش در دل سنگ خارا فکند
چو لشگر به لشگر درآمیختند
قیامت ز گیتی برانگیختند
پراکندگی در سپاه اوفتاد
برینش در آزرم شاه اوفتاد
سپه چون پراکنده شد سوی جنگ
فراخی درآمد به میدان تنگ
کس از خاصگان پیش دارا نبود
کزو در دل کس مدارا نبود
دو سرهنگ غدار چون پیل مست
بر آن پیلتن بر گشادند دست
زدندش یکی تیغ پهلو گذار
که از خون زمین گشت چون لاله‌زار
درافتاد دارا بدان زخم تیز
ز گیتی برآمد یکی رستخیز
درخت کیانی درآمد به خاک
بغلطید در خون تن زخمناک
برنجد تن نازک از درد و داغ
چه خویشی بود باد را با چراغ
کشنده دو سرهنگ شوریده رای
به نزد سکندر گرفتند جای
که آتش ز دشمن برانگیختیم
به اقبال شه خون او ریختیم
ز دارا سر تخت پرداختیم
سرتاج اسکندر افراختیم
به یک زخم کردیم کارش تباه
سپردیم جانش به فتراک شاه
بیا تا ببینی و باور کنی
به خونش سم بارگی ترکنی
چو آمد ز ما آنچه کردیم رای
تو نیز آنچه گفتی بیاور بجای
به ما بخش گنجی که پذرفته‌ای
وفا کن به چیزی که خود گفته‌ای
سکندر چو دانست کان ابلهان
دلیرند بر خون شاهنشهان
پشیمان شد از کرده پیمان خویش
که برخاستش عصمت از جان خویش
فرو میرد امیدواری ز مرد
چو همسال را سر درآید بگرد
نشان جست کان کشور آرای کی
کجا خوابگه دارد از خون و خوی
دو بیداد پیشه به پیش اندرون
به بیداد خود شاه را رهنمون
چو در موکب قلب دارا رسید
ز موکب روان هیچ‌کس را ندید
تن مرزبان دید در خاک و خون
کلاه کیانی شده سرنگون
سلیمانی افتاده در پای مور
همان پشهٔ کرده بر پیل زور
به بازوی بهمن برآموده مار
ز روئین در افتاده اسفندیار
بهار فریدون و گلزار جم
به باد خزان گشته تاراج غم
نسب نامه دولت کیقباد
ورق بر ورق هر سوئی برده باد
سکندر فرود آمد از پشت بور
درآمد به بالین آن پیل زور
بفرمود تا آن دو سرهنگ را
دو کنج زخمه خارج آهنگ را
بدارند بر جای خویش استوار
خود از جای جنبید شوریده‌وار
به بالینگه خسته آمد فراز
ز درع کیانی گره کرد باز
سر خسته را بر سر ران نهاد
شب تیره بر روز رخشان نهاد
فرو بسته چشم آن تن خوابناک
بدو گفت برخیز ازین خون و خاک
رها کن که در من رهائی نماند
چراغ مرا روشنائی نماند
سپهرم بدانگونه پهلو درید
که شد در جگر پهلویم ناپدید
تو ای پهلوان کامدی سوی من
نگهدار پهلو ز پهلوی من
که با آنکه پهلو دریدم چو میغ
همی آید از پهلویم بوی تیغ
سر سروران را رها کن ز دست
تو مشکن که ما را جهان خود شکست
چو دستی که بر ما درازی کنی
به تاج کیان دست‌یازی کنی
نگهدار دستت که داراست این
نه پنهان چو روز آشکاراست این
چو گشت آفتاب مرا روی زرد
نقابی به من درکش از لاجورد
مبین سرو را در سرافکندگی
چنان شاه را در چنین بندگی
درین بندم از رحمت آزاد کن
به آمرزش ایزدم یاد کن
زمین را منم تاج تارک نشین
ملرزان مرا تا نلرزد زمین
رها کن که خواب خوشم میبرد
زمین آب و چرخ آتشم میبرد
مگردان سر خفته را از سریر
که گردون گردان برآرد نفیر
زمان من اینک رسد بی‌گمان
رها کن به خواب خوشم یک زمان
اگر تاج خواهی ربود از سرم
یکی لحظه بگذار تا بگذرم
چو من زین ولایت گشادم کمر
تو خواه افسر از من ستان خواه سر
سکندر بنالید کای تاجدار
سکندر منم چاکر شهریار
نخواهم که بر خاک بودی سرت
نه آلودهٔ خون شدی پیکرت
ولیکن چه سودست کاین کار بود
تأسف ندارد درین کار سود
اگر تاجور سر برافراختی
کمر بند او چاکری ساختی
دریغا به دریا کنون آمدم
که تا سینه در موج خون آمدم
چرا مرکبم را نیفتاد سم
چرا پی نکردم درین راه گم
مگر ناله شاه نشنیدمی
نه روزی بدین روز را دیدمی
به دارای گیتی و دانای راز
که دارم به بهبود دارا نیاز
ولیکن چو بر شیشه افتاد سنگ
کلید در چاره ناید به چنگ
دریغا که از نسل اسفندیار
همین بود و بس ملک را یادگار
چه بودی که مرگ آشکارا شدی
سکندر هم آغوش دارا شدی
چه سودست مردن نشاید به زور
که پیش از اجل رفت نتوان به گور
به نزدیک من یکسر موی شاه
گرامیتر از صد هزاران کلاه
گر این زخم را چاره دانستمی
طلب کردمی تا توانستمی
نه تاج و نه اورنگ شاهنشهی
که ماند ز دارای دولت تهی
چرا خون نگریم بران تاج و تخت
که دارنده را بر درافکند رخت
مباد آن گلستان که سالار او
بدین خستگی باشد از خار او
نفیر از جهانی که دارا کشست
نهان پرور و آشکارا کشست
به چاره‌گری چون ندارم توان
کنم نوحه بر زاد سرو جوان
چه تدبیر داری مراد تو چیست
امید از که داری و بیمت ز کیست
بگو هر چه داری که فرمان کنم
به چاره‌گری با تو پیمان کنم
چو دارا شنید این دم دل‌نواز
به خواهشگری دیده را کرد باز
بدو گفت کای بهترین بخت من
سزاوار پیرایه و تخت من
چه پرسی ز جانی به جان آمده
گلی در سموم خزان آمده
جهان شربت هرکس از یخ سرشت
بجز شربت ما که بر یخ نوشت
ز بی آبیم سینه سوزد درون
قدم تا سرم غرق دریای خون
چوبرقی که در ابر دارد شتاب
لب از آب خالی و تن غرق آب
سبوئی که سوراخ باشد نخست
به موم و سریشم نگردد درست
جهان غارت از هر دری میبرد
یکی آورد دیگری میبرد
نه زو ایمن اینان که هستند نیز
نه آنان که رفتند رستند نیز
ببین روز من راستی پیشه کن
تو تیز از چنین روزی اندیشه کن
چو هستی به پند من آموزگار
بدین روز ننشاندت روزگار
نه من به ز بهمن شدم کاژدها
بخاریدن سر نکردش رها
نه ز اسفندیار آن جهانگیر گرد
که از چشم زخم جهان جان نبرد
چو در نسل ما کشتن آمد نخست
کشنده نسب کرد بر ما درست
تو سرسبز بادی به شاهنشهی
که من کردم از سبزه بالین تهی
چو درخواستی کارزوی تو چیست
به وقتی که بر من بباید گریست
سه چیز آرزو دارم اندر نهان
براید به اقبال شاه جهان
یکی آنکه بر کشتن بی‌گناه
تو باشی درین داوری دادخواه
دویم آنکه بر تاج و تخت کیان
چو حاکم تو باشی نیاری زیان
دل خود بپردازی از تخم کین
نپردازی از تخمه ما زمین
سوم آنکه بر زیردستان من
حرم نشکنی در شبستان من
همان روشنک را که دخت منست
بدان نازکی دست پخت منست
بهم خوابی خود کنی سربلند
که خوان گردد از نازکان ارجمند
دل روشن از روشنک برمتاب
که با روشنی به بود آفتاب
سکندر پذیرفت ازو هر چه گفت
پذیرنده برخاست گوینده خفت
کبودی و کوژی درآمد به چرخ
که بغداد را کرد به کاخ و کرخ
درخت کیان را فرو ریخت بار
کفن دوخت بر درع اسفندیار
چو مهر از جهان مهربانی برید
شبه ماند و یاقوت شد ناپدید
سکندر بدان شاه فرخ نژاد
شبانگاه بگریست تا بامداد
درو دید و بر خویشتن نوحه کرد
که او را همان زهر بایست خورد
چو روز آخور صبح ابلق سوار
طویله برون زد بر این مرغزار
سکندر بفرمود کارند ساز
برندش بجای نخستینه باز
ز مهد زر و گنبد سنگ بست
مهیاش کردند جای نشست
چو خلوتگهش آن چنان ساختند
ازو زحمت خویش پرداختند
تنومند را قدر چندان بود
که در خانه کالبد جان بود
چو بیرون رود جوهر جان ز تن
گریزی ز هم‌خوابه خویشتن
چراغی که بادی درو دردمی
چه بر طاق ایوان چه زیر زمی
اگر بر سپهری وگر بر مغاک
چو خاکی شوی عاقبت باز خاک
بسا ماهیا کو شود خورد مور
چو در خاک شور افتد از آب شور
چنینست رسم این گذرگاه را
که دارد به آمد شد این راه را
یکی را درارد به هنگامه تیز
یکی را ز هنگامه گوید که خیز
مکن زیر این لاجوردی بساط
بدین قلعهٔ کهر باگون نشاط
که رویت کند کهرباوار زرد
کبودت کند جامه چون لاجورد
گوزنی که در شهر شیران بود
به مرگ خودش خانه ویران بود
چو مرغ از پی کوچ برکش جناح
مشو مست راح اندرین مستراح
بزن برق‌وار آتشی در جهان
جهان را ز خود واره و وارهان
سمندر چو پروانه آتش روست
ولیک این کهن لنگ و آن خوشروست
اگر شاه ملکست و گر ملک شاه
همه راه رنجست و با رنج راه
که داند که این خاک دیرینه‌وار
بهر غاری اندر چه دارد ز غور
کهن کیسه شد خاک پنهان شکنج
که هرگز برون نارد آواز گنج
زر از کیسهٔ نو برارد خروش
سبوی نو از تری آید به جوش
که داند که این زخمهٔ دام و دد
چه تاریخها دارد از نیک و بد
چه نیرنگ با بخردان ساختست
چه گردنکشان را سر انداختست
فلک نیست یکسان هم آغوش تو
طرازش دورنگست بر دوش تو
گهت چون فرشته بلندی دهد
گهت با ددان دستبندی دهد
شبانگه بنانیت نارد به یاد
کلیچه به گردون دهد بامداد
چه باید درین هفت چشمه خراس
ز بهر جوی چند بردن سپاس
چو خضر از چنین روزیی روزه گیر
چو هست آب حیوان نه خرما نه شیر
ازین دیو مردم که دام و ددند
نهان شو که هم‌صحبتان بدند
پی گور کز دشتبانان گمست
ز نامردمیهای این مردمست
گوزن گرازنده در مرغزار
ز مردم گریزد سوی کوه و غار
همان شیر کو جای در بیشه کرد
ز بد عهدی مردم اندیشه کرد
مگر گوهر مردمی گشت خرد
که در مردمان مردمیها بمرد
اگر نقش مردن بخوانی شگرف
بگوید که مردم چنینست حرف
به چشم اندرون مردمک را کلاه
هم از مردم مردمی شد سیاه
نظامی به خاموشکاری بسیچ
به گفتار ناگفتنی در مپیچ
چو هم رستهٔ خفتگانی خموش
فرو خسب یا پنبه درنه به گوش
بیاموز ازین مهره لاجورد
که با سرخ سرخست و با زرد زرد
شبانگه که صد رنگ بیند بکار
براید به صد دست چون نوبهار
سحرگه که یک چشمه یابد کلید
به آیین یک چشمه آید پدید
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۵۷ - رهائی یافتن نوشابه
بیا ساقی آن جام گوهر فشان
به ترکیب من گوهری در نشان
مگر جان خشگم بدوتر شود
