عبارات مورد جستجو در ۵۸۵ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۵
نه چون رخ تو گلی بود یاسمنی
نه چون قد تو سرو بود در چمنی
نقاش ازل که روی خوب تو نگاشت
از تو چه دریغ داشت الا دهنی
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۳
زهی نگاه تو سرگرم مردم آزاری
منم زچشم تو در عین گرم بازاری
اگر درست بود این که مردمان گویند
به خواب فتنه نکوتر بود زبیداری
چرا چو چشم سیاه تو مست خواب بود
به خانه سوزی عشاق دست برداری
من آن چنان که اگر یک دم از تو دورافتم
شود ز زندگیم آرزوی بیزاری
تو تندخوی به حدی که گر خبر یابی
خیال خود را از سینه ام برون آری
عجب نباشد اگر زلف چون شبت پوشد
رخ چو ماه تو را هر نفس به عیاری
از آنکه زلف تو طرار باشد شب و مه
شنیده ام که نکو نیست بهر طراری
پر از ستاره شود چشمم آسمان آسا
در آن زمان که تو بر رخ نقاب بگذاری
بلی چو بر رخ بگذارد آفتاب نقاب
ستارگان را باشد که نموداری
چنان گداخته شد آفتاب در کویت
که پشت باز دهد هر قدم به دیواری
تبارک الله از آن چشم سحر پرور تو
که نیکوییش فزاید همی ز بیماری
شب فراق تو گر خون لبالبم از چشم
ز گریه بندم از رخم خون شود جاری
بلی زجای دگر آب سر کند ناچار
گهی که منبع او را نجس نیباری
خیال روی تو رد سینه ام بدان ماند
که گلشنی را در دوزخی در آغازی
فلک نشسته شب و روز در سیاه و کبود
زرشک آن که چرا جای در زمین داری
زبس که گویم دور از رخ تو ربکاری
در آب چشمم نیلوفریست پنداری
نکشتن منت از رحم نیست میخواهی
که چون منی را از کشتگانت نشماری
دلم به هیچ غمی آشنا نگشته هنوز
نه زآن که غم نخورد همچنین، نه بنکاری
برای آن که غمی را ندیده سیر کزو
ستانی و به غم تازه ایش بسپاری
نمی شود شب من صبح، گویا بختم
ز دست بر در صبح از ستاره مسماری
کنون که چرخ نهاد از دو صبح پنبه به گوش
چه سود ای دل، بس کن زناله و زاری
ترا که تا دم دیگر امید بودن نیست
به صبر کوش چه آسانی و چه دشواری
دگر نمی شوی شکوه بر بر شاهی
که دست چرخ فرو بندد از ستمکاری
علی عالی که ندازه کمالاتش
به جز خدای نداند کسی ز بسیاری
ایا ز خلق تو شک آن چنان که اندازند
نهان ز خلق به دور آهویان تاتاری
اگرچه طوطی طبعم که شکر خالی
فغان برآورد از بلبلان گلزاری
نگردد از تری شعر من مسوده خشک
در آفتاب قیامت اگرش بگذاری
ولی ثنای تو کی دانمی سزای تو گفت
خدایر است به مداحیت سزاواری
الا که تا لب خندان یار یاقوتی یست
الا که تا رخ زرد من است گلناری
الا که تا به شب و روز، روز و شب گیرند
ز چهرو زلفش این روشنی و آن تاری
مباد داغ دلم را که زنده اویم
از آشنایی مرهم سیاه رخساری
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
برون خرام و قدم نه رکاب زرین را
نگارخانه ی چین ساز خانه ی زین را
بپابوس تو دست از وجود خود شستم
نثار، جوهر جانست ساق سیمین را
چو طوطیم هوس شکرست، با تو که گفت
که طوق گردن من ساز دست رنگین را
رهین دیده ی شب زنده دار خویشتنم
که تلخ کرده برای تو خواب شیرین را
بر آستان تو هستند ناظران که زچرخ
بتیر آه فرود آورند پروین را
صبا چگونه کند پرده داری حرمی
که رازدار ندانند شمع بالین را
هنر فضیلت شخصست و چابکی، آری
بتاج و بهله ی زرین چه فخر شاهین را
سفید ساختم از گریه چشم و در طلبم
