عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۳
نبض دل شوریده رنجور گرفتیم
و ایمن ز هوا و هوسش دور گرفتیم
زین خانه ویرانه چو شد سرد دل ما
ما راه در آن خانه معمور گرفتیم
گر راه دراز است، چه اندیشه که پنهان
ره توشه از آن منظر منظور گرفتیم
در صورت حور ار نفسی نیست ز حسنش
تا دیده ز دیدار چنان حور گرفتیم
ما مرده دلان را ز کف غم برهانیم
چون روح نفس در نفس صور گرفتیم
در حضرت سلطان معانی به حقیقت
بردیم مثال خود و منشور گرفتیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۷
باده در ره، ساقیا، تا جای در جانش کنیم
ور درون دل درون آید سبودانش کنیم
در دل ما گر عمارت خانه ای کرده ست غم
باده رانیم و به سیل تند ویرانش کنیم
آدمی گر می خورد سر تا قدم گوهر شود
ما همه از می گهر سازیم و غلتانش کنیم
زهره گر در بزم ما یک جو بجنباند خرک
گاوش از گردون فرو آریم و قربانش کنیم
چون به رقص آیند مستان و کمان بر هم شکند
چشم بدگر تیز بیند، تیربارانش کنیم
ساقی خورشیدوش گر نور بخشد ماه را
گر نه از خورشید خواهد نور، پایانش کنیم
دل به سکرات است کش غم زهر داد اندر شراب
یک دو شربت دیگرش بدهیم و آسانش کنیم
ساقیا، گر زاهدان میخواره را کافر کنند
ما به محراب دو ابرویت مسلمانش کنیم
هر کسی گوید «مخور می، عقل فرمان می دهد»
عقل، باری کیست در عالم که فرمانش کنیم؟
باده در اسلام اگر گویی حرام این است کفر
کاین چنین نعمت خوریم، آنگاه کفرانش کنیم
مجلس آراییم، گر یاری قدم رنجه کند
از زبان بنده خسرو گوهر افشانش کنیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۹
کس بدین روز مبادا که من بد روزم
کس بدین گونه مسوزاد که من می سوزم
دین نمانده ست که تا نامه عصمت خوانم
دل نمانده ست که تا تخته صبر آموزم
شبی بسی رفته به بیداری و آن بخت نبود
که دمد صبح مرادی ز رخت یک روزم
آخر، ای چشمه خورشید، یکی رو بنمای
چند گه تا به سحر همچو چراغ افروزم
ترک قتال و مرا گریه و زاری بسیار
آن گناهست که بر وی نکند فیروزم
چند گویند که رسوا شدی از دامن چاک
چاک دل را چه کنم، گیر که دامن دوزم؟
غم نبود از دگران تا ره خسرو تو زدی
گشت معلوم حد طاقت خود امروزم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹۴
کاری چو برنیاید از آه صبح خیزم
تا چند هر زمانی با بخت بر ستیزم
از عزت در تو خواهم کشم به دیده
خاک درت که از وی خاشاک و خس نبیزم
در آرزوی خوابم کت گه گهی ببینم
میرم چنان که هرگز تا حشر برنخیزم
از تیغ جور، جانا، گر خون من بریزی
مهرت ز دل نریزم، گر بر زمین بریزم
بر تیغ کند باید کشتن چو من کسی را
زحمت بود که داری مهمان به تیغ تیزم
از هول رستخیزم، والله، خبر نباشد
پیش آید ار به ناگه در حشر رستخیزم
سوی تو می گریزم آنگه که زنده مانم
بکشد مرا خیالت، گر سوی خود گریزم
بر ماست نظم خسرو ناوک زنی ندانم
کاهوی هندوم من یا اشتر حجیزم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶۵
خیز تا باده در پیاله کنیم
گل درون قدح چو لاله کنیم
با می جان فزا و نغمه چنگ
تا به کی خون خوریم وناله کنیم
هر دم از دیده قدح پیمای
باده لعل در پیاله کنیم
با گل و لاله همچو بلبل مست
وصف آن عنبرین کلاله کنیم
شادخواران چو باده پیمایند
دفع غم راست بر حواله کنیم
وز شگرفان چارده ساله
طلب عمر شصت ساله کنیم
وز بخار شراب آتش فام
ورق چهره پر ز ژاله کنیم
همچو خسرو به نام می خواران
ملک دیوان به خون قباله کنیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹۲
زین پس سر آن نیست که من زهد فروشم
ساقی، قدحی ده که به روی تو بنوشم
جایی که نیرزد به جوی دین درستم
این توبه صد جای شکسته چه فروشم؟
بس پیر خرابات که دیدم به شفاعت
تا باز گشادند در میکده دوشم
اکنون که سرم شد به در میکده پامال
چون بیم دهد محتسب از مالش گوشم؟
بوده ست ز هوش و دلم اندیشه تیمار
المنت لله که نه دل ماند نه هوشم
رفت آن که مصلا به کتف داشتم، اکنون
بازیچه گه مغ بچگان شد سر و دوشم
پوشیده بسی خدمت بت کردم و زین پس
زنار هوس می کندم، از تو چه پوشم؟
چون باز نیامد ز بت و بتکده خسرو
اصلاح مزاج سگ دیوانه چه کوشم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵۳
ای به کویت هر سحرگه جای تنها ماندگان
رحمتی بر چشم خون پالای تنها ماندگان
چون به کویت دوست تنها پای را خاکی کند
کس به جز گریه نشوید پای تنها ماندگان
درد تن باشد، ولیکن نی بسان درد دل
گر مثل گردون رود بالای تنها ماندگان
با چنین شبها که من دارم، چه باشد، وه که گر
یادت آید روزی از شبهای تنها ماندگان
نی منت گویم ز تو«حالم توانی گوش کرد؟»
کانده سخت است در سودای تنها ماندگان
کشتی از تنهائیم، آخر نیامد وقت آن
کت گذر باشد به محنت جای تنها ماندگان
ماند اینم آفتاب و مه که در شبهای غم
سایه باشد مونس شبهای تنها ماندگان
آفتاب چرخ تنها سوزد و گوید «مسوز»
وای تنها ماندگان، ای وای تنها ماندگان!