که زنگار گوهر به گوهر شود
چو فارغ شد اسکندر فیلقوس
ز یغمای برطاس و تاراج روس
نشستنگهی زان طرف باز جست
که دارد نشیننده را تن درست
درختش ز طوبی دل آویزتر
گیاهش ز سوسن زبان تیزتر
رونده در او آبهای زلال
گوارا چو می گر بود می حلال
به پیرامنش بیشه‌های خدنگ
به هم بر شده شاخ بر شاخ تنگ
فزون‌تر درختش ز پنجاه ارش
از آب و هوا یافته پرورش
چو زینگونه جائی بدست آمدش
در آنجای فرخ نشست آمدش
برو باز گسترد رومی بساط
همی کرد با تازه رویان نشاط
چو شاهان نشستند در بزم شاه
شد آراسته حلقهٔ بزمگاه
بفرمود شه تا غنیمت کشان
دهند از شمار غنیمت نشان
ز گنجی که آکنده شد کوه کوه
ز روس و ز برطاس و دیگر گروه
دبیران پژوهش به کار آورند
کم و بیش آن در شمار آورند
غنیمت کشان بر در شهریار
غنیمت کشیدند بیش از شمار
گشادند سر بسته گنجینه‌ها
کزو خیزد آسایش سینه‌ها
نه چندان گرانمایه دربار بود
که آنرا شماری پدیدار بود
زر کانی و نقره زیبقی
که مهتاب را داد بی رونقی
زبرجد به خروار و مینا به من
درق‌های زر درعهای سفن
ز کتان و متقالی خانه باف
زده کوهه بر کوهه چون کوه قاف
سلبهای زربفت نادوخته
سپرهای چون کوکب افروخته
به خروارها قندز تیغ‌دار
سمور سیه نیز بیش از شمار
ز قاقم نه چندان فرو بسته بند
که تقدیر آن کرد شاید که چند
فروزنده سنجاب و روباه لعل
همان کره اسبان نادیده نعل
وشق نیفه‌های شبستان فروز
چو خال شب افتاده بر روی روز
جز این مایه‌ها نیز بسیار گنج
که آید ضمیر از شمارش به رنج
در آن موینه چون نظر کرد شاه
بهار ارم دید در بزمگاه
به مقدار خود هر یکی را شناخت
که از هر متاعی چه شایست ساخت
برآموده‌ای دید از اندیشه دور
ز سرهای سنجاب و لفج سمور
کهن گشته و موی ازو ریخته
ز نیکوترین جائی آویخته
چو لختی در آن چرمها بنگریست
ندانست کان چرم آموده چیست
بپرسید کاین چرمهای کهن
چه پیرایه را شاید از اصل و بن
یکی روسیش پاسخی داد نغز
کزین پوست می‌زاید آن جمله مغز
به خواری مبین اندرین خشک پوست
که روشنترین نقد این کشور اوست
به نزدیک ما این فرومایه چرم
گرامیترست از بسی موی نرم
هر آن موینه کامد اینجا پدید
بدین چرم بی موی شاید خرید
اگر سیم هر کشوری در عیار
بگردد به هر سکه چون روزگار
نباشد جز این موی ما را درم
نگردد یکی موی ازین موی کم
از آن هیبت آمد ملک را شکوه
که چون بنده فرمان شدند آن گروه
به فرزانه گفتا که در خسروی
سیاست کند دست شه را قوی
سیاست نگر تا چه تعظیم کرد
که چرمی چنین را به از سیم کرد
در این کشور از هر چه من دیده‌ام
به اینست و این را پسندیده‌ام
گر این خلق را نیستی این گهر
نبستی کسی حکم کس را کمر
ندارد هنرهای شاهانه کس
بدین یک هنر پادشاهست و بس
چو شه با غنیمت شد از دستبرد
سپاس غنیمت غنیمت شمرد
جهان آفرین را سپاسی تمام
برآراست و انگاه درخواست جام
ز رود خوش و باده خوشگوار
درآمد به بخشش چو ابر بهار
سران سپه را که بردند رنج
به خروارها داد دیبا و گنج
غنی کردشان از زر انداختن
ز نو هر زمان خلعتی ساختن
نماند از سیه سفت محمل کشی
که بر وی ز دیبا نبد مفرشی
طلب کرد مرد زبان بسته را
بیابانی بند بگسسته را
درآمد بیابانی کوه گرد
چو دیگر کسان شاه را سجده کرد
ملک در سراپای آن جانور
به عبرت بسی دید و جنباند سر
ز پیرایه و جوهر و زر و سیم
بدان جانور داد نزلی عظیم
نپذرفت یعنی که با گنج و ساز
بیابانیان را نباشد نیاز
سر گوسفندی بر شه فکند
نمودش که میبایدم گوسفند
شه از گوسفندان پروردنی
وز آنهاکه باشند هم خوردنی
بفرمود دادن بدو بی قیاس
ستد مرد وحشی و بردش سپاس
گله پیشرو کرد از اندازه بیش
به خشنودی آمد به مأوای خویش
در آن مرغزار خوش دل‌گشای
خوش افتاد شه را که خوش بود جای
می ناب می‌خورد بر بانگ رود
فلک هر زمان می‌رساندش درود
چو سرمست گشت از گوارنده می
گل از آب گلگون برآورد خوی
شد روسیان را بر خویش خواند
سزاوارتر جایگاهی نشاند
ز پای و ز دست آهن انداختش
ز منسوج زر خلعتی ساختش
به مولائیش حلقه در گوش کرد
برو کین رفته فراموش کرد
دگر بندیان را ز بیداد و بند
به خلعت برآراست و کرد ارجمند
بفرمود کارند نوشابه را
به تنها نخورد آنچنان تابه را
به فرمان شه کرد روسی شتاب
رسانید مه را بر آفتاب
همان لعبتان ستمدیده را
همان زیب و زر پسندیده را
بر آراست نوشابه را چون بهار
به پوشیدنیهای گوهر نگار
بسی گنج دادش ز تاراج روس
دگر ره بر آراستش چون عروس
شبی چند می خورد با او به کام
چو شد نوبت کامرانی تمام
دوالی ملک را بدو داد دست
دوال دوالی بر او عقد بست
چو پیرایهٔ گوهری دادشان
قرار ز ناشوهری دادشان
به بردع فرستادشان بی گزند
که تا برکشند آن بنا را بلند
ز بهر عمارت در آن رخنه گاه
بسی مالشان داد جز برگ راه
چو ترتیب ایشان به واجب شناخت
سران سپه را یکایک شناخت
شه روس را نیز با طوق وتاج
رها کرد و بنهاد بر وی خراج
چو روسی به شهر خودآورد رخت
دگر باره خرم شد از تاج و تخت
نپیچید از آن پس سر از داد او
همه ساله می خورد بر یاد او
شب و روز خسرو در آن مرغزار
گهی عیش می‌کرد و گاهی شکار
به زیر سهی سرو و بید و خدنگ
می لعل می‌خورد بر بانگ چنگ
چو خوش دید دل را کشی می‌نمود
به آن خوش‌دلی دل‌خوشی می‌نمود
جوانی و شاهی و بخت بلند
چرا خوش نباشد دل هوشمند
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۵۸ - نشاط کردن اسکندر با کنیزک چینی
بیا ساقی آن آب آتش خیال
درافکن بدان کهرباگون سفال
گوارنده آبی کزین تیره خاک
بدو شاید اندوه را شست پاک
شبی روشن از روز و رخشنده‌تر
مهی ز آفتابی درفشنده‌تر
ز سرسبزی گنبد تابناک
زمرد شده لوح طفلان خاک
ستاره بران لوح زیبا ز سیم
نوشته بسی حرف از امید و بیم
دبیری که آن حرفها را شناخت
درین غار بی غور منزل نساخت
به شغل جهان رنج بردن چه سود
که روزی به کوشش نشاید فزود
جهان غم نیرزد به شادی گرای
نه کز بهر غم کرده‌اند این سرای
جهان از پی شادی و دلخوشیست
نه از بهر بیداد و محنت کشیست
در این جای سختی نگیریم سخت
از این چاه بی بن برآریم رخت
می شادی آور به شادی نهیم
ز شادی نهاده به شادی دهیم
چو دی رفت و فردا نیامد پدید
به شادی یک امشب بباید برید
چنان به که امشب تماشا کنیم
چو فردا رسد کار فردا کنیم
غم نامده خورد نتوان به زور
به بزم اندرون رفت نتوان به گور
مکن جز طرب در می اندیشه‌ای
پدید است بازار هر چه پیشه‌ای
چه باید به خود بر ستم داشتن
همه ساله خود را به غم داشتن
چه پیچیم در عالم پیچ پیچ
که هیچست ازو سود و سرمایه هیچ
گریزیم از این کوچگاه رحیل
از آن پیش کافتیم درپای پیل
خوریم آنچه از ما به گوری خورند
بریم آنچه از ما به غارت برند
اگر برد خواهی چنان مایه بر
که بردند پیشینگان دگر
اگر ترسی از رهزن و باج خواه
که غارت کند آنچه بیند به راه
به درویش ده آنچه داری نخست
که بنگاه درویش را کس نجست
نبینی که ده یک دهان خراج
به دهلیز درویش دزدند باج
چه زیرک شد آن مرد بنیاد سنج
که ویرانه را ساخت باروی گنج
چو تاریخ یک‌روزه دارد جهان
چرا گنج صد ساله داری نهان
بیا تا نشینیم و شادی کنیم
شبی در جهان کیقبادی کنیم
یک امشب ز دولت ستانیم داد
زدی و ز فردا نیاریم یاد
بترسیم از آنها کزو سود نیست
کزین پیشه اندیشه خوشنود نیست
بدانچ آدمی را بود دسترس
بکوشیم تا خوش برآید نفس
به چاره دل خویشتن خوش کنیم
نه چندان که تن نعل آتش کنیم
دمی را که سرمایه از زندگیست
به تلخی سپردن نه فرخندگیست
چنان بر زن این دم که دادش دهی
که بادش دهی گر به بادش دهی
فدا کن درم خوش‌دلی را بسیچ
که ارزان بود دل خریدن به هیچ
ز بهر درم تند و بدخو مباش
تو باید که باشی درم گو مباش
مشو در حساب جهان سخت گیر
همه سخت‌گیری بود سخت میر
به آسان گذاری دمی می شمار
که آسان زید مرد آسان گذار
شبی فرخ و ساعتی ارجمند
بود شادمانی درو دلپسند
گزارش چنین می‌کند جوهری
سخن را به یاقوت اسکندری
که اسکندر آن شب به مهر تمام
به یاد لب دوست پر کرد جام
به نوشین لب آن جام را نوش کرد
ز لب جام را حلقه در گوش کرد
نشسته به کردار سرو جوان
که گه لاله ریزد گهی ارغوان
ز عنبر خطی بر گل انگیخته
بر گل جهان آب گل ریخته
هم از فتح دشمن دلش شاد بود
هم از دوستیش خانه آباد بود
طلب کرد یار دلارام را
پری پیکر نازی اندام را
ز نامحرمان کرد خرگه تهی
سماع و سماع آور خرگهی
بتی فرق و گیسو برآراسته
مرادی به صد آرزو خواسته
لب از ناردانه دلاویزتر
زبان از طبرزد شکر ریزتر
دهانی و چشمی به اندازه تنگ
یکی راه دل زد یکی راه چنگ
سر آغوش و گیسوی عنبر فشان
رسن وار در عطف دامن کشان
طرازندهٔ مجلس و بزمگاه
نوازندهٔ چنگ در چنگ شاه
به فرمان شه چنگ را ساز کرد
در درج گوهر ز لب باز کرد
که از شادی امشب جهان را نویست
همه شادی از دولت خسرویست
به هنگام گل خوش بود روزگار
بخندد جهان چون بخندد بهار
چو خورشید روشن برآید به اوج
ز روشن جهان برزند نور موج
صبا چون درآید به دیبا گری
زمین رومی آرد هوا ششتری
گل سرخ چون کله بندد به باغ
فروزد ز هر غنچه‌ای صد چراغ
سکندر چو پیروزی آرد به چنگ
نه زیبا بود آینه زیر زنگ
چو کیخسرو ار می‌شود جام گیر
چرا جام خالی بود بر سریر
ملک گر ز جمشید بالاترست
