عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۹۱ - رسیدن امام ( ع ) به منزل قطقطا نیه و خبر دادن شیری آن حضرت را از شهادت جناب مسلم
گزین پور پیغمبر تاجدار
چو در بگشاد بار
یکی شیر ناگه ز هامون رسید
چو فرزند شیر خدا را بدید
به پای همایون اوسر نهاد
همی لابه کرد و زمین بوسه داد
شهنشه فرا گوش اوبرد سر
خبر باز پرسید ازآن جانور
زکار بزرگان کوفه دیار
هم از پور مرجانه ی نابکار
به فرزند شیر خدا شیر گفت:
که ای آگه از رازهای نهضت
همه کوفیان ازتو برگشته اند
پسر عم راد تو و را کشته اند
بگفت این و یکسو شد ازنزد شاه
به پرده سرا شاه پیمود راه
شنیدم چو شد شهریار حجاز
به منزلگه سوقه خرگه فراز
یکی گوشه ازبهر راحت گزید
درآن گوشه تنها دمی آرمید
یکی رهنوردی چو برق جهان
بیامد بر شهریار جهان
پژوهنده آمد شه از رهگذار
که از رازدان راز پنهان مدار
زکردار مسلم چه دانی همی؟
که از وی سخن بازرانی همی؟
بدو گفت پوینده کای رهنمون
بننهادم از کوفه من پا برون
مگر آنکه دیدم به خون خفته زار
تن ابن عم تو ای تاجدار
دریغا از آن پر دل شیرمرد
که با کشوری جست تنها نبرد
شهنشه به خرگه غمین بازگشت
به سالار خود مویه پرداز گشت
همی گفت رادا سواراسرا
خداوند را تیغ پر جوهرا
تو را آنکه با خنجر کین بکشت
مرا از فراق تو بشکست پشت
دریغ ای سپهدار والای من
خم آورد مرگت به بالای من
دریغا نبودم به بالین تو
که در برکشم جسم خونین تو
نبودم که برگیرمت سرزخاک
زخون شویمت چهره ی تابناک
نهفتی چرا رنج و تیمار خویش
نکردی مرا آگهه ازکار خویش
که پیل دمان رابرافکند سر
که شیر ژیان را بدرید بر؟
که از پا فکند آن توانا تنا
که درجنگ بد – کوهی ازآهنا؟
که سر پنجه بر تفت ضرغام را
که خم داد بازوی بهرام را؟
که کاخ شهی رابرافکند پست
که شاخ یلی رابهم درشکست؟
که بار دگر حمزه رابردرید
که باردگر دست جعفر برید؟
که کرد آنچه کردی تو روز نبرد؟
که بایک سپه جز تو پیکار کرد؟
ندانم پس ازکشتن ای جان پاک
سپردند جسم شریفت به خاک؟
ویا پیکرت خوار بگذاشتند
ازآن پس که قتلت روا داشتند
ستایش ز جان آفرین برتو باد
درود از رسول (ص) امین برتو باد
زمانی بدینگونه چون راز راند
همی خون زچشم خدا بین فشاند
چو در بگشاد بار
یکی شیر ناگه ز هامون رسید
چو فرزند شیر خدا را بدید
به پای همایون اوسر نهاد
همی لابه کرد و زمین بوسه داد
شهنشه فرا گوش اوبرد سر
خبر باز پرسید ازآن جانور
زکار بزرگان کوفه دیار
هم از پور مرجانه ی نابکار
به فرزند شیر خدا شیر گفت:
که ای آگه از رازهای نهضت
همه کوفیان ازتو برگشته اند
پسر عم راد تو و را کشته اند
بگفت این و یکسو شد ازنزد شاه
به پرده سرا شاه پیمود راه
شنیدم چو شد شهریار حجاز
به منزلگه سوقه خرگه فراز
یکی گوشه ازبهر راحت گزید
درآن گوشه تنها دمی آرمید
یکی رهنوردی چو برق جهان
بیامد بر شهریار جهان
پژوهنده آمد شه از رهگذار
که از رازدان راز پنهان مدار
زکردار مسلم چه دانی همی؟
که از وی سخن بازرانی همی؟
بدو گفت پوینده کای رهنمون
بننهادم از کوفه من پا برون
مگر آنکه دیدم به خون خفته زار
تن ابن عم تو ای تاجدار
دریغا از آن پر دل شیرمرد
که با کشوری جست تنها نبرد
شهنشه به خرگه غمین بازگشت
به سالار خود مویه پرداز گشت
همی گفت رادا سواراسرا
خداوند را تیغ پر جوهرا
تو را آنکه با خنجر کین بکشت
مرا از فراق تو بشکست پشت
دریغ ای سپهدار والای من
خم آورد مرگت به بالای من
دریغا نبودم به بالین تو
که در برکشم جسم خونین تو
نبودم که برگیرمت سرزخاک
زخون شویمت چهره ی تابناک
نهفتی چرا رنج و تیمار خویش
نکردی مرا آگهه ازکار خویش
که پیل دمان رابرافکند سر
که شیر ژیان را بدرید بر؟
که از پا فکند آن توانا تنا
که درجنگ بد – کوهی ازآهنا؟
که سر پنجه بر تفت ضرغام را
که خم داد بازوی بهرام را؟
که کاخ شهی رابرافکند پست
که شاخ یلی رابهم درشکست؟
که بار دگر حمزه رابردرید
که باردگر دست جعفر برید؟
که کرد آنچه کردی تو روز نبرد؟
که بایک سپه جز تو پیکار کرد؟
ندانم پس ازکشتن ای جان پاک
سپردند جسم شریفت به خاک؟
ویا پیکرت خوار بگذاشتند
ازآن پس که قتلت روا داشتند
ستایش ز جان آفرین برتو باد
درود از رسول (ص) امین برتو باد
زمانی بدینگونه چون راز راند
همی خون زچشم خدا بین فشاند
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۹۳ - برداشتن امام علیه السلام بیعت ازگردن اولاد عقیل و پا سخ ایشان
بفرمود زان پس به آل عقیل (ع)
که ای نو نهالان باغ خلیل
شما را همین قتل مسلم بس است
که تا حشر گریان بود هرکس است
ازیدر سپارید راه وطن
بمانید در خانه ی خویشتن
نخواهم که با من سوی کربلا
بیایید و بینید رنج و بلا
شنیدند ازشاه چون این سخن
عقیلی نژادان شمشیر زن
زده دست یکسر به دامان او
به زاری نهادند برخاک رو
بگفتند کای یادگار رسول
روان علی جسم و جان بتول
پس از مرگ مسلم ببراد –مهر
زیکسر عقلیی نژادان سپهر
بر جنگجوی سپهبد به خون
پس از وی بگو چون بمانیم چون؟
سراو بریده تن ما درست
به دنیا چنین زنده گی کس بجست
جهان را هنوز از غبار سپاه
نپیچیده بر تن لباس سیاه
ننالیده نای و نغزیده کوس
نخورده اجل برسواران فسوس
درخشیدن تیغ گیتی فروز
نکرده به چشم یلان تیره روز
کمان ها نباریده باران تیر
نگشته زخون پهنه چون آبگیر
برابر نگشته سپاه ازدو سوی
به میدان نگشته یلی رزمجوی
نه رفته سری برفراز سنان
نه بگسسته از دست مردی عنان
نه پیموده سم ستوری زمین
نه گشته نگون جنگجویی ز زین
نزیبد زما روی برگاشتن
شه خویش را خوار بگذاشتن
تودانی که هریک چو اسب افکنیم
جهانی سپه را زجا بر کنیم
چو ساز نبرد دلیران کنیم
همه جامه از چرم شیران کنیم
نه بوطالب راد ما را نیاست؟
که پشت و پناه شه انبیاست
نه ما را برادر پدر شیر حق
که بازوی دین بود و شمشیر حق؟
نه ما راست فرخنده شاهی چو تو
که گیتی ندیده پناهی چو تو؟
سرافراز مسلم بد از ما تنی
کند کم چو یک خوشه خرمنی
همان دست و بازو همان تیغ و چنگ
که او داشت ماراست درروز جنگ
مبین خوار بردوده ی خویشتن
که بدخواه سوزند و لشگر شکن
همه یاور و دستیار توایم
به دشت بلا جان نثار توایم
پی رزم بد خواه آماده ایم
روان و تن و سر تو را داده ایم
تو خود گو چرا مردی اندوختیم؟
سواری برای چه آموختیم؟
برای نبرد ار نبود اوستاد
چرا تیغ راندن به ما یاد داد؟
زنان را پس پرده بودن نکوست
همه مرد را جوش و جنگ آرزوست
ز عمزاده گان شاه چون این شنید
وز ایشان چنان عزم مردانه دید
بسی آفرین ها به هریک بخواند
وزان پس سپه را از آنجا براند
چو اندر ذباله شهنشه رسید
زکوفه یکی مرد از ره رسید
که ای نو نهالان باغ خلیل
شما را همین قتل مسلم بس است
که تا حشر گریان بود هرکس است
ازیدر سپارید راه وطن
بمانید در خانه ی خویشتن
نخواهم که با من سوی کربلا
بیایید و بینید رنج و بلا
شنیدند ازشاه چون این سخن
عقیلی نژادان شمشیر زن
زده دست یکسر به دامان او
به زاری نهادند برخاک رو
بگفتند کای یادگار رسول
روان علی جسم و جان بتول
پس از مرگ مسلم ببراد –مهر
زیکسر عقلیی نژادان سپهر
بر جنگجوی سپهبد به خون
پس از وی بگو چون بمانیم چون؟
سراو بریده تن ما درست
به دنیا چنین زنده گی کس بجست
جهان را هنوز از غبار سپاه
نپیچیده بر تن لباس سیاه
ننالیده نای و نغزیده کوس
نخورده اجل برسواران فسوس
درخشیدن تیغ گیتی فروز
نکرده به چشم یلان تیره روز
کمان ها نباریده باران تیر
نگشته زخون پهنه چون آبگیر
برابر نگشته سپاه ازدو سوی
به میدان نگشته یلی رزمجوی
نه رفته سری برفراز سنان
نه بگسسته از دست مردی عنان
نه پیموده سم ستوری زمین
نه گشته نگون جنگجویی ز زین
نزیبد زما روی برگاشتن
شه خویش را خوار بگذاشتن
تودانی که هریک چو اسب افکنیم
جهانی سپه را زجا بر کنیم
چو ساز نبرد دلیران کنیم
همه جامه از چرم شیران کنیم
نه بوطالب راد ما را نیاست؟
که پشت و پناه شه انبیاست
نه ما را برادر پدر شیر حق
که بازوی دین بود و شمشیر حق؟
نه ما راست فرخنده شاهی چو تو
که گیتی ندیده پناهی چو تو؟
سرافراز مسلم بد از ما تنی
کند کم چو یک خوشه خرمنی
همان دست و بازو همان تیغ و چنگ
که او داشت ماراست درروز جنگ
مبین خوار بردوده ی خویشتن
که بدخواه سوزند و لشگر شکن
همه یاور و دستیار توایم
به دشت بلا جان نثار توایم
پی رزم بد خواه آماده ایم
روان و تن و سر تو را داده ایم
تو خود گو چرا مردی اندوختیم؟
سواری برای چه آموختیم؟
برای نبرد ار نبود اوستاد
چرا تیغ راندن به ما یاد داد؟
زنان را پس پرده بودن نکوست
همه مرد را جوش و جنگ آرزوست
ز عمزاده گان شاه چون این شنید
وز ایشان چنان عزم مردانه دید
بسی آفرین ها به هریک بخواند
وزان پس سپه را از آنجا براند
چو اندر ذباله شهنشه رسید
زکوفه یکی مرد از ره رسید
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۹۴ - رسیدن امام علیه السلام به منزل ذباله و رسیدن خبر شهادت عبدالله بن یقطر
به پوزش به شه لختی نماز
وز آن پس به نرمی چنین راند راز
که عبدالله یقطر نامدار
زکین بد اندیش شد کشته زار
بگفت این و دستوری از شاه یافت
چو باد بزان سوی هامون شتافت
چو او رفت فرمانروای زمن
همه یاوران را نمود انجمن
وزان پس بدیشان چنین راز گفت
بد انسان که نزدیک و دورش شنفت
که عبدالله یقطر اندر عراق
بشد کشته از جور اهل نفاق
کنون نغز گفتار من بشنوید
خرد گرد آرید و آگه شوید
هر آنکس که با من بپیمود راه
شود کشته درکربلا بی گناه
ز مردان به جز سید الساجدین
نماند تنی زنده در آن زمین
هر آنکس که با اندیشد از جان خویش
بگیرد ره خانه ی خویش – پیش
رود تا به گرداب رنج و بلا
نیفتد چو من درصف کربلا
شنیدند از شاه چون این سخن
پراکنده گشتند آن انجمن
گروهی که بودند دنیا پرست
کشیدند از یاری شاه دست
نماندند برجا – ز یاران او
به جز اندک از جان نثاران او
که بودند از هاشمی زاده گان
همان راد مردان و آزاده گان
و دیگر تنی در شماره هزار
بماندند درموکب شهریار
وز آن پس به نرمی چنین راند راز
که عبدالله یقطر نامدار
زکین بد اندیش شد کشته زار
بگفت این و دستوری از شاه یافت
چو باد بزان سوی هامون شتافت
چو او رفت فرمانروای زمن
همه یاوران را نمود انجمن
وزان پس بدیشان چنین راز گفت
بد انسان که نزدیک و دورش شنفت
که عبدالله یقطر اندر عراق
بشد کشته از جور اهل نفاق
کنون نغز گفتار من بشنوید
خرد گرد آرید و آگه شوید
هر آنکس که با من بپیمود راه
شود کشته درکربلا بی گناه
ز مردان به جز سید الساجدین
نماند تنی زنده در آن زمین
هر آنکس که با اندیشد از جان خویش
بگیرد ره خانه ی خویش – پیش
رود تا به گرداب رنج و بلا
نیفتد چو من درصف کربلا
شنیدند از شاه چون این سخن
پراکنده گشتند آن انجمن
گروهی که بودند دنیا پرست
کشیدند از یاری شاه دست
نماندند برجا – ز یاران او
به جز اندک از جان نثاران او
که بودند از هاشمی زاده گان
همان راد مردان و آزاده گان
و دیگر تنی در شماره هزار
بماندند درموکب شهریار
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۹۶ - آب برداشتن اصحاب به فرمان امام علیه السلام ازمنزل شراف و رسیدن حر ریاحی
ثمین گوهر دجر عبد مناف
همی راند تا جایگاه شراف
درآنجا به فرمان آن رهنمای
سرا پرده ها گشت گردون گرای
به خرگه بیاسود فرخنده شاه
مرآن روز و شب را درآن جایگاه
چو از پرتو چهر رخشنده شید
سیاهی رمید و سپیده دمید
بگفتا به یاران شه کامیاب
که سازید پر – مشک ها رازآب
بیارید در ره به همراه خویش
که ما را یکی کار آید به پیش
به فرمان شاهنشه کامیاب
ببردند باخود بسی مشک آب
چو پیشین خوراستاد برچرخ راست
زمردی سبک بانگ تکبیر خاست
بدو شاه دین گفت: کاین بانگ کیست؟
مرااین وقت هنگام تکبیر چیست
بگفتا: که این شهریار جهان
به چشم آیدم شاخ خرماستان
یکی گفت زان راد مردان چنین
که خرماستان نیست دراین زمین
نکو ار ببینی سر نیزه ها است
که بالا چو خرماستان کرده راست
همانا ز کوفه سپاه آمده است
پی رزم فرخنده شاه آمده است
چو شد برخداوند دین آشکار
که آید زره لشگر نابکار
یکی تل ریگ اندر آن دشت بود
که سودی همی سر به چرخ کبود