تو غم خسرو کجا دانی که نشنیدی گهی
ناله و فریاد درد افزای تنها ماندگان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶۶
خویش را در کوی بی خویشی فگن
تا ببینی خویش را بی خویشتن
جرعه ای بر خاک میخواران فشان
آتشی در جان هشیاران فگن
هر که را دادند مستی در ازل
تا ابدگو «خیمه در میخانه زن »
مرغ نتواند که در بند زبان
صبحدم چون غنچه بگشاید دهن
باد اگر بوی تو بر خاکم دمد
همچو گل بر خود بدرانم کفن
از تنم جز پیرهن موجود نیست
جان من جانان شد و تن پیرهن
آنچنان بدنام و رسوا گشته ام
کز در دیرم رهاند برهمن
جز خیالش در بدن یک موی نیست
وز غم او هست یک مو هم بدن
معرفت، خسرو، ز پیر عشق جوی
تا سخن ملک تو گردد بی سخن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲۲
عید است و ساقی در قدح جام مصفا داشته
تشنه لبان روزه را شربت مهیا دانسته
تا از شراب با صفا گوید حریفان را صلا
اینک سپهر اندر هوا جام مصفا داشته
هست این مه فرخنده فر، لیک برو فرخنده تر
کو دیده مه را در نظر در روی زیبا داشته
دردی کش کز عشق من در ماه مانده چشم وی
ساغر به دستش پی به پی دیده به بالا داشته
ای چشمه حیوان جان، نی نی که جان جان جان
در حقه پنهان جان معجون اصبا داشته
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲۸
مه من خراب گشتم ز رخت به یک نظاره
نظری ز تو عفاالله چه می است مستکاره
به چسانت سیر بینم که هم از نخست دیدن
شوم از خود و نیارم که ببینمت دوباره
هوسم بود که دیده ز همه ستانم و پس
به هزار دیده شبها به رخت کنم نظاره
چو روی به گشت میدان دل عاشقان بود گو
که ز لعل بادپایت جهد آتشین شراره
تو به ره روان و خلقی به هلاک مانده هر سو
چه غم آب تندرو را ز خرابی کناره
سر آن دو چشم گردم که چو هندوان رهزن
همه را ز نوک مژگان زده بر جگر کناره
چو زنم دم عیاری ته آن بلند ایوان
که به کنگر جلالش نرسد کمند چاره
مشمر، حکیم، طالع چو ز روز بد بگریم
که من آب خوش نخوردم به شمار این ستاره
چو ز دست رفت خسرو رگ جان مکش ز دستش
که به رشته دوخت نتوان جگری که گشت پاره
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵۹
هر کسی را هوای سیم و زری
من مسکین و داغ سیمبری
هست در خون ز گریه مردم چشم
چون کریمی به دست بدگهری
شبم ار تا قیامت است، چه باک
گر ز روی توام دمد سحری
توبه یک غمزه بشکنی، گر من
کشم از عقل و جان و دل حشری
هر که جانیش هست و جانان نیست
او ندارد ز زندگی اثری
آهنی می شود ربوده سنگ
نه کم است از جماد جانوری
بهر من گر جهان شود پر غم
گر ز یار است، باد بیشتری
پند گویا، ترا چه درد کنند؟
زخم پیکان به سینه دگری
خورش صوفیان جگر باشد
نقل می خوارگان بود گزری
همه کس ذوق خرمی گیرد
ذوق غم گیر، خسروا، قدری
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در مدح خواجه عبد الرزاق بن احمد بن حسن میمندی گوید
ای دل من ترا بشارت داد
که ترا من بدوست خواهم داد
تو بدو شادمانه ای بجهان
شاد باد آنکه توبدویی شاد
تا نگویی که مرمرا مفرست
که کسی دل بدوست نفرستاد
دوست از من ترا همی طلبد
رو بر دوست هر چه بادا باد
دست و پایش ببوس و مسکن کن
زیر آن زلفکان چون شمشاد
تا ز بیداد چشم او برهی
از لب لعل او بیابی داد
زلف او حاجب لبست و لبش
نپسندد بهیچکس بیداد
خاصه بر تو که تو فزون ز عدد
آفرین های خواجه داری یاد
خواجه سید ستوده هنر
خواجه پاک طبع پاک نژاد
عبد رزاق احمد حسن آنک
هیچ مادر چو او کریم نزاد
آنکه کافی تر و سخی تر ازو
بر بساط زمین قدم ننهاد
خوی او خوب و روی چون خو خوب
دل او را و دست چون دل راد
کافیان جهان همی خوانند
از دل پاک خواجه را استاد
بسته هایی گشاده گشت بدو
که ندانست روزگار گشاد
از وزیران چو او یکی ننشست
بر بساط جم و بساط قباد
فیلسوفی بسر نداند برد
سخنی را که او نهد بنیاد
بسخن گفتن آن ستوده سخن
نرم گرداند آهن و پولاد
راد مردان بدو روند همی
کو رسد راد مرد را فریاد
زو تواند بپایگاه رسید
هر که از پایگاه خویش افتاد
بس کسا کو بفر دولت او
کار ویران خویش کرد آباد
خانه او بهشت شد که درو
غمگنان را ز غم کنند آزاد
نزد آن خواجه خادمانش را
هست پاداش خدمتی هفتاد
هیچ شه را چنین وزیر نبود