رخ من ز خورشید والاتر است
شه ار شد فریدون زرینه کفش
به فتحش منم کاویانی درفش
شه ار کیقباد بلند افسرست
مرا افسر از مشک و از عنبرست
شه ار هست کاوس فیروزه تاج
ز من بایدش خواستن تخت عاج
شه ار چون سلیمان شود دیو بند
مرا در جهان هست دیوانه چند
شه ار زانکه عالم گرفت ای شگفت
من آنرا گرفتم که عالم گرفت
اگر چه کمند جهانگیر شاه
فتاد است بر گردن مهر و ماه
کمندی من از زلف برسازمش
نترسم به گردن دراندازمش
گر او را کمندی بود ماه گیر
مرا هم کمندی بود شاه گیر
گر او ناوک اندازد از زوردست
مرا غمزهٔ ناوک انداز هست
گر او حربه دارد به خون ریختن
من از چهره خون دانم انگیختن
گر او قصد شمشیر بازی کند
زبانم به شمشیر بازی کند
گر او لختی از زر برآرد به دوش
دو لختی است زلفین من گرد گوش
گر او را یکی طوق بر مرکبست
مرا بین که ده طوق بر غبغبست
گر او حقه‌ها دارد از لعل و در
مرا حقه‌ای خست از لعل پر
گر ایدون که یاقوت او کانیست
مرا لب چو یاقوت رمانیست
گر او چرخ را هست انجم شناس
مرا انجم چرخ دارند پاس
گر او را علم هست بالای سر
مرا صد علم هست بیرون در
گر او شاه عالم شد از سروری
منم شاه خوبان به جان پروری
چو برقع براندازم از روی خویش
ندارم جهان را به یک موی خویش
چو بر مه کشم گیسوی عنبرین
به گیسو کشم ماه را بر زمین
چو تنگ شکر در عقیق آورم
ز پسته شراب رحیق آورم
رحیقم به رقص آورد آب را
عقیقم مفرح دهد خواب را
ز مه طوق خواهی ببین غبغبم
ز قند ار نمک باید اینک لبم
بدین قند کو با شکر خندیست
در بوسه بین چون سمرقندیست
اگر کیمیا سنگ را زر کند
نسیم من از خاک عنبر کند
سهیل یمن تاب را با ادیم
همان شد که بوی مرا با نسیم
به چشمی دل خسته بریان کنم
به چشمی دگر غارت جان کنم
از این سو کنم صید و بنوازمش
وز آنسو به دریا دراندازمش
فریبم به درمان و سوزم به درد
منم کاین کنم جز من این کس نکرد
اگر راهبم بیند از راه دور
برد سجده چون هیربد پیش نور
وگر زاهدی باشد از خاره سنگ
درآرم به رقصش به یک بانگ چنگ
کنم سیم‌کاری که سیمین تنم
ولی قفل گنجینه را نشکنم
در باغ ما را که شد ناپدید
بجز باغبان کس نداند کلید
رطبهای‌تر گرچه دارم بسی
بجز خار خشگم نبیند کسی
گلابم ولی دردسر می‌دهم
نمک خواه خود را جگر می‌دهم
مگر دید شب ترکی روی من
که چون خال من گشت هند ویمن
مگر ماه نو کان هلالی کند
به امید من خانه خالی کند
چو زلفم درآید به بازیگری
به دام آورد پای کبک دری
بنا گوشم ار برگشاید نقاب
دهان گل سرخ گردد پر آب
زنخ را چو سازم از زلف بند
به آب معلق درارم کمند
چو پیدا کنم لطف اندام را
سرین بشکنم مغز بادام را
چو ساعد گشایم ز بازوی نرم
سمن را ورق درنوردم ز شرم
شکر چاشنی گیر نوش منست
گهر حلقه در گوش گوش منست
دهانم گرو بست با مشتری
گرو برد کو دارد انگشتری
جنابی که با گل خورم نوش باد
مرا یاد و گل را فراموش باد
یک افسون چشمم به بابل رسید
کزو آمد آن جادوئیها پدید
ز جعدم یکی موی بر چین گذشت
کزو مشک شد ناف آهو به دشت
چو حلقه کنم زلف بر طرف گوش
بیا تا دل رفته بینی ز هوش
کرشمه چو در چشم مست آورم
صد از دست رفته به دست آورم
دلی را که سر سوی راه افکنم
نمایم زنخ تا به چاه افکنم
ز موئی به عاشق دهم طوق و تاج
به بوئی ز خلج ستانم خراج
به سلطانی چین نهم مهر موم
زنم پنج نوبت به تاراج روم
جگر گوشه چینیانم به خال
چراغ دل رومیانم به فال
طبرزد دهم چون شوم خواب خیز
طبر خون زنم چون کنم غمزه تیز
لبم لعل را کارسازی کند
خیالم به خورشید بازی کند
مغ دیر سیمین صنم خواندم
صنم خانهٔ باغ ارم داندم
چو شد نار پستانم انگیخته
ز بستان دل نار شد ریخته
ز نارم که نارنج نوروزیست
که را بخت گوئی که را روزیست
مبارک درختم که بر دوستم
برآور گلم گر چه در پوستم
من و آب سرخ و سر سبز شاه
جهان گو فرو شو به آب سیاه
برآنم که دستان به کار آورم
چو چنگ خودش در کنار آورم
گهی بوسه بر چشم مستش دهم
گهی زلف خود را به دستش دهم
به شرطی کنم جان خود جای او
که هرگز نتابم سر از پای او
چنان خسبم از مهر آن آفتاب
که سر در قیامت برآرم ز خواب
گر آبیست گو زندگانی دهد
وگر سایه‌ای گو جوانی دهد
کند وصل من زندگانی دراز
جوانی دهم چون درآیم به ناز
سکندر به حیوان خطا می‌رود
من این‌جا سکندر کجا می‌رود
اگر راه ظلمات می‌بایدش
سرزلف من راه بنمایدش
وگر زانکه جوید ز یاقوت رنگ
همان آورد آب حیوان به چنگ
لب من که یاقوت رخشان در اوست
بسی چشمه چون آب حیوان در اوست
جهان خسروا چند گردن کشی
بر این آب حیوان مشو آتشی
پریرویم و چون پری در پرند
چو دل بسته‌ای در پری در مبند
مرا با تو در باد و بستن مباد
شکن باد لیکن شکستن مباد
بس این سنگ سخت از دل انگیختن
به نازک دلان در نیامیختن
مکن ترکی ای میل من سوی تو
که ترک توام بلکه هندوی تو
بدین آسمانی زمین توام
ز چینم ولی درد چین توام
گل من گلی سایه پروردنیست
که سایه به خورشید درخورد نیست
چو من میوه در سایهٔ خانه بس
که ناخوش بود میوهٔ خانه رس
مرا خود تو ریحان خوشبوی گیر
ز ریحان بود خانه را ناگزیر
رها کن به نخجیر این کبک باز
بترس از عقابان نخجیر ساز
رطب کو رسیده بود بر درخت
به سستی رسد گر نگیریش سخت
نیابی ز من به جگر خواره‌ای
جگر خواره‌ای نه شکر باره‌ای
چه دلها که خون شد ز خون خوردنم
چه خونها که ماندست در گردنم
به داور شدم با شکر بارها
مرا بیش از او بود بازارها
به آواز و چهره کش و دلکشم
همان خوش همین خوش خوش اندر خوشم
چو ساقی شوم می‌نباشد حرام
چو مطرب شوم نوش ریزد ز جام
چو بر رود دستان کنم دست خوش
کنم مست وانگه شوم مست کش
ز دور این چنین دلبریها کنم
در آغوش جان پروریها کنم
برابر دهم دیده را دل‌خوشی
چو در برکشندم کنم دل کشی
من و نالهٔ چنگ و نوشینه می
ز من عاشقان کی شکیبندکی
چو تو شهریاری بود یار من
چه باشد به جز خرمی کار من
چو من نیست اندر جهان کس به کام
ازان نیست اندر جهانم به نام
چو بر زد دلاویز چنگی به چنگ
چنین قولی از قند عناب رنگ
درآمد شه از مهر آن نوشناز
بدان جره کبک چون جره باز
تذرو بهاری درآمد به غنج
برون آمد از مهد زرین ترنج
سرا بود خالی و معشوقه مست
عنان رفت یک باره دل را ز دست
شبی خلوت و ماهروئی چنان
ازو چون توان درکشیدن عنان
گوزن جوان را بیفکند شیر
به تاراجگاهش درآمد دلیر
به صید حواصل درآمد عقاب
به مهمانی ماه رفت آفتاب
زمانی چو شکر لبش می‌گزید
زمانی چو نیشکرش می‌مزید
به بر در گرفت آن سمن سینه را
ز در مهر برداشت گنجینه را
نخورده میی دید روشن گوار
یکی باغ در بسته پر سیب و نار
عقیقی نیازرده بر مهر خویش
نگینی به الماس ناگشته ریش
نچیده گلی خار برچیده‌ای
بجز باغبان مرد نادیده‌ای
از آن گرمی و آتش افزون شدن
ز جوشنده خون خواست بیرون شدن
ز شیرین زبان شکر انگیختند
چو شیر و شکر درهم آویختند
به هم درخزیده دو سرو بلند
به بادام و روغن درافتاده قند
دو پی هر دو چون لاف الف خم زده
دو حرف از یکی جنس درهم زده
چو لولوی ناسفته را لعل سفت
هم آسود لولو و هم لعل خفت
سکندر بدان چشمه زندگی
بسی کرد شادی و فرخندگی
چنین چند شب دل به شادی سپرد
وزان مرحله رخت بیرون نبرد
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۴ - تازه کردن داستان و یاد دوستان
به هر مدتی گردش روزگار
ز طرزی دگر خواهد آموزگار
سرآهنگ پیشینه کج رو کند
نوائی دگر در جهان نو کند
به بازی درآید چو بازیگری
ز پرده برون آورد پیکری
بدان پیکر از راه افسونگری
کند مدتی خلق را دلبری
چو پیری در آن پیکر آرد شکست
جوان پیکری دیگر آرد بدست
بدینگونه بر نو خطان سخن
کند تازه پیرایه‌های کهن
زمان تا زمان خامهٔ نخل بند
سر نخل دیگر برآرد بلند
چو گم گردد از گوهری آب و رنگ
دگر گوهری سر برآرد ز سنگ
عروس مرا پیش پیکر شناس
همین تازه روئی بس است از قیاس
کز این نامه هم گر نرفتی ببوس
سخن گفتن تازه بودی فسوس
من آن توسنم کز ریاضت گری
رسیدم ز تندی به فرمانبری
چه گنج است کان ارمغانیم نیست
دریغا جوانی جوانیم نیست
جوان را چو گل نعل برابر شست
چو پیری رسد نعل بر آتشست
در آن کوره کایینه روشن کنند
چو بشکست از آیینه جوشن کنند
دل هرکرا کو سخن گستر است
سروشی سراینده یارگیر است
از این پیشتر کان سخنهای نغز
برآوردی اندیشه از خون مغز
سراینده‌ای داشتم در نهفت
که با من سخنهای پوشیده گفت
کنون آن سراینده خاموش گشت
مرا نیز گفتن فراموش گشت
نیوشنده‌ای نیز کان می‌شنید
هم از شقهٔ کار شد ناپدید
چو شاه ارسلان رفت و در خاک خفت
سخن چون توان در چنین حال گفت
مگر دولت شه کند یاریی
درآرد به من تازه گفتاریی
در اندیشهٔ این گذرهای تنگ
هم از تن توان شد هم از روی رنگ
چو طوفان اندیشه را هم گرفت
شب آمد در خوابگاهم گرفت
شبی از دل تنگ تاریک‌تر
رهی از سر موی باریکتر
در آن شب چگونه توان کرد راه
درین ره چگونه توان دید چاه
فلک پاسگه را براندوده نیل
سر پاسبان مانده در پای پیل
بر این سبزهٔ آهو انگیخته
ز ناف زمین نافه‌ها ریخته
نه شمعی که باشد ز پروانه دور
نه پروانه‌ای داشت پروای نور
من آن شب نشسته سوادی به چنگ
سیه‌تر ز سودای آن شب به رنگ
به غواصی بحر در ساختن
گه اندوختن گاهی انداختن