که در کنار کشم آن نهال نسرین را
فغان که آرزوی پایبوس شاه وشی
زدست برد فغانی بیدل و دین را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
گواه حال مستی بمکتب چشم پر خوابت
فروغ مجلس می گشت نور طاق محرابت
چه شیرینیست در نازت که در هر کوچه شیرینی
بدندان لب گزد هر دم ز شوق شکر نابت
چنان مستم که شمع از شخص و شخص از سایه نشناسم
اگر ناگه دچار افتم شبی در گشت مهتابت
مدامت وقت خوش باد ای حدیثت نقل هر مجلس
که روز از روز خوشتر می شود بادام و عنابت
شرابت در سر و معشوق در بر خواب در دیده
خیالست اینکه می گویم که آید یاد احبابت
چه درگیرد به این یکمشت خون سودای من با تو
که چون من مشتری بسیار دارد لعل سیرابت
فغانی عشق صید لاغر و فربه نمی داند
به تیغ تیز گردن نه که خونریزست قصابت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
آه ازین ناز و دلبری که تراست
وین جفا و ستمگری که تراست
شاید ار آدمی پرستد بت
زین همه ظلم و کافری که تراست
ایدل آشفتگی دراز کشید
رشته در دست آن پری که تراست
تشنه لب جان دهی بخاک ایدل
زین خیال سکندری که تراست
بی سر و پا کند فغانی را
این تراش قلندری که تراست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
تو آن گلی که مه آسمان جبین تو بوسد
ملک ز سد ره فرود آید و زمین تو بوسد
چنان لطیف مزاجی که جای بوسه بماند
اگر نسیم صبا برگ یاسمین تو بوسد
رود نشانه ی دندان حسرت از لب عاشق
دمی که می دهی و دست نازنین تو بوسد
بخوبی آنکه سر از جیب آفتاب برآرد
هنوز دل نپسندد که آستین تو بوسد
کسی که مهر خموشی بلعل نوش لبان زد
در آرزوست که بگذاری و نگین تو بوسد
بمکتب تو ملازم بود فرشته ی رحمت
که رشحه ی قلم سحر آفرین تو بوسد
نخورد عاشق لب تشنه می ز جام مرصع
ازین هوس که مگر لعل آتشین تو بوسد
ببین که تا بچه غایت رسید شوق فغانی
که در خیال، دهان چو انگبین تو بوسد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
ماتم نشست و کوکبه ی سور شد بلند
صد نیزه در حوالی ما نور شد بلند
گلبانک میفروش بدردی کشان رسید
پنداشتی که زمزمه ی صور شد بلند
تا روی بسته بود دم خلق بسته بود
این غلغل از نظاره ی منظور شد بلند
معشوق در کنار دهد روشنی بدل
زان آتشم چه سود که از دور شد بلند
در هر سری ز نشأه ی توحید باده ییست
زین اعتبار دعوی منصور شد بلند
آباد باد میکده کز فتنه ایمنست
نخلی کزین سراچه ی معمور شد بلند
آن روز نقد هستی ما نذر باده شد
کز طرف باغ طارم انگور شد بلند
ساقی بیار باده که عید صیام رفت
وز دیدن تو ناله ی طنبور شد بلند
بادا بقای پیر که از فیض جام او
افسانه ی فغانی مخمور شد بلند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
خورشید من امروز بشکل دگری باز
می خورده نهان گرم ز ما می گذری باز
افروخته رخسار و جبین کرده عرقناک
از حال دل تشنه لبان بیخبری باز
دانم چه نظرهاست در آندم که بشوخی
پنهان ز برم می روی و می نگری باز
ایدل ز جنون خودی آواره ز بزمش
بی فایده می سوز که بیرون دری باز
شاید که ز بویش دم دیگر بخود آیم
ای غیر ز بالین من این گل نبری باز
امروز بما چشم ترحم نگشودی
چونست بعشاق نداری نظری باز
در خون منی گرم ز اظهار وفایش
بیخود سخنی گفته ام ای دیده تری باز
