عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
چهامکان استگرد غیرازین محفلشود پیدا
همان لیلی شود بیپرده تامحمل شود پیدا
غناگاه خطاب از احتیاج آگاه میگردد
کریم آواز ده کز ششجهت سایل شود پیدا
مجازاندیشیات فهم حقیقت را نمیشاید
محال است اینکه حق ازعالم باطل شود پیدا
نفس را الفت دل هم ز وحشت برنمیآرد
ره ما طی نگردد گر همه منزل شود پیدا
برون دل نفس را پرفشان دیدم ندانستم
کهعنقا چون شوداز بیضهگمبسمل شود پیدا
بهگوهر وارسیدن موجها برهم زدن دارد
جهانی را شکافی سینه تا یک دل شود پیدا
ره آوارگی عمریست میپویم نشد یارب
که چون تمثال یک آیینهوارم دل شود پیدا
ز محو عشق غیر از عشق نتوان یافت آثاری
بهدریا قطره خونگردیدگم مشکل شود پیدا
شهیدان ادبگاه وفا را خون نمیباشد
مگر رنگ حنایی ازکف قاتل شود پیدا
سواد کنج معدومی قیامت عالمی دارد
که هرکس هرکجاگمشد ازین منزل شودپیدا
به رنگی موج خلقی ازتپیدن آب میگردد
کزین دریا به قدریکگهر ساحل شود پیدا
نفس تا هست زین مزرع تلاش دانهٔ دلکن
کهاینگمگشتهگر پیداشود حاصل شود پیدا
به قدر آگهی آماده ا ست اسباب تشویشت
طبیعت باید اینجا اندکی غافل شود پیدا
درین دریا دل هر قطره گهر درگوهر دارد
اگر بر روی آب آید همان بیدل شود پیدا
همان لیلی شود بیپرده تامحمل شود پیدا
غناگاه خطاب از احتیاج آگاه میگردد
کریم آواز ده کز ششجهت سایل شود پیدا
مجازاندیشیات فهم حقیقت را نمیشاید
محال است اینکه حق ازعالم باطل شود پیدا
نفس را الفت دل هم ز وحشت برنمیآرد
ره ما طی نگردد گر همه منزل شود پیدا
برون دل نفس را پرفشان دیدم ندانستم
کهعنقا چون شوداز بیضهگمبسمل شود پیدا
بهگوهر وارسیدن موجها برهم زدن دارد
جهانی را شکافی سینه تا یک دل شود پیدا
ره آوارگی عمریست میپویم نشد یارب
که چون تمثال یک آیینهوارم دل شود پیدا
ز محو عشق غیر از عشق نتوان یافت آثاری
بهدریا قطره خونگردیدگم مشکل شود پیدا
شهیدان ادبگاه وفا را خون نمیباشد
مگر رنگ حنایی ازکف قاتل شود پیدا
سواد کنج معدومی قیامت عالمی دارد
که هرکس هرکجاگمشد ازین منزل شودپیدا
به رنگی موج خلقی ازتپیدن آب میگردد
کزین دریا به قدریکگهر ساحل شود پیدا
نفس تا هست زین مزرع تلاش دانهٔ دلکن
کهاینگمگشتهگر پیداشود حاصل شود پیدا
به قدر آگهی آماده ا ست اسباب تشویشت
طبیعت باید اینجا اندکی غافل شود پیدا
درین دریا دل هر قطره گهر درگوهر دارد
اگر بر روی آب آید همان بیدل شود پیدا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷
چون نقش پا ز عجز نگردید روی ما
در سجده خاک شد سر تسلیم خوی ما
بیهوده همچو موج زبان برنمیکشیم
لبریز خامشیست چوگوهر سبوی ما
ای وهم عقده بر دل آزاد ما مبند
بیتخم رسته است چو میناکدوی ما
حیرت سجود معبد راز محبتیم
غیر ازگداز نیست چو شبنم وضوی ما
حرفیکه دارد آینه مرهون حیرت است
سیلیخور زبان نشودگفتگوی ما
چون شمع سربلندی عشاق مفت نیست
یعنی به قدر سوختن است آبروی ما
مشهور عالمیم به نقصان اعتبار
اظهارعیب چونگل چشم است بوی ما
گمگشتگان وادی حیرت نگاهیایم
درگرد رنگباخته کن جستجوی ما
از بسکه خوگرفتهٔ وضع ملامتیم
جزرنگ نیستگرشکندکس به روی ما
نتوان کشید هرزهتریهای عاریت
بیدل زبحرنظم بس است آب جوی ما
در سجده خاک شد سر تسلیم خوی ما
بیهوده همچو موج زبان برنمیکشیم
لبریز خامشیست چوگوهر سبوی ما