چو پاسی گذشت از شب دیر باز
دو پاس دگر ماند هر یک دراز
شتاب فلک را تک آهسته شد
خروسان شب را زبان بسته شد
من از کلهٔ شب در این دیر تنگ
همی بافتم حلهٔ هفت رنگ
مسیحا صفت زین خم لاجورد
گه ازرق برآوردم و گاه زرد
مرا کاول این پرورش کاربود
ولینعمتی در دهش یار بود
عماد خوئی خواجه ارجمند
که شد قد قاید بدو سربلند
جهان را ز گنج سخا کرده پر
ز درج سخن بر سخا بسته در
ندیدم کسی در سرای کهن
که دارد جز او هم سخا هم سخن
عطارد که بیند در او مشتری
بدین مهر بردارد انگشتری
بود مدبری کان جنان را جهان
به نیرنگ خود دارد از من نهان
فرو بسته کاری پیاپی غمی
نه کس غمگساری نه کس همدمی
ز یک قابله چند زاید سخن
چه خرما گشاید ز یک نخل بن
من آن شب تهی مانده از خواب و خورد
شناور درین برکهٔ لاجورد
شبی و چه شب چون یکی ژرف چاه
فتاده درو رخت خورشید و ماه
شبی کز سیاهی بدان پایه بود
کزو نور در تهمت سایه بود
من از دولت شه کمندی به دست
گرفته بسی آهوی شیر مست
درافکنده طرحی به دریای ژرف
به طرح اندرون ماهیان شگرف
رصد بسته بر طالع شهریار
سخن کرده با ساعت نیک بار
بدان تا کنم شاه را پیشکش
برآمیخته خیل چین با حبش
به منزل رسانده ره انجام را
گرو برده هم صبح و هم شام را
در آن وحشت آباد فترت پذیر
شده دولت شه مرا دستگیر
گوهر جوی را تیشه بر کان رسید
جگر خوردن دل به پایان رسید
چو زرین سراپردهٔ آفتاب
به خر پشتهٔ کوه برزد طناب
من شب نیاسوده برخاستم
به آسودگی بزمی آراستم
سریری به آیین سلطانیان
زدم بر سر کوی روحانیان
بساطی کشیدم به ترتیب نو
براو کردم اندیشه را پیش رو
می‌و نقل و ریحان مرا همنفس
زبان و ضمیر و سخن بود و بس
سرم چون ز می تاب مستی گرفت
سخن با سخاهم نشستی گرفت
در آمد به غریدن ابر بلند
فرو ریخت گوهر به گوهرپسند
دلم آتش و طالعم شیر بود
زبانم در آن شغل شمشیر بود
دو جا مرد را بود باید دلیر
یکی نزد آتش یکی نزد شیر
مگر آتش و شیر هم گوهرند
که از دام و دد هر چه باشد خورند
چو بر دست من داد نیک اختری
دف زهره و دفتر مشتری
گه از لطف بر ساختم زیوری
گه از گنج حکمت گشادم دری
جهانی به گوهر برانباشتم
که چون شاه گوهر خری داشتم
دگر باره برکان گشادم کمین
برانداختم مغز گنج از زمین
به دعوی دروغی نباید نمود
زر و آتش اینک توان آزمود
شرفنامه را تازه کردم نورد
سپیداب را ساختم لاجورد
دگر باره این نظم چینی طراز
ببین تا کجا می‌کند ترکتاز
به اول چه کشتم به آخر چه رست
شکسته چنین کرد باید درست
بسی سالها شد که گوهر پرست
نیاورد از اینگونه گوهر به دست
فروشندهٔ گوهر آمد پدید
متاع از فروشنده باید خرید
چه فرمود شه باغی آراستن
سمن کشتن و سرو پیراستن
به سرسبزی شاه روشن ضمیر
به نیروی فرهنگ فرمان پذیر
یکی سرو پیراستم در چمن
که بر یاد او می‌خورد انجمن
سخن زین نمط هر چه دارد نوی
بدین شیوهٔ نو کند پیروی
دلی باید اندیشه را تیز و تند
برش بر نیاید ز شمشیر کند
سخن گفتن آسان بر آن کس برد
که نظم تهیش از سخن بس بود
کسی کو جواهر برآرد ز سنگ
به دشواری آرد سخن را به چنگ
غلط کاری این خیالات نغز
برآورد جوش دلم را به مغز
ز گرمی سرم را پر از دود کرد
ز خشگی تنم را نمک سود کرد
به ترتیب این بکر شوهر فریب
مرا صابری باد و شه را شکیب
سخن بین کجا بارگه می‌زند
چه می‌گویم او خود چه ره می‌زند
ندانم که این جادوئیهای چست
چگونه درین بابلی چاه رست
که آموخت این زهره را زیر زند
که سازد نواهای هاروت بند
بدین سحر کو آب زردشت برد
بسا زند را کاتش زنده مرد
کجا قطره تا در به دریا برد
خرد آرد و زین بصرهٔ خرما برد
من آن ابرم این طرف شش طاق را
که آب از جگر بخشم آفاق را
همه چون گیا جرعه خواران من
ز من سبز و تشنه به باران من
چو سایه که هنجار دارد ز نور
وزو دارد آمیزش خویش دور
ز من گر چه شوریده شد خوابشان
هم از فیض جوی منست آبشان
همه صرف خواران صرف منند
قباله نویسان حرف منند
من ادرار این فیض از آن یافتم
که روی از دگر چشمه‌ها تافتم
به خلوت زدودم ز پولاد زنگ
که مینا پذیرد ز یاقوت رنگ
چو من کردم آیینه را تابناک
پذیرندهٔ پاک شد جای پاک
نخواندی که از صقل چینی حصار
چگونه ستد رومیان را نگار
چو خواهی که بر گنج یابی کلید
نباید عنان از ریاضت کشید
مثل زد در این آنکه فرزانه بود
که برناید از هیچ ویرانه دود
بسا خواب کاول بود هولناک
نشاط آورد چون شود روز پاک
بسا چیز کو دردل آرد هراس
سرانجام از آن کرد باید سپاس
جهان پر شد از دعوی انگیختن
برین نطع ترسم ز خون ریختن
چو باران فراوان بود در تموز
هوا سرد گردد چو بردالعجوز
چو باران هوا تر نماید ز آب
نسوزاند آن چرک را آفتاب
چو بر عادت خود درآید خریف
هوا دور باشد ز باد لطیف
وبا خیزد از تری آب و ابر
که باشد نفس را گذرگه سطبر
بباید یکی آتش افروختن
برو صندل و عود و گل سوختن
من آن عود سوزم که در بزم شاه
ندارم جز این یک وثیقت نگاه
خدای از پی بندگیم آفرید
بجز بندگی ناید از من پدید
به نیک و به بد مرد آموزگار
نپیچد سر از گردش روزگار
بهرچش رسد سازگاری کند
فلک برستیزنده خواری کند
ندارد جهان خوی سازندگان
نسازد نوا با نوازندگان
چو ابریشمی بسته بیند بساز
کند دست خود بر بریدن دراز
دو کرم است کان در بریشم کشی
کند دعوی آبی و آتشی
یکی کارگاه بریشم تند
یکی کاروان بریشم زند
دو باشد مگس انگبین خانه را
فریبنده چون شمع پروانه را
کند یک مگس مایهٔ خورد و خفت
به دزدی خورد دیگری در نهفت
یکی زان مگس که انگبین گر بود
به از صد مگس که انگبین خور بود
از آن پیش کارد شبیخون شتاب
چو دراج در ده صلای کباب
ز حرصی چه باید طلب کرد کام
که گه سوخته داردت گاه خام
اگر جوش‌گیری بسوزی ز درد
و گر بر نجوشی شوی خام و سرد
سپهر اژدهائیست با هفت سر
به زخمی کی اندازد از مه سپر
درین طشت غربالی آبگون
تو غربال خاکی فلک طشت خون
گر او با تو چون طشت شد آبریز
تو با او چو غربال شو خاک بیز
کجا خاکدان باشد و آبگیر
ز غربال و طشتی بود ناگزیر
فسونگر خم است این خم نیلگون
که صد گونه رنگ آید از وی برون
اگر جادوئی بر خمی شد سوار
خمی بین برو جادوان صد هزار
حساب فلک را رها کن ز دست
که پستی بلند و بلندیست پست
گهی زیر ماگاه بالای ماست
اگر زیر و بالاش خوانی رواست
درین پرده با آسمان جنگ نیست
که این پرده با کس هماهنگ نیست
چه بازیچه کین چرخ بازیچه رنگ
نبازد در این چار دیوار تنگ
کسی را که گردن برآرد بلند
همش باز در گردن آرد کمند
چو روباه سرخ ار کلاهش دهد
بخورد سگان سپاهش دهد
درین چار سو چند سازیم جای
شکم چارسو کرده چون چارپای
سرآنگاه بر چار بالش نهیم
کزین کنده چاربالش رهیم
رباطی دو در دارد این دیر خاک
دری در گریوه دری در مغاک
نیامد کسی زان در اینجا فراز
کزین در برونش نکردند باز
فسرده کسی کو درین چاه بست
چو برف اندر افتاد و چون یخ ببست
خنک برق کوجان به گرمی سپرد
به یک لحظه زاد و به یک لحظه مرد
نه افسرده شمعی که چون برفروخت
شبی چند جان کند و آنگاه سوخت
کسیرا که کشتی نباشد درست
شناور شدن واجب آید نخست
نبینی که ماهی به دریای ژرف
نیندیشد از هیچ باران و برف
شتابنده را اسب صحرا خرام
یرق داده به زآن که باشد جمام
جهان آن جهان شد که از مکر و فن
گه آب تو ریزد گهی خون من
سپهر آن سپهرست کز داغ و درد
گه از رق کند رنگ ما گاه زرد
درین ره کسی پرده داند نواخت
که هنجار این ره تواند شناخت
به رهبر توان راه بردن بسر
سر راه دارم کجا راهبر
چنان وقت وقت آیدم مرگ پیش
که امید بردارم از عمر خویش
دگر باره غفلت سپاه آورد
سرم بر سر خوابگاه آورد
خیالی به خوابی به در می‌برم
به افسانه عمری به سر می‌برم
به این پر کجا بر توانم پرید
به پائی چنین در چه دانم رسید
بدین چار سوی مخالف روان
نیم رسته گر پیرم و گر جوان
اگر وقع پیران درآرم به کار
جدا مانم از مردم روزگار
وگر با چنین تن جوانی کنم
به جان کسان زندگانی کنم
همان به که با هر کهن تازه‌ای
نمایم بقدر وی اندازه‌ای
مگر تارها کردن این بند را
نیازارم این همرهی چند را
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۳۰ - خردنامه ارسطو
چنین بود در نامهٔ رهنمای
از آن پس که بود آفرین خدای
که شاها به دانش دل آباددار
ز بی دانشان دور شو یاد دار
دری را که بندش بود ناپدید
ز دانا توان بازجستن کلید
بهر دولتی کاوری در شمار
سجودی بکن پیش پروردگار
به پیروزی خود قوی دل مباش
ز ترس خدا هیچ غافل مباش
خدا ترس را کارساز است بخت
بود ناخدا ترس را کار سخت
بهر جا که باشی تنومند و شاد
سپندی به آتش فکن بامداد
مباش ایمن از دیدن چشم بد
نه از چشم بد بلکه از چشم خود
چنین زد مثل مرد گوهر شناس
که گر خوبی از خویشتن در هراس
ز بار آن درختی نیابد گزند
که از خاک سربرنیارد بلند
دو شاخه گشایان نخجیرگاه
به فحلان نخجیر یابند راه
سبق برد خود را تک آهسته‌دار
حسد را به خود راه بربسته دار
حسد مرد را دل به درد آورد
میان دو آزاده گرد آورد
به کینه مبر هیچکس را ز جای
چو از جای بردی درآرش ز پای
گرت با کسی هست کین کهن
نژادش مکن یکسر از بیخ و بن
مخواه از کسی کین آبای او
نظر بیش کن در محابای او
ز خورشید تا سایه موئی بود