هیچ مادر چنو کریم نزاد
جمع شد نزد او هزار هنر
که بشادی هزار سال زیاد
پدر و مادر سخاوت وجود
هر دو خوانند خواجه را داماد
پیش دو دست او سجود کنند
چون مغان پیش آذر خرداد
هر که او معدن کریمی جست
بدر کاخ او فرو استاد
آفتاب کرام خواهد کرد
لقب او ،خلیفه بغداد
تا به مرداد گرم گردد آب
تا به دی ماه سرد گردد باد
تا بوقت خزان چودشت شود
باغهای چو بتکده نوشاد
بادل شاد باد چون شیرین
دشمنش مستمند چون فرهاد
روزگارش خجسته باد وبراو
مهر گان فرخ و همایون باد
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۸۵ - در مدح ابوبکر عبدالله بن یوسف حصیری ندیم سلطان محمود
ماه فروردین از گنج گهر یافت مگر
که بیاراست همه روی زمین را به گهر
یا مگر زین نم پیوسته زمین گوهر زاد
همچو زاید صدف از باران پاکیزه درر
ابر فروردین هر روز همی بارد در
وان همی گردد گوهر بدل خاک اندر
کرم قز تو دبریشم کند ار نیست عجب
چه عجب از زمی ار در دهد و گوهر بر
هر که از خانه به دشت آید چندانکه رود
بر گهر پای نهد چون سپه اسکندر
باغ چون مجلس کسری شده پر حور و پری
راغ چون نامه مانی شده پر نقش و صور
روز نو روزست امروز وچو امروز گذشت
کس بدین در نرسد تا نرسد سال دگر
بنشاط و طرب این روز بسر باید برد
خواجه سید داند برد این روز بسر
خواجه بوبکر حصیری سر اصحاب حدیث
حجت شافعی و معجزه پیغمبر
آنکه در بخشش رادست به رادی چو علی
آنکه در مذهب صلبست و به صلبی چو عمر
روز وشب مبتدعانرا و هواداران را
هر کجا یابد چون مار همیکوبد سر
هیچ بیدین بزر او را نتوانست فریفت
ور چه شاهان جهان ار بفریبند بزر
او به غزنین وبه مصر از فزعش قرمطیان
از ره دیده ببارند همی خون جگر
با چنین مذهب گو هیچ میندیش و مترس
گرگناهت بمثل افزون باشد ز مدر
من چنین دانم و «ارجو» که چنین باشد کو
نامه ناخوانده خرامد به بهشت از محشر
ای بر آورده سلطان و پسندیده خلق
ای ز فضل تو رسیده بهمه خلق خبر
ای توانگر به کریمی و توانگر به سخا
ای توانگر به بزرگی و توانگر به هنر
هم بزرگی به علوم و هم بزرگی به ادب
هم بزرگی به نهاد وهم بزرگی به پدر
پدرانرا پسران باید چونین که توئی
که همه روزه همی زنده کند نام پدر
نام یعقوب فروشد بزمین و ز تو باز
هر زمان نام پدر زنده تر و پیدا تر
پسر تو بمراد دل همچون تو زیاد
گرچه هرگز نبود همچو پدر هیچ پسر
سیستانرا بتو فخرست و جهانرا بتو فخر
ای جهانرا بجهانداری و شاهی در خور
شاه گیتی ملک مشرق سلطان زمین
آنکه از باختر او راست جهان تا خاور
فضل تو داند و داند که سزاوار تواست
نیک داند که همی نام تو جوید بی مر
چون از این حرب که رفته ست بماروی نهد
به توانایی و پیروزی وشادی و ظفر
خلعت شاهی و منشور فرستد بر تو
تا شود دشمن تو کور و بداندیش تو کر
اگر این شعر که گفتم چو گلابست بطبع
اندر آن باز یکی شعر طرازم چو شکر
شعر در تهنیت شاهی من دانم گفت
تو در آن شعر که فردا بطرازم بنگر
کار گیتی همه بر فال نهاده ست خدای
خاصه فالی که زند چاکر و چون من چاکر
چاکر یکدل و از شهر توو از کف تو
یافته نعمت و از جاه تو با جاه و خطر
تابه دی ماه گل سرخ نباشد در باغ
تابه نوروز نیابند گل نیلوفر
تا چو بر شاخ، گل زرد، چو دینار شود
لاله سرخ چو بیجاده بتابد ز کمر
شادمان زی و بشادی رس و بی انده باش
باده سوری بر دست و نگار اندر بر
روز نو روزست امروز و سر سال عجم
بزم نو ساز و طرب کن ز نو و سیکی خور
فرخت باد سر سال و چنینت هر سال
بزم تو با بت و با جام می و رامشگر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳ - در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود غزنوی
آشتی کردم با دوست پس از جنگ دراز
هم بدان شرط که بامن نکند دیگر ناز
زانچه کرده ست پشیمان شد و عذر همه خواست
عذر پذرفتم و دل در کف او دادم باز
گر نبودم به مراد دل او دی و پریر
به مراد دل او باشم از امروز فراز
دوش ناگاه رسیدم به در حجره او
چون مرا دید بخندید ومرا برد نماز
گفتم ای جان جهان خدمت تو بوسه بسست
چه شوی رنجه به خم دادن بالای دراز
تو زمین بوسه مده خدمت بیگانه مکن
مر ترا نیست بدین خدمت بیگانه نیاز
شادمان گشت و دو رخ چون دو گل تو بفروخت
زیر لب گفت که احسنت وزه، ای بنده نواز!