بفرمود تا همرهان تاختند
به دامان آن خیمه افراختند
چو این کار کردند یاران شاه
رسیدند کوفی سواران ز راه
گروهی کمر بسته ازبهر جنگ
سپهدارشان حر پیروز جنگ
چر حر؟ نامداری که روز نبرد
هراسان نگشتی زیک دشت مرد
چو جستی به کین جنگ با پر دلان
برابر بدی با هزار از یلان
به هر جنگ داد یلی داده ای
چو فرخنده نام خود آزاده ای
گوی نامداری سترگ ازعرب
دلاور سواری ریاحی نسب
به مهر علی حق سرشته گلشن
ز نور هدایت منور دلش
شنیدم که سالار کوفه دیار
چوشد آگه ازکار آن شهریار
به حر گفت کایدر همی ره سپار
به همراه برگیر مردی هزار
سر راه برشاه برگیر سخت
به فرمان روان گشت بیدار بخت
به هر منزلی کان دلاور شدی
سروشی بدو مژده آور شدی
که بشتاب ای حر به سوی بهشت
که یزدانت کرد این چنین سرنوشت
جوانمرد از آن آمدی درشگفت
زکار خود اندرزها می گرفت
به خود گفت ارمن روم با سپاه
که با داور دین شوم رزمخواه
چرا پس نوید جنانم رسد؟
چنین مژده ازآسمانم رسد؟
همی بود پژمان وآسیمه سار
به هر منزلی با سپه رهسپار
که ناگاه درمنزل آخرین
به چشم آمدنش موکب شاه دین
سراپرده ای دید بر پا کز آن
شدی نور تا هفتمین آسمان
به گرد اندرش خیمه ها بر به پای
که از قبه هر خیمه ای عرش سای
بود گفت مانا مراین بارگاه
ز شاهنشه آفرینش پناه
پس آنگه بفرمود کز یک طرف
سواران کوفی کشیدند صف
درفش سپهبد برافراشتند
عنان های اسبان نگه داشتند
ولیکن درآن گرمی آفتاب
به جانشان شرر برزده قحط آب
سپاه سپهبد چو از ره رسید
خداوند دینشان نگه کرد و دید
بفرمود یکتن ز یاران اوی
به پرسش سوی لشگر آورد روی
دمان رفت فرمانبر و جست راز
بیامد بر شاهدین گفت باز
شهش گفت برگرد و با حر بگوی
که آید به نزد من آن نامجوی
فرستاد ه سوی سپه رفت وگفت
به حر هر چه از داور دین شنفت
چو بشنید حرکش به بر خواند شاه
سبک زی سراپرده بسپرد راه
همی راند تا جایگاه شراف
درآنجا به فرمان آن رهنمای
سرا پرده ها گشت گردون گرای
به خرگه بیاسود فرخنده شاه
مرآن روز و شب را درآن جایگاه
چو از پرتو چهر رخشنده شید
سیاهی رمید و سپیده دمید
بگفتا به یاران شه کامیاب
که سازید پر – مشک ها رازآب
بیارید در ره به همراه خویش
که ما را یکی کار آید به پیش
به فرمان شاهنشه کامیاب
ببردند باخود بسی مشک آب
چو پیشین خوراستاد برچرخ راست
زمردی سبک بانگ تکبیر خاست
بدو شاه دین گفت: کاین بانگ کیست؟
مرااین وقت هنگام تکبیر چیست
بگفتا: که این شهریار جهان
به چشم آیدم شاخ خرماستان
یکی گفت زان راد مردان چنین
که خرماستان نیست دراین زمین
نکو ار ببینی سر نیزه ها است
که بالا چو خرماستان کرده راست
همانا ز کوفه سپاه آمده است
پی رزم فرخنده شاه آمده است
چو شد برخداوند دین آشکار
که آید زره لشگر نابکار
یکی تل ریگ اندر آن دشت بود
که سودی همی سر به چرخ کبود
بفرمود تا همرهان تاختند
به دامان آن خیمه افراختند
چو این کار کردند یاران شاه
رسیدند کوفی سواران ز راه
گروهی کمر بسته ازبهر جنگ
سپهدارشان حر پیروز جنگ
چر حر؟ نامداری که روز نبرد
هراسان نگشتی زیک دشت مرد
چو جستی به کین جنگ با پر دلان
برابر بدی با هزار از یلان
به هر جنگ داد یلی داده ای
چو فرخنده نام خود آزاده ای
گوی نامداری سترگ ازعرب
دلاور سواری ریاحی نسب
به مهر علی حق سرشته گلشن
ز نور هدایت منور دلش
شنیدم که سالار کوفه دیار
چوشد آگه ازکار آن شهریار
به حر گفت کایدر همی ره سپار
به همراه برگیر مردی هزار
سر راه برشاه برگیر سخت
به فرمان روان گشت بیدار بخت
به هر منزلی کان دلاور شدی
سروشی بدو مژده آور شدی
که بشتاب ای حر به سوی بهشت
که یزدانت کرد این چنین سرنوشت
جوانمرد از آن آمدی درشگفت
زکار خود اندرزها می گرفت
به خود گفت ارمن روم با سپاه
که با داور دین شوم رزمخواه
چرا پس نوید جنانم رسد؟
چنین مژده ازآسمانم رسد؟
همی بود پژمان وآسیمه سار
به هر منزلی با سپه رهسپار
که ناگاه درمنزل آخرین
به چشم آمدنش موکب شاه دین
سراپرده ای دید بر پا کز آن
شدی نور تا هفتمین آسمان
به گرد اندرش خیمه ها بر به پای
که از قبه هر خیمه ای عرش سای
بود گفت مانا مراین بارگاه
ز شاهنشه آفرینش پناه
پس آنگه بفرمود کز یک طرف
سواران کوفی کشیدند صف
درفش سپهبد برافراشتند
عنان های اسبان نگه داشتند
ولیکن درآن گرمی آفتاب
به جانشان شرر برزده قحط آب
سپاه سپهبد چو از ره رسید
خداوند دینشان نگه کرد و دید
بفرمود یکتن ز یاران اوی
به پرسش سوی لشگر آورد روی
دمان رفت فرمانبر و جست راز
بیامد بر شاهدین گفت باز
شهش گفت برگرد و با حر بگوی
که آید به نزد من آن نامجوی
فرستاد ه سوی سپه رفت وگفت
به حر هر چه از داور دین شنفت
چو بشنید حرکش به بر خواند شاه
سبک زی سراپرده بسپرد راه
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۹۷ - در گفتگوی امام علیه السلام با حر و سیراب نمودن حضرت او و یارانش را
چو آمد بر پیشگاه بلند
خم از بهر پوزش به بالا فکند
بیاورد بر خسرو دین نماز
بدو گشت لختی ستایش طراز
نخسنین نگه چون به رویش گشاد
دل و جان و هوش آن نگه را بداد
همان یک نگه تا بدانجاش برد
که در کربلا جان شیرین سپرد
چنان زان نگه گشت مجذوب حر
که از خویش خالی شد از دوست پُر
بلی خلق را با نگاهی چنین
کشد سوی خود هادی راه دین
تو را بس همین نکته گر عاقلی
بیابی اگر مرد صاحبدلی
چو شه آشنا یافت بنواختش
ز بیگانگی دل بپرداختش
بفرمود او را: که ای نامجو
ز کوفه چرا آمدی؟ بازگوی
به یاری کمربسته تنگ آمدی؟
و یا با من از بهر جنگ آمدی؟
بدو گفت حر: کای سرافراز شاه
مباد آنکه با حق شوم رزمخواه
مرا گرچه کرد از پی کارزار
روان با سپه میر کوفه دیار
ولیکن به یزدان پناهنده ام
مر این را ز دادار خواهنده ام
که با چون تو شاهی نجویم نبرد
نگردم به دیگر سرا روی زرد
بدان ای گل گلبن بوتراب
که برده ز ما تشنگی توش و تاب
تو چون زاده ی ساقی کوثری
به ما تشنگان توش و تاب آوری
چو لب تشنگان ره به دریا برند
ازو کم چه گردد گر آبی خورند؟
چو این را – ز کشور خدای جهان
نیوشید – فرمود با همرهان
که ای رادمردان ز جا برجهید
به این قوم لب تشنه آبی دهید
غلامان شه در شتاب آمدند
سوی قوم – با مشک آب آمدند
درآن دشت گرم آنچه بد اسب و مرد
نمودند سیرابشان ز آب سرد
کرم بین که با دشمنان کرد شاه
به پوزش چو گشتند ازو آبخواه
به پاداش آن بخشش بیکران
بگویم چه کردند کوفی سران؟
بدان رهنمای طریق نجات
ببستند از کینه آب فرات
نهشتند کز آب شیرین گوار
شود تر- لب خشک آن شهریار
ندادند آبش به جز آب تیغ
بکشتند لب تشنه اش ای دریغ
ز خیل شه آمد چو پیشین فراز
به ناگاه برخواست بانگ نماز
خم از بهر پوزش به بالا فکند
بیاورد بر خسرو دین نماز
بدو گشت لختی ستایش طراز
نخسنین نگه چون به رویش گشاد
دل و جان و هوش آن نگه را بداد
همان یک نگه تا بدانجاش برد
که در کربلا جان شیرین سپرد
چنان زان نگه گشت مجذوب حر
که از خویش خالی شد از دوست پُر
بلی خلق را با نگاهی چنین
کشد سوی خود هادی راه دین
تو را بس همین نکته گر عاقلی
بیابی اگر مرد صاحبدلی
چو شه آشنا یافت بنواختش
ز بیگانگی دل بپرداختش
بفرمود او را: که ای نامجو
ز کوفه چرا آمدی؟ بازگوی
به یاری کمربسته تنگ آمدی؟
و یا با من از بهر جنگ آمدی؟
بدو گفت حر: کای سرافراز شاه
مباد آنکه با حق شوم رزمخواه
مرا گرچه کرد از پی کارزار
روان با سپه میر کوفه دیار
ولیکن به یزدان پناهنده ام
مر این را ز دادار خواهنده ام
که با چون تو شاهی نجویم نبرد
نگردم به دیگر سرا روی زرد
بدان ای گل گلبن بوتراب
که برده ز ما تشنگی توش و تاب
تو چون زاده ی ساقی کوثری
به ما تشنگان توش و تاب آوری
چو لب تشنگان ره به دریا برند
ازو کم چه گردد گر آبی خورند؟
چو این را – ز کشور خدای جهان
نیوشید – فرمود با همرهان
که ای رادمردان ز جا برجهید
به این قوم لب تشنه آبی دهید
غلامان شه در شتاب آمدند
سوی قوم – با مشک آب آمدند
درآن دشت گرم آنچه بد اسب و مرد
نمودند سیرابشان ز آب سرد
کرم بین که با دشمنان کرد شاه
به پوزش چو گشتند ازو آبخواه
به پاداش آن بخشش بیکران
بگویم چه کردند کوفی سران؟
بدان رهنمای طریق نجات
ببستند از کینه آب فرات
نهشتند کز آب شیرین گوار
شود تر- لب خشک آن شهریار
ندادند آبش به جز آب تیغ
بکشتند لب تشنه اش ای دریغ
ز خیل شه آمد چو پیشین فراز
به ناگاه برخواست بانگ نماز
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۹۸ - در ذکر نماز گذاردن حر و سپاهش با امام علیه السلام و خطبه خواندن آن حضرت
شهنشه به حر گفت یک سو خرام
که وقت نماز است ای نیکنام
سواران خود را منمن پیشوا
تو شو پیشوا لشگر خویش را
که حق را پرستش به پای آوریم
نماز و نیایش به جای آوریم
به شه گفت حر از جهان آفرین
تویی پیشوا بر همه راستین
سزد گر کنون با تو ای سرفراز
گذارند این هر دو لشگر نماز
چو پیشین فریضه بپرداخت شاه
یکی انجمن کرد در پیش گاه
پس از درج یاقوت گوهر فشاند
درآن انجمن خطبه ای نغز خواند
نخستین به یزدان ستایش گرفت
پرستنده وارش نیایش گرفت
چنان پاک پیغمبران را ستود
که آن را کس انباز نشنیده بود
سپس گفت: کای مردمان عراق
که خوی شما نیست غیر ازنفاق
نه خود گرم کردید هنگامه ها
نوشتید زی من بسی نامه ها
که شوم است و بد کار دارای شام
کسی جز تو ما را نشاید امام
بسی پوزش و زاری آراستید
مرا ازحرم سوی خود خواستید
خود این کار کردید و زان پس چه بود
که اینگونه پیمان شکستید زود؟
همان نامه ها هست نزدیک من
که آورده پیک ازبر انجمن
گرایدون دگرگونه گشته است کار
ازیدر گرایم به یثرب دیار
بدو گفت حر: ای شه تاجور
ازآن نامه ها من ندارم خبر
نباشد به نزد تو پنهان که من
نبودستم ازاهل آن انجمن
مراگفت فرزند مرجانه باز
نمانم که ره بسپری زی حجاز
تو را همعنان ای جهان شهریار
شوم تا رسانم به کوفه دیار
شهشنه بدو گفت: کز من مخواه
که تن دردهم با تو آیم به راه
کسی را که حق کرده فرمانروا
از او هست فرمانبری کی روا؟
به یاران خود گفت پس شهریار
به تازی هیونان ببندید بار
سوی مرز یثرب سپارید راه
نمانید دیگر دراین جایگاه
چو این دید حر یل ازجای جست
بزد بر رکاب شهنشاه دست
که نگذارم ای شاه فرخنده فر
ازیدر کنی سوی یثرب سفر
شهش گفت: دست ازرکابم بدار
که مادر به مرگت نشیناد زار
نشاید که مجبور خود خواهی ام
عنان باز گردان ز همراهی ام
دلاور چو ازشاه دین این شنفت
زمانی فرو ماند و آنگاه گفت:
که گر جز تو مردی دراین انجمن
سخن برزبان راندی ازمام من
سخن گفتمی من هم از مام او
چنان چون سزد بردمی نام او
ولیکن زمام تو دخت رسول (ص)
که دادار زهراش (ع) خواند و بتول (ع)
سخن جز به نیکی نیارم سرود
نشاید بدو گفت غیر از درود
که شاه زنان است و بانوی دین
بدو زیبد ازکردگار آفرین
چو بسیار گردید گفت و شنود
سپهدار ناچار باشاه گفت:
که اکنون چه خواهی شدن رهسپار
رهی گیر جز را ه یثرب دیار
من ایدون نگارم یکی نامه نغز
سوی پور مرجانه ی سست مغز
مگر زی درخویشتن خواندم
ز آسیب رزم تو برهاندم
نبینم بن محشر عذاب الیم
نسوزد تن من به نار جحیم
زدین برنگرداند اهریمنم
نگردد شفاعت گرم دشمنم
پذیرفت ازو داور دین سخن
بگرداند ازآن سو ره خویشتن
به سوی دگر رفت و حر با سپاه
عنان با عنانش سپردند راه
که وقت نماز است ای نیکنام
سواران خود را منمن پیشوا
تو شو پیشوا لشگر خویش را
که حق را پرستش به پای آوریم
نماز و نیایش به جای آوریم
به شه گفت حر از جهان آفرین
تویی پیشوا بر همه راستین
سزد گر کنون با تو ای سرفراز
گذارند این هر دو لشگر نماز
چو پیشین فریضه بپرداخت شاه
یکی انجمن کرد در پیش گاه
پس از درج یاقوت گوهر فشاند
درآن انجمن خطبه ای نغز خواند
نخستین به یزدان ستایش گرفت
پرستنده وارش نیایش گرفت
چنان پاک پیغمبران را ستود
که آن را کس انباز نشنیده بود
سپس گفت: کای مردمان عراق
که خوی شما نیست غیر ازنفاق
نه خود گرم کردید هنگامه ها
نوشتید زی من بسی نامه ها
که شوم است و بد کار دارای شام
کسی جز تو ما را نشاید امام
بسی پوزش و زاری آراستید
مرا ازحرم سوی خود خواستید
خود این کار کردید و زان پس چه بود
که اینگونه پیمان شکستید زود؟
