عبارات مورد جستجو در ۲۱۵۹ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن
شمارهٔ ۲۴
دردا که دلم به هیچ درمان نرسید
جانش به لب آمد و به جانان نرسید
در بی خبری عمر به پایان آمد
و افسانهٔ عشق او به پایان نرسید
عطار نیشابوری : باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن
شمارهٔ ۳۲
در بادیهای که عقل را راهی نیست
گر کوه درو،‌سیر کند کاهی نیست
گر هیچ روندهای طلب خواهی کرد
شایستهٔ این بادیه جز آهی نیست
عطار نیشابوری : باب بیست و هشتم: در امیدواری نمودن
شمارهٔ ۵
هر چند نیم در ره او بر کاری
نومید نیم به هیچ وجهی باری
در پرده چو زیر چنگ مینالم زار
کاری بکند زاری من یک باری
عطار نیشابوری : باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد
شمارهٔ ۳
چون نیست رهی به هیچ سوئی کس را
جز خون خوردن نماند رویی کس را
هر کس گوید که کردم آن دریا نوش
خود تر نشد از وی سر مویی کس را
عطار نیشابوری : باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد
شمارهٔ ۷
دل با غمِ عشق پای ناوُرد آخر
چون شمع ز سوختن فرومرد آخر
میگفت که دُرِّ وصل در دریا نیست
این آب چگونه میتوان خورد آخر
عطار نیشابوری : باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد
شمارهٔ ۱۲
چون کس نرسد به وصل دلخواه ای دل!
تو هم نرسی چند کنی آه ای دل!
میپنداری که ره توان برد بدو
هرگز نتوان برد بدو راه ای دل!
عطار نیشابوری : باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد
شمارهٔ ۲۰
گر بندِ امیدِ وصلِ او بست ترا
بندیش که هیچ جای آن هست ترا
عاجز بنشین و پای در دامن کش
در دامن او کجا رسد دست ترا
عطار نیشابوری : باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد
شمارهٔ ۲۷
دردا که ز بی نشان نشانم نرسید
وز بحر عیان عین عیانم نرسید
عمری من تشنه بر لب دریایی
بنشستم و قطرهای به جانم نرسید
عطار نیشابوری : باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد
شمارهٔ ۳۹
همچون شمعی چند گدازم چکنم
سیماب شدم تیز چه تازم چکنم
ای بس که ز ذرّه ذرّه، جُستم عمریش
میباز نیابمش چه سازم چکنم
عطار نیشابوری : باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد
شمارهٔ ۶۵
جان بوی تو جست ازدل ناشاد و نیافت
دل نیز به عجز تن فروداد ونیافت
وان کس که نشان ز وصل تو جست بسی
در وادی خاکساری افتاد و نیافت
عطار نیشابوری : باب سی و دوم: در شكایت كردن از معشوق
شمارهٔ ۲۷
هر کاو نه به جان کناره جوید از تو
در روز همی ستاره جوید از تو
هر چاره که جستم از تو بیچاره شدم
بیچاره کسی که چاره جوید ازتو!
عطار نیشابوری : باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق
شمارهٔ ۲۲
یا رب چه دمم بود که دمساز نداد
دل برد و دمم داد و دلم باز نداد
گفتم که مرا یک نفس آواز دهد
جانم شد و آن ستمگر آواز نداد
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۷۰
دل در غم همدمی بفرسود و نیافت
میجست مراد و مینیاسود و نیافت
فرمان بر و باده خور که عمری است که دل
در آرزوی چنین دمی بود و نیافت
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۳۴
چون عین بریدگی بود دوختنم
پس بی خبریم به ز آموختنم
چه سود چو شمع اول افروختنم
چون خواهدْ بود آخرش سوختنم
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۱۰۸
چون نیست امید غمگسارم نفسی
پس من چه کنم با که برآرم نفسی؟
تا دور فتاده ام ازان شمع چو گل
چون شمع سرِ خویش ندارم نفسی
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۴۳
عالم که امان نداد کس را نفسی
خوابیم نمود در هوا و هوسی
ای بیخبرانِ خفته! گفتیم بسی
رفتیم که قدر ما ندانست کسی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱
نکردیم کاری درین بندگیها
ندیدیم خیری از این زندگیها
از این زندگیها نشد کام حاصل
درین بندگیهاست شرمندگیها
بیا عشق ویران کن صبر و طاقت
که آسوده گردیم ز آسودگیها
اگر هست خیری در آشفتگیهاست
که آشفته تر باد آشفتگیها
ززنگار عقل آئینه دل سیه شد
خوشا سادگیها و دیوانگیها
رهی گر بحق هست شوریدگیهاست
خوشا عیش سودای شوریدگیها
پریشان شو از زلفهای پریشان
مجو خاطر جمع ز آسودگیها
بیا تا تلافی کنیم آنچه بگذشت
که داریم از عمر شرمندگیها
بیا بعد از این فیض بیدار باشیم
که مرگست بهتر ازین خفتگیها
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵
با هیچکس این کش مکش آن یار ندارد
جز با دل سر گشتهٔ ما کار ندارد
بر دوش من افکند فلک بار امانت
زان چرخ زنان است که این بار ندارد
بیمارم و بیماریم از دست طبیب است
دردا که طبیبم سر بیمار ندارد
گویند که رنج تو ز دیدار شود به
این چشم ترم طاقت دیدار ندارد
غمخواری یار است علاج دل بیمار
آن یار و لیکن دل غمخوار ندارد
سهلست اگر مهر تو آرایش جان کرد
بگذر ز دلم این همه آزار ندارد
زاهد کندم سرزنش عشق که عار است
عار است که از زهد کسی عار ندارد
از زهد گذر کن گرت اندیشه خار است
کاین گلشن قدسی گل بی‌خار ندارد
غمخوار بود چارهٔ آن دل که غمینست
بیچاره دل فیض که غمخوار ندارد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹
کاش از دل بی دل خبری داشته باشد
زین قصهٔ مشکل خبری داشته باشد
گر از دلم آگاه شدی رحم نمودی
ای کاش دل از دل خبری داشته باشد
ای کاش بداند جگر است این نه سر شکست
از خارج و داخل خبری داشته باشد
کشتم همه مهر و درویدم همه غم کاش
زین مزرعهٔ دل خبری داشته باشد
ایکاش بداند که چه کشتم چه درودم
زین کشته و حاصل خبری داشته باشد
ای کاش بدانم که چرا میکشدم زار
مقتول ز قاتل خبری داشته باشد
زان خواستم از وی نظری تا بدهم جان
کاش از دل سائل خبری داشته باشد
ای کاش بفهم سخن ناصح پر گو
دیوانه عاقل خبری داشته باشد
در بحر غم عشق غریق است دل فیض
ای کاش ز ساحل خبری داشته باشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹
دل بستم اندر مهر او تا او برای من شود
بیگانه کشتم از دو کون تا آشنای من شود
مهرش بجان میکاشتم تا بر دهد مهر و وفا
دردش بدل می داشتم کاخر دوای من شود
او را سرا پا من نخست مهر و وفا پنداشتم
کی گفتمی کان بی‌وفا جور و جفای من شود
پروردم آن بالا بناز تا کش شبی در بر کشم
کی این گمان بردم که او روزی بلای من شود
گفتم نخواهد کرد او بر من کسی را اختیار
کی گفتم او را مدعی آخر بجای من شود
گشتم بدل خار غمش کارد گل شادی ببار
در خاطرم کی میخلید کو غم فزای من شود
گفتم تواند بود فیض در خدمتت بندد کمر
گفتا شود تاج سران گر خاک پای من شود