ای وهم عقده بر دل آزاد ما مبند
بیتخم رسته است چو میناکدوی ما
حیرت سجود معبد راز محبتیم
غیر ازگداز نیست چو شبنم وضوی ما
حرفیکه دارد آینه مرهون حیرت است
سیلیخور زبان نشودگفتگوی ما
چون شمع سربلندی عشاق مفت نیست
یعنی به قدر سوختن است آبروی ما
مشهور عالمیم به نقصان اعتبار
اظهارعیب چونگل چشم است بوی ما
گمگشتگان وادی حیرت نگاهیایم
درگرد رنگباخته کن جستجوی ما
از بسکه خوگرفتهٔ وضع ملامتیم
جزرنگ نیستگرشکندکس به روی ما
نتوان کشید هرزهتریهای عاریت
بیدل زبحرنظم بس است آب جوی ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲
ای داغکمال تو عیانها و نهانها
معنی به نفس محو و عبارت به زبانها
خلقی به هوای طلبگوهر وصلت
بگسسته چو تار نفس موج، عنانها
بس دیدهکهشد خاک و نشد محرم دیدار
آیینهٔ ما نیز غباریست از آنها
تا دم زند از خرمیگلشن صنعت
حسن از خط نو خیز برآورده زبانها
دریاد تو هویی زد و بر ساغر دل ریخت
درد نفس سوخته سر جوش فغانها
انجاکه سجود تو دهد بال خمیدن
چون تیر توان جست به پروازکمانها
توفان غبار عدمیم آب بقاکو
دریا به میان محو شد از جوشکرانها
پیداست به میدان ثنایت چه شتابد
دامن ز شق خامه شکستهست بیانها
تا همچو شرر بالگشودم به هوایت
وسعت زمکانگم شد وفرصت ززمانها
بیدل نفس سوختهٔ ما چه فروشد
حیرت همه جا تخته نمودهست دکانها
معنی به نفس محو و عبارت به زبانها
خلقی به هوای طلبگوهر وصلت
بگسسته چو تار نفس موج، عنانها
بس دیدهکهشد خاک و نشد محرم دیدار
آیینهٔ ما نیز غباریست از آنها
تا دم زند از خرمیگلشن صنعت
حسن از خط نو خیز برآورده زبانها
دریاد تو هویی زد و بر ساغر دل ریخت
درد نفس سوخته سر جوش فغانها
انجاکه سجود تو دهد بال خمیدن
چون تیر توان جست به پروازکمانها
توفان غبار عدمیم آب بقاکو
دریا به میان محو شد از جوشکرانها
پیداست به میدان ثنایت چه شتابد
دامن ز شق خامه شکستهست بیانها
تا همچو شرر بالگشودم به هوایت
وسعت زمکانگم شد وفرصت ززمانها
بیدل نفس سوختهٔ ما چه فروشد
حیرت همه جا تخته نمودهست دکانها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱
چه دارد این صفات حاجت آیات
به جز ورد دعای حضرت ذات
غنا و فقرهستی لا والاست
گدایی نفی و شاهنشاهی اثبات
فسون ظاهر و مظهر مخوانید
خیال است این چه تمثال و چه مرآت
جهان گل کردهٔ یکتایی اوست
ندارد شخص تنها جز خیالات
نباشد مهر اگر صبح تبسم
که خندد جز عدم بر روی ذرات
مه وسال وشب وروزت مجازیست
حقیقت نه زمان دارد نه ساعات
نشاط و رنج ما تبدیل اوضاع
بلند وپست ما تغییر حالات
همین غیب و شهادت فرق دارد
معانی در دل و برلب عبارات
فروغی بسته بر مرآت اعیان
چراغان شبستان محالات
نه او را جزتقدس میل آثار
نه ما را غیر معدومی علامات
تو و غافل ز من، افسوس، افسوس
من و دور از درت، هیهات، هیهات
زبان شرم اگر باشد به کامت
خموشی نیست بیدل جز مناجات
به جز ورد دعای حضرت ذات
غنا و فقرهستی لا والاست
گدایی نفی و شاهنشاهی اثبات
فسون ظاهر و مظهر مخوانید
خیال است این چه تمثال و چه مرآت
جهان گل کردهٔ یکتایی اوست
ندارد شخص تنها جز خیالات
نباشد مهر اگر صبح تبسم
که خندد جز عدم بر روی ذرات
مه وسال وشب وروزت مجازیست
حقیقت نه زمان دارد نه ساعات
نشاط و رنج ما تبدیل اوضاع
بلند وپست ما تغییر حالات
همین غیب و شهادت فرق دارد