همان نامه ها هست نزدیک من
که آورده پیک ازبر انجمن
گرایدون دگرگونه گشته است کار
ازیدر گرایم به یثرب دیار
بدو گفت حر: ای شه تاجور
ازآن نامه ها من ندارم خبر
نباشد به نزد تو پنهان که من
نبودستم ازاهل آن انجمن
مراگفت فرزند مرجانه باز
نمانم که ره بسپری زی حجاز
تو را همعنان ای جهان شهریار
شوم تا رسانم به کوفه دیار
شهشنه بدو گفت: کز من مخواه
که تن دردهم با تو آیم به راه
کسی را که حق کرده فرمانروا
از او هست فرمانبری کی روا؟
به یاران خود گفت پس شهریار
به تازی هیونان ببندید بار
سوی مرز یثرب سپارید راه
نمانید دیگر دراین جایگاه
چو این دید حر یل ازجای جست
بزد بر رکاب شهنشاه دست
که نگذارم ای شاه فرخنده فر
ازیدر کنی سوی یثرب سفر
شهش گفت: دست ازرکابم بدار
که مادر به مرگت نشیناد زار
نشاید که مجبور خود خواهی ام
عنان باز گردان ز همراهی ام
دلاور چو ازشاه دین این شنفت
زمانی فرو ماند و آنگاه گفت:
که گر جز تو مردی دراین انجمن
سخن برزبان راندی ازمام من
سخن گفتمی من هم از مام او
چنان چون سزد بردمی نام او
ولیکن زمام تو دخت رسول (ص)
که دادار زهراش (ع) خواند و بتول (ع)
سخن جز به نیکی نیارم سرود
نشاید بدو گفت غیر از درود
که شاه زنان است و بانوی دین
بدو زیبد ازکردگار آفرین
چو بسیار گردید گفت و شنود
سپهدار ناچار باشاه گفت:
که اکنون چه خواهی شدن رهسپار
رهی گیر جز را ه یثرب دیار
من ایدون نگارم یکی نامه نغز
سوی پور مرجانه ی سست مغز
مگر زی درخویشتن خواندم
ز آسیب رزم تو برهاندم
نبینم بن محشر عذاب الیم
نسوزد تن من به نار جحیم
زدین برنگرداند اهریمنم
نگردد شفاعت گرم دشمنم
پذیرفت ازو داور دین سخن
بگرداند ازآن سو ره خویشتن
به سوی دگر رفت و حر با سپاه
عنان با عنانش سپردند راه
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۰۰ - رسیدن نامه ی ابن زیاد و سرراه گرفتن حر برامام علیه السلام
چو کارفریضه بپرداختند
هم اندر زمان ساز ره ساختند
به همراهشان حر روشن روان
عنان برعنان با سپه شدروان
به نیمه ره از کوفه مردی سوار
بیامد برحر فرخ تبار
یکی نامه دادش زابن زیاد
سراسر پر ازمکر وکین و فساد
سپهدار حر چون گشود و بخواند
به کوفی سواران چنین راز راند
که ای جنگجویان ناورد خواه
به دارای یثرب ببندید راه
نمانید زیدر شود رهسپار
که این است فرمان فرمانگزار
به فرمان حر لشگر کینه خواه
گرفتند بر رهبر خویش راه
چو این دید دانای راز نهفت
سپهدار حر را به برخواند و گفت:
به دلخواه تو ای یل رزمخواه
روانم بدین راه با این سپاه
همانا گذشتی زایمان خویش
که برگشتی ازعهد و پیمان خویش
چنین پاسخ آورد آن سرفراز
که پوشیده نبود زتو هیچ راز
به فرمان فرمانده ی خویشتن
چینن بسته ام راه برشاه من
نیارم ز فرمان میر شریر
گذشت ای خداوند برمن مگیر
چو این گفت اسپهبد نامجوی
شهنشه به یاران خودکرد روی
یکی خطبه چونان که می خواست خواند
به یزدان فراوان ستایش براند
در آن خطبه گفتا به یاران خویش
که ای راد مردان فرخنه کیش
نماند کسی جاودان درجهان
به جز داور آشکار و نهان
مراشوق دیدار جدد و تبار
برون برده یکباره ازدست کار
بگویم شما را کنون برملا
که من کشته گردم به دشت بلا
کسی کو به من هست همراه و یار
مراو نیز چون من شود کشته زار
کنون هر که خواهد ازین بوم و بر
شود سوی بنگاه خود رهسپر
هرآنکس می عشق نوشیده است
زجان و جهان چشم پوشیده است
ز راز محبت خبر یافته است
فروغ یقین بردلش تافته است
بماند به جا تا به میدان عشق
سر او شود گوی چوگان عشق
زشه چون زهیر ابن قین این شنفت
زمین ازسرشوق بوسید و گفت
که شاها همه جان نثار توایم
به هر کارخدمتگزار توایم
اگر فی المثل تابماند جهان
بمانیم ما در جهان جاودان
ابا زیور و گوهر و تخت و تاج
ز شاهان گیتی ستانیم باج
به راه تو مردن به از تاج و تخت
شماریم ای شاه پیروز بخت
زتنمان بهل تا بدرند پوست
که از زندگیمان همین آرزوست
بود بی تو مارا ریاض نعیم
روان سوزتر – ازحمیم جحیم
دم ازگفته چون بست آن سرافراز
هلال بن نافع سخن کرد ساز
که شاها بدان کردگار جهان
که ما را پدیدار کرد ازنهان
نباشد به جز راستی راه ما
بداندیش تو هست بدخواه ما
نداریم پروایی ازجان خویش
نگردیم از این ره که داریم پیش
تو دانی که جز جانمان نیست چیز
که آنرا به پای تو ریزیم نیز
تو جاوید مان ای توان همه
که قربانی توست جان همه
چو این گفته پرداخت آن پاکزاد
بریر خضیر اینچنین کرد یاد
که شاها بزرگا بدین خوب کار
نهاده است منت به ما کردگار
برای همین کارمان آفرید
ز سرتاسر آفرینش گزید
برای همین مادر پاکزاد
بپرورد و درمهدمان شیرداد
که درپیش روی تو بیجان شویم
همه زنده ازوصل جانان شویم
نه تنها به عشقت زجان بگذریم
بود هرچه جز دوست زان بگذریم
چنین است آیین را ه نجات
که ازخود بمیری و یا بی حیات
شهنشه چو زینگونه زایشان شنود
فرستاد برجان هریک درود
غبار غم ازجان هر تن سترد
وزان پس سوی کربلا ره سپرد
یکی نامه بنوشت آن شهریار
به نزد بزرگان کوفه دیار
که من با حریم رسول(ص) خدای
رسیدیم دروا دی نینوای
کسی کو مرا با شد ازمهر یار
شود زی صف کربلا رهسپار
زکار خود آن قوم را آگهی
چو داد آن خداوند گاه مهی
نوندی بخواند و بدو نامه داد
فرستاده بگرفت و شد همچو باد
که ناگاه ازسوی کوفه چو برق
بیامد سواری به پولاد- غرق
هم اندر زمان ساز ره ساختند
به همراهشان حر روشن روان
عنان برعنان با سپه شدروان
به نیمه ره از کوفه مردی سوار
بیامد برحر فرخ تبار
یکی نامه دادش زابن زیاد
سراسر پر ازمکر وکین و فساد
سپهدار حر چون گشود و بخواند
به کوفی سواران چنین راز راند
که ای جنگجویان ناورد خواه
به دارای یثرب ببندید راه
نمانید زیدر شود رهسپار
که این است فرمان فرمانگزار
به فرمان حر لشگر کینه خواه
گرفتند بر رهبر خویش راه
چو این دید دانای راز نهفت
سپهدار حر را به برخواند و گفت:
به دلخواه تو ای یل رزمخواه
روانم بدین راه با این سپاه
همانا گذشتی زایمان خویش
که برگشتی ازعهد و پیمان خویش
چنین پاسخ آورد آن سرفراز
که پوشیده نبود زتو هیچ راز
به فرمان فرمانده ی خویشتن
چینن بسته ام راه برشاه من
نیارم ز فرمان میر شریر
گذشت ای خداوند برمن مگیر
چو این گفت اسپهبد نامجوی
شهنشه به یاران خودکرد روی
یکی خطبه چونان که می خواست خواند
به یزدان فراوان ستایش براند
در آن خطبه گفتا به یاران خویش
که ای راد مردان فرخنه کیش
نماند کسی جاودان درجهان
به جز داور آشکار و نهان
مراشوق دیدار جدد و تبار
برون برده یکباره ازدست کار
بگویم شما را کنون برملا
که من کشته گردم به دشت بلا
کسی کو به من هست همراه و یار
مراو نیز چون من شود کشته زار
کنون هر که خواهد ازین بوم و بر
شود سوی بنگاه خود رهسپر
هرآنکس می عشق نوشیده است
زجان و جهان چشم پوشیده است
ز راز محبت خبر یافته است
فروغ یقین بردلش تافته است
بماند به جا تا به میدان عشق
سر او شود گوی چوگان عشق
زشه چون زهیر ابن قین این شنفت
زمین ازسرشوق بوسید و گفت
که شاها همه جان نثار توایم
به هر کارخدمتگزار توایم
اگر فی المثل تابماند جهان
بمانیم ما در جهان جاودان
ابا زیور و گوهر و تخت و تاج
ز شاهان گیتی ستانیم باج
به راه تو مردن به از تاج و تخت
شماریم ای شاه پیروز بخت
زتنمان بهل تا بدرند پوست
که از زندگیمان همین آرزوست
بود بی تو مارا ریاض نعیم
روان سوزتر – ازحمیم جحیم
دم ازگفته چون بست آن سرافراز
هلال بن نافع سخن کرد ساز
که شاها بدان کردگار جهان
که ما را پدیدار کرد ازنهان
نباشد به جز راستی راه ما
بداندیش تو هست بدخواه ما
نداریم پروایی ازجان خویش
نگردیم از این ره که داریم پیش
تو دانی که جز جانمان نیست چیز
که آنرا به پای تو ریزیم نیز
تو جاوید مان ای توان همه
که قربانی توست جان همه
چو این گفته پرداخت آن پاکزاد
بریر خضیر اینچنین کرد یاد
که شاها بزرگا بدین خوب کار
نهاده است منت به ما کردگار
برای همین کارمان آفرید
ز سرتاسر آفرینش گزید
برای همین مادر پاکزاد
بپرورد و درمهدمان شیرداد
که درپیش روی تو بیجان شویم
همه زنده ازوصل جانان شویم
نه تنها به عشقت زجان بگذریم
بود هرچه جز دوست زان بگذریم
چنین است آیین را ه نجات
که ازخود بمیری و یا بی حیات
شهنشه چو زینگونه زایشان شنود
فرستاد برجان هریک درود
غبار غم ازجان هر تن سترد
وزان پس سوی کربلا ره سپرد
یکی نامه بنوشت آن شهریار
به نزد بزرگان کوفه دیار
که من با حریم رسول(ص) خدای
رسیدیم دروا دی نینوای
کسی کو مرا با شد ازمهر یار
شود زی صف کربلا رهسپار
زکار خود آن قوم را آگهی
چو داد آن خداوند گاه مهی
نوندی بخواند و بدو نامه داد
فرستاده بگرفت و شد همچو باد
که ناگاه ازسوی کوفه چو برق
بیامد سواری به پولاد- غرق
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۰۱ - رسیدن نامه ی ابن زیاد به حر و گفتگوی او با امام علیه السلام
دو لشگر چو دیدند او رازدور
که تازد همی سوی ایشان ستور
سوی او همه دیده بگماشتند
عنان های اسبان نگه داشتند
چو آمد نیاورد شه را درود
به حر پوزش آورد و اورا ستود
بدادش یکی نامه پس آن سوار
ز فرزند مرجانه ی نابکار
سپهدار بگرفت و بگشاد و دید
که بنوشته فرمانگزار پلید
که ای حر نام آور تیغ زن
تو را این چنین است فرمان زمن
به جایی که نبود درآن هیچ آب
فرود آر نوباوه ی بوتراب
از آن نامه نام آور سرفراز
شگفتی فرو ماند لختی دراز
همان نامه را مرد توسن براند
میان دولشگر باستاد و خواند
پس آنگاه گفتا به دارای دین
که نگذارمت رفتن ازاین زمین
بدو گفت آن شاه فرمانروا
بهل تا بیازیم زی نینوا
به شه پاسخ آورد فرزانه مر
که شاها نیارم من این کارکرد
زهیرا بن قین این چو ازحر شنفت
به شاهنشه ملک ایمان بگفت
که ما را بفرمای ای شهریار
دراین پهنه با آن سپه کارزار
نگردید ه تا روی این سرزمین
پر از نیزه و دشنه ی اهل دین
وگرنه چو از کوفه آید سپاه
به ما کار پیکار گردد تباه
چه سازند با ما سواری هزار؟
نه ما آتشیم این سپه مشت خار؟
به دریای آتش چو خار خشن
ستیزد بسوزد بن خویشتن
بدو پاسخ آود شاه حجاز
که این نامور گرد گردون فراز
هنوز این سواران شمشیردار
ندارند با ما به شمشیر کار
نخواهیم کز ما تنی رزم جوی
شود پیش ازاین قوم بی آبروی
چو این گفته شد شاه و هر دو سپاه
سوی نینوا بر گرفتند راه
چو لختی برفتند یکران شاه
باستاد برجا نپیمود راه
که تازد همی سوی ایشان ستور
سوی او همه دیده بگماشتند
عنان های اسبان نگه داشتند
چو آمد نیاورد شه را درود
به حر پوزش آورد و اورا ستود
بدادش یکی نامه پس آن سوار
ز فرزند مرجانه ی نابکار
سپهدار بگرفت و بگشاد و دید
که بنوشته فرمانگزار پلید
که ای حر نام آور تیغ زن
تو را این چنین است فرمان زمن
به جایی که نبود درآن هیچ آب
فرود آر نوباوه ی بوتراب
از آن نامه نام آور سرفراز
شگفتی فرو ماند لختی دراز
همان نامه را مرد توسن براند
میان دولشگر باستاد و خواند
پس آنگاه گفتا به دارای دین
که نگذارمت رفتن ازاین زمین
بدو گفت آن شاه فرمانروا
بهل تا بیازیم زی نینوا
به شه پاسخ آورد فرزانه مر
که شاها نیارم من این کارکرد
زهیرا بن قین این چو ازحر شنفت
به شاهنشه ملک ایمان بگفت
که ما را بفرمای ای شهریار
دراین پهنه با آن سپه کارزار
نگردید ه تا روی این سرزمین
پر از نیزه و دشنه ی اهل دین
وگرنه چو از کوفه آید سپاه
به ما کار پیکار گردد تباه
چه سازند با ما سواری هزار؟
نه ما آتشیم این سپه مشت خار؟
به دریای آتش چو خار خشن
ستیزد بسوزد بن خویشتن
بدو پاسخ آود شاه حجاز
که این نامور گرد گردون فراز
هنوز این سواران شمشیردار
ندارند با ما به شمشیر کار
نخواهیم کز ما تنی رزم جوی
شود پیش ازاین قوم بی آبروی
چو این گفته شد شاه و هر دو سپاه
سوی نینوا بر گرفتند راه
چو لختی برفتند یکران شاه
باستاد برجا نپیمود راه
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۰۲ - رسیدن امام علیه السلام به زمین کربلا وایستادن اسب آن حضرت
از آن شد پیاده شه حق پرست
به زین دگر باره گی بر نشست
چنین تا به شش اسب را شد سوار
نگشتند زان شش یکی رهسپار
چو این دید شاه پیمبر نژاد