به دل نیک بداده ست خداوند به تو
اینهمه نعمت سلطان جهان وینهمه ساز
خسرو گیتی مسعود که مسعود شود
هر که یک روز شود بردر او باز فراز
شهریاری که گرفته ست به تدبیر و به تیغ
از سرا پای جهان هر چه نشیبست و فراز
چشم بد دور کناد ایزد ازو کامروز اوست
از پس ایزد در ملک جهان بی انباز
تا پرستند ملک را همه شاهان جهان
چه به روم و چه به چین و چه به شام و چه حجاز
هر بزرگی که سر از طاعت او باز کشید
سر نگون گردد و افتد به چه سیصد باز
شهریاری که خلافش طلبد زودافتد
از سمنزار به خارستان و ز کاخ به کاز
نتوان جست خلافش به سلاح و به سپاه
زانکه نندیشد شیر یله از یشک گراز
ور بدین هر دو سبب خیره سری غره شود
همچنان گردد چون مور که گیرد پرواز
دولتش بر دل بدخواهان صاحب خبرست
بشنود هر چه بگویند و برون آرد راز
گر کسی بر دل جز طاعتش اندیشه کند
موی گردد بمثل بر تن آن کس غماز
وز پی آنکه بدانند مر اورا بنشان
سر نگون گردد بر جامه او نقش طراز
هر سپاهی که به پیکار ملک روی نهاد
باز گردد ز کمان تیز سوی تیر انداز
سپه دشمن اورا رمه ای دان که دراو
نه چراننده شبانست نه رهجوی نهاز
ملکان مرغ شکارند و ملک باز سپید
تا جهان بود و بود، مرغ بود طعمه باز
همه میران را دعویست، ملک را معنی
همه شاهان را عجزست ملک را اعجاز
هر چه عارست به بدخواه ملک باز شود
هر چه فخرست و بزرگی به ملک گردد باز
خشم او آتش تیزست و بداندیشان موم
موم هر جای که آتش بود آید به گداز
اندر آن بیشه که یکبار گذر کرد ملک
نکند شیر مقام و ندهد ببر آواز
جاودان شاد زیاد این ملک کامروا
لشکرش بی عدد و مملکتش بی انداز
ای خداوند ملوک عرب و آن عجم
ای پدید از ملکان همچو حقیقت زمجاز
سده آمد که ترا مژده دهد از نوروز
مژده بپذیر و بده خلعت وکارش بطراز
امر کن تا بدرکاخ تو از عود کنند
آتشی چون گل و بگمار به بستان بگماز
عشق بازی کن و سیکی خور و بر خند بر آن
که ترا گوید سیکی مخور و عشق مباز؟
خلد باد از تو و از دولت تو ملک جهان
ای رضای تو از ایزد به سوی خلد جواز
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۷ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف سپاهسالار گوید
گل بخندید و باغ شد پدرام
ای خوشا این جهان بدین هنگام
چون بنا گوش نیکوان شد باغ
از گل سیب و از گل بادام
همچو لوح زمردین گشته ست
دشت همچون صحیفه ز رخام
باغ پر خیمه های دیبا گشت
زندوافان درون شده به خیام
گل سوری به دست باد بهار
سوی باده همی دهد پیغام
که ترا با من ار مناظره ایست
من به باغ آمدم به باغ خرام
تا کی از راه مطربان شنوم
که ترا می همی دهد دشنام
گاه گوید که رنگ تو نه درست
گاه گوید که بوی تو نه تمام
خام گفتی سخن، ولیکن تو
نیستی پخته، چون بگویی خام
تو مرا رنگ و بوی وام مده
گر ز تو رنگ و بوی خواهم وام
خوشی ورنگ و بوی هیچ مگیر
نه من ای می حلالم و تو حرام
تو چه گویی، کنون چه گوید می
گوید: ای سرخ گل! فرو آرام
با کسی خویشتن قیاس مکن
که ترا سوی او بود فرجام
خویشتن را مده بباد که باد
ندهد مر ترا ز دور مقام
من بمانم مدام و آنکه نهاد
نام من زین قبل نهاد مدام
دست رامش بمن شده ست قوی
کار شادی بمن گرفته قوام
من به بیجاده مانم اندر خم
من به یاقوت مانم اندر جام
این شرف بس بود مرا که مرا
بار باشد بر امیر مدام
میر یوسف که با دل و کف او
تنگ و زفتست نام بحر وغمام
از نکویی که عرف و عادت اوست
نرسد در صفات او اوهام
مدح او نوش زاید اندر گوش
طعن او زهر پاشد اندر کام
خدمت او به روح باید کرد
زین سبب روح برتر از اجسام
هر که ده پی رود بخدمت او
بخت رو سوی او رود ده گام
بخت احرار زیر خدمت اوست
همچو زیر رضای او انعام
هر که با او مخالفت ورزد
خسته غم بود غریق غرام
دهر گوید همی که من نکنم
جز بکار موافقانش قیام
وقت آن کو گهر پدید کند
تا بمیدان جنگ جوید نام
نفت افروخته شودز نهیب
مغز بدخواه اومیان عظام
آفتاب اندرون شود بحجاب
هر گه او تیغ بر کشد زنیام
پادشه زادگی و خصم کشی