معانی در دل و برلب عبارات
فروغی بسته بر مرآت اعیان
چراغان شبستان محالات
نه او را جزتقدس میل آثار
نه ما را غیر معدومی علامات
تو و غافل ز من، افسوس، افسوس
من و دور از درت، هیهات، هیهات
زبان شرم اگر باشد به کامت
خموشی نیست بیدل جز مناجات
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴
نقش دیبای هنر فرش ره اهل صفاست
عافیت در خانهٔ آیینه نقش بوریاست
تا تبسم با لب گلشن فریبت آشناست
از خجالت غنچه را پیراهن خوبی قباست
نی همین آشفتهای چون زلف داری روبهرو
همچو کاکل نیز یک جمع پریشان در قفاست
عمرها شد کز تمنای بهار جلوهات
بلبلان را درچمن هر برگگل دست دعاست
کشتهٔ تیغ تمنا را درین گلزار شوق
همچو گل یک خنده زخمشهادت خونبهاست
غنچه تا دم میزند موج شکست آینه است
دانهٔ دل را خیال گردش رنگ آسیاست
تا ز چشم التفات تیغ او افتادهام
بخیه را بر روی زخمم خنده دندان نماست
غافل از عبرت فروشیهای عالم نیستم
هرکفخاکی اپنصحرا به چشمم توتیاست
روشن است ازبند بندم وحشت احوال دل
هر گره در کوچهٔ نی نالهای را نقش پاست
عاجزی را پیشوای سعی مقصد کردهایم
بیشترنقش قدم ما را به منزل رهنماست
همچو دندانسخترویانسنگمینای خودند
چون زبان نرمی ملایمطینتان را مومیاست
بی به عشرت بردن است از سختگیریهای دهر
نام را نقش نگینی نیست نقب خندههاست
گرنه مخمورگرفتاربست زلف مهوشان
بیدلاز هرحلقه در خمیازه حسرت چراست
عافیت در خانهٔ آیینه نقش بوریاست
تا تبسم با لب گلشن فریبت آشناست
از خجالت غنچه را پیراهن خوبی قباست
نی همین آشفتهای چون زلف داری روبهرو
همچو کاکل نیز یک جمع پریشان در قفاست
عمرها شد کز تمنای بهار جلوهات
بلبلان را درچمن هر برگگل دست دعاست
کشتهٔ تیغ تمنا را درین گلزار شوق
همچو گل یک خنده زخمشهادت خونبهاست
غنچه تا دم میزند موج شکست آینه است
دانهٔ دل را خیال گردش رنگ آسیاست
تا ز چشم التفات تیغ او افتادهام
بخیه را بر روی زخمم خنده دندان نماست
غافل از عبرت فروشیهای عالم نیستم
هرکفخاکی اپنصحرا به چشمم توتیاست
روشن است ازبند بندم وحشت احوال دل
هر گره در کوچهٔ نی نالهای را نقش پاست
عاجزی را پیشوای سعی مقصد کردهایم
بیشترنقش قدم ما را به منزل رهنماست
همچو دندانسخترویانسنگمینای خودند
چون زبان نرمی ملایمطینتان را مومیاست
بی به عشرت بردن است از سختگیریهای دهر
نام را نقش نگینی نیست نقب خندههاست
گرنه مخمورگرفتاربست زلف مهوشان
بیدلاز هرحلقه در خمیازه حسرت چراست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳
تنم ز بند لباس تکلف آزاد است
برهنگی بi برم خلعت خداداد است
نکرد زندگیام یک دم از فنا غافل
ز خود فرامشی من همیشه دریاد است
هجوم شوق ندانم چه مدعا دارد
ز سینه تا سرکویت غبار فریاد است
چه نقشهاکه نبست آرزو به پردهٔ شوق
خیال موی میان توکلک بهزاد است
مشو ز نالهٔ نی غافل ای نشاطپرست
که شمع انجمن عمر روشن از باد است
حدیث زهد رهاکن قلندری آموز
چه جای دانهٔ تسبیح و دام اوراد است
صفای سینه غنیمتشمار و عشرتکن
که کار تیرهدلان چون غبار بر باد است
ز سایهٔ مژهٔ اوکناره گیر، ای دل
تو خسته بالی و این سبزه دست صیاد است
غبار هستی من ناله میدهد بر باد
دگرچه میکنی ای اشک وقت امداد است
ز هست خویش مزن دمکه در محیط ادب
حباب را نفس سرد خویش جلاد است
به قید جسم سبکروح متهم نشود