به یاران فرخنده آواز داد
که این بوالعجب جای را چیست نام؟
یکی داد پاسخ چنین با امام
بود غاضریات این سرزمین
کز آن باره ی شاه شد سهمگین
بفرمود فرزند خیر البشر
که این دشت را هست نام دگر
برآورد گوینده چون نی نوا
که باشد دگر نام او نینوا
بدوگفت سبط رسول (ص) امین
که نام دگر او هست شاطی الفرات
شه راز دان باز گفتا بدو
گرش نام دیگر بود بازگو
هم او گفت:ای شاه اهل ولا
بود نام این سرزمین کربلا
شهنشاه فرمود اگر کربلا است
مرامنزل محنت و ابتلا است
بود این زمینی که دادم خبر
ازین پیش پیغمبر راهبر
همان وادی سوک وماتم بود
همان جای رنج دمادم بود
همانجا که از کین شمر شریر
شود زینب بی برادر اسیر
زمین غم وپهنه ی ابتلا ست
دراو تربت پاک اهل ولاست
چو لختی چنین گفت با اشک وآه
بفرمود آن خسرو کم سپاه
گشایید بار اندر این سرزمین
که ماراست منزلگه آخرین
درآن پر بلا پهنه ی غم فزای
سراپرده ی شاه شد عرش سای
به فرمان شه نامداران دین
گزیدند منزل درآن سرزمین
درآن دم به دانای راز نهفت
سر بانوان ام کلثوم گفت:
که ای تاجور شاه پیروزگر
بهین یادگار از نیا وپدر
کدامین دیار است این سرزمین؟
که از دیدنش گشتم اندوهگین؟
به خواهر بفرمود دانای راز
که ای بانوی بانوان حجاز
پس ازجنگ صفین من وباب خویش
چو زی مرز خود ره گرفتیم پیش
فتاد اندر این پهنه مارا گذار
فرود آمداز باره آن شهریار
نهاد آن خدیو زمین و زمن
سرتا جور درکنار حسن
یکی لحظه چشمش فرو شد به خواب
چو ازخواب بیدار شد آن جناب
خروشان شد وگریه آغاز کرد
ره ناله ازنای دل باز کرد
ازو شد پژوهنده فرخ حسن
که ای تا جور باب والای من
دل ازهر غم ورنجت آزاد باد
چه اندوه بد کت چنین روی داد؟
بدو گفت دارای دین بوتراب
که دید اندر این دم روانم به خواب
شده این زمین همچو دریای خون
حسینم (ع) در آن موج خون باژگون
بسی بر تپید و ورا هیچ کس
نگردید غمخوار و فریاد رس
بگفت این و افشاند از دیده آب
پس آنگاه فرمود با من خطاب
که برتو اگر این بلا بعد از این
رسد ناگهان اندر این سرزمین
چه خواهی نمود ای گرامی پسر؟
شکیبا ویا گردی آسیمه سر؟
بگفتم همی خواهم ازکردگار
که بخشد شکیبم درآن سخت کار
چو این راز بشنید بانو زشاه
به سر بر پراکنده خاک سیاه
همی برگل آهسته زیر نقاب
فرو ریخت از نرگسین اش گلاب
چون این زینب از خواهر خویش دید
دمان سوی فرخ برادر دوید
بزد دست ودامانش محکم گرفت
به برگل گل از لاله شبنم گرفت
بگفت ای روان نیا وپدر
به جا مانده از دوده ی نامور
همانا که بر مرگ تن داده ای
به راه اجل چشم بنهاده ای
بدو گفت شاهنشه نینوا
بلی ای ستمدیده ی بینوا
چو بانو شیند این ز شاه زمن
بزد لطمه بر چهره ی خویشتن
به سوی برادر همی بنگریست
به زاری چو ابر بهاری گریست
ز افغان آن بانوی محترم
برآمد خروش از زنان حرم
چنین با خداوند دین گفت باز
مهین دختر حیدر سرافراز
که ما را سوی تربت مصطفی (ص)
ببر ای شهنشاه اهل ولا
بدو گفت شاهنشه عالمین
فروغ جهان بین زهرا حسین
که ای روح قدسی تو را پرده دار
نبینی که این لشگر نابکار
گرفتند بر من سر راه تنگ
همه نیزه وتیغ و زوبین به چنگ
کجا سوی درگاه خیرالبشر
توانم از اینجای شد رهسپر
همانا ندانی که جان آفرین
مرا کشته خواهد دراین سرزمین
چو از شاه بانو شنید این سخن
بزد چاک بر جامه ی خویشتن
نگون گشت برخاک وبیهوش شد
تو گفتی که از پیکرش توش شد
چو لختی چنین بود آمد به هوش
چو مرغ ازدل زار برزد خروش
به بالینش آمد شه راستین
بسایید برچهره اش آستین
بدو گفت: کای خواهر داغدار
چو بینی مرا کشته درکارزار
گریبان مکن چاک ومخراش روی
پریشان مکن سنبل مشکبوی
صدا را به آه ونوا را بلند
مکن ای دل افسرده ی مستمند
بگفت این واو را به فغان وآه
بیاورد و بنشاند در خیمه گاه
به زین دگر باره گی بر نشست
چنین تا به شش اسب را شد سوار
نگشتند زان شش یکی رهسپار
چو این دید شاه پیمبر نژاد
به یاران فرخنده آواز داد
که این بوالعجب جای را چیست نام؟
یکی داد پاسخ چنین با امام
بود غاضریات این سرزمین
کز آن باره ی شاه شد سهمگین
بفرمود فرزند خیر البشر
که این دشت را هست نام دگر
برآورد گوینده چون نی نوا
که باشد دگر نام او نینوا
بدوگفت سبط رسول (ص) امین
که نام دگر او هست شاطی الفرات
شه راز دان باز گفتا بدو
گرش نام دیگر بود بازگو
هم او گفت:ای شاه اهل ولا
بود نام این سرزمین کربلا
شهنشاه فرمود اگر کربلا است
مرامنزل محنت و ابتلا است
بود این زمینی که دادم خبر
ازین پیش پیغمبر راهبر
همان وادی سوک وماتم بود
همان جای رنج دمادم بود
همانجا که از کین شمر شریر
شود زینب بی برادر اسیر
زمین غم وپهنه ی ابتلا ست
دراو تربت پاک اهل ولاست
چو لختی چنین گفت با اشک وآه
بفرمود آن خسرو کم سپاه
گشایید بار اندر این سرزمین
که ماراست منزلگه آخرین
درآن پر بلا پهنه ی غم فزای
سراپرده ی شاه شد عرش سای
به فرمان شه نامداران دین
گزیدند منزل درآن سرزمین
درآن دم به دانای راز نهفت
سر بانوان ام کلثوم گفت:
که ای تاجور شاه پیروزگر
بهین یادگار از نیا وپدر
کدامین دیار است این سرزمین؟
که از دیدنش گشتم اندوهگین؟
به خواهر بفرمود دانای راز
که ای بانوی بانوان حجاز
پس ازجنگ صفین من وباب خویش
چو زی مرز خود ره گرفتیم پیش
فتاد اندر این پهنه مارا گذار
فرود آمداز باره آن شهریار
نهاد آن خدیو زمین و زمن
سرتا جور درکنار حسن
یکی لحظه چشمش فرو شد به خواب
چو ازخواب بیدار شد آن جناب
خروشان شد وگریه آغاز کرد
ره ناله ازنای دل باز کرد
ازو شد پژوهنده فرخ حسن
که ای تا جور باب والای من
دل ازهر غم ورنجت آزاد باد
چه اندوه بد کت چنین روی داد؟
بدو گفت دارای دین بوتراب
که دید اندر این دم روانم به خواب
شده این زمین همچو دریای خون
حسینم (ع) در آن موج خون باژگون
بسی بر تپید و ورا هیچ کس
نگردید غمخوار و فریاد رس
بگفت این و افشاند از دیده آب
پس آنگاه فرمود با من خطاب
که برتو اگر این بلا بعد از این
رسد ناگهان اندر این سرزمین
چه خواهی نمود ای گرامی پسر؟
شکیبا ویا گردی آسیمه سر؟
بگفتم همی خواهم ازکردگار
که بخشد شکیبم درآن سخت کار
چو این راز بشنید بانو زشاه
به سر بر پراکنده خاک سیاه
همی برگل آهسته زیر نقاب
فرو ریخت از نرگسین اش گلاب
چون این زینب از خواهر خویش دید
دمان سوی فرخ برادر دوید
بزد دست ودامانش محکم گرفت
به برگل گل از لاله شبنم گرفت
بگفت ای روان نیا وپدر
به جا مانده از دوده ی نامور
همانا که بر مرگ تن داده ای
به راه اجل چشم بنهاده ای
بدو گفت شاهنشه نینوا
بلی ای ستمدیده ی بینوا
چو بانو شیند این ز شاه زمن
بزد لطمه بر چهره ی خویشتن
به سوی برادر همی بنگریست
به زاری چو ابر بهاری گریست
ز افغان آن بانوی محترم
برآمد خروش از زنان حرم
چنین با خداوند دین گفت باز
مهین دختر حیدر سرافراز
که ما را سوی تربت مصطفی (ص)
ببر ای شهنشاه اهل ولا
بدو گفت شاهنشه عالمین
فروغ جهان بین زهرا حسین
که ای روح قدسی تو را پرده دار
نبینی که این لشگر نابکار
گرفتند بر من سر راه تنگ
همه نیزه وتیغ و زوبین به چنگ
کجا سوی درگاه خیرالبشر
توانم از اینجای شد رهسپر
همانا ندانی که جان آفرین
مرا کشته خواهد دراین سرزمین
چو از شاه بانو شنید این سخن
بزد چاک بر جامه ی خویشتن
نگون گشت برخاک وبیهوش شد
تو گفتی که از پیکرش توش شد
چو لختی چنین بود آمد به هوش
چو مرغ ازدل زار برزد خروش
به بالینش آمد شه راستین
بسایید برچهره اش آستین
بدو گفت: کای خواهر داغدار
چو بینی مرا کشته درکارزار
گریبان مکن چاک ومخراش روی
پریشان مکن سنبل مشکبوی
صدا را به آه ونوا را بلند
مکن ای دل افسرده ی مستمند
بگفت این واو را به فغان وآه
بیاورد و بنشاند در خیمه گاه
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۰۳ - نامه نوشتن حر به ابن زیاد وخبر دادن اورا از ورود امام علیه السلام به کربلا
چو درکربلا شاه خرگه فراشت
سپهدار حر – نامه ای برنگاشت
به فرزند مرجانه ی نابکار
که جا کرد درکربلا شهریار
چو بد خواه ازآن کار آگاه شد
بگفتا که کارم به دلخواه شد
یکی نامه بنگاشت زی شهریار
که ای سبط پیغمبر(ص) تاجدار
نوشته به من حر فرخنده رای
که درکربلا برگزیدی تو جای
چنین رفته فرمان ز دارای شام
که بنهد حسین اندر آن مرز گام
تو بیعت زنو باوه ی بوتراب
بگیر ومهل برمن آرد شتاب
بتابید اگر سرز پیمان من
نداد ارتن خود به فرمان من
سپه ران وازتن سرش بازگیر
زمین رازخونش نمای آبگیر
کنون گر برای من وکام او
کنی کار ای شاه پاکیزه خوی
ندارم به تو کارجز راستی
بپیچم سراز کژی وکا ستی
وگرنه فرستم زکوفه سپاه
کنم روز روشن به چشمت سیاه
شهنشه چو زان نامه آگاه شد
دژم دل زگفتاربدخواه شد
برآشفت آن نامه ی نابکار
به یکسو برافکند آن تاجدار
فرستاده چون پاسخ نامه خواست
ز پیروزگر داور دادراست
بفرمودش آن شاه والا جناب
عذاب خدایی بس اوراجواب
برید آمد وگفت با بدسگال
شنید آنچه ازداور بی همال
پلید از فرستاده چون این شنفت
به خشم اندر آمد پس آنگاه گفت:
که مردم به مسجد شدند انجمن
نشستند برجای خود تن به تن
به مسجد درون رفت آن نابکار
برآمد به منبر عزازیل وار
زال امیه ثنا کرد ساز
پس آنگه به مردم چنین گفت باز
به من رفته فرمان ز فرمانگزار
که با پور حیدر کنم کارزار
هرآنکس نتابد رخ از رای من
سرش برفرازم زچرخ کهن
ببخشم ورا آنقدر خواسته
کز آکنده گنج آید آراسته
وگرنه ببرم به خنجر سرش
بسوزم به آتش درون پیکرش
بگفت این واز منبرآمد به زیر
چو آمد به ایوان خود آن شریر
درگنج بهر سپه برگشاد
به مردم درم داد و دینار داد
کشن قومی ازمردم دین فروش
بدان زر فشانی سپردند هوش
نداد داد آن بد سرشت اهرمن
به نستوده مردان آن انجمن
که هر کس بداند زکوفه سپاه
زآل پیمبر شود کینه خواه
پس از جنگ زی من شتاب آورد
سرزاده ی بوتراب آورد
نگارم به ده سال برنام وی
به امر شه شام منشور ری
که ده ساله آنجا شود حکمران
کشد رخش آسودگی زیر ران
سپهدار حر – نامه ای برنگاشت
به فرزند مرجانه ی نابکار
که جا کرد درکربلا شهریار
چو بد خواه ازآن کار آگاه شد
بگفتا که کارم به دلخواه شد
یکی نامه بنگاشت زی شهریار
که ای سبط پیغمبر(ص) تاجدار
نوشته به من حر فرخنده رای
که درکربلا برگزیدی تو جای
چنین رفته فرمان ز دارای شام
که بنهد حسین اندر آن مرز گام
تو بیعت زنو باوه ی بوتراب
بگیر ومهل برمن آرد شتاب
بتابید اگر سرز پیمان من
نداد ارتن خود به فرمان من
سپه ران وازتن سرش بازگیر
زمین رازخونش نمای آبگیر
کنون گر برای من وکام او
کنی کار ای شاه پاکیزه خوی
ندارم به تو کارجز راستی
بپیچم سراز کژی وکا ستی
وگرنه فرستم زکوفه سپاه
کنم روز روشن به چشمت سیاه
شهنشه چو زان نامه آگاه شد
دژم دل زگفتاربدخواه شد
برآشفت آن نامه ی نابکار
به یکسو برافکند آن تاجدار
فرستاده چون پاسخ نامه خواست
ز پیروزگر داور دادراست
بفرمودش آن شاه والا جناب
عذاب خدایی بس اوراجواب
برید آمد وگفت با بدسگال
شنید آنچه ازداور بی همال
پلید از فرستاده چون این شنفت
به خشم اندر آمد پس آنگاه گفت:
که مردم به مسجد شدند انجمن
نشستند برجای خود تن به تن
به مسجد درون رفت آن نابکار
برآمد به منبر عزازیل وار
زال امیه ثنا کرد ساز
پس آنگه به مردم چنین گفت باز
به من رفته فرمان ز فرمانگزار
که با پور حیدر کنم کارزار
هرآنکس نتابد رخ از رای من
سرش برفرازم زچرخ کهن
ببخشم ورا آنقدر خواسته
کز آکنده گنج آید آراسته
وگرنه ببرم به خنجر سرش
بسوزم به آتش درون پیکرش
بگفت این واز منبرآمد به زیر
چو آمد به ایوان خود آن شریر
درگنج بهر سپه برگشاد
به مردم درم داد و دینار داد
کشن قومی ازمردم دین فروش
بدان زر فشانی سپردند هوش
نداد داد آن بد سرشت اهرمن
به نستوده مردان آن انجمن
که هر کس بداند زکوفه سپاه
زآل پیمبر شود کینه خواه
پس از جنگ زی من شتاب آورد
سرزاده ی بوتراب آورد
نگارم به ده سال برنام وی
به امر شه شام منشور ری
که ده ساله آنجا شود حکمران
کشد رخش آسودگی زیر ران
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۰۴ - شرح حال ابن سعد لعین و پدرش سعد وقاص لعنته الله علیهما