کاین دو را خود مقدمست و امام
کیست اندر همه سپاه ملک
با دل و دست او ز خاص و زعام
او اگر دست بر نهد به هزبر
بشکندبر هزبر هفت اندام
ای سوار تمام و گرد دلیر
مهتر بی نظیر و راد همام
روز میدان ترا به رنج کشد
اسب وبراسب نیست جای ملام
مرکبی کو چو بیستون نبود
چون تواند کشید کوه سیام
گر بدیدی تن چو کوه ترا
به نبرد اندرون نبیره سام
در زمان سوی توفرستادی
رخش بازین خسروی و ستام
گر ترا بامداد گوید شاه
که توانی گشاد کشور شام
شام و شامات و مصر بگشایی
روز را وقت نارسیده به شام
پادشاه جهان برادر تو
آنکه شاهی بدو گرفت نظام
بیهده بر کشیده نیست ترا
تا به ماه از جلالت و اکرام
از بزرگی واز نواخت چه ماند
که نکرد آن ملک در این ایام
وقت رفتن دو پیل داد ترا
وقت باز آمدن دویست غلام
آنچه کردست ز آنچه خواهد کرد
سختم اندک نماید و سوتام
روز آن را که شام خواهد کرد
آنکه اکنون همی بر آید بام
آن دهد مر ترا ملک در ملک
که نداد ایچ پادشه به منام
نهمت و کام تو بخدمت اوست
برسی لاجرم به نهمت و کام
تا چنان چون میان شادی و غم
فرق باشد میان نور و ظلام
تا چو اندر میان مذهب ها
اختلافست در میان کلام
شادمان باش و کامران و عزیز
پادشا باش و خسرو وقمقام
رسم تو رهنمای رسم ملوک
خوی تو دلگشای خوی کرام
روز نوروز و روزگار بهار
فرخت باد و خرم و پدرام
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۶ - در مدح خواجه سید ابوالطیب بن طاهر
بار بر بست مه روزه وبر کند خیم
مهرگان طبل زد و عید برون برد علم
باز چون بلبل بی جفت ببانگ آمد زیر
باز چون عاشق بیدل به خروش آمد بم
باده گیران زبان بسته گشادند زبان
باده خوران پراکنده نشستند بهم
لعل کردند بیک سیکی لبهای کبود
شاد کردند بیک مجلس دلهای دژم
خیز بت رویا !تا مابه سر کار شویم
که نه ایشان را سور آمدو مارا ماتم
زان می لعل قدح پر کن و نزدیک من آر
بر تن و جان نتوان کردازین بیش ستم
روزه پیریست که از هیبت واز حشمت او
نتوان زد به مراد دل، یک ساعت دم
چون شدآن پیر جوانی بگرفتندجهان
ما و ایشان و می لعل، نه اندوه ونه غم
باش تا خواجه درین باب چه گوید، چه کند
آب چون زنگ خورد یا می چون آب بقم
خواجه سید ابوالطیب طاهر که بدوست
دل سلطان و دل خواجه و دلهای حشم
نه به فضل او را جفتی ز بزرگان عرب
نه به علم او را یاری زبزرگان عجم
در جوانمردی جاییست که آنجا نرسید
هیچ بخشنده و زین پس نرسد هرگز هم
عالمی بینم بر درگه اوخواسته خواه
واو همی گوید هر کس را کآری و نعم
هر که را بینی با بخشش و با خلعت اوست
همتی دارد در کار سخا بلکه همم
بیشماری همه چون ریگ همی بخشد مال
راست پنداری داردبه یمین اندر یم
بخرد جامه بسیار به تخت و چو خرید
نام زوار زند زود بر آن تخت رقم
هر که را بینی دینار و درم دارد دوست
نه بر اینگونه ست آن مهتر آزاده شیم
او چودانست که دینار نه چون نام نکوست
مهر برداشت بیکبار ز دینار و درم
از عطا دادن پیوسته آن بار خدای
خانه زایر او باز ندانی ز حرم
با چنین بخشش پیوسته که او پیش گرفت
رود جیحون را شک نیست که آب آید کم
ایزد آن بار خدای بسخا را بدهاد
گنج قارون و بزرگی و توانایی جم
دست بخشنده او از دل پیران ببرد
غم برنایی و بیچارگی و ضعف هرم
من به هر چیر که خواهی تو سوگند خورم
که نه چون او بوجود آید هرگز ز عدم
لاجرم خلق جهان بر خوی او شیفته اند
چون گل سوری بر باد سحر گاهی ونم
چه بجان و سر او محتشمانرا چه بتن
چه حریم در او محترمان را چه حرم
نه بیهوده مر اورا ملک روی زمین
مملکت زیر نگین کرد و جهان زیر قلم
رای و اندیشه بدو کرد و بدو داشت نگاه
زانکه دانست که راییست مراورا محکم
شادمان باد همه ساله و با ناز و نعیم
دشمن و حاسد او مانده به تیمار و ندم
عید اوفرخ و از آمدن عید شریف
در دل او طرب و در دل بدخواه الم
چشم او سوی نگاری که برو عید بود
جعد و زلفش را چون غالیه وز غالیه شم
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۸ - نیز در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود گوید