که این روشن آن تیره روئی بود
ز خرما به دستی بود تا بخار
که این گل‌شکر باشد آن ناگوار
صد گرچه همسایه شد با نهنگ
در تاج دارد نه شمشیر جنگ
برادر به جرم برادر مگیر
که بس فرق باشد ز خون تا بشیر
مزن در کس از بهر کس نیش را
به پای خود آویز هر میش را
چو آمرزش ایزدی بایدت
نباید که رسم بدی آیدت
بدان را بد آید ز چرخ کبود
به نیکان همه نیکی آید فرود
مکن جز به نیکی گرایندگی
که در نیکنامی است پایندگی
منه بر دل نیکنامان غبار
که بدنامی آرد سرانجام کار
مکن کار بد گوهران را بلند
که پروردن گرگت آرد گزند
میامیز در هیچ بد گوهری
مده کیمیائی به خاکستری
چو بد گوهری سربرآرد زمرد
کند گوهر سرخ را روی زرد
زدن با خداوند فرهنگ رای
به فرهنگ باشد تو را رهنمای
چو سود درم بیش خواهی نه کم
مزن رای با مردم بی درم
کشش جستن از مردم سست کوش
جواهر خری باشد از جو فروش
همه جنسی از گور و گاو و پلنگ
به جنسیت آرند شادی به چنگ
چو در پرده ناجنس باشد همال
ز تهمت بسی نقش بندد خیال
دو آیینه را چون بهم برنهی
شود هر دو از عاریتها تهی
مشو با زبون افکنان گاو دل
که مانی در اندوه چون خر به گل
جوانمردی شیر با آدمی
ز مردم رمی دان نه از مردمی
بر آنکس که با سخت روئی بود
درشتی به از نرم خوئی بود
ستیزنده را چون بود سخت کار
به نرمی طلب کن به سختی بدار
سر خصم چون گردد از فتنه پر
به چربی بیاور به تیزی ببر
چو افتی میان دو بدخواه خام
پراکنده‌شان کن لگام از لگام
درافکن به‌هم‌گرگ را با پلنگ
تو بر آرد را از میان دو سنگ
کسی را که باشد ز دهقان و شاه
به اندازهٔ پایهٔ نه پایگاه
بسوی توانا توانا فرست
به دانا هم از جنس دانا فرست
فرستاده را چون بود چاره ساز
به اندرز کردن نباشد نیاز
به جائی که آهن درآید به زنگ
به زر داد آهن برآور ز سنگ
خزینه ز بهر زر آکندنست
زر از بهر دشمن پراکندنست
به چربی توان پای روباه بست
به حلوا دهد طفل چیزی زدست
چو مطرب به سور کسان شادباش
زبنده خود ارسروری آزاد باش
میارای خود را چو ریحان باغ
به دست کسان خوبتر شد چراغ
خزینه که با توست بر توست بار
چو دادی به دادن شوی رستگار
زر آن آتشی کاکندنیست
شراریست کز خود پراکندنیست
مگو کز ز رو صاحب زر که به
گره بدتر از بند و بند از گره
چنین گفت با آتش آتش پرست
که از ما که بهتر به جائی که هست
بگفت آتش ار خواهی آموختن
تو را کشت باید مرا سوختن
فراخ آستین شو کزین سبز شاخ
فتد میوه در آستین فراخ
ز سیری مباش آنچنان شاد کام
که از هیضهٔ زهری درافتد به جام
به گنجینهٔ مفلسی راه برد
بیفتاد و از شادمانی بمرد
همان تشنهٔ گرم را آب سرد
پیاپی نشاید به یکباره خورد
به هر منزلی کاوری تاختن
نشاید درو خوابگه ساختن
مخور آب نا آزموده نخست
به دیگر دهانی کن آن بازجست
نه آن میوه‌ای کو غریب آیدت
کزو ناتوانی نصیب آیدت
به وقت خورش هر که باشد طبیب
بپرهیزد از خوردهای غریب
بر آن ره که نارفته باشد کسی
مرو گرچه همراه داری بسی
رهی کو بود دور از اندیشه پاک
به از راه نزدیک اندیشناک
گرانباری مال چندان مجوی
که افتد به لشگرگهت گفتگوی
زهر غارت و مال کاری به دست
به درویش ده هر یک از هر چه هست
نهانی بخواهندگان چیز ده
که خشنودی ایزد از چیز به
دهش کز نظرها نهانی بود
حصار بد آسمانی بود
سپه را به اندازه ده پایگاه
مده بیشتر مالی از خرج راه
شکم بنده را چون شکم گشت سیر
کند بد دلی گر چه باشد دلیر
نه سیری چنان ده که گردند مست
نه بگذارشان از خورش تنگدست
چنان زی که هنگام سختی و ناز
بود لشگر از جزتوئی بی نیاز
به روزی دو نوبت برآرای خوان
سران سپه را یکایک بخوان
مخور باده در هیچ بیگانه بوم
تن آسان مشو تا نباشی به روم
بروشنترین کس ودیعت سپار
که از آب روشن نیاید غبار
چو روشن‌ترست آفتاب از گروه
امانت بدو داد دریا و کوه
اگر مقبلی مقبلانرا شناس
که اقبال را دارد اقبال پاس
مده مدبران را بر خویش راه
که انگور از انگور گردد سیاه
وفا خصلت مادر آورد توست
مگر از سرشتی که بود از نخست
چو مردم بگرداند آیین و حال
بگردد بر او سکهٔ ملک و مال
ز خوی قدیمی نشاید گذشت
که نتوان به خوی دگر بازگشت
منه خوی اصلی چو فرزانگان
مشو پیرو خوی بیگانگان
پیاده که اوراست آیین شود
نگونسار گردد چو فرزین شود
اگر صاحب اقبال بینی کسی
نبینم که با او بکوشی بسی
به هر گردشی با سپهر بلند
ستیزه مبر تا نیابی گزند
بنه دل به هرچ آورد روزگار
مگردان سراز پند آموزگار
اگر نازی از دولت آید پدید
سر از ناز دولت نباید کشید
بنازی که دولت نماید مرنج
که در ناز دولت بود کان گنج
چو هنگام ناز تو آید فراز
کشد دولت آنروز نیز از تو ناز
صدف زان همه تن شدست استخوان
که مغزی چو در دارد اندرمیان
ازان سخت شد کان گوهر چو سنگ
که ناید گهر جز به سختی به چنگ
به سختی در اختر مشو بدگمان
که فرخ‌تر آید زمان تا زمان
ز پیروزه گون گنبد انده مدار
که پیروز باشد سرانجام کار
مشو ناامید ارشود کار سخت
دل خود قوی کن به نیروی بخت
بر انداز سنگی به بالا دلیر
دگرگون بود کار کاید به زیر
رها کن ستم را به یکبارگی
که کم عمری آرد ستمکارگی
شه از داد خود گر پشیمان شود
ولایت ز بیداد ویران شود
تو را ایزد از بهر عدل آفرید
ستم ناید از شاه عادل پدید
نکوی رای چون رای را بد کند
چنان دان که بد در حق خود کند
چو گردد جهان گاهگاه از نورد
به گرمای گرم و به سرمای سرد
در آن گرم و سردی سلامت مجوی
که گرداند از عادت خویش روی
چنان به که هر فصلی از فصل سال
به خاصیت خود نماید خصال
ربیع از ربیعی نماید سرشت
تموز از تموز آورد سرنبشت
چو هرچ او بگردد ز ترتیب کار
بگردد بر او گردش روزگار
بجای تو گر بد کند ناکسی
تو نیز ارکنی نیکوی با کسی
همانرا همین را فراموش کن
زبان از بدو نیک خاموش کن
مژه در نخفتن چو الماس دار
به بیداری آفاق را پاس دار
چنین زد مثل کاردان بزرگ
که پاس شبانست پابند گرگ
چو یابی توانائیی در سرشت
مزن خنده کانجا بود خنده زشت
وگر ناتوانی درآید به کار
مکن عاجزی برکسی آشکار
لب از خندهٔ خرمی درمبند
غمین باش پنهان و پیدا بخند
به هر جا که حربی فراز آیدت
به حرب آزمایان نیاز آیدت
هزیمت پدیر از دگر حربگاه
نباید که یابد درآن حرب راه
گریزنده چون ره به دست آورد
به کوشندگان درشکست آورد
چو خواهی که باشد ظفر یار تو
ظفر دیده باید سپهدارتو
به فرخ رکابان فیروزمند
عنان عزیمت برآور بلند
به هرچ آری از نیک و از بد بجای
بد از خویشتن بین و نیک از خدای
چو این نامه نامور شد تمام
به شه داد و شه گشت ازو شادکام
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۳۶ - رسیدن اسکندر به حد شمال و بستن سد یاجوج
مغنی دل تنگ را چاره نیست
بجز سازکان هست و بیغاره نیست
دماغ مرا کز غم آمد به جوش
به ابریشم ساز کن حلقه گوش
چو در خانه خویش رفت آفتاب
ز گرمی شد اندام شیران کباب
تبشهای باحوری از دستبرد
ز روی هوا چرک تری سترد
گیا دانه بگشاد و نبوشت برگ
بلاله ستان اندر افتاد مرگ
بجوشید در کوه و صحرا بخار
شکر خنده زد میوه بر میوده‌دار
ز هامون سوی کوه شد عندلیب
به غربت همی گفت چیزی غریب
به گوش اندرش از هوای تموز
نوای چکاوک نیامد هنوز
درفشنده خورشید گردون نورد
ز باد خزان نیش عقرب نخورد
شب و روز می‌گشت در چین و زنگ
به دود افکنی طشت آتش به چنگ
چو شیران درید از سردست زور
گهی ساق گاو و گهی سم گور
در ایام با حور و گرمای گرم
که از تاب خورشید شد سنگ نرم
سکندر ز چین رای خرخیز کرد
در خواب را تنگ دهلیز کرد
رها کرد خاقان چین را به جای
دگر باره سوی سفر کرد رای
بسی گنج در پیش خاقان کشید
وز آنجا سپه در بیابان کشید
فرو کوفت بر کوس دولت دوال
ز مشرق درآمد به حد شمال
بیابان و ریگ روان دید و بس
نه پرنده دروی نه جنبنده کس
بسی رفت و کس در بیابان ندید
همان راه را نیز پایان ندید
زمین دید رخشان و از رخنه دور
درو ریگ رخشنده مانند نور
به شه گفت رهبر که این ریگ پاک
همه نقره شد نقرهٔ تابناک
به اندازه بردار ازین راه گنج
نه چندان که محمل کش آید به رنج
به لشگر مگوور نه از عشق سیم
گران‌بار گردند و یابند بیم
همه بارشه بود پر زر ناب
بدان نقره نامد دلش را شتاب
ولیک آرزو درمنش کار کرد
ازو اشتری چند را بار کرد
بدان راه می‌رفت چون باد تیز
هوا را ندید از زمین گرد خیز
به یک هفته ننشست بر جامه گرد
که از نقره بود آن زمین را نورد
تو گفتی که شد خاک و آبش دونیم
یکی نیمه سیماب و یک نیمه سیم
نه در سیمش آرام شایست کرد
نه سیماب را نیز شایست خورد
ز سودای ره کان نه کم درد بود
سوادی بدان سیم در خورد بود
کجا چشمه‌ای بود مانند نوش
در آن آب سیماب را بود جوش
چو شورش نبودی در آب زلال
ز سیماب کس را نبودی ملال
بخوردندی آن آبها را دلیر
که آب از زبر بود و سیماب زیر
چو شورش در آب آمدی پیش و پس
نخوردندی آن آب را هیچ‌کس
وگر خوردی از راه غفلت کسی
نماندی درو زندگانی بسی
بفرمود شه تا چو رای آورند
در آن آب دانش به جای آورند
چنان برکشند آب را زابگیر
که ساکن بود آب جنبش پذیر
بدین‌گونه یک ماه رفتند راه
بسی مردم از تشنگی شد تباه
رسیدند از آن مفرش سیم سود
به خاکی کزاو بودشان زاد بود
نهادند برخاک رخسار پاک
که خاکی نیاساید الا به خاک