درآن انجمن بود مردی پلید
که چشمی چو او کینه گستر ندید
ستم پیشه دون فطرتی پر فنی
جفا جوی و ناپاک و اهریمنی
سرشتش ز آتش نه از خاک بود
وگرخاک بد –خاک ناپاک بود
بدی گوهرش از نژاد حرام
پدرش اهرمن بود وعفریت مام
بدی مر عمر نام میشوم اوی
پدر سعدوقاص ناپاکخوی
نگویی که بد سعد یار علی
دو بین بود آن بد گهر زاحولی
چنان کافری کس ندارد به یاد
که نفرین بدان باب وآن پور باد
یکی قصه بنیوش اگر عاقلی
زسعد ابن وقاص خصم علی (ع)
شنیدم ز گوینده ای پاکرای
که درمسجد کوفه شیر خدای
به گاه جهانداری خویشتن
پس ازنوبت آخرین زان سه تن
به منبر یکی روز فرمود جای
بدانسان که برعرش – رحمان خدای
خدا ونبی را ستودن گرفت
زهر – در همی گفت راز شگفت
سپس گفت آن داور ارجمند
به مردم دران دم به بانگ بلند
که پرسید ازمن دراین انجمن
زآینده واز گذشته سخن
که آگاه سازم زهر رازتان
ازآن پیش کایم زگیتی نهان
ازآن انجمن سعد بدروزگار
چنین گفت با آن شه تاجدار
اگر راست گویی یکی بازگوی
که دارد سروریش من چند موی؟
بدو گفت گنجور علم خدای
که ای اهرمن زاده ی تیره رای
به وحی خدایی ازین پیشتر
مرا گفت پیغمبر تاجور
که بامن تو گویی برانجمن
ز ناپاکخویی بدینسان سخن
بود در بن هر سر موی توی
یکی دیو پر ریو ناپاکخوی
که تا زنده ای برتو نفرین کند
پس ازمردنت دوزخ آیین کند
ودیگر یکی کودک شیر خوار
تو راهست درخانه بد روزگار
که او دشمن نورعین من است
بداندیش فرخ حسین من است
شنیدم درآندم به نزدیک او
نشسته بدآن کودک زشتخو
بلی هرکه ناپاک بد گوهرش
نیاید کلام خدا باورش
زخردی بود گرگ نوزاد گرگ
که گرگی نماید چو گردد بزرگ
کنون بشنو از پور آن پر فساد
سخن با عبیدالله بن زیاد
چو فرزند مرجانه گفت این سخن
به پا خاست بن سعد زان انجمن
که چشمی چو او کینه گستر ندید
ستم پیشه دون فطرتی پر فنی
جفا جوی و ناپاک و اهریمنی
سرشتش ز آتش نه از خاک بود
وگرخاک بد –خاک ناپاک بود
بدی گوهرش از نژاد حرام
پدرش اهرمن بود وعفریت مام
بدی مر عمر نام میشوم اوی
پدر سعدوقاص ناپاکخوی
نگویی که بد سعد یار علی
دو بین بود آن بد گهر زاحولی
چنان کافری کس ندارد به یاد
که نفرین بدان باب وآن پور باد
یکی قصه بنیوش اگر عاقلی
زسعد ابن وقاص خصم علی (ع)
شنیدم ز گوینده ای پاکرای
که درمسجد کوفه شیر خدای
به گاه جهانداری خویشتن
پس ازنوبت آخرین زان سه تن
به منبر یکی روز فرمود جای
بدانسان که برعرش – رحمان خدای
خدا ونبی را ستودن گرفت
زهر – در همی گفت راز شگفت
سپس گفت آن داور ارجمند
به مردم دران دم به بانگ بلند
که پرسید ازمن دراین انجمن
زآینده واز گذشته سخن
که آگاه سازم زهر رازتان
ازآن پیش کایم زگیتی نهان
ازآن انجمن سعد بدروزگار
چنین گفت با آن شه تاجدار
اگر راست گویی یکی بازگوی
که دارد سروریش من چند موی؟
بدو گفت گنجور علم خدای
که ای اهرمن زاده ی تیره رای
به وحی خدایی ازین پیشتر
مرا گفت پیغمبر تاجور
که بامن تو گویی برانجمن
ز ناپاکخویی بدینسان سخن
بود در بن هر سر موی توی
یکی دیو پر ریو ناپاکخوی
که تا زنده ای برتو نفرین کند
پس ازمردنت دوزخ آیین کند
ودیگر یکی کودک شیر خوار
تو راهست درخانه بد روزگار
که او دشمن نورعین من است
بداندیش فرخ حسین من است
شنیدم درآندم به نزدیک او
نشسته بدآن کودک زشتخو
بلی هرکه ناپاک بد گوهرش
نیاید کلام خدا باورش
زخردی بود گرگ نوزاد گرگ
که گرگی نماید چو گردد بزرگ
کنون بشنو از پور آن پر فساد
سخن با عبیدالله بن زیاد
چو فرزند مرجانه گفت این سخن
به پا خاست بن سعد زان انجمن
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۰۵ - پذیرفتن عمو سعد سرداری لشگر کوفه را وملامت کردن مردم او را
که این کار نستوده کارمن است
تبه گوهر آموزگار من است
بدو گفت سالار بی ننگ ونام
که رایت برافراز وبردار گام
به نو باوه ی ساقی سلسبیل
ببند آب وبنمای او را قتیل
زلشگر بدو داد پس شش هزار
سواران همه از در کارزار
چو از لشگر و خیمه و خواسته
شدآن اهرمن کارش آراسته
زدرگاه فرزانه مرجانه تفغت
شتابان سوی خانه ی خویش رفت
زاولاد انصار جمعی کشن
به کاشانه ی او شدند انجمن
بگفتند اورا که آزرم دار
مکن با حسین علی کارزار
به سبط نبی گر درآید شکست
شود نام اسلام با خاک پست
نکوهش چو کردند لختی براو
چنین گفت زشت اختر کینه جو
پشیمانم از گفته ی خویشتن
نیاید چنین کار هرگز زمن
چو اولاد انصار ازخانه اش
برفتند و خود ماند وکاشانه اش
پسر خواهرش حمزه باوی بگفت
که راز ازمن الحال باید شنفت
پدرت آنکه گرد ونکونام بود
یکی ازدلیران اسلام بود
تو نام پدر درنیاور به ننگ
ابا پور زهرا میارای جنگ
زدین برمپیچان سرخویش را
مکش پور پیغمبر خویش را
رضای رسول ازیزید است به
به آن یک بپیوند وزین یک بجه
چو شد رخش عمرحسین از توطی
نه کوفه پس از وی بماند نه ری
من آوردم اندرز خود را به بن
تو خواهی بکن گوش وخواهی مکن
به پایان چو شد حمزه را گفتگوی
عمر بر دو پور خود آورد روی
مهین پور اورا بدی حفس نام
که هشتی پدر وار –کینه گام
تبه گوهر آموزگار من است
بدو گفت سالار بی ننگ ونام
که رایت برافراز وبردار گام
به نو باوه ی ساقی سلسبیل
ببند آب وبنمای او را قتیل
زلشگر بدو داد پس شش هزار
سواران همه از در کارزار
چو از لشگر و خیمه و خواسته
شدآن اهرمن کارش آراسته
زدرگاه فرزانه مرجانه تفغت
شتابان سوی خانه ی خویش رفت
زاولاد انصار جمعی کشن
به کاشانه ی او شدند انجمن
بگفتند اورا که آزرم دار
مکن با حسین علی کارزار
به سبط نبی گر درآید شکست
شود نام اسلام با خاک پست
نکوهش چو کردند لختی براو
چنین گفت زشت اختر کینه جو
پشیمانم از گفته ی خویشتن
نیاید چنین کار هرگز زمن
چو اولاد انصار ازخانه اش
برفتند و خود ماند وکاشانه اش
پسر خواهرش حمزه باوی بگفت
که راز ازمن الحال باید شنفت
پدرت آنکه گرد ونکونام بود
یکی ازدلیران اسلام بود
تو نام پدر درنیاور به ننگ
ابا پور زهرا میارای جنگ
زدین برمپیچان سرخویش را
مکش پور پیغمبر خویش را
رضای رسول ازیزید است به
به آن یک بپیوند وزین یک بجه
چو شد رخش عمرحسین از توطی
نه کوفه پس از وی بماند نه ری
من آوردم اندرز خود را به بن
تو خواهی بکن گوش وخواهی مکن
به پایان چو شد حمزه را گفتگوی
عمر بر دو پور خود آورد روی
مهین پور اورا بدی حفس نام
که هشتی پدر وار –کینه گام
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۰۷ - اندرز نمودن کامل دانا عمربن سعد را از جنگ نمودن با امام علیه السلام
بدی کامل پاک دین داشت نام
به دل کینه ها داشت ازشاه شام
به بن سعد زشت اختر بدسگال
چنین گفت آن کامل بی همال
که بینم بسی زار و پژمان تو را
به کام خود اندر هراسان تو را
به من راز پنهان خود بازگوی
که بینم دراین چیست رای نکوی
بدو مرد بد کیش ناپاک گفت
که راز از تو هرگز نیارم نهفت
مرا پور مرجانه بنواخته
به منشور ری سر برافراخته
که لشگر سوی کربلا برکشم
حسین علی را به خون درکشم
چه نوشم دل آسوده یک جرعه آب
چه درخون کشم زاده ی بوتراب
ولی در هراسم ز انجام کار
که چون بگذرد زین سپس روزگار
به هر جا که بر پا شود انجمن
بگویند با هم چنین مرد و زن
که از دین پی ری عمر دست شست
ابا پور دارای دین رزم جست
تو را اندرین کاربر – چیست رای
بیندیش وآنگاه پاسخ سرای
شنید این چو آن پیر روشن ضمیر
بماند ازجوابش سرافکند زیر
پس آنگه برآشفت وبا او بگفت
که مانا تو رابخت بیدار خفت
تفو باد برجان پرکین تو
بدا بر تو وکیش وآیین تو
نبودت مگر شرمی ازکردگار
که راندی چنین گفت نا استوار
برآنی که سبط پیمبر کشی
گرانمایه فرزند حیدر کشی
سرتاجداری زنی برسنان
که بوسد زمین پیش او آسمان
تنی را به خاک افکنی خوار وزار
که بر دوش خیرالبشر شد سوار
تو را با جهان آفرین جنگ چیست؟
به پیکار پیغمبر آهنگ چیست؟
گواه است برگفت من کردگار
کنی گر به رای بد این زشت کار
نمانی به دنیا به جز اندکی
به دوزخ شتابی دو منزل یکی
ستم پیشه اهریمن سهمگین
برآشفت وبا پیر گفت این چنین:
زمردن چه ترسانی ایدون مرا؟
نمایی ازین ره دگرگون مرا
به خونریزی از زاده ی فاطمه
به ده سال گردم شبان رمه
به ری در همی مرزبانی کنم
طرب سازم وکامرانی کنم
بدو گفت پیر ارتو را هست عقل
نیوش از بیان من این نغز نقل
به دل کینه ها داشت ازشاه شام
به بن سعد زشت اختر بدسگال
چنین گفت آن کامل بی همال
که بینم بسی زار و پژمان تو را
به کام خود اندر هراسان تو را
به من راز پنهان خود بازگوی
که بینم دراین چیست رای نکوی
بدو مرد بد کیش ناپاک گفت
که راز از تو هرگز نیارم نهفت
مرا پور مرجانه بنواخته
به منشور ری سر برافراخته
که لشگر سوی کربلا برکشم
حسین علی را به خون درکشم
چه نوشم دل آسوده یک جرعه آب
چه درخون کشم زاده ی بوتراب
ولی در هراسم ز انجام کار
که چون بگذرد زین سپس روزگار
به هر جا که بر پا شود انجمن
بگویند با هم چنین مرد و زن
که از دین پی ری عمر دست شست
ابا پور دارای دین رزم جست
تو را اندرین کاربر – چیست رای
بیندیش وآنگاه پاسخ سرای
شنید این چو آن پیر روشن ضمیر
بماند ازجوابش سرافکند زیر
پس آنگه برآشفت وبا او بگفت
که مانا تو رابخت بیدار خفت
تفو باد برجان پرکین تو
بدا بر تو وکیش وآیین تو
نبودت مگر شرمی ازکردگار
که راندی چنین گفت نا استوار
برآنی که سبط پیمبر کشی
گرانمایه فرزند حیدر کشی
سرتاجداری زنی برسنان
که بوسد زمین پیش او آسمان
تنی را به خاک افکنی خوار وزار
که بر دوش خیرالبشر شد سوار
تو را با جهان آفرین جنگ چیست؟
به پیکار پیغمبر آهنگ چیست؟
گواه است برگفت من کردگار
کنی گر به رای بد این زشت کار
نمانی به دنیا به جز اندکی
به دوزخ شتابی دو منزل یکی
ستم پیشه اهریمن سهمگین
برآشفت وبا پیر گفت این چنین:
زمردن چه ترسانی ایدون مرا؟
نمایی ازین ره دگرگون مرا
به خونریزی از زاده ی فاطمه
به ده سال گردم شبان رمه
به ری در همی مرزبانی کنم
طرب سازم وکامرانی کنم
بدو گفت پیر ارتو را هست عقل
نیوش از بیان من این نغز نقل
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۰۸ - حکایت کردن کامل کیفیت دیر راهب رابرای ابن سعد ملعون
به باب تو ای مرد پرخاشگر
مرادوستی بود از این پیشتر
به سالی من واو سوی مرز شام
ابا کاروان می نهادیم گام
یکی روز بی زاد و بی راحله
به جا باز ماندم من از قافله
نه آبی که لب تر نمایم ازوی
نه مردی که گردم ازوراه جوی
ز تازی تکاور فرود آمدم
زبان پر نیازو درود آمدم
به دستی عنان وبه دستی سنان
به ناچار گشتم به صحرا روان
که ناگه ز بخشایش کردگار
یکی دیرم آمد به چشم آشکار
سپردم سوی دیر ره با شتاب
مگر ترکنم خشک لب را ز آب
سبک دست بر حلقه ی در زدم
نگهبان آن را ندا بر زدم
خدا خانه بربام آمد فراز
مرا گفت: برگو چه داری نیاز؟
بگفتم: مرا تشنگی با شتاب
بدین در دوانید از بهر آب
چنین گفت آن مرد یزدان پرست:
کدامین پیمبر تو را رهبر است؟
بگفتم: که هستم ز روی صصفا
به دین پیرو شاه دین مصطفی (ص)
بگفتا: شما بدترین امت اید
نبی رازکین قاتل عترت اید
جگر گوشه ی سید انبیا
شود کشته از جور وکین شما
کنید آنچه من دیده ام درکتاب
زسبط پیمبر – شما منع آ ب
به تیغ ستم از تنش سربرید
زدین نیاکان او بگذرید
بدو گفتم: ای راهب هوشیار
چنین کار از ما شود آشکار؟
مرآن پارسا بنده ی نیکبخت
به جان آفرین – خورد سوگند سخت
که فرزند پیغمبر دین پناه
به دست شما گشت خواهد تباه
چو شد کشته آن شاه آخر زمان
براو خون بگرید همی آسمان
پس از آن به خونخواهی آن جناب
برانگیزد ایزد یکی کامیاب
ز بدخواه آن شاه دنیا و دین
بسی خون بریزد به روی زمین
گمانم که با دشمن آن جناب
تو را دوستی باشد و انتساب
دریغا درآن دم که شاه زمن
کند جنگ با دشمن خویشتن
نیم من به گیتی که در راه او
شوم کشته ی تیغ بد خواه او
بدو گفتم:ای راهب پارسای
پناهنده ام من به یکتا خدای
کز آنان نباشم که دردشت کین
سگالند پیکار با شاه دین
مراگفت راهب: کز آنان نه ای
به مهر شهنشاه – محکم پی ای
ولی دوستی داری اندرمیان
ابا دشمن شاه اسلامیان
بگفت این واز جای خود شد فرود
به آبم ببخشود ونه درگشود
چو دیدم چنین شرمسار وغمین
نشستم سبک پوی بر پشت زین