گفتم مرا سه بوسه ده ای شمسه بتان
گفتا ز حور بوسه نیابی درین جهان
گفتم ز بهر بوسه جهانی دگر مخواه
گفتابهشت را نتوان یافت رایگان
گفتم نهان شوی تو چرا از من ای پری
گفتا پری همیشه بود زآدمی نهان
گفتم ترا همی نتوان دید ماه ماه
گفتاکه ماه را نتوان دید هر زمان
گفتم نشان تو ز که پرسم، نشان بده
گفتا آفتاب را بتوان یافت بی نشان
گفتم که کوژ کرد مرا قدت ای رفیق
گفتا رفیق تیرکه باشد به جز کمان
گفتم غم تو چشم مرا پر ستاره کرد
گفتاستاره کم نتوان کرد ز آسمان
گفتم ستاره نیست سرشکست ای نگار
گفتا سرشک بر نتوان چید ز آبدان
گفتم به آب دیده من روی تازه کن
گفتا به آب تازه توان داشت بوستان
گفتم بروی روشن تو روی برنهم
گفتا که آب گل ببرد رنگ زعفران
گفتم مرا فراق تو ای دوست پیر کرد
گفتا بمدحت شه گیتی شوی جوان
گفتم کدام شاه نشان ده مرا بدو
گفتا خجسته پی پسر خسرو زمان
گفتم ملک محمد محمود کامکار
گفتا ملک محمد محمود کامران
گفتم مرابه خدمت او رهنمای کیست
گفتا ضمیر روشن و طبع و دل و زبان
گفتم بروز بار توان رفت پیش او
گفتا چو یک مدیح نو آیین بری توان
گفتم نخست گوچه نثاری برش برم
گفتا نثار شاعر مدحست، مدح خوان
گفتم چه خوانمش که ز نامش رسم بمدح
گفتا امیر و خسرو و شاه و خدایگان
گفتم ثواب خدمت او چیست خلق را
گفت اینجهان هوای دل و آنجهان جنان
گفتم همه دلایل سودست خدمتش
گفتابلی معاینه سودست بی زیان
گفتم چو خوی نیکوی او هیچ خو بود
گفتاچو روزگار بهاری بود خزان ؟
گفتم چو رای روشن او باشد آفتاب؟
گفتابهیچ حال چو آتش بود دخان ؟
گفتم زمین برابر حلمش گران بود
گفتاشگفت کاه برکه بود گران ؟
گفتم به علم و عدل چنو هیچ شه بود ؟
گفتاخبر برابر بوده ست با عیان ؟
گفتم زمانه شاه گزیند بر او دگر
گفتاگزیده هیچ کسی بر یقین گمان ؟
گفتم چه مایه داد بدو مملکت خدای
گفتااز این کران جهان تابدان کران
گفتم که قهرمان همه گنجهاش کیست
گفتاسخای او نه بسنده ست قهرمان ؟
گفتم بگرد مملکتش پاسدار کیست
گفتامهابتش نه بسنده ست پاسبان ؟
گفتم گه عطا به چه ماند دو دست او
گفتا دو دست او بدو ابر گهر فشان
گفتم نهند روی بدو زایران ز دور
گفتا زکاروان نبریده ست کاروان
گفتم کزو بشکر چه مقدار کس بود
گفتا زشاکرانش تهی نیست یک مکان
گفتم بخدمتش ملکان متصل شوند
گفتاستاره نیز کند با قمر قران
گفتم سنان نیزه او چیست باز گوی
گفتاستاره ای که بود برجش استخوان
گفتم چگونه بگذرد از درقه روز جنگ
گفتاکجا چنان سر سوزن ز پرنیان
گفتم خدنگ او چه ستاند بروز رزم؟
گفتا از مبارزان سپاه عدو روان
گفتم چو صاعقه ست گهر دار تیغ او
گفتاجدا کننده جسم عدو ز جان
گفتم امان نیابد از آن تیغ هیچ کس؟
گفتاموافقان همه یابند ازو امان
گفتم چو برگ نیلوفر بود پیش ازین
گفتاکنون ز خون عدو شد چو ارغوان
گفتم چو بنگری به چه ماند، به دست میر
گفتابه اژدها که گشاده کند دهان
گفتم که شادمانه زیاد آن سر ملوک
گفتاکه شاد و آنکه بدو شاد، شادمان
گفتم زمانه خاضع اوباد سال و ماه
گفتاخدای ناصر او باد جاودان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۴ - در حسب حال و ملال خاطر امیر یوسف و سه سال مهجور ماندن از خدمت او و شفاعت امیر محمد گوید
خوشا بهاران کز خرمی و بخت جوان
همی بدیدن روی تو تازه گردد جان
بهار پر بر گشته ست، پای خوشه زمین
بهشت خرم گشته ست، خشک شورستان
به چشم رنگ گل آید همی ، زخاک سیاه
بمغز بوی مل آید همی ، ز آب روان
درخت گل چو بدو باد بر جهد گویی
همی نماید طاووس جلوه در بستان
کجا گلیست نشسته ست بلبلی بر او
همی سراید شعر و همی زند دستان
ترا چه باید خواند ای بهار بی منت
ترا چه دانم گفت ای بهشت بی دربان
ربوده ای بجمال از بهار پارین گوی
بهار پارین با تو نموده بودخزان
نه شب همی بزند لاله تو برهم چشم
نه گل بروز ببندد همی ز خنده دهان
مگر به چشم من آید همی چنین که چنین
نبود پار مرا چشم و دل بدین و بدان