پدید آمد آرامگاهی زدور
چنان کز شب تیزه تابنده هور
بر افراخته طاقی از تیغ کوه
که از دیدنش در دل آمد شکوه
به بالای آن طاق پیروزه رنگ
کشیده کمر کوهی از خاره سنگ
گروهی بر آن کوه دین پروران
مسلمان و فارغ ز پیغمبران
به الهام یزدان ز روی قیاس
در احوال خود گشته یزدان شناس
چو دیدند سیمای اسکندری
پذیرا شدندش به پیغمبری
به تعلیم او خاطر آراستند
وزو دانش و داد درخواستند
سکندر برایشان در دین گشاد
بجز دین و دانش بسی چیز داد
چو دیدند شاهی چنان چاره ساز
به چاره گری در گشادند باز
که شفقت برای داور دستگیر
براین زیر دستان فرمان پذیر
پس این گریوه در این سنگلاخ
یکی دشت بینی چو دریا فراخ
گروهی در آن دشت یاجوج نام
چو ما آدمی زاده و دیو فام
چو دیوان آهن دل الماس چنگ
چو گرگان بد گوهر آشفته رنگ
رسیده ز سر تا قدم مویشان
نبینی نشانی تو از رویشان
به چنگال و دندان همه چون دده
به خون ریختن چنگ و دندان زده
بگیرند هنگام تک باد را
به ناخن بسنبند پولاد را
همه در خرام و خورش ناسپاس
نه بینی در ایشان کس ایزد شناس
زهر طعمه‌ای کان بود جستنی
طعامی ندارند جز رستنی
ندارند جز خواب و جز خورد کار
نمیرد یکی تا نزاید هزار
گیائیست آنجا زمین خیزشان
چو بلبل بود دانه تیزشان
از آن هر شبان روز بهری خورند
همانجا بخسبند و درنگذرند
چو بر آفتاب افکند ماه جرم
بجوشنده برخود به کردار کرم
خورند آنچه یابند بی ترس و بیم
بدین گونه تا ماه گردد دو نیم
چو گیرد گمی ماه ناکاسته
شره گردد از جمله برخاسته
فتد سال تا سال از ابر سیاه
ستمکاره تنینی آن جایگاه
به اندازه آنک در دشت و کوه
از او سیر کردند چندان گروه
به امید آن کوه دریا ستیز
که اندازدش ابر سیلاب ریز
چو آواز تندر خروش آورند
زمین را ز دوزخ به جوش آورند
ز سرمستی خون آن اژدها
کنند آب و دانه یکی مه رها
دگر خوردشان نیست جز بیخ و برگ
نباشند بیمار تا روز مرگ
چو میرد از ایشان یکی آن گروه
خورندش همانسان در آن دشت و کوه
نه مردار ماند در آن خاک شور
نه کس مرده‌ای نیز بیند نه گور
جز این یک هنر نیست کان آب و خاک
ز مردار دورست و از مرده پاک
بهر مدت آرند بر ما شتاب
کنند آشیانهای ما را خراب
ز ما گوسپندان به غارت برند
خورشهای ما هر چه باشد خورند
ز گرگ آن چنان کم گریزد گله
کزان گرگساران سگ مشغله
چو درما به کشتن ستیز آورند
بکوشند و بر ما گریز آورند
گریزیم از ایشان بر این کوه سخت
به کردار پرندگان بر درخت
ندارند پائی چنان آن گروه
که ما را درارند از آن تیغ کوه
به دفع چنان سخت پتیاره‌ای
ثوابت بود گر کنی چاره‌ای
چو بشنید شه حکم یا جوج را
که پیل افکند هر یکی عوج را
بدان گونه سدی ز پولاد بست
که تا رستخیزش نباشد شکست
چو طالع نمود آن بلند اختری
که شد ساخته سد اسکندری
از آن مرحله سوی شهری شتافت
که بسیار کس جست و آن را نیافت
دگر باره در کار عالم روی
روان شد سراپردهٔ خسروی
بر آن کار چون مدتی برگذشت
بتازید یک ماه بر کوه و دشت
پدید آمد آراسته منزلی
که از دیدنش تازه شد هر دلی
جهاندار با ره بسیچان خویش
ره آورد چشم از ره آورد پیش
دگرگونه دید آن زمین را سرشت
هم آب روان دید هم کار و کشت
همه راه بر باغ و دیوار نی
گله در گله کس نگهدارنی
ز لشگر یکی دست برزد فراخ
کزان میوه‌ای برگشاید ز شاخ
نچیده یکی میوه‌تر هنوز
ز خشکی تنش چون کمان گشت کوز
سواری دگر گوسپندی گرفت
تبش کرد و زان کار بندی گرفت
سکندر چو زین عبرت آگاه گشت
ز خشک و ترش دست کوتاه گشت
بفرمود تا هر که بود از سپاه
ز باغ کسان دست دارد نگاه
چو لختی گراینده شد در شتاب
گذر کرد از آن سبزه و جوی آب
پدیدار شد شهری آراسته
چو فردوسی از نعمت و خواسته
چو آمد به دروازه شهر تنگ
ندیدش دری زآهن و چوب و سنگ
در آن شهر شد باتنی چند پیر
همه غایت اندیش و عبرت پذیر
دکانها بسی یافت آراسته
درو قفل از جمله برخاسته
مقیمان آن شهر مردم نواز
به پیش آمدندش به صد عذر باز
فرود آوریدندش از ره به کاخ
به کاخی چو مینوی مینا فراخ
بسی خوان نعمت برآراستند
نهادند و خود پیش برخاستند
پرستش نمودند با صد نیاز
زهی میزبانان مهمان نواز
چو پذرفت شه نزلشان را به مهر
بدان خوب چهران برافروخت چهر
بپرسیدشان کاین چنین بی هراس
چرائید و خود را ندارید پاس
بدین ایمنی چون زیبد از گزند
که بر در ندارد کسی قفل و بند
همان باغبان نیست در باغ کس
رمه نیز چوپان ندارد ز پس
شبانی نه و صد هزاران گله
گله کرده بر کوه و صحرا یله
چگونست و این ناحفاظی ز چیست
حفاظ شما را تولا به کیست
بزرگان آن داد پرور دیار
دعا تازه کردند بر شهریار
که آن کس که بر فرقت افسر نهاد
بقای تو بر قدر افسر دهاد
خدا باد در کارها یاورت
هنر سکه نام نام آورت
چو پرسیدی از حال ما نیک و بد
بگوئیم شه را همه حال خود
چنان دان حقیقت که ما این گروه
که هستیم ساکن درین دشت و کوه
گروهی ضعیفان دین پروریم
سرموئی از راستی نگذریم
نداریم بر پردهٔ کج بسیچ
بجز راست بازی ندانیم هیچ
در کجروی برجهان بسته‌ایم
ز دنیا بدین راستی رسته‌ایم
دروغی نگوئیم در هیچ باب
به شب باژگونه نبینیم خواب
نپرسیم چیزی کزو سود نیست
که یزدان از آن کار خشنود نیست
پذیریم هرچ آن خدائی بود
خصومت خدای آزمائی بود
نکوشیم با کردهٔ کردگار
پرستنده را با خصومت چکار
چو عاجز بود یار یاری کنیم
چو سختی رسد بردباری کنیم
گر از ما کسی را زیانی رسد
وزان رخنه ما را نشانی رسد
بر آریمش از کیسه خویش کام
به سرمایه خود کنیمش تمام
ندارد ز ما کس زکس مال بیش
همه راست قسمیم در مال خویش
شماریم خود را همه همسران
نخندیم بر گریه دیگران
ز دزدان نداریم هرگز هراس
نه در شهر شحنه نه در کوی پاس
ز دیگر کسان ما ندزدیم چیز
ز ما دیگران هم ندزدند نیز
نداریم در خانها قفل و بند
نگهبان نه با گاو و با گوسفند
خدا کرد خردان ما را بزرگ
ستوران ما فارغ از شیر و گرگ
اگر گرگ بر میش ما دم زند
هلاکش در آن حال بر هم زند
گر از کشت ماکس برد خوشه‌ای
رسد بر دلش تیری از گوشه‌ای
بکاریم دانه گه کشت و کار
سپاریم کشته به پروردگار
نگردیم بر گرد گاورس و جو
مگر بعد شش مه که باشد درو
به ما از آنچه بر جای خود می‌رسد
یکی دانه را هفتصد می‌رسد
چنین گریکی کارو گر صد کنیم
توکل بر ایزد نه بر خود کنیم
نگهدار ما هست یزدان و بس
به یزدان پناهیم و دیگر به کس
سخن چینی از کس نیاموختیم
ز عیب کسان دیده بر دوختیم
گر از ما کسی را رسد داوری
کنیمش سوی مصلحت یاوری
نباشیم کس را به بد رهنمون
نجوئیم فتنه نریزیم خون
به غم‌خواری یکدگر غم خوریم
به شادی همان یار یکدیگریم
فریب زر و سیم را در شمار
نباریم و ناید کسی را به کار
نداریم خوردی یک از یک دریغ
نخواهیم جو سنگی از کس به تیغ
دد و دام را نیست از ما گریز
نه ما را برآزار ایشان ستیز
به وقت نیاز آهو و غرم و گور
ز درها در آیند ما را به زور
از آن جمله چون در شکار آوریم
به مقدار حاجت بکار آوریم
دگرها که باشیم از آن بی‌نیاز
نداریمشان از در و دشت باز
نه بسیار خواریم چون گاو و خر
نه لب نیز بر بسته ازخشک و تر
خوریم آن‌قدر مایه از گرم و سرد
که چندان دیگر توانیم خورد
ز ما در جوانی نمیرد کسی
مگر پیر کو عمر دارد بسی
چومیرد کسی دل نداریم تنگ
که درمان آن درد ناید به چنگ
پس کس نگوئیم چیزی نهفت
که در پیش رویش نیاریم گفت
تجسس نسازیم کاین کس چه کرد
فغان بر نیاوریم کان را که خورد
بهرسان که ما را رسد خوب و زشت
سر خود نتابیم از آن سرنوشت
بهرچ آفریننده کردست راست
نگوئیم کین چون و آن از کجاست
کسی گیرد از خلق با ما قرار
که باشد چو ما پاک و پرهیزگار
چو از سیرت ما دگرگون شود
ز پرگار ما زود بیرون شود
سکندر چو دید آن چنان رسم و راه
فرو ماند سرگشته بر جایگاه
کز آن خوبتر قصه نشنیده بود
نه در نامه خسروان دیده بود
به دل گفت ازین رازهای شگفت
اگر زیرکی پند باید گرفت
نخواهم دگر در جهان تاختن
به هر صید گه دامی انداختن
مرا بس شد از هر چه اندوختم
حسابی کزین مردم آموختم
همانا که پیش جهان آزمای
جهان هست ازین نیک‌مردان بجای
بدیشان گرفتست عالم شکوه
که اوتاد عالم شدند این گروه
اگر سیرت اینست ما برچه‌ایم
وگر مردم اینند پس ما که‌ایم
فرستادن ما به دریا و دشت
بدان بود تا باید اینجا گذشت
مگر سیرگردم ز خوی ددان
در آموزم آیین این بخردان
گر این قوم را پیش ازین دیدمی
به گرد جهان بر نگردیدمی
به کنجی در از کوه بنشستمی
به ایزد پرستی میان بستمی
ازین رسم نگذشتی آیین من
جز این دین نبودی دگر دین من
چو دید آن چنان دین و دین پروری
نکرد از بنه یاد پیغمبری
چو در حق خود دیدشان حق شناس
درود و درم دادشان بی‌قیاس
از آن مملکت شادمان بازگشت
روان کرد لشگر چو دریا به دشت
زرنگین علمهای دیبای روم
وشی پوش گشته همه مرز و بوم
بهر کوه و بیشه ز شاخ و ز شخ
پراکنده لشگر چومور و ملخ
بهرجا که او تاختی بارگی
رهاندی بسی کس ز بیچارگی
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۳۸ - وصیت نامه اسکندر
مغنی توئی مرغ ساعت شناس
بگو تا ز شب چندی رفتست پاس
چو دیر آمد آواز مرغان به گوش
از آن مرغ سغدی برآور خروش
چو باد خزانی درآمد به دشت
دگرگونه شد باغ را سرگذشت
از آن باد برباد شد رخت باغ