شرر اگر همه در سنگ باشد آزاد است
نجات میطلبی خامشیگزین بیدل
که درطریق سلامت خموشی استاد است
برهنگی بi برم خلعت خداداد است
نکرد زندگیام یک دم از فنا غافل
ز خود فرامشی من همیشه دریاد است
هجوم شوق ندانم چه مدعا دارد
ز سینه تا سرکویت غبار فریاد است
چه نقشهاکه نبست آرزو به پردهٔ شوق
خیال موی میان توکلک بهزاد است
مشو ز نالهٔ نی غافل ای نشاطپرست
که شمع انجمن عمر روشن از باد است
حدیث زهد رهاکن قلندری آموز
چه جای دانهٔ تسبیح و دام اوراد است
صفای سینه غنیمتشمار و عشرتکن
که کار تیرهدلان چون غبار بر باد است
ز سایهٔ مژهٔ اوکناره گیر، ای دل
تو خسته بالی و این سبزه دست صیاد است
غبار هستی من ناله میدهد بر باد
دگرچه میکنی ای اشک وقت امداد است
ز هست خویش مزن دمکه در محیط ادب
حباب را نفس سرد خویش جلاد است
به قید جسم سبکروح متهم نشود
شرر اگر همه در سنگ باشد آزاد است
نجات میطلبی خامشیگزین بیدل
که درطریق سلامت خموشی استاد است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳
احتیاجی با مزاج سبزه وگل شامل است
هرچه میروید ازین صحرا زبان سایل است
اعتبارات غنا و فقر ما پیداست چیست
خاک از آشفتن غبارست و به جمعیتگل است
وحشت بحر از شکست موج ظاهر میشود
رنگ روی عشقبازانگرد پرواز دل است
بیگداز خویش باید دست شست از اعتبار
هرکه درخود میزند آتش چراغ محفل است
صیدگاهکیست اینگلشنکه هر سو بنگری
آب و رنگگل پرافشانتر ز خون بسمل است
هرچه میبینم سراغی از خیالش میدهد
پیش مجنون وادی امکان غبار محمل است
سیل بنیاد تحیر حسرت دیدارکیست
جوهرآیینه چون اشکمچکیدن مایل است
نیستی شاید به داد اضطراب ما رسد
شعله را بیسعی خاکسترتسلی مشکل است
تا نگردید آفت آسایشم نیرنگ هوش
زین معما بیخبر بودمکه مجنون عاقل است
ازتلاش عافیت بگذرکه در دریای عشق
هرکجا بیدستو پاییجلوهگر شدساحل است
کوشش ما مانع سرمنزل مقصود ماست
در میان بسمل و راحت تپیدن حایل است
باطن آسوده ازیک حرف بر هم میخورد
غنچه تا خواهد نفسبر لبرساند بیدل است
هرچه میروید ازین صحرا زبان سایل است
اعتبارات غنا و فقر ما پیداست چیست
خاک از آشفتن غبارست و به جمعیتگل است
وحشت بحر از شکست موج ظاهر میشود
رنگ روی عشقبازانگرد پرواز دل است
بیگداز خویش باید دست شست از اعتبار
هرکه درخود میزند آتش چراغ محفل است
صیدگاهکیست اینگلشنکه هر سو بنگری
آب و رنگگل پرافشانتر ز خون بسمل است
هرچه میبینم سراغی از خیالش میدهد
پیش مجنون وادی امکان غبار محمل است
سیل بنیاد تحیر حسرت دیدارکیست
جوهرآیینه چون اشکمچکیدن مایل است
نیستی شاید به داد اضطراب ما رسد
شعله را بیسعی خاکسترتسلی مشکل است
تا نگردید آفت آسایشم نیرنگ هوش
زین معما بیخبر بودمکه مجنون عاقل است
ازتلاش عافیت بگذرکه در دریای عشق
هرکجا بیدستو پاییجلوهگر شدساحل است
کوشش ما مانع سرمنزل مقصود ماست
در میان بسمل و راحت تپیدن حایل است
باطن آسوده ازیک حرف بر هم میخورد
غنچه تا خواهد نفسبر لبرساند بیدل است
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۲
یکی از ملوک خراسان محمود سبکتکین را به خواب چنان دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشم خانه همیگردید نظر میکرد سایر حکما از تأویل این فرو ماندند مگر درویشی که به جای آورد و گفت هنوز نگران است که ملکش با دگرانست.