مرا به چشم بدینوقت پار طوفان بود
به چشم طوفان لیکن دلی ز غم بریان
دلم به لاله نپرداختی و چشم به گل
ز شغل سوختن آتش و غم طوفان
بر آن بهانه که شعری براه خواهم خواند
بخانه در شد می دست بردمی به فغان
هنوز بر دلم ار بنگری گره گره است
ز در دو غم که فرو خوردمی زمان بزمان
ز بس طپانچه که هر شب بروی برزدمی
بزور بودی بر روی من هزار نشان
شب دراز همی خوردمی غمان دراز
بروز راز همی کردمی ز خلق نهان
همی ندانم تا چون همی کشیدستم
بیک دل اندر چندین هزار بارگران
مرانپرسی باری که قصه تو چه بود
چرا کشیدی آن رنج وانده چندان
بدانکه دور بدستم ز حضرتی که مرا
رسانده خدمت میمون اوبنام و به نان
جدا نبود می از خدمت مبارک او
بوقت بار و بهنگام مجلس و گه خوان
چو بزم کردی گفتی بیاو رود بزن
چو جشن بودی گفتی بیا شعر بخوان
ز بهر اوبهمه خانه ها مرا اجلال
بجاه او بهمه کارها مرا امکان
در خزانه او پیش من گشاده و من
گشاده دست و گشاده دل و گشاده زبان
ز بر او وز کردار او و نعمت او
پدید گشته من اندر میانه اقران
نه وقت زلت بر من به دل گرفتی خشم
نه وقت خشم ز من باز داشتی احسان
زبان بدگو چونانکه رسم اوست مرا
جدا فکند از آن حق شناس حرمت دان
بدین غم اندر بگذاشتم سه سال تمام
چنین سه روز همانا گذاشتن نتوان
چوپیر گشتم و نومید گشتم از همه خلق
امید خویش فکندم به دستگیر جهان
جلال دولت عالی محمد محمود
که عون و ناصر او باد جاودان یزدان
بنزد اوشدم و حال خویش گفتم باز
چنانکه بود، نکردم زیاده ونقصان
نخست گفتم کای نام تو و کنیت تو
به خط دولت بر نامه بقا عنوان
جدا فتادم از میر خویش و دولت خویش
مرا به دولت خویش ای امیر باز رسان
چنانکه از کرم او سزد مرا بنواخت
امید کرد و زبان داد و کرد کار آسان
چنانکه گفت زبان دادو شاد کرد مرا
به دستبوس سپهدار خسرو ایران
معین دولت و دین یوسف بن ناصردین
امیر عالم عادل برادر سلطان
مبارزی، ملکی، نام گستری، که بدو
همی بنازد ایوان و مجلس و میدان
سپهر، همت او را همی کند خدمت
زمانه دولت اورا همی برد فرمان
بساط دولت او را به روی روبد ماه
زمین همت اورا به سر کشد کیوان
به روز رزم بکوبد بنعل مرکب خویش
مخالفانرا دلهای سخت چون سندان
ز بیم چشم کشد چرخ ورنه نرم بود
به دست او چه درخت و چه آهن و چه کمان
ز بهر رسم همی نیزه را سنان سازد
وگر نه نیزه او را بکار نیست سنان
سنان چه باید برنیزه کسی که ز پیل
همی گذاره کند تیرهای بی پیکان
شماربرگ درختان بحیله بتوان کرد
شمار فضل و شمار عطای او نتوان
هزار بار رسیده ست برو بخشش او
مثل کجا نرسیده ست از آفتاب نشان
هم از جوانی معروف شد بنام نکو
شگفت باشد نام نکو ز مرد جوان
چنان بلرزد بر نام و عرض خویش همی
که شاد کام جهاندوست برگرامی جان
بهر هنر که کسی اندر آن کند دعوی
امیر دارد معنی و معجز و برهان
خدایگان جهان تابدو سپرده سپاه
زخانمان همه نومید شد سپهبد خان
به طالع اندر اینست کو کند خالی
ز خان و از سپه او زمین ترکستان
کنون به لشکرخان آن کند سپهبد ما
که در قدیم نکرده ست رستم دستان
به تیغ آن سپه آرای نیست خواهد شد
هر آن کسی که نماید بدین ملک عصیان
امیر بر سپه و بر ملک خجسته پی است
به چند فتح ملک را خدای کرد ضمان
زهی به همت کسری و فرا فریدون
زهی به سیرت جمشیدو داد نوشروان
ستاره را حسد آید همی ز بهر شرف
به بارگاه تو از نقشهای شاد روان
همی به صورت ایوان تو پدیدآید
سپهر و بود غرض تا درو کنی ایوان
به خدمت تو گراید همی ستاره و ماه
مرا ز خدمت تو باز داشته حدثان
خدایگاناگر بشنوی ز بنده خویش
مگر بعذر دهد کار خویش را سامان
اگر چه دیرگه از خدمت تو بودم دور
نرفته بودم جایی که عیبی آید ازان
وگر گشاده میان بوده ام ز خدمت تو
نبسته بودم پیش مخالف تو میان
به خدمت ملکی بوده ام که با تو به دل
یکیست همچو بمعنی یکیست جان و روان
هزار بار شنیدم ز تو که در دل من
ملک محمد چون گوهریست اندر کان
چو خانه هر دو یکی بود و دوست هر دو یکی
زآمد وز شد من باین و آن چه زیان