فرو مرد بر دست گلها چراغ
زراندود شد سبزهٔ جویبار
ریاحین فرو ریخت از برگ و بار
درختان ز شاخ آتش افروختند
ورقهای رنگین بر او سوختند
به بازار دهقان درآمد شکست
نگهبان گلبن در باغ بست
فسرده شد آن آبهای روان
که آمد سوی برکهٔ خسروان
نه خرم بود باغ بی‌برگ و آب
درافکنده دیوار گشته خراب
بجای می و ساقی و نوش و ناز
دد و دام کرده بدو ترکتاز
گرفته زبان مرغ گوینده را
خسک بر گذر باد پوینده را
تماشا روان باغ بگذاشته
مغان از چمن رخت برداشته
به سوهان زده سبلت آفتاب
چو سوهان پر از چین شده روی آب
تهی مانده باغ از رخ دلکشان
نه از بلبل آوا نه از گل نشان
زده خار بر هر گلی داغها
نوائی و برگی نه در باغها
به هنگام آن برگ ریزان سخت
فرو پژمرید آن کیانی درخت
سکندر سهی سرو شاهنشهی
شد از رنج پر، وز سلامت تهی
دمه سرد و شه بادم سرد بود
جهانگرد را با جهان گرد بود
چو بنیاد دولت به سستی رسید
توانا به ناتندرستی رسید
شکسته شد آن مرغ را پر و بال
که جولان زدی در جهان ماه وسال
به پژمرد لاله بیفتاد سرو
به چنگال شاهین تبه شد تذرو
طبیبان لشگر بزرگان شهر
نشستند برگرد سالار دهر
مداوای بیماری انگیختند
ز هر گونه شربت برآمیختند
ز قاروره و نبض جستند راز
نشیننده را رفتن آمد فراز
طبیب ارچه داند مداوا نمود
چو مدت نماند از مداوا چه سود
پژوهش کنان چاره جستند باز
نیامد به کف عمر گم گشته باز
به چاره‌گری نامد آن در به چنگ
که پوینده یابد زمانی درنگ
چووقت رحیل آید از رنج و درد
زمانه برآرد بهانه به مرد
چنان افشرد روزگارش گلو
که بر مرگ خویش آیدش آرزو
سگالش بسی شد در آن رنج و تاب
نیفتاد از آن جمله رایی صواب
چراغی که مرگش کند دردمند
هم از روغن خویش یابد گزند
هر آن میوه‌ای کو بود دردناک
هم از جنبش خود درافتد به خاک
پزشکی که او چاره جان کند
چو درمانده بیند چه درمان کند
شناسندهٔ حرف نه تخت نیل
حساب فلک راند بر تخت و میل
رخ طالع اصل بی نور یافت
نظرهای سعدان ازاو دور یافت
ندید از مدارای هیچ اختری
در آزرم هیلاج یاریگری
چو دید اختران را دل اندر هراس
هراسنده شد مرد اخترشناس
چو اسکندر آیینه در پیش داشت
نظر در تنومندی خویش داشت
تنی دید چون موی بگداخته
گریزنده جانی به لب تاخته
نه در طبع نیرو نه در تن توان
خمیده شده زاد سرو جوان
چو شمع از جدا گشتن جان و تن
به صد دیده بگریست بر خویشتن
طلب کرد یاران دمساز را
به صحرا نهاد از دل آن راز را
که کشتی درآمد به گرداب تنگ
دهن باز کرد آن دمنده نهنگ
خروش رحیل آمد از کوچگاه
به نخجیر خواهد شدن مهد شاه
فلک پیش ازین برمن آسوده گشت
به آسایشم داشت بر کوه و دشت
به کینه کند درمن اکنون نگاه
همان مهربانی شد از مهر و ماه
چنان بر من آشفته شد روزگار
که ره ناورم سوی سامان کار
چه تدبیر سازم که چرخ بلند
کلاه مرا در سر آرد کمند
کجا خازن لشگر و گنج من
به رشوت مگر کم کند رنج من
کجا لشگرم تا به شمشیر تیز
دهند این تبش را ز جانم گریز
سکندر منم خسرو دیو بند
خداوند شمشیر و تخت بلند
کمر بسته و تیغ برداشته
یکی گوش ناسفته نگذاشته
به طوفان شمشیر زهر آب خورد
زدریای قلزم برآورده گرد
بسی خرد را کرده از خود بزرگ
بسی گوسفندان رهانده ز گرگ
شکسته بسی را بهم بسته‌ام
بسی بسته را نیز بشکسته‌ام
ستم را به شفقت بدل کرده نیز
بسا مشکلی را که حل کرده نیز
ز قنوج تا قلزم و قیروان
چو میغی روان بود تیغم روان
چو مرگ آمد آن تیغ زنجیر شد
نه زنجیر دام گلوگیر شد
نبشتم بسی کوه و دریا و دشت
کز آنسان کسی در نداند نبشت
به دارای دولت سرافراختم
ز دارا به دولت سرانداختم
زدم گردن فور قتال را
گرفتم به چین جای چیپال را
ز قابیل و هابیل کین خواستم
ز ناسک به منسک زه آراستم
فرو شستم از ملک رسم مجوس
برآوردم آتش ز دریای روس
شدم بر سر تخت جمشید وار
ز گنج فریدون گشادم حصار
برانداختم دخمه عاد را
گشادم در قصر شداد را
سراندیب را کار برهم زدم
قدم بر قدمگاه آدم زدم
خبر دادم از رستم و لخت او
هم از جام کیخسرو و تخت او
ز مشرق به مغرب رساندم نوند
همان سد یاجوج کردم بلند
به قدس آوریدم چو آدم نشست
زدم نیز در حلقه کعبه دست
ز ظلمات مشغل برافروختم
به ظلم جهان تخته بردوختم
به بازی نیندوختم هیچ نام
به غفلت نپرداختم هیچ گام
بهرجا که رفتن بسیچیده‌ام
سر از داد و دانش نپیچیده‌ام
هوایی کزو سنگ خارا گداخت
چو نیروی تن بود با ما بساخت
کنون در شبستان خز و پرند
چو نیرو نماندم شدم دردمند
سرآمد به بالین چو تن گشت سست
نپاید به بالین سر تندرست
سیه تا سیه دیدم این کارگاه
زریگ سیه تا به آب سیاه
گرم بازپرسی که چون بوده‌ام
نمایم که یک دم نپیموده‌ام
بدان طفل یک روزه مانم که مرد
ندیده جهان را همی جان سپرد
جهان جمله دیدم ز بالا و زیر
هنوزم نشد دیده از دید سیر
نه این سی و شش گر بود سی هزار
همین نکته گویم سرانجام کار
گشادم در رازهای سپهر
هم از ماه دادم نشان هم ز مهر
جهان دیدگان را شدم حق شناس
جهان آفرین را نمودم سپاس
نبردم به سر عمر در غافلی
مگر در هنرمندی و عاقلی
زهر دانشی دفتری خوانده‌ام
چو مرگ آمد آنجا فرومانده‌ام
گشادم در هر ستمکاره‌ای
ندانم در مرگ را چاره‌ای
بجز مرگ هر مشکلی را که هست
به چاره گری چاره آمد به دست
کجا رفته‌اند آن حکیمان پاک
که زر می‌فشاندم برایشان چو خاک
بیایید گو خاک را زر کنید
مداوای جان سکندر کنید
ارسطو کجا تا به فرهنگ و رای
برونم جهاند ازین تنگنای
بلیناس کو تا به افسونگری
کند چارهٔ جان اسکندری
کجا شد فلاطون پرهیزگار
مگر نکته‌ای با من آرد به کار
نمودار والیس دانا کجاست
بداند مگر کین گزند از چه خاست
بخوانید سقراط فرزانه را
گشاید مگر قفل این خانه را
دو اسبه به هرمس فرستید کس
مگر شاه را دل دهد یک نفس
برید این حکایت به فرفوریوس
مگر باز خرد مرا زین فسوس
دگر باره گفت این سخن هست باد
درین درد از ایزد توان کرد یاد
ز رنجم در آسایش آرد مگر
براین خاک بخشایش آرد مگر
نگیرد کسم دست و نارد به یاد
بدین بی کسی در جهان کس مباد
چو گشت آسمانم چنین گوش پیچ
نباید برآوردن آواز هیچ
ز خاکی که سر برگرفتم نخست
همان خاک را بایدم باز جست
از آن پیش که افتم در آن آبکند
سپر بر سر آب خواهم فکند
ز مادر برهنه رسیدم فراز
برهنه به خاکم سپارند باز
سبک بار زادم گران چون شرم
چنان کامدم به که بیرون شوم
یکی مرغ برکوه بنشست و خاست
چه افزود بر کوه بازو چه کاست
من آن مرغم و مملکت کوه من
چو رفتم جهان را چه اندوه من
بسی چون مرا زاد و هم زود کشت
که نفرین براین دایه گوژپشت
زمن گرچه دیدند شفقت بسی
ستم نیز هم دیده باشد کسی
حلالم کنید ار ستم کرده‌ام
ستمگر کشی نیز هم کرده‌ام
چو مشگین سریرم درآید به خاک
به مشکوی پاکان برد جان پاک
بجای غباری که بر سر کنید
به آمرزش من زبان‌تر کنید
بگفت این و چون کس ندادش جواب
فرو خفت و بی خویشتن شد به خواب
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۳۹ - سوگند نامه اسکندر به سوی مادر
مغنی دگر باره بنواز رود
به یادآر از آن خفتگان در سرود
ببین سوز من ساز کن ساز تو
مگر خوش بخفتم برآواز تو
چو برگل شبیخون کند زمهریر
به طفلی شود شاخ گلبرگ پیر
نشاید شدن مرگ را چاره‌ساز
در چاره برکس نکردند باز
تب مرگ چون قصد مردم کند
علاج از شناسنده پی گم کند
چو شب را گزارش درآمد به زیست
بخندید خورشید و شبنم گریست
جهاندار نالنده‌تر شد ز دوش
ز بانگ جرسها برآمد خروش
ارسطو جهاندیدهٔ چاره ساز
به بیچارگی ماند از آن چاره باز
کامید بهی در شهنشه ندید
در اندازهٔ کار او ره ندید
به شه گفت کای شمع روشن روان
به تو چشم روشن همه خسروان
چو پروردگان را نظر شد زکار
نظر دار بر فیض پروردگار
از آن پیشتر کامد این سیل تیز
چرا بر نیامد ز ما رستخیز
وزان پیش کاین می‌بریزد به جام
چرا جان ما بر نیامد ز کام
نخواهم که موئیت لرزان شود
ترا موی افتد مرا جان شود
ولیک از چنین شربتی ناگزیر
نباشد کس ایمن زبرنا و پیر
نه دل می‌دهد گفتن این می بنوش
که میخوارگان را برآرد ز هوش
نه گفتن توان کاین صراحی بریز
که در بزم شه کرد نتوان ستیز
دریغا چراغی بدین روشنی
بخواهد نشستن ز بی روغنی
مدار از تهی روغنی دل به داغ
که ناگه ز پی برفروزد چراغ
جهاندار گفتا ازین درگذر
که آمد مرا زندگانی بسر
به فرمان من نیست گردان سپهر
نه من داده‌ام گردش ماه و مهر
کفی خاکم و قطره‌ای آب سست
ز نر ماده‌ای آفریده نخست
ز پروردگیهای پروردگار
به آنجا رسیدم سرانجام کار
که چندان که شاید شدن پیش و پس
مرا بود بر جملگی دسترس
در آن وقت کردم جهان خسروی
که هم جان قوی بود و هم تن قوی
چو آمد کنون ناتوانی پدید
به دیگر کده رخت باید کشید
مده بیش ازینم شراب غرور
که هست آب حیوان ازین چاه دور
زدوزخ مشو تشنه را چاره جوی
سخن در بهشتست و آن چارجوی
دعا را به آمرزش آور به کار
مگر رحمتی بخشد آمرزگار
چو رخت از بر کوه برد آفتاب
سر شاه شاهان در آمد به خواب
شب آمد چه شب کاژدهائی سیاه
فرو بست ظلمت پس و پیش راه
شبی سخت بی مهر و تاریک چهر
به تاریکی اندر که دیدست مهر
ستاره گره بسته بر کارها
فرو دوخته لب به مسمارها
فلک دزد و ماه فلک دزدگیر
بهم هردو افتاده در خم قیر