بس شیفته می بینمت امروز فغانی
دانم که ز بیداد که خونین جگری باز
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
ای فروغ جوهر حسنت برون از خط و خال
معنیی داری که نتوان صورتش بستن خیال
می کشی و زنده می سازی ز تأثیر نظر
جان فدای شیوه ی چشم تو ای مشگین غزال
آتش انگیزد ز دلها جلوه ی سرو قدت
در کدام آب و هوا پرورده آمد این نهال
کار دل با معنی حسن تو افتادست و بس
خواه در روز جدایی خواه در شام وصال
سبزه ی نوخیز و گلبرگ دلارای رخت
آن بهار بی خزان وین آفتاب بی زوال
بر دمد گلهای رنگین در گلستان نظر
از شراب ارغوانی چون کنی رخساره آل
در خیال از دفتر حسنت گشودم فال وصل
حرف اول آیت رحمت برآمد حسب حال
سر زد از آیینه ی مهر رخت آثار خط
چون خیال سبزه ی نورسته در آب زلال
مردم چشم فغانی باد بر آتش سپند
شمع رخسارت چو افروزد شبستان خیال
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
گاهی عتاب و گاه ترحم نموده یی
گه زهر چشم و گاه تبسم نموده یی
با اهل درد جور و جفا کرده یی بناز
مهر و وفا باهل تنعم نموده یی
شب چون عرق نشسته برویت ز تاب می
صد بار خوشتر از مه و انجم نموده یی
جان داده ام ز غیرت و از رشک مرده ام
خندان چو با رقیب تکلم نموده یی
بیداد کم نمی کند آن ترک تندخو
ایدل اگر هزار تظلم نموده یی
هر جا که از پی تو فغانی کشیده آه
مستانه رفته یی و ترنم نموده یی
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۸۷
یا دم بی غم مرا تو بی غم گردان
مقصود من خسته میسّر گردان
بنمای مرا روی، مکن، این خوش نیست
تو با من و من بی تو چنین سرگردان
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۴۱
یا رب چه خوش است زلف خم در خم او
و آن عارض چون شیر و می اندر هم او
شد زنده دل مردهٔ اوحد زدمش
بی شک دم عیسوی است امشب دم او
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۱۹۶
با این همه لطف و این همه زیبایی
کم می نکنی یک نفس از رعنایی
فی الجمله به هر صفت که برمی آیی
ای دوست چنانی که چنان می بایی
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۱۵
یاری دارم که جسم و جان صورت اوست
چه جان و چه دل جمله جهان صورت اوست
هر معنی خوب صورت پاکیزه
کاندر نظر تو آید آن صورت اوست
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۱۹
دانم که بتم چو لؤلؤی مکنون است
رنگ دو رخش به رنگ آذرگون است
قدّ و خد و خال و زلف و اندام و تنش
سرو و گل و مشک و قیر و عاج و خون است
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۵۱
زنهار در آن دو چشم مخمور نگر
واندر لب همچو نوشش از دور نگر
بر دست گرفت نور باروی چو ماه
یعنی که بیا نور علی نور نگر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
دور بادا چشم بد بگشود روی خوب را
داد بر یغما صلا ترکان شهر آشوب را
ناصح بدگو اگر داند که واقع احول است
بد نگوید دوستداران جمال خوب را
از هم آغوشی من عارت نیاید رو ببین
باغبان هم بر گل بستان ببندد چوب را
زهره چون گردد قرین مشتری زاید شرف
یارت آمد پاس دار این ساعت مرغوب را
کی نشیند از طلب گر صد بیابانش به پیش
طالب از بی پرده بیند طلعت مطلوب را
پرده بست آن نور چشم اهل دل کاین خوشتر است
کس ندیدم دوست دارد دیده محبوب را