به پیش آمدم رنج زاندازه بیش
که تا راه جستم به یاران خویش
مراگفت بابت چه پیش آمدت
چها بردل وجان ریش آمدت
هر آنچ از پرستند ه ی راستگوی
شنیدم یکایک بگفتم بدوی
چو باب تو از من شنید این سخن
پرید از رخش رنگ و لرزید تن
سبک گفت لختی به من گوش دار
که نزد تو رازی کنم آشکار
درآن دیر روزی نمودم مقام
خداوند آن سوی من هشت گام
به تندی مرا گفت: ای شور بخت
که داری دلی همچو پولاد سخت
تویی دشمن شاه آزاده گان
کشنده ی همه هاشمی زاده گان
وگر خود نه ای از تو آید پدید
کسی کو سر شاه خواهد برید
تفو باد بر رای وفرجام تو
بدان تخمه ی زشت بد نام تو
بدین سان چو بشنیدم ازوی سخن
بلرزید از آن گفته اندام من
به خود گفتم آیا شوداین گناه
زمن سرزند سازدم رو سیاه
ویا گردد این کار نااستوار
ز فرزند من درجهان آشکار
من ازشومی آن تباهی برم
به هر دو جهان رو سیاهی برم
کنون تو به اندرز من گوش دار
هر آنچت سرایم بدان هوش دار
مده ره به خود دیو ناپاک را
مکش زاده ی شاه لولاک را
ابا پور پیغمبر نیکخواه
که مارا سوی حق نموده است راه
مکن دشمنی – گرد زشتی مگرد
که پاداش نیکی بدی کس نکرد
بسی پیر زاینگونه بنمود یاد
ستم پیشه را هیچ سودی نداد
قمر- گو پیمبر دو پیکر کند
کجا جهل بوجهل باور کند؟
به فرزند مرجانه رفت آگهی
که آن پاک دین پیر با فرهی
به اندرز بن سعد بگشاده لب
ستمگر از آن کار شد در غضب
به دژخیم گفتا پس آنگه شریر
ببرد زبان سخنگوی پیر
چو دژخیم ببریدش ازکین زبان
به جان آفرین پیر بسپرد جان
پس از کشتن کامل باکمال
عمر آن ستم گستر بد سگال
مرادوستی بود از این پیشتر
به سالی من واو سوی مرز شام
ابا کاروان می نهادیم گام
یکی روز بی زاد و بی راحله
به جا باز ماندم من از قافله
نه آبی که لب تر نمایم ازوی
نه مردی که گردم ازوراه جوی
ز تازی تکاور فرود آمدم
زبان پر نیازو درود آمدم
به دستی عنان وبه دستی سنان
به ناچار گشتم به صحرا روان
که ناگه ز بخشایش کردگار
یکی دیرم آمد به چشم آشکار
سپردم سوی دیر ره با شتاب
مگر ترکنم خشک لب را ز آب
سبک دست بر حلقه ی در زدم
نگهبان آن را ندا بر زدم
خدا خانه بربام آمد فراز
مرا گفت: برگو چه داری نیاز؟
بگفتم: مرا تشنگی با شتاب
بدین در دوانید از بهر آب
چنین گفت آن مرد یزدان پرست:
کدامین پیمبر تو را رهبر است؟
بگفتم: که هستم ز روی صصفا
به دین پیرو شاه دین مصطفی (ص)
بگفتا: شما بدترین امت اید
نبی رازکین قاتل عترت اید
جگر گوشه ی سید انبیا
شود کشته از جور وکین شما
کنید آنچه من دیده ام درکتاب
زسبط پیمبر – شما منع آ ب
به تیغ ستم از تنش سربرید
زدین نیاکان او بگذرید
بدو گفتم: ای راهب هوشیار
چنین کار از ما شود آشکار؟
مرآن پارسا بنده ی نیکبخت
به جان آفرین – خورد سوگند سخت
که فرزند پیغمبر دین پناه
به دست شما گشت خواهد تباه
چو شد کشته آن شاه آخر زمان
براو خون بگرید همی آسمان
پس از آن به خونخواهی آن جناب
برانگیزد ایزد یکی کامیاب
ز بدخواه آن شاه دنیا و دین
بسی خون بریزد به روی زمین
گمانم که با دشمن آن جناب
تو را دوستی باشد و انتساب
دریغا درآن دم که شاه زمن
کند جنگ با دشمن خویشتن
نیم من به گیتی که در راه او
شوم کشته ی تیغ بد خواه او
بدو گفتم:ای راهب پارسای
پناهنده ام من به یکتا خدای
کز آنان نباشم که دردشت کین
سگالند پیکار با شاه دین
مراگفت راهب: کز آنان نه ای
به مهر شهنشاه – محکم پی ای
ولی دوستی داری اندرمیان
ابا دشمن شاه اسلامیان
بگفت این واز جای خود شد فرود
به آبم ببخشود ونه درگشود
چو دیدم چنین شرمسار وغمین
نشستم سبک پوی بر پشت زین
به پیش آمدم رنج زاندازه بیش
که تا راه جستم به یاران خویش
مراگفت بابت چه پیش آمدت
چها بردل وجان ریش آمدت
هر آنچ از پرستند ه ی راستگوی
شنیدم یکایک بگفتم بدوی
چو باب تو از من شنید این سخن
پرید از رخش رنگ و لرزید تن
سبک گفت لختی به من گوش دار
که نزد تو رازی کنم آشکار
درآن دیر روزی نمودم مقام
خداوند آن سوی من هشت گام
به تندی مرا گفت: ای شور بخت
که داری دلی همچو پولاد سخت
تویی دشمن شاه آزاده گان
کشنده ی همه هاشمی زاده گان
وگر خود نه ای از تو آید پدید
کسی کو سر شاه خواهد برید
تفو باد بر رای وفرجام تو
بدان تخمه ی زشت بد نام تو
بدین سان چو بشنیدم ازوی سخن
بلرزید از آن گفته اندام من
به خود گفتم آیا شوداین گناه
زمن سرزند سازدم رو سیاه
ویا گردد این کار نااستوار
ز فرزند من درجهان آشکار
من ازشومی آن تباهی برم
به هر دو جهان رو سیاهی برم
کنون تو به اندرز من گوش دار
هر آنچت سرایم بدان هوش دار
مده ره به خود دیو ناپاک را
مکش زاده ی شاه لولاک را
ابا پور پیغمبر نیکخواه
که مارا سوی حق نموده است راه
مکن دشمنی – گرد زشتی مگرد
که پاداش نیکی بدی کس نکرد
بسی پیر زاینگونه بنمود یاد
ستم پیشه را هیچ سودی نداد
قمر- گو پیمبر دو پیکر کند
کجا جهل بوجهل باور کند؟
به فرزند مرجانه رفت آگهی
که آن پاک دین پیر با فرهی
به اندرز بن سعد بگشاده لب
ستمگر از آن کار شد در غضب
به دژخیم گفتا پس آنگه شریر
ببرد زبان سخنگوی پیر
چو دژخیم ببریدش ازکین زبان
به جان آفرین پیر بسپرد جان
پس از کشتن کامل باکمال
عمر آن ستم گستر بد سگال
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۰۹ - فرستادن ابن زیاد سپاه به سرداری عمر بن سعد به زمین کربلا
زکوفه برون تاخت زی کربلا
به خونریزی شاه اهل ولا
به همراه او از سپاه شش هزار
همه نیزه داران تازی سوار
دگر زاده ی قیس نا پاک زاد
که خود عمرو بد نام آن بد نهاد
ز مردان کاری به همراه اوی
هزاران دو زشت اختر وکینه جوی
پس از وی پی رزم فرخنده شاه
سنان ستم پیشه بسپرد –راه
ز کوفی سواران هزاری چهار
روان گشت با آن تبه روزگار
ودیگر یکی مردبد رای وکام
که خود بود قعقاع فهریش نام
به همراه آن زشت ناپاک دین
هزاری چهار ازسواران کین
پس از وی به بر خواند ابن زیاد
یکی مرد بد گوهر پر فساد
ددو تیره رای از نژاد حرام
که خود شمرذی الجوشنش بودنام
بد آن بد کنش پر فسون وفنا
به آل نبی سخت تر دشمنا
هزاری چهار از سواران به اوی
سپرد ابن مرجانه ی کینه جوی
پس ازشمر خولی علم برفراخت
تکاور سوی رزم دادار تاخت
هزاری سه با وی زکوفی سپاه
همه کینه جوی وهمه دل سیاه
دگر شد روان قشعم نابکار
پی رزم بگزیده ی کردگار
به همراه وی را هزاری سه مرد
همه جنگجویان دشت نبرد
پس از او بد اختر حصین نمیر
برافراخت رایت پی داروگیر
زکوفه بپیمود چون باد رشت
به همره سواران هزاریش هشت
پس از او یکی مستحق عذاب
کجا بود نامش یزید رکاب
به آنان بپیوست وهمراه اوی
هزاری دو بد گوهر کینه جوی
و دیگر ستمکار ناپاکدین
بداندیش عبدالله بن حصین
برفت و ببرد از پی کارزار
زجنگ آزموده سواران هزار
دگر پور اشعث بدان سوی تاخت
درفش از پی کینه جویی فراخت
محمد بدش نام لیکن رسول (ص)
زهمنامی اش بودزار و ملول
مراو نیز با خود سواری هزار
ببرد از پی کوشش وکارزار
ودیگر یکی شوم نا پاک زاد
که خود بد شبث نام آن بد نژاد
به رزم شهنشاه آورد روی
هزار از سواران به همراه اوی
سپاهی که با شاه دین رزم جست
شمارش ندانم به خاطر – درست
مرآن نامه را چون ببستم به کار
چنین گفت دانشورآموزگار
که از کوفه تا کربلا بد سپاه
ستاده پس و پشت هم کینه خواه
زکوفه به تنها پی کارزار
سپه شد برون هفت بیور هزار
جز آن کامد از شام و جای دگر
به پیکار فرزند خیرالبشر
چو شش روز از ماه ماتم گذشت
زگرد سواران زمین تیره گشت
زمین بلا شد کنام هژیر
غوکوس و شیپور برشد به ابر
سوار و پیاده همه فوج فوج
بد انسان که دریا برآید به موج
رسیدند خرگه برافراشتند
به کین سوی شه دیده بگماشتند
بلرزید درزیر نعل سمند
زمین همچو از باد شاخ بلند
شد آن رزمگه پر زاسب و سوار
همه ناوک انداز و خنجر گذار
زبس پیش و پس- خیمه شد –استوار
زمین گشت چون کوهه ی کوهسار
کشیدند قومی در آن دشت نخ
که بد قوتشان موش و مار و ملخ
نکرده به جز سوسماران خورش
زشیر شتریافته پرورش
تفو باد بر روی این تازیان
که سودی ندارند غیر اززیان
خدا را ستایش که درآن سپاه
نبودی تنی از عجم رزمخواه
به خونریزی شاه اهل ولا
به همراه او از سپاه شش هزار
همه نیزه داران تازی سوار
دگر زاده ی قیس نا پاک زاد
که خود عمرو بد نام آن بد نهاد
ز مردان کاری به همراه اوی
هزاران دو زشت اختر وکینه جوی
پس از وی پی رزم فرخنده شاه
سنان ستم پیشه بسپرد –راه
ز کوفی سواران هزاری چهار
روان گشت با آن تبه روزگار
ودیگر یکی مردبد رای وکام
که خود بود قعقاع فهریش نام
به همراه آن زشت ناپاک دین
هزاری چهار ازسواران کین
پس از وی به بر خواند ابن زیاد
یکی مرد بد گوهر پر فساد
ددو تیره رای از نژاد حرام
که خود شمرذی الجوشنش بودنام
بد آن بد کنش پر فسون وفنا
به آل نبی سخت تر دشمنا
هزاری چهار از سواران به اوی
سپرد ابن مرجانه ی کینه جوی
پس ازشمر خولی علم برفراخت
تکاور سوی رزم دادار تاخت
هزاری سه با وی زکوفی سپاه
همه کینه جوی وهمه دل سیاه
دگر شد روان قشعم نابکار
پی رزم بگزیده ی کردگار
به همراه وی را هزاری سه مرد
همه جنگجویان دشت نبرد
پس از او بد اختر حصین نمیر
برافراخت رایت پی داروگیر
زکوفه بپیمود چون باد رشت
به همره سواران هزاریش هشت
پس از او یکی مستحق عذاب
کجا بود نامش یزید رکاب
به آنان بپیوست وهمراه اوی
هزاری دو بد گوهر کینه جوی
و دیگر ستمکار ناپاکدین
بداندیش عبدالله بن حصین
برفت و ببرد از پی کارزار
زجنگ آزموده سواران هزار
دگر پور اشعث بدان سوی تاخت
درفش از پی کینه جویی فراخت
محمد بدش نام لیکن رسول (ص)
زهمنامی اش بودزار و ملول
مراو نیز با خود سواری هزار
ببرد از پی کوشش وکارزار
ودیگر یکی شوم نا پاک زاد
که خود بد شبث نام آن بد نژاد
به رزم شهنشاه آورد روی
هزار از سواران به همراه اوی
سپاهی که با شاه دین رزم جست
شمارش ندانم به خاطر – درست
مرآن نامه را چون ببستم به کار
چنین گفت دانشورآموزگار
که از کوفه تا کربلا بد سپاه
ستاده پس و پشت هم کینه خواه
زکوفه به تنها پی کارزار
سپه شد برون هفت بیور هزار
جز آن کامد از شام و جای دگر
به پیکار فرزند خیرالبشر
چو شش روز از ماه ماتم گذشت
زگرد سواران زمین تیره گشت
زمین بلا شد کنام هژیر
غوکوس و شیپور برشد به ابر
سوار و پیاده همه فوج فوج
بد انسان که دریا برآید به موج
رسیدند خرگه برافراشتند
به کین سوی شه دیده بگماشتند
بلرزید درزیر نعل سمند
زمین همچو از باد شاخ بلند
شد آن رزمگه پر زاسب و سوار
همه ناوک انداز و خنجر گذار
زبس پیش و پس- خیمه شد –استوار
زمین گشت چون کوهه ی کوهسار
کشیدند قومی در آن دشت نخ
که بد قوتشان موش و مار و ملخ
نکرده به جز سوسماران خورش
زشیر شتریافته پرورش
تفو باد بر روی این تازیان
که سودی ندارند غیر اززیان
خدا را ستایش که درآن سپاه
نبودی تنی از عجم رزمخواه
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۱۰ - آمدن حبیت ابن مظاهر و مسلم بن عوسجه
رسید آنچه بر آل احمد – ستم
همه ازعرب بود نی از عجم
زکین رزم جستند با داورا
نه با سبط مظلوم پیغمبرا
کسی کو بود شاه دنیا و دین
بود رزم آن رزم جان آفرین
چو پر گشت از لشگر آن دشت کین
به شه گفت شهزاده ی راستین
علی اکبر آن شبه خیرالبشر
حسین علی را گرامی پسر
که از کوفه آید پیاپی سپاه
پی رزم ما ای جهاندار –شاه
شگفتا که نامد برون یک سوار
پی یاری ما – زکوفه دیار
به فرزند فرمود فرخنده شاه
که آیند یاران ما هم ز راه
درآندم یکی گردآمد پدید
چو آن گرد را داور دین بدید
بفرمود کای جان نثاران من
مر این گرد باشد ز یاران من
سراسر نماییدشان پیشباز
به سوی من آرید با خود فراز
چو رفتند یاران پاکیزه خوی
بدیدند دو پیر کافور موی
که تازند باهم تکاور به راه
پیاده به همره غلامی سیاه
سرو روی و دستار مو پر غبار
از ایشان عیان نور پروردگار
نو ردیده فرسنگ های گران
پی یاری داور داوران
دو پیر سرافراز با فر و زیب
یک مسلم راد و دیگر حبیب
که بودند ز اصحاب خاص رسول
به دین پیرو پاک شوی بتول
چو دیدند آن مهتران را زدور
زبان پر ز تسبیح و سر پر زشور
سراسر ز توسن به زیر آمدند
بر آن دو فرزانه پیر آمدند