جهان چون سیه دودی انگیخته
به موئی ز دوزخ درآویخته
در آن شب بدانگونه بگداخت شاه
که در بیست و هفتم شب خویش ماه
چو از مهر مادر به یاد آمدش
پریشانی اندر نهاد آمدش
بفرمود کز رومیان یک دبیر
که باشد خردمند و بیدار و پیر
به دود سیه در کشد خامه را
نویسد سوی مادرش نامه را
در آن نامه سوگندهای گران
فریبنده چون لابه مادران
که از بهر من دل نداری نژند
نکوشی به فریاد ناسودمند
دبیر زبان آور از گفت شاه
جهان کرد برنامه خوانان سیاه
دو شاخه سرکلک یک شاخ کرد
فلک را به فرهنگ سوراخ کرد
چو بر شقهٔ کاغذ آمد عبیر
شد اندام کاغذ چو مشگین حریر
ز پرگار معنی که باریک شد
نویسنده را چشم تاریک شد
پس از آفرین آفریننده را
که بینائی او داد بیننده را
یکی و بدو هر یکی را نیاز
یکایک همه خلق را کارساز
چنین بسته بود آن فروزان نگار
از آن پرورشها که آید به کار
که این نامه از من که اسکندرم
سوی چار مادر نه یک مادرم
که گر قطره شد چشمه بدرود باد
شکسته سبو برلب رود باد
اگر سرخ سیبی درآمد به گرد
ز رونق میفتاد نارنج زرد
بر این زرد گل گرستم کرد باد
درخت گل سرخ سرسبز باد
نه این گویم ای مادر مهربان
که مهر از دل آید فزون از زبان
بسوزی یکی گر خبر بشنوی
که چون شد به باد آن گل خسروی
مسوز از پی دست پرورد خویش
بنه دست بر سوزش درد خویش
ازین سوزت ایام دوری دهاد
خدایت درین غم صبوری دهاد
به شیری که خوردم ز پستان تو
به خواب خوشم در شبستان تو
به سوز دل مادر پیش میر
که باشد جوان مرده و او مانده پیر
به فرمان پذیران دنیا و دین
به فرماندهٔ آسمان و زمین
به حجت نویسان دیوان خاک
به جاوید مانان مینوی پاک
به زندانیان زمین زیر خشت
به نزهت نشینان خاک بهشت
به جانی کزو جانور شد نبات
به جان داوری کارد از غم نجات
به موجی که خیزد ز دریای جود
به امری کزو سازور شد وجود
به آن نام کز نامها برترست
به آن نقش کارایش پیکرست
به پرگار هفت آسمان بلند
به فهرست هفت اختر ارجمند
به آگاهی مرد یزدان شناس
به ترسائی عقل صاحب قیاس
به هر شمع کز دانش افروختند
به هر کیسه کز فیض بر دوختند
به فرقی که دولت براو تافتست
به پائی که راه رضا یافتست
به پرهیز گاران پاکیزه‌رای
به باریک بینان مشکل گشای
به خوشبوئی خاک افتادگان
به خوش‌خوئی طبع آزادگان
به آزرم سلطان درویش دوست
به درویش قانع که سلطان خود اوست
به سرسبزی صبح آراسته
به مقبولی نزل ناخواسته
به شب زنده داران بیگاه خیز
به خاکی غریبان خونابه ریز
به شب ناله تلخ زندانیان
به قندیل محراب روحانیان
به محتاجی طفل تشنه به شیر
به نومیدی دردمندان پیر
به ذل غریبان بیمار توش
به اشک یتیمان پیچیده گوش
به عزلت نشینان صحرای درد
به ناخن کبودان سرمای سرد
به ناخفتگیهای غمخوارگان
به درماندگیهای بیچارگان
به رنجی که خسبد برآسودگی
به عشقی که پاکست از آلودگی
به پیروزی عقل کوتاه دست
به خرسندی زهد خلوت پرست
به حرفی که در دفتر مردمیست
به نقشی که محمل کش آدمیست
به دردی که زخمش پدیدار نیست
به زخمی که با مرهمش کار نیست
به صبری که در ناشکیبا بود
به شرمی که در روی زیبا بود
به فریاد فریاد آن یک نفس
که نومید باشد ز فریادرس
به صدقی که روید زدین پروران
به وحیی که آید به پیغمبران
بدان ره کزو نیست کس را گزیر
بدان راهبر کو بود دستگیر
به آن در کزین درگذشتن به دوست
مرا و ترا بازگشتن به دوست
به نادیدن روی دمساز تو
به محرومی گوش از آواز تو
به آن آرزو کز منت بس مباد
بدین عاجزی کاین چنین کس مباد
به داد آفرینی که دارنده اوست
همان جان ده و جان برآرنده اوست
که چون این وثیقت رسد سوی تو
نگیرد گره طاق ابروی تو
مصیبت نداری نپوشی پلاس
به هنجار منزل شوی ره شناس
نپیچی به ناله نگردی ز راه
کنی در سرانجام گیتی نگاه
اگر ماندنی شد جهان بر کسی
بمان در غم و سوگواری بسی
ور ایدونکه بر کس نماند جهان
تو نیز آشنا باش با همرهان
گرت رغبت آید که انده خوری
کنی سوگواری و ماتم گری
از آن پیش کانده خوری زینهار
برآرای مهمانیی شاهوار
بخوان خلق را جمله مهمان خویش
منادی برانگیز بر خوان خویش
که آن کس خورد این خورشهای پاک
که غایب نباشد ورا زیر خاک
اگر زان خورشها خورد میهمان
تو نیز انده من بخور در زمان
وگر کس نیارد نظر سوی خورد
تو نیز انده غایبان درنورد
غم من مخور کان من در گذشت
به کار غم خویش کن بازگشت
چنان دان که پایم دوچندین درنگ
نه هم پای عمرم درآید به سنگ؟
چو بسیاری عمر ما اندکیست
اگر ده بود سال و گر صد یکیست
چرا ترسم از رفتن هشت باغ
که در با کلیدست و ره با چراغ
چرا سر نیارم سوی آن سریر
که جاوید باشم بر او جایگیر
چرا خوش ترانم بدان صیدگاه
که بی دود ابرست و بی گرد راه
چو بر من نماند این سرای فریب
زمن باد واماندگان را شکیب
چو شبدیز من جست از این تند رود
زمن باد بر دوستداران درود
رهانید ما را فلک زین حصار
که بادا همه کس چو ما رستگار
چو نامه بسر برد و عنوان نبشت
فرستاد و خود رفت سوی بهشت
به صد محنت آورد شب را به روز
همه روز نالید با درد و سوز
دیگر شب که شب تخت بر پیل زد
زمین چون فلک جامه در نیل زد
چو خورشید گردنده بر گرد روی
در آن شب ز ناخن برآورد موی
ستاره فروریخت ناخن ز چنگ
هوا شد پر از ناخن سیم رنگ
ز دیده فرو بستن روی شاه
به ناخن خراشیدهٔ روی ماه
پلاسی ز گیسوی شب ساختند
زمین را به گردن درانداختند
ز کام ذنب زهری انگیختند
مه چرخ را در گلو ریختند
دگرگونه شد شاه از آیین خویش
کاجل دید بالای بالین خویش
بیفشرد خون رگش زیر پی
ز جوشیدن خون بر آورد خوی
سیاهی ز دیده بدزدید خال
سپیده دمش را درآمد زوال
به جان آمد و جانش از کار شد
دم جان سپردن پدیدار شد
بخندید و در خنده چون شمع مرد
بدان کس که جان داد جان را سپرد
ز شمع دمنده چنان رفت نور
کز او ماند بیننده را چشم دور
شتابنده مرغ آن چنان بر پرید
که تا آشیان هیچ مرغش ندید
ندیدم کسی را زکار آگهان
که آگه شد از کارهای نهان
درین کار اگر چارهٔ کس شناخت
چرا چارهٔ کار خود را نساخت
سکندر چو بربست ازین خانه رخت
زدندش به بالای این خیمه تخت
چه نیکی که اندر جهان او نکرد
جهانش بیازرد و نیکو نکرد
سرانجام چون در پس پرده رفت
ز بیداد گیتی دل آزرده رفت
اگر چه ز ره تافتن تفته بود
رهی رفت کان راه نارفته بود
ره انجام را هر کجا ساز داد
از آن ره به گیتی خبر باز داد
چرا چون به کوچ عدم راه رفت
خبرهای آن راه با کس نگفت
مگر هر که درگیرد این راه پیش
فرامش کند راه گفتار خویش
اگر گفتنی بودی این قصه باز
نهفته نماندی درین پرده راز
بهار سکندر چو از باد سخت
به خاک اوفتاد از کیانی درخت
زدند از کمرهای زرکار او
یکی مهد زرین سزاوار او
پرند درونش ز کافور پر
به دیبای بیرون برآموده در
از اندودن مشک و ماورد و عود
به جودی شده موج طوفان جود
رقیبی که عطرش کفن سای کرد
به تابوت زرین درش جای کرد
چو تن مرد و اندام چون سیم سود
کفن عطر و تابوت سیمین چه سود
ز تابوت فرموده بد شهریار
که یک دست او را کنند آشکار
در آن دست خاکی تهی ریخته
منادی ز هر سو برانگیخته
که فرمانده هفت کشور زمین
همین یک تن آمد ز شاهان همین
ز هر گنج دنیا که دربار بست
بجز خاک چیزی ندارد به دست
شما نیز چون از جهان بگذرید
ازین خاکدان تیره خاکی برید
سوی مصر بردندش از شهر زور
که بود آن دیار از بد اندیش دور
به اسکندریش وطن ساختند
ز تختش به تخته در انداختند
ز داغ جهان هیچ‌کس جان نبرد
کس این رقعه با او به پایان نبرد
برابر در ایوان آن تختگاه
نهادند زیرزمین تخت شاه
ندارد جهان دوستی با کسی
نیابی درو مهربانی بسی
به خاکش سپردند و گشتند باز
در دخمه کردند بر وی فراز
جهان را بدینگونه شد رسم و راه
به آرد بگاه و ندارد نگاه
به پایان رساندند چندین هزار
نیامد به پایان هنوز این شمار
نه زین رشته سر می‌توان تافتن
نه سر رشته را می‌توان یافتن
تجسس گری شرط این کوی نیست
درین پرده جز خامشی روی نیست
ببین در جهان گر جهان دیده‌ای
کز و چند کس را زیان دیده‌ای
جهانی که با این‌چنین خواریست
نه در خورد چندین ستمگاریست
چه بینی درین طارم سرمه گون
که می آید از میل او سیل خون
چو خورشید شد آتشین میل او
در انداز سنگی به قندیل او
درین میل منگر که زرین وشست
که آن زر نه از سرخی آتشست
سر سازگاری ندارد سپهر
کمر بسته بر کین ما ماه و مهر
مشو جفت این جادوی زرق ساز
که پنهان کشست آشکارا نواز
برون لاف مرهم پرستی زند
درون زخمهای دو دستی زند
ز شغل جهان درکش ایدوست دست
که ماهی بدین جوشن از تیغ رست
چو طوفان انصاف خواهی بود
نترسد ز غرق آنکه ماهی بود
جهان چون دکان بریشم کشیست
ازو نیمی آبی دگر آتشیست
دهد حلقه‌ای را ازینسو بهی
وزان سو کند حلقه‌ای را تهی
به گیتی پژوهی چه پائیم دیر
که دودیست بالا و گردیست زیر
بدان ماند احوال این دود و گرد
که هست آسمان با زمین در نبرد
اگر آسمان با زمین ساختی
ز ما هر زمانش نپرداختی
نظامی گره برزن این بند را
مترس و مترسان تنی چند را
به مهمانی بزم سلطان شدن
نشاید بره بر پشیمان شدن
چو سلطان صلا دردهد گوش کن
می تلخ بر یاد او نوش کن
سکندر کزان جام چون گل شکفت
ستد جام و بر یاد او خورد و خفت
کسی را که آن می‌خورد نوش باد
بجز یاد سلطان فراموش باد