بس نامور به زیر زمین دفن کردهاند
کز هستیش به روی زمین بر نشان نماند
وان پیر لاشه را که سپردند زیر گل
خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند
زنده است نام فرّخ نوشین روان به خیر
گر چه بسی گذشت که نوشین روان نماند
خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر
زان پیشتر که بانگ بر آید فلان نماند
بس نامور به زیر زمین دفن کردهاند
کز هستیش به روی زمین بر نشان نماند
وان پیر لاشه را که سپردند زیر گل
خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند
زنده است نام فرّخ نوشین روان به خیر
گر چه بسی گذشت که نوشین روان نماند
خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر
زان پیشتر که بانگ بر آید فلان نماند
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۳۴
یکی از پسران هارون الرشید پیش پدر آمد خشم آلود که فلان سرهگ زاده مرا دشنام مادر داد. هارون ارکان دولت را گفت جزای چنین کس چه باشد یکی اشاره به کشتن کرد و دیگری به زبان بریدن و دیگری به مصادره و نفی، هارون گفت ای پسر کرم آن است که عفو کنی و گر نتوانی تو نیزش دشنام مادر ده نه چندان که انتقام از حد درگذرد آن گاه ظلم از طرف ما باشد و دعوی از قِبل خصم دمان پیکار جوید.
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۴۱
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۱
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۵
در سیرت اردشیر بابکان آمده است که حکیم عرب را پرسید که روزی چه مایه طعام باید خوردن گفت صد درم سنگ کفایت است گفت این قدر چه قوّت دهد گفت
هذا المِقدارُ یَحمِلُکَ و ما زادَ عَلی ذلک فَانتَ حامِلُه یعنی این قدر ترا بر پای همیدارد و هر چه برین زیادت کنی تو حمال آنی
خوردن برای زيستن و ذکر کردن است
تو معتقد که زیستن از بهر خوردن است
هذا المِقدارُ یَحمِلُکَ و ما زادَ عَلی ذلک فَانتَ حامِلُه یعنی این قدر ترا بر پای همیدارد و هر چه برین زیادت کنی تو حمال آنی
خوردن برای زيستن و ذکر کردن است
تو معتقد که زیستن از بهر خوردن است
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۹
جوانمردی را در جنگ تاتار جراحتی هول رسید کسی گفت فلان بازرگان نوشدارو دارد اگر بخواهی باشد که دریغ ندارد گویند آن بازرگان به بخل معروف بود.
جوانمرد گفت اگر خواهم دارو دهد یا ندهد و گر دهد منفعت کند یا نکند باری خواستن ازو زهر کشنده است و حکیمان گفتهاند آب حیات اگر فروشند فیالمثل به آب روی دانا نخرد که مردن به علت، به از زندگانی به مذلت.
اگر حنظل خوری از دست خوشخوی
به از شیرینی از دست ترش روی
جوانمرد گفت اگر خواهم دارو دهد یا ندهد و گر دهد منفعت کند یا نکند باری خواستن ازو زهر کشنده است و حکیمان گفتهاند آب حیات اگر فروشند فیالمثل به آب روی دانا نخرد که مردن به علت، به از زندگانی به مذلت.
اگر حنظل خوری از دست خوشخوی
به از شیرینی از دست ترش روی
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۱۷
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۱۸
هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان در هم نکشیده مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم به جامع کوفه در آمدم دلتنگ. یکی را دیدم که پای نداشت سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم.
مرغ بريان به چشم مردم سير
كمتر از برگ تره بر خوان است
وان که را دستگاه و قوت نیست
شلغم پخته مرغ بریان است
مرغ بريان به چشم مردم سير
كمتر از برگ تره بر خوان است
وان که را دستگاه و قوت نیست
شلغم پخته مرغ بریان است
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۲۴
سعدی : باب ششم در ضعف و پیری
حکایت شمارهٔ ۸
سعدی : باب هفتم در تأثیر تربیت
حکایت شمارهٔ ۹
در تصانیف حکما آرودهاند که کژدم را ولادت معهود نیست چنان که دیگر حیوانان را، بل احشای مادر را بخورند و شکمش را بدرند و راه صحرا گیرند و آن پوستها که در خانه کژدم بینند اثر آنست. باری این نکته پیش بزرگی همیگفتم، گفت دل من بر صدق این سخن گواهی میدهد و جز چنین نتوان بودن در حالت خردی با مادر و پدر چنین معاملت کردهاند لاجرم در بزرگی چنین مقبلند و محبوب
پسری را پدر وصیت کرد
کای جوان بخت یادگیر این پند
هر که با اهل خود وفا نکند
نشود دوست روی و دولتمند
پسری را پدر وصیت کرد
کای جوان بخت یادگیر این پند
هر که با اهل خود وفا نکند
نشود دوست روی و دولتمند
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۱۰
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۲۲