بگفتند شان بس درود و سلام
وزان پس چمیدند سوی امام
چو بیننده شان روی شه را بدید
بسودند برخاک روی سپید
پس آنگه نهادند با اشک و آه
به پوزش سرخویش بر پای شاه
که ای درخور کرسی کبریا
سرافراز سبط شه انبیا
به پابوس تو گرچه دیر آمدیم
پی جانفشانی دلیر آمدیم
چو در پای تو جانفشانی کنیم
به پیرانه سر نوجوانی کنیم
کشید اندر آغوششان شاه تنگ
بزد بوسه برموی کافور رنگ
بفرمود: کای پیروان رسول
زکردارتان شاد شوی بتول
بسی شاد گشتم ز دیدارتان
خدا باد راضی زکردارتان
کشیدید سختی به راهم همی
ازین رنجتان عذر خواهم همی
شنیدم که آن هر دو پیر کهن
به کوفه درون داشتندی وطن
شه دین چو جا کرد درکربلا
به کوفه شد این داستان برملا
حبیب ظاهر شنید این خبر
به دل کرد پنهان خیال سفر
یکی روز از خانه بیرون چمید
به بازار کوفه به مسلم رسید
بدیدش که استاده آن پاک هوش
بر دکه ی مرد حنا فروش
بدو گفت: بعد از درود و سلام
که دهان ای برادر تو را چیست کام؟
بدو گفت: حنا بخواهم خرید
که سازم بدان سرخ موی سپید
بدو گفت آن مهتر کامیاب
بیا تا نمایم تو را آن خضاب
که تنها نه رنگین کند موی تو
کند سرخ پیش خدا روی تو
خضابی کز آن زیور دین کنند
وزان عاشقان چهره رنگین کنند
خضایی که اندر دم واپسین
گذارند بر موی مردان دین
بگفتا به جز خون به میدان عشق
خضابی ندارند مردان عشق
تو را زین خضاب است گر آرزوی
سوی کربلا با من اکنون بپوی
که درآن زمین خسرو کم سپاه
به عزم شهادت زده بارگاه
به همراه او اهل بیت رسول
غریب اند و بی یار و زار و ملول
چو مسلم شنید این سخن را حبیب
برفت از سرش هوش و از تن شکیب
همان لحظه با یار روشن روان
سوی خانه رفتند زار و نوان
حبیب سر افراز با بنده گفت
که رازی است از من بباید شنفت
از آن پرورید ستمت سالیان
که راز من ازخلق داری نهان
ستور من و مسلم نامور
نهانی ز مردم – به دروازه بر
بمان اندر آنجا که آییم ما
وز آنجا شتابیم زی کربلا
مرآن بنده ی راد ازجای جست
برفت و ابر توسنان بر نشست
زکوفه برون رفت و از راه دور
باستاد برکف عنان ستور
زمانی همی سوی ره بنگرید
رخ خواجگانش نیامد پدید
به خود گفت گویا که ازبیم جان
پشیمان شدند از سفر خواجگان
همان به که من خود شتابم همی
مگر این سعادت بیابم همی
بزد اسب و آمد بدانسو روان
که گشتند پیدا برو خواجگان
حبیبش بزد بانگ کای بیوفا
عنان بازکش کآمدم از قفا
گمانم نبدکاندرین روز تنگ
گریزی و نام اندر آری به تنگ
چو آن بنده بشنید آوای پیر
باستاد و از باره آمد به زیر
به جان آفرین خورد سوگند سخت
که ای نامور خواجه ی نیکبخت
نبودم به دل برخیال فرار
زمن کی زند سرچنین زشت کار؟
چو لختی دراینجای کردم درنگ
نگشتید پیدا و شد وقت تنگ
بگفتم همانا زین ترکتاز
شما را پشیمانی آمد فراز
سوی کربلا کردم آهنگ راه
که خود جان کنم برخی جاه شاه
بدو خواجگان آفرین خواندند
سپس باره زی کربلا راندند
نبشتند اینگونه اهل خبر
که درکربلا شاه پیروزگر
پس از قتل مسلم به جا بود از وی
یکی جفت با کودکی خوبروی
که آن ماهرو نیز با سعی مام
بشد کشته اندر رکاب امام
ندانم که آورد با خویشتن
بدان رزمگه مسلم آن هر دوتن
ویا از پی او سپردند راه
پی یاری داور کم سپاه
همه ازعرب بود نی از عجم
زکین رزم جستند با داورا
نه با سبط مظلوم پیغمبرا
کسی کو بود شاه دنیا و دین
بود رزم آن رزم جان آفرین
چو پر گشت از لشگر آن دشت کین
به شه گفت شهزاده ی راستین
علی اکبر آن شبه خیرالبشر
حسین علی را گرامی پسر
که از کوفه آید پیاپی سپاه
پی رزم ما ای جهاندار –شاه
شگفتا که نامد برون یک سوار
پی یاری ما – زکوفه دیار
به فرزند فرمود فرخنده شاه
که آیند یاران ما هم ز راه
درآندم یکی گردآمد پدید
چو آن گرد را داور دین بدید
بفرمود کای جان نثاران من
مر این گرد باشد ز یاران من
سراسر نماییدشان پیشباز
به سوی من آرید با خود فراز
چو رفتند یاران پاکیزه خوی
بدیدند دو پیر کافور موی
که تازند باهم تکاور به راه
پیاده به همره غلامی سیاه
سرو روی و دستار مو پر غبار
از ایشان عیان نور پروردگار
نو ردیده فرسنگ های گران
پی یاری داور داوران
دو پیر سرافراز با فر و زیب
یک مسلم راد و دیگر حبیب
که بودند ز اصحاب خاص رسول
به دین پیرو پاک شوی بتول
چو دیدند آن مهتران را زدور
زبان پر ز تسبیح و سر پر زشور
سراسر ز توسن به زیر آمدند
بر آن دو فرزانه پیر آمدند
بگفتند شان بس درود و سلام
وزان پس چمیدند سوی امام
چو بیننده شان روی شه را بدید
بسودند برخاک روی سپید
پس آنگه نهادند با اشک و آه
به پوزش سرخویش بر پای شاه
که ای درخور کرسی کبریا
سرافراز سبط شه انبیا
به پابوس تو گرچه دیر آمدیم
پی جانفشانی دلیر آمدیم
چو در پای تو جانفشانی کنیم
به پیرانه سر نوجوانی کنیم
کشید اندر آغوششان شاه تنگ
بزد بوسه برموی کافور رنگ
بفرمود: کای پیروان رسول
زکردارتان شاد شوی بتول
بسی شاد گشتم ز دیدارتان
خدا باد راضی زکردارتان
کشیدید سختی به راهم همی
ازین رنجتان عذر خواهم همی
شنیدم که آن هر دو پیر کهن
به کوفه درون داشتندی وطن
شه دین چو جا کرد درکربلا
به کوفه شد این داستان برملا
حبیب ظاهر شنید این خبر
به دل کرد پنهان خیال سفر
یکی روز از خانه بیرون چمید
به بازار کوفه به مسلم رسید
بدیدش که استاده آن پاک هوش
بر دکه ی مرد حنا فروش
بدو گفت: بعد از درود و سلام
که دهان ای برادر تو را چیست کام؟
بدو گفت: حنا بخواهم خرید
که سازم بدان سرخ موی سپید
بدو گفت آن مهتر کامیاب
بیا تا نمایم تو را آن خضاب
که تنها نه رنگین کند موی تو
کند سرخ پیش خدا روی تو
خضابی کز آن زیور دین کنند
وزان عاشقان چهره رنگین کنند
خضایی که اندر دم واپسین
گذارند بر موی مردان دین
بگفتا به جز خون به میدان عشق
خضابی ندارند مردان عشق
تو را زین خضاب است گر آرزوی
سوی کربلا با من اکنون بپوی
که درآن زمین خسرو کم سپاه
به عزم شهادت زده بارگاه
به همراه او اهل بیت رسول
غریب اند و بی یار و زار و ملول
چو مسلم شنید این سخن را حبیب
برفت از سرش هوش و از تن شکیب
همان لحظه با یار روشن روان
سوی خانه رفتند زار و نوان
حبیب سر افراز با بنده گفت
که رازی است از من بباید شنفت
از آن پرورید ستمت سالیان
که راز من ازخلق داری نهان
ستور من و مسلم نامور
نهانی ز مردم – به دروازه بر
بمان اندر آنجا که آییم ما
وز آنجا شتابیم زی کربلا
مرآن بنده ی راد ازجای جست
برفت و ابر توسنان بر نشست
زکوفه برون رفت و از راه دور
باستاد برکف عنان ستور
زمانی همی سوی ره بنگرید
رخ خواجگانش نیامد پدید
به خود گفت گویا که ازبیم جان
پشیمان شدند از سفر خواجگان
همان به که من خود شتابم همی
مگر این سعادت بیابم همی
بزد اسب و آمد بدانسو روان
که گشتند پیدا برو خواجگان
حبیبش بزد بانگ کای بیوفا
عنان بازکش کآمدم از قفا
گمانم نبدکاندرین روز تنگ
گریزی و نام اندر آری به تنگ
چو آن بنده بشنید آوای پیر
باستاد و از باره آمد به زیر
به جان آفرین خورد سوگند سخت
که ای نامور خواجه ی نیکبخت
نبودم به دل برخیال فرار
زمن کی زند سرچنین زشت کار؟
چو لختی دراینجای کردم درنگ
نگشتید پیدا و شد وقت تنگ
بگفتم همانا زین ترکتاز
شما را پشیمانی آمد فراز
سوی کربلا کردم آهنگ راه
که خود جان کنم برخی جاه شاه
بدو خواجگان آفرین خواندند
سپس باره زی کربلا راندند
نبشتند اینگونه اهل خبر
که درکربلا شاه پیروزگر
پس از قتل مسلم به جا بود از وی
یکی جفت با کودکی خوبروی
که آن ماهرو نیز با سعی مام
بشد کشته اندر رکاب امام
ندانم که آورد با خویشتن
بدان رزمگه مسلم آن هر دوتن
ویا از پی او سپردند راه
پی یاری داور کم سپاه
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۱۱ - رفتن حبیب مظاهر به آوردن طایفه ای بنی اسد
شنیدم در آن دشت با شهریار
سپه بد هزار و پیاده هزار
دهم شب که شه کردشان آزمون
به گردش نماندند ازصد فزون
بد انسان که خواهد شدن گفته باز
چو هنگام آن زین پس آید فراز
حبیب مظاهر ز یاران شاه
چو دید آن فزونی ز کوفی سپاه
سوی داور دادگر شد روان
خم آورد بالا چو شاخ نوان
چنین با خداوند دین راند راز
که قوم من ای شاه گیتی طراز
دراین سرزمین اند نزدیک و دور
فزونند درمردی و فر و زور
همه با من ای رهنمای جهان
زیک پروزند وز یک دودمان
بفرمای دستوری ام کاین زمان
شوم نزد آن نامداران چمان
ازایشان یکی بهره یار آورم
به لشگرگه شهریار آورم
شه حیدری فر جوازش بداد
روان گشت پیر خردمند شاد
چو نزدیک خیل خود آمد فراز
شدندش اسد گوهران پیشباز
بسی در برش پوزش آراستند
همه عذر شرمنده گی خواستند
که شاد آمدی ای شبان رمه
تو را بنده گانیم از جان همه
ستاده همه تا چه فرمان دهی
که مان مهتر قوم و پیر رهی
به ایشان چنین گفت فرخ حبیب
که ای دوده را تن به تن فر و زیب
شما گر بخواهید روز شمار
زخشم خدا آمدن رستگار
پناه جهان اندرین سرزمین
غریب است و بی یاور و بی معین
به لشگر گهش روی یاری نهید
به مردانگی پیش او جان دهید
چو لختی به اندرزشان لب گشاد
به پوزش بگفتند کای پیر راد
همه کهترانیم و بر ما بزرگ
تویی ای سرافراز – پیر سترگ
به فرمان تو گوش بنهاده ایم
سرو پیکر جان تو را داده ایم
شنید این چو از دوده فرزانه مرد
ستایش به هر یک بی اندازه کرد
نود مرد رزم آور تیغ دار
گزین کرد از آنان پی کارزار
به همره بیاورد و بسپرد راه
که پیوسته گردد به یاران شاه
ستمکار بن سعد ناپاکزاد
گروهی ز لشگر به ازرق بداد
فرستاد زی رزم آنان دمان
ابا نیزه و تیغ و تیر وکمان
چو دیدند نامی جوانان خیل
که آمد سپاهی به کردار سیل
کشیدند ازدل چوتندر خروش
پی رزم آنان سپردند هوش
به هم بر دو رویه سپه تاختند
دم گاودم پر نوا ساختند
چو لختی نمودند با هم نبرد
به چرخ ازسم اسبشان خاست گرد
به یاران فرخنده گوهر حبیب
زکوفی سواران درآمد نهیب
هم از بد سگالان تنی صد نگون
به خاک آمدند از فراز هیون
چو دیدند یاران پاکیزه رای
که درجنگ دشمن ندارند پای
ز رزم بداندیش رخ تافتند
سوی بنگه خویش بشتافتند
حبیب سرافراز زینسان چو دید
سوی لشگر شاه تنها چمید
به شه گفت زان کوشش وکارزار
هم از کار آنان که آورد یار
شهنشه از آن داستان عجب
شگفتی به لا حول بگشاد لب
سپه بد هزار و پیاده هزار
دهم شب که شه کردشان آزمون
به گردش نماندند ازصد فزون
بد انسان که خواهد شدن گفته باز
چو هنگام آن زین پس آید فراز
حبیب مظاهر ز یاران شاه
چو دید آن فزونی ز کوفی سپاه
سوی داور دادگر شد روان
خم آورد بالا چو شاخ نوان
چنین با خداوند دین راند راز
که قوم من ای شاه گیتی طراز
دراین سرزمین اند نزدیک و دور
فزونند درمردی و فر و زور
همه با من ای رهنمای جهان
زیک پروزند وز یک دودمان
بفرمای دستوری ام کاین زمان
شوم نزد آن نامداران چمان
ازایشان یکی بهره یار آورم
به لشگرگه شهریار آورم
شه حیدری فر جوازش بداد
روان گشت پیر خردمند شاد
چو نزدیک خیل خود آمد فراز
شدندش اسد گوهران پیشباز
بسی در برش پوزش آراستند
همه عذر شرمنده گی خواستند
که شاد آمدی ای شبان رمه
تو را بنده گانیم از جان همه
ستاده همه تا چه فرمان دهی
که مان مهتر قوم و پیر رهی
به ایشان چنین گفت فرخ حبیب
که ای دوده را تن به تن فر و زیب
شما گر بخواهید روز شمار
زخشم خدا آمدن رستگار
پناه جهان اندرین سرزمین
غریب است و بی یاور و بی معین
به لشگر گهش روی یاری نهید
به مردانگی پیش او جان دهید
چو لختی به اندرزشان لب گشاد
به پوزش بگفتند کای پیر راد
همه کهترانیم و بر ما بزرگ
تویی ای سرافراز – پیر سترگ
به فرمان تو گوش بنهاده ایم
سرو پیکر جان تو را داده ایم
شنید این چو از دوده فرزانه مرد
ستایش به هر یک بی اندازه کرد
نود مرد رزم آور تیغ دار
گزین کرد از آنان پی کارزار
به همره بیاورد و بسپرد راه
که پیوسته گردد به یاران شاه
ستمکار بن سعد ناپاکزاد
گروهی ز لشگر به ازرق بداد
فرستاد زی رزم آنان دمان
ابا نیزه و تیغ و تیر وکمان
چو دیدند نامی جوانان خیل
که آمد سپاهی به کردار سیل
کشیدند ازدل چوتندر خروش
پی رزم آنان سپردند هوش
به هم بر دو رویه سپه تاختند
دم گاودم پر نوا ساختند
چو لختی نمودند با هم نبرد
به چرخ ازسم اسبشان خاست گرد