نازم آن طغرا کشی کز مشک تر بر برگ گل
زد رقم از معجزه آنخط خوش اسلوب را
قاصدی آوردم و نامه نوشتم از فراق
سوخت ناگه برق آهم قاصد و مکتوب را
لاجرم آشفته فایض گردد از دیدار دوست
دیده ی کو تاب آرد جلوه محبوب را
عیبت اندر بینش است ار بنگری جز روی خوب
گز لکی بستان بکن این دیده معیوب را
دین ودل رفته یغما لیک جان جای علیست
وقف سلطان کرده ایم این کشور منهوب را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
من کیستم که وصف کنم از جمال دوست
ما ذره آفتاب حقیقت جمال دوست
چون دوست گر بدست فتد دیگری گر
تا وصف گوید او زجمال کمال دوست
گر آفتاب تیغ بعالم کشد صباح
بر آفتاب تیغ کشیده هلال دوست
از سرو ناز معتدلت باغبان مگو
کامد بجلوه قامت باعتدال دوست
پروانه وقت سخت از خود خبر نداشت
مشغول خویشتن نشد از اشتغال دوست
نقاش عاجز است چو از نقش آن نگار
آشفته عاشق است بنقش خیال دوست
یکقطره است بحر محبت زجوی عشق
یک میوه است حسن بتان از نهال دوست
جم را که آن جلال و حشم داد روزگار
این حشمتش کرانه بود از جلال دوست
با هجر او بسازم و سوزم همی چو شمع
نبود اگر میسر ما را وصال دوست
این جمله نقش ماست کز آئینه شد عیان
وصفی که شد زلف و رخ و خط و خال دوست
ما را سؤال در صف محشر زحیدر است
عاشق نداشت غیر جواب سؤال دوست
در دوستی چو سیرت دشمن گرفته ایم
سر برنیاوریم هم از انفعال دوست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
ای ماه و خور از آینه داران جمالت
طوبی خجل از جلوه نو خیز نهالت
حقا که فراموش کند چشمه حیوان
گر خضر چشد جرعه ای از جام زلالت
نه حوری و غلمان تو کدامی که ندیدم
حورا بجمال تو و غلمان بخصالت
شیرین تر از آنی که بگویند حدیثت
زیبا تر از آنی که نگارند مثالت
اسباب پریشانی عشاق شده جمع
پیوسته بهم کاکل و زلف خط و خالت
در جیب نسیم ار نبود نافه از آنزلف
ایدل که گشاید زصبا یا که شمالت
شسته است سرشک از نظرم نقش دو عالم
حاشا که بشوئیم زدل نقش خیالت
من شبنم تو چشمه خورشید جهان سوز
هیهات که اندیشه توان کرد وصالت
دوران که بود بنده فرمان بر کویت
امکان چه بود مظهر آثار جلالت
جبریل نگهدار قدم منزل عشق است
ترسم که بسوزد زشعاعش پر و بالت
گر خود نکنی وصف خود از خامه قدرت
کی و هم فرومایه برد ره بکمالت
آشفته گر از فرقت خورشید بنالی
چون ابر همه خلق بگریند بحالت
چون عمر به بیهوده رود مدح علی گوی
آن به که شود صرف در این ره مه وسالت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۸
چه اختر بود طالع در شب دوش
که با آن ماه رو بودم در آغوش
به ترکستان رویش چی گیسو
فتاده کاروانی دوش بر دوش
مژه از ابروی مشکین کمانش
عذر از خط زنگاری زره پوش
من از آن لعل میگون سرخوش و مست
حریفان از می و پیمانه مدهوش
صراحی وار خونم ریخت از چشم
زبس چون خم زدی خون دلم جوش
همه شب چشم من بیدار از شوق
رقیبان جملگی در خواب خرگوش
گهی در حلقه زلفش زدم چنگ
کشیدم عقل و دین را حلقه در گوش
کله افکند از سر زآنکه هرگز
نگنجد آفتابی زیر سر پوش
اگر بزمی بعمرت شد میسر
که با او می بنوشی پند مینوش
عوض گر میدهندت جنت و حور
بیا یوسف بهیچ ای خواجه مفروش
بیا آشفته دم درکش زگفتار
که هر کاو باخبر شد گشت خاموش
بگو از صاحب سر سلونی
حدیث آزمندی کن فراموش