همیشه تا به جهان یادگار خواهد ماند
ز عالمان تصنیف و ز شاعران دیوان
همیشه تا نبود هیچ کفر چون توحید
همیشه تا نبود هیچ شعر چون قرآن
جهان گشای و ولایت فزای و ملک آرای
هنر نمای و بدولت گرای و فرمان ران
توآفتاب و به پیروزی و سعادت وعز
ستاره شرف و ملک با تو کرده قران
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۹ - در مدح خواجه ابو سهل دبیر، عبدالله بن احمد بن لکشن وزیر ابویعقوب عضدالدوله یوسف بن سبکتگین
باغ پر گل شد و صحرا همه پر سوسن
آبها تیره ومی تلخ و خوش و روشن
کوه پر لاله و لاله همه پر ژاله
دشت پر سنبل و سنبل همه پر سوسن
ز ابر نوروزی و باران شبان روزی
نه عجب باشد اگر سبزه دمد ز آهن
آب چون صندل و صندل به خوشی چون می
بوستان پر گل و گلها ز در گلشن
اینت نوسالی ونوماهی و نوروزی
به نشاط و طرب و خرمی آبستن
من و باغی خوش و پاکیزه لب جویی
دل من بگرفت از خانه و از برزن
یافتم باغی پر شمع و پر از شعله
رستم از دود چراغ و ز دم روزن
چون برون آیم از ین باغ مرا باشد
مجلس خواجه و از گل بزده خرمن
شمسه مجلس خسرو عضدالدوله
خواجه عبدالله بن احمد بن لکشن
آن مروت را میر و ملک و مهتر
آن کریمی را جای و وطن و مسکن
از جوانمردی شیرین شده در هر دل
وز خردمندی کافی شده درهر فن
نه زهمدستان ماننده به همدستی
نه ز همکاران ماننده بدو یک تن
آنچنان معنی کو جوید وبنگارد
که تواند به جهان جستن و آوردن
نامه صاحب با نامه او باشد
همچون کرباس حلب با قصب مقرن
چو شمار آمد، بی رنج،به یک ساعت
بر تو بشمارد یک خانه پر از ارزن
نه به یک شغل ستوده ست و به یک موضع
که به هر کار ستوده ست و به هر معدن
خوان اودایم پر زایر و پر مهمان
ور جز این باشد حقا که کند لکهن
زایران راهم از او نعمت و هم دانش
وانگه از منت آزاده دل و گردن
گر همه نعمت یک روز به ما بخشد
ننهد منت بر ماو پذیرد من
گر به خوشخویی از تو مثلی خواهند
مثل از خوی خوش و مکرمت او زن
صورتی نیکوچونان که به دیداری
خوار گرداند با شوی دل هر زن
پارسا دارد خویی که بر او حاسد
نبرد جز به جوانمردی ورادی ظن
به هر آن برزن کو بر گذرد روزی
بوی مشک آید تا سالی از آن برزن
مشتری رویی کز شرم بدانجا یست
که به گرمابه مثل پوشد پیراهن
به گه غیبت چونانکه دگرکس را
نتواند گفت او را سقطی دشمن
به نکو خویی خالی کند از کینه
دل بد خواهی همچون دل اهریمن
گر به ماه دی در باغ شود خندان
گل بخنداند در ماه دی و بهمن
نکند مستی هر چند که در مجلس
ننهد سیکی بر دست کم از یک من
ای جوانمرد که با سنگی و با حلمی
بر حلم تو چو با دست که قارن
هم هنر داری و هم نام نکو داری
نام نیکو را در گیتی بپراکن
تا جهان باشد شادی کن و خرم زی
بیخ انده را یکسرز جهان برکن
روز خوش می خور و شب خوش به بر اندر کش
دلبر خوشی ونرمی چو خزاد کن
روز نوروزست امروز و سر سالست
ساتگینی خور و از دست قدح مفکن
سر سال نو فرخنده کناد ایزد
بر تو و بر من و بر خواجه حسین من
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
اختر از خدمت قمر دور است
مگس از صحبت شکر دور است
ما از آن بارگاه محرومیم
تشنه مسکین از آبخور دور است
پای من از زمین درگه او
راست چون آسمان ز سر دور است
جهد کردم بسی ولی چکنم
بخت و کوشش ز یکدگر دور است
پادشاهان چه غم خورند اگر
گربه از خانه سگ زدر دور است
تو بدست کرم کنم نزدیک
که بپای من این سفر دور است
یوسف عهدی و منم بی تو
همچو یعقوب کز پسر دور است
در فراق تو ای پسر هستم
همچو یوسف که از پدر دور است
اندرین حال حکمتی مخفیست
بنده از خدمت تو گر دور است
هر کرا قرب نیست با سلطان
از بلا ایمن از خطر دور است
همچو پروانه می زنم پر و بال
گرچه آن شمعم از نظر دور است
شاخ اگر هست بر درخت دراز
دست کوتاهم از ثمر دور است
عشق بگریزد از دل جان دوست
عیسی از پایگاه خر دور است
خشک لب بی تو یوسف فرغانیست
طبع از انشای شعر تر دور است
شاید ار خانه پر عسل نکند
نحل چون از گل و زهر دور است