به یاران فرخنده گوهر حبیب
زکوفی سواران درآمد نهیب
هم از بد سگالان تنی صد نگون
به خاک آمدند از فراز هیون
چو دیدند یاران پاکیزه رای
که درجنگ دشمن ندارند پای
ز رزم بداندیش رخ تافتند
سوی بنگه خویش بشتافتند
حبیب سرافراز زینسان چو دید
سوی لشگر شاه تنها چمید
به شه گفت زان کوشش وکارزار
هم از کار آنان که آورد یار
شهنشه از آن داستان عجب
شگفتی به لا حول بگشاد لب
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۱۲ - ذکر رسیدن نامه ی ابن زیاد بدبنیاد به عمر بن سعد
دگر روز آب شب که چرخ بلند
جهان را ردای شب ازتن فکند
هوا دم زرخشان رخ هورزد
سر از کوهسار آتش طور زد
سواری پدید آمد از گرد راه
به نزد عمر رفت آن رو سیاه
یکی نامه دادش زابن زیاد
بخواندش چو آن ریمن پرفساد
بدید آنکه بنگاشته اهرمن
که کردم از اینت سرانجمن
که برگیری از تن سرشهریار
فرستی بر من به کوفه دیار
نهشتم دگر عذر بهر تو من
به فرمانت کردم سپاهی کشن
برآن باش تا آنکه هر صبح و شام
به سوی من از خود رسانی پیام
به پور پیمبر ببند آب را
بکش تشنه لب شاه و اصحاب را
مهل رخ سوی آب شیرین نهند
که تا جان شیرین به تلخی دهند
ستمگر چو بر خواند آن نامه را
نو آییین کین کرد هنگامه را
به عمروابن حجاج ناپاکزاد
هزاری چهار ازسواران بداد
که بر آل پیغمبر و پیروان
ببندند از کینه آب روان
چنان کرد عمرو بن حجاج کار
که فرمودش اهریمن نابکار
سپهرا به هم بشکند چنبرت
فتد افسر مهر و ماه از سرت
به آل نبی کین فزودن چرا؟
به کام بد اندیش بودن چرا؟
ددان را گوارنده آب روان
لب تشنه شیران یزدان نوان
به هم بشکنی بال طاووس باغ
که گردد ستاک کلان جای زاغ
به گردندی خویش چون دشمنی؟
به یزدان پناهم که اهریمنی
تو دادی بساط سلیمان به یاد
ازین پس من و مهر تو این مباد
سوی آب بستن چو دشمن شتافت
به یاران شه تشنگی دست یافت
یکی تیشه بگرفت دست خدای
به پشت سراپرده آن رهنمای
سوی قبله بنهاد نه گام زود
زمین را بدان تیشه لختی شخود
بجوشید ازامر جان آفرین
یکی ژرف چشمه درآن سرزمین
شهنشاه و یاران فرخ تبار
بخوردند از آن آب شیرین گوار
نمودند سیراب اسب و شتر
سپس مشک ها زآب کردند پر
چو بگذشت لختی ز چشم جهان
شد آن چشمه چون آب حیوان نهان
جهان را ردای شب ازتن فکند
هوا دم زرخشان رخ هورزد
سر از کوهسار آتش طور زد
سواری پدید آمد از گرد راه
به نزد عمر رفت آن رو سیاه
یکی نامه دادش زابن زیاد
بخواندش چو آن ریمن پرفساد
بدید آنکه بنگاشته اهرمن
که کردم از اینت سرانجمن
که برگیری از تن سرشهریار
فرستی بر من به کوفه دیار
نهشتم دگر عذر بهر تو من
به فرمانت کردم سپاهی کشن
برآن باش تا آنکه هر صبح و شام
به سوی من از خود رسانی پیام
به پور پیمبر ببند آب را
بکش تشنه لب شاه و اصحاب را
مهل رخ سوی آب شیرین نهند
که تا جان شیرین به تلخی دهند
ستمگر چو بر خواند آن نامه را
نو آییین کین کرد هنگامه را
به عمروابن حجاج ناپاکزاد
هزاری چهار ازسواران بداد
که بر آل پیغمبر و پیروان
ببندند از کینه آب روان
چنان کرد عمرو بن حجاج کار
که فرمودش اهریمن نابکار
سپهرا به هم بشکند چنبرت
فتد افسر مهر و ماه از سرت
به آل نبی کین فزودن چرا؟
به کام بد اندیش بودن چرا؟
ددان را گوارنده آب روان
لب تشنه شیران یزدان نوان
به هم بشکنی بال طاووس باغ
که گردد ستاک کلان جای زاغ
به گردندی خویش چون دشمنی؟
به یزدان پناهم که اهریمنی
تو دادی بساط سلیمان به یاد
ازین پس من و مهر تو این مباد
سوی آب بستن چو دشمن شتافت
به یاران شه تشنگی دست یافت
یکی تیشه بگرفت دست خدای
به پشت سراپرده آن رهنمای
سوی قبله بنهاد نه گام زود
زمین را بدان تیشه لختی شخود
بجوشید ازامر جان آفرین
یکی ژرف چشمه درآن سرزمین
شهنشاه و یاران فرخ تبار
بخوردند از آن آب شیرین گوار
نمودند سیراب اسب و شتر
سپس مشک ها زآب کردند پر
چو بگذشت لختی ز چشم جهان
شد آن چشمه چون آب حیوان نهان
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۱۳ - ذکر بستن ابن سعد آب را برروی امام علیه السلام
به فرزند مرجانه رفت آگهی
که فرمانده ی تخت شاهنشهی
بکنده به خرگاه چاهی شگرف
که آبش بود سرد – مانند برف
نوشت آن ستم گستر نابکار
به بن سعد ناپاک نستوده کار
که برشاه دین کار بنمای تنگ
مهل تا کند چاه و پیش آر جنگ
به فرمان دژخیم بیدادگر
عمر آن تبه گوهر کینه ور
نگهبان و جاسوس برشه گماشت
به عیوق منجوق کین برفراشت
چو لب تشنه گشتند اهل حرم
کشیدند آه از دل پر زغم
زافغانشان شه به چهر اشک راند
سپهدار اسلام را پیش خواند
دل آگاه شیر کنام یلی
مه هاشمی نور چشم علی
ببوسید نزد شهنشه زمین
بدو گفت سبط رسول امین
گزین کن زیاران حق سی سوار
پیاده دو ده مرد خنجر گذار
ازیدر به همراه یاران شتاب
برو تا به نزدیکی رود آب
مگر دشمنان را شکست آوری
گوارنده آبی به دست آوری
شنید این چو عباس از شاه دین
پذیرفت فرمان و بر شد به زین
به همره دو ده مشک و پنجاه مرد
ببرد و برانگیخت هامون نورد
چو سیل اندر آمد در آن رودبار
ز پی آن دلیران دشمن شکار
چو آن قوم را عمر و حجاج دید
بگفتا ز بهر چه کار آمدید؟
هلال سرافراز گفتا بدوی
منم ابن عم تو ای کینه جوی
زبان خشک و دل پر زتاب آمدم
سوی رود از بهر آب آمدم
بدو گفت زشت اختر بدنهاد
که ای نامور راد فرخ نژاد
بیاشام ازین آب شیرین گوار
گوارا بود بر تو ای نامدار
بدو گفت جان دلیری هلال
که ای مرد زشت اختر بد سگال
چسان شدروا؟آن که من سردآب
بنوشم نشانم زدل التهاب؟
چنین گفت اهریمن پر فساد
که این است فرمان ابن زیاد
ازو چون هلال دلیر این شنید
به یاران فرخ خروشی کشید
که هان مشک ها پر زآب آورید
سوی خیمه ی شه شتاب آورید
دلیران به فرمان آن کامیاب
نمودند پر مشک ها را زآب
چو آگاه گشتند کوفی سپاه
ببستند ره را به یاران شاه
جهانجوی – عباس پیروز روز
شهاب درخشان عفریت سوز
سپه رابه تیغ آنچنان بیم داد
که کس نامدش جنگ جستن به یاد
پراکنده گشتند از رزمگاه
زگرد سرافراز یاران شاه
به پیروزی آن شیر مردان دین
سبک بازگشتند از آن دشت کین
چو باد خزان در شتاب آمدند
سوی شاه با مشک آب آمدند
که فرمانده ی تخت شاهنشهی
بکنده به خرگاه چاهی شگرف
که آبش بود سرد – مانند برف
نوشت آن ستم گستر نابکار
به بن سعد ناپاک نستوده کار
که برشاه دین کار بنمای تنگ
مهل تا کند چاه و پیش آر جنگ
به فرمان دژخیم بیدادگر
عمر آن تبه گوهر کینه ور
نگهبان و جاسوس برشه گماشت
به عیوق منجوق کین برفراشت
چو لب تشنه گشتند اهل حرم
کشیدند آه از دل پر زغم
زافغانشان شه به چهر اشک راند
سپهدار اسلام را پیش خواند
دل آگاه شیر کنام یلی
مه هاشمی نور چشم علی
ببوسید نزد شهنشه زمین
بدو گفت سبط رسول امین
گزین کن زیاران حق سی سوار
پیاده دو ده مرد خنجر گذار
ازیدر به همراه یاران شتاب
برو تا به نزدیکی رود آب
مگر دشمنان را شکست آوری
گوارنده آبی به دست آوری
شنید این چو عباس از شاه دین
پذیرفت فرمان و بر شد به زین
به همره دو ده مشک و پنجاه مرد
ببرد و برانگیخت هامون نورد
چو سیل اندر آمد در آن رودبار
ز پی آن دلیران دشمن شکار
چو آن قوم را عمر و حجاج دید
بگفتا ز بهر چه کار آمدید؟
هلال سرافراز گفتا بدوی
منم ابن عم تو ای کینه جوی
زبان خشک و دل پر زتاب آمدم
سوی رود از بهر آب آمدم
بدو گفت زشت اختر بدنهاد
که ای نامور راد فرخ نژاد
بیاشام ازین آب شیرین گوار
گوارا بود بر تو ای نامدار
بدو گفت جان دلیری هلال
که ای مرد زشت اختر بد سگال
چسان شدروا؟آن که من سردآب
بنوشم نشانم زدل التهاب؟
چنین گفت اهریمن پر فساد
که این است فرمان ابن زیاد
ازو چون هلال دلیر این شنید
به یاران فرخ خروشی کشید
که هان مشک ها پر زآب آورید
سوی خیمه ی شه شتاب آورید
دلیران به فرمان آن کامیاب
نمودند پر مشک ها را زآب
چو آگاه گشتند کوفی سپاه
ببستند ره را به یاران شاه
جهانجوی – عباس پیروز روز
شهاب درخشان عفریت سوز
سپه رابه تیغ آنچنان بیم داد
که کس نامدش جنگ جستن به یاد
پراکنده گشتند از رزمگاه
زگرد سرافراز یاران شاه
به پیروزی آن شیر مردان دین
سبک بازگشتند از آن دشت کین
چو باد خزان در شتاب آمدند
سوی شاه با مشک آب آمدند
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۱۴ - انجمن فرمودن امام(ع)با عمر بن سعد ملعون درمیان دو لشگر و چگونگی آن حال
شبی راد فرزند خیرالبشر
هیونی فرستاد سوی عمر
که ای کوفیان را سرانجمن
زلشگر بپیمای ره سوی من
بیا تا میان دو لشگر به هم
نشینیم و گوییم ازبیش وکم
فرستاد ه آمد به کردار باد
پیام شهنشه به دژخیم داد
عمر اندر آن تیره شام سیاه
سوی لشگر شاه پیمودراه
به همراه آن زنشت تیره روان
تنی بیست ازکوفیان شد روان
پرستنده گان جای پرداختند
میان دو صف مسند انداختند
شهنشاه و سالار کوفی سپاه
نشستند باهم درآن جایگاه
تو با این شناسایی ازدشمنی
چرا با من این بد سگالی کنی؟
مرایار شو تا خداوندگار
تو را یارگردد به روز شمار
نه من پاک فرزندم پیغمبرم؟
گل باغ شیر خدا حیدرم؟
زمن دست بردار تا زین دیار
شوم سوی یثرب زمین رهسپار
مکن زشت از جنگ من نام خود
بیندیش لختی زانجام خود
به شه پاسخ آورد آن پر فساد
که اندیشه دارم زابن زیاد
چو یار تو گردم –کند با شتاب
مرا خانه ی زنده گانی خراب
کشد کودک و بسته گانم امیر
کند دختران و زنانم اسیر
بدان بد گهر گفت دارای دین
که اندیشه کن از جهان آفرین
هر آنچ از تو گیرند دینار و زر
ببخشم تو را من از آن بیشتر
یکی خانه بخشم به یثرب زمین
تو را دلنشین همچو خلد برین
بدین سوی دارمت پاس از بدی
بدانسوی از کیفر ایزدی
عمر گفت: ازمیر کوفه دیار
فزون دارم اندیشه ای شهریار
چو دید آن خداوند گیتی پناه
که بدخواه را برده شیطان ز راه
بدو گفت: کای تیره مغز پلید
چنان خواهم از آنکه جان آفرین
که در بستر خواب بی سر شوی
دمی درجهان شادمان نغنوی
به قتلم ازآن کرده ای سخت پی
که شاید یزیدت دهد ملک ری
زخشم خدا برتو آید نهیب
هم از گندم ری شوی بی نصیب
چنین گفت با داور دین عمر
گر، از گندم ری نبینم ثمر
زکشت وی ام خوشه ی جو بس است
که این آرزو در دل هر کس است
چو گفت این، شهنشاه ازو روی تافت
عمر هم به لشگرگه خود شتافت
از این مجلس شاه دین با عمر
چو فرزند مرجانه شد با خبر
هیونی فرستاد سوی عمر
که ای کوفیان را سرانجمن
زلشگر بپیمای ره سوی من
بیا تا میان دو لشگر به هم
نشینیم و گوییم ازبیش وکم
فرستاد ه آمد به کردار باد
پیام شهنشه به دژخیم داد
عمر اندر آن تیره شام سیاه
سوی لشگر شاه پیمودراه
به همراه آن زنشت تیره روان
تنی بیست ازکوفیان شد روان
پرستنده گان جای پرداختند
میان دو صف مسند انداختند
شهنشاه و سالار کوفی سپاه
نشستند باهم درآن جایگاه
تو با این شناسایی ازدشمنی
چرا با من این بد سگالی کنی؟
مرایار شو تا خداوندگار
تو را یارگردد به روز شمار
نه من پاک فرزندم پیغمبرم؟
گل باغ شیر خدا حیدرم؟
زمن دست بردار تا زین دیار
شوم سوی یثرب زمین رهسپار
مکن زشت از جنگ من نام خود
بیندیش لختی زانجام خود
به شه پاسخ آورد آن پر فساد
که اندیشه دارم زابن زیاد
چو یار تو گردم –کند با شتاب
مرا خانه ی زنده گانی خراب
کشد کودک و بسته گانم امیر
کند دختران و زنانم اسیر
بدان بد گهر گفت دارای دین
که اندیشه کن از جهان آفرین
هر آنچ از تو گیرند دینار و زر
ببخشم تو را من از آن بیشتر
یکی خانه بخشم به یثرب زمین
تو را دلنشین همچو خلد برین
بدین سوی دارمت پاس از بدی
بدانسوی از کیفر ایزدی
عمر گفت: ازمیر کوفه دیار
فزون دارم اندیشه ای شهریار
چو دید آن خداوند گیتی پناه
که بدخواه را برده شیطان ز راه
بدو گفت: کای تیره مغز پلید
چنان خواهم از آنکه جان آفرین
که در بستر خواب بی سر شوی
دمی درجهان شادمان نغنوی
به قتلم ازآن کرده ای سخت پی
که شاید یزیدت دهد ملک ری
زخشم خدا برتو آید نهیب
هم از گندم ری شوی بی نصیب
چنین گفت با داور دین عمر
گر، از گندم ری نبینم ثمر
زکشت وی ام خوشه ی جو بس است
که این آرزو در دل هر کس است
چو گفت این، شهنشاه ازو روی تافت
عمر هم به لشگرگه خود شتافت
از این مجلس شاه دین با عمر
چو فرزند مرجانه شد با خبر